کلاس کنکور مختلط

1401/10/20

طبق معمول،چهار تا پسر ردیف جلو و شش تا دختر ردیف دوم و سوم،کلاس زیست رو میگم
کلاس دخترا بود چون تعدادشون کم بود باید زیاد پول شهریه میدادن بخاطر همین قبول کرده بودن پسر هایی که از قبل اسم نوشته بودن برا تشکیل کلاس،بیان به کلاس دخترا
بزار یکم از دخترا بگم یکی بود که همیشه دیر میومد و دم در مینشست و البته با آرایش فول اچ دی،اون یکی یازدهم بود ولی چون از خرخونا بود اومده بود کلاس کنکور،قدش کوچیک بود،یکیش پشت کنکور بود یعنی مغزه به تام معنا،یکیش بود اصلا نمیفهمیدیم تو کلاس هست یا نه خیلی ساکت بود همیشه،یکیش هم متاهل بود،و اما مهمترین شخص کلاس،آرزو♥️
یه شناخت کمی ازش داشتم،آخه خونشون تو کوچه‌ی مامان بزرگم اینا بود،خونشون هم رو به رو بود و وقتی میرفتم خونه مامان بزرگم بعضی وقتا میدیم با مامانش اونجاست و یه سلام و علیکی میکردیم باهم و بعد میرفتن.
چون مامان بزرگم تنها زندگی میکرد بخاطر همین بعد از ظهرا میومدن اونجا و بعد اومدن من می‌رفتن خونشون
فک کنم پنج شنبه بود برا جمعبندی زیست دهم استادمون تو واتس آپ پیام داد که امروز یه کلاس فوق العاده میزارم براتون ساعت شش همگی موسسه باشین.
از خونه راه افتادم تو اسنپ بودم که به واتس آپم پیام اومد دیدم بچه ها نوشتن که ما جلوی موسسه هستیم استاد،درش بسته‌اس،بعد استاد هم زود جوابشونو داد و گفت: تو راهم یه ده دیقه ای دیگع اونجام.
منم رسیدم هوا تاریک بود اصلا معلوم نبود در موسسه بازه یا نه چون کلا موسسه شناخته شده ای نبود و تو یه کوچه ای بود که بن بست بود
یکم واستادم به علی همکلاسیم زنگ زدم گفتم علی امروز کلاس کنسل شد،گفت نه ما نشستیم،تو هم بیا.
درو زدم رفتم تو،تا درو ببندم یه چشمی چرخوندم دیدم آرزو نیموده هنوز بعد نشستم یکم با دوستام حرف زدم.
استاد بهم گفت پژمان برو بیرون رو ببین اگه کسی بود بگو بیان تو شاید مثل تو وایستادن بیرون
منم قبول کردم رفتم بیرون،هوا کم کم داشت تاریک میشد تا سر کوچه رسیدم آرزو پیچید جلوم گفت سلام پژمان خوبی؟چرا بیرونی؟
من هول شدم یکم مکث کردم و گفتم استاد گفت بیام که اگه بچه ها بیرونن بگم بیان تو،همینطور که داشت راه میرفت گفت:
حالا نمیای تو؟گفتم چرا دیگه کسی نیست بریم
تو راه بهم گفت
پژمان دهم رو تموم کردیم ولی من هنوز شروع نکردم درس خوندن
منم گفتم فدای سرت ما هم خیلی خوب نمیخونیم
گفتش:عههه
بعد جفتمون هم خندیدیدم و رفتیم کلاس
استاد شروع کرد درس دادن
ما هم برا اینکه زیاد وقت کلاس گرفته نشه از تخته سیاه عکس میگرفتیم
کلاس تموم شد و برگشتیم
شام رو خوردم تا رفتم اتاقم که یکم درس بخونم
دیدم به گوشیم پیام اومده
بازش کردم دیدم آرزو
اصلا یه لحظه انگار دمای بدنم رفت بالا
یه شوکی بهم وارد شد
گفتم اخه برا چی پیام داده برام
کلا پسری نبودم که دوست دختر داشته باش
و اولین تجربه‌م همین آرزو خانوم بود
گوشیمو باز کردم دیدم نوشته:سلام پژمان،خوبی؟
تو امروز از تخته سیاه عکس گرفتی ها اونارو برام بفرست
منم جواب سلامشو دادم و فرستادم
نتش بسته بود،یدونه تیک خورد
بعد یه نیم ساعتی دیدم نوشته پژمان فایل بفرست
بعد منم زود فرستادم
زود سین کرد
گفت مرسی
بعد دیدم در حال نوشته…
منتظر موندم،گفت:
پژمان امروز چیزی فهمیدی از کلاس ؟
من که کلا رو هوا بودم
منم گفتم اره بد نبود،یه چیزایی فهمیدم
گفتم چرا رو هوا بودی؟ حالت خوب نیست؟
گفت:پژمان ببخش من پریود بودم بخاطر همین خیلی حوصله نداشتم
من بازم درجه حرارتم رفت بالا😂
اصلا یه وضعی بود،اولین بارمه که با دختر چت میکنم،و چه چتی آخه
دیگه دیدم یه چیزی باید بگم
گفتم:امروز باید نمیومدی آرزو
گفت:اره باید میموندم خونه
بعد تقریبا یه ساعتی با هم چت کردیم،کلی خندوندمش
کلا تو این قضیه خیلی توانایی دارم که یکی رو بخندونم
بعد گفت من دیگه برم بخوابم خیلی خستم
گفتم باش برو شبت بخیر
اونم گفت:مواظب خودت باش،شب تو بخیر✨مرسی که یکم خندوندی منو حالم خوب شد🤍🌹
بعد رفت
منم یکم اون شب درس خوندم و خوابیدم
صبح بلد شدم،دیدم بهم پیام داده
بیدار شدی پژمان؟
به‌به تنبل خان هنوز که خوابی
بعد جوابشو دادم گفتم اره جمعه ها زیاد میخوابم
آنلاین شد،یکم حرف زد گفت میخوام زیستو شروع کنم تو چطور میخونی؟
یکم توضیح دادم بهش بعد گفت باش من میرم بخونم
گذشت…
دیگه یواش یواش خیلی با هم چت کردیم
یه دو سه هفته‌ی دیگه قرار شد بریم خونه مامان بزرگم،مامانم بهم گفت پژمان تو پاشو برو مامان بزرگ تنها نباش ما هم از ساعت هفت به بعد میام
منم قبول کردم
رسیدم کوچه،خونه ارزو اینا تو طبقه سوم بود
ولی خونه مامان بزرگم اینا از این خونه هایی بود که حیاط داشت
رسیدم دیدم در یکم بازه
آیفون رو زدم رفتم تو
کسی نیومد بیرون
رفتم تو دیدم نیست کسی
زنگ زدم مامان بزرگم گفت اره اومدم مسجد
بزار نماز بخونم بیام
منم هوا خوب بود نشستم تو پله ها
دیدم گوشیم پیام اومد
نوشته:طبقه سوم رو ببین پژمان
نگاه کردم دیدم وایستاده لب پنجره گوشی هم دستش
گفت چیکار میکنی
گفتم هیچی منتظر مامان بزرگمم رفته مسجد
گفت اگه کاری نداری تو دوتا سوال اشکال دارم ببین اگه بلدی اونارو
برام توضیح بده
من گفتم باش بیا
بعد یه پنج دیقه‌ای درو زد اومد تو
دیدم واوووو یه شلوار جذب مشکی، یدونه هم هودی بود که رنگش اگه اشتباه نکنم صورتی کم رنگ بود
با لبخند یه سلامی داد و گفت چیطوری پژمان؟منم گفتم خوبم شوما چیطوری خانوم دکتر
بعد خندیدیم
اصلا انتضار نداشتم بیاد بشینه تو پله کنار من
نشست و بعد یکم حرف زدیم بعد کتابو باز کرد و گفت ببین این دوتا سوال رو نمیفهمم
من شروع کردم توضیح دادن،داشتم یکی از گزینه ها رو می‌خوندم،با انگشتم هم نشون میدادم که یهو دستشو اورد روی گزینه گفت ببین اینو نمیفهمم
دستمون خورد به همدیگه،من دستمو یهو کشیدم عقب،بعد خندش گرفت و گفت چرا ترسیدی
منم خندم گرفت گفتم نه نترسیدم همینطوری کشیدم عقب
بعد ادامه دادم
یکم گذشت مامان بزرگم درو باز کرد اومد رو به ما گفت سلام بچه ها چخبر؟از لوپ من کشید و بوسید گفت نوه گلم چطوره؟منم جوابشو دادمو گفتم مرسی منم خوبم
گفت بیایین تو دیگه چرا اینجا نشستین؟
ارزو زود گفت نه دیگه من میرم دست پژمان درد نکنه نمیتونستم این سوال هارو حل کنم کمکم کرد.
بعد مامان بزرگم گفت باش هر جور راحتین،بعد رفت تو خونه
من اصلا مونده بودم که این مادر بزرگه من چقدر سطح فکرش بالا و هیچ ری اکشن خاصی نشون نداد وقتی مارو با هم تو حیاط دید
من سوال هارو به آرزو توضیح دادم تموم شدن بعد یکم از درس خوندن و کنکور حرف زدیم
بعد گفتش که من باید برم
باید برا خودم شام درست کنم،گفتم مگه مامانت اینا نیستن؟گفت نه رفتن خونه داییم اینا بعد شام میان،منم حوصله حاظر شدن نداشتم موندم خونه.
من و آرزو رفتیم دم در تا من با آرزو خدافظی کنم که یهو عین مامان بزرگم لوپ منو گرفت و با خنده گفت پژمان مواظب خودت باش،منم گفتم دیوونه یکی میبینه نکن،بعد خندیدم دوتایی
بعد خدافظی کرد و رفت
منم رفتم تو،مامان بزرگم آشپز خونه بود گفت پژمان آرزو رفت؟
منم گفتم اره رفت
گفت من مسجد رفتنی مامانش اینا با ماشین رفتن،آرزو نرفته؟گفتم نه مونده خونه،درس داشته
بعدش بهم گفت پس تنهاس، بیا تو گوشی من شماره خونشون هست بهش زنگ بزن بگو شام نخوره براش شام میفرستم
منم گفتم هم کلاسیمه شمارشو دارم،بهش میگم،
گفت باش.بهش پیام دادم و گفتم که دکتر غذا درست نکن برات غذا میارم،اولش تعارف کرد ولی دیگه بعدش چیزی نگفت.
من یکم تو حال تلوزیون دیدم بعد مامانم اینا اومدن یکم حرف زدیم با هم بعد مامان بزرگم به آبجیم گفت پریا پاشو کم کم تو سفره رو پهن کن منم غذا رو بیارم.پریا بلند شد سفره رو پهن کرد و بشقاب اینا اورد
بعد مامان بزرگم گفت یدونه هم تو کابینت بالایی ظرف شیشه ای هست در هم داره اونم بیار دختر همسایمون خونه تنهاس برا اونم غذا میفرستم
بعد مامان بزرگم خودش پاشد خورشت رو آورد و مامانم هم برنج رو اورد
همگی نشستیم دور سفره بعد مامان بزرگم اول غذای آرزو رو کشید گفت من برم غذای آرزو رو بدم بیام،من گفتم نه بابا بدین من ببرم،که بابا و مامانم هم پشت حرف منو اومدن و غذا رو گرفتم و بلند شدم تو حیاط بهش پیام دادم درو باز کنین خانوم پیک اومده
تو جواب گفت:دیونه😅باز کردم بیا بالا
ادامه داره…

دوستان به بزرگی خودتون ببخشید🌹 که یکم طولانی شد ولی تلاشمو میکنم که با جزئیات کامل بگم
اگه دوست داشتین ادامشو هم بنویسم🌹

نوشته: پژمان


👍 66
👎 11
90601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

910066
2023-01-10 01:48:15 +0330 +0330

قابل تحمل بود ، اگه اب نبدی به داستان و تخیلی نکنی خوبه

3 ❤️

910102
2023-01-10 08:30:28 +0330 +0330

هر دفعه میخوان صدات کنن اسمتو باید بگن!!!
خیلی جدی نوشتی در صورتی که میگی خیلی خوب بقیه رو میخندونی که برعکسش بود نوشته هات شبیه این بود که بیشتر ثابت کنی داستانت واقعی هستش در صورتی که به این مسئله نباید فکر کنی و برعکس رو منطقی بودن داستانت تمرکز کنی . همش داشتی میگفتی اینکارو کردی اینجوری شد بعدش این اتفاق افتاد … همه ی زمان ها گذشته بوده باید حس و حال داخل حال ام بیاری نباید نوشتت شبیه یک خاطره باشه

1 ❤️

910141
2023-01-10 13:33:58 +0330 +0330

خوب نوشتی پسر. بازم بنویس. مهم نیست که حتما واقعی باشه. مهم اینه که خوب ترسیمش کردی و چقدر خوشم میاد که شما نسلی هستین که تکلیفتون با خودتون از ماها خیلی روشن تره. که با خودتون چند چندین. پارتنر میخواین یا نه. فاک بادی میخواین یا دوست دختر/دوست پسر.
یه لایک پیش من داری. به نوشتن ادامه بده. اونم نه فقط این داستان

3 ❤️

910166
2023-01-10 19:38:55 +0330 +0330

چقدر این مملکت بدبخته که مردم بجا اینکه دنبال پیش رفت خودشان و کشور باشن اولویتشان مخ زدن و سکسه چیزی که تو بقیه دنیا راحت جا افتاده دو طرف نیاز دارن وقتی به بلوغ سنی و عقلی برسن که ازشان سو استفاده نشه راحت کارشون رو میکنن بعدم میرون پی زندگیشان عوضش تو ایران بزرگ و کوچیک از وقتی چشم باز میکنن پی سوراخن

5 ❤️

910190
2023-01-11 00:23:31 +0330 +0330

اولین داستانی بود ک حس کردم واقعیه .ادامه بده

1 ❤️

910228
2023-01-11 09:05:32 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

0 ❤️

910521
2023-01-13 15:29:43 +0330 +0330

از بس بعد بعد کردی ریدنم گرفت

1 ❤️

910723
2023-01-15 02:15:36 +0330 +0330

قسمت بعدی میخوامممممم

1 ❤️

910747
2023-01-15 03:51:05 +0330 +0330

داستانت رو پسندیدم عزیزم، لطفا ادامه بده منتظرش هستم.

1 ❤️

911243
2023-01-18 13:44:20 +0330 +0330

بگو ببینیم دختر همسایه با تو چیکار کرد😂😂

0 ❤️