کمی دقت به زندایی (۱)

1401/09/08

با داییم رفیقم، نه خیلی صمیمی ولی بیشتر از یه رابطه دایی و خواهرزاده.
خونه دایی مجتبی تا خونه ما تقریبا 20 دقیقه پیاده راهه. این اواخر برام شده بود کتابخونه شخصی! داییم 32 سالش بود و دانشجوی دکترای ریاضی محض بود و من دانشجوی نوپای مکانیک. میرفتم خونه داییم تا توی درس کمکم کنه و سوالامو ازش بپرسم. اما کیه که ندونه در اصل میخواستم کنار زن دایی عزیزم باشم.
اوایل دم غروب میرفتم خونشون که داییم از دانشگاه یا سرکارش برگشته باشه، اما کم کم روم زیاد شد و برای اینکه با زندایی مهناز تنها بشم و زمان بیشتری کنارش باشم، زودتر میرفتم خونشون. زندایی مهناز 30 ساله بود. لیسانس کامپیوتر بود و داییم باهاش تو دانشگاه آشنا شده بود. بعد از ازدواج درسشو ادامه نداد و بیشتر به خونه داری و کارای هنری و ورزشی مشغول شد. زندایی مهناز چهره تو دل برو و بانمکی داره، پوست سفید مایل به گندمی با موهای مجعد قهوه ای، سینه های تقریبا کوچیک اما باسن نسبتا بزرگ و خوش فرم. جلو من اکثر اوقات با تیشرت و شلوار و روسری بود. سکسی ترین صحنه ای که ازش دیده بودم، یه شب قبل از کنکور بود که از اتاق داییم اومدم بیرون و دیدم در اتاق خوابشون بازه و زندایی مهناز با شلوار و بدون تیشرت فقط با سوتین سورمه ای روی تخت دراز کشیده بود. اون تصویر پوست زیبا و شکم تخت و سینه های کوچیک جذاب همیشه تو ذهنم بود و هست. اما داستان از جایی شروع شد که یه روز سر زده از دانشگاه ساعت 3 بعد از ظهر رفتم خونشون…

سعید دیوونه قصه، یه پسر معمولی، از هر لحاظ که فکرشو بکنی، بجز افکارش که انگار تمام شیطونی هایی که تو بچگی نکرده رو تلمبار کرده تو ذهنش، منم.
اواخر بهار و ترم دوم بود که به بهانه اینکه مغزم درس ریاضی دو رو نمی‌کشه، یه روز مستقیم از دانشگاه رفتم خونه دایی. زنگ زدم و در باز شد، مثل همیشه تا طبقه اول رو به شوق دیدن زندایی مهناز از پله ها دویدم. از تعجب خشکم زد، مردد بودم برم تو یا باید صبر کنم، زندایی مهناز در خونه رو باز کرده بود ، در حالی که یه تاپ بنفش تنگ و کوتاه تنش بود با یه شلوار بدون روسری. جلو در وایسادم، دو سه ثانیه نگاهم بین چشماش و زمین رفت و اومد کرد، که زندایی گفت سلام، منم جواب سلام دادم
_خوبی سعید؟ چرا نمیای تو؟
+هیچی دارم کفشمو درمیارم
_بی خبر اومدی، همیشه قبلش داییت بهم میگه
+از بس که سخته این ریاضی دو، امروز کلاس داشتم هیچی نفهمیدم. اومدم پیش دایی دوباره بهم توضیح بده
_خوش اومدی سعید جان، ناهار خوردی؟
+راستش نه
_خب منم چند دقیقه پیش خوردم، هنوز گرمه غذا، دستتو بشور تا برات بیارم، لوبیاپلو دوست داری؟
+بله دست شما درد نکنه، چشم

رفتم دستشویی و داشت دود از کله م بلند میشد. چرا زندایی یهو انقد راحت شده جلوی من؟ نکنه حواسش به لباساش نیست؟ داره آمار میده به من؟ هزار تا فکر مسخره دیگه تو همون چند دیقه از سرم گذشت و اومدم بیرون. روی میز برام غذا گذاشته بود خودش هم تو آشپزخونه بود با اين تفاوت که یه روسری انداخته بود رو سرش اما گره نزده بود و تاپش هم عوض نکرده بود و اوه! یه چیز دیگه هم فهمیدم که سوتین هم نبسته بود، فکر نمیکردم بدون سوتین انقدر سینه هاش خوش فرم باشه، عملا فرقی با سوتین داشتنش نمی‌کرد، فقط نوک سینه هاش بود که خودنمایی میکرد.
سعی کردم خودمو کاملا عادی جلوه بدم اما مگه میشد!! هر جوری بود خودمو جمع و جور کردم، اون شمشیر تیز که راست شده بود رو پنهون کردم، تا از بهشتی که خیال میکردم توشم ، بیرون نیفتم. بعد از ناهار دراز کشیدم روی کاناپه و زندایی هم رفت تو اتاقش تا استراحت کنه، تو فکر این بودم که برم از لای در دیدش بزنم که یهو دیدم ای دل غافل از بس دست دست کردم نزدیک یک ساعت گذشته و زندایی اومد بیرون، با همون لباسا. اینکه لباسشو عوض نکرده بود واسم دلگرمی شد که این پوشش اتفاقی نبوده.

بساط درس و کتابو تو پذیرایی پهن کردم و تو اتاق دایی نرفتم. زندایی هم نشست پای تلویزیون. من زیرچشمی نگاش میکردم، نگاه که چه عرض کنم به قول یکی از مشاهیر داشتم با نگاهم میکردمش. از بس که بهم خوش می‌گذشت نفهمیدم کی ساعت از 6 گذشت و زنگ خونه زده شد و صاحبش اومد! زندایی دوید تو اتاق خوابش. من متعجب نگاهش کردم، دنبال دید زدنش بودم که انقد سریع رفت هیچی نفهمیدم. بعد چند ثانیه که در اتاقو بست…

_سعید پاشو درو باز کن
+چشم

قبل از اینکه دایی برسه پشت در از اتاق اومد بیرون. درست حدس زدید! لباسشو عوض کرده بود. یه تیشرت آستین بلند که آستینشو بالا زده بود و همون روسری که اینبار قشنگ و مرتب سرش کرده بود. فرصت فکر کردن نداشتم تا با دایی گپ زدم و چند تا سوال با هم حل کردیم و ساعت 8 شد، با تعارف فراوان شام نموندم و راهی خونه شدم. تو راه افکارمو مرتب کردم و چیدم کنار هم. لباس متفاوت زندایی بخاطر گرم شدن هوا یا حواس پرتی یا یه اتفاق نبود. درسته دقیقن بخاطر این بود که می‌خواست با من راحت تر باشه، اونم دور از چشم دایی. اما به چه دلیلی؟ باز افکار مسخره اومد سراغم و ذهنم شلوغ شد. بدون نتیجه رسیدم خونه تا موقع خواب تمام فکر و ذکرم همین بود. باید یه آزمون و خطا می‌کردم تا بفهمم که میخواد با هم صمیمی تر باشیم، میخواد رفیق باشیم یا اصن میخواد پا بده یا فقط مسئله راحت تر شدن پوششه…

سه روز بعد کلاس ساعت 4 تا 6 که وصایای امام گور به گور شده باشه رو پیچوندم و بعد از کلاس ساعت 2 از دانشگاه زدم بیرون. زنگ زدم خونه دایی تا به زندایی اعلام حضور کنم.

+بله
_سلام زندایی سعیدم
+سلام سعید جان خوبی؟ حالت چطوره؟
_ممنون شما خوبی؟ زندایی مزاحم نیستم بیام خونتون؟ کلاسم تشکیل نشد گفتم یه سره بیام پیش شما دیگه خونه نرم
+نه سعید چه مزاحمتی بیا قدمت سر چشم، منم از تنهایی درمیام تا شب
_قربون شما، خب تا نیم ساعت دیگه اونجام، چیزی لازم ندارید بگیرم؟

  • نه ممنون همه چی هست
    _باشه زندایی خداحافظ
    +خداحافظ

زنگ خونه رو زدم و با ترکیبی از استرس و هیجان رفتم بالا. درو باز کرد و مطابق میل من همه چی سر جاش بود! همون شلوار قبلی، اینبار یه تاپ جذب مشکی بدون سوتین با یه مینی اسکارف که از پشت سر گره زده بود تا زیبایی سینه ها و بالا تنه ش بیشتر از دفه قبل نمایان بشه

_سلام زندایی
+سلام خوش اومدی
_آدم به مزاحم همیشگی که خوش آمد نمیگه(با خنده)
+نه سعید جان این چه حرفیه، خونه خودته، تو هم مثل برادر نداشتم، بیا تو

اين حرفش مثل آب سرد بی حسم کرد، بعد از حال و احوال رفتیم سر ناهار که اینبار ماکارونی رو نگه داشته بود تا با هم ناهار بخوریم. ناهار دو نفری بهم اعتماد به نفس داد تا برگردم سر برنامه اصلی خودم. چند دقیق بعد ناهار رفتم تو اتاق دایی، نشستم پشت میزش و از قصد برای جلب توجه زندایی کتاب تنظیم خانواده رو از کتابخونه دایی برداشتم و نیمه باز گذاشتم رو میز و خودمو به خوندن جزوه فیزیک مشغول کردم. میدونستم وقتی اینجوری یهو بیام تو اتاق زندایی میاد یه سر بهم میزنه و اومد!

_سعید چیزی لازم نداری؟
+نه بازم ممنون بابت ناهار خیلی خوشمزه بود
_نوش جونت اگه کارم داشتی صدام کن خواب نیستم
+چشم
_سعید تو این ترم تنظیم خانواده داری؟ زود نیست؟
+نه ندارم
_پس چرا کتابش رو میز بازه؟
+آها، هیچی چند تا سوال داشتم گفتم از یه جای معتبر جوابشو ببینم به اینترنت که اعتباری نیست
_تو این زمینه ها سوال داری اول از بزرگترات بپرس بعد برو سراغ اینترنت و کتاب

زندایی جواب آزمونو خیلی دقیق و بدون خطا داد!
بعد از چند دقیقه نصیحت شنیدن، حرفو بردم اون سمتی که خودم دلم میخواست.

+خب منم جوونم، نمیتونم گرده افشانی کنم که(با خنده)
_نه تورو خدا گرده افشانی کن تا آبرو واسمون نذاری(خنده)
+چی بگم دیگه، نیاز هر آدمیه مثل غذا خوردن
_بله خیلیم از غذا خوردن مهم تره به نظر من
+بله، یه چیزیم که ذهنمو مشغول کرده اینه ک مگه میشه آدم هر روز ناهار قورمه سبزی بخوره؟ خب تکراری میشه
_بله تکراری میشه ولی اگه خیلیم قاطی بخوری دل درد میگیری

اینو که گفت متوجه چراغ سبز کاملش شدم، از پشت میز مطالعه بلند شدم و روی مبل کوچیک اتاق کنارش نشستم، دسمتمو گذاشتم رو دستش که رو دسته مبل بود، عکس العملش فقط لبخند آرومی بود. بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه، نفهمیدیم کی غریزه به جفتمون غالب شد و لبامون رو لبای هم رفت و بعد مشغول بوسیدن و لیسیدن گردنش شدم…

دراز کشید روی کاناپه توی پذیرایی، دستمو انداختم زیر کمرش و تاپشو درآوردم، دو تا سینه ی سایز هفتاد، با نوک قهوه ای نسبتا روشن، رو به روم بود، حداقل 20 دیقه سینه هاشو میخوردم و محکم فشار میدادم. لا به لای ناله هاش به حرف اومد که: سعید بسه، داییت تو یک سال گذشته کلن انقد سینه هامو نخورده بود

دستمو گذاشتم رو کش شلوارش و خیره شدم به چشماش، با اشاره و یه چشمک بهم اجازه رو داد. از نوک پاهاش بوسیدم تا به کصش رسیدم و از روی شورت کصش رو بوسیدم لیس زدم. ناله هاش بلند تر شد و گفت: سعید آماده نیستم. شورتشو درآوردم و با پشمای تیغ تیغی مواجه شدم که یه کم خورد تو ذوقم ولی خیسی کص کالباسی رنگ و بوی خوبش، سرمو کشوند سمت کصش و زبونمو چسبوند به لبه های کصش. بعد کمتر از 5 دیقه لیس زدن، ناله هاش ممتد شد و بعدم قطع شد. سرمو آوردم بالا و گذاشتم روی شکمش،
با ناله بهم گفت خوبی؟
گفتم آره خیلی خوشمزه بود مهناز جان
گفت پس بازم بخور…

ادامه...

نوشته: وال تنها


👍 37
👎 7
80101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

904600
2022-11-29 01:55:35 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

904608
2022-11-29 02:44:32 +0330 +0330

بعد از چند جمله لب هایمان بهم متصل شد ،اون جملات چی بودن تا اینجا داستان خوب پیش رفتی ولی اتصال ب سکس کاملا نامفهوم بود.

5 ❤️

904644
2022-11-29 08:29:48 +0330 +0330

یعنی اصلا نمیترسی ی روز ای داشتان ها رو یکی از اشناها بخونه بعد راحت میگی چ رشته هایی بودید و …
البته میره ک راست باشه

0 ❤️

904663
2022-11-29 13:21:50 +0330 +0330

نوش جون بنویس

0 ❤️

904669
2022-11-29 14:53:39 +0330 +0330

آرمان های امام گور به گور شده… 😁 😁 😁 😁 😁 😁

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها