یه رفیق صمیمی پیدا کردم (۱)

1401/09/12

ده سال پیش که اومد خواستگاری دخترم زیاد ازش خوشم نیومد ولی چون از خانواده ش خیلی تعریف میکردن سکوت کردم و اجازه دادم شوهر و پدر شوهرم تصمیم بگیرن،آخه دخترم ۱۶ سالش هم نشده بود و وقت شوهر کردنش نبود ولی خب حتما قسمت بود که دامادم بشه،البته اینم بگم خودمم زود شوهر کردم و شایدم بخاطر این بود نمیخواستم دخترمو زود شوهر بدم ولی هرچی بود بخاطر اخلاق گند شوهرم و غرور پدرشوهرم سکوت کردم و قبول کردم که علی دامادم بشه.علی ۱۰سال از من کوچیکتر بود و ۸ سال از دخترم بزرگتر.همونجوری که گفتم اوایل زیاد خوشم نمیومد ازش ولی بعد از دو سه ماه مهرش به دلم افتاد اتفاقا با یکی از دوستام که صحبت می‌کردم میگفت طبیعت زندگی اینه مادرزن عاشق دامادش میشه و منم قبول کردم البته چاره ای نداشتم فقط دعا میکردم زندگی دخترم شبیه من نشه و شوهرش مثل باباش بد دل و سرد و بیخود نباشه که خدا رو شکر شوهرش خیلی خوب از کار در اومد و رفته رفته علاقه منم بهش زیاد شد.خیلی هوامونو داشت بخصوصاز وقتی که دید شوهر من اخلاقش چقدر گنده و من بخاطر بچه هام و آبروم ناچارم باهاش زندگی کنم.
علی شده بود یه فرشته که خدا فرستاده بود وسط خانواده ما تا هوای من و دخترم و پسرم رو داشته باشه واقعا برای بچه هام و حتی خودم یه حامی بود.بیشتر از این سرتون رو درد نمیارم و میام جلوتر
(اینم گفتم که یه ذهنیتی داشته باشید،ببخشید زیاد شده)
رابطه من و علی گرم‌تر شده بود و خیلی بهم می‌رسید و هرچی از شوهرم کم داشتم اون برام جبران کرده بود (از نظر محبت و کمک های مالی) دیگه دلم باهاش یار شده بود و خوشحال بودم که توی زندگیمونه و میتونیم بهش تکیه کنیم.گذشت تا رسید به یک ماه پیش یه روز بهم پیام داد که میخواد باهام خصوصی صحبت کنه و منم چون باهاش خیلی راحت بودم قبول کردم و گفتم بیاد دنبالم و توی ماشین صحبت کنیم اصلا تصور اینو نمیتونستم بکنم که میخواد چی بهم بگه ولی هرچی بود که قرار شد ساعت ۲ظهر بیاد دنبالم.
اومد دم خونه و نشستم توی ماشینش و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:((بدون مقدمه میخوام یه سری حرف بهت بزنم!فقط یه سوال))
گفتم:((جانم بپرس))
گفت:((چقدر میتونم باهات راحت باشم و حرف بزنم و از طرفی چقدر باهام راحتی که بتونی جواب بدی؟))
توی دلم خالی شد ولی خودمو نباختم
گفتم:((راحت راحت مثل یه دوست صمیمی))
گفت:((خب پس ببخشید اگر با پررویی میخوام صحبت کنم ولی یه سری حرف هست که باید بهت بگم و حوصله حاشیه و مقدمه و این چیزا رو هم ندارم))
گفتم:((وای علی جون به سرم کردی، بگو دیگه))
گفت:((میدونم که با بابا میونه خوبی نداری و از ترس آبرو و بخاطر بچه ها هم نمیتونی ازش جدا بشی!ولی کم و بیش از شیطونی کردنهات خبر دارم و کاملا هم بهت حق میدم که بخوای یه نفر رو کنارت داشته باشی ولی خب من نمیخوام فرداروز اتفاقی بیوفته که نشه جبرانش کرد و میخوام هواستو بیشتر جمع خودت کنی و اینم بدونی که خودم دوشادوش کنارت هستم چه از نظر عاطفی چه از نظر مالی ولی خب از نظر جنسی نه دخالتی میکنم نه پیشنهادی میدم نه به من مربوط میشه))
دل توی دلم نبود که از کجا فهمیده شیطونی کردم و چی شده که این حرفها رو میزنه
بهش گفتم:((علی جون چیزی شده یا کسی حرفی زده؟))
گفت:((نه چیزی شده نه کسی حرف زده!این حرفها هم دو ساله میخوام بهت بگم ولی روم نمیشد به هرحال وقتش شد و گفتم و بازم ببخشید که با پررویی صحبت کردم))
توی ماشین صحبت ها رو کردیم و برگشتیم سمت خونه و دستشو نوازش کردم و اومدم پیاده بشم که گفت:((فقط کسی از رابطه صمیمی بینمون با خبر نشه))
گفتم:((چشم حواسم هست و ممنونم که کنارمی!یه چیز دیگه!؟))
گفت:((جانم؟))
گفتم:((خودمم دوست داشتم این حرفها رو بهت بزنم ولی نمیتونستم.دوستت دارم.خدافظ))
خدافظی کرد و رفت
منم رفتم خونه خیلی فکرم پیش علی و حرفهاش بود یک لحظه از حرفهاش غافل نمی‌شدم
شب شده بود امیر(شوهرم)اومده بود خونه و غر میزد به گرونی و حرفه‌ای تکراری که خسته ام و شام بده بخوابم و این صحبت ها شاملو دادم و جاشو انداختم و رفت بخوابه
تا صبح نتونستم درست بخوابم و همه ش به حرفها و رفتار علی فکر میکردم
بالاخره صبح شد دیدم پیام داده و نوشته صبح بخیر
سریع جوابشو دادم و پرسید:[دیروز وقتی حرفهامو شنیدی چه حسی داشتی؟]
نوشتم:[خیلی خوشحال شدم که تو رو دارمت]
نوشت:[دیگه شیطونی نکنیا!]
نوشتم:[نمیکردم ولی چشم بیشتر حواسمو جمع میکنم]
نوشت:[هرکاری داشتی به خودم بگو]
نوشتم:[خیالت راحت]
نوشت:[فکر کن من دوست پسرتم.حله؟]
یه کم با تاخیر نوشتم:[حله.فقط یه سوال؟!]
نوشت:[جان؟]
نوشتم:[هیچی دوستت دارم]
نوشت:[خیالت راحت.میخوام باهات باشم که با کسی نباشی و حرف و کارمون بین خودمون باشه]
نوشتم:[کارمون؟]
نوشت:[شاید]
نوشتم:[باشه هرچی تو بگی]
نوشت:[تنها بودی زنگ بزن]
جوابشو ندادم و ۱۰ دقیقه بعد بهش زنگ زدم
جواب داد و گفت:((سلام عروس خانم زیبا))
دوزاریم افتاد که بهم نظر داره با شیطونی گفتم:((هنوز عروس نشدم که سلام عزیزم))
گفت:((خوشگل کن بیام دنبالت بریم خرید عروسی))
گفتم:((به زهرا چی بگم؟))<زهرا دخترمه>
گفت:((من گفتم جلسه دارم شرکت تو هم بگو دارم میرم خونه همسایه))
گفتم:((باشه بیا،منتظرم خدافظ))
گفت:((دوستت دارم بووووس دارم میام،۱۰دقیقه دیگه سرکوچه م بیا))
حاضر شدم رفتم سرکوچه دیدم وایساده سوار ماشین شدم و رفتیم خرید عروسی…
[[پایان بخش یک]]

ادامه...

نوشته: سکوت


👍 45
👎 6
88701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905178
2022-12-03 10:21:02 +0330 +0330

ببین هیچ مادری حاضر نمیشه بخاطر خودش، زندگی دخترشو خراب کنه

الکی نیا کسشعر بگو

2 ❤️

905210
2022-12-03 13:32:36 +0330 +0330

عالیه ادامه بده دوس دارم داستانتو

1 ❤️

905211
2022-12-03 13:45:18 +0330 +0330

استفاده از علاعم نگارشیت قابل تحسینه

1 ❤️

905220
2022-12-03 14:59:16 +0330 +0330

قلم خوبی داری. بی توجه به حرفای منفی ادامه بده داستانتو. سعی کن متن داستانت بیشتر از الان باشه. داستان سکسی خوندنش نباید زیر 7_8 دقیقه تموم شه. بهترین حالتشم 15 دقیقس. باخوندن بعد تایپ کردنش تستش کن. بین 10 تا 15 دقیقه هرقسمتو بزاری بهتره فک کنم. یکم زحمتت بیشتر میشه ولی کفه ی احترام به خوانندت هم سنگینتر میشه.

1 ❤️

905241
2022-12-03 18:08:36 +0330 +0330

عالی عالی فقط زود آپ کن.

1 ❤️

905252
2022-12-03 22:04:55 +0330 +0330

کجا گفته طبیعت اینه مادر زن عاشق داماد بشه ؟؟؟ اصلا خوب نبود دلستانت

1 ❤️

905261
2022-12-03 23:52:49 +0330 +0330

اگه میخواید داستان بنویسید باور پذیر بنویسید،یه مقداری این مخ زنی داماد رو طولانیتر میکردی ،مودبانه گفتم بپذیری،

1 ❤️