نمیدونم اینجا شاید بلاگ روزانه من بشه احساساتمو اینجا بنویسم شاید هم نشه ولی به هر حال استارتشو میزنم
××××××××××××××××××××××××××××××××××××
من شب رو خیلی دوس دارم مخصوصا شبهایی که فرصت میکنم تنهایی بزنم بیرون و فقط و فقط واسه خودم باشم خب از یه پسر درونگرای حساس چه انتظاری میشه داشت؟! اهل شلوغ بازی و پارتی نیستم فقط دو سه تا دوست صمیمی که همو کاملا درک کنیم کافیه.
بعضی شبا میرم پارک دانشجو. البته اینو بگم که من از محیط این پارک بدم میاد … از پیرمردهای بچه بازش از نگاههای سنگین رهگذرها … از پسرهای هرجایی و خیابونیش. ولی من بهترین دوستمو همینجا پیدا کردم خیلی اتفاقی.
فقط بخاطر خاطراتی که داشتم میرم اونجا روی همون نیمکت همیشگی یه چایی میخورم و برمیگردم… و تو راه تاسف میخورم بخاطر خودمون که نیازهای اولیه انسانیمون رو (اقتصادی و جنسی) باید گدایی کنیم و بعضی مواقع واسه بعضیا که آرزو میشه.
youtube.,.,com/watch?v=7I2X0NCGIi0
هر چهارشنبه ، دوشیزهای معطر ، یک اسکناس صد کرونی میدهد تا بگذارم با زندانی تنها بماند. پنجشنبه هم، صدکرون بابت آبجوی من. بعداز ساعت ملاقات، دوشیزه بوی زندانی را میدهد، زندانی بوی عطر دوشیزه و من بوی آبجو.
زندگی چیزی نیست مگر تبادل بوها …
کتاب: اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
ما آدما استعداد عجیبی تو به گند کشیدن همه چی داریم از کثافت کاریهامون که بگذریم این حقایق هم وجود داره :
↩ Alreadybroken
عه تو که دختری … اونجا جای پسراس متوجه نمیشم
↩ Alreadybroken
چرا میره … اگه خاطرات خوبیه و میتونی تعریف کنی بگو بهم
چیست این نفرین که بعضی از ما هیچ کجا روی آسایش نمی بینیم؟
نه در آفتاب و نه در تاریکی.
نه با مردم و نه بدون آنها.
بیگانه با شادکامی، عجب دستاورد خیرهکنندهای!
آنان که از بی تفاوتی بیبهره اند، مفلوک ترینند.
برخورداری از سطوح بالای هوشیاری،
همواره متوجه نسبت خود با جهان بودن،
و زیستن در اضطراب دائمی شناخت، یعنی درماندن از زندگی.
دانستن، طاعون زندگی است و آگاهی زخم بازی است بر قلب آن.
غم انگیز نیست انسان بودن؟
حیوانِ پیوسته ناراضیِ معلق میان مرگ و زندگی.
از انسان بودن جان به لب شده ام.
اگر می توانستم درجا از این مقام انصراف میدادم.
اما در پی آن تبدیل به چه می شدم؟
حیوان؟
نمیتوانم رد پای خود را بگیرم و برگردم به جایی که بودم.
وانگهی حالا هم چه بسا حیوانی شده ام که تاریخ فلسفه می داند.
ابر انسان بودن هم به نظرم حماقتی است تمام عیار و مضحک.
آیا می شود در نوعی فرا آگاهی، چارهای، هرچند تقریبی جست؟
آیا نمی شود در ماورا زیست (نه فقط به سوی حیوان شدن) ورای تمام اشکال پیچیدهی آگاهی،
هیجان و اضطراب در عالمی از حیات که جاودانگی دیگر افسانهی محض نباشد؟
تا آنجا که به خودم مربوط است، از انسان بودن استعفا می دهم.
دیگر نه می خواهم و نه میتوانم انسان باشم.
چه باید بکنم؟
خدمت به نظامی اجتماعی و سیاسی؟
بدبخت کردن زنی؟
دنبال نقصان نظام های فلسفی گشتن؟
جنگیدن برای آرمانهای زیبایی شناسی و اخلاقی؟
این همه بسیار ناچیز است.
من انکار میکنم انسان بودنم را، حتی به قیمت تنها ماندن.
اما آیا من همین حالا هم تنها نیستم، در این جهانی که دیگر هیچ انتظاری از آن ندارم؟
ورای آرمان ها و فرم های مبتذل امروزی میشود در فرا آگاهی زیست.
آنجا که سرمستی ابدیت به دغدغههای این جهان خاتمه می دهد و بودن همان قدر ناب و مجرد است که نبودن.
کتاب بر قله های ناامیدی
نوشته امیل سیوران
فقط دلم میخواد کیفمو بردارم و برم. از این اتاق ، از خونه ، از محله ، از شهر ، از کشور ، از سیاره.
نمیدونمم کجا ، فقط میخوام برم :)) .
فقط ی ترنس اف تو ام میفهمه بودن تو جمع زنونه چقدر سخته >>>>>>> بقیه : بین این همه دختره استفاده کن دیگ بی عرضه!!!
همه چیز درست میشه فقط باید صبر کنی، انقدر صبر کنی تا بمیری …!!!
انقد هوا گرمه که برای خنک کردن خودم فکرای عجیبی داره به سرم میزنه
بعضی موقع ها یه حالی دارم که نمیتونم توصیف کنم یه بغضی گلومو گرفته … وقتی تو کوچه خیابون راه میرم و رفتار مردم رو با هم میبینم … 😭 😭
حالم از ادما بهم میخوره… از دنیای مسخرشون… از مشغله هاشون…از انگیزه هاشون… از دل خوشی هاشون…از روزمرگی هاشون… از پستی هاشون… ازدوس پسر بازی ها و دوس دختر بازی هاشون… از لاس زدناشون… از عشقا و هوس هاشون… از خیانت هاشون… از دوست داشتن هاشون… و خیلی چیزا که الان یادم نیس حالم از همه ش بهم میخوره…چرا منو تنها تو این زمین لعنتی ول کردی؟؟
جریان های تلخ وقتی آغاز به وجود می کنند که از تراوشی درونی پرده برداری------
در لحظه ای که بسیار انقلابی ست ، شروع به شک میکنی-------
نظام معانی به شکل معلقی به تو خیره می شود-------
و تو میفهمی که نمیفهمی-----
تو زیستن را پیشه کرده ای ------
خفگی چاره ی توست----------
↩ nazaningoozande
چطوری تهشو وا کنم؟ پیچ داره؟ ساچمه هام نریزه😕
میل به فرار کردن همیشه در وجودم بود؛ فرار از خودم ، فرار از اونچه که هستم ولی نمیفهمم ، فرار از خیالاتی که در واقعیت بهشون نمیرسیدم ، فرار از زندانی که اسمش دیگش تن بود …از این زندگی گریختن و پناه بردن به جایی که هیچ آدمی، هیچ انتظاری، هیچ غصهای و هیچ شادیای وجود ندارد… فرار از مفهوم “بودن”.
↩ empty_dream
نه خطرناک نیس فقط باید محیطش و ادماشو بشناسی و محتاط باشی …ممنون بخاطر راهنماییت
↩ empty_dream
خب ببین محیطش یه جوری هست که دیگه کمسن ها نباید بعد از تاریک شدن هوا اونجا بیان … من خودم یه کم میترسم ولی با دوستم میرم که تنها نباشم
من همیشه گفت و گوهای خیالی خلق میکنم تا بتوانم آنچه را در ذهنم میگذرد به زبان بیاورم. این گفت و گوهای خیالی تسلیام میدهند
شهوانی فقط اونجاش که 25 خط حرف دل مینویسی بعد با یه کلیک یهو همش میپره میره یه صفحه دیگه … نمیدونم شاید واسه فایروالم هست واسه شمام پیش اومده اینطوری بشین ؟؟!!! 😕 😕 😞 😓
امیدوارم برنده بشی، تو اون جنگی که به هیچکس دربارش نمیگی…گرفتی چی میگم؟!
----------------------------------------------------------------
اگه بخوام صادقانه بگم، من کلاً از آدما خوشم نمیاد!
جیب هایم را زیاد چک میکنم میخواهم بدانم ارث پدر کدام از این ادم ها که به من چشم دوخته اند در جیب من است …!
باشه به ما بگین جنده … مانعی نداره میتونین عقده ها تونو روی ما خالی کنین ولی تو نمیفهمی من تو درونم چه رنجی میکشم … تو فکر لذت باش ولی من دارم تو درونم میخندم به همه چیزای پوچی که توشون گیر کردی!!!
سنگین بود ! ده دقیقه سکوتیکی جدی بودنش به دلمیشینه، یکی خوش اخلاق بودنش. یکی سرسنگینش به دل میشینه یکی شیطون بودنش! یکی کم حرفش دوست داشتنیه یکی پرحرفش!
اگر ادای کسی رو دربیارید، جذاب نمیشید، مسخره میشید …
با ورژن های قدیمیِ خودت مهربان باش .
آنها آنچه را تو اکنون میدانی ، نمیدانستند!!