خانم خارجی

1389/09/02

سلام. من سینا هستم و 23 سالمه. داستانی رو که میخوام براتون بگم مربوط میشه به دوران دبستان من. مدرسه ای که من میرفتم اون موقع ها نمونه مردمی بود و بچه های قدیمی یادشون هست. یه رفیق هم داشتم که همسایه ما بودن و 3 تا خونه اونورتر از ما زندگی میکردن که اسم حمیدرضا بود که همه حمید صداش می زنن. ما از اول دبستان با هم بودیم و کلا با هم بزرگ شدیم و الان هم با هم عین داداش میمونیم.
مامان یکی از همکلاسیامون یه خانمی بود که بود که خیلی آرایش میکرد. اون موقع ما کلاس پنجم بودیم و بابک ، پسر اون خانوم سال پیش به مدرسه ما اومده بود تا اینکه اون سال با من و حمید افتاد تو یه کلاس. اون سال بچه شر ها افتاده بودن تو کلاس ما و اولین سالی بود که بعضی از مدارس نمونه مردمی به صورت آزمایشی فقط 1 شیفت داشت و اونم صبح بود. خلاصه این خانوم هر روز میومد و بابک رو می آورد مدرسه و ظهر هم میومد دنبالش. خوب اون موقع ها خیلی بزک کردن و اداهای نونوری باب نبود و مامان بابک دقیقا همینجوری بود. یه خانوم لاغر و با قد نسبتا بلند. خیلی واسه بقیه مامانایی که میومدن دنبال بچه هاشون کلاس میزاشت و یه جوری بزک کردن رو بین مامانا بعدها باب کرد.
من و حمید خودمون می رفتیم خونه و خونه هامون تا مدرسه 4 یا 5 تا کوچه فاصله داشت. ما هر روز موقع رفتن وای می سادیم و ادا و اتفارای مامان بابک رو که بعد ها کاشف بعمل اومد که اسمش فرزانه است رو نگاه میکردیم و همیشه فکر میکردیم خیلی آدم با کلاسیه. تقریبا توی آذر ماه بود که بچه ها رو مامان بابک اسم گذاشتن و بهش می گفتن خانم خارجی. خود بابک هم خیلی حال میکرد و میگفت حال کنین مامانم عین خارجیاس و دلتون بسوزه.
اون موقع ما بعدازظهرها میرفتیم کلاس زبان. خدا لعنت کنه کسی رو که اینو انداخت تو مغز مامانه من. و خلاصه مامان من گذاشت پشتش که باید بری کلاس زبان و مامان حمید هم افتاد تو دور. تابستونمون رو بگا دادن و متاسفانه پاییز هم همینطور. لذا ما بعدازظهرها به اتفاق حمید و به صورت پیاده به کلاس زبان میرفتیم. راهمون هم از جلوی مدرسه نبود چون راه دورتر میشد اگه میخواستیم از خیابون مدرسه بریم. یه روز زنگ آخر نقاشی داشتیم و بچه ها یکی از دفترهای حمید رو دست رشته کردن. خلاصه تو اون هیرو ویر زنگ خورد و ما هم که عشق زنگ تیز اومدیم خونه. بعدازظهر که کلاس زبان داشتیم حمید زودتر اومد دمه خونمون که با هم بریم گفت دفترش تو مدرسه جا مونده ، فکر کنم اون روز پنجشنبه بود یا یه روزی بود که فرداش به مناسبتی تعطیل بود. لذا ما ابتدا به سمت مدرسه راه افتادیم. پشت مدرسه ما یه کوچه بن بست و باریکی بود که فقط 1 نفر از اون رد میشد و فقط یه دره کوچک توش بود که اونم ماله مدرسه ما بود. (معمولا بچه ها بعد مدرسه میرفتن تو اون کوچه و دعوا میکردن.) تازه اینکه هیچکس ندیده بود که این در باز بشه و همه فکر میکردن که اون در همیشه قفل و باز نمیشه.
ما اومدیم به طرف مدرسه و از سر اون کوچه باید رد می شدیم و مدرسه رو دور می زدیم تا به در اصلی برسیم. که یهو دیدیم ای دل غافل مامان بابک (خانم خارجی) پشت اون در وایساده و داره در میزنه. من اومدم داد بزن بگم که این در باز نمیشه که یهو در باز شد و خانم خارجی رفت تو. حمید گفت فامیله آقا سعادته؟ (سعادت سرایدار مدرسه بود که زنش دو شیفت تو یه مدرسه دخترونه کار میکرد. رشتی بودن و همیشه بو سیگار شدید می داد و سیبیلای کیری داشت و یه شکم گنده اما چاق نبود فقط شیکمش گنده بود که بچه میگفتن حامله س. و بچه هم نداشتن.) گفتم نه ، فکر کنم آمار بچه ها رو به مدیر میده. یهو حمید دوید طرف در. دویدم دنبالش که بگم کودن در نزنی. دیدم خوابید کفه زمین و از زیر در نگاه کرد. بلند شد . اومد سرکوچه گفت رفت تو خونه سعادت. آخه در خونه سعادت کنار این دره بود. خلاصه ما تیز رفتیم کلاس زبان و برگشتنه رفتیم در مدرسه و سعادت در و باز کرد و حمید رفت دفترش رو برداشت و اومد. تو راه کلی با حمید فکر کردیم که آخه خانوم خارجی با سعادت چیکار داشته. گفتیم اگه میخواست آمار بچه ها رو بده که خوب از در بزرگه می رفت و آمار رو به مدیر میداد. به نتیجه نرسیدیم. به کسی هم راجع به این قضیه چیزی نگفتیم. از اون به بعد همیشه زودتر راه می افتادیم و از راه مدرسه می رفتیم کلاس زبان تا شاید 2باره خانوم خارجی رو ببینیم. بعد چند وقت دوباره خانوم خارجی رو دیدیم که داره می ره تو کوچه مدرسه. تا اونجایی که میتونستیم تند دویدیم. خب اون رفته بود تو. حمید بهم گفت میای بریم تو مدرسه؟ گفتم احمق درای مدرسه بستس نکنه میخوای در بزنی؟ گفت نه از روی دیوار. خلاصه بعد از یه خورده بگو مگو با حمید تصمیم گرفتیم بریم تو. خوب من چاق بودم و قرار این شد که حمید کمک کنه من برم رو دیوار بعد من اونو بکشم بالا. هر کاری کردیم دیدیم حمید شونه هاش تحمل وزن منو نداره. دویدیم به طرف میوه فروشی که نزدیک مدرسه بود چند تا جعبه میوه اوردیم و هر دوتامون راحت رفتیم رو دیوار. از روی دیوار دیدیم ای بابا ماشین مدیرمون که یه پژو آخوندی زرد تخمی بود تو حیاط پارکه. حمید گفت بیا برگردیم گفتم من با این همه بدبختی اومدم حالا برگردم؟ تو اگه میخوای برگرد.
خلاصه داستان شد که حالا چجوری بیایم پایین. رفتیم و از دیوار آویزون شدیم که پامون رو بزاریم رو پشتی نیمکت های کنار حیاط. خلاصه من با اون وزنم پریدم و خدا رو شکر موفق شدم. حمید خیلی ترسیده بود و گفت من نمیام. خلاصه من رو نیکت وایسادم و کمک حمید کردم که بیاد پایین. رفتیم پشت پنجره خونه سعادت که یهو حمید گفت سینا مدیر (که از بردن نامش جدا خودداری میکنم) داره میاد. ریدیم تو خودمون از پله ها که میومد پایین بدتر از من چاق بود و صدای پاهاش خیلی تابلو میومد و ندیده میتونستیم بگیم که مدیره. تیز دویدیم رفتیم پشت سطل آشغال ها (جایی که همیشه قایم موشک بازی میکردیم.) قایم شدیم دیدیم بله آقای مدیر داره میره سمت خونه سعادت در و باز کرد و رفت تو. از پشت سطل ها اومدیم بیرون به حمید گفتم داره آمار بچه ها رو میده گفت آره. فردا باید بابک رو حسابی بزنیم. که یهو باز خودم گفتم پس چرا نمیره تو دفترش بهش بگه. که حمید گفت نمیدونم. حمید گفت بیا بریم پشت پنجره گوش بدیم ببینیم چی میگه. (شیشه های خونه سعادت از این مشبک ها بود و پشتشم خوش سلیقه بودن پرده آبی نفتی زده بودن. که مثلا کسی از بچه ها تو خونش رو نبینه) گوشمون رو چسبوندیم یهو صدای خنده بلند مدیر رو شنیدیم. بعد یه صدای ضعیفی از خانم خارجی که اصلا نفهمیدیم چی میگه. دست حمید رو گرفتم اومدیم این طرف تر. بهش گفتم از پشت شیشه اتاقشون بریم گوش کنیم ( آخه اونجا پنجره آشپزخونشون بود.) رفتیم و از اونجا گوش کردیم. شنیده ها زیاد بود اما اونایی که یادمه اینا بودن که: آی یواش. یه خورده صدای اه و ناله و از اینجور چیزا. حمید گفت کلاس دیر شد بیا بریم که در مدرسه رو آروم باز کردیم و اومدیم جعبه ها رو هم انداختیم تو باغچه و رفتیم. تو راه حمید کلید کرده بود که نکنه داشتن میکشتنش یا میزدنش. گفتم شاید. خلاصه جفتمون خوفناک اومدیم خونه.
فرداش تو مدرسه کلی راجع به اون قضیه با هم حرف زدیم. موقع تعطیل شدن خانوم خارجی رو دیدیم که اومده دنباله بابک. به حمید گفتم دیدی ، نه کشتنش نه کتکش زدن. آخه واسه چی باید بزننش. حمید گفت مگه نشنیدی داشت ناله میکرد. خلاصه ما هم طبق معمول از همون راه می رفتیم کلاس زبان اما دیگه خانوم خارجی رو ندیدیم. خلاصه تصمیم گرفتیم از بابک استفاده کنیم. به بابک گفتیم که بابک جان هر وقت مامانت خونه نبود به ما تلفن بزن که من و حمید فیلم های سگا مون رو بیاریم با هم بازی کنیم. بابک بچه ساده ای بود و یه خواهر هم داشت که اول راهنمایی بود و بابک خیلی از بازی کردنش با سگا تعریف میکرد. خلاصه مشکلی هم با خواهرش نداشتیم. یه بار بابک به من زنگ زد و گفت که مامانش رفته خونه خاله اش و بیاین که بازی کنیم. اون روز ما کلاس زبان نداشتیم اما فرصت غنیمت بود به حمید زنگ زدم و گفتم مامانت رو راضی کن که بریم فوتبال با هزار بدبختی مامانامون راضی شدن.خلاصه با لباس فوتبال اومدیم بیرون. آهان راستی به بابک هم مجدد تلفن زدم و گفتم که مامانم نمیزاره. واسه دفعه بعد راضیش میکنم. خلاصه با حمید به طرفه مدرسه رفتیم و از میوه فروشی چندتا جعبه ورداشتیم و خلاصه رفتیم تو مدرسه. بازم ماشین مدیر و اون صداها. به حمید گفتم باید تو خونشون رو ببینیم. گفت نمیشه. که چشمش به هواکشی که رو بالای پنجره آشپزخونه بودافتاد و به اون اشاره کرد. اون هواکش معمولا خاموش بود و اون روز هم همینطور. حالا داستان این بود که چجوری از اون بالا نگاهکنیم تو خونه رو. دیدیم راه نداره بیخیال شدیم.
یه چند روز گذشت و بابک باز تلفن کرد و ما هم تصمیم گرفتیم که بریم حداقلی یه بازی بکنیم. باز هم به بهونه فوتبال رفتیم خونه بابک اینا که زیاد دور نبود. بابک گفت چرا با لباس فوتبال اومدین گفتیم به مامانامون گفتیم میریم فوتبال. خلاصه تو خونشون چشممون به عکش عروسی خانم خارجی و شوهرش افتاد. که خیلی هم لاغر بود. به بابک گفتیم این عکس قدیمیه عکش جدید مامان و بابات رو نداری؟ بردمون تو اتاق خوابشون و یه عکس نشونمون داد که بابا و مامانش همدیگرو بغل کرده بودن. تو اون عکس یادمه چاک سینه مامانش معلوم بود. خلاصه اومدیم خونه. فرداش تو مدرسه حمید بهم گفت باید بریم تو خونه سعادت گفتم خره نمیشه که کلید نداریم بعدشم سعادت میفهمه. گفت احمق وقتی کسی بچه ها مدرسه نیستن که سعادت در خونش رو قفل نمیکنه. دیدم راست میگه. بهش گفتم آخه جلو سعادت که نمیتونیم بریم تو. گفت وقتی نیست میریم. به بابک گفتیم که از این به بعد زود تر از اینکه مامانت بره به ما زنگ بزن که ما تا مامانت از خونتون اومد بیرون بیایم تو و بیش تر بازی کنیم.
یه روز که ما کلاس زبان داشتیم بابک گفت امروز صبح از مامانم پرسیدم گفت امروز میره خونه خالم. من و حمید هم زنگ های تفریح پشت دره خونه سعادت وایمیسادیم تا اگه یه وقت رفت تو خونه بتونیم تو خونش رو ببینیم اما نشد.خلاصه اومدیم خونه و ساعت 5 یا 6 یادم نیست دقیق ما کلاس زبان داشتیم و قرار بود زودتر بریم تو مدرسه که بتونیم بریم تو خونه سعادت.1 ساعتی زودتر از قبل به بهونه اینکه زودتر میریم که با بچه های کلاس زبان روزنامه ورزشی بخونیم زدیم بیرون. بازم به روش قبل رفتیم تو مدرسه.(البته این بار چیزی نمونده بود پای من پیچ بخوره نمیدونم شایدم دفعه قبل اینجوری شد.) رفتیم و پشت سطل آشغال ها ماشین مدیر هم اونجا بود. دیدیم سعادت از پله های مدرسه اومد پایین و رفت تو خونش. حیف شد چون سعادت خونه نبود ولی ما که نمیدونستیم تو یا بیرون. خلاصه سعادت اومد بیرون حمید گفت بریم تو. (اینو بگم که خونه سعادت از بیرون هم دستگیره داشت واسه همین موقعی که بچه ها بودن در رو قفل میکرد.) سعادت دوباره رفت بالا. رفتیم تو خونه سعادت. خونش هم مثل خودش بوگند میداد.دنباله یه جا می گشتیم قایم بشیم. حمید گفت بریم پشت میز تلویزیون و از سوراخی که سیم ها میان تو میز نگاه میکنیم تازه شیشه اش هم سیاهه (مظورش دودی بود) گفتم باشه. آخه میزش تو سه کنج دیوار بود. خلاصه رفتیم و قایم شدیم. راستی سعادت هم یه تشک و بالش انداخته بود وسط اتاقش. گفتیم نکنه خانوم خارجی نیاد و سعادت هم میخواد بخوابه. تو این فکرا بودیم که صدای در زدن اومد. سعادت با اون دمپایی هاش که شلپ شلپ صدا می کرد اومد و رفت در کوچک رو باز کرد. یهو در خونه سعادت باز شد و دیدم خانوم خارجی با سعادت اومد تو. سعادت همینجوری دست میکشید رو بدن خانوم خارجی و خانوم خارجی میگفت بزار برسم بعد شروع کن. یهو دیدیم سعادت شروع کرد به لیس زدن لبای خانوم خارجی. اه با اون سیبیلاش بیچاره خانم خارجی. خلاصه خانم خارجی خودش رو از سعادت کند و گفت برو بگو …(مدیر منظورمه) زودتر بیاد. سعادت تیز رفت و خانم خارجی هم زیر لب یه خورده بهش فحش داد.من و حمید از حسابی کف کرده بودیم. خانم خارجی تکیه داد به پشتی و نشست. مدیر و سعادت اومدن. مدیر هم با آغوش باز پرید تو بغله خانم خارجی و خلاصه خوابید روش. که یهو دیدیم ای بابا سعادت داره لخت میشه. سعادت به مدیر گفت آقا تا شما لخت بشی بزار من گرمش کنم که مدیر بلند شد و البسه شروع کرد به کندن. سعادت با یه کیر کلفت شروع کرد خانم خارجی رو لخت کردن و خانم خارجی هم میگفت یواش لباسامو پاره کردی. خانم خارجی رو لخت کرد. انصافا هیکلش عالی بود. سینه هاش نه کوچیک بودن نه بزرگ. خلاصه سعادت شروع کرد به خوردن سینه هاش و حالا نخور کی بخور. مدیر که لخت شده بود گفت بزار من با فرزانه جون بریم تو بهشت من کار دارم زود میخوام برم. که سعادت از روش بلند شد. مدیر چاق افتاد رو خانم خارجی و حالا نکن کی بکن. بیچاره خانم خارجی اون وزن رو داشت تحمل میکرد. که مدیر به سعادت گفت چند وقت پیشا تو ماهواره دیدم یه حوری دو نفر رو جواب میداد. سعادت گفت آقا منم شنیدم که اینجوری خیلی کیف میده. مدیر از رو خانم خارجی بلند شد و گفت سعادت بیا امتحان کنیم ببینیم چه جوریاست. هرچی خانم خارجی التماس کرد فایده ای نداشت. مدیر خوابید زیر خانم خارجی وسط و سعادت رو. مدیر مارمولک با هر خفتی بود کیرش رو کرد تو کون خانم خارجی و سعادت زد تو کوسش. خانم خارجی گریه میکرد و اونا مثل سگ میکردنش. بعدش جای کیراشون رو عوض کردن. وای کیر کلفت سعادت تو اون کون کوچیک. خانم خارجی چشماشو بسته بود. انگار که از حال رفته. آبه سعادت اومد و مدیر هم خانم خارجی رو بلند کرد و آبش رو ریخت رو صورتش. مدیر جنگی لباس پوشید و رفت. خانم خارجی بی حال افتاده بود رو تشک. مدیر که رفت سعادت یه لیوان آب واسه خانم خارجی اورد. (شایدم آب قند بود یادم نیست) خلاصه خانم خارجی یه خورده جون گرفت که سعادت دو باره راست کرده بود و کیرش رو کرد تو حلق خانم خارجی. بیچاره خانم خارجی. که یهو سعادت خانم خارجی رو انداخت رو تشک و برش گردوند خانم خارجی التماس می کرد اما سعادت کیرش رو فرو کرد تو کون خانم خارجی و می کرد. که یهو دیدیم ولو شد روش. بله آبش روریخته بود تو کون خانم خارجی. خلاصه خانم خارجی بلند شد و دیدیم بله یه ذره از کونش خون اومده و جر خورده. خلاصه خانم خارجی بلند شد و لباساشو پوشید و شلون شلون رفت. سعادت حرومزاده اومد تو و یه 1 ساعتی خوابید و رفت بیرون. که من حمید هم تیز بلند شدیم و اومدیم بیرون. حمید بیچاره از ترس خودش رو خیس کرده بود.
البته تا اون موقع ما سکس ندیده بودیم و ماهواره هم نداشتیم. و فقط از یکی از بچه ها که خودش می گفت بهم میگن سعید کونی راجع به سکس یه چیزایی شنیده بودیم. خلاصه فرداش از سعید کونی چند تا فیلم سوپر درخواست کردیم و او هم واسمون اورد و ما هم یواشکی دیدیم و دیگه اونجا هم نرفتیم چون تو همون یه بار نصف عمر شده بودیم. ناگفته نماند که من اون جاهایی رو که یادم بود براتون نوشتم وگرنه داستانش خیلی مفصل تره. البته ما بخاطر مامان خوبه بابک تا دوره دبیرستان باهاش رفیق بودیم و بالاخره ما هم با خانم خارجی بله. که داستانش خیلی مفصل و بعدا براتون میگم.

25223 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2011-09-26 17:07:55 +0330 +0330

kheili dastanet jazab bood

0 ❤️

2011-10-01 08:24:14 +0330 +0330

انگار داشتم فیلم میدیدم. خیلی خوشم اومد، داستانت و تعریف کردنت حرف نداشت، شاید این جذابترین داستانی بود که تو این سایت خوندم ;)

0 ❤️

2012-09-13 03:59:13 +0430 +0430

عالی بود
داستانت حرف نداشت
اگه درباره خاطره تو دبیرستانت بنویسی ممنون میشم

0 ❤️

2013-03-01 02:00:14 +0330 +0330

خیلی باحال بود پسر دمت گرم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «