#همهی این نوشته در اعترافات نیکولای موجود است#
نیکولای، کودکی کاملاً نرمالی داشت و قبل از سال ۱۹۷۹ هیچ نشونهای از اینکه این فرد قراره به یک قاتل سریالی کنیبال بشه وجود نداشت.
نیکولای ژوماگالیف در ۱۵ نوامبر ۱۹۵۲ در یک خانواده قشر متوسط جامعه به دنیا اومد.
سومین فرزند از چهار فرزند خانواده و تنها پسرشون بود. مثل همهی بچهها به مدرسه رفت و آخرش با موفقیت فارغ التحصیل شد. به معنای واقعی، یک بچهی کاملاً معمولی بود. مثل بقیه با دوستاش وقت میگذروند و با دخترهای مختلف قرار میذاشت و وارد رابطه میشد. برای نمرههاش و درسش تلاش میکرد و دغدغههاش دقیقاً مثل یک نوجوون دبیرستانی بود.
پس از مدرسه به ارتش شوروی پیوست و برای مدتی در واحد شیمیایی خدمت کرد. زمانی که خدمتش تموم شد، تصمیم گرفت به تنهایی سفر کنه و کشورس رو بگرده.
به کوهای اورال رفت، از سیبری دیدن کرد و یه سری هم به مورمانسک زد. در این بین برای در آوردن خرجی زندگیاش، کار میکرد و مهارت های مختلف یاد میگرفت.
برای مدتی ملوان، برقکار و مدتی نیز آتش نشان شد. در سال ۱۹۷۷ به زادگاهش برگشت و از این زمان همه چیز برای اون تغییر کرد.
در این سال به خاطر روابط محافظت نشده و متعدد به بیماریهای آمیزشی سیفلیس و تریکومونیازیس مبتلا شد.
به نظر این بیماریها باعث جاری شدن احساس نفرت در وجود نیکولای بود. معلوم نبود در این دو سال چه اتفاقی برای نیکولای افتاد که به کلی رفتارش تغییر کرد.
نیکولای ژوماگالیف ۱۹۷۷ ذرهای شباهت به نیکولای ۱۹۷۹ نداشت. این ژوماگالیف جدید، یک آدم دیگه بود و انگار هیچ احساسی جز نفرت و خشم در دلش وجود نداشت. سر انجام در ژانویهی ۱۹۷۹ این نفرت از وجودش لبریز شد.
نیکولای در مدت سفر کردنش مهارت های زیادی یاد گرفته بود. بکی از این مهارتها “شکار” بود. اون عاشق شکار بود و پس از یادگیریاش همیشه به شکار میرفت. در سال ۱۹۷۹ شکار حیوانات حس شهوت درونش رو ارضا نکرد و برای اولین بار به شکار یک انسان رفت!
در یک جادهی فرعی در بیرون شهر، یک زن چوپان رو دید که به تنهایی با گلهی گوسفندهاش در کنار جاده راه میرفت. نیکولای دقیقاً به مانند زمانی که قصد شکار یک حیوون رو داشت، به آرامی به این زن نزدیک شد. زن پیش از اینکه بتونه عکسالعملی از خودش نشون بده، یکی از بازوهاش رو دور گردن زن حلقه کرد.
جلوی دهنش رو گرفت و به سمت منطقهی دفن زبالهها کشوندش. زن بیچاره مقاومت میکرد و سعی داشت با رها شدن از حلقهی بازوی نیکولای فرار کنه؛ اما او خیلی سریع دست به کار شد و گلوش رو با چاقو برید.
در حالی که زن در حال جان دادن بود بهش تجاوز کرد. بعد از تموم شدن کارش لبهاش رو روی گردن زن فشار داد و در حالی که با دندونهای فلزیاش گلوی قربانی رو میدرید، خونش رو نوشید.
در حالی که مشغول تکه تکه کردن زن بیچاره شده بود، اتوبوس کارخانهای از وسط جاده رد شد. به خاطر اینکه دیده نشه سرش رو خم کرد و خودش رو لای آشغال ها قایم کرد. نیکولای از ترس زیاد دستش رو به بدن لخت قربانی فشار میداد تا انگشتای دستای سردش گرم بشه. شانس باهاش همراه بود و رانندهی اتوبوس نه قربانی و نه نیکولای رو ندیده بود.
بعداز رد شدن راننده، مقتول رو کاملاً لخت کرد و سینههاش رو برید. سپس شکمش رو باز کرد و تخمدانها، قلب و کلیههای قربانی رو از بدنش بیرون کشید.
قسمتی از لگن و باسنش رو جدا کرد و پس از این که این تکه گوشتها رو درون کوله پشتیاش گذاشت، به خونه برگشت.
نیکولای در حالی که قتل اولش رو به تمامی جزئیات به پلیس اعتراف میکرد بسیار به خودش مفتخر بود و ذرهای پشیمونی در چهرهاش دیده نمیشد.
ادامه دارد…
↩ [.S.a.d.r.a.]
دقیقا نمیدونم تو اون سال ها میشد بیماری ها درمان بشن یا نه
ولی دلیل این رفتارش به خاطر این بود که اون از همهی زنها و دختر ها نفرت داشت و اونارو مسبب بیماریش میدونست
جالبه…
چند دقیقه پیش یکی از دوستان، از من پرسید یه داستان ترسناک و جنایی سراغ نداری که بخونم؟؟؟
سریع لینک تاپیک رو واسش فرستادم …
منتظر ادامه اش هستم به شدت
↩ Lor-Boy
فدات رفیق
فردا شب ادامهاش رو تاپیک میکنم
توی یه برنامهی مجازی راجع به اینگونه پرونده ها متن مینویسم
بعضی جاها واقعا از کاری که انجام دادن متنفر میشم
ولی خیلیا دوس دارن
چقدر ما آدمها عجیبیم…
حتما ادامه بده عالی بود 👌
من به شخصه عاشق تاپیکت شدم.
↩ sepideh58
اره خودمم دوست دارم برای یه مدتی از این پروندههای عجیب غریب بنویسم
خیلی هیجان دارن 😀
جالب بود ادامه بده. اگر مشکلی نیست آدرس اون جایی که توش می نویسی رو هم بگو. مرسی🤞🏻
↩ alipishi
ممنونم رفیق لطف داری بهم
راستش اونجایی که مینویسم ایرانی نیست و مال یه کشور ترکه
واسه همین ترکی نوشته شده
اگه آدرسش رو هم بدم نمیتونین متوجه کلمات ترکی بشین
↩ secretam__
مطمئینا که هیچ وقت کسی با عملکرد اینجور آدمای روانپریش و بیمار موافق نیست… اما خوندن وقایع و اتفاقاتشون هم جالبه و هم عبرت آموز و مهمتر، هشدار دهنده، که آدم مراقب اطراف و افراد دور و برش باشه…
ممنون از زحمتی که میکشی…
↩ secretam__
دلیلش میدونی چیه، اون لاست چایلد یا بچه گم شده بوده بین سه تا دختر زیر بنای نفرت اصلی از اونجامیاد + رفتار احتمالی مادرش
اون بیماری و زنها جرقه برای انبار باروت بودن
مطمئنا بری بخونی اختلاف سنی بچه ها یکی دوتاشون مخصوصا بچه اول زیاد بوده و همه باهم جنگ داشتن
↩ Namekarbari816
بله این احتمال هم وجود داره
به خاطر اسپویل نشدن داستانش
بقیش رو فردا آدیت میکنم
مرسی از توجهت
↩ .نیکان.
مرسی نیکان جان
سه قسمته که یک شب در میان پخشش میکنم