دخترک و شیخ

1401/01/31

دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد و شیخ شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد فکرهای شیطانی در سر داشت شب که شد خانواده شیخ اتاقی برای دخترک فراهم کردن نیمه های شب دخترک به همین سر گذشت خود که فکر میکرد
دید در اتاقش باز شد و شیخ داخل آمد و کنار بستر دخترک وایساد دخترک خودشو به خواب زد شیخ شروع کرد به نوازش پاهای دختر که دخترک از رختخوابش پرید و گفت:
چه میکنی شیخ شیخ با دستپاچگی گفت هیچ دخترم دیدم لحاف از رویت رفته آمدم اورا بکشم
دخترک از فکر شیطانی شیخ که باخبر شده بود
نیمه شب به جنگل گریخت و گریان و سراسیمه که ای خدا آن از پدرم و این از زاهد و شیخ شهرمان
همین جور که دوان دوان میرفت و نفس زنان دید وسط جنگل هست و از دور آتشی پیداست نزدیک که شد دید و چهار پسر مست نشسته اند و شراب میخورند با دیدن این پسران ترس همه وجود دختر را فرا گرفت و رو به خدا کرد که چه میاوری بر سرم اون از پدر عیاشم و شیخ این هم شانس من دخترک با خود گفت :
دیگر آب از سر من گذشته هرچه بادا باد نزدیک پسران شد و با صدای لرزان سلام کرد و پسران شگفت زده و حیرت زده به دخترک گفتن :
با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر نشست کنار آتیش پسران و از گذشته و چه بلاهای سر او آمده است تعریف کرد
پسران هم مات مهبوت به حرفای دخترک گوش میدادند و میخوردندو گاه میخندیدن و گاه گریه
دخترک از شدت خستگی کم کم به خواب فرو رفت و نور طلوع خورشید به صورت خود از خواب بیدار شد و دید هیچ اثری از آن ۴ پسر مست نیست و آتیش که دیگر آخرای سوختن هیزم هاش بود پابرجاست و یک رو لباسی مردانه هم رویش کشیده شد دخترک با بغضی که در قلو داشت به سوی شهر راه افتاد
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند مستان ز خدا بیخبرند!


زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید
مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید
کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآیین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان
کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را ز میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم
بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم
آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد
خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم
شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم
گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان
وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان
گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود
خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود
تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-04-20 16:23:50 +0430 +0430

عالی بود…

0 ❤️

2022-04-20 17:05:19 +0430 +0430

شعری زیبا از کارو دردریان، ولی فک کنم داستان ارتباطی به شعر نداره

0 ❤️

2022-04-20 17:17:16 +0430 +0430

زیبا بود. به امید اینکه شعر و کتاب همه گیر شود 👌 🌹

0 ❤️

2022-04-20 17:40:42 +0430 +0430

بی نظیر بود

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «