༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۳۵)

1402/02/02

༺(۳۴)༻
توی اداره نشسته بودم و داشتم پرونده هارو مرتب می کردم… سرم خلوت شد، شماره تلفن، حسام رو گرفتم…
-الو؟!.. چه خبر؟!.. “پوزخند”
+پشمام ریخت… چرا شمارت مشخص نیست؟!‌‌‌‌…
-داداش الکی نیستیم که… “قهقهه”
+دیوث… حسابی حال می کنی، هرجا بخوای زنگ می زنی، ردی هم نمی مونه؟!..
-اصل حالت چطوره؟!.. “قهقهه”
+بعد ازظهر بیا سمت مکان… طرفو راضی کردم… فقط یه چیزی بگم بالا غیرتن نه نیار… سعیدم هست…
-حسام؟!.. بیخیال… شورشو در نیار دیگه… یعنی چی آخه؟!.. لشکر، کور و کچل راه انداختی؟!.. مسخره بازیا چیه؟!.. تو اول گفتی: فقط خودت و کون سیاه قراره باشید… حالا سعید مافیا تخمی هم می خواد بپاشه توی داستان؟!.. من نیستم، کاری نداری؟!..
+سپهررر؟!.. خواهش میکنم… یه دقیقه گوش کن… الله وکیلی سعید گیر داد، خودم پایه نبودم، اونقد سمج شد، راضی شدم… تو که دستت به محسن نمی خواد بخوره، نگران چی هستی آخه؟!.. تو بیا فیلمتو بگیر، کاری نداره که؟!..
-ندیدی چطوری اون شب سینه سپر کرده بود برام؟!.. تازه پشت خواهرمم گوه خوری می کنه… من خط قرمزم تیناس… بیام اونجا، به خون جفتشون تشنه م، جای لواط، رینگ بوکس می شه که!..
+حالا اون یه گوهی خورد، تو که رفتی، کشیدمش کنار، حسابی از خجالتش در اومدم… به شکر خوری افتاده بود… ذاتا آدم بدی نیست، یکم شیشه خرده داره، بگی نگی هم حسوده… ولی دلش پاکه سپهر… روی منو زمین ننداز، آقا سپهر… می دونی جبران می‌ کنم…
-حسام؟!.. خدایی من حوصله ندارم، اگه این دوتا زر مفت بزنن، یه بلایی سرشون میارم… از حالا گفته باشم… گوشی رو قطع کردم…
حسابی رفتم توی فکر… آخه یعنی چی؟!.. از هر کی بدت میاد باید جلوی دماغت وز وز کنه… یه سیگار روشن کردم، توی دلم گفتم: منو سننه؟!.. من می خوام یه تفریحی بکنم، کنارشم اون محسن بی ناموسو نقره داغ کنم… چه فرقی داره چند نفرن؟!.. هان؟!.. گیرم تمام شهرک جمعی‌ با هم،‌ می خوان بذارن کون محسن آواکس… کی بدش میاد؟!.. اون لجن، نصف بچه هارو فروخته، حقشه خب… سزای یه آنتن مگه غیره اینه؟!..
یه پک عمیق به سیگار زدم…
-وظیفه طیب نیا؟!.. طیب نیا ا ا؟!.. یه چایی بردار بیار…
از نو رفتم توی فکر… یه ورق کاغذ برداشتم، مختصات رو توش علم کردم… باید یه سناریو چفت و بست دار پیاده می کردم، یلخی نمی شد رفت و دوربینو گرفت به دست و گفت: آهای محسن سیاه لخت شو…
حسام رو من حساب باز کرده بود…
+بفرمایید… “احترام نظامی”
-مادرت سوراخ کرد تلفنو پسر… هنوز بوی واکسن می دی تو، زرت زرت دنبال مرخصی؟!.. چقد برات تشویقی رد کنم آخه؟!.. درست پا بچسبون…
+جناب…
-هیش… شانس آوردی امروز رو مودم… برو بیرون…
+چشم…
زیر لب یکم لیچار بار طیب نیا کردم… پسر خوبی بود… البته خبرچین خودمون بود… هرچند از خبرچینا متنفر بودم، منتهی مادرش ول کن نبود… روزی نبود زنگ نزنه اداره… البته شانس هم آورده بود زنک، علاقه ای به زنهای جا افتاده نداشتم، خوبم می خارید، هرکس جای من بود، یه بیست باری تقشو انداخته بود، حسابی بدن خوب و روی فرمی داشت، قیافشم بدک نبود… به قول معروف بگی نگی، چیز مالی بود… “پوزخند”
دوباره چشام رفت، روی کاغذ…
نقشه خونه حسام رو کشیدم… خب این از درب ورودی…
یه راهرو نسبتا باریک… بعد هال… خب… اینم از اتاق ها… این از حموم… خب آشپرخونه…
حالا باید خودم کجا باشم؟!..
یکم فکر کردم… اگه بخوام، یه سناریو کشکی داشته باشم، وقتی حسام و سعید روی کار باشن، وارد می شم، دکمه ریکورد رو می زنم و تمام… خیلی مسخره و پیش پا افتادس، نه؟!..
دستی به صورتم کشیدم و روی صندلی لم دادم و رفتم توی خیال…
اگر بتونم، دوتا گوشی داشته باشم، یکی رو هولدر باشه، یکی رو مونوپاد… می تونم نمای خوبی بگیرم… منتهی، وقتی خیال می کردم، اون سه تا نره خر روی کار باشن، حالم از قیافه هاشون بهم می خورد…
خود تو خیال کن، سه تا مرد، با اون بدن های زمخت پر از پشم، توی هم مث مار می پیچن زیاد حس خوبی به آدم نمی ده… نه؟!.. می دونی احتمالا بوی عرق، صداهای خشن، هیچ‌چیز جذابی برام توش نیست…
خودکارو یکم روی کاغذ بالا پایین کردم، یهو یه فکر ناب به ذهنم رسید… اگه ماسک داشته باشن، خیال کنم بهتر باشه… آره چرا که نه؟!.. باید هم ماسک داشته باشن… منتهی خودم چی؟!..
اگه قرار باشه اونا ماسک داشته باشن؟!.. چرا من نداشته باشم؟!.. به نظرم اگر از ماسک استفاده کنیم، حتی بهتر می تونیم حسمونو انتقال بدیم… خیالم رفت و گشت توی انواع ماسک… حالا چه ماسکی بزنیم؟!..
برای خودم ماسک جیگسا رو انتخاب کردم، توی همون حال که داشتم با خودم پوزخند می زدم، فیلم اَره ناخودآگاه پیچید توی افکارم…
افکارم دوون دوون رفت سراغ آماندا… یه جرقه توی ذهنم کلید خورد که البته از قبل کم و بیش توی خیالم بود… چرا نباید دستیار داشته باشم؟!.. هان؟!.. اتفاقا نیلوفر خیلی گزینه روبراهیه… چرا نیلوفر کنارم نباشه؟!..
یک ساعتی توی خیال و اوهام، گشت زدم…
از نو شماره حسام رو گرفتم…
-یه سری وسایل نیاز دارم، نباشه نمیام…
+لب تر کن…
-ماسک جیگسا، ویلچر، ماسک خوکی زنونه… برای خودت و سعید هم باید روبند بگیری… فقط یه چیز ازین ماسکای تخمی زپرتی نباشه ها… از اون مدل های آس که از ترکیه میاد… نقاب نگیری؟!.. ماسک کامل…
+پشمام؟!.. داداش آخه روبند جیگسارو از کجا پیدا کنم؟!.. حالا مشکلی نیست اونا حله… ولی روبند خوکی! اونم زنونه؟!.. زن؟!.. برای کی؟!..
-حسام رو مخ منو نرو… آماندا هم میاد…
+داداش آدم قحطیه آخه… بچه س سپهر… نوزاده…
-از اداره اومدم خونه یه راست میام سمتت، حرف اضافیم نباشه… فقط یادت باشه، فعلن کسیو توی مکان نیار، تا خودم برسم…
+باشه… فقط ماسک رو…
پریدم توی حرفش…
-نباشه نیستم حسام… قیمتشم مهم نیست، مخصوصا ماسک آماندا، بهترین جنسو بگیر، خودم حساب می کنم… نباید کسی بفهمه پشت ماسک خوکی کیه… خدانگهدار…
اون روز توی اداره، حتی برای ناهار هم نرفتم… حسابی توی ذهنم ماجرا رو، ورق زدم… از اداره زدم بیرون، منتظر سرویس نموندم…
توی راه یه حس عجیبی به جونم نیش می زد…
انگار علاقه نداشتم اون فاجعه رو از نزدیک نگاه کنم… برام جدید و تازه به نظر می اومد، به کل باهاش بیگانه‌ بودم… رسیدم خونه… روی کاغذ نوشته شده بود…
“غذات توی یخچاله، من رفتم خونه خاله، مراقب خودت باش…”
دست خط تینا بود… ناهار رو خوردم، یه سیگار روشن کردم، شماره زهره رو گرفتم…
-سلام، خانم خانما…
+چطوری عزیزم؟!..
-شما خوب باشی، منم خوبم… راستی امروز صب خوابتو دیدم…
+آخی، تعریف کن برام؟!..
-یه جای نورانی بود، من و تو فقط توش بودیم، یه توری نازک تنت بود، لختِ لخت داشتی از دستم فرار می کردی… منم محکم بغلت کرده بودم، می خواستم ازت لب بگیرم که…
+سپهر؟!..
-جان؟!..
+گلم باز جق زدی به یادم؟!..
-به خدا خواب بود زهره… حالا مگه بدت میاد به یاد تو جق بزنم؟!..
+نه… نگران چشاتم… “خنده های بلند”
-توام چقدر نگران و درگیر منی…
+آخه یه جفت چشم بیشتر نداری، اونا هم از کار بیوفته، دلم به چی خوش باشه، سپهر؟!..
“خندهای بلند”
-یعنی تو واقعا فقط منو برای چشام می خوای؟!..
+راستش آره… چیز دیگه نداری تو… یکمم صدات…
-زهره اذیتم نکن…
+اون پسره سر راهی، دوباره اومده بود شهرک؟!..
-عزیزم، سر راهی نیست، باباش توی جنگ موج گرفتش، آقام حضانتشو گرفته، آخه چطوری بهش بگم نیاد خونش؟!.. خودتو بذار جای من… زهره جان… چرا بی دلیل خودتو درگیر یه ماجرایی می کنی که اصلا وجود خارجی نداره؟!.. گیرم نازی عاشق و معشوق…
نذاشت حرفم تموم شه چنان جیغی زد که تمام بند بند وجودم تحریک شد… آخ چه لحن و صدایی داشت… وقتی اونطوری اسممو صدا می زد، چنان می کشید که انگار دیونه و مجنون می شدم…
+سپهر ر ر ر؟!..
-جان؟!.. بمیرم برات؟!..
+لازم نکرده، زندت برام مهم تره… گفتم نباید بیاد…
-چشم… زهره به کی قسم بخورم حواسم بهش هست… بنده خدا برای شام دعوت بود، اومد شهرک، حتی نذاشتم موقع رفتن به بلوک ده نگاه کنه؟!.. تا این حد خوبه؟!.. حتی از نازی هم حرفی نزد؟!.. کافیه؟!..
+مطمئن؟!..
-آره…
+اوممم… خوب شد یادم افتاد… حواست باشه، برنامه سفر نازی و امیر قطعی شده، می خوام حسابی با چشات بازی کنم لاشی حشری… “خنده های بلند”
-اوففف… چَشم… یعنی میشه؟!..
+من هرچی بخوام میشه گلم… “خنده های بلند”
-زهره؟!..
+جانم م م؟!..
-یکم بخورم برات؟!..
+نه… کاری نداری؟!..
-چرا یهو قاطی می کنی تو؟!..
+چون الان حسابی کار سرم ریخته، حوصله ندارم کنارش زیر دلم درد بگیره… خودتو جمع کن سپهررر… در ضمن اون دختره که باهاش می پری خیلی کوچیکه بی پدر، خجالت بکش… بچس… “خنده های بلند”
همونطور گوشی تلفن توی دستم خشک شده بود، نمی دونستم چی باید بگم… به من من افتاده بودم که ادامه داد:
+کلن دوست دارم با هرکسی رابطه برقرار می کنم بهش مسلط باشم، بدونم دقیقا چه غلطی می کنه… مشکلی داری؟!..
-نه… فقط می خواستم بگم…
+می خواستی بگی عاشق منی و اینا دست گرمی هستن و اصل ماجرا منم!..
-دقیقا…
+کمتر گوه بخور… تا بعد عزیزم… ماچ چ چ…
-الو؟!.. الووو؟!..
گوشی رو قطع کرد… با مشت کوبیدم روی میز… حسابی اعصابم بهم ریخت… آخه یکی نیست بهش بگه، عزیزم تو اصلا منو قاطی آدمیزاد حساب می کنی که من احساس کنم نباید با دیگران ارتباط داشته باشم؟!.. خودش راحت شوهرشو داره، کنارش هر وقت دلش می خواد با من سکس تلفنی داره، هر وقت اراده کنه من باید وارد مباحث جنسی بشم، هر وقت دلش نخواد، میگه: زیر دلم درد میاد… یهو بگو مترسک سر جالیزم دیگه؟!.. کنار تو من اراده ای ندارم از خودم…
یه سیگار روشن کردم…
اون که نمی شنوه، الکی چرا خودمو خسته کنم؟!.. هان؟!.. نقش یه کصلیسو باید بازی کنم، دم هم نزنم… مگه بده؟!.. خودم که راضیم… یه شاه کص توی زندگیم هست، از سرمم زیاده… با این زبون چنان بکنم توی کصش زمینو گاز بگیره… خیال کرده… فقط کیر توی سکس مهم نیست که… “پوزخند”
انگشتم بی اختیار رفت سمت نمره گیر، شماره داخلی نیلوفر رو گرفتم…
-چطوری؟!..
+سلام، حالتون خوبه؟!..
-چرا یواش حرف می زنی؟!..
+بابام خونس سرورم…
-نیلو… می خوام امروز بریم مکان… می خوام یه چیز جدید رو تجربه کنی؟!..
+چی سرورم… “خنده های ریز ریز و آروم”
-کلاس زبانتو می تونی بپیچونی؟!..
+بله می تونم، فقط بابام امروز هست یکم استرس دارم…
-عزیزم باباتو ولش کن، اونم جوون بوده حسابی خوش می گذرونده… زیاد ازش امام زاده نساز… فقط لباسای جذب مشکی تنت کن، گردن بند،ساعت، هیچی نبند… ست مشکی…
+چشم… نمی تونم خوب حرف بزنم… باید برم…
-برای کلاست آماده شو، یه شلوار جین اضافه، چادر یادت نره، شبیه اون دفعه که اومدی، فقط توی راه پله طبقه یازده منتظرتم…
+چشم…
گوشی رو قطع کرد… حسابی کفرم بالا اومده بود، امروز همه گوشی تلفنو روم قطع می کنن چرا؟!..
کمی بعد آماده شدم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۲
ادامه دارد … “علی برکت الله”
─┅━━━━✦━━━━┅─
༺(۳۶)༻

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-22 17:53:05 +0330 +0330

دوستان شهوانی لطف کنید کامنت و لایک فراموش نشه. داستان بیاد بالا دیگران هم بخونند.

2 ❤️

2023-04-22 18:05:05 +0330 +0330

حالا فکر میکنی ما این همه متن میخونیم

0 ❤️

2023-04-22 18:15:12 +0330 +0330

↩ amire2024
چون زحمت صفه بندی بامنه مجبورم جوابتو بدم
💩کمتر بخوری ممنون‌‌‌ میشیم
حتمن‌ باید مزه بپرونی
حف نزنی‌ میگن لالی نه؟
بی کلاس با اون‌‌ پروفایل داغونش😹😹

2 ❤️

2023-04-22 19:01:47 +0330 +0330

این یه قسمت نسبتا از قبلی ها بهتر بود. ادامه بده. خسته نباشید جناب سپهر و باران خانم 🙏 🙏 🌹

1 ❤️

2023-05-15 14:33:48 +0330 +0330

خیلی عالی پر قدرت ادامه بدید 😎

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «