༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۳۶)

1402/02/11

༺(۳۵)༻
راه افتادم سمت مکان… قبل رفتن داخل بلوک، حسابی آمار اطرافو گرفتم…
قبلش یه سرک اطرافِ بلوک سعید اینا کشیدم… خبری از موتورش نبود… دلم آروم گرفت، خوشحال بودم قبل اون توی مکان می ریم…
چند دقیقه ای تو طبقه یازده منتظر وایسادم… خبری از نیلوفر نبود… حسابی نگرانش شده بودم… گاهی افکارم سراغ، پیامد های منفی ماجرا می رفت، از نو بیخیال می شدم… منتهی دست خود آدم نیست… می دونی گاهی اوقات، اونقدر موج های منفی روی سر و کلت می ریزه، به کل می خوای بیخیال همه کس و همه چیز بشی…
یه نخ سیگار روشن کردم و هربار که آسانسور توی طبقه یازده می ایستاد، حسابی دلهره می گرفتم… می خواستم هر طور شده قبل سعید توی مکان باشیم…
بالاخره آسانسور ایستاد…
با عجله رفتم… نیلوفر بود… دستشو محکم گرفتم کشیدمش سمت خودم…
+آی ی ی… سرورم دردم‌ گرفت؟!..
-زهرمار دیوث… چرا اونقد طول دادی؟!..
+بابام گیر داده بود خودم می رسونمت… با بدبختی از دستش فرار کردم… حالم ازش بهم می خوره… کیرتون دهنش…
-گوه بگیرن اون باباتو… منم حالم ازش بهم می خوره… ساکت باش نیلوفر بذار حواسم جمع باشه… چادرتو بکش جولو… بکش جولو گفتم…
+چشم…
پاورچین‌ پاورچین خودمو به درب خونه نزدیک کردم…
آروم گوشمو گذاشتم روی در خونه حسام… خبر خاصی نبود… صدای یه موزیک ملایم بود…
در زدم…
درو باز کرد، فی الفور دست نیلوفر رو گرفتم، هم زمان دوتایی چپیدیم توی خونه درو بستم…
همسایه روبرویی همون لحظه درو باز کرد… منتهی بخت باهامون یار بود، متوجه چیز خاصی نشده بود، از چشمی در نگاش کردم… بی خیال رفت سمت آسانسور… صدای نفسامو می تونستم بشنوم…
حسام داشت با نیلوفر لاس می زد… دست نیلوفر رو محکم گرفتم…
-کفشاتو بکن توی اون مشما…
+چشم…
-ماسکارو گرفتی؟!..
+داداش چته؟!.. چرا استرس گرفتی؟!..
راه افتادم سمت اتاق، چشام حسابی خونه رو زیر نظر داشت… خدا خدا می کردم، یکی از لات و لوتای شهرک دوباره اونجا نباشه… خوشبختانه خبری از کسی نبود… داخل اتاق شدیم…
-کلید اتاقو بده من حسام!..
+کلید؟!.. کلید می خوای چیکار؟!.. پشت در، توی جا قفلیه…
حسامو کشیدم توی اتاق، درو قفل کردم رومون…
+چته خب؟!..
-آماندا، چادر،کیف،کفشات،مانتو،شالتو بذار زیر تخت…
×چشم…
+سپهر سگ افتاده دنبالت؟!.. چته امروز؟!..
-ماسک؟!.. ویلچر؟!..
+داداش نقل و نبات نیست که با بدبختی یه اسباب بازی فروشی پیدا کردم، سفارش دادم… جنساش خداس… تمام ترک… خبری از جنس چینی توش نیست… الاناس برسه… “خیره شدن به ساعت”
-خوبه… فقط یه چیز، نباید سعید بفهمه پشت ماسک خوک کیه ها… “اشاره به نیلوفر”
+داداش، حواسم هست… خب چیکار باید بکنیم؟!..
“کشیدن دستها بهم”
نیلوفر یه لباس مشکی جذب تنش بود، کاملا پوشیده… یه شلوار جین دودی… نگام رفت سمت گردنبندش!..
-دیوث مگه نگفتم آویز، ساعت،انگشتر ننداز؟!..
درش بیار… بنداز توی کیفت…
+چشم… “با حالت ناراحتی”
کمی بعد نشستم روی صندلی گیمینگ حسام… نیلوفر رو نشوندم روی پاهام… ادامه دادم…
-من ازین یارو سعید خوشم نمیاد، کنارش از اون محسن سیاه متنفرم… اسم اون دوتا نره خر که اومد نیلوفر حسابی خودشو توی بغلم جمع کرد… دستم رفت سمت نوک پاهاش، از روی جورابای مشکی مچ پاش، سردیش قابل لمس بود… پاهاشو مالیدم…
روی گونش یه بوس کاشتم و ادامه دادم: نترس من اینجام، فقط طبق نقشه من می ریم جولو… کسی بخواد کار اضافه کنه، مکانو به گوه می کشم حسام…
+داداش حواسم هست، چندبار میگی!..
صدای زنگ در اومد…
+سپهر جان،در قفله؟!.. میشه لطف کنید بازش کنید؟!.. “قهقهه”
کلید اتاقو بهش دادم، حسام رفت…
نیلوفر یکم ترسیده بود و آروم پرسید؟!..
×چیکار قراره بکنیم؟!.. چرا سمانه نیست؟!..
-عزیزم اون دمبه آبگوشت عرضه این کارارو نداره، همه مث تو جیگر ندارن که…
خودشو توی بغلم فرو کرد و گفت: می ترسم…
-من کنارتم، از چی باید بترسی دیونه؟!..
حسام وارد اتاق شد… توی دستاش، چندتا پلاستیک مشکی بود که روشون لیبل خورده بود…
کلیدو ازش گرفتم، در اتاقو قفل کردم…
+داداش کسی اینجا نیست؟!.. چته تو؟!.. چرا درو قفل کردی آخه؟!.. امروز یه چیزیت هست…
-اون کسکش سعید، بهش اعتمادی نیست…
+داداش اون سرکاره الان… بیخیال نمیشی؟…
کمی بعد حسام ماسکارو بیرون آورد… ماسک نیلوفر خوشبختانه هم سایز نسبتا بزرگی داشت، هم دلخواهم بود… یه ماسک خوکی زنونه بود، با موهای بلند… حسابی خوف رو می نداخت توی جون آدم…
یکم ماسکو توی دستام فشار دادم، خوب جا باز کرد…
گذاشتیمش روی سر نیلوفر… بندهاشو از پشت حسابی محکم کردم، موهای ماسک رو مرتب کردم…
دیگه خیالم راحت بود اگه کسی هم وارد اتاق می شد، قرار نبود هویت نیلوفر مشخص بشه… اونقد محکم بسته بودم که اگر هم کسی از سرش می کشید به سختی می تونست ماسک رو برداره… آروم بشکن زدم و گفتم: صدامو خوب می شنوی؟!.. نفس تنگی که نگرفتی؟!.. چشات می بینه خوب؟!..
×بلی خوبه همه چیز… فقط یکم عجیبه برام… “گذاشتن دست رو ماسک و چرخیدن”
من و حسام بهش خیره شدیم… یه دختر ترکه ای، با لباس جذب مشکی با شونه های نسبتا تیز و استخونی… ماسک خوک زنونه روی سرش، حسابی مود ترس رو به وجودمون انداخت…
حسام آروم گفت: داداش اینا جنس ترکن… خیال کردی ازین آشغالای چینی گرفتم که بوی سگ مرده میدن!..
ماسک جیگسارو برداشتم… لبخندی رو لبم نشست… جلوی آینه ماسک رو گذاشتم… حسام از پشت سر بنداشو سفت کرد… حسابی عجیب و خوفناک شده بودم… پیش اومده بود موقع سکس از ماسک استفاده کنم، ولی ماسک جیگسا، نوبر بود…
دوست داشتم ساعتها توی آینه خودمو نگاه کنم… نیلوفر پشتم وایساده بود… اوففف… حس عجیبی داشت…
نگاه کردم به حسام، با لحنی که حسابی ترس توی وجودش مور مور می شد گفت:خب بقیه داستان؟!.. چیکار باید بکنیم؟!..
صدام از پشت ماسک، خشن و کلفت تر شده بود… ادامه دادم: پس ماسک خودت و سعید کجاست؟!..
حسام ماسک بتمن رو در آورد… واقعا زیبا و واقعی جلوه می کرد… برای سعید هم ماسک جوکر رو گرفته بود…
+چطوره؟!..
دستی به ماسک ها کشیدم… جنس مرغوب و آسی داشت…
آروم پرسیدم: سر اینا چقد پیاده شدی حالا؟!..
+سعید که پول ماسکشو می ده، اتفاقا خیلی هم استقبال کرد، شما دوتا هم مهمون من…
خنده های شیطونی سر دادم و گفتم: نه این حرفا چیه‌‌‌… اتفاقا دلم می خواست اولین کادوی من به آماندا یه چیز تاپ و جالب باشه… بعدا یادم بنداز چقدر باید بدم بهت؟!.. چون کادوی من حساب می شه… خودم باید پرداخت کنم…
داشتیم تعارف تیکه‌ پاره می کردیم که صدای زنگ در اومد…
حسام رفت درو باز کنه، با لحنی خشن و عصبی به نیلوفر گفتم: صدات در نمیاد… از الان لالی… هیچ حرفی نمی زنی… هرکار گفتم فقط می کنی… هرجا وایسادم، پشت سر من وایمیسدی… فقط پشت سر… حق نداری جلوم یا کنارم باشی… فقط پشت… فهمیدی؟!..
×چشم…
نیلوفر رو توی اتاق حبس کردم و درو روش قفل کردم…
جلوی در اتاق،دست به سینه وایسادم…
سعید تا وارد هال شد نگاش بی اختیار افتاد بهم و با لحنی که حسابی ترس برش داشته بود، جا خورد و چند قدم‌ عقب رفت و آروم داد زد: پشمام… بابا چتونه؟!.. ریدم توی خودم… سپهر تویی؟!.. مردِ حسابی این چیه گذاشتی سرت؟!..
حسام که از خنده داشت ریسه می رفت با صدایی بلند گفت: وای… سعید… ریدی به خودت مشتی… قیافت دیدنی بود… “قهقهه”
سعید دستشو از رو قلبش برداشت و با لحنی که کلافگی توش موج می زد گفت: قراره حال کنیم یا کلبه وحشته؟!.. اینا چیه آخه؟!..
کمی بعد دور میز ناهارخوری نشستیم… حسام با لحنی آروم ادامه داد:
"ببین سعید، تو و سپهر باهم مشکل دارید… از بچگی آبتون توی یه جوی نمی رفت، هیچ مشکلی نیست… رفاقت زوری که نیست؟!..
الان موقع این داستانا نیست… اگه درگیری درست کنید، هم‌ مکان به گا میره، هم اون شخصی که توی اتاقه…
حواستون باشه، محسن بدون آتو در بره، کونمون پاره اس…
سعید دستی به چونش کشید، یکم ماسک جوکر رو مالید و گفت: چی؟!.. اونیکه توی اتاقه؟!.. کی توی اتاقه مگه؟!..
داشت از جاش بلند می شد که دستم رفت روی دستش و به زور نشوندمش و با تهدید گفتم:
ببین لواطی جون، نه شوخی دارم و نه حوصله شو دارم… اگه کوچیکترین حرکتی بزنی که بخوای هویتشو بفهمی، از الان بدون از خود عقیدتی خار و مادرت رو هواس… خود دانی؟!..
سعید: این کصخل چی میگه!.. حسام؟!.. عقیدتی؟!..
من: کصخل باباته، مرتیکه کون باز…
حسام: وای خدا… “کوبیدن کف دست روی پشیونی”
یه دقیقه آروم بگیرید… “کوبیده شدن مشت روی میز”
سکوت عجیبی برقرار داشت… حسام با کلافگی گفت:
سعید، یه دختری توی اتاقه قراره، همراه سپهر فیلم برداری کنه… داداش فضولی؟!.. برای تو فرق می کنه کیه؟!.. فقط همینو بدون، بابای کصکشی داره، از بچه های عقیدتیه آقاش…
حسام رو کرد به من و گفت: کلید اتاقو بده بهش، خیلی تخم داره بره نگاه کنه کیه…
سعید خودشو جمع و جور کرد و گفت: نمی خواد داداش… چیو نگاه کنم؟!.. به من چه ارتباطی داره؟!.. فقط اونم ماسک داره دیگه؟!.. اگه قراره نشناسیم همو از همین الان باید شروع شه… سعید جلدی ماسک، جوکر رو گذاشت روی سرش و حسابی ترس برش داشته بود…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۹
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۳۷)༻

7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-01 01:21:36 +0330 +0330

دوستان شهوانی لطف کنید کامنت و لایک فراموش نشه. داستان بیاد بالا دیگران هم بخونند.

0 ❤️

2023-05-01 01:22:09 +0330 +0330

چطوری داداش گلم خوبی

0 ❤️

2023-05-01 01:26:22 +0330 +0330

↩ Alii696996
متاسفانه کرونای شدید گرفته سپهر به خاطر رعایت نکردن
💞شفای همه

1 ❤️

2023-05-01 01:29:04 +0330 +0330

↩ Real Baran
ای بابا خیلی ناراحت شدم ایشالله زودتر خوب شه
کاری از دستم اگه بر مساد درخدمتم

0 ❤️

2023-05-01 01:31:03 +0330 +0330

↩ Alii696996
💞حال عمومیش خوبه منم به خاطر وظیفه اومدم سایت داستانشو بزارم.به نظرم کسی توی این سایت دنبال داستان نیست.حداقل برداشت خودم اینه.
ولی خب تا قسمتی که برام ارسال کرده صفحه بندی میکنم میزارم.
تشکر از شما💞

1 ❤️

2023-05-01 01:34:39 +0330 +0330

↩ Real Baran
معمولا اینجا همه دنبال چیزای دیگه هستن 😁
منم یکم‌سرم‌شلوغه ولی گذاشتم هر چند روز یبار میخونم که حداقل قسمت ها بیاد بالا
سپهر واقعا دست به قلمش عالیه 👌
شما هم همینطور ولی متاسفانه حمایت کم‌میشه

0 ❤️

2023-05-01 21:05:37 +0330 +0330

↩ Real Baran
ای وای من امیدوارم ک هرچه سریعتر داداش گلم خوب و سرحال بشه و سلامتیشو کامل به دست بیاره

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «