༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۳۱)

1402/02/01

༺(۳۰)༻
چِشام، آروم باز شد، نگام بی اختیار رفت سمت عقربه های ساعت، گیج و منگ بودم… عقربه های ساعت روی ۱۰:۰۰ قفل شده بود… بوی کباب کوبیده، دماغمو خاروند، از جام بلند شدم، سرم تابِ عجیبی خورد…
تا چند لحظه حس غریبی به محیط اطراف داشتم، نمی دونستم کجا هستم، به چه دلیل توی اون اتاقم، شمار روز و شب رو قاطی کرده بودم، پاهام سست شده بود، بی اختیار روی تخت نشستم، تشنم بود… سرم درد می کرد، یه خماری عجیبی توی تنم وول می خورد…
صدای خنده های حسام و چند نفر دیگه از آشپزخونه می اومد…
آروم آروم بعد از گذشت چند دقیقه، تمام اتفاقات برام تداعی شد، شلوارمو پام کردم، رفتم سمت هال، لباسمو پیدا کردم و پوشیدم، روی زمین کاستوم خرگوش افتاده بود…
شورتشو برداشتم، یه منگوله بافتنی بزرگ، ازش آویزون بود، خندم گرفت.
-چرا ندیدم این منگوله، دم کونِ نیلوفر برقصه؟!.. خاک تو سرِ حشریم… با کف دست آروم گذاشتم رو پیشونیم… دماغم بی اختیار رفت روش… بوی خاصی نمی داد، فقط بوی تازگی کاستوم که از الیاف و تار و پودش، بر می خواست، به مشام می خورد…
رفتم سمت آشپزخونه، بوی سیگار، کباب کوبیده، قلیون، عطر… یه درهم برهمی بود که نگم برات…
دیدم موسی لاشخور، نشسته پشت میز ناهار خوری، بطری عرق توی دست، پاشو عصا کرده روی صندلی یه بند داره خالی می بنده…
اونطرف تر…
روی زمین، حمید سیرابی، داشت قلیون می کشید، از بس شلخته بود، جورابای سفید توی پاش، به رنگ گالش دراومده بود… داشتم نگاشون می کردم که سعید مافیا، یه پیک رو بالا گرفت، بهم خیره شد و آروم گفت: Saluti
با اینکه ازش متنفر بودم، سری تکون دادم و گفتم:نوش…
حسام داشت سالاد درست می کرد گفت:" بَه بَه…تارانتینو هم از خواب پا شد… بیا داداش، بشین یکم اختلاط کنیم، از کبابی رضا کثیف برات خرید زدم، بخوری جیگرت حال بیاد…"
آروم گفتم:“یه سر می رم خونه بر می گردم… کار واجب دارم… نوش جونتون…”
سعید زیر لب و طوری که سه نشه گفت:“حسابی خوش گذروندی نه؟!..”
یه نگاه بهش انداختم، چشای بی حال و سردش، با اون موهای مشکی و مدل بوکسوری، کفرمو در می آورد…
با لحنی آروم ادامه دادم:“گوه خوریش به تو نیومده…”
خواست از جاش‌ پاشه و شّر راه بندازه که موسی دستشو گذاشت رو شونش و گفت:“داداش، مهمونیم اینجا، بیخیال شید… زشته…”
سعید پیکو توی دستاش یکم فشار داد و رهاش کرد روی میز، یکم چرخ خورد، دور دور شد، تاب خورد، گوشه میز از حرکت وایساد…
سکوت عجیبی بین ما رد و بدل شد…
نفسی از تندی مشروب صاف کرد و گفت:“این خواهرت، با مینا بد تا کرده ها، آق سپهر… شنیدم برده داری می کنه…”
جملش تموم نشده بود حمید، زد زیر خنده و با کنایه گفت:“تینا خانم ارباب تشیف دارن، چرا توهین می کنی، نمی دونی نباس به ارباب ها توهین کرد… باس ستایش شن… دستاشو شبیه پنجول گربه گرفت جولوش…”
دستم بی اختیار رفت روی کمر بطری عرق، اومدم برش دارم که توی صورت سعید بکوبمش، حسام دستمو گرفت و آروم گفت:“داداش بیخیال… برو…”
به سعید خیره شدم و گفتم:"پایین بلوک منتظرم، خیلی احساس لاتی می کنی، منتظرم‌ نذار…
هوی حمید تو هم اون دهن گالتو ببند، دفعه آخرت باشه پشت خواهرم زر زیادی می زنیا عنچوچک…
همه شدن عاشق‌ پیشه مینا؟!.. چتونه شماها؟!.. پردشو کون عسلیا زدن، گنگ بنگشو با همونا رفته، خوب که پت و پاره شده، رسید به ما…
الانم کات کردم… کسی جلوتونو نگرفته، خیلی تیزید، بمالید درش… نمی تونید من مقصرم؟!..
سعید: خودت می دونی دختر جماعت راستِ کارم نیست!..
-به کیرم… تو لواط می کنی کسی ایراد گرفت؟!.. تو رو سننه مینا برده بوده یا هر گوه دیگه ای بوده؟!.. کون بازیتو بکن خب… سرت توی خشتک خودت باشه…
حمید: من کیرم دنبال میناس، ناراحت نمی شی؟!..
-تو و بابات، دوتاتون به کیرم… نبود دیگه؟!..
موسی: بچه هم بودی ادعای لاتیت می شد، یادته؟!..
-هرچی بودم و هستم، همیشه حرف حقو گفتم…
ترسی هم ندارم، کسی مشکل داره بیاد پایین، سنگامونو وا کنیم…
سعید: برو خونه… زیاد دور ور داشتی سفید برفی…
نتونستم خودمو کنترل کنم، پریدم روش… با آرنج گذاشتم توی صورتش، اونم نامردی نکرد با مشت چنان گذاشت توی شکمم، دل و رودم گره خورد توی هم، روی هم افتاده بودیم، حسابی مشت و لگد گذاشتیم رو تن هم… حمید و موسی به زور جدامون کردن…
کله سعید محکم کوبیدم رو در یخچال، اونم با مشت حسابی گذاشت روی شونم… یه خر تو خری شد که کاسه بشقابا، لرزشون گزفته بود…
کمی بعد از خونه حسام زدم بیرون…
اعصابم بهم ریخته بود… حالم از اون رفتارهای دوگانشون بهم می خورد، همین سعید، تا خایه جلوی کون عسلی ها خم می شد، چون فقط طرف یه پرادو زیر پاش بود… به من که می رسید چش نداشت ببینه با یه دختر تخمی، رابطه دارم…
تازه مرتیکه هول، خودش فاعل بود، آخه به تو چه!.. انگار من خودمو بکنم وسط یه مشت گی، فضولی کنیم کی با کی رابطه داره؟!..
مگه‌ میشه آدم گرایشش مشخص باشه، سرشو بکنه توی کون دیگران، نفس بکشه؟!.. هان؟!..
همون موسی، نی قلیون، بیست و چهاری در حال کاسه لیسی، بابای کون عسلیا بود، از حمید سیرابی نگم که چقدر خودشو کوچیک می کرد وقتی یکی از راکفلر هارو می دید…
فقط اینا نبودن، شده بود توی صف نونوایی وایسی، یکی از این بچه مایه دارا از اون حوالی رد شه، بی اختیار همه، کِرِ هم تا خایه تعظیم می کردن… از نونوا بگیر تا نفر آخر صف… بی دلیل؟!.. اون یارو نگاشونم‌ نمی‌کرد، حتی حاضرم شرط ببندنم، اونم ده به یک، طرف اصلا متوجه تعظیم کردن های این جماعت نمی شد…
یکی نبود بگه:"آخه دیوثا… گیرم طرف، مایه داره… شمارو سننه؟!.. نون و آبتونو می ده؟!.. چه دخلی توی زندگی نکبت بار شما داره که بی دلیل خم می شید جولوش؟!.. هان؟!.. بی دلیل، خایه مالی می کنید؟!..
بی دلیل، مجیز می گید؟!..
عقده حقارت دارید دیگه… آدم خلاء توی زندگیش نباشه، چه دلیلی داره جلوی هر ننه قمری تا خایه خم شه؟!..
حالمو این مردم بهم می زنن… بی دلیل، همونطور کشکی کشکی، می بینی عین گوسفند ازهم تقلید می کنن… یه جارکشی تا خم می شه، بقیه پشت بندش بدون فکر، اسکی می رن روش… دِ آخه ازگلا، شرف ندارید مگه شماها؟!..
داشتم کلی بد و بیراه می گفتم که دیدم جلوی آسانسور وایسادم کنار بابای نیلوفر…
آخ خدا… این دیوث نصف شبی از کجا پیداش شد!..
وارد آسانسور شدیم… برعکس دخترش، فاصله زیادی ازم گرفته بود، انگار جن دیده بود…
بهم خیره شد…
کسکش خان از بچه های عقیدتی بود… پوزخند تلخی نثارم کرد، طوریکه نزدیکم نشه، با یه ادا و اطوار خاص، یخه لباسمو مرتب کرد و گفت:“ان شاللهء شما راه راستو پیدا‌ کنید، جناب ایرانی…”
چِشام زل زد بهش، خیلی خودمو کنترل کردم و برای اینکه حسابی کونش بسوزه آروم یه جمله از امام راحل نقل کردم و گفتم:“خداوند، ان شاءالله… همه ما را آدم کند…”
با همون لحن و ادبیات گذاشتم‌ توی کاسه اش…
سری تکون داد و ایست آسانسور توی طبقه هفت نشون می داد باید گورشو گم کنه…
پیاده شد و رفت…
توی آینه نگاه کردم… لباسمو مرتب کردم… یکم شکم و شونم از مشتی که خورده بود درد می کرد…
رسیدم خونه…
چراغا خاموش بود… تاریکی محض و مطلق… آدم هول می کرد… پنجره چهار لت باز، بوی سیگاری پخش بود…
زیر لب گفتم ای خدا…
چراغارو روشن کردم، یهو یه دختر با موهای پت، دورش پتو، روی تکیه گاه صندلی نشسته، مقابل پنجره باز، توی تاریکی زل زده بود سینه آسمون…
چنان ترسی بهم فرو کرد که داشتم سکته می کردم… رفتم سمتش…
آروم‌ گفت: بالاخره اومدی؟!..
-تینا؟!.. چرا پنجره بازه آخه… نمی‌گی‌ مریض می شی دختر؟!.. چرا این ریختی تو؟!..
سیگارو از دستش گرفتم، پرت کردم بیرون… پنجره رو بستم…
دستاش یخ زده بود، تب داشت…
آروم گفتم:“مطمئنی فقط پریودی؟!..”
دستام رفت زیرپاهاش، بلندش کردم… توی بغلم گرفتمش… سبک بود… شبیه پرِ کاه… رفتیم توی آشپرخونه… نشوندمش روی صندلی…
نگاش کردم… چرا هیچی تنت نیست تو دختر؟!..
+سپهر ولم کن…
-مامان کجاست؟!..
+سر قبر من…
موهاشو مرتب کردم، لبام آروم رو موهاش رفت… وقتی ژولیده می شد، تودل برو تر می شد…
-می خوای ببرمت دوش بگیری؟…
+مامان میگه حموم نرو، کیست میوفته به کصت…
-قربونت برم پاشو بریم لباس تنت کنیم لااقل…
بعدش یه چیزی درست کنم بخوریم…
+حسش نیست…
دستام بی اختیار زیر پاهاش رفت، دوباره توی بغلش گرفتم، بلندش کردم، رفتیم توی اتاق…
گذاشتمش رو تخت…
+سپهر فلج بودم حال می داد؟!.. نه؟!..
“خنده های بلند”
-حرفا چیه می زنی تو آخه؟!..
+تمام کارامو تو می کردی، تازه ویلچرم نمی گرفتم… باید بغلم می کردی همه جا می بردیم، خیلی حال می داد…
“لبخند های شیطانی”
-دوباره تینا خانم ما پریود شد… حرفای غمگین و فاز سنگین برداشت… عزیزم تو جانباز صد درصد هم بشی من کنارتم… غصه نخور…
+کثافت گوه… “خنده های بلند”
توی کمد گشتم، تمام لباسا تنگ و جذب… یه لباس راحتی نمی شد توی اون لباسا پیدا کرد…
یه سرهم کلاه دار سبزرنگ پیدا کردم…
-پاشو ببینم اینو تنت کن…
سرپا شد و پتو از روش افتاد… ممه هاش، تیز… نوکش شبیه شمشیر وایساده بود… یه شورت جذب تنش بود… اونقد جذب که نوار داشت زیر کصش جیغ بنفش می کشید…
+سپه؟!..
-به خدا می دونم، اگر نسیم مادرجنده اینجا بود الان اون بهت می رسید.
نوارتم اون عوض می کرد… کاملا از بَرم چی می خوای بگی خوشگل خانم… منو جای اون جنده فرض کن…
+کثافت تو به اون خوشگلی هستی آخه؟!..
“خنده های بلند”
-به تار موت… دستام که قوی تره… تازه ویلچرتم می شم…
با اون چشای هار عسلیش بهم خیره شد…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۳۲)༻

7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-21 18:05:21 +0330 +0330

“دوستان شهوانی، داستان رو توسط جیمیل برای باران ارسال می‌کنم، اون آپلود می کنه… منتهی یه مشکلی هست، وقتی تعداد صفحه ها بالا می ره انگار نمی شه روی سایت قرار بگیره و باران مجبوره، بخش بندی بکنه و کار سختیه… حتمن نظر و کامنت بذارید… باعث خوشحالیه که بعدا از سفر اومدم نظراتتونو بخونم… از همه تونم ممنونم و امیدوارم بتونیم با این وضع مسخره نت، این داستان رو به یه پایان زیبا نزدیک کنیم، لطفا لایک و کامنت بذارید داستان بیاد بالا و خواننده های تازه ای مهمون مزه مزه ها بشن
پاینده مَزِه مَزِه های مَردونهِ😄🫵”

1 ❤️

2023-04-22 01:39:42 +0330 +0330

مفهوم کون عسلی و راکفلر یعنی چی؟

0 ❤️

2023-04-22 16:14:31 +0330 +0330

↩ SCALLETA54

حقیقت با خودم گفتم لابد یکی از دوست دخترای، کون عسلی های شهرک رو تور کرده، یه سری پسر سن بالا توی شهرک بودن، اسمشونو گذاشته بودیم کون عسلی…
فقط دستشون توی جیب آقاشون بود، تفریحشونم اسکی شمشک یا توی ویلا های لاکچری فشم مشغول بطری بازی بودن…

😼چون دارم صفحه بندی میکنم دقتم بیشتره😹

1 ❤️

2023-05-02 12:48:27 +0330 +0330

داداش
عالی بود
دوست داشتم
با اینکه از داستان اصلیت فاصله گرفتی و خیلی عالیه
شخصیت های جدید رو خیلی خوب وارد داستانت میکنی
دمت گرم😎

0 ❤️

2023-05-18 21:59:35 +0330 +0330

😾نسیم کجاست😹لیست فیوریت من نیلوفر نسیم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «