«ارباب»

1402/12/26

«رمان ارباب»
شامل پنج فصل
ژانر:عاشقانه

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

9200 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-03-16 01:23:33 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 1
تفنگم و بھ دیوار تکیھ دادم و بستھ ی سیگارم و از توی کت شکار دراوردم: -این خیلی بچھ ست خانوم بزرگ حتی ١٣ سالشم نیست
اصلا پریود شده؟ میتونھ بچھ دار شھ؟
بعدشم من زن دارم
چطور میتونی ھر روز این رعیتای پاپتی رو واسه من پیدا کنی ؟
خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت: -اون زن شھریت نازاست،اینو بفھم خسرو
روغن نباتی خورده نمیتونھ واست وارث بھ دنیا بیاره والا تا الان آورده بود
-خانوم بزرگ، دخالت توی زندگی منو تمومش کن
سیگارم و آتیش زدم و بھ دختری نگاه کردم کھ خانوم بزرگ اورده بود.
یھ گوشھ توی خودش جمع شده و عروسک پارچھ ایش رو توی بغلش فشار میداد.
صورت گرد و لبای قلوه ای داشت و از دعوای منو خانوم بزرگ ترسیده بود.
ولی ترس اون بچھ برام مھم نبود،من آدمی نبودم کھ یه دختر بچھ رو توی تختم راه بدم.
از دست مادرم عصبی بودم کھ ھر روز یھ دختر رعیت زاده رو میآورد تا ھمخواب من بشھ.
وقتی خانوم بزرگ از توران حرف زد صدای فریادم توی عمارت پیچید و دختر بچھ توی جاش پرید.
جوری کھ نزدیک بود بزنه زیر گریھ….
اینقدر عصبی بودم کھ نمیتونستم خودم و کنترل کنم. بھ سیگارم پک عمیقی زدم و روی لبھ ی پنجره نشستم.
خانوم بزرگ بھ دختره اشاره کرد و گفت: -بھ جای داد و بیداد کردن ببینش چقدر خوشگلھ ھیکلش و ببین این ده تا ھم واست بزاد بدنش جا وا نمیکنھ
ننھ ش چھار تا پسر و سھ تا دختر پس انداختھ،یکی از یکی سالم تر….
از قدیم گفتن َتره بھ تخمش میره اصلا لپای ھای گل انداختھ شو نگاه مثل پنجھ ی آفتاب میمونھ اسمشم افتابِ….
میتونھ واست وارث بیاره اسم تو زنده نگھ داره اما اون زن شھری نمیتونھ….
چند سالھ چسبیدی بھش اون فقط اخ و پیف کردن بلده شده یھ بار بیاد اینجا و روی خوش بھ ما نشون بده؟
شدیم حرف دھن دوست و دشمن کھ آره ارباب خودش نازاست نمیتونھ وارث بیاره نسل شون…
اگھ بیشتر اونجا میموندم معلوم نبود چھ بلایی سر اھالی خونھ بیارم.
تفنگم رو برداشتم و بھ طرف در رفتم: -تمومش کن خانوم بزرگ من این ضعیفھ رو چجوری ببرمش توی تخت؟
ھمون دقیقھ ی اول غش میکنھ ،جون نداره که….
با عصبانیت از در بیرون زدم اما با فکری کھ بھ سرم زد دوباره برگشتم و با قدمای بلند بھ طرف افتاب رفتم.
با خیال اینکھ میخوام بزنمش دستاش و جلوی صورتش گرفت. ھنوز خیلی بچھ بود و یھ لحظھ از کارم پشیمون شدم. نباید یھ دختر بچھ رو از خودم میترسوندم.
برای اینکھ حرصم و روش خالی نکنم مچ دستش رو گرفتم و بھ طرف خودم کشیدم.
جوری کھ فقط چند سانت باھام فاصلھ داشت و بھ اون چشمای ترسیده ش رو از بالا نگاه میکردم. از شدت بغض چونھ ش میلرزید.
قلبش ھم تند تند میزد وقتی کھ گفتم: -راه بیفت خودم میبرمت میندازمت خونھ بابا و ننھ ت رعیت و چھ بھ عمارت اربابی یھ بار دیگھ ھم این طرفا ببینمت بھت رحم نمیکنم و میبرمت تو تختم و اون وقت میفھمی ارباب زاده با کسی شوخی نداره شیر فھم شد؟
ھمون طورکھ از ترس بھ خودش میلرزید سرش رو بھ علامت آره تکون داد. لباش بھ طرز عجیبی سرخ شده و بھ اون گونھ ھا کھ رنگ صورتی گرفتھ بود میومد.
تیز نگاھش کردم و بازم داد زدم: -با سر باھام حرف نزن مگھ زبون نداری؟
اینبار با لکنت گفتم:
-چ…چشم…اَ…اَرباب….
صداش خیلی اروم و چشماش معصوم بود طوری کھ دلم میسوخت ھمچین بچھ ای رو فرستادن با مردی تو سن من ازدواج کنھ.
پوف کلافھ ای گفتم و با صدای بلند و طوری کھ خانوم بزرگ بشنوه گفت: -اینو آوردین واسھ من وارث بیاره؟ این ھنوز خودش شب ادراری داره چجوری میخواد بچھ بزاد؟ اصلا سینھ ھاش در اومده؟
ھیچ وقت نمیتونستم با یھ بچھ برم توی تخت و باھاش سکس کنم. با وجود تمایلات جنسیم نمیتونست حتی یھ ربع زیرم دووم بیاره
افتاب بدجور از حرفام خجالت میکشید و گونھ ھاش فورا گل انداخت. با ھمون حالت دستپاچھ موھای بلند و خرماییش رو فرستاد زیر روسری گل گلیش و لب گزید.
خانوم بزرگ ھم در رو محکم کوبید و از اتاق بیرون رفت.
اونقدر عصبی شده بودم کھ مچ دست ظریفش رو محکم گرفتم و بی توجھ بھ ترسش با خودم بھ طرف حیاط جلویی بردم.
دخترک سعی میکرد تند تر قدم برداره اما اونقدر کوچیک بود کھ بھم نمیرسید.
کنار سیاه کھ وایسادم پاھاش میلرزید چون خیلی تند دنبالم دوییده بود. مچ دستش رو ول کردم و با عصبانیت و اخمای درھم داشتم زین رو چک میکردم کھ بالاخره بھ خودش جرات داد و گفت:
-ن…ندارم!!!
یھ تای ابروم رو بالا دادم و گفتم: -چی نداری؟ -شب…شب ادراری…ندارم من…من…بزرگ شدم
نیشخندی زدم و بی توجھ بھ خدمتکارا ھم مثل ھمیشھ توی حیاط میچرخیدن بھ دخترک نگاه کردم،واقعا داشت بھم میگفت شب ادراری نداره؟
فکر میکرد ھمچین چیز پیش پا افتاده ای برای من مھمه؟ اونم برای ارباب زاده؟ چقدر ساده و احمق بود.
چونھ ش رو بین انگشت شست و اشاره م گرفتم و بھش توپیدم: -چرا فکر میکنی شب ادراری یھ بچھ برای من مھمه؟ -م…مھم نیست؟
دھنم از تعجب باز مونده بود،با وجود لکنتی کھ داشت خنگ تر بھ نظر میرسید.
چشماش با اون ھمھ معصومیت و سرخی بیش از حد لباش داشت توجھم رو جلب میکرد.
انگار یھ بچھ دھاتی منو دست انداختھ بود و داشت به ریشم میخندید.
بی خیال کلکل باھاش شدم و با یھ حرکت روی اسب پریدم،باید با خانوم بزرگ مفصل در مورد تحفھ ھایی کھ برام لقمھ میگرفت حرف میزدم.
دستم رو بھ طرفش دراز کردم و گفتم:
-بیا بالا تا نوک زبونت و نچیدم….
افتاب موھای لختش و زیر چارقد سبزش زد و نگاھی بھ پشتم انداخت. و بعد یھ قدم بھ عقب برداشت:
-م…من اونجا نمیشینم،آخه… میترسم
شلاق اسب رو توی دستم فشار دادم تا حرصم رو روی تن و بدن ظریفش خالی نکنم.
یه بچه نمیتونست کل روزم و داشت خراب میکرد.
در حالیکھ خم میشدم یقھ ش رو میگرفتم بھ طرف بالا کشیدمش. افتاب مثل یھ پر سبک بود و اصلا وزنی نداشت. بھ گمونم واسھ دختری توی اون سن زیادی سبک بود.
بی توجھ بھ ترسش جلوی زین یھ طرف نشوندمش و خودم یکم عقب تر رفتم.
اگھ تصمیم نداشتم بھ ده بالا برم و از رعیت جماعت زھر چشم بگیرم تا دختر واسھ من تحفھ نفرستن ھیچ وقت زحمت بردنش رو بھ خودم نمیدادم.
دخترک روی زین جابھجا شد و خودش رو توی بغلم چپوند. انگار نھ انگار من اربابم و رعیت تمام آبادی ھا ازم وحشت دارن.
اونقدر راحت بود کھ حس میکردم چیزی بھ اسم خجالت توی وجودش نیست.
ولی شلاق رو کھ بالا بردم بھ خیال اینکھ میخوام اونو بزنم سرش رو زیر پالتوم پنھون کرد و گفت: -لطفا م…منو نزن
دی…دیگھ اذیت ن…نمیکنم….
ارباب خسرو ،کسی کھ بھ بی رحمی معروف بود و ھمھ ازش حساب میبردن و حتی در مقابلش سر بلند نمیکردن یھ لحظھ دلش برای دخترک لرزید.
چشماش مظلوم بود و ھنوز معصومیتش رو از دست نداده بود.
اون بدجوری ترسیده و جوری لباسم رو توی مشت فشار میداد کھ انگار با شلاق کتکش زدم.
مادرم با خودش چھ فکری میکرد کھ دختری توی اون سن رو برای ازدواج و بچھ دار شدن آورده بود عمارت؟
افتاب ھنوز بچھ بود و اصلا نمیتونست زیر مرد خشنی مثل من دووم بیاره.
وقتی شلاق رو روی تن اسب کوبیدم یواشکی سرش رو از زیر پالتوم بیرون اورد و با اون چشمایی کھ مثل یھ موش صحرایی از فضولی برق میزد پرسید: -ن…نمی خواستید…م…منو بزنید؟
بی توجھ بھش بھ روبرو زل زدم چون نمیخواستم بھش رو بدم: -زبون درازی کنی میزنم
ابروھای باریکش رو بالا انداخت و صاف توی جاش نشست: -خو…خودم میدونستم تازشم ن…نترسیده بودما
عروسکش رو محکم تر بغل کرد و با حالت تخسی بھ
روبرو خیره شد….
یھ رعیت زاده سعی میکرد منو گول بزنھ و بھ خیال خودش میتونست.
مطمئنا ترسیده بود و اینو میشد از رنگ پریده ش فھمید ولی تخس تر از این حرفا بود.از اون بچھ ھایی کھ دوست داری تن و بدنش و با شلاق کبود کنی تا دلت خنک بشھ.
بالاخره از عمارت کھ بیرون زدیم ازش پرسیدم: -خونھ تون کجاست دختر جون؟ -من دختر جون نیستم، افتاب خانومم خو…خونه مونم بالای کوھه…او…اون با…بالا
با حرص بھ کوه نگاه کردم،این دیگھ از صبر و تحملم خارج بود.
اگھ میدونستم از روستای بالا آوردنش ھیچ وقت بھ خودم زحمت زھر چشم گرفتن و بردن دخترک رو نمیدادم چون ھنوز خستھ ی راه بودم.
حتی فرصت نشد ساکم رو بھ اتاقم ببرم و یھ چایی بخورم.
برای ھمین سرم بدجوری درد میکرد. بھ ناچار راھم رو بھ اون سمت کج کردم،باید افتاب رو میبردم و تا شب نشده بر میگشتم.
بعد من میدونستم و خانوم بزرگ و تحفھ ھایی کھ برام پیشکش میفرستاد….
دستام رو محکم دور بدن لاغر و استخوانی افتاب پیچیدم و اسب رو ھی کردم.
توی روستا نگاه رعیت رو روی خودم حس میکردم و بی توجھ بھ راھم ادامھ میدادم.
اونا عادت نداشتن ھیچ زنی رو روی اسب من ببینن. حتی توران ھم کھ گھگاه بھ روستا میومد و با ھم برای سوارکاری میرفتیم اسب جدا داشت.
خیلی زود از روستا بیرون زدیم و توی راستای رودخونھ با سرعت زیادی میتاختم. .
بھ کوھپایھ نرسیده بودم کھ نفھمیدم یھو چھ حیوونی از جلوی پاھاي سیاه در رفت و توی بوتھ ھا پرید.
اسب َرم کرد و با شیھه ی وحشت زده ای پاھاشرو بالا گرفت. یه آن ھمھ چیز بھم ریخت و افتاب جیغ بلندی کشید و بھ پالتوم چنگ زد.
جوری خودش رو بھم چسبونده بود کھ حس کردم تنھا پشت و پناھش منم. یھ دستم رو دورش پیچیدم و با دست دیگھ افسار اسب رو کشیدم.
ھنوز گیج بودم و صدای شیھھ ی اسب قطع نمیشد. توی تکون ھای شدید اسب نفھمیدم چھ اتفاقی افتاد.
افتاب از دستم در رفت و با صدای وحشتناکی توی
رودخونھ افتاد….
یھ دفعھ کنترل ھمھ چیز و از دست دادم و صدای جیغ افتاب توی گوشم پیچید.
دست و پا زدنش رو کھ توی آب دیدم اسب رو بھ سختی اروم کردم و ازش پایین پریدم.
افتاب خیلی سریع زیر آب رفت و دیگھ صدای جیغ کشیدنش نمیومد.
دلم بدجوری شور میزد و حتی یھ لحظھ ھم چشمای ترسیده ش از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
خسرو خان نگران یھ دختر بچھ بود و بی توجھ بھ موقعیتش توی آب پرید تا دخترک رو نجات بده.
رودخونھ عمق زیادی نداشت برای ھمین راحت پیداش کردم و سریع بیرون کشیدمش. اما نفس نمیکشید و رنگ از رخش پریده بود.
کنار رودخونھ روی زمین خوابوندمش و شروع کردم بھ احیا کردن. اون فصل از سال کنار رودخونھ خلوت بود و امید نداشتم کسی برای کمک بیاد.
وقتی برای بار دوم قلبش رو ماساژ دادم حجم زیادی اکسیژن رو توی ریھ ھاش برد و با صدای بلند نفس کشید.
آروم پشتش رو ماساژ دادم و گفتم: -چیزی نیست دختر جون،آروم نفس بکش ھیس،نترس من اینجام
افتاب کھ انگار بدجور ترسیده بود نمیتونست درست نفس بکشھ و مدام سرفھ میکرد.
چند باری اروم بھ پشتش ضربھ زدم و گفتم: -نفس بکش دختر امروز بھ اندازه ی کافی سگم کردی
نذار عصبی تر شم….
آفتاب یھو شروع کرد بھ نفس کشیدن و اکسیژن رو تند و پر صدا بھ ریھ ھاش برد. بدنش بھ شدت میلرزید و سرما لب ھای سرخش رو منجمد و سفید کرده بود.
بھ خاطر خیس شدن لباسش بھ تنش چسبیده بود و اون سینھ ھای نارس و سفت رو راحت میتونستم ببینم.
یا لحظھ حس کردم قلبم الان منفجر میشھ. فقط اخم کردم و خواستم نگاھمو بگیرم اما اون نوک برجستھ کھ از لباس بیرون زده بود رو نمیشد نادیده گرفت.
شیطون و لعنت کردن و تا حالش جا بیاد بھ اطراف نگاھی انداختم. ھوا داشت تاریک میشد و ھنوز تا ده بالا فاصلھ ی زیادی داشتیم، فرصت برگشت ھم نبود.
با یادآوری کلبھ ی شکار کھ اون نزدیکی بود و گاھی برای شکار اونجا میرفتیم فورا افتاب رو بغل کردم و روی اسب گذاشتمش:
-سعی کن زین اسب و نگھ داری میبرمت کلبھ ی شکار فقط پنج دقیقھ فاصلھ داریم
با افتاب حرف میزدم تا اون ترسی کھ توی چشماش دوییده بود رو کم کنم.حس میکردم در برابرش مسئولم.
چند دقیقھ بیشتر طول نکشید تا بھ کلبھ رسیدیم. آفتاب رو بغل کردم و بھ ھمراه ساک لباس ھام و داخل کلبھ رفتیم.
دخترک حتی نمیتونست یھ قدم برداره و بدنش مثل چوب؛ خشک شده بود.
آفتاب رو روی نیمکت چوبی نشوندم و پتو رو دورش پیچیدم.میون اون اوضاع قاراش میش وقتی پتو رو دورش پیچیدم وایسادم و بھش نگاه کردم.
فقط صورت رنگ پریده ش از لای پتو معلوم بود و بدجوری بامزه بھ نظر میرسید. شبیھ شخصیت ھای کارتونی کھ توی تلوزیون سیاه و سفید پخش میشد.
برای اینکھ حواسم رو پرت کنم سری تکون دادم و قبل از ھر چیز ھیزم ھای گوشھ ی اتاق رو برداشتم و بخاری چوبی رو روشن کردم.
کارم کھ تموم شد دوباره سراغ آفتاب رفتم کھ ھمونجا روی نیمکت کز کرده بود….
مشغول کار کھ بودم میل عجیبی داشتم کھ دوباره بھ اون دختر نگاه کنم. سرم رو بلند میکردم و دقتی بھ اون صورت رنگ پریده خیره میشدم دلم براش میسوخت،مظلوم و آروم بھ نظر میرسید و چونھ ش بھ خاطر بغض توی گلوش میلرزید.
ولی اون سینھ ھای تازه در اومده و نوک برجستھ ش رو کھ از زیر لباس نازکش دیده بودم رو نمیتونستم فراموش کنم.
برای مردی تو سن و سال من زشت بود ولی اندام نوبرونھ ی آفتاب وسوسھ م میکرد.
وقتی دستش رو گرفتم و بلندش کردم بدون ھیچ بحثی باھام تا کنار بخاری اومد.مثل یھ بچھ ی حرف گوش کن و آروم و سر بھ زیر بود.
از شانس خوبش ساک لباسم ھمراھم بود ،اونو روی میز چوبی گذاشتم و گفتم: -میتونی لباسات و عوض کنی؟
اره، وسوسھ ھای شیطانی نمیذاشت آروم باشم و تا ازش کام نمیگرفتم راحت نمیشدم. حداقل یھ بار باید سینھ ھاش رو توی دھنم میبردم.
اصلا رعیت جماعت مال ارباب بود. جان و مال و ناموسش. حقم و داشتم میگرفتم.
افتاب در حالیکھ چشماش دو دو میزد سرش رو بھ علامت نھ بالا انداخت. بدجوری تحریک شده بودم و نمیتونستم تحمل کنم.
برای ھمین نفس کلافھ ای کشیدم و سعی کردم لحن مھربونی داشتھ باشم تا نترسونمش: -نمیخوام سرما بخوری اینجا ھوا خیلی سرده قول میدم نگات نکنم ،خب؟
فقط زل زده بود توی چشمام و کاری نمیکرد. منم دیگھ نمیتونستم تحمل کنم. حتی اگھ راضی ھم نمیشد بزور تن و بدنش رو فقط برای یھ شب مال خودم میکردم…
با عجلھ دستش رو گرفتم و جلو تر کشیدمش.
باید زودتر لختش میکردم تا سینھ ھاش رو میدیدم.
بعد میرفتم سراغ کلوچھ ی لای پاھاش. اونجا ھم حتما بکر و دست نخورده بود.
یھ دختر روستایی توی اون سن دھن ارباب زاده رو آب انداختھ بود و نمیتونست ازش بگذره.
وقتی شروع کرد بھ تقلا پتو رو از دورش برداشتم و روی صندلی نشستم و گفتم: -میخوام لباسات و در بیارم کھ سرما نخوری باشھ؟ من نمیخوام اذیتت کنم اگھ دختر خوبی باشی واست از شھر عروسک میخرم
بالاخره بغضش بی صدا شکست و بھ گریھ تبدیل شد و با مظلومانھ ترین حالت ممکن گفت: -ع…عروسکم افتاد تو آب گم شد او…اونو مامانم واسم دوختھ بود قول…می…میدی واسم بازم بخری؟
از اونجایی کھ دیگھ تحمل نداشتم لبھ ھای پیراھنش رو گرفتم و گفتم: -آره قول میدم ارباب زاده ھیچ وقت دروغ نمیگھ بھ شرطی کھ بذاری بدنت و خشک کنم….
شھوت مثل یھ سم قوی بھ جای خون توی رگ ھام جاری شده بود و عضو سرکشم رو بیدار میکرد….
پیراھنش رو در آوردم و نگاھم قفل اون سینھ ھای تازه جوونھ زده قفل شد. چقدر تر و تازه و بکر بودن. نوک صورتیش مثل مروارید میدرخشید و آب دھنم رو راه مینداخت.
سرم رو جلو بردم و نوکش رو بھ دندون گرفتم و مکیدم. وای کھ تا بھ حال ھمچین لذتی رو حس نکرده بودم. آفتاب منو از خود بیخود میکرد، مخصوصا وقتی با نالھ گفت: -آخ…ارباب…درد میکنھ
دستم رو پشت کمرش حلقھ کردم و گفتم: -الان یکاری میکنم خوب شی فقط برای ارباب نالھ کن تا تمام عروسکای شھر و واست بخرم
چشماش آفتاب برق زد و لبای سرخ و مثل انارش و با زبون تر کرد. دیگھ تحمل نداشتم و توی یھ حرکت شورت و شلوار گلگلیش و پایین کشیدم.
بدن آفتاب بین بازوھام لرزید ولی ھمین ترس و استرسش ھم شھوتم رو بالا میبرد.
ازش جدا شدم و بدن ظریفش و لاغرش رو روی تخت گذاشتم و گفتم: -دوست داری ارباب بھت آبنبات بده؟
چشماش مثل دو تا دونھ الماس برقی زد و گفت:
-آره…من آ…آبنبات خیلی دوست دارم….
از اینکھ یھ دختر بچھ رو گول میزدم اصلا احساس بدی نداشتم. چون رعیت ھمھ چیزش مال ارباب بود.
اونا خودشون دخترک رو پیشکش فرستادن. پس از شیر مادر حلال تر بود.
سرم رو پایین بردم و لبھ ھای پف کرده ی کلوچھ شو رو دو انگشت باز کردم و گفتم: -اگھ دختر خوبی باشی بھت آبنبات میدم -آخھ…آخھ من خجالت میکشم…ا…ارباب مامان…طاھره گفتھ…نباید…کسی…
دستم رو روی دماغم گذاشتم و خیس کشداری گفتم: -ھمیشھ مامان طاھره درست میگھ یا ارباب؟ -ارباب
لحن بچگونھ ش ھم عجیب بھ دلم مینشست. اصلا چطوری اون دخترک تونستھ بود منو اونجوری دیوونھ کنھ؟
بوی بدنش و عمیق نفس کشیدم و انگشتم رو روی کلیتش بالا و پایین کردم. آفتاب با اون گونھ ھای گل انداختھ لب گزید و توی جاش وول خورد.
لبھ ھای پف کرده ی بھشتش رو بھم چسبوندم و بین انگشتام فشار دادم،حسابی خیس و براق بود. اصلا ازش سیر نمیشدم. مثل عروسک زنده بود.
وقتی زیپ شلوارم و پایین کشیدم چشمای معصومش رو با کنجکاوی بھم دوخت. خیلی سریع کمربندم و باز کردم و شلوارم رو پایین کشیدم تا زودتر تن و بدنش و مال خودم کنم….
آفتاب ترسیده بود اما ھیولای توی وجودم بھش رحم نمیکرد. دستاش رو گرفتم و دور آلتم پیچیدم،چقدر دستای کوچیکش گرم بود. آھی از سر لذت کشیدم و خودم و بین انگشتاش عقب و جلو کردم.
اھالی روستا بارھا دختراشون و بھم پیشکش کرده بودن اما ھیچ کدوم بھ اندازه ی آفتاب بھم نچسبیده بود.
نزدیک بھ ارگاسم بودم کھ خودم و بین پاھاش جا کردم. وقتی زیر تنم شروع کرد بھ لرزیدن و گریھ کردن دستام رو کنار سرش ستون کردم و اروم پچ زدم: -آروم باش کوچولو مگھ نمیخوای برات عروسک بخرم؟
اشکاش از چشماش روی بالش چکید و با گریھ گفت: -ن…نھ دیگھ نمیخوام آخھ…د…درد دارم سرم رو پایین بردم و گونھ ش رو بوسیدم،یھ حس خوبی از بوسیدنش بھم دست میداد. حتی خونی کھ روی تشک میریخت ھم قدرتم و بیشتر میکرد.
اونقدر بھ کارم ادامھ دادم تا بھ نقطھ ی اوج رسیدم و بعد از اینکھ آروم شدم کنارش دراز کشیدم.
آفتاب ھنوز گریھ میکرد اما خیلی بی صدا و مظلومانھ. طوری کھ یھ لحظھ دلم براش سوخت.
بدن ظریفش رو بلند کردم تا بھ طرف خودم بکشم اما ھمون لحظھ متوجھ چیز عجیبی شدم. باورم نمیشد ھمچین چیزی رو ندیده باشم اونقدر کھ شھوت تمام وجودم رو گرفتھ بود….
از جام بلند شدم و بھ بدن لختش نگاه کردم.
روی کمر و پاھا و باسنش و بعد بازوھا و شکمش پر بود از جای سوختگی و ردزخم و کبودی. حتی روی مچ دستش اثر گاز گرفتگی ھم دیده میشد.
سعی میکرد خودش رو بپوشونھ اما بلندش کردم و در حالیکھ بدنش و وارسی میکردم گفتم: -اینا جای چیھ؟ کی تو رو زده؟

ادامه دارد….


2024-03-16 13:59:38 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
چ عجب یکی داستان خوبی نوشت

2 ❤️

2024-03-16 20:05:55 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 2
با عجله به پتو چنگ زد و میخواست روی خودش بکشه که مچ دستش و گرفتم و گفتم: -جواب بده،قول میدم به کسی نگم….
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با لحن بچگونھ ای گفت: -سی…سیما با…با اَ…اَسد
لکنت داشتنش عصبیم میکرد اما بی خیالش شدم و پرسیدم: -اینا دیگھ کین؟ آروم و شمرده حرف بزن ببینم چی میگی
دخترک نفس عمیقی کشید و ھمون طور کھ فین فین میکرد گفت: -نا…نامادریم با پسرش آخھ من بلد نیستم نون بپزم ارباب بخدا سعی میکنم بھ بچھ ھا شیر و غذا بدم…یا…یا جاشون و عوض کنم ا…اما سیما…ھمش بھم می…میگھ خ…خنگ ببھم ف…فحشای ب…د میده ب…بعد منو میزنھ و می…میندازه تو زیرزمین
ھنوز خیلی بچھ بود،معصوم و بی گناه بود. میخواستم عصبی شم و بگم نامادریت خیلی آدم رذلیھ اما یادم اومد خودم چند دقیقھ پیش شبیھ یھ کفتار دخترونگیش رو بی رحمانھ گرفتم….
اصلا نمیفھمیدم با چھ دلی بچھ ای توی اون سن رو اونجوری شکنجھ میکردن. بدن آفتاب پر از رد ترکھ و داغ بود اما حتی اون خط و لکھ ھا ھم نمیتونست پوست سفیدش رو از چشمم بندازه.
بدنش بوی خوبی میداد و دلم میخواست انگشتام رو فرو کنم توی موھاش و تا صبح باھاش ور برم.
بھ نیپل ھای صورتیش نگاھی انداختم و آب دھنم رو قورت دادم. اندامش اونقدر بکر و دست نخورده بود کھ من حتی حیفم میومد بھش دست بزنم نکنھ خطی روی اون پوست مرمری بیفتھ.
دستم رو روی ران پاش کشیدم و پوست لطیفش رو لمس کردم. آفتاب ھم حرفی نمیزد .
نگاھم دوباره افتاد روی سینھ ھاش،سینھ ھای کوچیکی کھ دستای بزرگ یھ مرد و پر نمیکرد ولی خیلی تحریک آمیز بود.
ھوس کرده بودم بھ اندامش دست بزنم.بدنش رو ببوسم و دوباره روش خیمھ بزنم و خودم رو واردش کنم.
من ارباب روستا بودم،یعنی صاحب جسم و روح رعیتم.شاید اینا فقط برای توجیح خودم بود ولی آفتاب و مال خودم میدونستم.
میتونستم فقط ھمون شب داشتھ باشمش و از تن و بدنش لذت ببرم بدون اینکھ نگران چیزی باشم
موھاش رو کنار زدم تا اندامش رو کامل ببینم،بھ ارومی بلندش کردم و وادارش کردم جلوم وایسھ….
بدنش زیبا و دست نخورده بود.
سینھ ھای کوچیک و کمر باریک،باسن برجستھ و ران ھایی کھ نھ پر بود،نھ لاغر. از ھمھ وسوسھ انگیز تر بھشت لای پاھاش بود.
موھای تازه جوونھ زده ش نشون میداد اون دختر سن و سالی نداره. شبیھ ھلوی نوبر بود،ترد و خوشمزه و شیرین. ھیجانیم میکرد و ضربان قلبم رو بالا میبرد.
وقتی پشت انگشت ھام رو روی ترقوه ش کشیدم یاد توران افتادم. ھمسرم روی این چیزا حساس بود، حتی نمیتونست تحمل کنھ بھ یھ زن نگاه کنم اما اون دختر بچھ تاب و تحملم رو گرفتھ بود.
حین نوازشش بھ سینھ ش کھ رسیدم انگشتم رو روی ھالھ ی صورتی رنگش کشیدم و آروم آروم سمت نیپلش رفتم. اون نگین صورتی کاملا سفت و برجستھ شده بود و بھ لمسم واکنش نشون میداد. آفتاب لب گزید و بھ حرکت دستم خیره شد.
با اینکھ تازه دخترونگیش رو گرفتھ بودم اما بازم میخواستمش.
پایین رفتم تا بھ شکم تختش رسیدم،انگشتم رو دور نافش کشیدم و صدای اه ریزش باعث شد ھورمون ھای مردونھ م بالا و پایین بشھ.
بدنش مثل یھ بازی مھیج سرگرمم کرده بود. وقتی بھ شرمگاھیش رسیدم با پشت انگشت خطای فرضی روش کشیدم تا بھ لبای بھشتش رسیدم.
نوک انگشت ھام رو روی ھر دو لب کھ کشیدم متوجھ شدم خونریزی داره و بالاخره عقب کشیدم….
ساک لباسم رو باز کردم و پلیور نوک مدادیم رو کھ توران برام خریده بود رو برداشتم و تنش کردم.
باید زودتر بدنش رو میپوشوندم تا باز کار دست دخترک ندم.
آفتاب توی اون پلیور گم شده بود. آستین ھاش اونقدر بلند بود کھ دستاش اصلا معلوم نمیشد.
پایین لباس ھم تا روی کشالھ ھای رانش اومده و عجیب بھ پاھای لختش میومد. پلیور تیره و پوست بلوری چھ ترکیب ھوس انگیزی میشد. ھمیشھ وقتی میشنیدم کھ میگن لباس ھای مردونھ رو برای زن ھا میدوزن پوزخند میزدم. ولی حالا بیشتر بھش پی برده بودم.
اگھ آفتاب لباس مردونھ میپوشید و جلوی یھ مرد راه میرفت بی شک عاشقش میشد. یھ لحظھ از فکری کھ بھ سرم زده بود غرق حسادت شدم.
اصلا دوست نداشتم کسی اون دختر رو با اون لباس ھا ببینھ. آفتاب دستاش رو بالا گرفت و با اون استینای گشاد با شیطنت گفت: - چقد…گرمھ انگار توش بخاری گذاشتن شکمش رو نوازش کردم و توی بغلم کشیدمش: -دوست داری ما تو باشھ؟
آفتاب خنده ی قشنگی کرد: -آ…آره…میشھ؟
برای اینکھ حواس خودم رو از اون ھمھ دلبری پرت کنم سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و گفتم: -برو توی تخت دراز بکش و پتو رو بنداز روی خودت تا من یھ چیزی برای خوردن پیدا کنم و بعد اسپنکی بھ باسنش زدم: -بجنب ببینم
آفتاب در حالیکھ باسنش رو ماساژ میداد سرش رو روی بالش گذاشت و وقتی پتو رو روی خودش کشید دیگھ نتونستم اون پاھاي لخت و تپلش و ببینم….
شب رو کنار آفتاب گذروندن خیلی سخت بود. نمیتونستم خودم و کنترل کنم. اگھ خونریزی نداشت حتما بازم ازش کام میگرفتم.
لباساش رو کنار بخاری خشک و از توی کلبھ یکم غذای آماده کردم و خودم و آفتاب خوردیم. موقع خواب وقتی کنارش دراز کشیدم و توی بغلم کشیدمش بازم میخواستمش.
اون دختر بچھ انگار طلسمم کرده بود. میخداستمش. ارباب خسرو،با اینکھ خودش زن داشت و ادعا میکرد ھیچ زنی نمیتونھ از خود بی خودش کنھ در برابر یھ دختر بچھ مقاومت نداشت.
تمام شب مثل یھ عروسک توی بغلم گرفتمش و ھر بار کھ مردنگیم خودنمایی میکرد بھ توران فکر میکردم.
وقتی کھ صبح شد آفتاب رو برداشتم و راه افتادیم. باید زودتر از شرش خلاص میشدم والا کار دستش میدادم.
ھنوز وارد روستا نشده بودیم کھ بھرام با افرادش روبروم ظاھر شدن. بھرام دوست دوران بچگیم بود. ارباب روستای بالا.
البتھ کھ چند سالی ازم بزرگ تر بود اما از نوجوانی برای شکار پایھ ثابت بود. بعد از احوالپرسی نگاھی بھ افتاب انداخت و گفت: -ماجرا چیھ؟ برق توی چشماش و نگاھش رو روی آفتاب رو دوست نداشتم اما گفتم: -خانوم بزرگ لقمھ گرفتھ بود برام آوردم پس بدمش بھ بابا ننھ ش -اگھ پایھ ای بریم شکار؟ -این دفعھ رو تنھا برو
اومدم برای زھر چشم گرفتن….
بھرام بھ درختای روی تپھ اشاره کرد و گفت: -موردی نداره ارباب زاده تا یھ ساعت دیگھ زیر درخت کھنھ میبینمت و بعد اسب رو ھی کرد و خودش و افرادش بھ تاخت از کنارم رد شدن.
اما نگاه بھرام رو تا لحظھ ی آخر روی آفتاب حس کردم. این اصلا بھ مذاقم خوش نیومد.
وارد روستا کھ شدیم اھالی جلوم خم و راست میشدن و با تعجب بھ آفتاب کھ توی بغلم فرو رفتھ بود خیره بودن.
کسی باور نمیکرد ارباب زاده یھ دختر بچھ رو سوار اسبش کنھ و توی روستا بچرخونھ تا ھمھ ببینن. بالاخره با راھنمایی آفتاب بھ خونھ شون رسیدیم. مثل بقیھ ی اھالی خونھ ی گلی و قدیمی داشتن کھ با خشت درست شده بود. آفتاب رو اول پیاده کردم و بعد خودم پیاده شدم اما حس میکردم اون دختر ترسیده.
رنگ پریده ی صورت و چشماش کھ دو دو میزد اینو میگفت.
وقتی در آھنی رنگ و رو رفتھ ی حیاط و زدم بھ بازوم چنگ زد و پشت سرم پنھون شد. آفتاب ترسیده بود و منم دلیلش رو خوب میدونستم.
چند لحظھ ی بعد در حیاط باز شد و زنی کھ با چادر یه بچه رو روی کمرش بستھ بود در رو باز کرد. اول با حالت عامیانھ ای گفت: -فرمایش؟ ولی خیلی سریع منو شناخت و بھ تته پته افتاد: -ای وای،ارباب زاده شمایید؟ خاک عالم بھ سرت سیما ارباب ،تو رو خدا ببخشید،اول نشناختم
قدم رنجھ فرمودید، بفرمایید داخل….
از نامادری آفتاب اصلا خوشم نیومده بود. بھ نظرم زن دروغگو و زبون بازی میومد. برای ھمین بھ داخل خونھ اشاره کردم و گفتم: -بھ مردت بگو بیاد
سیما بچھ ی روی کولش رو بالا تر کشید و گفت: -مردم کجا بود ارباب؟ ماه بھ ماه نمیاد خونھ بھ ذلیل مرده ھاش سر بزنھ سیما پیشکش
آخھ شھر کار میکنھ
و بعد نگاھش بھ آفتاب کھ افتاد روی گونھ ی خودش کوبید و گفت: -ارباب زاده پست آورد یتیم مونده؟ اونجا ھم نحسی بالا اوردی؟
آفتاب آروم پشتم ھق زد و چیزی نگفت. آروم مچ ظریفش و گرفتم و با اینکھ دلم بدجوری براش میسوخت از پشت خودم بیرون کشیدمش و گفتم: -خودت و جمع کن زن این بچھ رو فرستادی تحفھ؟ فکر کردی ارباب زاده میخواد باھاش عروسک بازی کنھ؟ -ارباب،آخھ خانوم بزرگ… -ساکت شو…دیگھ ھم نبینم دختر بچھ رو فرستادی عمارت والا تو رو ھم آواره ی شھر میکنم -روم سیاه ارباب،سیما غلط کرد فکر میکردم یھ نون خور کمتر میشھ
آفتاب و کھ بھ جلو ھل دادم با اون چشمای اشکی کھ پر از التماس بود بھم خیره شد. اما من نمیتونستم براش کاری کنم.
دخترک و دست نامادریش سپردم و بعد از اینکھ سوار اسب شدم بھ طرف وسط روستا راه افتادم تا از اھالی زھر چشم بگیرم….
ادامه دارد….

6 ❤️

2024-03-16 20:28:08 +0330 +0330

لطفا ادامشو زودتر بذارید. خیلی قشنگ بود

2 ❤️

2024-03-17 00:05:15 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 3
آفتاب:
ارباب زاده قوی و بزرگ بود. مثل بابام پیر نبود چون حتی یھ تار موی سفید ھم نداشت. من خیلی دوستش داشتم. با اینکھ وقتی باھام از اون کارای زن و شوھری کرد خیلی درد کشیدم.
روژان دختر ھمسایھ بھم گفتھ بود یھ شب کھ رفتھ بود آب بخوره دید کھ بابا و مامانش زیر کرسی از اونکارا میکردن. واسھ منم تعریف کرد و قسمم داده بود کھ بھ کسی نگم والا خدا بابام و ھم مثل مامانم ازم میگرفت. وقتی ارباب از پیچ کوچھ ناپدید شد یھو موھام کشیده و جیغم بھ ھوا رفت. سیما من و با موھام توی حیاط کشید و روی زمین پرتم کرد. بعد ھمون طورکھ بھ طرف حوض میرفت گفت: -ذلیل مرده ی بی پدر مادر چھ غلطی کردی کھ ارباب تو رو برگردوند ؟ حتما دستپاچلفتی گری کردی والا خانوم بزرگ گفتھ بود تو رو عقد میکنھ با چشمای ترسیده خودم و عقب کشیدم و زدم زیر گریھ. از سیما و ترکھ ای کھ ھمیشھ توی حوض میخیسوند تا منو باھاش کتک بزنھ بدجور میترسیدم. سیما ترکھ رو از توی آب بیرون آورد و در حالیکھ بھ طرفم میومد گفت: -حرف بزن دختره ی خراب تو عمارت چھ گھی خوردی کھ پس فرستادنت
منتظر بودم با ترکھ بیفتھ بھ جونم اما قبل از اینکھ بھم برسھ وایساد و با چشمای گرد شده بھم خیره شد.
دھنش مثل ماھی از آب بیرون افتاده باز و بستھ شد اما چیزی نمیگفت….
بدنم شل شده بود و از ترس تنم میلرزید. آخھ از اون ترکھ ی خیس خیلی میترسیدم، درد داشت. رد نگاھش رو کھ دنبال کردم بھ خونی رسیدم کھ از بین پاھام راه افتاده بود و لباسا و زمین رو کثیف میکرد. بالاخره سیما بھ خودش اومد و شروع کرد بھ گریھ و زاری: -ای خدا ذلیلت کنھ کھ بی ابرومون کردی بعد ترکھ ی خیس و روی تنم کوبید و ادامھ داد: -واسھ ارباب ھرزگی کردی؟ اون دخترونگیت و گرفت؟ حالا چطوری جواب بابات و بدم؟ ھم پست فرستادن ،ھم دخترونگیت و گرفتن بعد از این کی میاد تو رو بگیره؟
سیما با ترکھ ی خیس منو میزد و نفرین میکرد و فحش میداد. منم از درد توی خودم جمع شده بودم و گریھ میکردم. آخھ چرا خدا منو با مامانم نبرد؟ یعنی اینقدر دختر بدی بودم؟ خب معلومھ کھ کسی منو نمیخواست، آخھ ھمھ میگفتن نحسم. از وقتی کھ بھ دنیا اومدم مامانم روز خوش ندید و آخر روز تولدم رفت پیش خدا. منم گذاشت تا سیما ھر روز کتکم بزنھ شاید عقده ھاش وا بشھ. دلم خیلی درد میکرد.اما سوزش جای ترکھ ھا بیشتر بود. وقتی یھ دل سیر کتکم زد موھام رو گرفت و منو کشون کشون بھ طرف زیرزمینی برد کھ ھمیشھ اونجا زندونیم کرد. بدن بی جونم و از پلھ ھا انداخت پایین و گفت: -اینقدر ھمینجا میمونی تا آقاجونت بیاد تکلیف تو روشن کنھ
منکه از پست بر نمیام دختره ی ھرزه….
بدن بی جونم و بیخ دیوار کشیدم و ھمون طورکھ روی
زمین دراز کشیده بودم توی خودم جمع شدم. من فقط سیزده سالم بود. ھیچی از حرفای سیما نمیفھمیدم. از کاری کھ ارباب زاده باھام کرده بود ھم ھمین طور. از وقتی یادم میومد اھالی روستا و بزرگترا میگفتن ارباب مثل خداست. ھر چیزی بخواد باید ھمون بشھ. ھر کاری بکنھ درستھ. رعیت ھم فقط باید از دستورات ارباب اطاعت کنھ. خب منم ھمونکارو کرده بودم،پس چرا سیما کتکم زد؟ چرا بھم گفت ھرزه؟ مگھ من کار بدی کرده بودم؟ وقتی کمرم و زیر دلم تیر کشید بلند تر زدم زیر گریھ. حالم بد بود و بدنم درد میکرد. از خون لای پاھامم ترسیده بودم. از سوزش ترکھ ی خیس ھم ھر چی میگفتم کم بود. باز اینا رو میتونستم تحمل کنم. ولی اگھ بابام از شھر میومد و سیما ھمھ چیز و بھش میگفت منو زیر کمربند میکشت.
نمیدونم چند ساعت گذشتھ بود ولی ھوا تاریک شده و از سرما استخوانام جیغ میکشید. با ھمون حال بد خودم و بھ طرف وسیلھ ھای تھ زیر زمین کشیدم و پتوی کھنھ ای رو کھ اون زیر قائم کرده بودم و بیرون آوردم و دورم پیچیدم. یھ تیکھ فتیر ھم لاش گذاشتھ بودم واسھ روز مبادا. آخھ سیما زیاد منو اینجا زندانی میکرد. نون خشک با دست تیکھ تیکھ کردم و بھ سختی جوییدم. دلم یھ غذای گرم و شیرین میخواست. مثل حلوای شیره ای کھ مامانم درست میکرد،بعد پشت
بندش چایی میخوردم کھ بیشتر بھم بچسبھ….
سھ روزی میشد کھ گرسنھ و تشنھ توی زیر زمین زندانی بودم و سیما حتی یھ بارم نیومد بھم سر بزنھ ببینھ مرده م یا زندهم! کم کم حس میکردم میخواد منو توی اون دخمھ زنده بھ گور کنھ کھ بالاخره در زیر زمین باز شد و اسد کھ تنھا پسر سیما از شوھر اولش بود در رو باز کرد و از ھمونجا داد گفت:
-پاشو تن لشت و تکون بده برو بیرون امشب مھمون دارم میخوام این کثافتا رو خوب تمیز کنی
و بعد در رو باز گذاشت و رفت. نگاھم روی خونی کھ روی زمین ریختھ بود ثابت موند،اونقدر گرسنھ بودم کھ نای بلند شدن نداشتم چھ برسھ بھ تمیز کاری. بھ ھر بدبختی و عذابی کھ بود بھ کمک دیوار از زیر زمین بیرون زدم. اول باید یچیزی میخوردم و لباسام و عوض میکردم،والا از بوی خون بالا میاوردم. سیما طبق معمول داشت توی حیاط کار میکرد. با دیدنم اخمی کرد و گفت: -شانس آوردی اسد پا در میونی کرد والا تا اومدن بابات ھمونجا میموندی انگار باید از اسد و رفقای اراذل و اوباشش ممنون میشدم،والا معلوم نبود چقدر دیگھ باید اونجا میموندم. سیما جارو رو توی آب حوض زد و ادامھ داد: -اول برو یھ چیزی کوفت کن بعد برو زیر زمین و تمیز کن و برق بنداز
سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و بھ طرف خونھ راه افتادم کھ با حرص گفت: -با این لباسای نجس میخوای بری تو خونھ؟ خبرت ھمھ جا رو بھ گند میکشی اول برو خودت و بشور تو طویلھ آب گذاشتم بھ پاھاي بیجونم تکونی دادم و بھ طرف طویلھ رفتم ،سیما ھیچ وقت اجازه نمیداد با خودش و بچھ ھاش برم حموم،ھمیشھ بھونھ میآورد کھ پول نداره و مجبورم میکرد توی طویلھ خودم و بشورم. بغضم و قورت دادم و وارد طویلھ شدم. بھ خودم قول داده بودم کھ درس بخونم و خانوم دکتر بشم،میخواستم خودم و نجات بدم و بھ سیما ثابت کنم من میتونم….
با صدای خنده ھایی کھ مشخص بود حالت عادی ندارن بھ خودم اومدم و پنجره رو بستم. دوستای اراذل و اوباش اسد بازم اومده بودن و معلوم نبود اونجا چھ خبره.
ھمیشھ برام سوال بود اونجا چکار می کنن کھ اجازه نمیده بھش نزدیک بشیم. ھر ھفتھ ھم سر و کلھ شون پیدا میشد و من باید بساط پذیرایی رو آماده میکردم. سیما ھم کارای پسر عزیز دردونھ شو نمیدید و فقط بلد بود بھ من سرکوفت بزنھ. وقتی اسد سینی چایی رو برد سیما کیسھ ی گردو ھا رو از توی پستو بیرون آورد و گفت: -بلند شو بیا کمک کن میخوام گردو بسابم فردا خواھرم و بچھ ھاش میان اینجا
من اصلا حوصلھ ی اون بچھ ھای بی ادب و گستاخ خواھرش اکرم رو نداشتم اونقدر کھ حرفای زشت و کارای بد میکردن اما جرات اعتراض ھم نداشتم. تمام شب بھش کمک کردم تا گردو ھا رو پاک کردیم و سابیدیم تا برای فردا آماده بشھ. اسد ھم صبح زود چند تا مرغ سربرید برای داخل فسنجون. ھمیشھ برای فامیل خودش سنگ تموم میذاشت اما وقتی خالھ ھام برای دیدن من میومدن کمر درد و بچھ ھا رو بھونھ میکرد و یھ غذای ساده و دم دستی براشون تھیھ میکرد.
دم دمای غروب بود و ھنوز قوم مغول نیومده بودن کھ ھمسایھ در خونھ مون رو زد و سیما رفت تا ببینھ چکار داره. ھنوز چند دقیقھ نگذشتھ بود کھ صدای سیما رو شنیدم کھ اسمم و صدا میزد. فورا چارقدم رو سر کردم و رفتم جلوی در. سیما ظرفی کھ توش خورشت قرمھ سبزی بود رو بھ طرفم گرفت و گفت:
-برو خورشتا رو یکی کن تا من بیام….
ظرف قرمھ سبزی و ازش گرفتم و وارد آشپزخونھ شدم. سیما برای خواھرش دو نوع خورشت درست کرده بود،یعنی قرمھ سبزی و فسنجون. ولی تا بھ حال ندیده بودم خورشت ھا رو قاطی کنھ. بیخیال شونھ ای بالا انداختم چون اصلا بھ من ربطی نداشت. اگھ انجام نمیدادم کتک مفصلی میخوردم پس بھتر بود کھ حرف گوش میدادم.
برای ھمین قابلمھ ی قرمھ سبزی رو از روی اجاق برداشتم و توی قابلمھ ی فسنجون خالی کردم. بعد با ملاقھ خوب ھم زدم و قابلمھ ی قرمھ سبزی رو شستم تا برای شب کار کمتری داشتھ باشم. مشغول کار بودم کھ صدای زلزلھ ھای اکرم خانوم خونھ رو پر کرد. بازم اومده بودن و ھنوز ھیچی نشده دعواشون با خواھر و برادرای کوچیک ترم شروع شده بود. داشتم ظرفای شام رو اماده میکردم کھ سیما و خواھرش وارد پستو شدن و من با اینکھ اصلا میل نداشتم با اکرم خانوم حال احوال کردم کھ یھو صدای جیغ سیما خونھ رو پر کرد: -ذلیل مرده،این چیھ؟ پس خورشتا کجان؟ با ترس بھ عقب برگشتم و با دیدن سیما کھ با ملاقھ بھ طرفم میومد پشت اکرم قائم شدم و گفتم: -خ…خب خو…خورشتا رو…رو اجاقن م…مگھ خو…خودت ن…نگفتی قا…قاطی کن؟ -ای تو بمیری از دستت راحت شم من گفتم خورشت ھمسایھ رو با قرمھ سبزی خودمون قاطی کن
اکرم کھ ھاج و واج مونده بود طرف خواھرش رفت و گفت: -حالا حرص نخور خواھر،اتفاقیھ کھ افتاده الھی بمیرم واست کھ باید حرص یتیم یکی دیگھ رو بخوری
سیما کھ بھ طرفم یورش آورد از پستو بیرون زدم و خودم و بھ طویلھ رسوندم.
بعد پشت علوفھ ھا قائم شدم تا دستش بھم نرسھ
کارم اشتباه بود،درست. ولی از قصد نکرده بودم و سیما اینو نمیفھمید. توی علوفھ ھا کھ قائم شده بودم دعا میکردم یادش بره یا اکرم بتونھ کاری کنھ کھ کتکم نزنھ اما صدای اسد و کھ شنیدم فھمیدم اینبار سیما خیلی عصبی شده: -بیا بیرون ببینم وزه خانوم و بعد صدای در آوردن کمربندش رو شنیدم و ستون فقراتم لرزید: -اگھ خودت بیای قول میدم کمتر بزنمت
ولی وای بھ حالت خودم پیدات کنم،اون وقت جوری میزنن کھ ننھ ت از قبر در بیاد و نجاتت بده فھمیدی؟ کمربند رو کھ توی ھوا تکون داد صدای برش ھوا باعث شد از ترس قلبم تند تر بکوبھ. اسد رحم نداشت،چند باری زیر دستش کتک خورده بودم و میدونستم چقدر بی رحمھ.صدای قدماشو و کھ میشنیدم بیشتر توی علفای خشک فرو میرفتم. دیگھ جایی برای پنھون شدن نداشتم. وقتی بالای سرم دیدمش قبض روح میشدم. کاش حداقل بابام بود تا اسد جرات نکنھ بھم چپ نگاه کنھ. کاش یکی میفھمید من ھنوز بچھ م. کاش درک میکردن سیزده سال اونقدر بزرگ نشده کھ اشتباه نکنھ. کاش مامانم زنده بود. کاش،کاش،کاش.…
ادامه دارد….

6 ❤️

2024-03-17 12:25:46 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 4
اسد نیشخند کثیفی بھ چھره ی ترسیدهم زد و موھای بلندم رو از زیر چارقد بیرون آورد و دور دستش پیچید. بعد ھمون طورکھ حرفای زشت بھم میزد منو کشون کشون از طویلھ بیرون برد: -بیا اینجا جنده دوزاری زیر خواب ارباب شدی چیزی بھت نگفتم
ھر بار ھرز پریدی بھت ھیچی نگفتم حالا کھ آبروی ننھ مو خواستی ببری کوتاه نمیام اگھ ننھ م گذاشتھ بود بھ خودم سرویس بدی الان ھار نمیشدی
حالا اینقدر میزنمت تا آرزوی مردن کني….
وقتی اکرم و سیما و بچھ ھا رو توی ایوان خونھ دیدم بھ دستش چنگ زدم تا شاید ولم کنھ یا بتونم فرار کنم ولی روش تاثیر نداشت. دلم نمیخواست پیش اونا کتک بخورم. غرورم میشکست و دیگھ نمیتونستم سر بلند کنم ولی اسد اونقدر زور داشت کھ من پیشش مثل پشھ بودم.
بھ حوض کھ رسیدیم منو مثل پر کاه بلند کرد و با موھام توش انداخت.اینقدر سبک بودم کھ مثل یھ عروسک باھام رفتار میکرد. خوب کھ خیسم کرد منو بیرون کشید و جلوی پاھاي سیما انداخت و سگک کمربند رو جوری روی تنم کوبید کھ نفسم قطع شد: -از ننھ م معذرت خواھی کن والا اینقدر میزنمت تا بمیری….
ھنوز با ضربھ ی اول کنار نیومده بودم کھ ضربھ ی دومرو روی استخوان کمرم زد. نمیخواستم گریھ کنم،نمیخواستم غرورم بیشتر بشکنھ ولی درد خارج از تحملم بود. مگھ چقدر توان داشتم کھ بتونم اون ھمھ درد و تحمل کنم؟ ھنوز زخم ترکھ ھایی کھ سیما بھم زد خوب نشده بود. نگاه پر ترحم بچھ ھا و پر از کینھ ی اسد و سیما رو میدیدم و از شدت درد توی خودم میپیچیدم و زار میزدم. سگک کمربند اونقدر محکم روی تنم فرود میومد کھ انگار من آدم نیستم،گوشت و پوست ندارم. شایدم فکر میکردن کھ یھ تیکھ سنگم و باھام اونجوری رفتار میکردن. اسد اونقدر زد و زد کھ چشمام سیاھی رفت و دیگھ چیزی ندیدم. ھیچ صدایی ھم نمیشنیدم.
فقط سکوت بود و سیاھی مطلق….
وقتی بھوش اومدم طبق معمول توی زیر زمین بودم. تنھا و کتک خورده و تحقیر شده.
پتوی کھنھ م رو دور خودم پیچیدم و از پنجره ی کوچیک و باریک زیر زمین کھ تنھا منبع روشنایی بود بھ بیرون خیره شدم. بچھ ھا داشتن توی حیاط بازی میکردن و صداشون کل خونھ رو برداشتھ بود. دختر کوچیکھ ی اکرم دو سالی از من بزرگ تر بود اما مثل بچھ ھا توی حیاط بازی میکرد. اکرم اجازه نمیداد کسی از گل نازک تر بھش بگھ . اون وقت من باید ھر روز کلی کار میکردم و اخرش کتک میخوردم. یاد اون روزی افتادم کھ ارباب زاده زخمام رو دید و حالش بد شد،شاید بھ خاطر ھمین منو نخواست. یا شایدم چون دختر خوبی نبودم. شایدم خیلی زشتم کھ کسی منو دوست نداشت. وقتی کنارش خوابیده بودم از ھیچی نمیترسیدم. یجوری منو محکم بغل کرده بود کھ حس میکردم کسی نمیتونھ اذیتم کنھ. دستاش بزرگ و بغلش گرم بود. ولی اونم مثل بقیھ منو نمیخواست. وقتی سیما بچھ ھا رو برای ناھار صدا زد تھ دلم ضعف رفت.
منم گرسنھ بودم ولی حتی مرده و زنده م برای کسی اھمیت نداشت. از پارچھ ھای کھنھ ی توی صندوق برای خودم یھ عروسک درست کردم و محکم توی بغلم فشار دادم و زیر گوشش گفتم: -عیبی نداره کھ کسی منو دوست نداره ولی من اندازه ی
ھمھ ی آدما دوستت دارم و نمیذارم کسی اذیتت کنه.
.
.
سه سال بعد
.
جلوی کمد آھنی نشستھ بودم و ساک حموم سیما رو آماده میکردم کھ سیما در چوبی اتاق رو باز کرد و گفت: -تو ھم آماده شو باھام بیا حموم با تعجب سرم رو بلند کردم و بھش نگاه کردم. حس میکردم اشتباه شنیدم،اصلا مگھ میشد منو با خودش ببره حموم؟ آخرین باری کھ بھ حموم روستا رفتم مال زمانیھ کھ مامانم زنده بود. وقتی دید ھمونجا نشستم با حرص گفت:
-مگھ جن دیدی گیس بریده؟ جمع کن بریم حموم، ظھر شد با لکنت گفتم: -آ…آ…آخھ…م…م…ن -باز خانوم موتورش گیر کرد آره تو ھم قراره بیای حموم فردا شب خاستگار میاد واست از جام بلند شدم و چند قدم بھ طرفش رفتم: -کی…کیھ؟ -خودت فرداشب میفھمی حالا حاضر شو بریم دیر شد سیما زن عجیبی بود. پول دوست و بی رحم و دروغگو. من بھ ھیچ کدوم از حرفاش اعتماد نداشتم. از ماجرای اون خاستگاری ھم بوی خوبی بھ مشام نمیرسید. از اونجایی کھ بابا ھفتھ ی پیش رفتھ بود شھر و حالا حالا برنمیگشت معلوم بود سیما قرار خاستگاری رو از طرف خودش گذاشتھ بود.
شب مراسم کھ رسید سیما حتی اجازه نداد دست بھ سیاه و سفید بزنم.
من و توی اتاق فرستاد تا آماده بشم و خودش حیاط رو آب و جارو و وسایل پذیرایی رو آماده کرد. دلم میخواست بدونم خاستگار کیھ؟ آخھ منکھ از در بیرون نمیرفتم تا کسی رو ببینم. صدای یاالله یاالله رو کھ شنیدم آروم پرده رو کنار زدم و با
دیدن مش قربان و خواھرش اخمام توی ھم رفت….
ھمونجا نشستم و توی فکر فرو رفتم. مش قربان و خواھرش وارد ایوان شدن و سیما و اسد بھ استقبال شون رفتن و با کلی تعارف وارد خونھ شدن. صدای گپ زدن و تعارف تیکھ پاره کردن شون بھ گوشم میرسید و از چاپلوسی سیما و اسد در عجب بودم. سیما گفتھ بود میان خاستگاری. اما تا اونجایی کھ یادم میومد مش قربان زنش اونقدر مریض بود کھ نمیتونست راه بره و سالھا زمین گیر شده بود و دو یا سھ ماه پیش فوت کرد. ھمھ جا نقل قول مریضیش پیچیده بود و پیش ھر دکتری کھ بردن افاقھ نکرد.
سھ تا پسر داشت کھ ھمگی ازدواج کرده و دختراش ھم ھمھ رفتھ بودن خونھ ی بخت. نوه ای نداشت کھ بھ سن و سال من بخوره.
نمیفھمیدم برای کی اومدن خاستگاری؟ خواھرش ھم فقط ۶ تا دختر داشت.
توی ده میگفتن بتول دختر زاست و شوھرش تو حسرت پسر مونده. آخرش ھم یواشکی سرش زن گرفتھ بود اما از شانس بدش اون زنش ھم دختر زا از آب درآمد و بیچاره از اینجا مونده و از اونجا رونده شد.
اصلا فکرم بھ جایی قد نمیداد. حدودا نیم ساعت گذشتھ بود کھ بالاخره در باز شد و سیما چادر سفیدی روی سرم انداخت و گفت: -برو چایی بریز بیار برای مھمونا خودم ھمھ چیز و آماده کردم مواظب باش چایی توی سینی نریزه نمیخوام بگن دخترشون دست و پا چلفتیھ
-ای…اینا وا… واسھ چی اومدن؟ مش…مش ق…قربان کھ …
-بجنب صبح شد تا چھار تا کلمھ بگھ سھ ساعت طول میکشھ خدا منو مرگ بده از دست تو
سیما کھ غرولند کنان رفت سینی چایی رو آماده کردم وارد اتاق مھمون شدم….
وارد اتاق کھ شدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون لکنت سلام کنم: -س…سلام بزرگای مجلس جواب سلامم رو دادن و ھمگی ساکت شدن. جو اتاق و دوست نداشتم. ھمھ چیز خیلی عجیب و غریب بود. مش قربان و خواھرش نگاه خریدارانھ ای بھم انداختن و خواھرش زیر لب چیزی خوند و بھ طرفم فوت کرد. با اشاره ی سیما جلو رفتم و سینی رو جلوی مش قربان گرفتم.
وقتی چایی رو تعارف میکردم پیرمرد بازم نگاه ازم نمیگرفت. با اون کلاه سیاه کھ از مشھد خریده و ھمیشھ سرش بود سنش بیشتر بھ نظر میرسید. صورت آفتاب سوختھ ای داشت و دستای ترک خورده ش نشون میداد چقدر توی مزرعھ و باغ کار میکنھ. شنیده بودم کلی ھم گاو و گوسفند داره. بازم با اشاره ی سیما کنارش نشستم و خواھر مش قربان گفت: -خب،ظاھرا داداشم کھ دختر و پسند کرده آفتابم کھ ماشاالله مثل پنجھ ی آفتاب خوشگل و ترگل ورگلھ حالا اگھ شما صلاح بدونید… مکثی کرد و دوباره ادامھ داد: -فردا برای عقد مناسبھ؟ اگھ خدابخواد یھ عقد کوچیک و بی سر و صدا بگیریم و آفتاب و ببریم خونھ ی خان داداشم البتھ کھ داداشم سنگ تموم میذاره براش ایشا کھ سفید بخت میشھ….
با چشمای گرد شده و بھ چشمای ھیز مش قربان نگاھی انداختم. اون زن چی میگفت؟
مش قربان اومده بود برای من خاستگاری؟
اونم منی کھ فقط ١۶ سال سن داشتم؟
یھ پیرمرد کھ یھ پاش لب گور بود؟
حس کردم دارن منو میذارن توی قبر.اکسیژن نبود. ریھ ھام تیر میکشید. گلومم مثل کویر خشک و برھوت شده بود.
تا خواستم بلند شم یا اعتراض کنم سیما از پھلوم چنان نیشگونی گرفت کھ حرفم یادم رفت. انگار دستش گاز انبر بود. اسد ھم مثل ھمیشھ برزخی بھم نگاھی انداخت و نا محسوس روی کمربندش دست کشید تا حساب کار دستم بیاد. ھمون شد کھ لال مونی گرفتم.
منو داشتن میدادن بھ یھ پیرمرد! بدون اینکھ نظر خودم و بخوان.
یھ دختر ١۶ سالھ با یھ پیرمرد ٨٠ سالھ. چھ زوج خوشبختی. بھ قول بتول حتما سفید بخت میشدم….
ادامه دارد….

6 ❤️

2024-03-18 00:34:42 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 5
گره روسری مو شل کردم تا بتونم نفس بکشم. این حتما خواب بود.شک نداشتم. اسد شبیھ یھ کفتار پوزخند زد و رو بھ مش قربان گفت: -خب مشتی الوعده وفا …شیر بھا و مھر ابجیم و کھ از قبل تعیین شده ایشا کی قراره بدی؟ اونا داشتن سر من معاملھ میکردن: -البتھ،آفتاب خانوم روز عقد بلھ رو کھ بده مھرش و یجا میدم طبق قول و قرارمون اینم شیر بھا کھ حق مادری سیما خانومھ
و بعد چند دستھ پول از توی جیبش بیرون آورد و جلوی سیما گذاشت. حق مادری سیما؟ چھ حرف خنده داری. سیما کی در حقم مادری کرده بود کھ خودم خبر نداشتم.
شایدم در مورد کتکا و زخم زبونش حرف میزدن….
نگاھم قفل اون بستھ ھای اسکناس شده بود. مش قربان داشت منو پیش خرید میکرد. چھ ارزون منو فروختھ بودن. فقط چند صد ھزار تومن ناقابل. سیما با تک خنده ای پولا رو برداشت و زیر چادرش پنھون کرد: -منکھ راضیم، خدا ازتون راضی باشھ دختر باید یروز بره خونھ بخت من فقط زحمت بزرگ کردنش و کشیدم ھر کاری میکردم دیگھ نمیتونستم حرفاشون و تحمل کنم. چقدر حالم و بھم میزدن. میخواستم روی اون آدما بالا بیارم. داشتن منو جلوی چشمای خودم میفروختن و حتی جرات نداشتم اون سینی چایی رو توی ملاج مش قربان بکوبم. با اون خنده ھای کثیفش. سیما گردنم حق مادری داشت؟ پس اون ھمھ کتک و کی بھ من زده بود؟ پس لکنتم تقصیر کی بود؟ زخمای روی تنم و کی گردن میگرفت؟
کدوم مادری بچھ شو بھ یھ پیرمرد کھ یھ پاش لب گور بود میفروخت؟ باید یھ راھی پیدا میکردم تا خودم و بکشم. اسد ھم اون میون با دمش گردو میشکست. معلوم نبود بھش چھ وعده ای داده بود کھ اونقدر کیفش کوک بود. مش قربان شروع کرد حرف زدن. بھم میگفت کھ خوشبختم میکنھ. میگفت کھ چقدر مال و اموال داره. میگفت کھ برم خونھ ش فقط خانومی میکنم. ولی من صداش رو مثل وز وز پشھ میشنیدم. پیرمرد رو اگھ ول میکردی ھمونجا تن و بدنم و مال خودش میکرد….
آخھ یکی نبود بگھ سر پیری و معرکھ گیری؟
از بچھ ھا و نوه ھاش خجالت نمیکشید؟ میترسیدم لب باز کنم و با اون لکنت نتونم حرفی بزنم و خودم و مضحکھ کنم.
برای ھمین مثل اسفند رو آتیش بودم تا وقتی کھ اونا رفتن. بھ محض اینکھ پاشون و از در بیرون گذاشتن داد زدم و گفتم: -با…با…ا…اجا…زه…ک…کی…
اسد موھام رو از روی چارقدم چنگ زد و گفت: -راه بیفت ِپت ِپتو با این زبونت ھمینکھ مش قربون راضی شد بگیرتت برو خدا رو شکر کن تازه دخترم کھ نیستی حتما میخواستی پسر بھرام خان بیاد بستونتت حرف اضافھ ھم بزنی با سگک کمربند سیاه و کبودت میکنم سیما گفت: -کتک نزنیا، ندیدی مرتیکھ چجوری نگاش میکرد یھ لک بیفتھ باید جواب پس بدیم بذار شب عروسی سالم تحویلش بدیم فعلا بندازش زیر زمین تا فرار نکنھ فردا اقدس میاد واسھ بند انداختن وقتی منو توی زیر زمین انداخت و در رو بست با گریھ بھش مشت کوبیدم و حرف زدم: -و…ولم…ک…کنبد
ب…بذارید…ب…برم از لکنت حالم بھم میخورد حتی نمیتونستم دو تا کلمھ حرف بزنم آخھ اون بخت سیاه چی بود کھ نسیب من شد. ھمون طورکھ گریھ میکردم سراغ وسیلھ ھا رفتم تا طناب پیدا کنم و خودم و بکشم. وقتی طناب پوسیده رو پیدا کردم چشمام برق زد. ولی بدبختی توی اون خراب شده چیزی نبود کھ خودم و دار بزنم….
خستھ و عاصی روی زمین نشستم و ھق زدم. گریھ کردم واسھ بدبختیم. واسھ تنھاییم. واسھ بچگیم کھ ھیچی ازش نفھمیدم. قلبم درد میکرد. تیر میکشید. انگار یھ عالمھ رنگ سیاه ریختھ بودن توش. آرزوم این بود کھ درس بخونم و دکتر بشم.
با ھزار تا بدبختی کتاب از دوستام میگرفتم و شبا یواشکی درس میخوندم. اگھ اسد یا سیما میفھمیدن اونقدر کتک میخوردم تا خون بالا بیارم. من توی اون خونھ حکم کلفت و داشتم. فقط وقتی کھ بابام میومد یکم رنگ خوشی و میدیدم. حالا داشتم مرگ آرزوھام و بھ چشم میدیدم. حتی بابام سر سفره ی عقد نبود کھ ببینھ دخترش و دارن میدن بھ یکی کھ حتی از خودش خیلی بزرگ تره. یھ پیرمرد. اونقدر بھ حال خودم گریھ کردم کھ نفھمیدم کی صبح شد. سیما در زیر زمین و باز کرد و گفت: -بلند شو بلقیس اومده صورتت و بند بندازه یکم شبیھ آدمیزاد شی فقط وای بھ حالت پیش زنا آبغوره بگیری یا چیزی بگی کھ ابرومون بره بخدا کھ بعدش با اسد طرفی
بی حس تر از روزای قبل بلند شدم و رفتم دنبال بخت سیاھم. دیگھ برام مھم نبود منو میخوان بدن بھ یھ پیرمرد. حتی مھم نبود منو فروختن.
فقط دیگھ نمیخواستم کتک بخورم.سگک کمربند خیلی درد داشت،استخوانام و میشکست. اسد یجوری میزد کھ انگار دشمنش بودم. اسد کھ توی حیاط بود با دیدنم شلوارش رو تا شکم بالا کشید و با توپ و تشر گفت: -حرف ننھ مو خوب گوش میدی و دردسر درست نمیکنی تازه باید خوشحال باشی کھ مش قربون قبول کرد تو رو بگیره والا توی روستا ھیچ کس نمیگرفتت و باید مینداختیمت تو دبھ ترشي….
و بعد سرش و نزدیک آورد و کنار گوشم با لحن ترسناکی گفت: -شیر فھم شد چی گفتم یا با کمربند شیرفھمت کنم؟ ترسیده بودم،از دیدن اون کمربند کوفتی مو بھ تنم سیخ میشد. بارھا ضرباتش رو نوش جان کرده بودم. زیر لب زمزمھ کردم: -شی…شیر ف…فھم شد
خوبھ ای گفت و یھ پس گردنش بھم زد و از حیاط بیرون رفت. اونقدر ازش پس گردنی خورده بودم کھ ھمیشھ گردنم درد میکرد. نامرد محکم میزد. خیلی محکم. سیما عین میرغضب بالای سرم وایساد و مجبورم کرد لباس شیری رنگی کھ تازه واسم دوختھ بود و تن کنم و بعد از اینکھ آبی بھ دست و صورتم زدم باھاش رفتم. ھمشم سفارش میکرد مواظب رفتارم باشم. میگفت ھمھ ی دخترای روستا آرزو داشتن زن مش قربان بشن. چون خیلی پول دار و ثروتمند بود. میگفت بعد از اون توی پول دست و پا میزنم و میتونم بھشون کمک کنم تا زندگی راحت تری داشتھ باشن. در اصل سیما منو بھ چشم یھ کیسھ پول میدید و فکر میکرد بعد از ازدواج مش قربان تمام پول و دارایی شو بھ پای من
میریزه و من میتونم بھ سیما بدم….
وقتی وارد اتاق شدم بلقیس و بقیھ ی زنا شروع کردن بھ ِکل کشیدن و با داریھ و تنبک، زدن و رقصیدن. انگار عروسی ننھ شون بود. نمیفھمیدم اینا از چی خوشحال بودن؟ اصلا واسھ کی جشن میگرفتن؟ واسھ من؟ واسھ آفتاب مادر مرده؟ پس چرا من عزادار بودم و دلیلی واسھ خوشحالی نداشتم. کمکم زنای روستا دور ھم جمع شدن و زدن و رقصیدن. کل کشیدن و سرم نقل و نبات ریختن. ھر کی ھم از راه میرسید بھم تبریک میگفت و برام آرزوی خوشبختی کردن.
بلقیس ھم صورتم و بند انداخت و سرخاب سفید آبم کرد. اونقدر انگشت روی گونھ ھام کشیده بود تا سرخ بشھ کھ پوستم رفتھ بود. ھمشم ازم تعریف میکرد،از پوست سفیدم میگفت و از موھای قشنگ و پر پشتم.
از اندام تو پر و کمر باریکم کھ میگفت حرفاش دو پھلو و منظور دار بھ نظر میرسید.
وقتی پچ پچ میکردن و از مش قربان حرف میزدن کھ قراره یھ دختر بچھ رو ببره تو حجلھ دلم میخواست بالا بیارم. اونا بیشتر از مش قربان خوشحال بھ نظر میرسیدن. وقتی میشنیدم کھ میگفتن پیرمردا آتیش شون تند تره و دود از کنده بلند میشھ دلم میخواست ھر چی فحش بلدم نثارشون کنم. چجوری دلشون میومد؟ یعنی حال خرابم و نمیدید؟ حتی فکر کردن بھش حالم و خراب میکرد. اینکھ با یھ پیرمرد برم توی رخت خواب. اینکھ زنش بشم و ھر شب کنارش بخوابم. با چھ زبونی باید میگفتم من نمیخوام زنش بشم. من ازش متنفرم. من ھنوز بچھ م و کلی آرزو دارم.
دلم میخواد درس بخونم و خانوم دکتر بشم….
بعد از ظھر ھمون روز قرار بود برام خلعتی بیارن. لباس عروس و طلا و آیینھ شمعدون کھ ھمھ بھ سلیقھ ی دختر بزرگھ ی مش قربان از شھر خریداری شده بود. انگار خیلی وقت پیش قول و قرار ھا رو گذاشتھ بودن کھ ھمھ چیز آماده بود. والا یھ روزه کھ نمیشد. اصلا مگھ رسم نبود کھ برای خرید عقد و عروسی خود عروس و ببرن؟ آخ… یادم نبود. من کھ عروس نبودم، عروسک بودم و حق انتخاب نداشتم. خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن. فقط من باید توی مراسم حضور میداشتم تا خالھ زنکا حرف در نیارن کھ بگن عروس نخواه بود زن باباش بھ زور داد.
و بعد میرفتم برای شب زفاف.
چھ کلمھ ی زشتی، شب زفاف.بیشتر شبیھ شب اول قبر بود. باید برام مراسم ترحیم میگرفتن. وقتی روژان اومد یکم تھ دلم گرم شد.تنھا آدمی بود کھ توی اون شرایط دیدنش لبخند روی لبم میآورد. اون بھترین دوستم بود. ھمیشھ کتاباش و میداد درس بخونم و ھوام رو خیلی داشت. مادرشم ھمین طور. کنارم کھ نشست دست یخ زده م رو گرفت و گفت: -افتاب ،یھ چیز بپرسم راستش و میگی؟ سرم رو کھ بھ علامت آره تکون دادم با بغض پرسید: -از اینکھ زن مش قربون بشی خوشحالی؟ پوزخندی زدم و با بیچارگی گفتم: -ن…ظر… خو…خودت چی…چیھ؟ بغضش رو قورت داد و گفت: -آفتاب…فرار کن چرا موندی؟ نمیفھمی دارن میدنت بھ یھ پیرمرد؟ نمیفھمی داری بدبخت میشی؟
مگھ نمیخواستی درس بخونی دکتر شی؟پس چی شد؟
نیشخندی کھ زدم دست خودم نبود،دوستم چھ خوشخیال بود. دور نشستھ بود و میگفت لنگش کن: -آ…آخھ ک…کجا رو…دا…دارم ب…برم؟ روژان بھ اطراف نگاه کرد و آروم کنار گوشم پچ زد تا کسی نشنوه: -مگھ خالت شھر نیست؟ برو پیش اون بعد واسھ خودت کار پیدا کن مامانم گفت اینا رو بھت بگم اون خیلی واست گریھ کرد میگفت دیشب خواب مامانت و دیده ھمش نگرانت بود مامانم میگھ مرده آگاھھ، میدونھ دارن بچھ شو میدن بھ پیرمرد تو رو خدا آفتاب…فرار کن من و مامانم بھت کمک میکنیم با چشمای اشکی بھش نگاه کردم،مامانم واسم گریھ میکرد؟
مامانم میدونست داره چھ بلایی سرم میاد؟
اگھ بود کھ نمیذاشت کسی اذیتم کنھ،نمیذاشت منو بدن بھ یھ پیرمرد. با حرفای روژان یھ روزنھ ی امید توی قلبم روشن شد. تا خواستم حرفی بزنم سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت: -من وسیلھ ھات و جمع میکنم مامانمم یکم پول بھت میده ھر وقت دکتر شدی بھش پس بده فردا قبل از اینکھ عاقد بیاد فراریت میدم آماده باش….
ادامه دارد….

5 ❤️

2024-03-18 09:03:34 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 6
میخواستم بیشتر باھاش حرف بزنم تا دلم قرص بشھ اما وقتی سیما رو جلوی خودم دیدم یھو ھمھ چی از ذھنم پرید. یھو یادم اومد من با چھ آدمایی زندگی میکنم،چطور باید از دستشون فرار میکردم؟ اونم از دست ھمچون مادر و پسری.
سیما اخمی کرد،انگار میدونست ما در مورد چی حرف میزنیم. خم شد و کنار گوش روژان تشر زد: -این دو سھ روز دور و بر عروس ببینمت بھ ننھ ت میگم
اون دیگھ متأھل شده و تو مجردی برو پیش بچھ ھا بشین
سیما زن زرنگی بود،ھیچ کس نمیتونست بھش کلک بزنھ….
دلم میخواست بھ حال خودم زار بزنم.
مگھ بدبخت تر و بد شانس تر از منم پیدا میشد؟ دستام بدجوری یخ زده بود و بدنم حس نداشت. یھ کور سوی امیدی توی قلبم روشن شده بود و سیما فورا خاموشش کرد. بعد از رفتن روژان ،سیما جوری کھ انگار داره لباسم و مرتب میکنھ نیشگون محکمی از پھلوم گرفت و گفت: -یھ بار دیگھ ببینم با یکی جیک جیک میکنی میدم اسد نوکت و بچینھ تا فردا شب تحمل کن تحویلت بدم بھ شوھرت بعد ھر گھی خواستی بخور….
من حوصلھ ی دردسر ندارم مش قربون و ننداز بھ جونم،فھمیدی گیس بریده؟
سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و یھ قطره اشک از گوشھ ی چشمم سر خورد و روی گونھ م افتاد: -آبغوره نگیر واسھ من ارایشت بھم میریزه
چقدر سنگدل بودن اون آدما. چقدر مظلوم و بی دفاع بودم. حتی فکر بھ اینکھ پیش یھ پیرمرد بخوابم بھ اندازه ی کافی زجر آور بود،ھمخوابگی باھاش کھ دیگھ ھیچ. حالا سیما ھی نمک روی زخمم میپاشید.
توی اون ھیری ویری یاد اون شبی افتادم کھ با ارباب زاده خوابیدم و لبخندم ناخواستھ کش اومد. با اینکھ بچھ بودم و ھیچی نمیفھمیدم ولی میدونستم دلم یھ مرد اونجوری میخواد. یکی کھ محکم بغلم کنھ و لبام و ببوسھ ،نھ یھ پیرمرد با دندون مصنوعی. یھ مرد کھ تنش بوی خوب بده،پوستش صاف باشھ،قوی باشھ.
نھ یھ مرد چروکیده کھ یھ پاش لب گور بود و من باید نگھ دارش میشدم. ھر چی بیشتر بھش فکر میکردم بیشتر عصبی میشدم و بھ جنون میرسیدم. اون روز خیلی روز شلوغ و نحسی بود.
مھمونا کھ رفتن دیگھ نای نشستن نداشتم. خستھ بودم و دلم میخواست چند روز کامل بخوابم ولی قبل از اینکھ برم توی اتاق و لباسم و عوض کنم اسد اومد و سیما بھش اشاره کرد….
ھنوز معنی اشاره رو نفھمیده بودم کھ اسد بازوم و گرفت و منو کشون کشون برد و انداخت توی زیر زمین: -امشبم ھمینجا میخوابی تا فکر فرار بھ سرت نزنھ از فردا شب تو میدونی و شوھرت
و بعد نگاھی بھ سر تا پام انداخت و برگشت در رو ببنده کھ یھو پشیمون شد و راه رفتھ رو برگشت. یجور خاصی بھم نگاه میکرد و قدماش کوتاه و آروم بود. وارد زیر زمین کھ شد و در رو بست فھمیدم فکرای شومی توی سرش ھست. نگاھم بھ چشمای ھیز و کثیفش بود کھ سر تا پام و وجب میزد. دلشوره ی بدی داشتم و قلبم گواه بد میداد. تا حالا ھمچون نگاھی و زیاد از اسد دیده بودم ولی اون شب عجیب ازش میترسیدم. چشماش مثل شیطان برق میزد.
وقتی از ترس عقب عقب رفتم دستش و بھ کناره ی لبش کشید و گفت: -ھر جور فکر میکنم میبینم نمیتونم شوھر بدمت و خودم ازت بی نسیب بمونم بعد اون وقت مردای روستا نمیگن گوشت آماده تو خونھ ت بود و دادی یکی دیگھ بگادش؟ نمیگن مرد نبودی؟
ھر وقت میترسیدم لکنتم بیشتر میشد و باید زور میزدم تا دو تا کلمھ حرف بزنم :
-بھ…بھ…م…من…ن…نز…دی…دی…
-باز سوزنت گیر کرد؟ نترس، سعی میکنم زود تمومش کنم،البتھ قول نمیدم و بعد بھ حرف خودش خندید و ادامھ داد: -تو کھ یھ بار بھ ارباب دادی و رات باز شده منم کھ غریبھ نیستم خونھ شوھرم کھ رفتی ھم باید بھم سرویس بدی و بعد با چند قدم بلند بھ طرفم اومد و من بیچاره رو کنج دیوار گیر انداخت. قلبم داشت از سینھ م بیرون میزد وقتی کمربندش رو از تو شلوارش در آورد و دور گردنم انداخت. خودم کشیدم عقب اما اسد زورش زیاد بود و با یھ فشار کوچیک تن لرزونم و با خودش بھ طرف وسایل تھ زیر زمین برد. باھام مثل حیوون برخورد میکرد. انگار یھ وسیلھ م واسھ ارضا کردنش. بی توجھ بھ تقلا ھام بدن نحیفم و روی زمین انداخت و ھمون طور کھ دکمھ ھاش و باز کرد گفت:
-خودت لخت میشی یا خودم کنم؟
نیشخند کثیفی زد و با لحن منظور داری گفت: -میدونی کھ خودم لختت کنم بیشتر اذیت میشی حالا خود دانی
و بعد شلوارش رو از تنش در آورد. دیدن اون بدن پشمالو و سیاه باعث میشد حالت تھوع بگیرم. من ازش متنفر بود.ھر لحظھ ھم تنفرم بیشتر میشد. تا خواستم جیغ بکشم روم خیمھ زد و بدن سنگینش رو روم انداخت،دستش و روی دھنم گذاشت و ھیس کشداری گفت: -جیغ بزنی نفست و میبرم ھرزه دوزاری بھ ارباب کھ دادی خوب بود بھ من کھ رسید اَخ و پیف شد؟ واسھ من ادا تنگا رو در نیار منکھ برادرتم، بیشتر حق میبرم….
حیفھ کام نگرفتھ بدمت دست یھ پیرمرد زپرتی
کابوس من از اونجا شروع شد کھ از زیرزمین میترسیدم اما اشکام رو ھمونجا میریختم. اون دیوارا تمام درد و رنج منو دیده بودن ولی آدمای خونھ ندیدن. مثل یھ تیکھ گوشت روی زمین افتاده بودم و اسد تن و بدنم و از ھم میدرید. ھنوز لباس تنم بود ولی توی تابستون لرز کرده بودم. اسد سینھ ھام و چنگ میزد و من خیره بودم بھ سقف. شلوارم و کھ پایین کشید و دستش جاھای ممنوعھ مو لمس کرد دختر کوچولوی توی وجودم یھ گوشھ مظلومانھ اشک میریخت.
اشک تو چشام نیش میزد ولی جاری نمیشد. کاش حداقل میتونستم گریھ کنم. وقتی خودش و وحشیانھ واردم کرد قلبم… قلبم نمیزد. یھو مردم و پرت شدم تو یھ عالمھ سیاھی. توی دردی کھ تمومی نداشت. اسد،اون شب توی زیر زمین تنم و تیکھ تیکھ کرد و قلبم و اونقدرتوی مشتش فشار داد کھ دیگھ نزد…
اون یھ قاتل بود،روحم و کشت….
وقتی کارش تموم شد زبون کثیف شو روی گونھ م کشید و گفت: -خیلی حال داد آبجی کوچیکھ بعد از این ھر بار کھ خواستم واسم مکان جور میکنی تا باھم باشیم اون پیرمرد نمیتونھ سیرت کنھ ولی داداشت کھ نمرده ھمون طورکھ مثل یھ جسد بھ سقف خیره بودم توی دلم آرزو کردم کاش مرده بود.
اصلا کاش من میمردم.
ھنوز تند نفس میکشید و بوی گند دھنش حالم و بھم میزد. سیما از توی بالکن صداش زد و گفت: -اسد کجایی ننھ؟ برو جلوی در، پسر مش قربان کارت داره اسد بالاخره از روم بلند شد و فحش آبداری نثار پسر مش قربان کرد. لباساش رو کھ پوشید لگدی بھ پام زد و گفت: -خودت و جمع کن وای بھ حالت ننھ م بفھمھ، لبات و بھم میدوزم
بعد از رفتنش عق زدم تا اون ھمھ بدبختی و بالا بیارم اما فقط زرداب بود کھ از معده م میجوشید و مثل اسید گلوم و میسوزوند. اصلا مگھ غذا خورده بودم کھ چیزی توی معده م باشھ؟ عق زدم اما گریھ نکردم. آدم مرده کھ اشک نمیریخت. تمام شب توی خودم جمع شدم و بھ روبرو زل زدم. بھ تاریکی کھ بھش تعلق داشتم. صبح سیما اومد و مثل یھ مرده ی متحرک دنبالش رفتم.
دیگھ پاھام نمیلرزید. ھیچ دردی و احساس نمیکردم. تن و بدنم و توی حیاط شست و منو برد داخل. قرار بود بیان واسھ سرخ آب سفید آب کردنم. لباس عروس کھ تنم کرد روبروم وایساد و گفت: -یکم بخند دختر،رنگ بھ رخ نداری بعد نفسی گرفت و گفت: - آخھ میموندی اینجا چی بشھ؟ ھر روز از من و اسد کتک بخوری؟ حالا میری خونھ ی شوھرت خانومی میکنی مش قربان دنیا دیده ست عروس جوونش و رو تخم چشماش میذاره ندیدی چجوری نگات میکرد؟ نیشخندی کھ زدم ازش زھر چکھ میکرد. چرا یکی نبود سیما رو خفھ کنھ؟ چرا فکر می کرد با اون حرفا خام میشم و یادم میره چھ
خیانتی تو امانت داری پدرم کردن؟
روز عروسی بود و توی خونھ ولولھ ای بھ پا بود. سیما یھ دقیقھ ھم آروم و قرار نداشت و مدام دنبال کارای عروسی بود. انگار با دمش گردو میشکست. روزای معمولی ھمیشھ بداخلاق و اخمو بود ولی اون روز فرق داشت. ھمش میخندید. قبل از ظھر بلقیس اومد برای سرخ آب سفید آب کردنم و خیلی زود زنای روستا جمع شدن و بساط سفره ی عقد رو با بزن و برقص توی اتاق مھمان پھن کردن. اما از روژان و مامانش خبری نبود. تنھا امیدم بھ اونا بود. خودم کھ پولی نداشتم،حتی نمیتونستم برم توی اتاق و یھ دست لباس بردارم و فرار کنم. با اون لباس سفید تور توری ھر جا میرفتم انگشت نما میشدم. وقتی ھمھ جمع شدنو بساط ساز و دُقُل برپا شد مجبورم کردن بلند شم و برقصم.
اونم با دلی کھ خون ازش چکھ میکرد. مثل یھ مرده ی متحرک وسط زنای الکی خوش میچرخیدم و اونا شاباش ھاشون رو با سنجاق بھ لباسم میزدن. چھ دل خوشی داشتن.
وقتی خبر اومدن داماد و طایفھ شو آوردن صدای ِکل و ساز بلند شد. ھمھ جوری خوشحالی میکردن کھ انگار یھ امر طبیعی اتفاق افتاده. انگار آفتاب با یھ پسر جوون و رشید ازدواج کرده. ھیچ کس چشمای اشکی منو نمیدید. کسی تفاوت سنی ما رو حساب نمیکرد. مش قربان و طایفھ ش وارد حیاط شدن و سیما طبق رسم و رسوم روسری قرمز و روی سرم انداخت. ھمون روسری کھ رنگ خون بود. درست مثل دلم. مش قربان با اون سن و سال چنان عروسی گرفتھ بود کھ انگار یھ جوون ٢٠ سالھ ست. با اینکھ خواھرش گفتھ بود یھ مراسم کوچیک و بی سر و صدا میگیرن.
داماد کھ کنارم نشست از بوی اون عطر مشھدی عق زدم….
چجوری باید یھ عمر تحملش میکردم؟
من ازش متنفر بودم. پیرمرد میون اون ھمھ زن بھم چسبیده بود و دستم و ول نمیکرد. مردک پیر ھوسباز. سرش رو جلو آورد و کنار گوشم آروم گفت: -دل تو دلم نیست کھ امشب ببرمت حجلھ عروس خانوم برات کلی خرج کردم تو ھم باید با دلم راه بیای میخوام تو ھم واسم سنگ تموم بذاری
دستم مشت شد و قلبم تیر کشید. قفسھ ی سینھ م میسوخت. حس میکردم دیگھ دارم میمیرم ولی نمیمردم. خدا ھم داشت منو شکنجھ میکرد.
وقتی دید جوابی نمیدم دستم و آروم فشار داد و گفت:-دستات یخ زده حتما فشارت افتاده سپردم امشب برات غذای مقوی درست کنن نگاه نکن بھ ظاھرم دلم ھنوز جوونھ يه تنھ می ارزم بھ صد تا جوون زپرتی….
چرا یکی اینو خفھ نمیکرد. چرا ساکت نمیشد. لابد فکر می کرد با اون حرفا یھ دل نھ صد دل عاشقش میشم. عاقد کھ اومد تمام خالھ خان باجیا ساکت شدن و مرد شروع کرد بھ خوندن خطبھ ی عقد. انگار داشت نماز میت روی جنازه م میخوند. سومین بار کھ ازم سوال پرسید سیما بھم ُسقُلمھ ای زد و گفت: -بگو بلھ ذلیل مرده درد پھلوم بھ اندازه ی درد قلبم نبود وقتی زبون باز کردم تا بلھ رو بگم اما ھمون لحظه یه نفر از تو حیاط گفت:
-ارباب زاده تشریف اوردن….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-18 10:38:44 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالییییییییی❤️
لطفا هرچه زودتر ادامه رو بزار که به جای حساس داستان رسیده.

1 ❤️

2024-03-18 14:56:53 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 7
مش قربان سریع سرش و نزدیک گوشم آورد و گفت: -ارباب زاده رو دعوت کردم کھ برکت بھ زندگی مون بیاد….
مردک احمق. چجوری ارباب زاده میخواست بخت سیاه منو سفید کنھ؟ مش قربان با عجلھ از اتاق بیرون رفت و سیما و بقیھ زنا ھم رفتن برای خوش آمد گویی و پذیرایی. فقط من مونده بودم و یھ دنیا حرف توی دلم. بھ خودم کھ اومدم دیدم تنھام. با کلی پول کھ بھ لباسم چسبیده. فکر فرار پر رنگ ترین حس اون لحظھ م بود. با عجلھ پولا رو از لباسم کندم و بھ اتاقم رفتم.
یھ بقچھ برداشتم و چند دست لباس توش چپوندم و لباسخودمم عوض کردم. بعد از پنجره ی اتاق پشتی بیرون زدم. روژان کھ پشت پنجره بود جیغ بلندی کشید و مامان شو صدا زد. وقتی از در اومدن بیرون انگار قلبم گرم شد. از ھیجان و استرس و ترس نفسم بالا نمیومد. مامان روژان گفت: -الان ھر جا بری پیدات میکنن بیا من یھ فکری دارم من و پشتش پنھون کرد و با خودش بھ طرف جیپی برد کھ سر کوچھ پارک بود. مردا ھمھ مشغول حرف زدن در مورد ارباب زاده بودن و کسی بھ ما توجھ نمیکرد. مادر روژان پشت ماشین وایساد و برزنت روی وسایل رو بالا کشید و منو اون زیر چپوند و گفت: -وقتی رسیدی ده بغلی یواشکی فرار کن برو ایستگاه اتوبوس این پولم بگیر پول اتوبوس و بده و برو شھر خونھ ی خالھ ت دستش و گرفتم و محکم بوسیدمش. بوی مامانم و میداد:
-خو…خودم پو…پول دا…دارم -اون کمھ،اینم پیشت نگھ دار توی لباس زیرت پنھون کن کسی ندزده مواظب خودتم باش تو امانت زرینی، نتونستم امانت دار خوبی باشم حلالم کن مادر….
بعد از رفتن روژان و مامانش اشکام و پاک و خودم و
بیشتر زیر وسایل پنھون کردم. حیف کھ میترسیدم والا خیلی دلم میخواست اونجا بودم و قیافھ ی اسد و سیما رو میدیدم.
وقتی کھ میفھمیدن فرار کردم حال و روزشون دیدن داشت.
مش قربان رو بگو، حتما سکتھ میکرد.
اون ھمھ خرجی کھ کرده بود از دست رفت زن
نوجوونش دستش رو توی پوست گردو گذاشت. مردک چقدر اراجیف بافت برای شب زفاف،دلش رو بدجوری داغ گذاشتھ بودم. از ھمھ بدتر وضعیت نامادریم بود. حالا سیما چطور میخواست پول شیربھا رو پس بده؟خرجی کھ برای عروسی کرده بود؟ اسد کلی برای زمینی کھ مش قربان میخواست بھ عنوان مھر بھم بده نقشھ کشیده بود. دروغ چرا. وسط اون ھمھ ترس و دلشوره حس میکردم دلم خنک شده. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم . انگار انتقام تمام بدبختی ھام رو ازشون گرفتھ بودم. اما باید حواسم و جمع میکردم،اگھ گیر میفتادم شک نداشتم اسد زنده زنده دفنم میکرد. با فکر بھ سگک کمربندش تمام تنم تیر کشید. ھنوز بھ خاطر تجاوز قلبم آروم نگرفتھ بود. توی فکر و خیال بودم کھ صدای ساز و دھل قطع شد و چند دقیقھ ی بعد ولولھ ی بدی بھ پا شد. حتما فھمیدن من نیستم و عروسی بھم خورده بود.
خیلی زود مردایی کھ سر دستھ شون اسد و پسر بزرگھ ی مش قربان بودن با تیر و تفنگ از خونھ بیرون زدن و بھ طرف موتور ھاشون رفتن. آب دھنم رو وحشت زده قورت دادم. اگھ من و میگرفتن سرم و میبردن تا درس عبرتی بشم برای بقیھ ی دخترای روستا. چشمای بھ خون نشستھ شون و دندونای قفل شده شون نشون میداد رگ غیرت شون بھ جوش اومده. آروم برزنت و پایین کشیدم تا از اون روزنھ ی کوچیک ھم منو پیدا نکنن….
از شدت دلشوره ھمش دل و روده م بھم میپیچید و عق میزدم.
آخرین باری کھ غذا خوردم رو یادم نمیومد .حتما فشارم افتاده بود کھ داشتم جون میدادم. سرم بدجوری گیج میرفت. با صدای داد اسد چھار ستون بدنم شروع کرد بھ لرزیدن. صدای قدما کھ بھ ماشین نزدیک میشد دستم و روی دھنم فشار دادم تا از ترس جیغ نکشم. خیلی دلھره داشتم. تمام تنم میلرزید و اشکام خشک شده بود. اسد لگد محکمی بھ یھ چیزی زد و صدای نکره ش رو انداخت روی سرش : -ھر کسی بتونھ اون تخم حروم و پیدا کنھ صد ھزار تومن بھش دست خوش میدم آفتاب باید تا آخر شب اینجا باشھ ھمھ بدونید پیداش کنم خونش حلالھ سرش و میبرم و میذارم روی سینھ ش تا کسی پشت سرم نگھ اسد مرد نبود
مردای روستا باھاش یکی بودن و صدای شلیک و روشن شدن موتور ھاشون تپش قلبم و بالا میبرد. انگار قلبم داشت از گلوم بیرون میزد. مخصوصا وقتی صدای قدماشون بھ ماشین نزدیک میشد.
ھر لحظھ منتظر بودم برزنت و بالا بزنن و من و کشون کشون ببرن لب حوض و سرم و ببرن. فکرش ھم ترسناک بود. بالاخره صدای موتور ھا دور شد اما صدای پچ پچ خالھ خان باجیا بھ گوشم میرسید. دیگھ چیزی نمونده بود قالب تھی کنم کھ یھو ماشین بالا و پایین شد و متوجھ شدم دو نفر سوار شدن. دیگھ بیشتر از اون نمیتونستم استرس و تحمل کنم.
صدای روشن شدن ماشین کھ بھ گوشم رسید نفسم و حبس کردم.
چند لحظھ ی بعد حرکت کرد. ھنوز از کوچھ بیرون نزده بودیم کھ آروم برزنت وکنار زدم و سیما رو دیدم کھ توی کوچھ ضجھ میزد و بھ صورتش چنگ میکشید ،زنای روستا ھم سعی میکردن
بھش دلداری بدن….
از خونھ مون کھ دور شدیم دیگھ ھیاھوی اھالی بگوش نمیرسید.از خونھ مون خیلی دور شده بودم. دیگھ سیما رو نمیدیدم. اسد ھم اون اطراف نبود. مش قربان ھم با اون کلاه مشھدی دستش بھم نمیرسید. اما ھنوز قلبم تند و پر صدا میکوبید. ھر آن میترسیدم کھ منو گیر بندازن و بعد معلوم نبود چھ بلایی سرم میارن. ماشین از کوچھ پس کوچھ ھای تنگ روستا گذشت و شنیدم کھ یکی از مردا گفت: -بھ نظرتون دختره کجا میتونھ رفتھ باشھ؟ -ھر جا کھ رفتھ باشھ گیرش میارن نمیتونھ زیاد دور بشھ مخصوصا با اون لباس عروس و اون ھمھ بزک دوزک -برادرش گیرش بیاره کارش تمومھ چجوری تونستن یھ بچھ رو بدن بھ اون پیرمرد مردک یھ پاش لب گور بود برای خودش چھ عروسی گرفتھ بود
سرعت ماشین کھ بیشتر شد باد زیر برزنت پیچید و دیگھ متوجھ ی حرفاشون نشدم. از روستا کھ بیرون زدیم کم کم نفس کشیدنم بھ حالت عادی برگشتھ بود.
با اینکھ آینده م مبھم بود ولی ناخواستھ احساس آرامش میکردم. انگار از زندان آزاد شده بودم. فقط نگران بابام بودم،خوب میدونستم میخوان چھ دروغھایی بھش بگن. مسافت طولانی رفتھ بودیم تا بالاخره جلوی قھوه خونھ ی روستای پایین ماشین کنار جوب آب توقف کرد. یکی از مردا گفت: -بریم یھ آبی بھ سر و صورت بزنیم و چایی بخوریم بھ بھرام خبر بده کھ تو قھوه خونھ منتظرشم
وقتی متوجھ شدم از ماشین پیاده شدن صبر کردم تا وارد قھوه خونھ بشن. باید احتیاط میکردم تا گیر نیفتم. مامان روژان بھم یاد داده بود چکار کنم.
بعد از چند دقیقھ وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست برزنت و کنار زدم و یواشکی از زیرش بیرون رفتم….
کسی اون اطراف نبود و فقط سر و صدای مردا از توی قھوه خونھ بھ گوش میرسید. این بھ نفع من بود،انگار خدا ھم داشت کمکم میورد تا فرار کنم. بھ محض اینکھ مطمئن شدم در امانم و اسد و بقیھ ی مردا اون اطراف نیستن بقچھ م رو زیر بغلم زدم و با عجلھ پیاده شدم. نزدیکی قھوه خونھ بھ جز یھ باغ سیب چیزی نبود برای ھمین با سرعت زیادی بھ اون سمت دوییدم. اونقدر تند میدوئیدم کھ چند بار سکندری خوردم و نزدیک بود بخورم زمین اما فورا خودم و جمع و جور میکردم و بھ راھم ادامھ میدادم.
حتی میترسیدم پشت سرم و نگاه کنم،فقط حس میکردم اسد داره دنبالم میاد و ھر لحظھ سرعتم و بیشتر میکردم. من نباید گیر میفتادم. کسی ھم نباید منو اونجا میدید. از دیوار گلی باغ کھ حدودا یھ متری میشد و بر اثر باد و بارون چیزی ازش نمونده بود اون طرف پریدم و پشت یکی درختا پنھون شدم شنیدم. پشتم و به درخت چسبوندم و ھمون طورکھ نفس نفس میزدم دستم و روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم شم. تا اونجایی کار موفق شده بودم،سخت ترین قسمت تموم شده بود و حالا باید با فکر بیشتری عمل میکردم تا صحیح و سالم به شھر برم و خودم و بھ خالم برسونم……
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-18 22:59:59 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
کلاً اهل این ژانر ها نیستم ولی نمدونم و چرا اینقدر جذب این داستان شدم❤️

1 ❤️

2024-03-19 00:09:15 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 8
ھنوز نفسم جا نیومده بود کھ صدای ھمون مردی کھ توی ماشین بود بھ گوشم رسید کھ با تعجب پرسید: -ارباب شما چیزی از پشت ماشین برداشتید ؟ از توی قھوه خونھ یکی گفت: -نھ…چطور؟ -ارباب…برزنت عقب رفتھ و وسایل پشت ماشین بھم ریختھ غلط نکنم دختره اینجا بوده
حتما ھمین اطرافھ… نمیتونھ زیاد دور شده باشه….
با کف دست بھ پیشونیم کوبیدم و بھ خودم فحش دادم.آخھ چرا من اونقدر بد شانس بودم. یواشکی از پشت درخت سرک کشیدم ولی شاخ و برگ درختا نمیذاشت چیزی ببینم. دوباره دلشوره و نگرانی بھم یورش آورد. لعنت بھ من دست و پاچلفتی کھ یادم رفت برزنت و درست کنم والا لو نمیرفتم. صدای پای مردا کھ نزدیک شد یواش یواش درختا رو یکی یکی جلو رفتم تا بھ آلونک تھ باغ رسیدم. فورا داخلش رفتم و یھ گوشھ کمین گرفتم. باید ھر چھ زودتر خودم و بھ اتوبوس میرسوندم.
والا تا ھفتھ ی بعد ھیچ ماشینی بھ طرف شھر نمیرفت و منم جایی برای موندن نداشتم. صدای آدمایی کھ توی باغ بودن ھر لحظھ نزدیک تر میشد. موھای بلندم کھ از زیر چارقدم بیرون زده بود جلوی دست و پام رو میگرفت. خرمن موھام ھیچ وقت زیر روسری جا نمیشد. اینقدر کھ براق و ابریشمی و پر پشت بودن. بھ اطراف نگاھی انداختم و داس کوچیکی رو روی دیوار آلونک پیدا کردم.باید از شرشون خلاص میشدم والا ھر کی منو از دور میدید میشناخت. سریع چارقدم و باز کردم و موھام رو دستھ کردم. بعد بدون یھ لحظھ فکر کردن داس رو کشیدم و موھای بلندم و بریدم. دیگھ موھام برام ارزشی نداشت. فقط میخواستم خودم و نجات بدم. دوباره چارقدم و سر کردم و با عجلھ از الونک بیرون زدم. باید قبل از پیدا کردنم خودم و بھ اتوبوس میرسوندم. از شانس خوبم جمعھ بود و غروب جمعھ ھا یھ ماشین بھ طرف شھر میرفت.
با چارقدم صورت و پوشوندم و با عجلھ بھ طرف ایستگاه رفتم. اتوبوس تازه رسیده بود ،قبل از اینکھ پر بشھ سوار شدم و کرایھ مو حساب کردم. بعد با وحشت بھ اطراف نگاه کردم و خودم و توی یکی از صندلی ھا چپوندم تا دیده نشم. ھنوز نصف صندلی ھا خالی بود و تا پر شدن دلشوره امونم و میبرید. میترسیدم اسد بیاد و اونجا پیدام کنھ. ھر بار کھ صدای موتور میشنیدم چھار ستون بدنم میلرزید. حدودا یھ ساعتی گذشتھ و تقریبا اتوبوس پر شده بود کھ یواشکی پرده ی قرمز رنگ رو کنار زدم و ھمون لحظھ جیپی کھ سوارش شده بودم و دیدم کھ از کنار اتوبوس رد شد….
دیگھ شک نداشتم پیدام کردن و فاتحم رو خوندم. حتما بھ اسد خبر داده بودن.
توی صندلی فرو رفتم و با ترس بھ در اتوبوس خیره شدم. ھر لحظھ امکان داشت اسد بالا بیاد و خیلی زود منو پیدا میکرد. بعدش حسابم با کرام الکاتبین بود. کل روستا دست بھ دستش داده بودن تا پیدام کنن و منو تحویل خانواده م بدن. قلبم توی دھنم میکوبید تا وقتی کھ کمک راننده در رو بست و گفت: -کسی کھ جا نمونده؟ وقت حرکتھ فورا توی جام صاف نشستم و یواشکی پرده رو کنار زدم ،از ماشین خبری نبود و اسد ھم اون اطراف دیده نمیشد. اونقدر ترسیده بودم کھ حس میکردم ھمھ دنبال من میگردن. دچار توھم شده بودم.
ماشین کھ حرکت کرد بالاخره یھ نفس راحت کشیدم.
اگھ خدا کمک میکرد تا فردا بعد از ظھر خونھ ی خالم بودم و دیگھ اسد دستش بھم نمیرسید. بعدش باید با خالھ حرف میزدم تا توی مدرسھ ثبت نامم کنھ. میخواستم درس بخونم تا خانوم دکتر بشم. تمام ھدفم ھمین بود و ھر سختی رو بھ جون میخریدم. بعد یھ شغل برای خودم پیدا میکردم تا بتونم کتاب و دفتر و کیف بخرم. نمیخواستم سربار خالم باشم تا پیش شوھرش سرشکسته بشه. فقط یه جای خواب و یکم امنیت بھم میدادن برام کافی بود. شوھر خالھ م مرد خوبی بود اما نباید سو استفاده میکردم. وقتی اتوبوس برای غذا و نماز وایساد منم بھ خودم جرات دادم و رفتم تا یھ چیزی بخرم و بخورم والا از گرسنگی میمردم….
کیک و نوشابھ ای کھ گرفتھ بودم و توی اتوبوس خوردم.نمیخواستم زیاد توی دید باشم و کسی منو بشناسھ. نمازمم بعدا قضا شو میخوندم.اونقدر دلشوره و ترس توی جونم ریختھ بود کھ تمرکز نداشتم. ھمش دل دل میزدم تا اتوبوس دوباره راه افتاد. ھر چھ زودتر بھ شھر میرسیدم خیالم راحت تر میشد. وقتی ھمھ خوابیدن منم بقچھ مو محکم تر توی بغلم گرفتم و سعی کردم چند ساعت بخوابم. بدون اینکھ نگران باشم اسد بھم تجاوز میکنھ یا سیما با کتک بیدارم کنھ تا برای بچھ ھا صبحانھ آماده کنم.
توی خواب عمیقی فرو رفتھ بودم کھ یکی تکونم داد. با ھول و ولا از جان پریدم و ترسیده بھ اطراف نگاه کردم. شاگرد راننده کھ چھره وحشت زده م رو دیده بود گفت: -نترس خانوم رسیدیم شھر ،وقت پیاده شدنھ لبخند بی جونی تحویلش دادم و زیر لب ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
گلوم خشک شده بود و بدجوری ضعف داشتم.با اینکھ خیلی از روستا دور شده بودم اما باز دلشوره ی بدی داشتم و دلیلش رو نمیدونستم. از ماشین چند قدمی دور شدم و بھ اطراف نگاھی انداختم. وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و بھ طرف در ترمینال راه افتادم.
اما ھنوز قدم از قدم برنداشتھ بودم کھ دست یکی روی شونھ م نشست و صداش مثل ناقوس مرگ توی گوشم پیچید: -گیرت آوردم دختره ی حرومزاده
میدونستم اینجا پیدات میکنم….
اون اسد بود. ھیچ کس جز خودش نمیتونست اونجوری حرف بزنھ. پر از توھین و تحقیر. فقط اسد از ھمچون کلمات کثیفی استفاده میکرد. شبیھ یھ آدم سکتھ ای بھ روبرو زل زده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. پاھام میخ زمین شده بود و قلبم از ھمیشھ کند تر میکوبید. آدما بی توجھ بھ ما از کنارمون رد میشدن و کسی نمیدونست چی داره بھم میگذره. اسد بازوم رو چنگ زد و من و بھ طرف خودش کشید: -راه بیفت کھ وقت مردنت رسیده….
و بعد بھ صورت مثل روحم پوزخندی زد و گفت: -چیھ؟ فکر نمیکردی پیدات کنم؟ بھ خیال خودت از دست اسد در رفتی؟ کور خوندی،کنار قبر ننھ ت چالت میکنم….
با حرفش یھو بھ خودم اومدم و سعی کردم فرار کنم اما اون محکم منو گرفتھ بود و دنبال خودش میکشید. نمیخواستم برگردم خونھ چون میدونستم زنده م نمیذاره.
این قدر ترسیده بودم کھ مغزم درست کار نمیکرد یھو بقچم رو عقب بردم و با تمام زورم توی صورتش کوبیدم. صندوقچھ ی فلزی یادگاری مادرم کھ توش بود با شدت زیاد بھ گیجگاھش خورد و اسد تلو تلو خوران بھ اتوبوس پشت سرش کوبیده شد. ضربھ بھ حدی شدید بود کھ بھ خاطر درد و گیجی دستم رو ول کرد و من با بیشترین سرعت فرار کردم. ھیچ ھدفی نداشتم فقط میخواستم ازش دور شم . بین اتوبوسا میدوییدم کھ یھو با صورت بھ جسم سفتی
برخوردم و نقش زمین شدم….
لحظھ ھای پر استرسی کھ توش گیر کرده بودم با افتادنم روی زمین تکمیل شد. بازم بھ خودم لعنت فرستادم. ھمیشھ ھمین قدر دست و پا چلفتی بودم و نمیتونستم ھیچکاری رو درست انجام بدم. وقتی سر بلند کردم ارباب زاده رو بالای سرم دیدم. و منی کھ از شدت ترس خشکم زده بود. ارباب زاده با ھمون اخمای درھم گفت: -تو؟ اینجا چکار میکنی دختر؟ چجوری اومدی؟میدونی چند نفر دنبالتن؟ وحشت زده میون حرفش پریدم و با اون لکنت دیوونھ کننده و با حرکات دستم بھش فھموندم کمکم کنھ: -ُل…ُل…لط…فا…ُک…ّکم…َمک تو…تو…رو…ُخ…ُخ…دا اَ…س…د…می…می…کشھ مرد ھمراه ارباب زاده کسی نبود جز بھرام خان کھ با حالت خاصی بھ سر تا پام نگاھی انداخت و گفت: -این مگھ ھمون عروس فراریھ نیست؟
شنیدم برادرش اومده شھر پیداش کنھ اگھ بگیرنش مرگش حتمیه….
قلبم داشت از توی دھنم بیرون میزد وقتی صدای اسد و از پشت اتوبوس شنیدم کھ بھ یکی میگفت: -حتما ھمین جاھاست نمیتونھ زیاد دور شده باشھ من زنده شو میخوام پیداش کنم گاییدمش….
استرسی کھ اون لحظات میکشیدم داشت منو میکشت. قلبم طاقت نداشت. حتی چشمھ ی اشکم خشکیده بود.
بعد از اون دیگھ ھیچی دست خودم نبود،فقط میخواستم فرار کنم. از ارباب زاده ھم آبی گرم نمیشد. ھیچ کس ازم حمایت نمیکرد. شبیھ یھ مرغ سر کنده بلند شدم تا یھ جا قائم شم اما ارباب زاده بازوم رو گرفت و من و دنبال خودش کشید. حتما میخواست منو تحویل اسد بده. شک نداشتم. کدوم مردی حامی یھ زن بی پناه میشد کھ ارباب بشھ؟ اونکھ خودش زودتر از ھمھ بھم تجاوز کرده بود و منو بی پناه ول کرد بھ امون خدا.
وقتی از لابلای اتوبوسا بیرون رفتیم اسد سر و کلھ ش پیدا شد و با دیدنم بھ طرفم دویید. با خوشحالی رو بھ ارباب زاده گفت: -یه عمر ممنون دارتم ارباب
دستم رو محکم گرفت و ھمون طورکھ منو بھ طرف خودش میکشید نیشخند کثیفی زد و با تمسخر سرش رو نزدیک آورد و جلوی چشمای از حدقھ در اومده م گفت:
-امشب ننه تو اون دنیا ملاقات میکنی….
حالا راه بیفت کھ سیما ھم بدجور منتظرته….
دیگھ مطمئن بودم کھ میمیرم.اسد زنده م نمیذاشت چون آبروریزی بدی شده بود. عروسی کھ از پای سفره ی عقد فرار کرده سرش رو میبریدن تا درس عبرتی بشھ برای بقیھ ی دخترای روستا. اسد وحشیانھ من رو بھ طرف خودش کشید و دستش بالا رفت تا توی صورتم بکوبھ. چشمام رو بستم تا اون خفت و خاری و نبینم اما ھر چی منتظر شدم اتفاقی نیفتاد. آروم لای پلکام و باز کردم و دیدم کھ ارباب زاده دست اسد و درست بالای سرم گرفتھ. بعد با خشونت بھ عقب ھلش داد و گفت:
-این دختر مال منه جز اموالمه خوش ندارم دیگھ اطرافش ببینمت نھ خودت،نه ننت،نه اون بابای بی غیرتش اسمی ازش جایی بشنوم با من و تفنگم طرفی خر فھم شدی؟ اسد که ھاج و واج مونده بود و مثل من بھ ارباب زاده نگاه میکرد. ارباب با حالت تندی گفت: -حالا از جلوی چشمام گمشو
اسد چند باری دھنش باز و بستھ شد اما صدایی بیرون نیومد. انگار لال شده بود کھ یھو ارباب زاده نعره زد: -مگھ نگفتم گمشو بھرام خان بھ اسد اشاره کرد و دوستاش اون و با خودشون بردن. ھیچ کس حرفی نمیزد،منم جراتش و نداشتم. نمیدونستم قراره چی بشھ. ارباب زاده بدون اینکھ حرفی بزنھ بازوم رو که ھمچنان توی دستش بود کشید و بھ سمت ماشین برد….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-19 00:17:16 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 9
ارباب زاده برای من مثل یھ ناجی بود.مثل یھ آدم قوی کھ از اون دور دورا اومد و نجاتم داد. وقتی سر اسد اونجوری داد کشید دلم خنک شد. با اینکھ از نگاھش بدجوری ترسیده بودم. وحشت داشتم یجا زھرش رو بریزه. چون اون پسر سیما بود،کینھ ای و پر از عقده و کمبود.
ارباب زاده با چند تا نفس عمیق سعی کرد آروم باشھ و دستش رو توی موھای کوتاھش فرو کرد.
ھمینکھ نجاتم داد برام کافی بود.حالا میتونستم برم خونه خالمو بھ آرزوم که درس خوندن بود برسم.
اما ارباب منو سوار ماشین کرد و از توی داشبورد موھام رو کھ توی آلونک زده بودم بیرون آورد و جلوی صورتم تکون داد: -چطور تونستی بزنی؟ چرا از توی ماشینم فرار کردی؟ وقتی اونجوری توبیخم میکرد دلم ترک برمیداشت. با چشمای پر آب بھش نگاه کردم و لب زدم: -دعوام نکن ارباب موھای گیس شده م و توی داشبورد برگردوند و بازم نفس عمیق کشید. انگار شده بودم دلیل عصبانیت و حال بدش. آروم تر کھ شد گفت: -دیگھ اینجوری فرار نکن وقتی بھ من پناه آوردی دیگھ کسی جرات نداره بھت نگاه چپ کنھ و بعد موھای کوتاھم و زیر چارقدم برگردوند و گفت:
-چند لحظھ بمون تا برگردم گیس بریده….
ارباب زاده مثل ھمون سھ سال پیش مھربون بود. خیلی ھم خوشتیپ و مردونھ بھ نظر میرسید. برعکس اسد کھ ھمیشھ شلوارھای شیش پیل و گشاد میپوشید و موقع راه رفتن کفشاش رو زمین میکشید و لِخ لِخ صدا میداد، ارباب زاده کت چھار خونه و پوتین بلند قھوه ای با شلوار کرم و پوشیده و صاف و با ابھت راه میرفت. یجوری کھ دلم واسش میلرزید. ازش حساب میبردم اما حس میکردم در برابرش مثل یھ دختر کوچولوی بی دفاعم. وقتی سوار ماشین شد از بھرام خان دیگھ خبری نبود.
چند لحظھ ی بعد حرکت کردیم و ارباب گفت: -الان میریم خونه ی ما و ھمونجا میمونی تا ببینم باید چکار کنیم فورا گفتم: -ن…نھ…برم خو…خونھ…خالم -بری اونجا اسد دست از سرت بر نمیداره اون آدمایی کھ من دیدم بھ اون راحتی تو رو ول نمیکنن در ضمن باید یه فکری ھم واسھ لکنتت کنیم دلم میخواست حرف بزنم. دلم میخواست بگم میخوام درس بخونم و خانوم دکتر بشم. ولی وقتی لکنت داشتم و یھ ساعت طول میکشید یھ جملھ رو بگم ترجیح میدادم سکوت کنم تا به وقتش….
ارباب زاده ھمون طورکه رانندگی میکرد دستش رو بھ طرفم دراز کرد و گونھ م رو نوازش کرد: -اصلا عوض نشدی ھنوز ھمونقدر کوچولو و فنچی
خجالت میکشیدم وقتی باھام اونجوری حرف میزد. دلم میخواست آب شم و توی زمین فرو برم. ارباب انگشتش رو روی گونھ م کشید و توی گلو خندید: -اینجوری گونھ ھات گل میندازه دلم میخواد بخورمت ارباب زاده با ھمون چند تا جملھ داشت لوسم میکرد.قلبم تالاپ تولوپ صدا میداد. خب ،حق داشتم بی جنبھ بازی در بیارم. تا بھ حال ھیچ کس بھم محبت نکرده بود واسھ این بود کھ بغض توی گلوم نشست. آفتاب مادر مرده چیزی جز کتک و فحش و تحقیر ندیده بود،حالا یکی پیدا شده کھ از گونھ ھای گل انداختھ ش تعریف میکرد. خدا بھ داد دلم برسھ.
وقتی وارد حیاط بزرگ عمارتش شدیم یھ مرد کھ کیف سیاھی توی دستش بود از خونھ بیرون اومد و یھ خدمتکار ھم دنبالش. ارباب جوری کھ انگار دیگھ منو نمیبینھ از ماشین پایین پرید و بھ طرف مرد رفت: -دکتر؟ چیزی شده؟ -نگران نباشید،یھ حملھ ی سبک بود بخیر گذشت الان حالش خیلی بھتره ارباب بی توجھ بھ ھمه با عجله بھ طرف داخل خونھ دویید. چشمای نگرانش جوری بود کھ منم نگران شده بودم اما اون میون نمیتونستم از کیف سیاه و بزرگ دکتر چشم بردارم. یعنی میشد یروزی منم از اون کیفا داشتھ باشم؟ بھم بگن خانوم دکتر؟ برای خودم مطب بزنم؟
با رفتن ارباب زاده نمیدونستم باید چکار کنم. حس یھ آدم اضافھ رو داشتم کھ خدمتکار بھ دادم رسید و منو داخل عمارت برد تا ارباب زاده سر فرصت بھم رسیدگی کنھ.
از حرفای خدمه متوجھ شده بودم که توران خانوم بدجوری مریض ھستن و محیط خونھ ھمیشھ باید توی آرامش باشھ. من از خوشگلی و َو َجنات توران خانوم زیاد شنیده بودم. توی روستا مثل داستان نقل قول میکردن حالا برام غیر قابل باور بود کھ بشنوم تا این حد مریض شده.
موقع شام شده بود و خدمه میز رو برای ارباب آماده میکردن اما من توی اون خونھ احساس اضافی بودن داشتم مخصوصا اینکھ پچ پچ خدمه آزارم میداد. کسی نمیدونست من برای چی اونجام،حتی خودم. ارباب کھ پشت میز نشست نگاھش کردم.
شونھ ھای محکمی داشت و اون پیراھن سفید ابھتش رو بیشتر میکرد. ھمیشھ موھاش رو کوتاه نگه میداشت و ریش پر پشت و سیاھش بھ صورت سبزه ش میومد. بدون ھیچ حرفی و توی تنھایی مشغول خوردن شد. خدمه میگفتن ارباب ھیچ وقت بدون توران خانوم چیزی نمیخورد.اما بعد از مریض شدنش ھمھ چیز عوض شد.
بعد از شام تمام جراتم رو جمع کردم تا با ارباب صحبت کنم. باید تکلیفم رو میدونستم. از خدمه شنیدم کھ ارباب عادت داره شبا توی بالکن بشینھ و سیگار بکشھ. برای ھمین براش یھ لیوان چایی ریختم و رفتم سراغش. با ورودم بھ بالکن حتی متوجه من نشده بود. لیوان نوشیدنی رو توی دستش تکون میداد و بھ آسمون خیره نگاه میکرد. دخترا میگفتن کھ ارباب عاشق توران خانوم بود،برای ھمین حال بدش رو درک میکردم. سرفه ی مصلحتی کردم تا بالاخره متوجھ من شد. نگاھی بھ سینی چایی انداخت و گفت: -تو چرا آوردی؟
خدمه کارا رو انجام میدن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -م…من با…باید چکار کنم؟ یع…یعنی…بعد …از این ک…کجا ز…زندگی کنم؟ ن…نمیخوام …س…سر بار…ک…کسی باشم….
ارباب با حوصلھ بھ حرفم گوش میداد و صبر کرد تا تموم بشھ. مثل اسد و سیما مسخره م نمیکرد یا توی حرفم نمیپرید. لبخند خستھ ای زد و ھمون طورکھ چشماش رو میمالید گفت: -چایی رو بذار روی میز بیا جلو از نزدیک شدن بھ ارباب زاده خجالت میکشیدم. شایدم میترسیدم. تنم یخ میزد وقتی رابطھ ی اون روز و بھ یاد میاوردم. سینی رو روی میز کھ گذاشتم ارباب دستم رو گرفت و با انگشت شست پوستم رو ماساژ داد. حس کردم تمام تنم گر گرفتھ. ماجرا بھ اونجا ختم نشد و ارباب دستم رو کشید و وادارم کرد روی پاھاش بشینم. بعد دستاش رو دورم پیچید و من بیھوا چسبیدم بھ قفسھ ی سینھ ش. وقتی موھام رو کنار زد و انگشتش رو روی گونھ م کشید حس میکردم گونھ ھام داره آتیش میگیره: -ھنوز ھمون قدر فنچی دلم میخواست یھ دختر مثل تو داشتم بعد دنیا رو بھ پاش میریختم….
ارباب مثل یه پدر مھربون بود،دلم گرم میشد. حتی بار اولی کھ باھام ھمخواب شده بود ھم حس بدی بھش نداشتم. برعکس اسد کھ روحم و پاره کرد .
ارباب دستم و بین انگشتاش گرفت و پشت دستم رو آروم بوسید و نفھمید داره با قلبم چه بازی میکنه: -خونه خالت امنیت نداره ھمینجا بمون کار کن ماھانه بھت حقوق میدم پولات و جمع کن تا ببینیم بعدا چی میشھ بھ حوا میگم بھت یھ کار راحت بده تا بھ اینجا عادت کنی میتونی بھ توران خانوم رسیدگی کنی؟ پرستارش رفتھ مرخصی با اینکھ حواسم بھ لمس دستم بود و قلبم رو ھزار میکوبید سرم رو بھ علامت آره تکون دادم،در حالیکھ اصلا نمیدونستم دارم چھ کاری و قبول میکنم. ارباب موھای کوتاھم و توی چارقدم فرستاد و گفت: -خوبھ،میخوام خیلی مواظبش باشی حالا ھم برو بخواب کھ از فردا باید کارت و شروع کنی…،
ھمیشھ عادت داشتم صبح زود بیدار شم و برای بچه ھا صبحانھ آماده کنم. بعد ناھار و جمع و جور کردن خونھ. ھفتھ ای یھ بار ھم نون و فتیر میپختم و طویله رو تمیز میکردم. توی عمارت ارباب ھم باید صبح زود بیدار میشدیم. حوا سر خدمه وظایف ھر کسی رو مشخص میکرد.زن سختگیری کھ ھمھ ازش حساب میبردن. انگار رئیس خونھ بود.
حوا خانوم بھ سفارش ارباب برای شروع یھ کار راحت بھم داد تا کم کم با ھمھ چیز آشنا بشم.
من وظیفھ داشتم بھ خانوم رسیدگی کنم و ناھار و شامش و قرصاش رو سر وقت بدم. کار راحتی بھ نظر میرسید.
از طرفی ھم دلم نمیخواست زنی رو کھ ھمیشھ افسانھ ی زیباییش رو شنیده بودم توی بستر بیماری ببینم. سر و کلھ زدن با یھ آدم مریض اونقدرا کار راحتی بھ نظر نمیرسید. اما دستور،دستور بود. صبحانھ ش رو کھ یھ کاسھ سوپ رقیق شده و یھ تیکھ نون عجیب و غریب بود رو توی سینی گذاشتم و بھ طرف اتاقش رفتم. انگار برای راحتی ھمھ اتاق توران خانوم رو بھ طبقھ ی ھمکف عمارت منتقل کرده بودن. وارد اتاقش کھ شدم روی تخت دراز کشیده بود و بی روح بھ پنجره ی اتاق نگاه میکرد. زنی کھ از شادابی پوستش زنای روستا داستان میگفتن رنگ پریده و رنجور بھ بیرون نگاه میکرد. سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: -س…سلام خا…خانم ا…اجازه میدید ب…بھتون ص…صب…حانھ بدم؟ با صدای بی جونی کھ انگار از تھ چاه بیرون میومد گفت: -پنجره رو باز میکنی؟ دلم ھوای آزاد میخواد….
سرم رو تکون داد و یکم لای پنجره رو باز کردم. ھوای بھار دزد بود و امکان داشت مریض تر بشھ. حوا خیلی سفارش کرده بود. بھم گفتھ بود ارباب بھم اعتماد کرده کھ توران خانوم رو کھ اونقدر دوست داره بھم سپرده. باید حواسم رو جمع میکردم. وقتی کنار تختش وایسادم بی حال بھ سر تا پام نگاھی انداخت و گفت: -تازه اومدی؟ سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و اون یھ لبخند کوچیک زد: -خوبھ،اسمت چیھ؟
-آ…آفتاب توران خانوم چشماش رو زیر کرد و گفت: -پس آفتاب تویی ارباب در موردت بھم یھ چیزایی گفتھ کنجکاو بودم کھ بفھمم ارباب در موردم چی گفتھ اما توران خانوم تک سرفھ ای کرد و گفت : -کمک کن بشینم تا آب زیپویی کھ حوا واسم پختھ رو بخورم بی صدا خندیدم و بھش کمک کردم روی تخت صاف بشینھ. با اینکھ جونی توی بدنش نبود لبخند قشنگی زد و گفت: -میخندی؟ اگھ تو ھم ھر روز دستپخت بی مزه ی حوا رو بخوری مثل من مریض میشی فقط پیش خودمون بمونھ ھا،بھ گوشش نرسونی کھ واویلا میشھ سرم رو بالا انداختم و گفتم: -یھ…یھ رازه داشتیم با توران خانوم ریز ریز میخندیدیم کھ در باز شد و ارباب وارد اتاق شد.
ارباب و توران خانوم بھ نظر خیلی عاشق میرسیدن. خسرو جوری بغلش کرد و موھاش رو بوسید کھ انگار نھ انگار ھمون مردیھ کھ تمام روستاھای اطراف از ترسش نفس ھم نمیکشن. جوری عاشقانھ نگاش میکرد کھ ریشھ ھای حسادت توی قلبم ریشھ میزدن. ولی نمیدونستم چرا؟! ارباب رو دوست داشتم، چون مھربون بود ،مثل یھ پدر بغلم میکرد و ماجرای اون شب… دخترونگیم رو گرفت اما اذیتم نکرد. گرم و ملایم مثل یھ عروسک چینی باھام رفتار میکرد. وقتی ارباب از کنار توران خانوم بلند شد رو بھم گفت: -مواظب خانوم باش….
داروھاش و بھ وقت بده ولی حواست باشھ با ھر قرص یھ قاشق آب بیشتر ندی نباید آب بخوره فقط در حدی کھ قرص و بتونھ ببلعھ توران دستش رو گرفت و بعد از اینکھ کلی سرفھ کرد گفت: -خسرو جانم،دکترا نمیفھمن آب ھیچ ضرری نداره فقط الکی منع میکنن بھ گمونم ھمھ ی دکترا سادیسم دارن از آزار مریضا لذت میبرن ارباب اخمی کرد و گفت: -دوباره شروع نکن توران حالت کھ بھتر شد خودم پارچ پارچ بھت آب میدم….
خانوم نگاھش و ازم دزدید و گفت: -خسرو جانم،بذار برم خونھ ی بابام بعد برو زن بگیر خوشبخت شو تو باید بچھ داشتھ باشی…ارباب دستش رو بھ ضرب از توی دست توران خانوم بیرون آورد و گفت: -یکاری نکن مریضیت و بیخیال شم و با شلاق سیاه و کبودت کنم بحث ھر روزه مون ھمینھ
خستھ نشدی؟
بھ والله کھ من خستھ شدم و بعد با عصبانیت اتاق رو ترک کرد و من و توران خانوم رو کھ ریز ریز اشک میریخت رو تنھا گذاشت……
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-19 06:52:35 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 10
صبحانھ ی توران خانوم و دادن قرص ھاش زیاد طول نکشید اما اجازه نمیداد از اتاق بیرون برم. دنبال یھ ھم صحبت میگشت و من یھ جفت گوش شنوا داشتم. وقتی از ماجرای آشنایی خودش و ارباب حرف میزد حس میکردم کلی ستاره از چشماش شره میکنھ.
چقدر قشنگ حرف میزد البتھ اگھ سرفھ ھای لعنتی میذاشت. وقتی قرصا اثر کرد و کم کم خوابش برد آروم از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم حوا با ترکھ ای کھ ھمیشھ توی دستش بود جلوم وایساد و با اون اخمای ترسناک گفت: -حضرت علیھ میذاشتن ظھر تشریف میاوردن سر کار ھمین روز اول بھت بگم اینجا آدم مفت خور و تنبل نمیخوایم بازم از استرس لکنتم شدت گرفتھ بود و بھ سختی گفتم: -تو…تو…توران…خا…خا… حوا کھ حرصی شده بود ترکھ رو بالا برد و با عصبانیت پشت دستم کوبید: -واسھ من ادا در نیار برو سر کارت شدت ضربھ اونقدر زیاد بود کھ دلم میخواست دور آشپزخونھ چھار نعل بدوئم و خونھ رو بذارم روی سرم اما در عوض لب گزیدم و بی صدا دستم و زیر بغلم گذاشتم تا دردم کمتر بشھ. اونقدر سیما و اسد منو زده بودن کھ پوستم کلفت شده و بھ خاطر یھ ضربھ گریھ نمیکردم. حوا ھمون طورکھ بھ طرف دیگ غذا میرفت گفت: -برو مرغ دونی تخم مرغا رو جمع کن
بگو ببینم نون پختن بلدی؟سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و باز گفت: -خوبھ،شاید اینجوری بھ یھ دردی بخوری تخم مرغا رو کھ آوردی باید برای شام ارباب نون بپزی خمیر کردن نون برای دستای لاغر و بی جون من کار سختی بود. ولی حوا ھم مثل سیما مثل شمرذلجوشن با اون ترکھ ی درخت آلبالو بالا سرم وایساده بود و مجبورم کرد خمیر نون رو آماده کنم.
ھمھ ی دخترا میگفتن حوا میخواد ازت زھر چشم بگیره و بعد سخت گیری ھاش رو کمتر میکنھ. اما من یھ تنفر خاصی توی چشماش میدیدم. حس بدی ازش میگرفتم و حس میکردم مثل سیما بدجنس و بی رحمھ. کار خمیر نون کھ تموم شد یھ دختر کھ تقریبا ھم سن و سال خودم بود و لباس تر و تمیزی بھ تن داشت وارد آشپزخونھ شد و رو بھ حوا گفت: -ننھ،لباسام خوبھ؟ حوا سرش رو تکون داد و گفت: -برو بھ خانوم سر بزن ببین بھ چیزی احتیاج نداره؟ دختر دستی بھ روسری و لباساش کشید و از آشپزخونھ بیرون زد. انگار برای خاستگاری آماده شده بود کھ اونجوری گونھ ھاش گل انداختھ بود. میخواستم بھ حوا بگم کھ ارباب کارای خانوم رو بھ من سپرده اما جراتش و نداشتم. پیش خودم فکر می کردم حوا تصمیم گیرنده ست و بھتر صلاح ھمھ رو میدونھ. وقتی خمیر ور اومد و آماده شد تشت رو حوا روی سرم گذاشت و گفت: -راه بیفت
باید بریم تنورستان تشت اونقدر بزرگ و سنگین بود کھ موقع راه رفتن تعادل نداشتم. یھ قدم کھ بھ جلو برمیداشتن دو قدم عقب میرفتم. انگار توی طالع من کار نوشتھ بودن. شایدم ھمھ فکر میکردن چون کسی و ندارم میتونن مثل کلفت ازم کار بکشن. درک نمیکردم چرا تا اون حد ازم متنفرن.
تنور خونھ ی ما زمینی و کوچیک و جمع و جور بود برای ھمین من بلد نبودم با تنوری کھ ایستاده ست کار کنم.
با لکنت گفتم:-م…من ب…لد…نی…نیستم
حوا با ترکھ روی پام کوبید و گفت: -غلط کردی اینجا زرنگ بازی در بیاری با من طرفی یالا کارت و شروع کن اینقدر غمزه نریز نفسم و کلافھ بیرون فرستادم و چونھ ھای نون رو آماده کردم. اگھ لکنت نداشتم شاید راحت تر میتونستم منظورم و بھش بفھمونم. بیشتر مشکلاتم بھ خاطر ھمین بود. نون رو با وردنھ صاف کردم و روی بالشتک مخصوص گذاشت. اما دستم رو کھ داخل تنور بردم بھ خاطر حرارت زیاد اتیش زخمی کھ بر اثر ترکھ ایجاد شده بود شروع کرد بھ سوختن. انگار روش اسید ریختن. وقتی دستم سوخت بالشتک تکون سختی خوردم و نون توی تنور افتاد.
قبل از اینکھ بھ خودم بیام حوا با ترکھ روی ساق دستم کوبید و با لج خاصی گفت: -دختره ی دست و پاچلفتی اگھ بعدی رو خراب کنی بھت نشون میدم حوا کیھ و بعد بازم روی دستم کوبید. دلم میخواست گریھ کنم. داد بزنم و بگم اینقدر منو اذیت نکنید. بگم فقط شونزده سالمھ،ھم سن دخترتم. چطور دلت میاد منو بزنی؟ اصلا مگھ یھ آدم چقدر تحمل داره؟ ولی از ترس ترکھ خفھ شدم و دوباره کارم و شروع کردم.
پختن نون کھ تموم شد بالاخره تونستم چند لحظھ استراحت کنم. اما زخم پشت دستم حسابی قرمز و متورم شده بود و بازومم بدجوری میسوخت. حوا سبد نونای پختھ رو روی سرم گذاشت و گفت: -راه بیفت،یللی تللی دیگھ بسھ باید شام خانوم و ببری الان ارباب میرسھ غرش و سر حوای بدبخت میزنھ
دستم خیلی میسوخت ،جوری کھ دلم میخواست روی زخم و چنگ بزنم و پوستم و بکنم اما وقت اینکارم نداشتم. آخر شب حتما روی زخمم وازلین میزدم تا کمتر اذیت کنھ. دلم میخواست برم و یھ دل سیر بخوابم. بھ اندازه ی شونزده سال زندگی خستھ بودم. وقتی حوا سینی غذای خانوم رو روی میز گذاشتم یھ طرف سینی رو روی ساق دستم گذاشتم و لبھ ی دیگھ ش رو با دست دیگھ م گرفتم و از آشپزخونھ بیرون زدم. از خستگی زیاد چشمام تار میدید. انگار موقع راه رفتن چرت میزدم. ولی ترس از کتکای حوا وادارم میکرد بیدار بمونم. وارد اتاق خانوم کھ شدم بی حال سرفھ ای کرد و گفت:
-خدایا باز موقع خوردن آب زیپوھای حوا رسیده؟
بھ غر غر کردنش خندیدم و گفتم: -فقط ا…اگھ بفھمھ… توران خانوم انگشتش و بھ علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و گفت: -این یھ رازه
متوجھ شده بودم وقتی پیش توران خانوم ھستم لکنتم کمتر میشھ،انگار آرامشی کھ ازش میگرفتم باعث میشد بتونم درست حرف بزنم. سینی غذا رو کھ روی میز گذاشتم ارباب وارد اتاق شد. سلامم رو سر سری جواب داد و با اینکھ بھ نظر خستھ میرسید مستقیم بھ طرف توران خانوم رفت و بعد از اینکھ کمک کرد روی تخت بشینھ خودشم کنارش نشست.
محکم بغلش کرد و روی موھاش رو بوسید. اینقدر ازشون حس خوب میگرفتم کھ تمام دردای خودم و فراموش میکردم. قلبم پر از پروانھ میشد. بی توجھ بھ حرفای در گوشی شون میز کوچیک رو برداشتم روی پاھای خانوم گذاشتم اما قبل از اینکھ دستم رو عقب بکشم ارباب اخم غلیظی کرد و مچ دستم رو گرفت.
ترسیده بودم و حس میکردم رنگم مثل گچ سفید شده. ارباب خودش رو جلو کشید و با دقت بھ دستم نگاه کرد: -حرف بزن ببینم، دستت چی شده؟ ترس باعث شده بود کھ باز لکنتم از کنترلم خارج بشھ. دیگھ نمیتونستم حرف بزنم. لبام تکون میخورد و چند تا کلمھ ی نامفھوم و بریده بریده ازش خارج میشد. توران خانوم ارباب رو عقب کشید و گفت: -بچھ رو ھل نکن مگھ نمیبینی ترسیده
بعد با لحن ترسناکی گفت: -دستت چی شده؟
ارباب نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت: -خودت ازش بپرس ببین چی شده توران خانوم سری تکون داد و دست سالمم رو توی دستای یخ زده ش گرفت و گفت: -اصلا نترس خوشگلم بیا اینجا پیش من بشین منو بھ طرف خودش کشید و اونقدر با مھربونی پشتم رو نوازش کرد کھ بغضم سنگین تر شد. حس میکردم مامانمھ، ھمون قدر مھربون بود.
استرسم کھ یکم کمتر شد توران خانوم لبخندی زد و گفت: -خب حالا آروم و شمرده بگو دستت چی شده اصلنم نترس آب دھنم رو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم: -ص…صبح کھ از پیش شما د…دیر رفتم ح…حوا…منو…زد ب…عد مجبورم کرد…نو…نون بپزم…د…دستم تو…تو…تنور سوخت ارباب کھ مثل یھ گلولھ ی آتیش بھ نظر میرسید از بین دندونای کلید شده غرید: -حوا غلط کرد با کل خاندانش انگار باید آب و یونجھ شو قطع کنم تا حساب کار دستش بیاد….
قبل از اینکھ توران خانوم حرفی بزنھ ارباب از اتاق بیرون زد و در رو کھ بھم کوبید از ترس توی جام پریدم. توران خانوم طوری کھ انگار روح یا یھ چیز عجیب و غریب دیده سرش رو برگردوند . با حالت خاصی نگاھش توی صورتم چرخید و لب زد: -تا حالا خسرو واسھ یھ خدمتکار عصبی نشده بود
نگاھم توی نگاه توران خانوم گره خورده بود و حالش رو نمیفھمیدم. یکم درد. یکم حسرت. یکم بغض. یکم…شایدم مرگ توی اون دو تا گوی عسلی میدیدم.
توران خانوم بالاخره نگاھش رو گرفت و لبخندی کھ زیادی مصنوعی بود ؛زد و بھ کشوی پاتختی اشاره کرد: -از توی کشوی دوم قوطی سفیده رو بده بدون سوال کشو رو باز کردم و قوطی مورد نظر و در آوردم و بھش دادم. توران خانوم بغض داشت،اینو حس میکردم . اما چشماش مثل ھمیشھ میخندید. صداش میلرزید اما با لبخند حرف میزد. اون زن چقدر عجیب و غریب بود. دردش و بی صدا توی خودش دفن میکرد، مظلوم ترین فرشتھ ای کھ روی زمین پیدا میشد. با مھربونی دستم رو گرفت و آروم انگشتاش رو توی مرھم فرو کرد. بعد با ملایمت روی زخم دستم کشید و گفت: -این مرھم و مامانم واسم فرستاده آخھ یھ وقتایی کھ خسرو عصبانی میشھ و رعیت و فلک میکنھ دستای خودشم زخم میشھ مرده دیگھ غیض میکنھ یادت باشھ توی خونھ ھمیشھ مرھم داشتھ باشی بعد بھ چھ کنم چھ کنم نیوفتی
حرفش و نمیفھمیدم.
درک نمیکردم منظورش چیھ.چرا از زخم دست ارباب حرف میزد و از من میخواست مرھم داشتھ باشم. بھ گمونم ھذیون میگفت. شاید اثر داروھای خواب آورد بود.
وقتی درد دستم آروم گرفت دستام رو محکم دور گردنش حلقھ کردم و گونھ شو عمیق و طولانی بوسیدم. از اون بوسھ ھای آبدار. منکه مھر مادری ندیده بودم اما توران خانوم مثل مامانم بود.
مگھ حتما باید یھ زن بچھ بھ دنیا بیاره تا بھش بگی مامان؟بھ نظر من ھمھ ی فرشتھ ھای روی زمین اسم شون مامان بود. عقب کھ کشیدم با اون چشمای گرد لبخندی زد و گفت: -اخ کھ چسبید اگھ میدونستم جایزه م یھ بوس خوشمزه ست بھ حوا میگفتم ھر روز تنبیھت کنھ از حرفش خنده م گرفتھ بود. ھمون طور کھ کاسھ ی سوپ و برمیداشتم گفتم: -سی…سیما…ھر روز من و با…با ترکھ خی…خیس میزد ا…اگھ شما ه…ھر روز واسم مر…مرھم میزدی…دیگھ ناراحت نمیشدم
قاشق سوپ و جلوی دھن توران خانوم گرفتم و اون بعد از اینکھ سوپ رو خورد با اخم ظریفی گفت: -چطور دلش میومد بعضیا رو خدا با قلب سیاه میافرینھ دلیل خلقت شون و نمیدونم….
غذا و داروھای توران خانوم رو کھ دادم کمک کردم دراز بکشھ و بعدش رفتم آشپزخونھ……
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-19 14:46:34 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 11
از حوا ھیچ خبری نبود،والا واسھ دیر کردنم کلی غر میزد و با ترکھ ازم پذیرایی میکرد. ظرفای شام توران خانوم رو کھ شستم حس کردم دخترا یجور خاصی بھم نگاه میکنن. از اونجایی کھ خیلی خستھ بودم ترجیح دادم برم اتاق مو بخوابم. تمام تنم بھ خاطر ترکھ ھایی کھ خورده بودم درد میکرد. برای ھمین برای خودم یھ لیوان چایی نبات درست کردم و رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم. غافل از اینکھ اونجا آخر ماجرا نبود.
رخت خوابم و کھ پھن کردم دیگھ جون نداشتم برق و خاموش کنم،ھمونجا کنار تشک نشستم و چایی نباتم رو یھ نفس سرکشیدم.
ھنوز ناھار نخورده بودم،شامم کھ حوا منو فرستاد پی نخود سیاه و تا برگشتم دیگھ از غذا خبری نبود. اون ھمھ کار فقط با یھ وعده کھ صبحانھ خورده بودم.این ھر مردی رو از پا مینداخت. منکھ زیادی جون سخت شده بودم. چایی رو کھ خوردم تازه خستگی و درد نشست توی جونم. استخوون ھام زق زق میکردن. فقط دستم با اون زخم زشت و قرمز ھیچ دردی نداشت. انگار توران خانوم با مرھمش معجزه کرده بود. با بدن درد شدیدی کھ داشتم پاھاي سنگینم رو تکون دادم و جلوی آیینھ وایسادم. با اون ھمھ درد اصلا خوابم نمیبرد.
آروم آروم لباسام رو در آوردم و ھمونجا روی زمین انداختم. ھر بار کھ لباسم روی زخمم کشیده میشد دل ضعفھ میگرفتم. نمیدونم جنس ترکھ از چی بود ،خودم فکر میکردم مال درخت البالوئھ اما انگار روش کلی تیغ ریز کار گذاشتھ بود کھ اونجوری تن و بدنم زخم شده بود. وقتی نگاھم بھ زخم روی سینھ م افتاد بغضم ترکید. دیگھ تحمل نداشتم.
کل بدنم جای زخمایی بود کھ گوشت اضافھ آورده بودن و دیگھ از پوست سفید و بی نقصم اثری نبود. تو خونھ ی بابام سیما و اسد تن و بدنم و مثل گرگ وحشی پاره میکردن. اینجا ھم حوا. ھیچی ھم نداشتم کھ زخمام رو باھاش ببندم. تازه میخواستم دولا شم تا شلوارم رو بپوشم کھ در بی ھوا باز شد و قامت ارباب زاده توی چارچوب پیدا شد.
نمیدونستم چرا از اون نگاه سرخ و عصبی ترسیده بودم. قلبم مثل یھ گنجیشک بارون خورده خودش و بھ در و دیوار میکوبید. از شلاق توی دستش وحشت داشتم. حتما چیزی شده بود. حتما باز قرار بود آفتاب مادر مرده کتک بخوره. حتما باز قرار بود بھم تجاوز بشھ. یھ دستم رو روی سینھ ھام گذاشتم و با دست دیگھ اندام زنانھ م رو پوشوندم. خجالت میکشیدم.
بعد بھ دیوار پشت سرم چسبیدم و با جون کندن لب زدم:-غ…غلط…ک…کردم اگھ اون شلاق چرم روی تن و بدنم کوبیده میشد حتما میمردم. بخدا کھ دیگھ تحمل نداشتم. کاش منو ھمون لحظھ میکشت،اما نھ. یادم نبود خدا ھم منو دوست نداره.اونم منو فراموش کرده بود. ارباب با اون چکمھ ھای سیاه کھ تا زیر زانوھاش بود جلو اومد و ھمون طورکھ شلاق رو توی دستش تکون میداد گفت: -واسھ چی غلط کردی؟ منظورش و نمیفھمیدم ولی حتما یکاری کرده بودم کھ قرار بود کتک بخورم.شایدم مثل ھمیشھ بیگناه بودم و فقط یھ کیسھ ی برنج میخواستن تا فقط عقده ھاشون و روی من خالی کنن. اصلا مگھ مھم بود چکار کردم یا نکردم؟ منکھ باید زیر اون شلاق چرمی اون شب میمردم پس اونقدرا فرقی نداشت. وقتی ارباب جلوم وایساد دیگھ بیشتر از اون نمیتونستم توی دیوار گم بشم.
ارباب دستھ ی شلاق رو زیر چونھ ی لرزونم گذاشت و سرم رو بالا اورد. بعد شمرده شمرده پرسید: -گفتم واسھ چی غلط کردی تولھ سگ؟
دلم یھ جای امن میخواست. یھ پناه. یھ بغل محکم کھ بعدش کنار گوشم زمزمھ کنھ کھ دیگھ سختیا تموم شده.من ھستم! اما روبروم ارباب زاده ای وایساده بود کھ از چشماش آتیش شعلھ میکشید.
تولھ سگ رو جوری کوبید توی صورتم کھ توی جام پریدم و بغضم سنگین تر شد. دستھ ی شلاقی کھ زیر چونھ م بود وحشتم رو بیشتر میکرد. اون لحظھ لکنت کھ ھیچ، کلا لال مونی گرفتھ بودم. ارباب نگاھش توی چشمام قفل بود و منتظر جواب. بالاخره از بین دندونای کلید شده غرید: -ِد حرف بزن
چی میگفتم اخھ؟ میگفتم نمیدونم چکار کردم؟ ھیچ وقت نمیدونستم ولی ھمیشھ بابت ھیچی کتک خوردم. اصلا مگھ نمیدونست من تو حالت عادی پت پت میکنم،حالا کھ ترسیدم دیگھ نمیتونم حرف بزنم، دستام بی ھوا از روی بدنم سر خورد و لبھ ھای کتش رو توی مشتم گرفتم تا شاید حال بدم و بفھمھ. تا دیگھ دعوام نکنھ. من بریده بودم. مستاصل بودم. فقط یھ بغل میخواستم کھ ارومم کنھ،ھمین. خواستھ زیادی کھ نبود،بود؟
ارباب متعجب از کارم ابروھاش بالا پرید و سر پایین آورد اما نگاھش روی زخم سینھ م ثابت موند. دیدم کھ برق خشم از توی چشمام گذشت. دیدم کھ بعد خشمش بھ جرقھ ھای آتیش تبدیل شد. شلاق و پایین آورد و بھ قفسھ ی سینھ م اشاره کرد: -اینم کار حواست؟
فقط تونستم سرم و بھ علامت آره تکون بدم و بعد بغضم ترکید.
دلم کوچیک شده بود،قد یه ارزن….
ارباب شلاق و بھ ضرب روی زمین کوبید و دستای قوی و بزرگش و دورم پیچید و مَنِ درمونده و بی پناه و بین شون فشار داد. جوری محکم بغلم کرده بودم کھ انگار میخواست توی وجودش حل بشم. ریز ریز گریھ می کردم کھ شقیقھ م رو بوسید و گفت: -از این بھ بعد ھر کی اذیتت کرد بھ خودم بگو،خب؟ سرم و بلند کردم و بھش نگاه کردم تا راست و دروغ حرفش و بفھمم. یعنی باید باورم میشد یکی بھ جای اینکھ کتکم بزنھ میخواد ازم محافظت کنھ؟ ارباب با دیدن قیافھ م آروم خندید و گفت: -اگھ یکم دیگھ اونجوری نگام کنی کھ قول نمیدم نخورمت
و بعد خم شد و لب پایینم رو بین دندوناش گرفت و جوری محکم مک زد کھ فورا متورم شد. توی اون بغل گرم و بزرگ با اون بوسھ ی وحشیانھ داشتم وا میدادم کھ یھو عقب کشید و بین زمین و ھوا ول کرد. کلافھ نفسش و بیرون فرستاد و موھاش و چنگ زد: -لعنت بھ من بھ خاطر اون بوسھ منم عذاب وجدان داشتم، ھم ارباب.
توران خانوم چند تا اتاق اون ور تر توی بستر بیماری بود و بعد منه احمق توی بغل شوھرش داشتم از اون ھمھ جذبھ وا میدادم.
ارباب کلافھ توی اتاق قدم میزد و من ھنوز وحشت زده بھ دیوار چسبیده بودم. لبام از اون بوسھ گناه الود گز گز میکرد. عذاب وجدانم یھ لحظھ دست از سرم برنمیداشت. اون منرو بوسیده بود و منم كه دلم قنج ميرفت براي مردي كه پناهم شده بود….
توران خانوم اگھ میفھمید چکار میکرد؟
اگھ میفھمید شوھرش چند سال پیش بکارتم رو گرفتھ و حالا… سرم رو بھ دو طرف تکون دادم،توران خانوم ھیچ وقت نباید متوجھ میشد. وای کھ اگھ میفھمید، خدای نکرده میمرد. کدوم زنی میتونست تحمل کنھ شوھرش با زن دیگھ ای باشھ؟ اونم درست بیخ گوشش. ارباب بالاخره نفسش رو کلافھ بیرون فرستاد و بدون اینکھ بھم نگاه کنھ گفت: -بمون تا بیام….
با اینکھ جایی برای رفتن نداشتم سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و ارباب با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت .تازه میخواستم لباس بپوشم کھ دوباره وارد اتاق شد. اما من ھنوز دلیل برگشتنش رو نمیدونستم.
در رو کھ پشت سرش بست یھ ترس عجیبی لونھ کرد توی دلم. ارباب صندلی چوبی بغل کمد رو برداشت و کنار رخت خوابم گذاشت. نگاھش مھربون بود ،مثل یھ پدر.
دعواھاش ھم بھ دل مینشست.وقتی روی صندلی نشست دست روی کشالھ ی رانش کوبید و گفت: -بیا اینجا ببینمت ارباب جوری حرف نزده بود کھ بترسم ولی من میترسیدم. شایدم خجالت میکشیدم. آخھ لخت جلوی چشمش بودم و اون میتونست باھام رابطھ داشتھ باشھ.مثل اون روز توی کلبھ.
با پاھای لرزون جلو رفتم و یھ قدم مونده بھش دستم رو گرفت و مجبور کرد روی پاھاش بشینم.
با خجالت لب گزیدم و چشمام رو پایین انداختم کھ ارباب از توی جیبش یھ پماد در آورد و بی توجھ بھ ترس و خجالتم درش رو باز کرد و یکم روی انگشتش فشار داد. بعد با احتیاط روی زخم مالید. با برخورد انگشتش با پوست متورمم سرم رو توی سینھ ش فرو کردم و ھیس کشداری گفتم. زخمم بدجوری میسوخت انگار روش فلفل ریختن. مثل اون روزی کھ آتنا رفت و بھ سیما دروغ گفت کھ بھش حرف بد زدم و اون توی دھنم فلفل ریخت. ولی خیلی زود سوزشم آروم شد. ارباب کل زخمای بدنم رو با حوصلھ پماد زد و من کم کم توی بغلش شل شدم. خوابآلود بھش تکیھ دادم و توی خواب و بیداری دست و پا میزدم کھ حس کردم کنار گوشم گفت: -دلم میخواد این باسن کوچولوت و زیر دستم سرخ کنم و تو ی جوری گریھ کنی کھ بعدش محکم بغلت کنم خیلی شیرین و کوچولویی وسوسم میکنی که لبات و ببوسم ولی فعلا بخواب بھت قول میدم دیگھ نمیذارم کسی اذیتت کنه….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-19 19:22:03 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 12
صبح که از خواب بیدار شدم توی رختخوابم بودم. تنھا!!ارباب ھم نبود. بھ خودم کھ نگاه و لباسام و توی تنم دیدم با تعجب بھ اطراف نگاه کردم. حس میکردم خواب دیدم کھ ارباب اومد توی اتاقم و منو بوسید. بعد با دست خودش بدنم و پماد زد. ھمھ چیز مثل رویا بود. اصلا مگھ میشد ارباب روستا بیاد و تن یھ خدمتکار و مرھم بذاره؟ مطمئن بودم خواب دیدم.ھیچ ردی ھم ازش توی اتاق نبود تا بفھمم واقعیت بوده.
با اینکھ ھنوز درد داشتم از جام بلند شدم و فورا رختخوابم و جمع کردم و رفتم توی آشپزخونھ. حوصلھ حوا و غر غر ھاش رو نداشتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم دخترش اونجا بود. داشت صبحانھ ی توران خانوم و آماده میکرد. میخواستم برم و سینی رو از دستش بگیرم کھ با لحن بدی گفت: -دست نزن، مامانم گفتھ امروز خودم صبحانھ ی خانوم و ببرم تو برو طویلھ رو تمیز کن از اینکھ یھ دختر توی سن و سال خودم بھم دستور میداد عصبی میشدم. دوست نداشتم اونم بھم زور بگھ،ولی چاره چی بود؟ منکھ نمیتونستم حرف بزنم،چون مادری مثل حوا پشتم نبود. وسایل تمیز کاری رو از توی حیاط پشتی برداشتم و وارد طویلھ شدم. مشغول کار کھ شدم حس کردم کسی پشت سرم وایساده . بھ عقب کھ برگشتم حوا رو اونجا دیدم ،با اون ترکھ ی ترسناکش. صورتش ھم قرمز بود،جای انگشتای یھ نفر روی گونھ ش توی ذوق میزد.
اون چوب صاف و صیقل داده شده رو چند بار توی دستش کوبید و گفت: -حالا کارت بھ جایی رسیده کھ چقولی منو بھ ارباب میکنی دختره ی سلیطھ؟
ترسیده بودم و یھ قدم کھ بھ عقب برداشتم پام بھ سطل آب گرفت و با صدا روی زمین افتاد. من از اون ترکھ میترسیدم. وحشت داشتم. طعمش رو بارھا چشیده بودم. حوا ترکھ رو روی بازوم کشید و گفت:
-تاوان تمام کتکایی رو کھ ارباب بھم زده رو تو پس میدي باھات کاری میکنم کھ خودت فرار کنی بھ من میگن حوا نھ برگ چغندر….
ترکھ رو کھ بالا برد و تا خواست روی تنم بکوبھ صدای ارباب از توی حیاط بھ گوشم رسید: -حسن برو بھ حوا بگو وسایلم و جمع کنھ باید برم روستا حوا ترکھ رو پایین آورد و ھمون لحظھ ارباب وارد طویلھ شد. با دیدن ما سرجاش وایساد و گفت: -اینجا چھ خبره؟ حوا خنده ی دستپاچھ ای کرد و گفت: -ھیچی ارباب جان کارای طویلھ سنگینھ اومدم بھ این دختره کمک کنم ارباب با ھمون چشمای عصبی رو بھم توپید: -مگھ نگفتم کارای توران خانوم با توئھ؟ پس اینجا چھ غلطی میکنی؟ نگاھم بین حوا و ارباب در رفت و آمد بود و با لکنت گفتم: -ح…حوا…خا…خانوم -تو از حوا دستور میگیری یا از من؟ برو تا تموم جونت و سیاه و کبود نکردم انگار تھ قلبم با حرفای ارباب گرم میشد.
اون ھوام و داشت.مواظبم بود. ھمون طورکھ تو خواب بھم قول داده بود. جاروی بزرگ رو بھ ستون چوبی تکیھ دادم و با عجلھ از طویلھ بیرون دوییدم و بھ طرف عمارت رفتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم دختر حوا با اخمای درھم طعنھ زد: -چکار کردی کھ اینجوری ھمھ طلسم شدن؟ اون از ارباب اینم از توران خانوم کھ خواستھ خودت بھش صبحانھ بدی
زھره حرف از طلسم و جادو میزد و منی کھ قلبم برای توران خانوم جای مخصوص داشت و زندگیم رو براش میدادم. اون زن تنھایی و کمبود محبت ھایی کھ توی اون ١۶ سال داشتم و جبران میکرد. مادرم بود. اما حیف کھ مریضی زمین گیرش کرده و اجازه نمیداد توی عمارت خانومی کنھ. وارد اتاقش کھ شدم لبخندی زد و ھمون طورکھ سرفھ میکرد دستش و بھ طرفم دراز کرد. کنارش لبھ ی تخت نشستم و گفتم: -جا…جانم خانوم؟ -از این بھ بعد خودت بیا باھات کلی کار دارم میدونی؟ من دیگھ وقت زیادی ندارم باید خیلی چیزا بھت بگم
معنی حرفش رو نمیفھمیدم،وقت برای چکاری نداشت. توران خانوم بھ سختی خودش و جا بھ جا کرد و گفت: -افتاب،تو دیگھ خانوم شدی باید یھ سری مسائل و بدونی اول اینکھ چجوری لباس بپوشی خسرو مرد خوبیھ،اما عاشق زنای شیک پوش و با کلاسھ اگھ باب میلش لباس نپوشی بدخلقی میکنھ
گیج نگاھش میکردم و توران خانوم ما بین حرفاش سرفھ میکرد: -اونجوری نگاه نکن،بعدا میفھمی چی میگم تو باید خیلی قوی باشی باید بتونی خدمھ رو مدیریت کنی با دقت بھ حرفای خانوم گوش میدادم تا مبادا چیزی رو فراموش کنم. ساعت ھا کنارش مینشستم و اون در مورد عادت ھا و علایق ارباب حرف میزد و بھم یاد میداد چجوری عمارت و مدیریت کنم. از خانوم بزرگ میگفت و تاکید میکرد احترامش رو نگھ دارم اما اجازه ندم توی زندگیم دخالت کنھ.
از اتاق توران خانوم کھ بیرون زدم ھمھ ناھار خورده برای استراحت رفتھ بودن اتاقاشون. ھمھ جا ساکت بود. کسی ھم کار نمیکرد. قانون عمارت سختگیرانھ وضع شده بود. بعد از ناھار دو ساعت وقت خواب و استراحت تعیین شده و ھمھ باید رعایت میکردن تا برای کار انرژی لازم و داشتھ باشن. اما من اون روز میخواستم از قانون سرپیچی کنم. وقتی رفتم اتاقم پولی رو کھ مامان روژان و حقوقی رو کھ ارباب توی اون مدت بھم داده رو جمع کرده بودم رو از توی بقچھ م بیرون آوردم. پولم رو پنھون کردم تا برای روز مبادا ازش استفاده کنم. و اون روز،روز مبادا بود از یکی از خدمھ شنیده بودم نزدیکی عمارت یھ دبیرستان دخترونھ ست. میخواستم برم و برای سال آخر دبیرستان ثبت نام کنم ،میخواستم درس بخونم. یواشکی از اتاقم بیرون زدم و با احتیاط از در پشتی عمارت رفتم بیرون. ھیچ جوره لبخندم جمع نمیشد.
داشتم بھ آرزوم میرسیدم و میتونستم دکتر بشم. مدیر و ناظم مدرسھ خیلی سختگیرانھ رفتار میکردن اما وقتی بھ دروغ گفتم کھ از روستا اومدم خونھ ی خالھ مو نمیتونم توی کلاسا حاضر بشم بھ سختی و با کلی شرط و شروط قبول کردن. بعدش بھم گفتن از کجا میتونم کتاب بگیرم و من جوری بھ سمت مغازه ی موسیو پرواز کردم کھ خودمم نفھمیدم کی بھ مقصد رسیدم. وارد مغازه کھ شدم بغضم رو قورت دادم و سعی کردم از خوشحالی گریھ نکنم.
موسیو لھجھ ی جالبی داشت،پیرمرد مرد مھربونی ھم بود و با حوصلھ کتاب ھام رو بستھ بندی کرد و پولش رو گرفت. کتابایی کھ خریده بودم رو ھمونجا توی مغازه تو چارقدم پیچیدم و با عجلھ بھ خونھ برگشتم. تمان مسیر رو دوییده بودم و دیگھ نفسم بالا نمیومد. باید قبل از اینکھ حوا و بقیھ ی اھل خونھ بیدار میشدن خودم و بھ عمارت میرسوندم. از در پشتی وارد حیاط شدم و روی نوک پا از آشپزخونھ گذشتم و وارد اتاقم شدم. در رو کھ بستم از خوشحالی چند باری توی گلوم جیغ کشیدم تا ھیجانم رو تخلیھ کنم. کتابا رو روی زمین گذاشتم و چارقدم و باز کردم. بوی کاغذ نو و کتابایی کھ ھنوز ورق نخورده بودن لبخند بھ لبم میآورد. از بچگی آرزوی کتاب نو داشتم چون ھمیشھ کتابای کھنھ ی روژان رو استفاده میکردم. آخھ منکھ پول نداشتم کتاب و دفتر بخرم. مجبور میشدم دفترای سال قبل روژان رو پاک کنم و توش بنویسم.
دلم میخواست ھمون لحظھ ھمھ شو بخونم و غرق بشم تو درسایی کھ عاشق شون بودم اما باید برمیگشتم سرکار چون تایم استراحت تموم شده بود. کتابا رو زیر رختخوابم پنھون کردم و از اتاق بیرون زدم اما ھمون لحظھ حوا مثل عجب معلق جلوم ظاھر شد. ترکھ ش رو کف دستش کوبید و با نیشخند گفت: -میشھ بپرسم کجا تشریف برده بودی؟ دوباره لکنت اومده بود سراغم و بھ سختی گفتم: -م…من…منکھ…جا…جایی… حوا کھ عصبی شده بود نفسش رو بیرون فرستاد و آستینم رو گرفت و با خودش برد: -راه بیفت ببینم تا دو کلمھ حرف بزنھ صبح میشھ میندازمت تو انباری تا ارباب بیاد و تکلیف تو روشن کنھ یھ بار کھ فلک بشی آدم میشی ارباب روی قوانین عمارت حساسھ و ھیچ کس حق شکستنش و نداره….
حوا منو توی انباری انداخت و قبل از اینکھ از خودم دفاع کنم در رو قفل کرد و رفت. اون زن ازم کینھ بھ دل داشت و حالا شک نداشتم کاری میکرد کھ ارباب فلکم کنھ. از فکر اون شلاق بھ تنم لرز افتاد. شنیده بودم ارباب ھر کسی رو کھ فلک میکرد تا سھ ھفتھ نمیتونست روی پاھاش وایسھ. گوشھ ی انباری توی خودم جمع شدم و بھ در نگاه کردم. منتظر بودم حوا بیاد و منو ببره پیش ارباب تا فلکم کنھ. استرس بدی بھ جونم افتاده بود. اگھ ارباب میفھمید از عمارت رفتم بیرون تا کتاب و دفتر بخرم و درس بخونم حتما اجازه نمیداد. کاش حوا اتاقم رو نمیگشت و کتابا رو پیدا نمیکرد.
کاش حداقل یھ صفحھ از کتابا رو میخوندم تا داغ شون بھ دلم نمونھ اونقدر فکر و خیال کردم تا شب شد. حتما تا الان شام توران خانوم رو داده بودن و ارباب ھم برگشتھ بود خونھ. موقع شام ھم بھ ارباب گزارش داده بود و فردا توی حیاط فلک میشدم. ھر کاری میکردم نمیتونستم صداھای توی مغزم رو خاموش کنم و استرسم بیشتر میشد. ھنوز با خودم کلنجار میرفتم کھ بالاخره در باز شد و حوا با بدجنسی نیشخند زد و گفت: -بلند شو ِپت ِپتو ،ارباب توی اتاقش منتظرتھ اونقدر فشار و تحمل کرده بودم کھ ھر لحظھ ممکن بود بغضم بترکھ. ولی نمیخواستم جلوی حوا گریھ کنم. برای ھمین بی تفاوت از کنارش رد شدم و بھ طرف اتاق ارباب رفتم. با ھر قدم تپش قلبم اوج میگرفت و یھ چیزی مثل خوره توی مغزم جولان میداد. بھ اتاق ارباب کھ رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در حالیکھ آماده میشدم برای یھ فلک جانانه تقه ای به در زدم.
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-19 19:27:03 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 13
صدای ارباب که توی گوشم پیچید حس کردم عصبانیه.نمیدونم چرا از صداش وحشت کردم. دیگھ نفس عمیق ھم نمیتونست ارومم کنھ. بھ ناچار وارد اتاق شدم و ارباب رو دیدم کھ کنار میز وایساده بود و برای خودش نوشیدنی میریخت. نیم نگاھی بھم انداخت و گفت: -بیا جلو آفتاب صداش یجوری بود،انگار داشت میگفت بیا جلو تا تنبیھت کنم. نفسم رو حبس کردم و چند قدم بھ جلو رفتم.
ارباب یکم از نوشیدنیش مزه کرد و بدون اینکھ حرفی بزنھ بھ سر تا پام نگاه کرد. اون سکوت از کتک ترسناک تر بود. سکوت خفقان آور اتاق رو فقط صدای یخ توی لیوان ارباب میشکست و داشتم قالب تھی میکردم تا بالاخره با شلاق با میز اشاره کرد و گفت: -دستات و بذار روی میز و باسنت و بده عقب بھ خودم جرات دادم و لب زدم: -ا…ارباب …من -فقط کاری و کھ گفتم انجام بده ،زود
بغضی رو کھ ھر لحظھ سنگین تر میشد رو با صدا قورت دادم و با قدمای لرزون جلو رفتم. دستام رو روی میز گذاشتم و یکم خم شدم تا باسنم عقب تر بره. ارباب در حالیکھ نوشیدنی میخورد پشت سرم وایساد و با پا ضربھ ای بھ پاھام زد و مجبورم کرد بازشون کنم ،بعد با دستھ ی شلاق دامن لباسم رو بالا زد و گفت: -رفتھ بودی ولگردی؟ چشمام رو روی ھم فشار دادم و لبم رو گزیدم،ارباب فکر میکرد رفتم برای خوش گذرونی: -فکر کردی بی صاحبی یا ارباب نمیفھمھ؟
شلوار گلداری رو کھ زیر دامن پوشیده بودم و با شورتم ھمزمان پایین کشید و لیوان نوشیدنی رو روی میز گذاشت. دستش رو با خشونت روی کپلم کشید و گفت: -زیادی سفیدی تولھ ولی نگران نباش خودم خوشرنگش میکنم لخت شو و دوباره برگرد سرجات
خجالت نمیکشیدم چون ارباب منو زیاد لخت دیده بود.
حالا از شلاقش ھم اونقدرا نمیترسیدم و دلیلش رو نمیدونستم،شاید چون مثل اسد و سیما و حوا تحقیرم نمیکرد. وقتی لخت شدم و بھ حالت قبل برگشتم ارباب دستھ ی شلاق و روی چاک باسنم کشید و گفت: -حالا بدون اینکھ ھل بشی بگو امروز کجا رفتی؟
دستھ ی شلاق آروم آروم پایین رفت تا بھ آلتم رسید و داخل لبھ ھای پف کرده م فرو کرد و کلیتروسم رو ماساژ داد. ھمونجا بود کھ نفسم و حبس کردم. تا حالا اونجوری نشده بود،انگار لای پاھام نبض میزد. ارباب غرید: -حرف بزن
زبونم و روی لبم کشیدم و در حالیکھ زانوھام از اون حس خوب میلرزید گفتم: -ر…رفتم خیابون ش…شنیده بودم مغازه ھای شھر خ…خیلی قشنگھ
با اینکھ قرار بود شلاق بخورم ولی نھ ترسی بود،نھ استرسی، برای ھمین لکنت نداشتم.
ارباب سری تکون داد و دستھ ی شلاق رو داخل واژنم فرو کرد و گفت: -تا حالا ارگاسم شدی؟
اصلا نمیدونستم چی ھست،برای ھمین سرم رو بھ علامت نھ تکون دادم. ارباب دستھ ی شلاق و داخلم عقب و جلو میکرد و من ھر لحظھ صدای نالھ ھام بیشتر و بلند تر میشد. یھ حسی داشتم،انگار قرار بود بھ یھ جایی برسم کھ یھو ارباب دستھ ی شلاق و بیرون کشید و گفت: -تا من نخوام ارگاسم نمیشی دختر کوچولو….
تند نفس نفس میزدم و زانوھام دیگھ تحمل وزنم رو نداشت.نمیدونم ارباب باھام چکار کرده بود ولی حاضر بودم ھر کاری کنم تا بھ کارش ادامھ بده. حتی نوک سینھ ھام سفت شده بود. ولی ارباب دستھ ی شلاق رو با دستمال پاک کرد و گفت: -حالا وقت تنبیھ دختر کوچولوی سر بھ ھوای منھ نمیخوام صدات از این اتاق بیرون بره،فھمیدی؟
بھ من گفتھ بود دختر کوچولوی من؟ یعنی من مال ارباب بودم؟ آب دھنم رو قورت دادم و با لحن خماری گفتم: -بعد…بعد اونکارو باھام میکنید؟من… ادامھ ی حرفم و نزدم و با خجالت چشم دزدیدم. ارباب شلاق اسب رو از روی دیوار برداشت و گفت: -اگھ دختر خوبی باشی و ازت راضی باشم آره آروم زمزمھ کردم: -من…دختر خوبیم ارباب بھ موھام چنگ زد و سرم رو بھ طرف بالا گرفت، بعد با شلاق باسنم رو نوازش کرد و ضربھ ی اول رو نھ چندان محکم زد. یھو یھ حس خوب،یھ مایع گرم زیر پوستم جاری شد و من اه کشیدم.
تا بھ حال کتک زیاد خورده بودم ولی اون کتک نبود،درد داشتم ولی اذیت نمیشدم. ضربھ ھای بعدی سر تا سر باسنم زده میشد و شک نداشتم پوستم حسابی سرخ شده. نمیدونم ضربھ ی چندم بود کھ با سر چرمی شلاق باسنم رو نوازش کرد و گفت: -پاھات و باز کن و بعد شقیقھ م رو بوسید. خیلی سریع پاھام رو باز کردم و ارباب با سر چرمی شلاق لای پاھام رو کھ گر گرفتھ بود نوازش کرد و یھو سیلی ارومی روش کوبید….
.
.
ارباب:
من عاشق توران بودم. زیباترین و با پرستیژ ترین زنی کھ توی تمام عمرم دیدم. با سیاست و مھربون و جذاب.
اما نمیتونستم از آفتاب بگذرم. دخترکی کھ بدجور حس پدرانھ مو قلقلک میداد. بدن ظریف و باسنش با پوستی کھ از حریر و ابریشم لطیف تر بود من و ھیجان زده میکرد. دختر کوچولوی بامزه ای کھ بدن لاغر و سینھ ھای کوچیکش عجیب تحریکم میکرد. وقتی با سر شلاق بھ لای پاھاش سیلی زدم زانوھاش شروع کردن بھ لرزیدن. ھر لحظھ داغ تر میشد و وقتی خودش رو اونجوری بھم میچسبوند تمام ھورمون ھای مردونم رو دست خوش تغییر میکرد. دلم میخواست باھاش کاری کنم کھ بی طاقت تر از این بشھ برای ھمین دستھ ی شلاق و توی لبھ ھای صورتی التش فرو کردم و دوباره باهاش ور رفتم.
آفتاب با التماس نالید:-ارباب…اییییی لالھ ی گوشش رو مک زدم و گفتم: -یکم دیگھ تحمل کن بعد از این ھر بار کھ من اجازه بدم میتونی ارضا شی آفتاب از شدت خوشی اشکش جاری و نفس ھاش تند شده بود. دستھ ی شلاق و دوباره توی واژنش فرو بردم و ھمون طورکھ بالا و پایین میکردم گفتم: -ببین چقدر برای من خیس شدی آفتاب نالھ ای کرد و بی تاب لب زد: -مممم،دوس…دوست… دارم
بھ اندازه ی کافی کھ باھاش بازی کردم و بدنش آماده شد بھ موھاش چنگ زدم و وادارش کردم جلوی پاھام زانو بزنھ. دیدنش از اون زاویھ بھم حس قدرت و سلطھ گری میداد. وقتی چشماش رو با خجالت ازم دزدید سیلی نسبتا ارومی توی صورتش زدم: -بھ من نگاه کن آفتاب….
با چند ثانیھ مکث سرش رو بالا اورد اما نگاھش از لبام بالا تر نیومد. ترس و احترامش رو دوست داشتم. موھای کوتاھش رو کنار زدم و انگشت شستم و توی دھنش فرو بردم. ھمون طورکھ بھم خیره بود دستم رو با دستای کوچیک و ظریفش گرفت و انگشتم رو مثل آبنبات مکید. میخواستم بھش یاد بدم چطور بھم لذت بده. وقتی مثل یھ دختر کوچولوی معصوم دستم رو گرفت آلتم شروع کرد بھ نبض زدن. با دست دیگھ م زیپم و پایین کشیدم و آلتم رو کھ کاملا سفت و پر رگ شده بود بیرون آوردم.
آفتاب برای یھ لحظھ ترسید و خودش و عقب کشید اما بھش اجازه ندادم. بھ موھاش چنگ زدم و صورتش رو نزدیک آلتم اوردم: -ھمون طوری کھ انگشتم و میخوردی آلتم و میخوری آروم لیس میزنی و تا پایین میری انگار داری آبنبات میخوری،مفھومھ؟ آب دھنش رو قورت داد و من دستای کوچیکش رو دور آلتم حلقھ کردم و کلاھک قارچی شکلش رو بھ لباش مالیدم. آفتاب یھ دختر کوچولوی مطیع بود. زبونش ھم داغ و مرطوب روی آلتم بالا و پایین میشد.
با اون چشمای درشت کھ گاھی مشکی بود و گاھی نوک مدادی بھم خیره شد و دستای کوچیکش رو دورم پیچید و من بالاخره خودم و وارد دھنش کردم. افتاب گاھی عق میزد و گاھی نالھ میکرد. زبونش رو کھ دور آلتم پیچید چشمام رو بستم و از اون ھمھ لذت مست شدم. افتاب تمام حسای مرده م رو زنده میکرد….
وقتی آب دھنش روی آلتم شره کرد بی طاقت بھ وسیلھ ی موھاش بلندش کردم و توی یھ حرکت وسایل روی میز و کنار زدم. بعد افتاب رو بغل کردم و لبھ ی میز گذاشتم و پاھاش رو باز کردم. بھشت لای پاھاش صورتی و کوچیک بود،با یھ کلیتروس سفت و واژن پر آب. دستم و کھ روش کشیدم لبش رو گزید و چشماش رو بست. با انگشتام کلیتش رو ماساژ دادم و وقتی بھ اندازه ی کافی تحریک شد خودم و بین پاھاش جا کردم. دختر کوچولوی من ظریف و حساس بود و من نالھ ھای مظلومانھ شو میخواستم. خودم رو چند بار روی بدنش بالا و پایین کردم و آروم واردش شدم. افتاب نالھ ی دردناکی کرد و دستش رو عقب برد و روی میز گذاشت. اونجوری سینھ ھاش جلو تر اومدن و من زبونم و روی اون ھالھ ی صورتی کشیدم و نصفش رو توی دھنم مکیدم. کوچیک و خوشمزه و نرم بود. مثل ھلوی رسیده.
دستم رو روی کمرش گذاشتم و خودم رو محکم تر و عمیق تر داخلش کوبیدم و افتاب با وجود دردی کھ داشت با نالھ گفت: -ارباب…اھھھھ…حالم بده کنار گوشش نفسم و رھا کردم و گفتم: -الان میخوام برای من ارضا بشی بدنت و شل کن و بذار بیاد
ھر دو کھ آروم شدیم روی صندلی نشستم و کمک کردم افتاب بیاد توی بغلم. مثل یھ بچھ گربھ خودش و بین بازوھام جمع کرد و سرش رو روی سینھ م گذاشت. خیلی آروم بود و دلم براش میرفت. مخصوصا وقتی با اون چشمای مظلوم بھم نگاه میکرد یا بغض داشت. دلم میخواست زیر بال و پر خودم بگیرمش. کسی نباید اذیتش میکرد. کم کم خوابش برد و من ساعت ھا ھمونجا نشستم و بھش نگاه کردم.
خستھ نمیشدم. وقتی توی بغلم تکون خورد کنار گوشش زمزمھ کردم: -بلند شو آفتاب باید بری اتاقت چشمای خمارش بالا اومد و لبای سرخش وجودم و پر از خواھش کرد. اما برای اون شب کافی بود: -ب…ببخشید…خوابم برد یھ بوسھ طولانی روی لبش کاشتم و گفتم: -بعدا جبران میکنی فعلا برو و بھ کسی نگو اینجا چھ اتفاقی افتاده چشم زیر لبی گفت و بعد از اینکھ لباس پوشید از اتاق بیرون رفت. ھنوز عطر تنش روی بدنم بود و نمیخواستم اونجوری برم پیش توران. سیگارم رو آتیش زدم و از پنجره بھ بیرون خیره شدم. توران رو عاشقانھ میپرستیدم اما آفتاب مھمون تازه ی قلبم بود. گیج و سردرگم بھ سیگارم پوک زدم و دود سفیدش رو بیرون فرستادم. باید میسپردم دست زمان. خودش ھمھ چیز و حل میکرد……
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 00:45:42 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 14
آفتاب:
سر میز صبحانھ روم نمیشد بھ ارباب نگاه کنم و ھمش چشم میدزدیدم. دیشب باھاش یھ چیز جدید و کشف کرده بودم. تا صبح چیزی تو شکمم بالا و پایین میشد و بازم ارباب و میخواست. سینھ ھام کھ بھ لباسم میخورد تمام تنم نبض میزد. ھنوزم کھ بھش فکر میکردم گر میگرفتم.
ولی وقتی وارد اتاق توران خانوم شدم اوضاع فرق کرد. حالا جور دیگھ ای خجالت میکشیدم. حس یھ آدم خیانت کارو داشتم. توران خانوم اون روز از ھمیشھ مریض تر و بیحال تر بھ نظر می رسید.
چشماش جوری قرمز شده بود کھ انگار تمام شب گریھ کرده. کنار تختش روی نگاه کردن بھ چشماش و نداشتم. سرم رو پایین انداختم و منتظر دستور شدم.
توران خانوم مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
-منو نگاه کن آفتاب در حالیکھ لبم رو بھ دندون گرفتم سرم رو بلند کردم و توران خانوم چند لحظھ توی چشمام خیره شد. بعد سرش رو برگردوند و توی آیینھ ی میز توالت بھ خودش نگاه کرد. یھ حسرت. یھ درد بزرگ. یھ بغض خالی نشده توی چشماش موج میزد. مچ دستم و یکم فشار داد و گفت: -کمکم کن بشینم….
وقتی نشست و نفسی تازه کرد میز صبحانھ رو جلوش گذاشتم و خانوم گفت: -امروز میخوام بھت کمک کنم دیگھ لکنت نداشتھ باشی اون کتابا رو بده بھ من
توران خانوم وادارم کرد ٣ تا کتاب قطور و روی سرم بذارم و بھ لبھ ی فرش اشاره کرد:
-روی یھ خط صاف میری و برمیگردی و ھر چیزی کھ گفتم و تکرار میکنی با تعجب بھش نگاه کردم و جواب داد: -باید یاد بگیری چجوری با پرستیژ راه بری باید طوری رفتار کنی کھ لایق ارباب باشی….
گیج نگاھش میکردم کھ تو گلو خندید و زیر لب گفت: -اینجوری نگاه میکنی منم عاشقت میشم دیگھ….
چند ثانیھ ی بعد خانوم آروم صبحانھ میخورد و من با کتابای روی سرم لبھ ی فرش راه میرفتم و چیزایی رو کھ خانوم میگفت و تکرار میکردم.
باھاش کھ حرف میزدم اصلا لکنت نداشتم. چند تا تکنیک بھم یاد داده بود کھ وقتی ھل میشدم میتونستم انجام بدم و استرسم کمتر میشد. وقتی استرسم کمتر میشد لکنت ھم از بین میرفت. دم دمای ظھر ارباب وارد اتاق شد و با دیدن من توی اون وضعیت خنده ش گرفت و رو بھ خانوم گفت: -کلا آرامش نداری ،نھ؟ توران خانوم دست ارباب و گرفت و گفت: -میبینی چقدر خوشگلھ خسرو؟
حیفھ ھمچین دستھ گلی لکنت داشتھ باشھ….
ارباب نگاه دقیقی بھم انداخت فقط سری تکون داد کھ باز دوباره خانوم گفت: -میشھ بھ عکاس باشی بگی بیاد؟ دلم میخواد با ھم عکس بگیریم -چی تو سرت میگذره توران خانوم؟ خانوم خنده ی قشنگی کرد و گفت: -بعدا میفھمی
بھ لطف توران خانوم لکنتم خیلی کم شده بود. حتی یاد گرفتم چجوری لباس بپوشم. دیگھ چارقد سر نمیکردم و اگھ موقع کار روی سرم مینداختم مثل قبل پشت گردنم گره نمیزدم. پیژامھ ی گلگلی زیر دامن نمی پوشیدم و صاف و اتو کشیده راه میرفتم. ارباب کھ برای آخر ھفتھ رفت روستا خانوم ھم چند تا دستور بھ خدمھ داد و چند ساعت بعد آرایشگر و خیاط باشی توی اتاق خانوم حاضر شدن.
توران با اینکھ مریض بود اما ھنوز جذبھ داشت و کسی روی حرفش حرف نمیزد. در اصل ھمھ ازش حساب میبردن. بھ خواست خانوم ،آرایشگر موھام رو مرتب کرد و دستی بھ صورتم کشید. چتری ھام و موھای مدل مصری رو خیلی دوست داشتم. بھم میومد. حتی تونیکی رو کھ خانوم سفارش داده بود با جوراب شلواری مشکی رو. خیاط باشی بازم اندازه م رو گرفت و خانوم از روی ژورنال چند مدل بروز انتخاب کرد تا برای روز عکاسی برام آماده کنن. خانوم در عرض یک ھفتھ از من آفتاب دیگھ ای ساخت کھ حتی خودمم عاشقش شده بودم.
وقتی با ھم تنھا شدیم با لبخند بھم نگاه کرد و گفت: -حالا شدی آفتاب خانوم بچرخ ببینمت وقتی دور خودم چرخیدم صدای جیپ ارباب رو از توی حیاط شنیدم. خانوم با ذوق بچگونھ ای گفت: -برو تو اون اتاق ،ھر وقت صدات کردم بیا بیرون
صدای ارباب رو از توی اتاق میشنیدم کھ حال توران خانوم رو میپرسید و براش از روستا میگفت. ھنوز نمیدونستم خانوم میخواد چکار کنھ ولی من خجالت میکشیدم با اون شکل و قیافھ جلوی ارباب برم. قلبم بوم بوم میکوبید و گلوم خشک شده بود. اگھ ارباب دعوام میکرد چی؟ اگھ خوشش نمیومد و یا اگھ اینجوری دیگھ دوستم نداشت چی؟ اگھ بغلم نمیکرد… نفسم و لرزون بیرون فرستادم و شروع کردم بھ شمردن تا استرسم کم بشھ. فقط منتظر شدم تا بالاخره بعد از چند دقیقھ ی طولانی و کشنده خانوم صدام کرد. یھو دست و پام شروع کرد بھ لرزیدن و بھ سختی از اتاق بیرون رفتم. ارباب با اون و شلوار شکار و پوتین ھای ساق بلند روی تخت نشستھ و پشتش بھ من بود و حتی منو نمیدید. اونجوری یکم ترسم کمتر شده بود.
دستام رو توی سینھ م بغل کردم و با اشاره ی خانوم،ارباب بھ طرفم چرخید. و یھ لحظھ مثل مجسمھ خشکش زد، انگار نفس ھم نمیکشید. بعد ناباور از جاش بلند شد و یھ قدم بھ طرفم برداشت. ولی بھ خودش کھ اومد ھمونجا وایساد و بدون اینکھ حتی پلک بزنھ بھم خیره شد. باورش نمیشد اون دختر منم. نگاھش روی صورت و موھام و لباسام میچرخید و سکوتش داشت منو میکشت. چشمای ارباب برق میزد. و لبخندی کھ رفت شکل بگیره و جلوش رو گرفت. بالاخره خانوم سکوت و شکست و گفت: -چطوره خسرو جانم؟ دوسش داری؟
ارباب نفس عمیقی کشید و رو بھ خانوم گفت: -باورم نمیشھ این ھمون آفتابھ
نگاه ارباب باعث میشد گونھ ھام گر بگیره.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم. حس و حالی کھ در برابر ارباب داشتم برام عجیب بود. دوستش داشتم ولی میدونستم دارم بھ توران خانوم خیانت میکنم. خانوم گفت: -خسرو این دختر خیلی بکره ببین چجوری لپاش گل انداختھ، عزیزم
اینجوری بیشتر خجالت میکشیدم. ارباب نگاھش روی گونھ ھای سرخم قفل شد و دیدم کھ سیبک گلوش بالا و پایین شد. نفس کم آورده بود. درست مثل من. توران خانومم دست بردار نبود: -بھ حوا بسپار دیگھ آفتاب حق نداره تو آشپزخونھ کار کنھ فقط بھ خودم رسیدگی میکنھ نشنوم بھش کار گفتھ نمیخوام دستاش خراب بشھ
ارباب سری تکون داد و رو بھم گفت: -مرخصی افتاب
منو خانوم باید یکم تنھا باشیم….
میام و خودم وظایف تو بھت میگم….
انگار ارباب داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه. منم از خدام بود. اون فضای سنگین و نمیتونستم تحمل کنم.
از اتاق کھ بیرون زدم نگاه خدمتکارا و پچ پچ ھاشون رو میشنیدم و این اذیتم میکرد. اونا فکر میکردن من جادوگرم و ارباب و توران خانوم رو طلسم کردم. وارد اتاق کھ شدم جلوی آینھ ی روی دیوار وایسادم و بھ خودم نگاه کردم. چقدر عوض شده بودم. زیر پوستم اب دوئیده بود و لبخندم پاک نمیشد. انگار خوشبختی بھ خونھ ی منم سر زده بود. توی فکر بودم کھ در باز شد و ارباب وارد اتاق شد….
قامتش چارچوب در رو پر کرده بود و نگاھش حریصانھ روی اندامم میچرخید. ضربان قلبم اوج گرفت وقتی کھ در رو بست و گفت: -بیا اینجا ببینمت جوجه خانوم نمیگی اینجوری دلبری میکنی میخورمت؟
لبخندم ناخداگاه کش اومد و بھ طرفش دوییدم و خودم و پرت کردم توی بغلش. یھ حس جدید داشتم. قلبم تند تند میتپید. ارباب دستاش و دورم حلقھ کرد و منو یھ دور،دور خودش چرخوند و کنار گوشم لب زد:-نبینم واسھ کسی اینجوری دلبری کنی پدرسوختھ این قشنگیات فقط واسھ اربابھ، فھمیدی؟
ھمون طورکھ توی بغلش بودم لب گزیدم و سرم رو بھ علامت آره تکون دادم. من ارباب و دوست داشتم.
یھ حس خوب بھم میداد. یھ لذت وصف ناپذیر.
اون یھ حامی و تکیھ گاه بود.ارباب بی طاقت منو بھ دیوار کوبید و دامن لباسم و بالا داد. لبام رو با خشونت بین دندوناش گرفت و بعد آروم دستش توی جوراب شلواریم سر خورد و وارد شورتم شد. انگشتاش کھ داخل شیارم رفت اھم رو پشت لبام خفھ کردم.
لبام رو ول کرد و گفت: -حسابی خیسی ھمیشھ برای من ھمینقدر آماده باش و بعد بازم لبم رو بھ دندون گرفت و با انگشتاش ماھرانھ کلیتم رو ماساژ داد.
مردی کھ من از ھمون نگاه اول استایل شیک و مردونش بھ دلم نشستھ بود حالا داشت منو بھ لبھ ی تیغ میبرد. حالت موھای مرتبش و ایستادن خاصش جذبم می کرد و دوباره اون احساسات و باھاش تجربھ میکردم.
بی طاقت لب زدم:
-اھھھ…ارباب،لطفا نمیتونم تحمل ک…کنم
با نالم خسرو جری تر شد و لبم رو بھ دندون گرفت و مک زد. لب ھام فورا باد کرد و زیر دستش بی طاقت تکون خوردم. ھر لحظھ داغ تر و اندامم بلند تر نبض میزد. انگشتش رو دورانی روی نقطھ ی حساسم حرکت میداد و گاھی ھم انگشتاش رو توی واژنم فرو میکرد. انگشتاش کھ توی اون تونل پر آب عقب و جلو میشد زانوھام شروع کرد بھ لرزیدن و زیر دلم یھ چیزی وول میخورد.
ارباب سرش رو جلو آورد و کنار گوشم پچ زد گفت: -برام نالھ کن تولھ سگ خوشمزه….
خودم رو میون بازوھای عضلھ ای مرد روبروم جا دادم و ارباب دوباره گفت: -ولی تا اجازه ندادم نمیتونی بیای،مفھومه؟
منی کھ چیزی به رھاییم نمونده بود پیراھنش رو توی مشت گرفتم و گفتم: -نمیتونم…لطفا -ھیش…گفتم اجازه نداری فقط لذت ببر تو فقط زیر من میتونی ارگاسم شی….
حرفاش،نفسای داغش،دست مردونش روی اندام زنونم باھام کاری میکرد کھ ھمون لحظھ بدون اینکھ بخوام ارگاسم شدم.
لب برچیدم و با بغض بھ ارباب نگاه کردم کھ نیشخندی زد و گفت: -فکر کنم بھت راحت گرفتم تولھ میری روی تخت خم میشی تا بیام….
یاد اون شبی افتادم کھ روی میز خم شدم و ارباب با دسته ی شلاق بھم حس و حالی و داده کھ تا آخر عمر فراموش نمیکردم. گز گز باسنم و سیلی ھای آروم شلاق ھم فراموش شدنی نبود. تا چند روز موقع نشستن حسش میکردم. میخواستمش،اونم خیلی زیاد. ولی انگار شیطان توی وجودم رخنھ کرده بود کھ با شیطنت ابرویی بالا انداختم و لب زدم: -نچ…نمیرم
ارباب دستش روی لبھ ھای کتش خشک شد و بھم خیره نگاه کرد. باورش نمیشد آفتابی کھ ھمیشھ آروم و مطیع بود اینو بگه.
بعد چشماش رو ریز کرد و گفت:-نشنیدم ؟ دوباره تکرار کن یھ چیزی مثل وقتی فلفلای ریز و تند میخوری توی خونم جریان پیدا کرده بود کھ با خنده ی پر شیطنتی بھ طرف در خیز برداشتم و گفتم: -نمیخوام،نمیرم
و بعد دوییدم بھ طرف در. ارباب بھ طرفم پا تند کرد و گفت: -صبر کن فتنھ خانوم فقط وای بھ حالت دستم بھت برسھ…
بدون اینکھ بھ عقب برگردم با عجلھ دستگیره ی در رو پایین کشیدم تا فرار کنم اما با در قفل کھ روبرو شدم مثل آدمایی کھ جن دیدن سرجام خشکم زد و آب دھنم رو با صدا قورت دادم.
ارباب کھ پشت سرم وایساد عطرش مشامم رو پر کرد و ترس افتاد بھ جونم. پوزخندش بھ گوشم رسید و خودش رو از پشت بھم چسبوند و کنار گوشم پچ زد: -کھ از دست من فرار میکنی ؟
-غ…غلط کردم….
-اونکھ قطعا…اما باعث نمیشھ ببخشمت و بعد به موھای کوتاھم چنگ زد و من رو با خودش بھ طرف تختی برد کھ تازه بھ دستور توران خانوم برام آورده بودن….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 01:20:24 +0330 +0330

(فصل اول )
قسمت 15
ارباب:
موھای کوتاھش رو حالا خیلی دوست داشتم. چتری ھاش سنش رو کمتر نشون میداد و ابروھای برداشتھ و صورت اصلاح شده ش زیباییش رو بیشتر میکرد. شبیھ عروسک کوکی شده بود….
وقتی آفتاب رو روی تخت خم کردم دخترک پاھاش رو بھم چسبوند….
اون بازم تحریک شده.نفسای تند و کشدارش ھورمون ھای مردونم رو بالا و پایین میکرد….
دامن کوتاه لباسش رو بالا زدم و جوراب شلواری مشکی رنگش رو پایین کشیدم. بیتاب بودم برای دیدن پوست سفید و باسن لختش. و بعد اندام زنونش کھ صورتی و نوبرونھ بود. پایین تنش کھ لخت شد آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و دستم روی اندام دخترک نشست.
با خشونت باسنش رو توی مشت گرفتم و گفتم : -بعد از این فقط ازت چشم بشنوم،خب؟
وقتی سکوتش طولانی شد فھمیدم قصد شیطنت داره. دستم رو عقب بردم و اسپنک محکمی روی باسنم کوبیدم. از روی ھیجان مشت کوچیکش و روی تشک کوبید و گفت: - اخ… تو رو خدا…
انگشتم رو روی چاک بھشتش کشیدم و اون حجم خیسی رو کھ حس کردم نیشخند زدم: -کوچولوی بی جنبھ….
آروم آروم داخل رفتم و دوباره کلیتروسش رو ماساژ دادم. نالھ ھاش شبیھ موسیقی بود. روحم و جلا میداد. دو تا انگشت وسطم رو کھ داخل واژنش فرو کردم بیطاقت لب زد: -ایییی…ارباب…مممم
سرم رو بھ صورتش نزدیک کردم و مماس با لبھاش در حالی کھ اندامش رو نوازش میکردم لب زدم: - جانم؟ تو رو خدا چی؟
می خوای یھ جور دیگھ لذت ببری؟
افتاب بی اختیار نالھ ای سر داد و پچ زد: - وایی…یھ جوری…دارم میشم!
یھ دفعھ دستم از حرکت ایستاد. پلکھای خمار افتاب از ھم فاصلھ گرفت و بھت زده خیره شد و آروم گفت: - چیکار…چیکار میکنید؟
ازش فاصلھ گرفتم و ھمون طور کھ کتم رو میپوشیدم با پوزخندی خبیثانھ گفتم: - دلم نمیاد اذیتت کنم! برو بخواب،فردا میبینمت….
از شدت خواستن اشک تو چشمھاش جمع شد، محکم پاھاش رو بھ ھم فشار داد و گفت: - ارباب؟
با مکث و تردید بلند شد و ادامھ داد: -یع…یعنی منو نمیخواید؟ دیگھ دوستم ندارید ؟ من برم …آفتاب یکی دیگھ بشم؟
وقتی اونجوری لب برچید بھ این حرف ایمان آوردم کھ زنا ٧٢ حیله بلدن کھ آخریش گریس…
اون داشت غیرتم و قلقلک میداد.
نزدیکش شدم و در حالی کھ محکم فکش بین انگشتام گرفتم غریدم: - تو غلط اضافھ میکنی بھ چیزی کھ مال منھ تھدیدم کنی!
ھمزمان صدای باز کردن زیپ شلوارم بلند شد و آفتاب و پرت کردم روی تخت: -امشب بھت میفھمونم مال کی ھستی تولھ سگ!
.
.
آفتاب:
مھر مالکیت ارباب روی تنم رد انداختھ بود و جای دندوناش رو میشد روی سینھ ھای کبودم دید. وقتی پاھام رو باز کرد و روی اندام زنانم سیلی زد از درد نالھ کردم و خودم و روی تخت عقب کشیدم. اما اون اجازه نمیداد پاھام رو ببندم و دوباره منو به طرف خودش کشید و سیلی محکم تری کوبید: -بگو مال کی ھستی؟ خجالت میکشیدم، من نمیتونستم ھمچین حرفایی بزنم. دست سنگین ارباب دوباره روی اندام خیسم نشست و از بین دندونای کلید شده غرید: -بگو مال کی ھستی تولھ سگ؟
اه بلندی از لبای نیمه بازم خارج شد و بین نفس نفس زدن ھام نالیدم: -شما!
ارباب باز اخمی کرد و سیلی محکم تری زد. صدای برخورد دستش با بدن خیسم تحریکم میکرد.
دوباره پرسید: -بلند بگو مال کی ھستی؟ بازم صدای سیلی و نبض کر کننده ی بدنم رو شنیدم و بلند تر گفتم:-شما…
ارباب نفسش رو بیرون فرستاد و شبیھ آدمی کھ ھیچ وقت راضی نمیشد چند سیلی متوالی روی بدن خیسم کوبید و با حرص بیشتری بھم توپید: -بلند تر بگو مال کی ھستی؟ میخوام بشنوم
نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم و بلند گفتم: -من…مال شما ھستم ارباب سیلی آخر کھ روی اندامم نشست اشکم ناخداگاه از اون ھمھ حس کھ یھو بھم ھجوم آورده بود جاری شد و ارباب خودش رو لای پاھام جا داد….
ارباب روی تنم خیمه زد و نگاھش روی سینھ ھام قفل شد:-اینجوری بیشتر دوست دارم….
ارباب مرد مھربونی بود اما خشونت ذاتیش رو نمیشد نادیده گرفت. وقتی خودش رو داخلم فرو کرد سرش رو پایین آورد . زبونش رو روی ترقوه م کشید و گفت: -چقدر شیرینی مزه توت فرنگی رسیده میدی….
از خجالت لب گزیدم و دلم میخواست آب بشم. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا نبینم چجوری بھم خیره شده و ھمین باعث شد ارباب توی گلو خندید و کنار گوشم پچ زد: -این خجالتتو باور کنم یا واژن پر آبت و؟؟؟؟
وقتی با شرمگیني سرم رو توی سینھ ش پنھون کردم نالھ ی مردونھ ای کرد و خودش رو عمیق تر داخلم فرو کرد: -برگرد سرجات آفتاب میخوام لپای گل انداختھ تو ببینم….
از دستورش کھ سرپیچی کردم بھ موھام چنگ زد و منو عقب کشید. خیره توی چشمام خم شد و کنج لبم رو بوسید و گونھ م رو توی دھنش فرو برد و مکید. انگار داشت آبنبات میخورد. ازم کھ جدا شد سراغ گونھ ی بعدی رفت و کنار گوشم پچ زد: -دلم میخواد توی جیبم بذارمت و ھر جا میرم با خودم ببرمت از بس کھ دلبری….
ارباب منو خجالت زده می کرد. بھم بھترین حس ھا رو میداد. و در نھایت بھم ثابت میکرد کھ میتونم مال یھ مرد قوی باشم. اما ھنوز نمیتونستم بھش تکیھ کنم….
چند روزی میشد کھ خونھ شلوغ بود و ھر کس یکاری میکرد تا مھمونی درست برگذار بشھ. مھمونایی کھ از روستا میومدن کسی نبودن جز دوستای ارباب کھ آخر ھفتھ باید ازشون پذیرایی میکردیم. حوا تمام خدمھ رو بسیج کرده بود و تدارک اومدنشون رو آماده میکرد. حتی برخلاف دستور توران خانوم و ارباب از منم کار میکشید. با اینکھ میونھ ی خوبی باھاش نداشتم اما از اینکھ روی جزئیات ھم حساسیت بخرج میداد و ھمھ چیز و بھ بھترین نحو مدیریت میکرد خوشم میومد. منم با کار کردن مشکلی نداشتم.خودمم دوست داشتم کمک کنم….
اون روز توران خانوم اصلا حال خوبی نداشت و ھمش سرفھ میکرد.از ھمیشھ زرد تر و بی جون تر بھ نظر میرسید. طوری کھ حتی حرف ھم نمیتونست بزنھ. دکتر شب قبل معاینھ ش کرده بود و ارباب بعد از رفتن دکتر ناراحت و گرفتھ رفت توی اتاقش و دیگھ بیرون نیومد….
دلم برای ارباب و توران خانوم میسوخت. عشق شون قشنگ بود اما انگار چشم بدخواھا دنبال خوشبختی شون بود کھ اونجوری بلا سرشون نازل شد. براش نذر کرده بودم و ھر وقت کھ بیکار میشدم بھ نیت خوب شدنش قرآن میخوندم. با شنیدن صدای خنده ھا و شوخی ھای مردونھ از فکر بیرون اومدم،مھمونا رسیده و صداشون کل عمارت رو برداشتھ بود. توی سالن گلا رو توی گلدون میذاشتم کھ ارباب از پلھ ھا پایین اومد و با دیدنم اخم پررنگی روی صورتش نشست. شلاقش رو بھ طرفم گرفت و بھم توپید: -تو اینجا چکار میکنی؟ کی گفتھ کار کنی؟ برو تو اتاق خانوم و تا نگفتم بیرون نیا….
من بیچاره بین ارباب و حوا گیر افتاده بودم.
از تنبیھ ھای ارباب بیشتر میترسیدم. چون ھر بار کھ منو مشغول کار میدید دعوام میکرد و برعکس اون،حوا وقتی بیکار میدید. از شانس خوبم حوا اون حوالی نبود برای ھمین یواشکی از زیر کار در رفتم. وارد اتاق کھ شدم خانوم بدون اینکھ نگاه شو از بیرون بگیره آروم زمزمھ کرد: -بیا اینجا آفتاب
گونھ ھای استخونیش از ھمیشھ لاغرتر و لباش مثل روح سفید بھ نظر میرسید.
کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم. خانوم توی تب میسوخت و چشمای خمارش نشون از وضعیت بدش بود. با دیدن حال و روزش بغض کردم اما نمیخواستم گریھ کنم. اون فقط بھ روحیھ نیاز داشت با صدای ضعیفی کھ بیشتر شبیھ نالھ بود گفت: -خسرو عاشق بچھ ست قرار بود یھ دوجین بچھ بیاریم و بعد لبخند تلخی زد و دوباره بھ بیرون خیره شد. پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم: -ه…ھنوزم دیر ن…نشده زو…زود خوب میشید و کلی بچھ میارید….
خانوم جوری بھ پنجره زل زده بود کھ انگار صدام رو نمیشنید،زبونش رو بھ سختی روی لبای خشک و ترک خورده ش کشید و اینبار زمزمھ کرد: -میخواستم خوشبختش کنم بھش بچھ بدم….
بغضم رو قورت دادم و چند باری پلک زدم تا گریھ نکنم،بعد بھ ارومی دستش رو فشار دادم تا حواسش و بده بھم: -ا…اگھ ارباب حرفاتون ب…بشنوه ناراحت میشھ شما …با…باید قوی باشید بھ امید…خدا خیلی زود خو…خوب میشید بعد کلی بچھ میارید دی…دیگھ اون موقع آفتاب و ف…فراموش میکنید خانوم لبخندی زد و خیره بھ درخت سبز تو حیاط گفت: -دلم لک زده زیر درخت عکس بگیرم…
اما نشد…
ولی.…چند لحظھ سکوت کرد و در حالیکھ ھر لحظھ صداش بیشتر تحلیل میرفت ادامھ داد: -بجای من کلی بچھ بھش بده نذار ھوایی بشھ نذار جز تو چشمش زن دیگھ … کلمات آخر کاملا نامفھوم بود و متوجھ نمیشدم چی میگھ. انگار داشت ھذیون میگفت. دستش رو زیر لحاف گذاشتم و ھمون لحظھ دختر حوا در رو آروم باز کرد و گفت: -بیا مامانم کارت داره خانوم خوابیده بود برای ھمین با خیال راحت تنھاش گذاشتم و وارد آشپزخونھ شدم. حوا کھ بھ شدت عصبانی بود بھ وسایل پذیرایی اشاره کرد و گفت: -این گدا گدولھ ھا کھ یھ دست لباس درست حسابی ندارن آبروی ارباب میره تو برای پذیرایی برو تا دیر نشده….
حوا دستور رو صادر و من با اینکھ مایل نبودم باید اطاعت میکردم. چون پای مھمونای ارباب در میون بود نمیخواستم کم و کسری باشھ و خسرو ابروش بره. برای ھمین وسایل پذیرایی رو برداشتم و با احتیاط وارد حیاط شدم……
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 06:24:55 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 16
مردا توی آلاچیق نشستھ و حیدر بساط قلیون و تریاک و کباب بره رو بپا کرده بود. بوی کباب و منقل ھای پر ذغال و بافور ھای تریاک چسبیده و صدای آب شدنش وقتی ذغال داغ رو روش میگرفتن برام ناآشنا نبود. اسد ھمیشھ با دوستاش توی زیر زمین تریاک میکشیدن. البتھ کھ نھ بھ این باشکوھی. دوستای اسد ھم مثل خودش پاپتی بودن….
ھر بار کھ معلوم نبود از کجا پول بھ دست میاوردن برای خودشون جشن میگرفتن.
اصلا یھ پای سور و سات خان و خانزاده ھا ھمین بود. اما ارباب فقط روی صندلی مخصوص خودش نشستھ و نوشیدنیش رو مزه مزه میکرد. صدای خنده و شوخی ھای مردونھ شون ھم برام تازگی نداشت. اما بوی تریاک ھیچ وقت برام عادی نمیشد،ھمیشھ بوش کھ بھم میخورد سرگیجھ میگرفتم.
بھ آلاچیق کھ نزدیک شدم بھرام خان بافورش رو پایین آورد و با چشمای گرد شده گفت: -خسرو؟ این ھمون عروس فراریھ نیست؟ عجب لعبتی شده! انگار آب خونھ ی ارباب زاده بھش ساختھ….
و مردایی کھ اونجا بودن زدن زیر خنده. تازه داشتم میفھمیدم چرا دستور داده بود توی اتاق توران خانوم بمونم. ارباب کھ با اون چشمای عصبانی و بھ خون نشستھ بھ طرفم چرخید آب دھنم رو قورت دادم و وارد آلاچیق شدم.
زیر نگاه سنگین ارباب وسایل پذیرایی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم مردایی رو کھ با دیدن من آب دھنشون راه افتاده بود رو نادیده بگیرم.
سلام زیر لبی گفتم و ارباب با اینکھ تمام تلاشش رو می کرد آروم باشھ و ابرو داری کنھ بھم توپید: -غیر از تو کسی نبود بیاد برای پذیرایی؟
در حالیکھ سرم از اون بیشتر توی یقھ م فرو نمیرفت جواب دادم: -حوا…
ارباب اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و شلاقش رو محکم بھ پوتینش کوبید: -برو تو بگو یکی دیگھ رو برای پذیرایی بفرستن….
دلم گواه بد میداد. از لحن ارباب میتونستم تشخیص بدم کھ اوضاع اصلا خوب نیست. چشم زیر لبی گفتم و از آلاچیق کھ بیرون زدم یکی از مردا گفت: -چکارش داری خسرو ھمچین کنیزهاي خوشگلی و از ما پنھون نکن ما ھم دل داریم لاکردار….
بھرام خان بافورش رو جلوی دھنش گرفت و گفت: -تازه میفھمم مش قربان با اینکھ یھ پاش لب گور بود چرا در بھ در دنبال دخترک میگشت ھمچین حوری رو منم از دست بدم سر بھ بیابون میذارم….
وارد خونھ کھ شدم دیگھ صحبت ھاشون رو نشنیدم و خودم رو بھ آشپزخونھ رسوندم. حوا با دیدنم بھ سینی آجیل و تنقلات اشاره کرد و گفت:
-اینم ببر،نگن ارباب تریاک و خشک و خالی بھمون داد،سردی مون کرد….
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم: -ارباب دستور دادن یکی دیگھ رو بفرستید حوا مثل ھمیشھ میخواست درشت بارم کنھ کھ حیدر پشت سرم وارد آشپزخونھ شد و گفت: -چکار میکنی حوا؟ چرا اینو فرستادی واسھ پذیرایی؟ گور خودت و کندی زن یکی دیگھ رو بفرست کھ ارباب بھ خونت تشنھ ست و بعد رو بھم توپید: -تو ھم برو اتاق توران خانوم تا بعد ارباب بھ حسابت برسھ….
منو حوا بھم نگاه کردیم.جو سنگینی بین مون موج میزد و ھر دو میدونستیم چی در انتظار مونھ. حوا برای اینکھ جلوی خدمھ کم نیاره گفت: -من واسھ خاطر آبروی ارباب… -حالا ھر چی… ارباب دستور داده بود این دختره… اصلا بھ منچھ،شما دو نفر با خود ارباب طرفید غلط اضافھ کردید فلکم میشید
و بعد سرش بھ سمت من چرخید و داد زد: -باز کھ تو اینجایی؟ ِد برو گیس بریده فقط دیگھ این طرفا ظاھر نشو کھ ارباب بھ خونت تشنھ ست….
بھ قول معروف یھ پا داشتم،یھ پای دیگھ قرض کردم و بھ طرف اتاق توران خانوم دوییدم. اگھ اونجا میموندم ارباب باھام کاری نداشت….
باید توران خانوم و واسطھ میکردم والا تیکھ بزرگم میشد گوشم. فلک خیلی وحشتناک بود. وقتی ارباب حسین علی رو فلک میکرد دیده بودم بھ سر پاھاش چی اومده.
وارد اتاق کھ شدم خانوم ھنوز خواب بود. بی صدا روی مبل کنار پنجره نشستم و از پشت پرده ی توری دیدم کھ اکرم برای پذیرایی رفت.
از استرس زیاد افتاده بودم بھ جون ناخن ھام. وقتی طعم خون و توی دھنم حس کردم تازه متوجھ شدم تمام پوست اطرافش رو ھم جوییدم.
با صدای توران خانوم بالاخره بھ خودم اومدم: -کی اومدی؟ سرم رو کھ برگردوندم اخم غلیظی روی ابروھاش نشست : -چرا رنگت پریده؟ نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: -ارباب میخواد ف…فلکم کنھ….
توران خانوم اشاره کرد کنارش روی تخت دراز بکشم.تشکش گرم و نرم بود و بوی خوبی میداد. انگار نھ انگار کھ اون زن مریض بود. بعد بھم قول داد کھ با ارباب صحبت میکنھ و نمیذاره فلک شم. اونقدر موھام رو نوازش کرد و حرفای خوب دم گوشم گفت کھ بالاخره خوابم برد….
وقتی بیدار شدم خانوم شامش رو خورده بود و من اصلا متوجھ نشدم….
خانوم بھ ساعت اشاره کرد و گفت:-خسرو دیگھ امشب نمیاد پیش رفیقاش میمونھ با خیال راحت برو اتاقت بخواب فردا صبح کھ اومد در موردش باھاش حرف میزنم….
بغضم رو کھ ھر لحظھ بزرگ تر میشد قورت دادم و گفتم: -قول؟ -قول حالا برو.نگران چیزی ھم نباش
دستام رو دور گردنش حلقھ کردم و گونھ ش رو محکم بوسیدم و بعد از تخت پایین رفتم. توران خانوم خندید و گفت: -اینجوری دلبری میکنی مگھ میتونھ فلکت کنھ؟
جوابش رو ندادم و با احتیاط از اتاق بیرون زدم. ھیچ کس توی راھرو نبود برای ھمین خیالم راحت شد. امیدوار بودم ارباب تا آخر ھفتھ پیش دوستاش بمونھ و وقتی برگشت یھ ضربھ بخوره توی سرش و ھمھ چیز از یادش بره.
با اینکھ میدونستم خیلی بدجنسم ولی بھتر از فلک شدن به نظر میرسید. روی نوک پاھام بھ طرف اتاقم راه افتادم،انگار اومده بودم دزدی. اما از جلوی یکی از اتاقا کھ رد میشدم دستم کشیده شد و محکم پرت شدم توی بغل مردونھ ی یکی.
ھنوز گیج بودم و نمیدونستم چھ اتفاقی افتاده. فقط توی اون تاریکی متوجھ شدم عطر تن اون مرد برام آشنا نیست و قبل از اینکھ جیغ بکشم دستش رو جلوی دھنم گذاشت و جوری محکم فشار داد کھ نفسم بھ شماره افتاد.
با اون حرکت تقریبا لال شدم و وقتی بھ طرف خم شد ضربھ ی نھایی رو زد: -ھیش! آروم باش…فقط میخوام یکم حرف بزنیم….
اون مرد کسی نبود جز بھرام خان. مردی حدودا ۵٠ سالھ کھ صحبت کثافت کاریا و زن بازیاش نقل مجالس زنونھ بود. آب دھنم رو قورت دادم و تازه داشتم میفھمیدم چرا ارباب دستور داده بود توی اتاق توران خانوم بمونم.
خودم رو عقب کشیدم و تقلا کردم ازادم کنھ اما دستش رو دور کمرم انداخت و ھمون طورکھ منو بھ طرف تخت میبرد گفت: -دست و پای الکی نزن مگھ نمیدونی من کیم؟ بھرام خان،خان ده بالا خسرو بفھمھ بھم خوب سرویس ندادی فلکت میکنھ
و بعد سرش رو توی موھام فرو کرد و عمیق نفس کشید: -مممم…چھ بوی خوبی میدی تو دختر
عجیب ھوس کردم طعمت و بچشم….
اونقدر ترسیده و درمونده بودم کھ مغزم کار نمیکرد. فقط برای رھایی ناخن ھام رو توی گوشت دستش فرو کردم و چنگ انداختم. بھرام خان خنده ای کرد و گفت: -اوه ،چھ ھیجان انگیز اتفاقا من عاشق کنیزای وحشیم راحت لنگاشون وا بشھ ھیجان نداره معلومھ خسرو ھنوز از آکبندی درت نیاورده….
و بعد موھام رو کنار زد و لبش بھ سمت گردنم اومد.
وحشت زده بازم ناخن ھام رو توی گوشتش فرو کردم ولی انگار اصلا حس نمیکرد. حالم از اون مرد بھم میخورد و دلم میخواست روش بالا بیارم.
اگھ منو میبوسید ؟ یا بھ تخت خوابش میبرد؟ وای… ارباب منو میکشت. دیگھ فلک نمیکرد یھ راست مینداخت تو بشکھ ی قیر داغ.
شروع کردم بھ جیغ و داد ولی صدام پشت دستش خفھ میشد و بھ گوش کسی نمیرسید. و اون لبای کلفت و ریشای بلند ھر لحظھ بھم نزدیک تر میشد و چیزی نمونده بود منو ببوسھ کھ صدای داد ارباب توی راھرو پیچید: -اکرم…آفتاب و بفرست اتاقم اکرم فورا گفت: -ارباب،ببخشید خانوم گفتن بھ محض اومدن برید اتاق شون کار فوری دارن
-بعدا…فعلا آفتاب و بفرست بیاد
صدای عصبانی ارباب لرز بھ تنم مینداخت. اگھ میفھمید چی شده پوستم رو میکند. اکرم کھ ھل شده بود گفت: -چشم ارباب جان الان میرم دنبالش
با کوبیده شدن در و صدای وحشتناکی کھ ایجاد شده بود بھرام دستاش یکم شل شد و من از فرصت استفاده کردم. مثل ماھی از زیر دستش سر خوردم و بھ طرف در دوییدم. بر خلاف تصورم بھرام خان دنبالم نیومد و از ھمونجایی کھ وایساده بود گفت: -این دفعھ رو جستی ملخک ولی دفعھ ی بعد اینقدرا بھت راحت نمیگیرم….
و من بھ سرعت برق و باد از اونجا بیرون زدم و خودم رو بھ اتاقم رسوندم.
وارد اتاق خودم کھ شدم قلبم داشت از سینھ بیرون میزد.استرس اینکھ وقتی از اتاق بیرون زدم کسی منو ندیده باشھ باعث شد بھ در تکیھ بدم و بزنم زیر گریھ….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 12:01:19 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 17
انگار دردسر دنبال من بود. بھرام خان اصلا چجوری بھ خودش اجازه داد منو لمس کنھ و ھمچون حرفایی بھم بزنھ. شاید منو با ھرزه ھا اشتباه گرفتھ بود. ارباب اگھ از ماجرا چیزی میفھمید خیلی عصبانی میشد و بزرگ ترین تیکھ کھ ازم باقی میموند گوشم بود.
دستم رو جلوی دھنم گرفتم تا کسی صدای ھق ھقم رو نشنوه و با قدمای لرزون خودم و بھ تخت رسوندم و روش نشستم.
ھمون لحظھ اکرم در رو باز کرد و با اخم گفت:-تو اینجایی دختر؟ ھمھ جا رو زیر و رو کردم واسھ پیدا کردنت ارباب کارت داره برو اتاقش….
وقتی چشمای ترسیده م رو دید پوفی کشید و گفت: -تو و حوا امروز گور خودتون و کندید ولی ارباب با تو کاری نداره حوا کھ از ھمھ چیز خبر داشت نباید تو رو میفرستاد حکمن فردا تو حیاط فلکش میکنھ….
بغضم و قورت دادم و گفتم: -اکرم خانوم،نمیشھ بگی من خوابیدم؟
-خاک بھ سرم بھ ارباب دروغ بگم؟ پاشو دختر جون، پاشو واسھ من دردسر درست نکن ایشا کھ خیره….
جلوی در اتاق این پا و اون پایی کردم و بالاخره در زدم. ھر چھ زودتر ماجرا تموم میشد بھتر بود.
صدای خشک ارباب وقتی اجازه ی ورود داد ترسم رو بیشتر میکرد: -بیا داخل در رو باز کردم و وارد اتاق نیمھ تاریک شدم و بعد از سلام ارومی کھ شک داشتم خودمم شنیده باشم سرم رو پایین انداختم.
صدای قدماش و کھ شنیدم از ترس بھ در چسبیدم ولی صداش بیشتر دلھره بھ جونم انداخت: -کھ سر خود شدی،ھا؟ لبم رو گزیدم و تا خواستم معذرت خواھی کنم بھ موھام چنگ زد و سرم رو بالا گرفت.
چشمای بھ خون نشستھ ش رو کھ دیدم قلبم یکی در میون میزد. سرم رو بھ واسطھ ی موھام بالا کشید و گفت: -امشب بھت درسی میدم کھ تا آخر عمر یادت بمونھ ارباب کیه….
و بعد یقھ ی لباسم رو گرفت و محکم کشید. صدای پاره شدن پارچھ لرزش بدنم رو زیاد میکرد. ولی انگار خون جلوی چشمای ارباب رو گرفتھ بود.
خیلی زود لباسای پاره م روی زمین افتاد و کاملا لخت جلوش وایسادم. دستام رو جلوی قسمت ھای ممنوعھ ی بدنم گرفتم کھ ارباب پوزخندی زد و گفت: -از من میپوشونی تولھ سگ؟ از منی کھ ھمھ جات و دیدم؟ بھ موھام دوباره چنگ زد و منو با خودش بھ طرف میز برد و گفت: -باید تو رو ھم مثل حوا فردا توی حیاط فلک میکردم تا حساب کار دستت بیاد….
از ترس بھ خودم لرزیدم اما ارباب حتی بھم نگاه ھم نمیکرد. رگ گردن و شقیقھ ش بیرون زده بود و تند و با صدا نفس میکشید.
بھ میز کھ رسیدیم وادارم کرد روی زمین دراز بکشم و پاھام رو قائم بھ میز گذاشتم. طوری کھ بدنم روی زمین بود و پاھام رو بھ ھوا.
تا اون لحظھ فقط ترس توی وجودم بود ولی وقتی کھ یکی از ترکھ ھا رو از توی گلدون پای دیوار برداشت وحشت و استرس سلول بھ سلول تنم و در بر گرفت.
توی اون حالت کھ پاھام رو بھ سقف بود ارباب بالای سرم وایساد و بی حس بھم نگاه کرد و گفت: -امشب ھر چقدر بخوای میتونی جیغ بزنی میخوام کل عمارت بفھمن دستور ارباب زمین بیفتھ چھ تاوانی داره….
ترکھ باعث شده بود بعد از چند روز دوباره بھ لکنت بیفتم. بھ سختی آب دھنم رو قورت دادم و لب زدم: -غ…غلط …کردم…ارباب
خسرو سرش رو تکون داد و گفت: -برای شروع خوبھ ولی،کافی نیست….
ترکھ روکھ کف پاھام کشید ناخن ھام رو توی پنجھ جمع کردم اما… ترکھ عقب رفت و تند و بیرحمانھ ضربھ ی اول زده شد.
ضربھ اول مثل صاعقھ بھ پام برخورد کرد و ضربھ ھای بعدی شبیھ پس لرزه بودن. ارباب عصبی بود و با فلک ھم آروم نمیشد،برای ھمین با کلمات توبیخم میکرد: -بھت گفتم چی؟ گفتم اتاق توران بمون گفتم من پدرسگ نمیخوام ناموسم وسط چھار تا لاشخور بیاد خم و راست بشھ….
کلمات پر از حرص بود اما ناموس از ھمھ پر رنگ تر توی مغزم چشمک میزد. انگار یھ خط قرمز دورش کشیده بودن تا واضح دیده بشھ. اما ضربھ ھا شیرینی اون کلمھ رو کمرنگ میکرد.
بدون اینکھ بھم نگاه کنھ میزد و ھق ھقم توی گلو خفھ میشد.
دیگھ تحمل نداشتم و کف پاھام میسوخت.
کاش توران خانوم میتونست بیاد و نجاتم بده،ارباب کھ دیگھ من و نمیدید،حتی التماس ھام رو نمیشنید.
نمیدونم ضربھ چندم بود کھ دیگھ نتونستم تحمل کنم و پاھام رو جمع کردم اما ارباب بدون ھیچ حرفی پنجھ ی پاھام رو گرفت و من رو بھ حالت اول برگردوند: -یبار دیگھ تکون بخوری من میدونم و تو
دستام رو جلوی دھنم مشت کردم و آروم ھق زدم. من نمیخواستم ارباب رو ناراحت کنم ولی حالا اون عصبی بود و دیگھ دوستم نداشت….
پیشونی ارباب خیس عرق بود و رگ دستاش ھر لحظھ ممکن بود بترکن. من احمق ھم از شدت گریھ بھ سکسکھ افتاده بودم. وقتی بھرام خان منو کشید توی اتاق و بھم دست درازی کرد فھمیدم چرا ارباب تاکید داشت توی اتاق بمونم….
برای ھمین بھش حق میدادم تنبیھم کنھ. اما دیگھ طاقت نداشتم. کف پاھام میسوخت و رنگ خون رو روی ترکھ کھ میدیدم وحشتم بیشتر میشد. بھ سختی بھ شلوار ارباب چنگ زدم و در حالیکھ ھق میزدم با سکسکھ گفتم: -ھیع…ارباب…درد ھیع…میکنھ توروخدا…نزن
ارباب کھ تازه متوجھ من شده بود چند لحظھ بھم خیره شد و یھو با عصبانیت ترکھ رو کوبید بھ میز.
ترکھ کھ از وسط نصف شده بود رو روی زمین انداخت و یھ دستش رو بھ کمرش زد و با دست دیگھ موھاش رو بالا فرستاد و چند تا نفس عمیق کشید تا آرامشش رو بھ دست بیاره.
بعد بھ طرفم خم شد و آروم پاھام رو پایین آورد: -خیلی خب،دیگھ تموم شد گریھ نکن باید بلند شی راه بری والا خون کف پاھات لختھ میشھ
بھ دستش چنگ زدم و با گریھ گفتم: -نھ…نھ…توروخدا بھ روح ما…مامانم دی…دیگھ دختر خوبی میشم قو…قول میدم….
.
.
ارباب:
شب قبل اونقدر درگیر آفتاب بودم کھ یادم رفت بھ توران سر بزنم.
رسیدگی بھ پاھاش وقت زیادی نگرفت و بھ اکرم سپردم کمک کنھ برگرده اتاقش، در حالیکھ بعد از اون تنبیھ سنگین منتظر یھ ذره محبت از طرفم بود. اینو از توی چشماش میخوندم اما توی شرایطی نبودم کھ بتونم بھش آرامش بدم. اون ھمھ خشم ھنوز تخلیھ نشده بود….
آفتاب کھ بھ اتاقش برگشت تا خود صبح راه رفتم و فکر کردم. من نگاه کثیف بھرام خان رو میشناختم. خوب میدونستم چھ دخترھایی رو بی عفت و چھ زنھای شوھرداری رو بھ روسپی تبدیل کرده.
وقتی نگاھش رو روی اندام ظریف آفتاب دیدم فھمیدم طعمھ ی جدیدی پیدا کرده. اون مرد نون و نمک نمیشناخت، گربھ کوره بود.
امین خونم نمیشد.در حالیکھ ادعای رفاقتش گوش فلک رو کر میکرد.
تا زمانی کھ توی عمارت بود باید یکی رو میذاشتم تا مراقبش باشھ. ھنوز نمیدونستم آفتاب کجای زندگیم قرار داره! با وجود توران نمیشد ھیچ اسمی روی رابطھ مون گذاشت.
معشوقھ اصلا برازنده ی اون دختر نبود. در ھر صورت. ھر اسمی کھ رابطه مون داشت. ھر حس پنھونی کھ بین مون شکل گرفتھ بود. اصلا اھمیت نداشت. اون دختر مال من بود….
آماده کھ شدم از اتاق بیرون زدم.قبل از رفتن سر میز صبحانھ باید بھ اتاق توران سر میزدم. میدونستم شب قبل میخواد پادرمیانی کنھ تا بھ آفتاب کاری نداشتھ باشم برای ھمین بھش سر نزدم. توران قادر بود تمام حرص و اتیشی رو کھ توی وجودم زبانھ میکشید رو با یھ جملھ خاموش کنھ….
وارد اتاق کھ شدم با این کھ بیدار بود خودش رو بھ خواب زد،قھر بود و باید از دلش در میآوردم. والا تمام ھفتھ بدخلقی میکرد….
کنارش نشستم و در حالیکھ صورت رنگ پریده ش رو نوازش میکردم گفتم: -توران خانوم؟ شوھرت اومده نمیخوای بھش سلام کنی؟
وقتی جوابی نداد لبخند زدم و کنار گوشش گفتم: -خانوم خانوما با شمام خوب نیست آدم بھ شوھرش بی محلی کنھ….
بدون اینکھ چشماش رو باز کنھ با صدای خواب آلود و دورگھ جواب داد: -خوب نیست آدم زنش و بپیچونھ آقای شوھر….
کنارش دراز کشیدم و بدنش رو کھ اون روزا بھ خاطر مریضی بیش از حد لاغر شده بود رو بین بازوھام گرفتم و گفتم: -اگھ میومدم جلوم رو میگرفتی باید تنبیھ میشد….
بھ طرفم چرخید و در حالیکھ چشماش بدجوری شاکی بود گفت: -دیگھ نزنش قول بده؟
با حرص بھش توپیدم:-باید ادم بشھ
-آدم ھست….
-نیست،باید بفھمھ بد و خوب چیھ؟ باید بدونھ بھرام به پشه ي ماده تو ھوا تجاوز میکنھ اونکھ واسش یھ بره ی پوست کنده و آماده ست آفتاب مثل تو جا افتاده نیست توران ھنوز خیلی بچھ ست تو عاقل و فھمیده بودی و از پس خودت بر میومدی ولی آفتاب نھ مادری بالا سرش بوده کھ بد و خوب و بھش یاد بده ،نھ…
عصبانیتم ھر لحظھ بیشتر میشد و ھیچ کنترلی نداشتم. اما توران مثل ھمیشھ بھ موقع وارد عمل شد. دستم رو گرفت و آروم مشتم رو بوسید: -باشھ عزیزم آروم باش…خودم ھمھ چیز و بھش یاد میدم
نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم و شقیقھ ش رو عمیق بوسیدم. حتی تصور نبودنش ھم منو بھ جنون میرسوند. توران منبع آرامشم بود. مثل نور خورشید زندگیم رو گرم میکرد. آفتاب ھم مثل سایھ ی سر ظھر خنک و دلنشین بود. اون دو تا زن از من یھ مرد کامل میساختن .
بھ تاج تخت کھ تکیھ دادم توران رو توی بغلم کشیدم و در حالیکھ داشتم از ماجرای روز قبل براش میگفتم آفتاب بدون در زدن وارد شد….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 23:33:38 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 18
آفتاب:
کفشام رو کھ پا کردم انگار ھزار تا سوزن توش فرو کردن و نالم بلند شد. دلم میخواست بشینم و یھ دل سیر گریھ کنم. دلم پر بود و چشمام از دیشب پر و خالی میشد.
دلم بغل میخواست، از اون بغلا کھ بین بازوھای ارباب گم میشدم و اون روی موھام رو میبوسید. ولی بعد از اون ھمھ کتک حتی بھم نگاه نکرد و منو بھ اکرم سپرد و خودش پشت میزش برگشت.
بغضم رو قورت دادم و از اتاق بیرون زدم. با اینکھ ارباب دستور داده بود اون روز رو استراحت کنم
اما دلم طاقت نمیآورد کسی جز خودم صبحانھ ی توران خانوم و بده….
برای ھمین بی توجھ بھ اخم و َتخم کردن ھای حوا سینی صبحانھ رو برداشتم و راه افتادم. اونم توی بد دردسری افتاده بود و من رو مقصر میدونست….
سعی میکردم موقع راه رفتن پاھام رو جمع کنم تا فشار کمتری بھش بیاد ولی بازم فایده نداشت.
از اونجایی کھ درد پاھام حواس واسم نذاشتھ بود بدون در زدن وارد اتاق شدم و ارباب رو در حال بوسیدن توران خانوم دیدم….
دستم مشت شد. نفسم بھ خس خس افتاده و بغض تا چشمھام بالا اومد.
صدای خانوم توی گوشم پیچید و گیج و دل شکستھ قدم جلو گذاشت: -دوست دارم خسرو
ھمونجا جلوی در سرم رو پایین انداختم و زیر لب ببخشیدی زمزمھ کردم. من مزاحم خلوت شون شده بودم.
ارباب داشت زنش رو میبوسید و من بی اجازه پریده بودم وسط عشق بازی شون.
واقعا کار خوبی نکرده بودم کھ بدون در زدن وارد شدم و ھر لحظھ منتظر بودم ارباب دعوام کنھ.
اما در عوض توران خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت: -بیا جلو عزیزم چرا اونجا وایسادی؟
زیر چشمی بھ ارباب نگاه کردم و لنگان لنگان جلو رفتم. قلبم مچالھ شده بود وقتی ارباب و در حال بوسیدن خانوم دیدم. قطره اشک سر زده از گوشھ چشمام رو پس زدم و میز صبحانھ توران خانوم و روی تخت گذاشتم. راستش، از حسادت داشتم میمردم. اصلا حالم خوب نبود. ارباب مال توران خانوم بود و منو فقط برای ارضای شھوتش میخواست. منو دوست نداشت. منو مثل توران خانوم بغل نمیکرد. لبام و نمیبوسید……
بھ سختی ھوا رو بلعیدم و در حالیکھ سعی میکردم صدام نلرزه گفتم: -با من کاری ندارید خانوم؟ توران خانوم سرفھ ای کرد و گفت: -واسھ چی با اون وضعیت پاھات راه افتادی اومدی؟ ارباب پوزخند پر از حرصی زد و وقتی بھ سرعت بلند شد و بھ طرفم اومد وحشت زده یھ قدم بھ عقب برداشتم.
میترسیدم اینبار منو جلوی خانوم تنبیھ کنھ اما توران بھ مچ ارباب چنگ زد و مجبورش کرد ھمونجا کنارش بمونھ. پاھام درد میکرد اما قلبم بیشتر. ھم بغض داشتم.
ھم از بی توجھیش میسوختم وقتی میدیدم ارباب چقدر خانوم و دوست داره. من نمیخواستم جای اون زن و بگیرم اما حقم نبود معشوقھ ی مخفی ارباب باشم….
توران خانوم یکم سرش و جلو آورد و گفت: -آفتاب؟ ببینمت؟ ارباب کھ حسابی کفری و عصبی شده بود با عصبانیت گفت: -اگھ تو حیاط فلکش میکردم میفھمید امروز استراحت کن یعنی چی؟ -خسرو جان! دعواش نکن مگھ نمیبینی حالشو؟
احساس میکردم تمام تنم میلرزه. احساس میکردم دارم خفھ میشم. خانوم باید پادرمیونی میکرد تا دعوام نکنھ؟ احتمالا اگھ نبود باز میخواست منو تنبیھ کنھ. خب،حق داشت. آخھ آفتاب مادر مرده کھ کسی و نداشت. اربابم میزد،اونم روش. کم از اسد و سیما خورده بودم؟
لبم رو گزیدم تا اشک سمجی و کھ پشت پلکام رژه میرفت و پس بزنم. دلم مامانم و میخواست. بابام اینقدر درگیر کار بود کھ حتی یادش نمیومد یھ دختر داره. دلم خیلی تنگ بود. ارباب شلاقش رو از کنار تخت برداشت و گفت: -مواظبش باش بیرون نیاد تا آخر ھفتھ ھمینجا تو اتاق خودت بمونھ جلو چشم بھرام ظاھر نشھ والا با ھمین شلاق نفسش و میبرم.
ارباب بدون اینکھ حتی بھم نگاه کنھ یا حالم و بفھمھ از اتاق بیرون رفت….
توران خانوم خیلی سعی میکرد منو بھ حرف بگیره تا فراموش کنم. ولی بغض توی گلوم سنگین تر از این حرفا بود.
یھ ھفتھ زندانی شدن و تو اتاق و نمیتونستم تحمل کنم . وقتی خانوم خوابش برد روی مبل کنار پنجره نشستم و از پشت پرده بھ بیرون خیره شدم اما ھنوز چند دقیقھ نگذشتھ بود کھ حیدر با حوا و بقیھ ی خدمتکارا وارد حیاط شدن. یکم لای پرده رو کنار زدم و متوجھ حوا شدم کھ انگار ترسیده بود.
با اشاره حیدر دو تا از مردا یھ چوب بزرگ و کلفت و آوردن و حوا رو روی زمین خاکی خوابوندن و پاھاش رو بھ چوب بستن. و بعد ھر کدوم یھ طرف چوب رو گرفتن و کف پاھای لخت حوا اومد بالا.
میدونستم قراره چھ بلایی سرش بیاد و تنم لرزید. فلک خیلی درد وحشتناکی داشت. ھنوز نگاھم روی حوا قفل بود کھ ارباب با ترکھ ی بزرگی وارد حیاط شد. خدمھ بھ احترام ارباب تعظیم کردن و حوا بھ التماس افتاد:
-ارباب رحم کنید من واسھ خاطر آبروی شما…
ارباب بھش فرصت نداد و ترکھ رو چنان محکم کف پای زن کوبید کھ صدای جیغش پرنده ھا رو ھم ترسوند و از رو شاخھ ھا پروند.
اون اربابی رو کھ حوا رو فلک میکرد رو اصلا نمیشناختم.
مرد جدی کھ ابھتش ترس بھ دل ھمھ میانداخت خیلی با مردی کھ با من و توران خانوم وقت میگذروند فرق داشت. بی رحم و خشن بھ نظر میرسید و ھمھ ازش میترسیدن. وحشت رو میشد توی چشمای خدمتکارا دید . حتی حیدر ھم ترسیده بود و مدام این پا و اون پا میکرد….
حوا ھم از درد ضجھ میزد. التماس میکرد. بھ غلط کردن افتاده بود اما ارباب با اون ترکھ ی ترسناک کف پاھاش میزد و گریھ و التماس دخترش رو کھ میخواست مادرش رو آزاد کنھ رو ھم نادیده میگرفت.
وقتی تنبیھ خودم رو با حوا مقایسھ میکردم بھ این نتیجھ میرسیدم کھ تنبیھ من بیشتر یھ نوازش عاشقانھ بود. ھر بار کھ ترکھ کف پای حوا رو پاره میکرد و خون راه میافتاد کف پاھای منم تیر میکشید.
پاھای حوا جوری زخمی بھ نظر میرسید کھ شک داشتم تا یھ ماه بتونھ راه بره. بالاخره ارباب دست از زدن برداشت .
نوک ترکھ رو توی یکی از زخم ھای کف پاش فرو کرد و گفت: -یکبار دیگھ از دستورم سرپیچی کنی اول قلم پاھات و میشکنم بعد مثل سگ میندازمت تو خیابون
حواست و جمع کن حوا این چند وقتھ حساب غلطای اضافھ ت داره از دستم در میره دیگھ داره چوب خطت پر میشه….
حوا کھ بھ سختی میتونست حرف بزنھ گفت: -غلط کردم ارباب جان بخدا مثل سگ پشیمونم این دفعھ رو نادیده بگیرید بھ بچھ ھام رحم کنید….
اون روزا کھ مھمون داشتیم کار منو توران خانوم فقط حرف زدن و کتاب خوندن و تعریف خاطره بود. با ذوق خاصی از آشناییش با ارباب حرف میزد. تجربھ ھاش رو با وسواس زیادی واسم میگفت و میخواست کھ ھمھ رو تو ذھنم نگھ دارم.
تاکید داشت کھ یروز بھ دردم میخوره.
ھنوز فرصت نکرده بودم بھش بگم کھ دارم یواشکی درس میخونم. شاید اعتماد کامل نداشتم. میترسیدم بھ ارباب بگھ و دیگھ نذاره درس بخونم. بھ ھر حال درس خوندن دخترا اصلا مرسوم نبود و کم پیش میومد یھ ضعیفھ حتی تا کلاس پنجم درس بخونھ.
ارباب جوری ازم زھر چشم گرفتھ بود کھ دیگھ پام رو حتی برای خوابیدن ھم از اتاق خانوم بیرون نمیذاشتم. فقط ھر دفعھ کھ بھ دیدن توران میومد دیگھ دلم نمیخواست ببینمش.
من نمیخواستم معشوقھ باشم.نھ توران خانوم حقش بود نھ من میتونستم بار ھمچین حرفی رو بدوش بکشم.
راستش یجورایی حسودی میکردم. ارباب ھر روز قبل از صبحانھ و بعد از شام بھ دیدن خانوم میومد. روی تخت کنارش دراز میکشید و محکم بغلش میکرد. بعد شقیقھ و روی موھاش رو میبوسید و با ھم در مورد روزشون حرف میزدن. منم یھ گوشھ توی خودم جمع میشدم و بھشون نگاه میکردم.
ھر بار کھ ارباب پشت دست خانوم و میبوسید. بھش لبخند میزد. محکم بین بازوھاش فشارش میداد تھ دلم میلرزید و چشمام پر میشد….
اون ھفتھ سخت گذشت مخصوصا با بی محلی ھای ارباب.اون منو نادیده میگرفت و حتی بھم نگاه ھم نمیکرد. وقتی با مھموناش رفت روستا من بالاخره تونستم برگردم اتاقم. دلم برای کتابام تنگ شده بود،ھر چند توران خانوم اونقدر کتابای روان شناسی و اصول رفتاری بھم داد تا بخونم کھ اصلا نفھمیدم کی ھفتھ تموم شد….
ولی با رفتن ارباب متوجھ حال بد خانوم بودم،ھمش نگاھش بھ پنجره بود و آه میکشید….
تصمیم گرفتھ بودم دیگھ بھ ارباب فکر نکنم،باید باھاش حرف میزدم یا کلا از اونجا میرفتم و پیش خالم زندگی می کردم والا نمیتونستم دیگھ بھ خانوم خیانت کنم. حس بدی داشتم. حس یھ آدم دو رو و خیانت کار….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-20 23:38:05 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 19
عذاب وجدان یھ لحظھ ھم دست از سرم برنمیداشت.ارباب فقط منو نگھ داشتھ بود برای ارضای حس خودش. دوستم کھ نداشت. حداقل وجدانم رو راحت میکردم….
آخر ھفتھ ھا بیشتر بھ خانوم سر میزدم تا تنھایی عذابش نده. میدونستم چقدر بھ ارباب وابستھ ست،مریضی ھم حساس ترش کرده بود.
جمعھ شب وقتی برای شام بھ اتاق خانوم رفتم ارباب برگشتھ و پیش توران بود. سینی غذا رو روی یھ دستم گرفتم و خواستم در رو باز کنم اما صدای پر بغض خانوم توجھم و جلب کرد: -باز خانوم بزرگ واست دختر لقمھ گرفتھ؟ بھش نگفتی ھنوز توران زنده ست بذار سرش و بذاره زمین بعد واسم دنبال زن باش….
صداش جوری دورگھ و پر بغض بود کھ منم گره افتاد توی گلوم. اگھ میفھمید منم یکی از اون دخترام؟ اگھ میفھمید توی بغل ارباب زن شدم؟ اگھ میفھمید کنار گوشش شبا زیر ھیکل مردونھ ش نالھ کردم چھ حالی میشد؟
چقدر دلم برای خودمون دو تا میسوخت. صدای ارباب منو از فکر بیرون آورد. کلافھ نفسش رو بیرون فرستاد و گفت: -این حرفا چیھ توران؟ تو فقط حساس شدی کسی برای من دختر لقمھ نگرفتھ خودت کھ میدونی جونم بھ جونت وصلھ….
چند لحظھ سکوت شد و باز صدای خانوم رو شنیدم کھ گفت: -خسرو جانم؟من احمقم؟ مریضم ولی کودن کھ نیستم
-چرا اینجوری میکنی با خودت؟ ھر وقت سرت زن گرفتم اینجوری اشک بریز مرگ خسرو خون بھ جیگرم نکن ھمینجوری در بھ درت شدم دیگھ نمک رو زخم نپاش
نمیدونم خدا دقیقا کجای زندگی ما وایساده بود،فقط میدونستم قصھ رو داشت بد و ناخوانا مینوشت. وقتی سکوت برقرار شد تقھ ای بھ در زدم و وارد شدم. ارباب کنار توران خانوم نشستھ بود و گفت: -راستی،پس فردا بھ دستور حضرت علیھ عکاس باشی دربار شرفیاب میشن….
توران خانوم بالاخره بعد از چند روز خندید و رو بھم گفت: -بیا تو آفتاب این خبر شبم و ساخت،دلم تنگ شده بود واسھ عکس گرفتن….
ارباب سرش رو برگردوند و سر تا پام رو نگاه کرد. شاید قبلا از اون مدل نگاه ھل میشدم و دست و پاھام رو گم میکردم اما اون دو ھفتھ زمان خوبی بود کھ روی خودم کار کنم.
دیگھ دلم نمیخواست نفر سوم رابطھ باشم. نمیخواستم یواشکی قلبم براش بلرزه. بی توجھ بھ ارباب میز کوچیک رو روی تخت گذاشتم و شام خانوم رو روش چیدم. یھ قدم عقب گذاشتم و گفتم: -ببخشید خانوم،اگھ باھام کاری ندارید من برم بخوابم؟
خانوم سری تکون داد و گفت:
-برو عزیزم این ھفتھ خیلی اذیتت کردم،خستھ شدی
بدون اینکھ بھ ارباب نگاه کنم از اتاق بیرون زدم. بغض سنگینی توی گلوم نشستھ بود ولی نباید گریھ میکردم. نباید بھ دستاشون کھ تو ھم گره خورده بود حسادت میکردم. نباید بغل گرمش کھ حق زنش بود و برای خودم میخواستم.
وارد آشپزخونھ کھ شدم اکرم سینی رو ازم گرفت و گفت: -آفتاب، مادر اون سبد و ببر بذار تو انبار آب دھنم رو قورت دادم و بزور گفتم: -آخھ سگا… -حیدر بستھ،برو مادر ،نگران نباش….
حوا بعد از فلک شدن ھنوز نتونستھ بود برگرده سر کار.خب حقم داشت،من ھنوز نمیتونستم درست راه برم و گاھی زخما سر باز میکرد و خون میومد. وضعیت اون کھ بھ مراتب بدتر بود. منم آرزو میکردم ھیچ وقت نتونھ بیاد و اکرم جاش بھ امور خونھ رسیدگی کنھ.
ھمیشھ شبا از حیاط رفتن میترسیدم. حتی فانوسی کھ چند جا آویزون کرده بودن ھم نمیتونست ترسم رو کم کنھ. سبد رو محکم توی بغلم فشار دادم و ھمون طورکھ وحشت زده بھ اطراف نگاه میکردم بھ طرف انبار رفتم. اون قسمت حیاط ھمیشھ تاریک تر و ترسناک تر بود.
زیر لب تند تند بسم الله میگفتم تا اجنھ جرات نکنن بھم نزدیک بشن. ولی ارواح کھ از بسم الله نمیترسیدن.
سبد رو توی انباری گذاشتم و بعد از اینکھ در رو بستم صدای غر غر یھ حیوونی رو پشت سرم شنیدم. قلبم داشت وایمیساد و چشمام از ترس از حدقھ بیرون زده بود.
وقتی حس کردم داره نزدیک میشھ بھ آرومی سرم رو برگردوندم و با دیدن ٢ تا سگ سیاھی کھ مال ارباب بودن روح از تنم پرواز کرد.
روی نوک پا عقب رفتم و سگا ھم بھ ھمون ارومی جلو اومدن. حتی نمیتونستم جیغ بکشن. وقتی یکی از سگا پارس کرد و بھ طرفم خیز برداشت جیغ بلندی کشیدم و بھ طرف خونھ دوییدم.
وحشت برای یھ لحظھ م بود،داشتم سکتھ میکردم. من از سگا حتی توی قفس میترسیدم وای بھ حال وقتی کھ اینجوری وحشیانھ دنبالم کنن.
سگا غرش کنان پشت سرم میدوییدن و من چیزی بھ قبض روح شدنم باقی نمونده بود. جیغ بلندی کشیدم و ھنور چند قدم بھ پلھ ھای عمارت مونده بود کھ یکی از سگا گوشھ ی دامنم رو کھ تا پایین زانو میرسید گرفت و من بھ عقب کشید. اون یکی ھم پام رو از روی کفشی کھ توی ھوا مونده بود گاز گرفت و کشید. اما من بھ سختی پام رو از بین دندوناش بیرون کشیدم. تلاشم بی فایده بود چون اینبار یکی از سگا پرید بالا،دستاش و روی کمرم گذاشت و منو انداخت روی زمین. صدای جیغم بلند شد و چیزی نمونده بود گردنم رو گاز بگیره کھ صدای داد ارباب توی حیاط پیچید: -برید عقب حیوونا
و بعد صدای شلیک گلولھ باعث شد سگا یکم عقب نشینی کنن.
تمام تنم میلرزید و فقط پاھای ارباب رو دیدم کھ از پلھ ھا پایین اومد.
سریع خودش رو بھم رسوند و من رو کھ نمیتونستم تکون بخورم رو محکم بغل کرد و داد زد: -حیدر؟ کدوم گوری ھستی اینا چرا بازن؟
وقتی بھ کمکش بلند شدم حواسم نبود کجام. جایگاھم چیھ؟ کسی اطراف مون ھست یا نھ! محکم دستام رو دور گردنش حلقھ کردم و زدم زیر گریھ. خسرو دستاش رو محکم تر از من دور بدنم کھ شبیھ بید مجنون میلرزید،پیچید و شقیقھ م رو دوباره محکم بوسید……
حتی بوسھ ھای محکمی کھ روی شقیقھ م مینشست ھمصدای غر غر سگا رو کمرنگ نمیکرد. وحشت زده تر از اون بودم کھ بھ چیزی فکر کنم.
اونقدر توی بغل ارباب چسبیده بودم کھ داشتم توی وجودش حل میشدم. خسرو بالاخره بھ حرف اومد و کنار گوشم گفت: -ھیش…ھیش…نترس آروم…من دیگھ اینجام حتما سگا فکر کردن یھ غذای خوشمزه پیدا کردن….
و بعد منو از خودش یکم جدا کرد و بھم تشر زد: -تو ھنوز نمیدونی وقتی سگا جلوتن نباید بدویی؟ اینارم باید بھت بگم؟
من تحمل دعوا نداشتم،طاقتم تموم شده بود. پام درد میکرد و قلبم از ترس تند میزد.
دعوام کھ کرد دلم پر شد و خواستم از بغلش بیرون برم کھ اجازه نداد: -بمون سرجات
وقتی صدای پارس سگا بلند شد ارباب باز سر سگا داد زد و اروم گفت: -ھمینجا بمون سگا روت حساس شدن….
حیدر بالاخره پیداش شد و زنجیر سگا رو بھ قلاده شون وصل کرد: -ارباب بھ موتون قسم یادم رفت حسن علی تب داشت اوقاتم تلخ بود….
اکرم بدو بدو از پلھ ھا پایین اومد و با دیدن وضعیتم گفت : -خدا ذلیلم کنھ بخدا کھ نمیدونستم ارباب از پاش داره خون میاد….
خسرو محکم تر بغلم کرد و آروم گفت: -وسایل پانسمان و ببر اتاقم آب طلا یادت نره
ارباب بدون اینکھ منو از خودش جدا کنھ بلند شد و محکم تر بغلم کرد. بعد از پلھ ھا بالا رفت و وارد عمارت شد. حالا آروم تر شده بود. دیگھ نھ از تاریکی خبری بود. نھ از سگا. برای ھمین خواستم از بغلش بیرون برم اما اجازه نداد.
وارد اتاق کھ شدیم اکرم سینی رو روی میز گذاشت و گفت: -ارباب جان…تصدق تون بشم بذارید من…
ارباب حرفش رو قطع کرد و گفت: -برو خودم بھش رسیدگی میکنم کارای فرداشم بده بھ یکی دیگھ
ارباب من و روی میز گذاشت و بعد از رفتن اکرم روبروم وایساد. حالا بیشتر خجالت میکشیدم. حتی نمیتونستم بھش نگاه کنم. موھای کوتاھم و پشت گوشم و زد و با لبخند آرومی گفت: -خرگوش منو اگھ میخوردن یھ گلولھ حروم شون میکردم….
بھ من گفتھ بود خرگوش من؟ یعنی خودش و مالک من میدونست ؟ اصلا میدونست واسھ اون جملھ چجوری ضربان قلبم اوج گرفتھ؟
سرم و کج کردم و دستش رو بین صورت و شونھ م گیر انداختم. دلم بغل میخواست. دلم لوس شدن و ناز کشیدن میخواست. دلم میخواست بازم بھم بگھ خرگوش. چقدرم قشنگ میگفت.
ارباب سرش رو نزدیک آورد و لالھ ی گوشم و بوسید: -اینجوری دلبری نکن تولھ سگ امشب خودم جای سگا میخورمت….
لبم رو بھ دندون گرفتم و توی خودم جمع شدم. وقتی مھربون میشد خیلی دوستش داشتم.
ارباب یکم عقب کشید و گفت: -خب،حالا بذار ببینم کجاتو یھ لقمھ کردن….
تا یھ ساعت پیش با خودم تکرار میکردم ارباب و دوست ندارم و باید از اون عمارت برم اما حالا یجوری محبتش چسبیده بود کنج دلم کھ لبخندم پاک نمیشد.
ارباب لیوان آب طلا رو داد دستم و گفت: -تا آخر بخورش
و بعد جلوم زانو زد و پام رو معاینھ کرد: -انگار فقط یھ زخم سطحیھ چیز خاصی نیست باز میگم فردا طبیب بعد از معاینھ توران تو رو ھم معاینھ کنھ
حال توران خانوم اون روزا بدتر شده بود و صدای سرفھ ھاش ناراحتم میکرد. اون زن بھ حدی مھربون بود کھ نمیدونستم خدا چجوری دلش اومده اذیتش کنھ.
با صدای ارباب بھ خودم اومدم و در حالیکھ مچ پام رو گرفتھ بود گفت: -آماده ای؟ ممکن یکم بسوزه ،میخوام کھ تحمل کنی….
سرم رو بالا و پایین کردم و ارباب بھ نرمی خون روی پاھام رو با مرکورکرم(نام قديمي بتادين يا به اصطلاح دوا گلي)تمیز کرد و پانسمان کھ تموم شد بھ طرف کمد رفت.
از اونجایی کھ دیگھ توی اتاق ارباب کاری نداشتم از میز پایین پریدم و گفتم: -م…من می…میرم. بخوابم ش…شب …ب…بخیر
بھ خاطر حملھ ی سگا لکنتم بیشتر شده بود. فکر کنم ھیچ گفتار درمانی نمیتونست درمانم کنھ. ارباب نگاه چپی بھم انداخت و با لحن تندی گفت: -مگھ اجازه دادم از میز بیای پایین؟ بشمار ٣ برمیگردی سر جات….
حالم خوب نبود و فقط خواب و تنھایی میتونست یکم روبراھم کنھ. اگھ اونجا میموندم دلم ھر لحظھ بغل و بوس میخواست بعد از عذاب وجدان چند روز خواب و خوراک نداشتم.
ھر چند ارباب ھم فقط برای ھمین منو میخواست،عشق و عاشقیش برای توران خانوم بود و خالی کردن کمرش با من. این انصاف نبود. منم آدم بودم،دل داشتم. چرا ھر کی از راه میرسید یھ سیخ داغ فرو میکرد تو قلبم.
لج کرده سرم رو بالا انداختم و گفتم:

  • می…میخوام برم ب…بخوابم
    ارباب یھ قدم بھ سمتم برداشت و با حالت نمایشی دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: -چی؟ یبار دیگھ تکرار کن؟
    آب دھنم رو قورت دادم و با سرتق بازی گفتم: -م…من میخوام ب…برم اتاقم بخوابم….
    پوزخندی کھ زد زیادی ترسناک بود. کلا یادم رفت چی میخواستم و برای چی لجبازی میکردم. ھمون طورکھ دکمھ ھای پیراھن مردانھ ش رو باز میکرد گفت: -خوبھ،میتونی بری….
    ادامه دارد….
4 ❤️

2024-03-21 00:06:10 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 20
یھو ورق برگشت و دلشوره بدی بھ جونم افتاد.یعنی چی کھ میتونم برم؟ یعنی دیگھ منو نمیخواست؟ دیگھ بغلم نمیکرد؟ بھم نمیگفت خرگوش؟
بیشتر بھ میز چسبیدم و سرم رو بھ علامت نھ بالا انداختم….
سوال این بود،ترسیده بودم؟جواب معلوم بود،بلھ! من ارباب و میخواستم،دوست نداشتم ھمین محبت نصفھ و نیمھ رو ھم ازم دریغ کنھ.
پیراھن و شلوارش رو در آورد و فقط با یھ شورت اومد طرفم. منم از اون بیشتر توی میز حل نمیشدم.
ھر قدمی کھ بھ طرفم برمیداشت اینقدر محکم بود کھ زیر پاھام میلرزید.
نیشخندی بھ چھره ترسیده م زد و در حالیکھ خیلی آروم و ریلکس بود گفت: -چی شد تولھ سگ؟ ھنوز کھ اینجایی؟
کم کم داشتم میزدم زیر گریھ. انگار توی قفسھ سینھ م ھمزمان ھزار تا سوزن فرو کردن. ھنوز تکلیفم رو با خودم نمیدونستم و من احمق ناز میکردم. لج کرده بودم اما دلم قھر کردنش رو نمیخواست.
ارباب روبروم وایساد و توی یھ حرکت پیراھنم رو در آوردم .بھ پایین تنم کھ فقط جواب شلواری تنم بود یھ نگاه دقیق انداخت و گفت: -تو کھ دل رفتن نداری چرا ناز میکنی؟ حتما باید واسھ خودت تنبیھ بخری؟
منتظر جوابم نشد و بھ پھلوھام چنگ زد،بعد منو مثل عروسک بلند کرد و بھ طرف تخت برد: -حالا کھ موندی باید بھت یاد بدم کسی حق نداره رو حرف ارباب حرف بزنھ درس امشبمون ھم یکم دردناکھ
مخصوص دخترایی کھ زبون خوش نمیفھمن
لبم رو بھ دندون گرفتم و سرم رو توی یقھ م پنھون کردم. با حرفاش تھ دلم قیلی ویلی میرفت.
لبھ ی تخت کھ نشست خیلی راحت منو روی پاھاش انداخت. شورت و جوراب شلواری رو ھمزمان پایین کشید و بی توجھ بھ خجالت و تقلام باسنم رو توی مشتش گرفت و گفت: -اروم بگیر تولھ نذار سخت ترش کنم….
یھ لحظھ شیطون توی وجودم حلول کرد و من بیشتر تقلا کردم. دلم میخواست بدونم سخت ترش چجوریھ؟میخواد باھام چکار کنھ؟ ھنوز داشتم دست و پا میزدم کھ با خشونت بھ موھام چنگ زد و گفت: -پس دوست داری جفتک بندازی؟ مشکلی نیست من بلدم چجوری اسبای وحشی رو رام کنم….
با تموم شدن حرفش دستش رو عقب برد و سیلی اول رو محکم رو باسنم کوبید،دستش اونقدر سنگین بود کھ جیغ خفھ ای کشیدم. بی اراده دستم و روی دو تا کپلم گذاشتم و گفتم: -ایییی…کونم گناه داره
ارباب توی گلو خندید و مچ دستم رو گرفت: -زبون درآوردی تولھ سگ و بعد ضربھ بعدی رو محکم تر زد.
این قدر درد داشتم کھ نمیتونستم جلوی جیغ و نالھ ھام رو بگیرم.
دستش سنگین بود و ضربھ ھا رو توی یھ نقطھ میزد.حتی بدون دیدن ھم میتونستم حدس بزنم چقدر سرخ شده….
درد داشتم ولی اونقدر حال خوب بھم تزریق شده بود کھ نمیدونستم اسمش و چی بذارم؟ تمام پوستم میسوخت. تنم نبض میزد و یھ مایع شفاف و لزج لای پاھام جاری شده بود. اما… دلم میخواست. بیشتر و بیشترم میخواست.
نمیدونستم چندمین سیلی رو روی باسنم زد کھ دست نگھ داشت. پوست گر گرفتھ م رو نوازش کرد ، لمبرھام رو از ھم فاصلھ داد و انگشتاش رو توی لبھ ھای زنانگیم فرو کرد. پوزخند زد و گفت: - خودت و واسھ اسپنک خیس کردی اگھ زیرم بخوابی چکار میکنی؟
لبم رو گزیدم و صورتم رو توی تشک نرم تخت فرو کردم تا از خجالت نمیرم. وقتی انگشتش رو روی مقعدم کشید مثل برق گرفتھ ھا پریدم. ھنوز نمیدونستم چھ خبره کھ ارباب یکم انگشتش رو فشار داد و گفت: -بلند شو باید وازلین بیارم
پشتم از تصور کاری کھ میخواست کنھ لرزید. شنیده بودم از پشت زنا مریضی میگیرن. از مامان روژان شنیده بودم دچار یرقان میشن. خیلی ھم درد داره.
وقتی من و روی زمین گذاشت و بھ طرف کمد رفت یواشکی بھ ملحفھ روی تخت چنگ زدم و دورم پیچیدم. بعد روی نوک پا بھ طرف در رفتم تا قبل از اینکھ کاری کنھ در برم. میرفتم اتاق توران خانوم و دیگھ نمیتونست بلایی سرم بیارم.
اما ھنوز بھ در نرسیده بودم کھ یھو از پشت سر بھ موھام چنگ زد و قفسھ سینھ م رو بھ دیوار کوبید. ھنوز توی شک بودم کھ سرش رو نزدیک آورد و با لحن ترسناکی گفت: -بھ نظرت میتونی از دستم در بری؟
از شدت ھیجان نفس نفس میزدم کھ ملحفھ رو کشید و وقتی پایین پاھام افتاد بھ باسن سرخم چنگ زد: -میدونستی بچھ خرگوشا وقتی میترسن گوشت شو خوشمزه تر میشھ؟
سرم رو کھ بھ علامت نھ بالا انداختم پوزخندی زد، بعد موھام رو با خشونت کشید و منو بھ طرف پایین فشار داد: -روی زانوھات
وقتی جلوی پاھاش زانو زدم بالاخره شورتش رو پایین کشید و اون حجم بزرگ جلوی صورتم بیرون افتاد. چونم رو گرفت و در حالیکھ خودش رو داخل دھنم فرو می کرد گفت: -فقط وای بھ حالت دندون بزنی تولھ سگ….
دستام رو بالای سرم قفل کرده بود و خودش رو داخلم میکوبید و گاھی ھم اونقدر جلو میرفت کھ تھ حلقم حسش میکردم. توی ھمون حالت ھم بھ سینھ ھام چنگ میزد کار رو برام سخت تر میکرد.
نفس کم میاوردم و رفلکس معده م رو بھ سختی قورت میدادم. برای آخرین بار کھ خودش رو تھ حلقم فرو کرد و بیرون آورد با یھ نفس عمیق ھوا رو بلعیدم و سرفھ کردم.
ولی اونجا اخر کار نبود. با اون مردونگی پر رگش توی صورتم سیلی زد و گفت: -امیدوارم خستھ نشده باشی چون امشب خیلی باھات کار دارم دختر بد
با ھر سیلی کھ میزد لای پاھام داغ تر و پر نبض تر میشد. خستھ نشده بودم ولی درمونده چرا. فقط میخواستم التماس کنم منو ببره توی تخت.
اما ارباب زاده بھ موھام چنگ زد و منو بلند کرد. بعد توی یھ حرکت برگردوند و قفسھ سینھ م رو بھ دیوار چسبوند. باسنم رو عقب کشید و خودم بھ کمرم قوس دادم. ارباب کھ از این کارم خوشش اومده بود خم شد و چال روی کمرم رو بوسید: -خرگوش کوچولوی ھات….
لبم رو بھ دندون گرفتم ولی اون انگشتاش رو توی دھنم سر داد و گفت: -خوب خیس کن کھ کمتر درد بکشی….
ھنوز معنی حرفش رو نفھمیده بودم و با اشتیاق انگشتاش رو خوردم و با زبونم باھاشون بازی کردم.
انگشتاش رو کھ بیرون کشید نالھ ی بلندی کردم و صدام با یھ اسپنک محکم خفھ شد: -ھیش…صدا نشنوم….ولی نمیشد.
تحریک شده بودم و با ھر لمس تنم عاجزانھ بھ تمنا میافتاد. انگشتای خیسش رو روی مقعدم کشید و با دست دیگھ کلیتم و ماساژ داد.بعد یھ انگشتش رو آروم آروم داخل فرستاد. نمیدونستم باید از ماساژ لذت ببرم تا از حس پری مقعدم شکایت کنم. حال عجیبی بود. درد نداشتم تا زمانی کھ انگشت دوم رو ھم واردم کرد. و بعد آروم عقب و جلو کرد و گاھی ھم انگشتاش رو توی واژنم فرو میکرد. تا جایی ادامھ داد تا نزدیک اوج بودم کھ یھو دستاش رو از روی اندامم برداشت.
اونقدر حالم بد بود کھ با نالھ “نھ” کشداری گفتم و صدای خنده ی توی گلوی ارباب بھ گوشم رسید. وقتی پشت سرم وایساد با کف دست بھ دیوار فشارم داد و مردونگیش رو کھ حالا از داغی در حال انفجار بود رو داخلم فرو کرد و نالھ ی مردونھ ش کھ از سر لذت بود توی گوشم پیچید.
تمام تنم بھ عرق نشستھ و ھر بار کھ با دست سنگینش بھم اسپنک میزد گردش خونم بیشتر میشد.
حرکاتش کھ تند تر شد لالھ گوشم رو گاز گرفت و گفت: -بذار بیاد تولھ….
انگار فقط منتظر ھمین دستور بودم کھ بدنم شروع کرد بھ لرزیدن و صدای نالھ م با نالھ ی مردونھ ارباب قاطی شد و ھر دو با ھم ارگاسم شدیم. ارباب پیشونیش رو بھ شونھ م تکیھ داد و ھنوز حال مون جا نیومده بود کھ صدای در اتاق بلند شد و بعد صدای نگران اکرم کھ گفت: -ارباب جان …بیدارید؟ توران خانوم حالش بد شده بفرستم دنبال طبیب؟؟؟؟
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-21 00:07:26 +0330 +0330

(فصل اول)
قسمت 21
سه روزی میشد که تو خونه گرد غم پاشیده بودن.
ھیچ کس دل و دماغ نداشت و دستمون بھ کار نمیرفت.حال توران خانوم ھر روز بد و بدتر میشد و طبیب کاری از دستش برنمیومد.
ارباب میخواست خانوم و ببره فرنگ. میگفت طبیباش بھترن. اما طبیب خانوادگی خانوم میگفت جسمش طاقت سفر طولانی نداره.
ھر بار کھ میرفتم بھش سر بزنم لبخند رو لبش بود. آروم حرف میزد و نمیذاشت گریھ کنم. اگھ خانوم میرفت من دیگھ ھیچ کس و نداشتم. دوباره یتیم میشدم. کنارش دراز میکشیدم و اون با حوصلھ موھام رو نوازش میکرد و از خسرو جانش میگفت. چقدر قشنگ از عشقش حرف میزد. آدم دل ضعفھ میگرفت. میخواست کھ مواظبش باشم. اون مرد و دست من امانت سپرده بود. مردی کھ خودش قدرت داشت. احتیاج بھ دختر بچھ ای مثل من نداشت.
وقتی از ارباب خواست قرار عکاسی رو کنسل نکنھ مثل آتیش رو اسفند بود اما از طرفی ھم دلش نمیومد قلب توران خانوم رو بشکنھ.
آخر ھفتھ عکاس باشی اومد و توران خانوم بھ کمک منو اکرم آماده شد. حموم بردنش توی حال و اوضاعش سخت بود اما اون زن کوتاه نمیومد.
اون روز انگار آب زیر پوستش دوییده بود. موھاش براق شده و صورتش دیگھ زرد و پژمرده بھ نظر نمیرسید. قبل رفتن بھترین لباسش رو پوشید و آرایش کرد.
بھ خودش عطر زد و سرمھ ی چشماش رو جوری کشید کھ دل من رو میبرد چھ برسھ بھ ارباب. سرخ آب سفید ابش کھ تموم شد منو اکرم کمک کردیم روی پاھاش وایسھ. نمیخواست کمکش کنیم. بدون اینکھ زیر بغلش رو بگیریم قدم برمیداشت و ھر لحظھ میترسیدم سقوط کنھ.
وارد حیاط کھ شدیم عکاس باشی زیر درختی کھ خانوم عاشقش بود دوربین و سھ پایھ گذاشتھ و منتظر بود. ارباب اخم داشت و توران خانوم رو کھ دید بھ طرفش پا تند کرد. جوری توی آغوش کشیدش کھ انگار کسی اون اطراف نیست. انگار تنھان. کمک کرد روی مبل مخصوص خودش بشینھ و ھمون ژستی رو گرفت کھ خانوم میخواست عکس اول رو کھ گرفتن عکاس باشی منتظر دستور خانوم بود.
توران دستش رو بھ طرفم دراز کرد و ازم خواست کنار خسرو وایسم. مردد بھ ارباب نگاه کردم.
من اونجا اضافھ بودم اما توران خانوم کھ دستور میداد کسی نمیتونست سرپیچی کنھ. کنار ارباب وایسادم و توران خانوم مثل یھ ملکھ از عکاس باشی خواست بھترین عکسش و بگیره. میخواست ٣ نفری تو یھ قاب باشیم!
بعد از عکاسی توران خانوم حالش بد شد و ارباب ھمون طورکھ بغلش کرده و اون رو داخل میبرد بھ حیدر سپرد بره سراغ طبیب. ھمھ ترسیده بودیم. خونی کھ از دھن و دماغ خانوم بیرون میزد باعث شده بود وحشت کنیم.
ولی توی اون شرایط دستم رو گرفتھ بود و با لبخند گفت:-نترس عزیزم خسرو شلوغش کرده،من خوبم
نمیتونستم گریھ نکنم،حس میکردم مامانم جلوی چشمام داره پر پر میشھ. ارباب وقتی بدن لاغرش رو روی تخت گذاشت پیراھنش پر از خون بود. دستاش ھم میلرزید. مردی کھ یھ روستا ازش میترسیدن حالا دست و پاھاش رو گم کرده بود.
توران خانوم دست ارباب رو گرفت و ازش خواست کنارش بشینھ. انگشتای استخوانیش رو روی گونھ ارباب کشید و گفت: -خسرو جانم،نبینم ترسیدی نذار رعیت جماعت بگن واسھ یھ زن اینجوری شکستھ نذار دشمنا ُبل بگیرن….
ارباب پشت دست توران خانوم رو بوسید و بدون ھیچ حرفی از اتاق بیرون زد….
اون مرد پشتش خمیده بود….
با رفتنش خانوم باز سرفھ ای کرد و خون دھنش رو با ملحفھ پاک کرد و با اشاره خواست کنارش بشینم: -امشب پیشم بمون، کلی حرف دارم برات….
با لگن آب و دستمال تمیز کنارش نشستم و آروم آروم خون صورتش رو پاک کردم. دلم میخواست خون گریھ کنم. چرا خدا قشنگ ترین و بھترین بنده ھاش رو بیشتر اذیت میکرد. حکمتش چی بود.
وقتی طبیب وارد اتاق شد خانوم اجازه نداد معاینھ ش کنھ.آروم گوشی رو پس زد و گفت: -دکتر،بذار این لحظھ ھای آخر اذیت نشم خودت خوب میدونی این امپولا اثر نداره بھ خسرو بگو زدی بگو خوبم بذار امشب آروم بخوابھ….
طبیب شرمنده بود،اونم بغض داشت. ھمھ عاشق خانوم بودن. نگاھش و پایین انداخت و لب زد: -اما …خانوم….
-لطفا…بذار تموم شھ دیگھ خستم
مرد در حالیکھ غم توی چھره ش بیداد میکرد وسایلش رو توی کیفش گذاشت و بی حرف بیرون رفت.خانوم با لبخند بھم نگاه کرد و گفت: -زیر تخت یھ جعبھ ست،بده بھم جعبھ رو کھ کنارش گذاشتم درش رو باز کرد و یھ پاکت نامھ بھم داد و خیره توی چشمام گفت: -اینو ببر توی اتاقت یھ جای امن قائم کن وقتش کھ شد خودت میفھمی،بازش کن و بخون برو بھ اکرم بگو بیاد کارش دارم….
بغضی کھ توی گلوم بود نمیذاشت نفس بکشم. چشمام تار میدید. نفسم بالا نمیومد. فقط میخواستم از اتاق بیرون برم تا شاید ھوا بھ ریھ ھام برسھ و دیگھ احساس خفگی نکنم.
اکرم کھ از اتاق بیرون زد جعبھ ی خانوم رو توی دستاش دیدم. حتما چیز مھمیھ کھ بھش سپرده بود. اھالی خونھ غصھ دار بودن.
انگار قبل از اینکھ اتفاقی بیفتھ ھمھ داشتن عزاداری میکردن. بی حوصلھ رفتم آشپزخونھ و شامش رو از حوا گرفتم. حوا ھم کسل و بی حوصلھ بود.اما ھر بار کھ زھره رو دور و برش میدیدم حس بدی بھم دست میداد. ھمھ برای خانوم نگران بودن اما حوا حواسش بیشتر بھ ارباب بود و زھره رو مدام برای بردن قھوه و نوشیدنی و غیره بھ اتاقش میفرستاد.
شامش رو کھ بردم خانوم لب بھ سوپ نزد. یکم روی بالش جابھجا شد و خیره بھ سقف گفت: -دلم کباب بره میخواد آفتاب از اون کبابا کھ حیدر رو آتیش بھ پا میکرد قرمھ و دویماج اخ کھ چقدر دلم نون و ماست چکیده روستا رو میخواد ماستھای شھری مزه ندارن پشت دستش رو آروم نوازش کردم و گفتم: -ایشالا زودتر خوب میشید میریم روستا… بدون اینکھ نگاھش و از سقف بگیره گفت: -خسرو ماست کھ میخوره سردیش میکنھ حتما بعدش بھش چایی نبات بده….
عاشق کبابھ ولی سر دلش سنگینی میکنھ زمستونا شکمش زود سرما میخوره و دل درد میشھ براش شال پشمی ببند….
حرفاش رو گوش میدادم و چیزی نمیگفتم. انگار داشت ارباب رو بھ من میسپرد. داشت وصیت میکرد.
دم دمای صبح بود کھ دوباره سرفھ ھاش شروع شد. دیگھ رمق نداشت.
تمام تخت پر شده بود از خون.از خواب پریدم و خواستم برم سراغ ارباب کھ دستش رو بھ علامت نھ تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم. نمیتونست حرف بزنھ. دھنش پر از خون برد. سرم رو نزدیک بردم و بھ سختی لب زد: -آب…بھم آب بده اشکام چکید و گفتم: -خانوم…تو رو خدا… گفتن نباید آب بخوری
-فقط یکم…یھ قاشق دھنم بو خون میده رفتم آشپزخونھ و یھ پیالھ آب برداشتم و برگشتم اتاق خانوم قاشق رو کھ پر از آب کردم پیالھ رو ازم گرفت و دستش رو گذاشت روی صورتم: -قول بده مواظب خسرو ھستی -خانوم… -قول بده آفتاب بھ سختی لب زدم: -قول میدم -براش بچھ بیار
من نتونستم خوشبختش کنم،ولی تو کن قول بده خوشبختش میکنی….
با اینکھ نمیدونستم ارباب اصلا منو میخواد برای اینده ش یا نھ ولی بازم لب زدم: -قول میدم خون توی دھنش رو بیرون ریخت و در حالیکھ دستش بدجور میلرزید پیالھ رو بھ لباش چسبوند و آب رو یھ نفس سرکشید. برای اینکھ جلوش رو بگیرم دیر شده بود.
لبخند قشنگی زد و گفت: -آخیش…چقدر تشنم بود
آرامش توی صورتش،لبخندش،چشمای پر از نورش. انگار حالش خوب بود. انگار دیگھ مریضی نداشت. دستم رو گرفت و گفت: -اصلا نترس فقط آروم باش،بھ خسرو بگو خیلی دوستش دارم برو دنبال اکرم…
حرفاش کم کم داشت نامفھوم میشد که یھو خون مثل یھ چشمھ ی جوشان از دھنش بیرون زد و لختھ ھای خون ھمھ جا رو برداشت.
دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. خانوم داشت جلوی چشمام جون میداد و تشک پر شده بود از خون. وحشت زده از اتاق بیرون زدم و شروع کردم به دوییدن. حوا و اکرم ھمیشھ ساعت پنج بیدار میشد و کار و شروع میکردن. با دیدن شون به اتاق خانوم اشاره کردم و در حالیکھ لال مونی گرفتھ بودم بھشون فھموندم کھ یه اتفاقی افتاده.
نمیتونستم حرف بزنم.تا به حال خانوم و اونجوری ندیده بودم.
حوا و اکرم بھ طرف اتاق دوییدن و چند لحظھ ی بعد صدای جیغ و شیون بلند شد. قلبم داشت از جا کنده میشد وقتی ارباب سراسیمھ خودش رو رسوند و خدمھ ھمون طورکھ توی سر و صورت میکوبیدن توی راھرو جمع شدن. یھو محشر کبری بھ پا شد.
خانوم برای ھمیشھ رفتھ بود و آفتاب یبار دیگھ بی مادر شد. حیدر فورا رفت دنبال طبیب و وقتی رسید ھمھ رو جز ارباب و اکرم از اتاق بیرون کرد. حوا با دیدنم به سمتم حملھ کرد و موھام رو کشید و توی صورتم کوبید: -این پتیاره به خانوم آب داده این قاتله….
ادامه دارد….
(پایان فصل اول)

3 ❤️

2024-03-21 13:27:16 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
فصل بعد از کی آپلود میشه؟

1 ❤️

2024-03-21 15:07:15 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
مشتاق خواندن ادامه‌ی داستان زیبایتان هستم

1 ❤️

2024-03-21 17:10:55 +0330 +0330

↩ Dash Ali xxx
درود بر شما،ممنون از همراهی گرمتان❤️
فصل دوم چهار قسمته روزی یک قسمت از امشب اپلود خواهد شد و باز بلافاصله بی وقفه فصل سوم و چهارم و پنجم هم برای عزیزان اپلود خواهم کرد🌹

1 ❤️

2024-03-21 19:36:31 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
فصل بعدی رو یک پست جدید بذارید

0 ❤️

2024-03-22 00:43:59 +0330 +0330

(فصل دوم)
قسمت 1
توی اون شلوغ پلوغی حوا یقم رو گرفت و منو با خودش به حیاط برد. اونقدر ترسیده بودم. اونقدر عذاب وجدان داشتم کھ حتی از خودم دفاع نمیکردم.
خانوم بھم یاد داده بود از کسی حرف زور نشنوم ولی بھ خاطر مرگش خودم و لایق ھر تنبیھی میدونستم. برای ھمین بھ حوا اجازه دادم منو مثل یھ مجرم بھ حیاطی پشتی ببره.
منو با خودش بھ طرف یکی از درختا برد و داد زد: -ممد رضا ،اون طناب و بیار
پسرک با عجلھ یھ حلقھ طناب آورد و گفت: -میخوای چکار کنی حوا خانوم؟
حوا با حرص منو بھ درخت کوبید و گفت: -بیا کمک کن ببندیمش این ھرزه دوزاری قاتل توران خانومھ ھمینجا میمونھ تا آقا خودش تکلیف شو مشخص کنھ فعلا مواظبش باش فرار نکنھ….
چشمام جایی رو نمیدید از بس حوا توی سر و صورتم کوبیده بود. لباسایی کھ خانوم برام خریده بود رو پاره کرده و خون از گوشھ ھای لبم شره میکرد.
خیلی زود صدای شیون و صدای قرآن بلند شد. اشکام بند نمیومد. دلم میخواست الان خانوم زنده بود و میرفتم توی تختش میخوابیدم. اونم اینقدر از خودش و ارباب میگفت تا خوابم ببره.
ولی دیگھ خانوم نبود و آفتاب بی کس تر از ھمیشھ زیر بارون پاییزی بھ درخت بستھ شده و منتظر ارباب بود تا برای مرگ خانوم مجازاتم کنھ.
صدای رعد و برق کھ بلند شد بغضم دوباره ترکید و وحشت زده بھ اطراف نگاه کردم. اون شب سگا باز بودن. صداشون از ھر طرف میومد کھ توی باغ میچرخن. بارون و رعد و برق ھم باعث شده بود بیشتر بترسم.
کاش یکی میومد بازم میکرد. یا حداقل اگھ قرار بود مجازات شم زودتر انجام میشد والا زیر اون بارون و سرما میمردم.
دندونام با صدا روی ھم کوبیده میشد و گرسنگی باعث میشد پاھام دیگھ جون نداشتھ باشھ.
اون چند روز ھیچ کس حیاط پشتی نیومده بود. خونھ ھم توی سکوت فرو رفتھ و صدای قرآن دیگھ بھ گوش نمیرسید. نمیدونم چھ خبر بود. ھمش میترسیدم منو ھمونجا ول کرده باشن تا بمیرم. رعد و برقی زیادی نزدیک بود و چنان جیغی کشیدم کھ با صدای پارس سگا و غرش آسمون قاطی شد. وقتی صدای خش خش بلند شد در حالیکھ از ترس میلرزیدم گفتم: -ک…کسی اونجاست ؟ تو…توروخدا بیا…بازم کن دا…دارم از سرما می…میمرم
نگاھم وحشت زده بھ اطراف بود.از تنھایی و تاریکی میترسیدم . تمام تنم درد میکرد ولی ھیچ کدوم از اینا اھمیت نداشت. فقط از روزی میترسیدم کھ ارباب بیاد و بخواد برای کشتن توران خانوم مجازاتم کنھ.
کاش خدا یھ لطفی میکرد و با صاعقھ بھم میزد تا بمیرم. وقتی قد و قامت یھ زن از پشت درختا پیدا شد اول فکر کردم یکی اومده نجاتم بده.
ولی وقتی جلو اومد و تونستم از زیر مشمایی کھ روی سرش کشیده بود تشخیص بدم حوا ست تھ دلم خالی شد. اون زن با نفرت بھم خیره شد و یھو چنان سیلی توی صورتم کوبید کھ گوشم سوت کشید. بعد آب دھنش رو توی صورتم انداخت و گفت: -تو چرا ھنوز زنده ای جنده خانوم؟ ھر کی تو این ٣ روز زیر بارون میموند و گشنگی میکشید میمرد
دوباره زخم کنار لبم دھن باز کرده بود و طعم خون رو توی دھنم حس میکردم. خواستم حرف بزنم کھ اینبار با ترکھ مخصوصش روی بدنم کوبید و گفت: -صدات و نشنوم ارباب کھ اومد اگھ زنده بودی خودش تو رو میکشھ….
توی اون شرایط برای اینکھ حرصش و در بیارم با نیشخند گفتم: -اَ…اَرباب عاشقمه
حوا ھیستریک خندید و دندون روی ھم سابید:
-ِد اخه دردم همينه ارباب دوست داره بعد دختر بیچاره من کنار گوشش باید حسرت یھ نگاھش و بخوره باید تا صبح صدای گریھ ھاش و بشنوم و روزا بال بال زدنش برای یھ ذره توجھ ببینم الھی مادرش بمیره بچھ م داره ذره ذره آب میشھ….
دوباره سیلی محکم تری طرف دیگھ صورتم کھ حالا خیسی اشک ھم بھ آب بارون اضافھ شده بود کوبید و داد زد: -توئھ بی بوتھ از راه نرسیده نمیدونم چھ وردی خوندی کھ قاپ ارباب و دزدیدی توران خانوم ھر شب میفھمید زیر شوھرش نالھ میکنی و خم بھ ابرو نیاورد ولی خدا جای حق نشستھ خودت با دستای خودت گورت و کندی ارباب کھ از روستا برگرده تقاص خون خانوم و ازت میگیره بعد زھره میتونھ خودش و تو دل ارباب جا کنھ دیگھ سر خر نداره….
نھ تو ،نھ توران اون زنیکھ ھم خیلی طول کشید تا َس َقط شد البتھ کھ باید از تو ھم ممنون باشم راه و واسھ زھره باز کردی بعد من میشم خانوم عمارت پاپتی مثل تو ھم نمیتونھ کاری کنھ ارباب منو فلک کنھ….
دوباره با ترکھ روی تن خیسم کوبید و صدای جیغم توی باغ پیچید: -بھ نفعتھ کھ خودت بمیری امشب سگا رو باز گذاشتم یحتمل گرسنه هستن….
از سرما بود یا ترس نمیدونم. فقط میدونستم دندونام بھم کوبیده میشد و بدنم دیگھ حس نداشت. حوا چند تا لیچار دیگھ بارم کرد و بالاخره رفت.
بیشترین ترسم واسھ روزی بود کھ ارباب از روستا برمیگشت و تقاص مرگ خانوم و حتما ازم میگرفت. صدای پارس سگا کھ نزدیک تر شد بغضم ترکید و توران خانوم و صدا زدم تا بلکھ اون بھ دادم برسھ: -خانوم …تو…تو رو خدا بیا م…مگھ ن…نگفتی مراقبمی م…مگھ ن…نگفتی نمیذاری ا…اذیتم کنن ت…تو ھم م…مثل مامانمی دی…دیگھ دو…دوست ندارم ح…حوا کتکم ز…زد ب…بھم گ…گفت ح…حرومزاده پ…پس چرا …د…دعواش نکردی؟ دی…دیگھ باھات ق…قھرم….
از دور سگا رو میدیدم کھ بھم نزدیک میشدن. حتی نمیتونستم دیگھ جیغ بکشم. جون نداشتم.
فکم قفل شده بود.توی دلم مامانم و صدا زدم.
اصلا شاید اونقدرا ھم بد نبود. سگا منو میخوردن و بعد میرفتم پیش مامان و توران خانوم. اینجا ھیچ کس منو دوست نداشت. ھمھ ازم متنفر بودن. مگھ باھاشون چکار کردم کھ دلشون میخواست من بمیرم؟
سگا فقط چند قدم باھام فاصلھ داشتن کھ چشمام سیاھی رفت و دیگھ چیزی نفھمیدم….
با صدای رعد و برق بھ بدن خشکم تکون دادم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. اما اونقدر ضعیف و بی جون بودم کھ حتی نمیتونستم پلکم رو تکون بدم.
بدنم درد میکرد و پای راستم بدجوری میسوخت. حس میکردم گوشتم و کندن. انگار راست وایساده خوابیدم اونم بعد از این کھ یھ کتک مفصل خورده بودم.
نالھ ای کردم و سرم رو بھ سختی بالا گرفتم. ھنوز توی حیاط بھ درخت بستھ شده بودم و بارون تند تر از روزای قبل میبارید.
درد پام باعث شد توجھم بھش جلب بشھ. وقتی چشمم بھ خون روی زمین افتاد فھمیدم کھ سگا یھ بلایی سرم آوردم. پایی کھ درد میکرد و تکون داد و اون موقع بود زخم تازه ش رو دیدم. دیگھ تحمل نداشتم. ھمون طورکھ گریھ میکردم کمک خواستم. وقتی ممد رضا از اصطبل بیرون اومد یکم امیدوار شدم.
اما با شرمندگی چشم ازم گرفت و گفت: -بخدا شرمنده م حوا خانوم سپرده کسی بھت کمک نکنھ تا ارباب بیاد میگھ تو توران خانوم و کشتی نباید…
با صدای حوا ممد رضا یھ قدم بھ عقب برداشت و گفت: -بھ حوا نگی باھات حرف زدم منو میکشھ بعد با استرس بھ اطراف نگاه کرد و وقتی حوا رو اون اطراف ندید آروم گفت: -ولی من دلم برات میسوزه نمیدونم چرا فکر میکنم بیگناھی اگھ بتونم شب واست یکم غذا میارم صداش و در نیاری ھا…
اون روزا یھ حس عجیبی داشتم. یھ حسی شبیھ غنچھ نیلوفری کھ توی مرداب منتظر باز شدن بود. یھ حس شیرینی کھ توی اون ھمھ گند و کثافت دلیل منطقی براش نداشتم.
بعضی وقتا زیر دلم خیلی درد میکرد. گاھی ھم تیر میکشید. گرسنھ م بود ولی ھمش دلم یھ چیز ترش میخواست.
مثل لواشکای الو وحشی کھ مامان روژان با حوصلھ درست و تابستونا پھن میکرد رو پشت بوم. بعد منو روژان وقتی بعد ناھار خالھ میخوابید یواشکی میرفتیم پشت بوم و بھش پاتک میزدیم.
اخ کھ چقدر دلم ھوای اون روزا رو میکرد. با درد پام نالھ بلندی کردم .
دلم میخواست الان خانوم زنده بود میرفتم زیر لحاف گرم و نرمش و تا صبح حرف میزدیم. یکمم دلم بغل میخواست. از اون بغل محکما کھ ارباب منو بین بازوھاش میگرفت و فشار میداد. عطرش کھ زیر مشامم پیچید دلتنگی بغض شد و تا چشمام بالا اومد. چقدر دلتنگی بد بود.
چشمام سیاھی میرفت وقتی ممد رضا در حالیکھ اطراف و میپایید بھ طرفم اومد. دیگھ نمیتونست رو پاھام وایسم. یھ لقمھ نون از زیر کتش در آورد و جلوی دھنم گرفت: -تند تر بخورش،یواشکی سھم خودم و اوردم نمیخوام حوا بفھمھ و توی دردسر بیفتم تو رو ارواح خاک خانوم بھش نگیا روزگارم و سیاه میکنھ….
از بوی گوشت کوبیده دھنم آب افتاده بود و خواستم یھ گاز بزرگ ازش بزنم کھ صدای نحس حوا توی باغ پیچید: -اونجا چکار میکنی ممد رضا؟
پسرک کھ رنگش مثل گچ سفید شده بود فورا لقمھ رو زیر کتش پنھون کرد و گفت: -ھیچی بخدا اومدم ببینم نمرده باشھ -سگ مرد دلت واسھ اون مارمولک نسوزه بیا برو رد کارت دیگھ ھم دور و برش نبینمت
چشمم موند روی اون لقمھ نون کھ زیر کت ممد رضا پنھون شده بود. کاش حداقل یھ گاز میزدم. دلم لک زده بود واسھ آبگوشت. اونم با سبزی خوردن و پیاز.
ممد رضا کھ بدجور ھل کرده بود تند تند گفت: -باشھ باشھ…من الان میرم اما ھنوز یھ قدم دور نشده بود کھ لقمھ از زیر کتش لیز خورد و افتاد روی زمین. حوا نگاه پر غضبی حوالھ م کرد و گفت: -دختره ی پتیاره! چجوری راضیش کردی واست غذا بیاره؟ نکنھ جادوگری ؟
دندونام محکم بھم میخورد و ممد رضا کھ اوضاع رو خطری دیده بود پا گذاشت بھ فرار و منو با حوا تنھا گذاشت. حوا یھ چوب کلفت از توی ھیزما برداشت و گفت: -نفست و میبرم تا دیگھ مردای خونھ رو از راه بھ در نکنی تو رو باید سنگسار کرد بسکھ ھرزه ای
و بعد اون چوب کلفت و خیس و روی بدنم کوبید. تنم از سرما ِسر شده بود ولی بازم دردو حس میکردم. انگار استخونام داشت ترک برمیداشت. وقتی چوب و توی صورتم کوبید زدم زیر گریھ: -ن…نزن…درد داره….
دیگھ تحمل نداشتم.فکر کنم دماغم شکستھ بود. خون از گوشھ پیشونی و دماغ و دھنم شره میکرد و حوا ھمون طورکھ فحش میداد چوب و روی دنده ھام کوبید. نمیدونم آخرین بار کجا زد کھ بیھوش شدم. فقط میدونستم یھ لحظھ مرگ و جلوی چشمام دیدم.
خواب میدیدم یھ پسر بچھ کوچولو توی بغلم از سینھ م شیر میخوره. دستاش کوچولو و سفید بود و تنش بوی بھشت میداد.
یھو ھمھ جا رنگ خون شد و پسر کوچولو مثل یھ قایق کھ روی آب شناوره روی اون ھمھ خون شنا کرد و ازم دور شد.
حس میکردم اون بچھ یھ تیکھ از وجودمھ کھ داره ازم دور میشھ.
گریھ کردم و با التماس خواستم کھ برگرده اما حتی برنگشت کھ بھم نگاه کنھ. فقط صدای گریھ نوزاد بود کھ از دور و نزدیک بھ گوشم میرسید. ھر چی صداش میزد جواب نمیداد و ھمش گریھ میکرد. بوی خون ھم مشامم و پر کرده بود و سرم اونقدر سنگین بود کھ گریھ بچھ رو یکجایی از دور دستا میشنیدم.
از خواب کھ پریدم ھنوز توی حیاط بودم. ھوای سرد زیر پوستم نفوذ کرده بود. صدای رعد و برق و بارون شدید تن منجمد شده مو بھ لرزه مینداخت. نمیدونم برای چندمین بار بیھوش شده بودم . مغزم گرومپ گرومپ صدا میداد. از ھمھ بدتر دل و کمرم بود کھ درد میکرد. یھ حسی مثل عادت ماھیانھ داشتم.
زیر دلم تیر میکشید.
کاش ارباب میومد و اون شکنجھ رو تموم میکرد. من راضی بودم بھ مردن. ولی خدا صدام و نمیشنید. اصلا نمیدونم منو میدید یا نھ؟ یحتمل نھ. والا اون ھمھ عذاب طبیعی نبود. بازم سرفھ کردم و تنم بھ تب نشست. زیر اون بارون و سرما داغ داغ بودم.
از پیشونیم حرارت بلند میشد……
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-22 23:24:45 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
درود به جناب سلطان نویسنده خوب و چیره دست
یک نکته تلخ بودن زیاد سرگذشت آفتاب هست یه جاهایی آدم عصبی میشه لطف کنید کمی تلخیش رو کم کنید داستان خوبیه تلخیش کم بشه بهتر میشه خوند من واقعا از این همه ظلم که به یک بچه بشه واقعا دیوانه میشم درسته داستانه ولی در واقعیت زیاد هستن که به این شکل چه در گذشته و چه در حال به بچه ها آسیب جسمی و روحی میزنن امیدوارم بعد از این چنین اخبار و روایت هایی رو نخونیم

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «