«شوگر ددی»

1400/07/28

سلام و درود🤠

نام:شوگر ددی

با ارزوی بهترین ها برای شما🌹

14300 👀
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-10-20 00:06:00 +0330 +0330

(قسمت1)

_تنت لذت داره عسل…اصلا دوست دارم تا فردا زبونم رو داخلت بچرخونم، اوف، کی میشه تلمبه بزنم توت….
قهقههای زدم و دستم رو روی سرش گذاشتم که سرش رو بیشتر به کصم فشار داد.
آهی کشیدم که حرکتش رو سریع تر کرد و بعد دقیقه ای، با پاشیده شدن آبم داخل دهنش، سرش رو بلند کرد.
_نوبت توئه.
آروم خندیدم و مقابل پاش زانو زدم…
کیر نه چندان بزرگش رو توی دهنم گذاشت و مکی به سرش زدم که جونی گفت، اومی گفتم.
دور و اطرافش رو لیس زدم و تخم هاش رو بین دستان فشار دادم.
_عسل…لعنت بهت، اوووف، عسل!
تند تر زم که………
_عسل…عسل کجایی؟
با صدای امیر نگاه اخمومو بهش دوختم.
_خستم امیر، اون پیری رسما دهنم رو جر داد، با اون کیر پلاسیدش….
آروم خندید و ضربهی محکمی به رونم زد.
_شوگر ددی و این حرفا دیگه، درضمن پلاسیده بود جر نمیخوردی…حالا نگران نباش، اس ام اس واریز که برات برسه، پارگی دهنت هم خوب میشه، کص هم داده بودی با این پولا خوش خوشانت میشه.
غرغری کردم…
_تو پول میگیری، منم باید برای پیرمردا ساک بزنم، نظرت چیه جای من بری؟
پوزخندی زد.
_این بهتر از هم خوابی نیست؟
نگاه کثیفم رو بهش دوختم.
_هم خوابی؟حاضر بودم داشته باشمش! لااقل یه تلمبه ای داخلم میخورد. اخم کرد و درحالی که رانندگی میکرد، فکم رو محکم بین دستش
گرفت و فشار داد.
_تو غلط کردی، اونجات فقط مال منه، مال موقعی که اونقدر پول جمع کنیم تا بتونیم بریم سر خونه زندگیمون، بعد قشنگ جرت میدم.
آروم خندیدم.
_خونه زندگی که با بلعیدن آب پیرمردا ساخته شده مگه نه؟
خندید و با پشت دست آروم به صورتم کوبید.
_حالا جوش نیار، چه اشکالی داره؟آب پیرمردا مقدسه، جفتمون داریم برای این زندگی زحمت میکشیم.
پوزخندی زدم و از توی داشبرد، سیگاری دراوردم.
_نشنیدی میگن ساک زنا نباید سیگار بکشن؟
مشتی توی شکمش زدم.
_گه بگیرنت امیر، خفه شو نگاییدمت.
قهقههاش توی اتاقک ماشین پیچید….
_گشتن با پیرمردا وحشیت کرده، یه وقت نکنیمون مادمازل!
وحشی مشتی به کیرش زدم که دادی زد.
_دختره ی کثیف هرزه، بچه هاتو کشتی، کی دیگه کونت بذاره.
قهقههای زدم.
_شوگر ددی جووونم.
با پشت دست آروم به دهنم زد که بلند خندیدم.
_دختر کثیف.
دستم رو به سمت خشتکش بردم و آروم مالیدمش، نگاهی بهم انداخت.
_باهات قهره، بوسش کن تا آشتی کنه.
دستم رو مشت کردم.
_یه مشت دیگه میخوای؟ پاهاش رو بست و دستم رو پس زد.
_چموش، تورو باید به جرم کشتن آلت های پر اسپرم بندازن زندان، کثیفی کثیف.
پوزخندی زدم و گفتم:
_راه بیوفت فقط خستم، چقدر زر میزنی.
_ماشین در حال حرکته ها.
پوفی کردم.
_برسونم خونه فقط.
باشه ای گفت و بعد دقایقی، مقابل در خونه ایستاد، پیاده شدم که نگاهی بهم انداخت، نچی کردم و خم شدم و بوسیدمش.
_برو دیگه.
سری تکون داد و رفت، آهی کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم، واحد کوچیکی که به لطف پولایی که از شوگرم میگرفتم خریده بودم.
ولی امیر نمیدونست. امیر طمع پول داشت، تقریبا همهی پول هارو میبرد البته خودم
همچین فکر میکرد چون نصفشون به کارت خودم میرفتن ولی… پوزخند زدم. اون نمیدونست.
مانتوم رو از تن کندم و روی مبل پرت کردم، دستی به دهنم کشیدم و از دردش اخمام توهم رفت، فکم واقعا از ساک زدن درد میکرد.
با زنگ خوردن گوشیم، از روی میز برشداشتم و با دیدم اسم روی صفحه آهی کشیدم، این پیری دیگه چی میخواست؟
_الو سلام.
با صدای پر شوری گفت:
_سلام عزیزم خوبی؟ دختر من خوبه ها؟ چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
این پیری، به من اصلا دست نزده بود و من رو دخترش خطاب میکرد که واقعا از این حرکتش پشمام ریخت.
_خوبم تو چطوری؟
_عالیم، پسرم داره از خارج میاد، قراره براش مهمونی بگیرم. روی مبل دراز کشیدم.
_خب؟
_ببین عسل، من برات یه پیشنهاد دارم. به پهلو خوابیدم.
_چی؟
_۴۰۰ میلیون. ابروهام از این قیمت بالا رفت.
_خب؟
_چندشب با پسرم بخواب و من این پول رو،نصفش رو قبل میدم و نصفش رو بعد.
لعنتی، نصفشم خیلی عالی بود ولی امیر اگه بفهمه بکارتم رو از دست دادم چی؟
نچی کردم، ولش کن امیر طمع کار رو، فقط به فکر پوله، تهش ترمیم میکنم دیگه.
_باشه حله، نصفشو بزن الان، کی بیام؟
_امشب، شماره کارت بفرست.
باشه ای گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به حموم رفتم.
تنم رو شستم و یه شیو تمیز هم کردم، از رابطه نمیترسیدم من از پشت به دوست پسرام قبلا داده بودم.
امیر، پسری که بود که از بچگی باهم توی پرورشگاه بزرگ شدیم. بعد از این که دانشگاه قبول شدیم، دوتامون به خوابگاه رفتیم وکم کم وارد رابطه شدیم….
اون میگفت که دوسم داره ولی…نداشت….

7 ❤️

2021-10-20 00:29:34 +0330 +0330

(قسمت2)

اون فقط دنبال این بود که با استفاده از من پول بگیره و خب زهی خیال باطل!
تاپ مشکی یقه شل با شلوار جین و صندل مشکی، تیپ خوبی بود.
از خونه بیرون زدم و از سر کوچه تاکسی گرفتم. _نیاوران. این رو گفتم و نفسی کشیدم و پاهام رو بهم فشار دادم. درد داره؟ اون که اره ولی خب دردش بیشتر از رابطه ی عقب نیست.
با صدای زنگ پیامک گوشیم، صفحش رو نگاه کردم. _واریز شد. نیشخندی زدم، ۴۰۰ میلیون برای یه کص داده بودن. عالی بود….
مقابل در عمارت پیاده شدم که نگهبان در رو برام باز کرد، با لبخند تشکر کردم و از شنگ فرش وسط به سمت ساختمون رفتم….
دخترهای بزرگ دورم رو گرفته بودن و استخر وسط عمارت، آدم رو به یه شنای داغ دعوات میکرد.
از پله های جلویی ساختمون بالا رفتم و با دیدن صابر، لبخندی زدم.
دست هاش روباز کرد و به سمتم اومد.
_بابا لیدی، از این طرفا، راه گم کردی.
آروم خندیدم که بغلم کرد و من رو به خودش فشار داد.
_حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم که گونم رو کشید، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به جلو هدایت کرد.
_خوش میگذره؟ دهن کجی براش کردم.
_تا خوش بگذره از نظر تو چی باشه.
_در نظرما مردا با هرچیزی که بشه کردش خوش میگذره.
قهقههای زدم که دستش رو به سمت مبل دراز کرد. _بشین عسل. نشستم که مقابلم نشست و دست هاش رو توی هم پیچوند.
_پسر من بعد مدتی داره میاد، ازت میخوام که براش سنگ تموم بذاری و اگه خیلی ازت راضی بود، قول میدم بیشتر از چیزی که توافق کردیم بهت بدم.
بیشتر از ۴۰۰ میلیون؟ زبونم رو روی لب هام کشیدم و لوند خندیدم، بوی پول میومد،
پولی که با داشتنش دیگه مجبور نبودم امیر رو تحمل کنم.
_باشه.
خندید و دستش رو روی پام گذاشت.
_برات توی اتاق طبقه ی بالا لباس گذاشتم، خدمتکار راهنماییت میکنه.
باشهای گفتم و همراه با خدمتکار، به طبقه بالا رفتیم.
در اتاقی رو باز کرد و کنار رفت، تشکری کردم و وارد شدم.
اتاقی با دکور قهوهای سوخته و دیزاین تمام چوب، چه لاکچری.
به سمت تخت رفتم و با دیدن لباس روش کفم برید.
لباس کوتاه براق نقره ای با کفش پاشنه بلند مشکی.
ست جواهر هم کنارش بود و واو، اگه این چیزیه که با یه کص دادن نصیب میشد حاضر بودم تا آخر عمرم بدم.
لباس هام رو دراوردم و با پیراهن عوض کردم.
موهام رو باز کردم و مقابل میز ایستادم.
دم اسبی موهامو بستم و جلوی موهام رو توی صورتم ریختم.
جعبه ی روی میز رو باز کردم و با دیدن ست لوازم آرایشی جیغ خفیفی از هیجان کشیدم.
کرم پودر و کانسیلر رو برداشتم و حرفه ای یه گریم انجام دادم. خط چشم گربه ای کشیدم که به چشای سبزم خیلی میومد….
ریمل رو چندبار روی مژه هام کشیدم تا پربار نشون داده بشه و رژ قرمزی زدم.
_این شد آرایش. عقب رفتم و به خودم خیره شدم، چرخی جلوی آیینه زدم که صابر
رو دیدم که با تحسین نگاهم میکرد.
_حدس میزدم بهت بیاد. لبخندی زدم.
_صابر این خیلی خوشکله. سرش رو تکون داد. _توی تنت محشره، مطمئنم پسرم دیوونه میشه. همراهش پایین رفتم و روی مبل نشستم.
_کی مهمونی شروع میشه؟ نگاهی بهم انداخت.
_الان دیگه مهمون ها میان….
لبخندی زدم و منتظر موندم.…
کم کم مهمونا اومدن و من با شگفتی بهشون زل زدم.
پسرای خیلی جذاب و خوشکل…
دخترای خوش اندام شیک پوش…
واقعا که پولدار بودم آدم رو به کجاها که نمیرسوند.
چشم چشم کردم تا پسر صابر رو ببینم ولی از اونجایی که ندیده بودمش با شکست مواجه شدم.
کمکم حوصلم سر رفت، دست دراز کردم و لیوان شربت روی میز رو برداشتم که دستی اون رو از دستم کشید.
با اخم به پسری که این کار رو کرده بود نگاه کردم. _ببخشید، این مال من بود. نگاه سبز و سردشو بهم دوخت.
_خب دیگه مال تو نیست.
این رو گفت و پوزخندی زد.
خواستم حرفی بهش بزنم که با صدای صابر دهنم قفل شد….
_عسل پسرمو دیدی؟ معرفی میکنم کیانوش.
پس این پسرش بود.
بابا احسنت، عجب چیزیه، مطمئنم خوابیدن زیرش یه لذت دیگه ای داشته باشه.
دست صابر روی شونش نشست.
_پسرم، عسل امشب مهمونته. کیانوش به سمتم متمایل شد و نگاهی بهم انداخت و گفت: _بدک نیست، اوکی.
حرفش بهم برخورد چون من واقعا خوب بودم. هیکل خوب… سینه های خوب و کص خوب… خب دیگه چی میخواست؟
صابر قهقههای زد و دستش رو به شونش کوبید.
_کمتر زر بزن، عسل از جذاب ترین هاست.
نگاهی به پدرش کرد.
_چرا خودتون برش نمیدارید؟
با این حرفش صابر اخم کرد.
_تازه از خارج برگشتی جو نده، بهتر از عسل وجود نداره.
دیگه حرفی گفته نشد و مهمونی به مسخرگی کامل تموم شد و من استرس داشتم.
استرس رابطه ی اول و دردش…
_بریم بالا.
این رو گفت و خودش جلوتر از من رفت.
دنبالش راه افتادم، در همون اتاقی که توش لباس عوض کردم رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
_بفرمایید….

5 ❤️

2021-10-20 03:04:07 +0330 +0330

(قسمت3)

لبخندی زدم و پا به داخل اتاق گذاشتم که صدای بسته شدن در
اومد، هر لحظه منتظر این بودم که بهم حمله کنه و باهام بخوابه ولی به جاش…
به سمت چمدون روی تخت رفت و درش رو باز کرد.
ابرویی از تعجب بالا انداختم.
پیراهنی دراورد و به سمتم پرت کرد.
_بشورش.
با دهن باز مونده به نگاه کردن بهش ادامه دادم که با تشر گفت:
_نشنیدی چی گفتم؟
لب هام لرزید و چیزی نگفتم.
_نکنه فک کردی بات میخوابم اونم اینقدر زود؟ حالا درسته کص دوست داریم ولی نه در این حد.
فقط نگاهش کردم. چزا اینقدر عجیب بود!؟!؟
خب اگه باهام نمیخوابید که صابر میفهمید و بعد برام دردسر میشد و پول بی پول پس مجبور شدم خودم دست به کار شدم.
دست انداختم وسط یقه ی لباسم و پایین انداختمش و لخت جلوش ایستادم.
_یعنی میخوام ببينم كصي کسی مثل من رو نمیخاي؟
دوباره پوزخند زد
_من هیچکیو نمیخوام.
نزدیکش شدم و دستم رو روی سینش گذاشتم.
_حیفه واقعا، بهم اجازه بده بهت لذت بدم.
دستش پشت کمرم حلقه شد و از پشت توی شورتم فرو رفت که آهی کشیدم ولی حرفی نزدم.
_چه داغی ها! البته پشتت، منتظرم بره تو جلوت بیینم اونجا چطوره؟
خندیدم.
_خب امتحان کن و ببین چطوریه.
لب هاش رو به لبام چسبوند.
مکی زد و دستش روی سینم نشست
سوتین رو باز کرد
سینم رو دراورد و نوک یکیشون رو توی دهنش گرفت که آه کشیدم.
_دوست داری ها؟ سینت حساسه؟ سرم رو تکون دادم که دستش رو دوباره توی شورتم فرو کرد و
مالید. از حس خوبش پاهام سست شد.
_چقدر حشری تو، زود وا دادی…چند مدته تو کفی؟ جوابی ندادم….
سرعت دستش رو بیشتر کرد که نتونستم و پاهام لرزید که بلندم کرد و روی تخت خوابوندم، اومد روم و نوک سینم رو به دهن گرفت.
آهی کشیدم که سرعت دستش اون پایین بیشتر شد. جیغ خفیفی کشیدم و ارضا شدم.
دستش رو بالا اورد و به آبم که دستش رو خیس کرده بود نگاه کرد.
_ارضا شدی به همین زودی؟ قفسه ی سینم از هیجان میلرزید. نمیفهمید که من… اولین بارمه ارضا میشم.
_اوف…اره…خوب بود.
نیشخندی زد. شورتم رو پایین داد و در حالی که سینم رو میمالید.
شلوارش رو پایین داد.
با دیدن آلت بزرگش، آب دهنم رو با ترس قورت دادم.
این میرفت تو من جر میخوردم.
_آماده ای؟
خودش رو مالید بهم تا خیس بشه و بعد مقابل واژنم قرارش داد و فشارش داد داخل که دردی توی تنم پیچید و جیغ کشیدم.
با بهت به میون پام خیره شد.
_باکره ای؟ نفس نفس زدم که خودش رو از داخلم دراورد.
_چرا بابا نگفت باکره ای؟
_چون نمیدونه، کارتو بکن.
_نمیشه، دردت میگیره… با حرص غریدم.
_کارتو ادامه بده دردم بخوابه.
دوباره اومد روم و این بار آروم داخلم فرو کرد که لبم رو گاز گرفتم. خیلی آروم داخلم چرخوندش، لب هام رو توی دهنش کشید و با
انگشتش نوک سینم رو فشار داد. آروم خودش رو بهم کوبید.
_درد داری؟
درد داشتم ولی حس خوبش بیشتر بود.
_نه. خوبه ای گفت و سر توی گردنم فرو برد و شروع کرد تلمبه زدن. از حس خوبش آهی کشیدم و کمرش رو چنگ زدم.
_خوبه؟ جوابم ناله ی بلندی بود.
_محکم تر بزن.
بی توجه به حرفم حرکاتش رو آروم نگه داشت، پوست گردنم رو بین دندوناش گرفت و کشید.
تن گرمش روم بود و داخلم ضربه میزد.
نگاهم رو به سقف دوختم…
دستش بالای بهشتم نشست و مالید که لبامو گاز گرفتم.
سرعتش رو بیشتر کرد که آه و ناله هام بلند شد.
_ارضا شو برام.
لب هامو گاز گرفتم و پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت تر کاراشو بکنه که همون موقع صدای در اومد و پشت بندش در باز شد.
جیغی کشیدم و خودمو زیرش قایم کردم که دست هاشو دورم پیچید.
روشو برگردوند و داد زد.
_بیرون.
دختری که فقط کفش هاش رو میدیدم هول زده سر جاش مونده بود و بعد با ترس رفت.
_کجا بودیم؟ و دوباره داخلم فرو کرد.
اون قدر زد که ارضا شدم و خودش هم پشتبندم ارضا شد، کنارم دراز کشید و به نفس نفس زدن افتاد.
خمار پتو رو روی خودم کشیدم و چشم هام رو بستم. صدای موزیک از پایین یکم به گوش میرسید. _حالت خوبه؟
_اره. از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو پوشید. بیرون رفت و در رو بست که منم بلند شدم و پیراهن رو بوسیدم. رفتم جلو آیینه و موهای بهم ریختم رو مرتب کردم.
آرایش کامل خراب شدم رو درست کردم و از اتاق بیرون زدم….

4 ❤️

2021-10-20 15:13:33 +0330 +0330

(قسمت4)

درد خفیفی توی پایین تنم حس میکردم که مهم نبود.
از پله ها آروم پایین رفتم و وقتی به پایین رسیدم دیدمش که توی دستش قرص و یه لیوان آبه. به سمتش رفتم و از دستش گرفتم، آب رو خوردم كه دستش پشت کمرم نشست.
_حالت خوبه؟
سرم روتکون دادم و گفتم:
_میشه برام ماشین بگیری برم خونه؟
نگاهش کدر شد.
_نه خیر، اولین بارت بود نمیشه اجازه بدم تنها بمونی.
لبخندی از درک بالاش روی لبام نشست ولی ممکن بود امیر بیاد و من نباشم اون موقع واویلا میکرد.
_نه…داداشم اجازه نمیده شب جایی بمونم.
سرش رو تکون داد.
_میرسونمت.
لبخندی زدم.
_مرسی.
چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که دختری جلوش رو گرفت و بغلش کرد که با تعجب بهش زل زدم.
_کیانوش، منو شناختی؟
کیان نگاهی بهش انداخت.
_نه. با این حرفش دوست داشتم بخندم ولی جلوی خودم رو گرفتم.
_من منام، همون دختره.
_ااا،پدر سوخته چه تغییر کردی، دکتر خوب کوبیده ساخته لعنتی.
دختره مشتی به بازوی کیان زد.
_بد نشو دیگه ایش…
کیانوش خندید و بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ایشون کین؟ دختره با حرص خاصی این رو گفت و من یه کوچولو حسادت دیدم.
_عسله.
منا ابرویی بالا انداخت.
_نسبتتون چیه. کیانوش پوزخندی زد.
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه.
و بعد رو به من گفت: _بریم.
لبخندی زدم و حرکت کردیم که این بار صابر جلومونو گرفت.
_میدونم خیلی از هم خوشتون اومده ولی نمیشه بذارم بری…
نفس کلافه ای کشیدم.
_اره، کاش یه تاکسی برای من میگرفتید.
صابر اخمی بهم کرد.
_تو کجا؟ نچی کردم که کش مو رو به دستم داد. _باز بیشتر بهت میاد.
صورتم رو براش کج کردم که رفت و زنه آروم گفت: _بسته بیشتر بهت میاد،
این شگرد مردها برای لاس زدنه.
قهقههای زدم که پسر جوونی به سمتمون اومد. _مامان. با تعجب بهشون زل زدم، این غول تشن پسر این زن کم سن و ساله؟ اشاره ای بهش کردم. _پسرتونه؟
زن سرش رو تکون داد که متعجب موندم.
_بهتون نمیاد.
پسر با لبخندی که چال لپش رو به رخ میکشید دستش رو دراز کرد.
_محراب هستم، از دیدنتون خوشبختم.
دستش رو فشردم.
_همچنین.
تا اواخر مهمونی پیش هموم زن و پسرش که نگاهش زیادی روی من میچرخید موندم.
کم کم خمار شدم. به طبقه ی بالا رفتم و وارد همون اتاق شدم.
کفش هام رو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
کم کم به خواب رفتم. با حس دستی روی تنم بیدار شدم.
_خوابی؟
ناله ای کردم.
_نه عممه.
تو گلو خندید که غلتی زدم و پشتم رو بهش کردم و خوابیدم.
بعد مدتی چراغ خواموش شد ولی سنگینیش هنوز روی تخت بود.
یعنی همین جا خوابیده؟
خودم جواب خودمو دادم.
خب معلومه اتاقشه!
دوباره چشم های خمارم رو بستم و خوابیدم.
با حس فشرده شدن چشم باز کردم.
دستی روی تنم بود و پایی روی پایین تنم.
_کیان؟
کاش بیدار میشد.
من اینجوری نمیتونم بخوابم، من بدون این که کسی رو پیشم حس کنم عادت کردم کاملا.
ترکش سخت بود، حتی خود امیر هم…
آهی کشیدم و کاش بیدار میشد.
من این عادت رو داشتم ترک میکردم چون میدونستم دوباره عادت میکنم.
سعی کردم کنارش بزنم که محکم تر دستش رو دورم پیچید.
_آروم بگیر.
صداش توی گوشم پیچید و چقدر خمار بود ولی این…
درست نبود.
این حجم از صمیمیت توی روز اول!
ندارده!
_لطفا ولم کن.
با این حرفم هومی گفت و از روم کنار رفت که نفش عمیقی کشیدم و این بار راحت خوابیدم.
با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم.
غلتی زدم که با جای خالی مواجه شدم.
نفسی کشیدم و نشستم.
نگاهی به لباس تنم انداختم و شونه ای بالا انداختم.
لباس رو با لباسای دیروزم عوض کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.
از پله ها پایین رفتم که صدای گوشیم از توی کیفم اومد. درش اوردم، اوه! امیر بود.
_بله؟
_من جلوی در خونتم بیا. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _من خونه نیستم.
سکوتی اون طرف خط برقرار شد و بعد گفت:….

4 ❤️

2021-10-20 21:59:19 +0330 +0330

(قسمت5)

_کجایی اول صبحی؟ دیشب خونه نبودی؟
نگاهم رو دنبال ساعت چرخوندم و با دیدن ساعت ۱۲ نیشخندی زدم.
_اول صبحی چیه ظهره، صبح بیدار شدم و اومدم به یه دوست سر زنم.
_دوستت کیه؟
پا به سالن گذاشتم و اوفی کردم.
_به تو چه اخه؟خیلی سوال میپرسی!حوصلمو سر میبری با این کارات.
تماس رو قطع کردم و پا به آشپزخونه گذاشتم که کیان رو دیدم.
_سلام کیان. نگاهی بهم انداخت.
_سلام…کیانوشم. شونه ای بالا انداختم.
_اسمت خیلی طولانیه، صدات میکنم کیان.!
متعجب بهم زل زد و سرش رو تکون داد.
_بشین صبحونه بخور.
همون لحظه ای که نشستم، صابر با لبخند عمیقی وارد شد و نگاهی بهمون انداخت.
_خوبی عسل؟ سرم رو تکون دادم و گازی به نون تست زدم که دستی رونم رو
فشرد.
نگاهم رو سمت کیان چرخوندم.
_فردا میام دنبالت، مهمونی دعوتم.
قبل این که لب به اعتراض باز کنم صابر با ذوق گفت:_پیشنهاد عالیه، منم دوست دخترم رو میارم. چشم هام از تعجب اندازه ی توپ شد، دوست دختر؟
سرم رو کج کردم.
_دوست دخترت رو به ماهم معرفی کن.
کیان خندید و دستش رو روی رونم زد که لب بهم فشردم.
_راست میگه بابا. صابر ابرویی بالا انداخت. _نمیگم.
پوفی کردم و بی حوصله گاز دیگه ای زدم.
_چته عسلی بی حوصله ای؟
نگاهی به صابر انداختم.
_خوابم میاد.
کیان گفت: _تو خودت بیدار شدی که. سرم رو تکون دادم.
_اره، وقتی دیدم ساعت دوازدهه شاخ دراوردم.
کیان خندید.
_منم بعد این که صبحونه رو روی میز چیدم نگاه ساعت کردم و پشمام ریخت.
صابر شونه ای بالا انداخت.
_منم گشنم بود اومدم پیشتون نشستم. با این حرفش زدم زیر خنده. بعد چند دقیقه گفتم: _بریم؟
کیان چاییش رو سر کشید.
_بریم فقط راهنمایی کن که از کجا برم.
باشه ای گفتم.
توی حیاط، سوار ماشین مدل بالای سفیدش شدیم. کمربندم رو بستم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی ماشین جز آدرس دادن حرفی بینمون رد و بدل نشد.
_همین جا نگه دار.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اینجا سر کوچه؟ خب بذار برم داخل!
ناخودآگاه بازوش رو گرفتم.
_نه نه همین جا مرسی، ممکنه داداشم ببینه.
_اها.
در رو باز کردم و گفتم:
_مرسی بابت همه چیز.
چشمکی بهم زد و کارتی از جیبش دراورد و بهم داد.
_رسیدی بهم پیام بده.
خندیدم وپیاده شدم.
آروم آروم وارد کوچه شدم که امیر رو دیدم که مقابل در خونه نشسته.
استرسی وجودم رو گرفت، نکنه دیده پیاده شدم.
وسط کوچه که رسیدم، نگاهش بهم افتاد و بلند شد و به طرفم اومد.
سعی کردم به خودم مسلط شم و نشون ندم که استرس دارم.
پس نفس عمیقی کشیدم.
_کجا بودی؟
آهی کشیدم.
_خونه دوستم.
_کدوم دوستت؟
آخمی بهش کردم و کنارش زدم، دست توی کیفم کردم و کلید رو دراوردم.
بازوم رو گرفت.
_جواب منو بده، کدوم دوستت؟ همچنان بی توجه بهش،در رو باز کردم و وارد شدم که دنبالم اومد.
_با توام عسل، من نباید بدونم کجا بودی؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
_وقتی جوابتو نمیدم یعنی بهت ربطی نداره، سرتو از تو کونم بکش بیرون.
روم رو برگردوندم و وارد آسانسور شدم.
خودش هم بود که پوفی کشیدم.
_خب حالا جوش نیار، اون پیرمرد دیروزیه، میخواد که امروز دوباره بری پیشش، ازت خوشش اومده.
در آسانسور باز شد و ازش خارج شدیم.
در واحدم رو باز کردم.
_با توام عسل، چرا اینجوری میکنی؟
به طرفش برگشتم.
_دیگه نمیخوام اون کار رو بکنم. و درو تو صورتش کوبیدم.
کونم گرم شده بود دیگه، پول داشتم…
نیشخندی زدم.
خوابیدن با کیان جذاب از ساک زدن برای پیرمردا خیلی بهتر بود.
تقه ای به در خورد و پشت بندش صداش اومد.
_سارا باز فازت گرفت مگه نه؟
مانتوم روکندم و نفس کلافه ای کشیدم.
_من نمیدونم چرا هر چند مدت اینجوری میشی.
راست میگفت.
من هر مدت یک بار، فاز میگرفتم و میگفتم دیگه نمیخوام اون کارو بکنم.
الان هم از اون موقع ها بود منتهی… فکر کنم این بار جدی تر باشه.
_پولامو بده. این رو که گفتم ساکت شد.
پوزخندی زدم….

3 ❤️

2021-10-21 11:49:41 +0330 +0330

(قسمت6)

حرف پول دادن که میشد لال میشد، من این آدم حریص رو میشناختم، مگه میشد عاشقم باشه و بعد مجبورم کنه با پیرمردا بپرم؟
_پول چی؟
اخم کردم، این دیگه زیادی بود.
در رو باز کردم که داخل شد.
_امیر…همه ی کار رو من میکنم ولی تموم پولش رو تو میبری چه وضعشه؟
شونه هام روگرفت.
_عزیزم بار قبل هم بهت گفتم، این پول برای زندگی خودمونه.
عقب رفتم.
_من یک سری چیزها نیاز دارم و وقتی تو تمام پولارو میبری چیکار کنم؟
کلافه سر تکون داد.
_خب باشه، چقدر میخای؟ گوشیش رو دراورد. لبخند خبیثی زدم.
_فکر کن همشو…
سرش رو بالا گرفت، نگاهش اخمو و طوفانی بود، میشناختمش…
_همش چیه؟ میخای چیزی که شروع کردیم رو خراب کنی؟
سر تکون دادم.
_فکر کن اره، من نمیدونم، پول بده زود.
امروز تا از این پرو پول نمیگرفتم آروم نمیگرفتم، حقش بود… تا یاد بگیره برای من شاخ نشه.
_بیست میلیون بده من، زود. عقب رفت.
_بهت بدم که چی؟
قهقههای زدم.
_امیر، اگه پول ندی باید قید منو بزنی، در جریانی که؟
_چرا باید بهت پولی رو بدم که نصفش حاصل زحمات منه؟
قهقههای زدم.
_زحمات تو؟ تو مگه زحمتی هم کشیدی هرچی بوده من کردم.
دست هاش رو توی موهاش فرو کرد و با کلافگی قدم زد.
_عسل…عسل…عسل، کی بود که مشتری میاورد؟ کی تورو بهشون معرفی میکرد.
قدم به جلو گذاشتم و گفتم: _کی برای مشتریا ساک میزد و دستمالی میشد تا پول بدن؟ هان؟ آروم خندید.
_پس دردت ساک زدنه؟
با نفرت نگاهش کردم، عجب نفهمی بود و من چه خری بودم که هر یه مدت اینجوری باهاش بحث میکردم و بعد جلوی دهنشو نمیگرفتم.
_مگه نمیگی نصفش مال توئه؟ نصف دیگش که مال منه رو بهم بده.
غری زد و با گوشیش برام کارت به کارت کرد. گوشیم رو برداشتم و مبلغ رو چک کردم، پنج میل!!! _کمه…امیر داری دله بازی درمیاری.
با کف دست به پیشونیش کوبید. _من یا تو؟ _تو…این چیه دادی به من؟
بازوم رو گرفت و تکونی بهم داد.
_گمشو تا نکردمت، خیلی زر میزنی.
مشتی به سینش زدم تا ولم کنه.
_گه بخور و اینجوری باهام حرف نزن فهمیدی! لگدی به پاش زدم که ولم کرد.
عقب رفتم و داد زدم.
_گمشو بیرون. تفی روی زمین انداخت و رفت، در و محکم بهم کوبید که خودمو
روی مبل پرت کردم. من و امیر تقریبا هر ماه دعوا داشتیم، دقیقا همینجوری و اون یک جوری خرم میکرد که برمیگشتم…
روی مبل دراز کشیدم که چیزی نظرمو جلب کرد.
کارت کیان. برشداشتم و…
شمارش رو گرفتم و با استرس گوشی رو کنار گوشم گرفتم.
مثل دختر مدرسه ای بودم که میخواست به پسر دم مدرسش زنگ بزنه.
از این تشبیهم خندم گرفت که صداش توی گوشم پیچید.
_بله؟
نفسی گرفتم وگفتم.
_سلام کیان.
_عسل تویی؟
لبم رو گاز گرفتم.
_اره خودمم…
خندهی آرومی سر داد و بعد صدای باز شدن چیزی اومد.
_من خیلی وقته اینجا نبودم، نصف جاده هارو غلط رفتم.
آروم خندیدم.
_عادیه، چند روز بری این ور و اون ور یاد میگیری…
نفسی کشید و گفت:
_راستش میخواستم تو بیای و باهم بریم بوتیکی چیزی، من لباس بخرم.
لبم رو گاز گرفتم، منم به لباس احتیاج داشتم، حالا که قرار بود با کیانوش مچ شم،لازم بود تغییری توی ظاهرم ایجاد کنم.
_باشه.
_عصر میام دنبالت.
لبم رو گاز گرفتم و تماس رو قطع کردم.
عصر؟
من واقعا خسته بودم پس…
به اتاق خواب رفتم و چند ساعتی خوابیدم، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با چشم های خمار گوشی رو از روی میز برداشتم.
امیر بود… ولی به موقع زنگ زده بود.
رد دادم و بلند شدم، به حموم رفتم و خودم رو گربه شور کردم، زیر دلم هنوز هم کمی درد داشت ولی نه خیلی…
مانتوی کوتاه مشکی و شلوار سبز تیره با شال همرنگش… آرایش تیره ای انجام دادم و منتظر تماسش موندم. با زنگ خوردن گوشیم و نقش بستن اسمش روی صفحه…
جواب دادم.
_بله؟
_ سر کوچم.
باشه ای گفتم و قطع کردم، شال رو روی موهام انداختم و از خونه بیرون زدم.
_کجا؟
با شنیدن صدای امیر، یخ زده برگشتم، ا
ین اینجا چیکار میکرد؟ دست به سینه ایستادم وگفتم: _چیه چی میخوای باز اومدی؟
با نگاه ریز شده بهم گفت: _کجا میخای بری؟
چشم غره ای بهش رفتم.
_هرجا که دلم بخواد، بکش کنار….

3 ❤️

2021-10-21 22:10:43 +0330 +0330

(قسمت7)

کاش میرفت، اون اگه من رو با کیانوش میدید بد اتفاقی میوفتاد، امیر رو میشناختم، آدم کله خرابی که هیچی جز خودش براش مهم نیست.
_چی میخوای امیر؟ پول؟ همه که دست توان. دستش رو توی موهاش فرو کرد که گوشی توی دستم لرزید، نگاهی بهش انداختم. کیانوش بود.
حرصی و بیتوجه به امیر راه رفتم، بذار ببینه بودنم رو با کیانوش تا دست بکشه.
_عسل…عسل وایسا…میگم وایسا.
بازوم رو کشید و من رو وسط خیابون یه خودش چسبوند.
_مگه نمیگم وایسا برای چی همین طوری میری؟ تخت سینش زدم.
_من دوست پسر دارم، راحت شدی؟حالا برو.
ناباور نگاهم کرد که برای لحظه ای از گفتن اون حرف پشیمون شدم.
امیر جز من کسی رو نداشت و خب، اگه کیانوش رو میدید، برای خودم بد میشد.
امیر کلی فیلم از من داشت.
لخت…
نیمه عریان و حتی در حال ساک زدن…
میتونست خیلی راحت نابودم کنه.
عقب عقب رفت و روش رو برگردوند چ سمت مخالف من رفت که من هم با سرعت به جایی که کیانوش بود رفتم.
با دیدن ماشینش، قدم هام رو سریع تر برداشتم و تا رسیدن بهش، در رو باز کردم و سوار شدم.
_سلام بانو دیر کردی.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
_یکم کار پیش اومد.
اوکی گفت و راه افتاد ولی ذهن من هنوز پیش امیر بود، اون قبلا هم یک بار، اینجوری عقب کشید ولی بعد کاری کرد که به گه خوردن بیوفتم.
یا بهتره بگم…به کیر خوردن!
_تو فکری؟
دستش روی رونم نشست و تا میون پام بالا اومد.
با این که حس خوبی داشت ولی معذب شدم.
_چیزی نیست میگذره، کاریه.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
_کار؟
لبم رو گاز گرفتم و دوست داشتم با کف دست به پیشونیم بکوبم.
گاف داده بودم و باید یه جوری جمعش میکردم ولی چجوریش رو نمیدونستم.
_من توی یه بوتیک کار میکردم که جدیدا دراومدم این ذهنمو مشغول کرده.
فرمون رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت.
_خب چیز بزرگی نیست، یه کار دیگه پیدا میکنی.
دوست داشتم پوزخند بزنم و بگم اره، کار من خیلی راحت و تند پیدا میشه.
مقابل پاساژی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم که دستش پشت کمرم نشست و به جلو هلم داد.
_بریم داخل.
باشه ای گفتم و باهم وارد شدیم که دهنم باز موند.
روبه رومون دقیقا مغازه ی لباس زیر فروشی بود که مردی دم درش سوتین به دست در حال تبلیغ بود.
_برات بخرم؟
نگاهم رو با تاخیر به کیان دوختم…
_چی؟
با سر اشاره ای به مغازه ی لباس زیر فروشی کرد.
از خجالت سرخ شدم…
_نه مرسی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هلم داد که خودم رو عقب کشیدم.
_گفتم که نمیخوام کیان.
خندید.
_باشه عصبی نشو.
جلوتر از من این بار حرکت کرد و به سمت طبقه ی لباس های شب رفت، نفس کلافه.ای کشیدم.
کاش نمیومدم، به شدت از امیر عصبی بودم و فکر به این که قراره چه واکنشی نشون بده من رو دیوونه کرده بود.
بی خود که نبود، من امیر رو سال هاست که میشناسم. تقریبا از دوران بچگی…
همون موقعی که من رو از پس کوچه ها در حال اشغال خوردن با پدر معتادم جمع کردن.
_این لباس قرمزه فکر کنم بهت بیاد.
از فکر خارج شدم و با گنگی به جایی که کیان اشاره میکرد نگاه کردم.
لباس کوتاه قرمزی که یقهی بازی داشت…
اخم هام رو توی هم کشیدم.
_نه این خیلی بازه، مدل جالبی هم نداره.
سرش رو تکون داد.
_اون مشکیه چی؟
نگاهم رو به سمت لباس مشکی چسبون چرخوندم، آستین های بلند توری و یقهی بسته…
_این خیلی بستس…
کلافه گفت:
_یا میگی بازه یا بسته، لباس اون شبت بازتر بود.
چشم غرهای بهش رفتم.
_خودم انتخاب میکنم.
باشهای گفت و همراه من پاساژ رو متر کرد، دیگه خودمم خسته شده بودم چون هیچی به دلم نمینشست.
_عسل، انتخاب کن.
جوابش رو ندادم که چیزی نگاهم رو شکار کرد. با ذوق دست هام رو بهم کوبیدم.
_پیداش کردم.
بیتوجه بهش به سمت مغاذه رفتم و واردش شدم. _چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
به پسر خوشتیپی که ازم این سوال رو پرسید گفتم:
_اون لباس چند لایه که حریره، اون رومیخوام.
_اون همه به لباس ها اعتراض کردی که تهش لباسی رو بخری که از همشون بدتره؟
نیشخندی بهش زدم و لباس رو از دست فروشنده گرفتم.
_این بستس.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو فقط به من بگو این لباس کجاش بستس، تا سر رونته و همش حریره، شکم و سینه و همه جات هم که میزنه بیرون؟
با ذوق به لباس نگاه کردم و بی توجه به حرف هاش به سمت اتاق پرو رفتم تا لباس رو تن بزنم.
بعد از پوشیدنش با دیدن خودم با ذوق خواستم توی اتاق پرو چرخ بزنم ولی جا نبود…
_در رو باز کن منم ببینم. با شیطنت لباس هام رو پوشیدم و در رو باز کردم که با نگاه اخموش
مواجه شدم….

3 ❤️

2021-10-22 02:46:45 +0330 +0330

(قسمت8)

چرا نزاشتی ببینم؟
لبخندی زدم.
_توی مهمونی میبینی.
تا ساعتی بعد، کیف و کفش و بدلیجات ستش رو هم خریده بودم و جالب اینجا بود که همه رو کیان برام خرید.
قشنگ جیبش رو خالی کردم که زرشک… مگه جیب اینا خالی شدنی بود؟ اونی که همش باید دنبال پول بیوفته من بودم.
با کثافت کاری یا تقدیم کردن تنم و خب هیچ مشکلی باهاش نداشتم، مگه یه پرده ی بکارت چقدر میتونست مهم باشه اونم برای منی که خونواده نداشتم.
ازدواج؟کسی با من ازدواج نمیکرد، من یه دختر پرورشگاهی ام که خونه مجردی دارم.
اولین نگرش بقیه به من اینه که ول و خرابم که خب، نگرششون درسته.
_باز رفتی تو افق محو شدی؟
از فکر خارج شدم و نگاهی به کیان انداختم که گفت:
_حالا دیگه نوبت منه که لباس انتخاب کنم و تو کمکم میکنی.
غرغری کردم، کاش طولش نده چون تا الان به خاطر انتخاب لباس خودم به شدت خسته شده بودم.
_باشه فقط قبلش یه نوشیدنی بگیریم.
دستم رو گرفت و من رو به سمت کافه طبقه بالای پاساژ کشوند.
با خستگی پشت میزی نشستم که کیان نیشخندی زد.
_خرید خودت رو انجام دادی خسته شدی؟ الان خرید من مونده خانم، قراره اذیتت کنم.
خندیدم.
_نه نکن این کار رو، یه چیز ساده انتخای کن، شما پسرا که خرید براتون خیلی آسونه.
نیشخندش رو غلیظ تر کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_آسون؟ یه آسونی نشونت بدم عسل.
سرم رو پایین انداختم و قهقههای زدم.
_من خسته شدم، میرم تو ماشین.
خودش رو به سمتم خم کرد.
_بری تو ماشین میام کونت میذارم عسل، دیشب انگشت کردمش خیلی تنگ بود.راستی بهم بگو درد نداری؟
از این حرفش داغ کردن، نه از خجالت… از شهوت. من به شدت عاشق سکس بودم، چه از جلو چه از عقب.
_موافقم.
با بهت بهم زل زد چه چشمکی بهش زدم.
_بعد خرید میریم خونمون.
خندیدم که همون موقع جلوم لیوان آیس پک قرار گرفت.
بی حرف به خوردن مشغول شدم وکیان رو با قهوش تنها گذاشتم، قهوه چی داشت اصلا؟
بعد از تموم شدن، خرید هام رو برداشت و جلوترم حرکت کرد، لبخندی زدم و دنبالش رفتم.
_کیان، اون پیراهن ذغالی رو ببین، خیلی خوشکله.
نگاهی به پیراهنی که اشاره میکردم انداخت.
_رنگش یه جوری نیست؟
سرم رو تکون دادم.
_نه.
با کلی بدبختی، برای آقا لباس خریدیم، از من هم سخت گیر تر بود، دیگه از خستگی پاهام رو حس نمیکردم.
با تعداد خریدهای زیادمون از پاساژ خارج شدیم.
صندوق رو باز کرد و همه رو چپوند اون داخل. من در جلو رو باز کردم و نشستم، به شدت دوست داشتم پاهام رو
از کفش دربیارم و فشارشون بدم ولی زشت بود.
سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
_بریم شام بخوریم؟
نالهای کردم.
_خستمه.
باشهای گفت و به راه افتاد.
_زنگ میزنم خدمتکار یه چی درست کنه.
نگاهی بهش انداختم.
_میریم عمارت؟
نگاه سکسی بهم انداخت و دستش رو روی رونم گذاشت و فشار داد.
_اره، کار دارم باهات.
شهوت رو توی چشم هاش دیدم و لرزیدم ولی اون، خیلی مهربون بود، من خشن و محکم دوست داشتم.
ماشین رو داخل حیاط برد،.
_امشب میمونی؟
تو فکر فرو رفتم، خب احتمالش هست که امیر یک هو بیاد خونم و خفتم کنه و از اونجایی که حوصلش رو نداشتم، موندن اینجا خیلی بهتر بود.
_اره. نیشخندی زد که بین پام داغ شد، داشت به کردن من فکر میکرد
اوف!
وارد عمارت شدیم که صابر رو در حال لب گیری از دختری دیدیم.
پشمام ریخت…
دستش توی یقه دختر بود و آلتش سیخ شده بود، نگاهم میخش شد که دستی از پشت هلم داد.
_بریم بالا، ولشون کن.
من اما نگاهم میخ صابر بود. صابری که اول به قصد معشوقه بودنش جلو رفتم و بعد اون جوری
رفتار کرد که عقب کشیدم. گفت که اهل این کار ها نیست پس چرا الان با این دختری که از
من کوچیک تر میزنه، جیک و جیکن؟ _اوف چرا برات عجیبه؟ بابا شوگر ددی این دخترس.
کلمه شوگر ددی توی ذهنم چرخید و لب هام رو بهم فشردم و نفسم گرفت.
گوشیم دوبار توی جیبم لرزیده بود و فکر من همش دور اسم روی صفحه بود.
عزیزی… پیرمرد پولداری که فقط براش ساک میزدم و اون بابت همون
ساک جوری جیبم رو پر پول میکرد که تا چند روز سنگین بودم. شاید پیشش برم دوباره.
اون میتونست من رو ساپورت کنه بالاخره هرچقدر پول بیشتر بهتر…
با کوبیده شدن لب های کیان به لب هام، به خودم اومدم. کمرم رو محکم چسبید و من رو روی تخت هل داد و خودش هم روم افتاد.
دست هام رو بالای سرم قفل کرد.
_اینجوری وحشی دوست داری ها؟
آهی کشیدم.
_تا ببینم وحشیت چطوریه!!
زبونش رو توی دهنم هل داد و داخلش چرخوند که نالم بلند شد.
دستش توی یقم فرو کرد و سینم رو محکم فشرد که نفسم برید.
نوکش رو میون دو انگشتش گرفت و فشرد و بعد سرش رو پایین برد و میون سینم رو بوسید.
_مانتوت رو درمیاری یا پارش کنم….

3 ❤️

2021-10-22 11:35:04 +0330 +0330

(قسمت9)

آروم خندیدم، خیلی داشت سعی میکرد وحشی باشه ولی نمیتونست.
_کیان تو وحشی بودن بلد نیستی نظرت چیه بیخیالش بشی؟
نگاه سردی بهم انداخت که ازشدت سکسی بودنش تنم لمس شد.
لعنتی نگاهش…
سرد بود…
لبش رو نزدیک گوشم کرد و با لحن سردی گفت:
_مراعاتت رو میکردم ولی انگار گربه کوچولو هوس کرده اقا شیره بخورتش…
از تشبیهش خندم گرفت که با فرو رفتن دستش داخل شلوارم و فشرده شدن بهشتم جیغ خفیفی کشیدم.
_بنظرت گشاد شده؟ حرفی نزده با فرو رفتن یهویی انگشتش داخلم جیغ کشیدم. انگشت رو تا آخر هل داد و داخلم چرخوند.
با اون دستش دکمههای مانتوم رو باز کرد.
_درش نیوردی!
دستش رو از شلوارم دراورد و دوطرف پیراهنم گذاشت و کشید.
بدون لحظهای توقف سرش رو پایین اورد و نوک سینم رو به دهن گرفت و کشید.
اونقدر محکم که حس کردم سینم از جاش کنده شد ولی حس خوبی داشت.
اره این خوب بود.
_میخوام تا صبح، بکنمت.
شهوتی خندیدم.
_تا صبح بزن نفت دربیاد.
دکمههای پیراهنش رو باز کردم و از تنش دراوردم، دست هام رو روی عضلههای بزرگ و سکسیش کشیدم.
_عضله دوست داری؟
آروم پلک زدم و لب هام رو بهم فشردم.
_اره…
فکم رو گرفت:
_مظلوم نمایی نکن ماده ببر.
ماده ببر؟ جونی گفتم و خودم این بار به لباش حمله کردم و توی دهنم کشیدمشون.
_سکسی من. کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_چی میخوای؟ هوم؟
با نفس نفس گفتم:
_تورو…
_الان زوده برای داشتن من،خیلی زوده…
انگشتش رو دوباره داخلم فرستاد که واژنم دورش حلقه شد، نوک سینم رو به دهن گرفت و مک محکمی زد، نفسم از شدت هیجان بالا نمیومد.
_اوف…ببین واژن کوچولوت چطوری انگشتم رو گرفته… هرلحظه با حرفاش بیشتر حشری میشدم، دوست داشتم آلتش رو
تا اخر بذاره داخلم…
محکم تلمبه بزنه ولی داشت اذیتم میکرد.
با برخورد چیز داغ و نرمی به بهشتم جیغ بلندی کشیدم، رون هام رو گرفت و پاهام رو بازتر کرد و زبونش رو تند تر حرکت داد، موهاش رو چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش فشار دادم.
زبونش رو داخلم فرستاد و با دستش نوک سینم رو به بازی گرفت…
ناله ای کردم و لرزیدم… داشتم ارضا میشدم که سرش رو بلند کرد و ازم جدا شد،خمار و
خیس بهش نگاه کردم و لب برچیدم که لبم رو بوسید.
_زوده… _داشتم میومدم.
صدای پایین رفتن شلوارش اومد و بعد داغی که بالای بهشتم قرار گرفت.
خودش رو بهم مالید.
_خیس شو…میخوام آلتم رو با آبت خیس کنم که راحت بره تو…
کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_من نمیخوام آروم بره داخلم، بذار محکم و وحشی بره…
فکم رو گرفت و آلتش رو لای بهشتم حرکت داد، داشتم دیوونه میشدم و به خودم میپیچیدم.
_کیان… سرش رو آروم داخلم فرستاد. لیسی به گردنم زد و پوست حساسم رو میون دندوناش گرفت.
_دوست داری؟ ها عسل؟
حرکاتش آروم بود، نه دوست نداشتم… _نه…تند تر، بهم درد رو نشون بده.
کامل روم خوابید و لب هام رو بین دندوناش گرفت و تلمبه ی محکمی بهم زد.
داشتم ارضا میشدم، نفس نفس میزدم و تنم به اوج داغی خودش رسیده بود.
کیان هم داغ داغ بود و نفس هاش نامنظم و داغ بودن.
لب هام رو محکم بوسید که ارضا شدم و اونم همراه من ارضا شد.
کنارم افتاد.
نفسم بالا نمیومد و چشم هام خمار بود، نای هیچ تکونی رو نداشتم و حس میکردم قراره از حال برم.
با زحمت، پتو رو روی تنم کشیدم و چشم هام رو خمار بستم، غلت زدم و به پهلو خوابیدم که دستی دور کمرم حلقه شد و تنی بهم چسبید.
آلتش دقیقا پشت باسنم بود، تکونی بهش داد و فرستادش بین پاهام که نالیدم.
_همینجوری بخوابیم. چشم هام رو بستم که تکونی خورد و آلتش روی شکاف بهشتم
کشیده شد.
دوباره داشتم داغ میشدم ولی سعی کردم بیتوجه فقط بخوابم.
محکم بغلم کرد که دلم یه جوری شد.
این چه کاریه، انگار دوست دخترشم.
فقط پارتنر سکسم که پولشم میگیرم.
با تابیدن نور خورشید به چشم هام، چشم باز کردم.
دهنم تلخ بود و شکمم از گرسنگی به قار و قور افتاده بود و یادم افتاد که دیشب غذا نخوردم.
_بیدار شدی؟ نگاهم رو چرخوندم که کیان رو دم در اتاق فنجون به دست دیدم….
_اره.
گلوم خشک خشک بود.
_بیا پایین صبحونه بخور.
باشه ای گفتم و بلند شدم که نگاهش میخ تنم شد.
نگاهی به خودم انداختم و با دیدن لخت بودنم، بی اهمیت شونه بالا انداختم.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شلوارم رو از روی زمین برداشتم.
_خب یکم برام عجیبه که وقتی مقابلم لختی، اینقدر راحت میگردی و سعی نمیکنی تنت رو بپوشونی.
نیشخندی زدم.
_مثلا خارج بودی، دخترای اونجا بعد سکس خودشون رو میپوشوندن؟
به چارچوب تکیه داد….

3 ❤️

2021-10-22 22:57:29 +0330 +0330

(قسمت10)

_آره والا میپیشوندن.
بلوزم رو تن کردم.
_مطمئن باش ادای تنگاس، کسی که موقع سکس تموم بدنش رو به نمایش میذاره مطمئن باش که خجالت کشیدن بعدش فقط فیلمه.
این حرف رو زدم و به طرفش رفتم، مقابلش ایستادم و دست دراز کردم و فنجون رو از دستش گرفتم و محتویاتش رو نگاه کردم.
_قهوه؟ جرعه ای ازش خوردم که صورتم توی هم جمع شد. _چقدر تلخه. آروم خندید و از دستم گرفتش. _برای بچه ها نیست. سر تکون دادم دستم رو روی سینش گذاشتم و هلش دادم.
از اتاق بیرون زدم و با بدن کرخت و خسته به زور از پله ها پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم که با میز چیده شده ی صبحونه مواجه شدم و دلم پیچ خورد.
من غذای گرم دلم میخواست.
نه صبحونه.
با بیچارگی نشستم و دستم رو به سمت ظرف شکلات دراز کردم، نون تستی از سبد کوچیک برداشتم و روش رو شکلات مالیدم و همین که خواستم گازی بزنم، دختری با تاپ کوتاه و شورت وارد
آشپزخونه شد. با دیدنش نون در دست خشک شدم كه لبخندی بهم زد.
_سلام عزیزم، تو احتمالا دوست دختر کیانی درسته؟
سرم رو تکون دادم.
_من دوست دختر صابرم.
سعی کردم حرفی بزنم ولی واقعا لال شده بودم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت پایین تنش کشیده شد که پرام ریخت. از روی شورت هم کاملا معلوم بود، اون وقت مال من، تخت و سفت
بود، خدا بده شانس…
از یه کص هم شانس نیوردیم.
_سلام مهتاب خانم.
مهتاب لبخند عریضی زد و به سمت کیان رفت و محکم بغلش کرد و بوسه ای به گردنش زد که چشم هام چهارتا شد.
چی شد الان؟ کیان رو بوسید… عجب.
_سلام پسرم حالت خوبه؟
دیگه بیشتر از این پشمام نمیتونستن بریزن. روبه کیان گفتم: _منو میبری خونه؟
نگاهش رو حواله ام کرد.
_امشب مهمونیه، کجا میری؟ بمون این جا. لب هام رو بهم فشار دادم، چرا اینقدر اصرار داشت که پیشش بمونم؟ خب معلومه برای سکس ولی کیان، پسری نبود که بخواد دم به دقیقه سکس کنه، جنبش بالا بود و من همینش رو دوست داشتم.
_باشه.
سرم رو با صبحونم گرم کردم که اونا هم نشستن، مهتاب دستش رو دراز کرد که یقش شل شد و نصف سینهاش بیرون ریخت ولی بی توجه به خوردن ادامه داد.
دوست داشتم چیزی بگم ولی دهنم رو بستم. خودمم خیلی معتقد نبودم، یعنی اصلا نبودم پس گیر دادن به
کسی که مثل خودمه کار احمقانه ای بود. _صبحتون بخیر.
صابر طبق معمول با کت شلوار پشت میز نشست و دستش رو پشت
کمر مهتاب گذاشت.
هنوز هم دلیل رفتارش برای من سوال بود، گفته بود اهل این کارا نیست، عملا من رو پس زد به خاطر چی؟
به کیان نگاه کردم.
برای این که با کیان باشم؟
شونه بالا انداختم، نه میدونستم جریان چیه و نه کسی بهم میگفت که اینجا چه خبره.…
البته خیلی هم مهم نبود، من پولم رو می گرفتم و بعد الفرار…
بعد صبحونه، به همون اتاق برگشتم تا به ادامه ی خوابم برسم. فجیع خسته بودم و تموم تنم درد میکرد به خصوص بهشتم که با
هر راه رفتن میسوخت.
روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
صفحه تاچشو روشن کردم که با چند تماس بی پاسخ از امیر مواجه شدم.
همون موقع دوباره گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. آهی کشیدم و جواب دادم که… _کجایی عسل؟ مدارک کو؟ لبخندی زدم و فکرم به سمت گاوصندوق مخفی توی اتاقم رفت. _کدوما؟ با حرص نفس نفس میزد.
_مدارک کجان عسل، منو دیوونه نکن، آروم خندیدم. _کدوم مدارک اخه من که یادم نمیاد.
_چند؟ نگاهم رو به سقف دوختم و کمی فکر کردم، چقدر ازش ببرم تا کونش بسوزه؟
_صدتا…
با صدای دادش گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اخم کردم.
مرتیکهی گاو…
_از تو قبرم برات صدتا درمیارم.
_پس منم نمیدونم کدوم مدارکو میگی…
صدای نفس های تندش توی گوشی پیچید.
لعنتی گفت و بعد…
_خودتم پات به اندازه ی من توی این جریان گیره، اگه لو برم، تورم با خودم میکشم.
پوزخندی زدم.
_با کدوم مدرک؟
اسمم مستعار، شناسنامم مستعار حتی قیافم
گریم بود.
_عسل با من بازی نکن.
_پولامو بده تا بازی نکنم.
نفس حرصی کشید، از عصبی کردنش عجیب خوش حال میشدم، اصلا کیف میکردم حرصش رو دربیارم
_ببین امیر، ما وقتی وارد این کار شدیم، با هم یه توافقی داشتیم، قرار بود نصف پولا مال من باشه ولی تو همش رو میبردی و تهش هرماه، یه چندر غاز کف دستم میذاشتی.
نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.
_این که تو دودره بازی دراوردی تقصیر من نیست.
کلافه شده بود، میدونستم، برای امیر هیچ چیز مهم تر از پول نبود.
_دهنت رو ببند عسل، من برای زندگیمون پول… قهقههای زدم و با شادی گفتم: _چه زندگی امیر؟ اسم اینو زندگی میذاری؟
_قرار بود زنم بشی. لبخند تلخی روی لبام نشست. _آدم به خاطر پول زنش رو حراج نمیزنه.
_انتخاب خودت بود من که گفتم به جاش میتونیم باهم….

3 ❤️

2021-10-23 03:07:10 +0330 +0330

(قسمت11)

با اعصاب داغونی غریدم.
_خفه شو…که کل عمرم بترسم که دست پلیس بیوفتم؟
_من حواسم بود.
پوزخندی زدم.
_گمشو امیر، تو کونتم نمیتونی بشوری، پیش من حرف از حواس جمع نزن و…
با تقه ای که به در خورد، حرفم رو قطع کردم و گفتم:
_بله؟
_میتونم بیام داخل؟
نفسی کشیدم، کیان بود.
بیتوجه به سوال امیر که میپرسید کیه، گفتم:
_تا شب تو کارتم باشن وگرنه میدونی که چیکار میتونم باهات بکنم.
تماس رو قطع کردم که در باز شد و کیان اومد تو، با دیدنم لبخندی زد.
_نخوابیدی؟ کلافه نفس کشیدم که به سمت کمدش رفت. درش رو باز کرد و پیراهن و شلواری دراورد. تیشرتش رو دراورد و نگاه من مات عضله های کمرش شد. به طرفم برگشت و با دیدن نگاهم لبخند زد.
_نگاه میکنی؟
پلک زدم. _اره.
خندید و پیراهن رو پوشید شلوارش رو هم دراورد. _با کی اون قدر عصبانی حرف میزدی؟ یعنی حرف هامون رو شنیده؟
شونه بالا انداختم، خب اصلا مهم نبود، جریانات زندگی من به هیچ کسی ربطی نداشت، من ادم آزادی بودم و ترسیدن ازقضاوت توی قاموس من، معنایی نداشت.
_کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم ادم تو زرد و خرابیه که قصد داره پولی که با زحمت گیر اوردم و با بهونه ی خونه خریدن برای خودمون رو بکشه بالا.
متعجب بهم زل زد، شاید توقع این رو که اینجوری بهش توضیح بدم عجیب بود.
_خب شاید واقعا بخواد برای آیندتون این کار رو بکنه.
پوزخندی زدم.
_آینده ی چی، اون فقط فکر خودشه، قرارمون خونه خریدن بود، ماشین خرید…کلی تو بورس شرکت کرد و تهش هیچی…من خودم خونه دارم ولی اون قولش رو فراموش کرد.
کنارم روی تخت نشست.
_حالا پول هات چی؟
نگاه مرموزانه ای به چشم هاش دادم.
_از حلقومش میکشمشون، نه که برام مهم باشه، ولی باید بنشونمش سرجاش.
به طرفم خم شد.
_میتونی رو کمک منم حساب کنی عسل بانو
نیشخندی زدم که لب هام رو محکم بوسید و رفت.
آهی کشیدم و چشم هام رو برای خواب بستم که گوشیم دوباره زنگ خورد، لعنتی گفتم و برشداشتم.
با دیدن اسم روی صفحه، غرق در شادی جواب دادم و با لحن ملوسی گفتم:
_سلام احمد جونم، حالت خوبه پیرمرد؟ قهقهه ای زد و گفت: _خوبم دختر، کجایی نیستی؟
احمد از مشتری های دائم من بود، البته مشتری سکس نه، مشتری ماساژ.…
عاشق این بود من ماساژش بدم و در قبالش پول خوبی هم میگرفتم….
_والا تن و بدنم درد میکنه عسل.
لبخندی روی لبم نشست و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
_بیام دردتو خوب کنم عزیزم؟
_اره بیا.
باشه ای گفتم و قطع کردم، از روی تخت بلند شدم و همون لباس های دیشبم رو تن کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها سرازیر شدم که صابر و دوست دخترش رو توس سالن درحال لب گیری دیدم و نیشخندی روی لب هام نشست.
چه خوش اشتها… از کنارشون رد شدم که جفتشون نگاهی بهم انداختن…
چشمکی زدم و از عمارت خارج شدم. سر کوچه دستم رو برای ماشینی بلند کردم و سوار شدم.
آدرس رو که دادم، نگاهم میخ ماشین آشنایی شد که سر کوچه ایستاده بود.
ماشین امیر بود.
اینجا چیکار میکرد؟
دنبال من راه افتاده بود یعنی؟ مسخره، با دیدنش که از مغازه ی لباس فروشی سر نبش خارج شد، لب هام رو بهم فشردم.
شانس من این همه جا الا و بلا باید از اینجا میخرید. نفس کلافه ای کشیدم و سرجام نشست، دست هام رو توی هم با
اخم فرو کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. تاکسی حرکت کرد و در جهت مخالفش دور زد و رفت. نفس راحتی کشیدم.
بعد مدتی به خونه ی احمد رسیدیم بر خلاف تمام پولدارا، احمد عاشق خونه ی نقلی کوچیک بود.
دستم رو روی زنگ بلبلی گذاشتم که در با صدای تیکی باز شد و پا به حیاط گذاشتم، حیاط بزرگ و سرسبزی که روح رو جلا میداد و من همیشه توی رویاهام دلم همچین خونه ای میخواست.
احمد رو دیدم که با شلوارک دم در ایستاده بودم، با این که سنش بالا بود ولی به شدت جذاب بود.
با دیدنم دست هاش رو باز کرد.
_سلام عسلم.
لبخندی زدم که من رو داخل بغلش کشید و بوسه ای به سرم زد.
_بیا تو.
پا به داخل گذاشتم که به طرف تخت گوشه ی سالن رفت و روش دراز کشید.
_از کی تاحالا تخت توی سالن گذاشتی؟
شونه ای بالا انداخت.
_حال میده. پوفی کردم، این مرد مدل دیگه ای بود و با همه فرق میکرد، به
سمتش رفتم و مانتوم رو از تن کندم که نگاهش میخ گردنم شد.
_کی با لباش کبودت کرده؟
خندیدم و روغن مخصوص ماساژ رو از کشو دراوردم.
_یکی…
_زود تند سریع تعریف کن برام، دوست دارم بدونم.
بیشتر خندیدم و دست های روغنی شدم رو روی کمرش کشیدم تا اول گرم بشه و بعد ماساژ اصلی رو شروع کنم.
_خب برام تعریف کن، این کیه؟ لب هام رو گاز گرفتم.
_یه اقایی بود رفیقم بود، بعد پسرش از خارج برگشت، اونم ازم خواست با پسرش بخوابم تا بهم پول بده….

3 ❤️

2021-10-23 13:36:41 +0330 +0330

(قسمت12)

تکونی خورد، دست هام رو برداشتم روغن رو این بار روی تنش خالی کردم.
_چقدر پول حالا؟
لب هام رو بهم فشردم و فکر کردم.
_۴۰۰ میل.
سوتی زد که خندیدم و مشتی به کمرش زدم که آخش بلند شد.
_نزن دختر من یه پیرمرد از کار افتادم دردم میگیره.
پوزخندی زدم، پیر؟ اینا که پیر نمیشدن فقط سنشون بالا میرفت، هرچی میخواستن در اختیارشون بود و نداری و اجبار فقط یه جک بزرگ بود.
_ساکت شدی؟ دیگه چیزی نگفتم، فکرم رفت پی امیر و این که میخواد چیکار
کنه، آیا پول هارو بهم میده؟ بعد از ماساژ، اصرار کرد برای عصرونه بمونم ولی من رد کردم،
دلیلشم این بود که باید برای مهمونی آماده میشدم.
پول هایی که بهم داد رو توی کیفم انداختم و از سر کوچه ماشینی گرفتم و به عمارت صابر برگشتم.
_برگشتی؟
نگاهم رو به سمت صابر که تنها روی مبل نشسته بود دوختم.
_اره.
سرش رو تکون داد و به مبل کناریش اشاره کرد که آروم و بی صدا روش نشستم، خم شد و دستمو گرفت و توی چشم هام نگاه کرد.
_قراره بریم سفر و میخوام که باشی.
نفس کلافه ای کشیدم.
_صابر دانشگاه دارم، من نمی تونم که…
وسط حرفم پرید و گفت:
_چهار روزه هفته تعطیله، سه روزشو نرو فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته.
اون فکر نمیکرد اتفاق خاصی بیوفته ولی من اگ نمیرفتم دانشگاه اخطار میخوردم، همین جوریش هم اخطار هام زیاد بود و جای اضافه ای برای بیشترش نداشتم.
_نمیتونم، اخطار و غیبت زیاد داشتم. نفسی کشید. _من درستش میکنم، تو برو برای مهمونیت آماده شو.
بلند شدم و از پله ها بالا رفتم، واقعا میخواست چطوری درستش کنه، بره دانشگاه بگه سلام، پسر من عسل رو میکنه و به همین الان عسل باید باهامون بیاد سفر؟
پوزخندی زدم، در حموم رو باز کردم و خودم رو گربه شور کردم، بعد از بیرون اومدنم نگاهی به ساعت انداختم، هنوز زود بود.
پشت میز نشستم و با حوصله موهام رو فر کردم. در باز شد و کیان درحالی که با تلفنش صحبت میکرد داخل شد و
در رو بست.
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد که چشم هام رو براش لوچ کردم.
بابلیس رو روی میز گذاشتم و شروع کردم آرایش کردن.
یه آرایش قرمز و مشکی…
به شدت من رو خفن و سکسی میکرد اون هم با اون لباس جذابم.
_آرایشت یکم زیاد نیست؟
چشم نازک کردم و بهش خیره شدم.
_نه خوبه، کجاش غلیظه؟
خم شدو دستش رو روی لبم کشید و به رد قرمز روشمونده خیره شد.
_اینجاش. لب هام رو بهم مالیدم که دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرش
رو نزدیک کرد که همون موقع در زده شد و ازم فاصله گرفت.
_بله؟ _پدرتون گفتن برید پایین.
کیان نگاهی بهم کرد و نفس حرصی کشید و از اتاق خارج شد.
لاک رو برداشتم و آروم روی ناخونام کشیدم.
بعد از رفتن کیان، خودم رو کامل آماده کردم، چشمکی به خودم توی آیینه زدم و با برداشتن شنل مشکیم از اتاق بیرون زدم، توی راه پله، با دیدن مهتاب آماده کنار کیان، آبرویی بالا انداختم.
کیان با دیدنم پشت سرش رو خاروند.
_من میخواستم یعنی یه ساعت دیگه بریم.
_بیخود، باز مثل اون بار دیر میرسیم.
سرم رو کج کردم، مگه کیان خارج نبود پس کی مهتاب اونو دیده؟
شونه ای بالا انداختم، به من چه.
مهتاب رو به کیان گفت:
_حرف اضافه نزن و برو آماده شو، زود باش تا وحشی نشدم.
کیان خندید و به سمت اتاق رفت منم روی مبل نشستم که مهتاب خودش رو کنارم ول دادم.
نگاهی بهم انداخت و پرسید.
_میتونم بپرسم چندسالته؟
_من؟بیست و سه.
با تعجب سرش رو عقب برد.
_وای اصلا بهت نمیاد، من ۲۱ سالمه.
این بار من سکته زدم، مهتاب بهش میخورد ۲۷ یا ۲۸ باشه…
۲۱ براش خیلی کم بود و چرا این دختر با صابر دوست بود اون هم سکس….
به طرفش مایل شدم و پرسیدم.
_چرا با صابر دوستی؟ شونه ای بالا انداخت.
_پول.
_راه های زیادی برای پول دراوردن هست.
اره جون خودم، مثلا من خودم از چه راهی پول درمیارم؟
پوزخندی روی لبش نشست.
_بس کن، من و تو کاملا شبیه همیم، من با سکس پول درمیارم و توهم دقیقا مثل من، اشتباه میگم؟ دهنم با این حرفش بسته شد، به شکل خیلی عمیقی راست میگفت.
_صابر هم خوبه، مهربونه و…
شونه ای بالا انداخت.
_تونستم بسازم باهاش.
نگاهم رو با ناراحتی به زیر انداختم که دستش روی دستم نشست و آروم دستم رو فشرد.
_این زندگیه ماست و ما بهش محکومیم، فکر کردی من خیلی خوشم میاد، با یکی که هم سن پدربزرگمه باشم؟ تو این سن اوپن باشم و نگران آینده نباشم؟یا دربرابر سکس پول بگیرم…
آهی کشیدم، همه ی حرف هاش راست بود.
_کیان برای کصت باهاته، توهم برای پولش، این رو همیشه یادت باشه، عاشق نشو.
دهن باز کردم چیزی بگم که کیان لباس پوشیده از بالا اومد و دهنم بسته شد.
_بعدا حرف میزنیم. لبخندی بهش زدم که کیان مقابلمون ایستاد.
_بریم؟
از جامون بلند شدیم و همراهش از عمارت خارج شدیم، نگاهی به سرتاپای مهتاب کردم ولی چیزی از لباسش اصلا معلوم نبود، شنلی مثل من رو خودش انداخته بود و فقط تونستم آرایش محو صورتش
رو ببینم.
_مهتاب، عسل زیاد آرایش نکرده؟
مهتاب نگاهی به کیان و بعد من انداخت و گفت:
_خب کرده باشه به تو چه بشر، هنوز یاد نگرفتی تو این امور دخالت نکنی؟چقدر یادت بدم اخه……

2 ❤️

2021-10-23 21:51:25 +0330 +0330

(قسمت13)

دستش رو بلند کرد و در برابر نگاه متعجب من تو سرش کوبید.
کیان قطعا چندسالی از مهتاب بزرگ تر بود و چرا اینقدر صمیمی
بودن.
_شما قبلا همو میشناختین؟
با این سوالم نگاه مشکوکی باهم ردوبدل کردن، البته شاید در نظر شخص دیگه ای نگاه معمولی باشه ولی در نظر من نه.…
_آره من یه سر رفتم آمریکا. ابرویی بالا انداختم، کسی که به خاطر پول با یه پیرمرد میخوابه
چطوری دلش میاد اون پول هارو بده برای سفر آمریکا؟ البته شاید هم صابر هزینه هاشو داده… با این حال من نتونستم حرفاش رو قبول کنم. زیادی مشکوک بودن.
_تو چطوری با صابر آشنا شدی؟
خب با این سوالشون واقعا معذب شدم، بگم اومدم تا مخش رو بزنم و در ازای ساک زدن ازش پول بگیرم؟
دهن باز کردم که دستی دور شونم حلقه شد و پشت بندش بوسهای روی موهام نشست و بعد صدای صابر اومد که گفت:
_عسل دختر دوست مرحوم منه، خیلی برام عزیزه.
با این حرف خیلی چیزا روشن شد.…
این که کیان نمیدونست من در قبال خوابیدن باهاش پول میگیرم.
دو این که صابر نمیخواست چیزی درمورد نحوه آشناییمون به اونا چیزی بگه.
این هم سوالی بود که مغزم رو درگیر خودش کرد ولی فعلا نمیتونستم بپرسم نه در حالی که مهتاب و کیان حظور داشتن.
_حالا برید به مهمونیتون برسید، ایستادید اینجا جلسه ی بیست سوالی راه انداختید.
با این حرفش کیان به سمت ماشینش رفت، من و مهتابم دنبالش
رفتیم ولی در لحظه ی آخر دیدم که چشمکی بهم زد.
لب هام رو بهم فشردم و چیزی نگفتم تا به وقتش بفهمم، بفهمم که اینجا چه خبره.
من دختر خنگی نبودم منتها چند روزی بود که پی فهمیدن چیزی نمیرفتم و الان…
مغزم شروع به کار کردن کرد. توی ماشین، حرفی بینمون ردوبدل نشد تنها نگاه های معنی دار
کیان و مهتاب، مثل جریان من و امیر…
وقتی که تقریبا لو رفتیم، همچین نگاه هایی به هم میکردیم، یک نوع حرف زدن بود که فقط دو فردی که باهم برنامه ای داشتن میفهمیدن.
_یه آهنگ بذار کیان. این رو مهتاب گفت و بعدش کیان دست به سمت سیستم ماشینش
برد و آهنگ آرومی گذاشت. سرم رو به سمت شیشه چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم.
نکنه دوباره توی معما افتاده بودم؟
ناله ای کردم و سرم و آروم به شیشه کوبیدم، زندگی من خودش یه پا تراژدی کامل بود و من نیازی به معمای دیگه ای نداشتم.
با توقف ماشین دست از این فکر ها برداشتم و پیاده شدم، کنار کیان و مهتاب ایستادم و به طرف در رودی ویلای بزرگ روبه رومون قدم برداشتیم.
کیان کارتی از توی جیبش دراورد و به نگهبان دم در نشون داد. نگهبان در رو باز کرد و وارد شدیم گه نگاهمون خیره ی جمعیت
زیاد داخل ویلا شد و دهن من یکی از شدت تعجب باز موند.
_چه خبره؟
مهتاب پوزخندی زد و گفت:
_این خلوت ترین مهمونیه که من میرم، سرم رو تکون دادم که دست کیان پشت کمرم نشست و من رو به جلو هدایت کرد.
_بریم که من خیلی وقته بچه هارو ندیدم.
مهتاب خندید.
_بچه ها هم دلتنگت بودنا، اونم زیاد.
دوست های مشترک داشتن؟ چرا آدم باید با دوست دختر پدرش در این حد صمیمی باشه؟
شونه بالا انداختم که به اکیپی رسیدیم، اکیپی شامل سه تا پسر و چهارتا دختر، دخترا که همه لنگ و سینه انداخته بودن و پسرا، همه جذاب و از تیپاشون پولداری معلوم بود.
یکی از پسرا دستش رو پشت کمر کیان گذاشت و گفت: _لعنتی کیا خیلی وقت بود ندیده بودمت، لعنتی دلم برات تنگ
شده بود، سفر خوش گذشت؟
سفر؟ کیان که سفر نرفته بود خود رئیس گفت که زندگی اصلیش اون وره و الان من بای. بشنوم که همش قصه بوده؟دستم رو روی سرم گذاشتم، همه چی داشت زیادی توی هم فرو میرفت.
_ایشون کی باشن؟ یکی از دخترا که لبخند شیرینی روی لب هاش بود این رو پرسید
که کیان گفت:
_دوست معمولی.
خب راستش ناراحت…نشدم. اون می.تونست هرچیزی که بخواد به دست میاره. دختر دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _شیرین هستم عزیزم، خوشوقتم. دستم رو فشردم.
_عسل، منم همینطور گلم.
دستم رو کشید و منو کنار خودش کشوند و شروع کرد حرف زدن از چیزهای مختلفی که من جوابش رو می دادم ولی حواسم به مهتاب و کیان بود.
که چطور نگاهی بهم انداختن و گوشهای خزیدن. _کجایی؟
نگاهم رو به شیرین دوختم.
_جانم؟
خنثی نگاهم کرد که گفتم:
_همینجا عزیزم، من اولین باره میام مهمونی یکم عجیبه.
خب البته راست هم گفتم من تاحالا مهمونی نرفته بودم و نمیدونستم چطوریه…نگاهم رو چرخوندم که دیدم مهتاب و کیان در حال رقصیدن هستن، لبم رو زیر دندون کشیدم، یه چیزی زیادی عجیب بود، روم رو به سمت شیرینی که از قصد من رو به حرف گرفته بود برگردوندم و مشغول حرف زدن درمورد موضوع های کلیشه ایش شدیم، دختر خوبی بود ولی خوب دروغ نمیگفت.
_عزیزم سرویس بهداشتی کجاست؟ این رو گفتم تا صداش رو قطع کنم، زیادی داشت حرف میزد و سر
من به شدت درد گرفته بود.
_داخل ساختمون.
از جام بلند شدم و به طرف ساختمون رفتم، نگاهم رو چرخوندم که میخ مهتاب بود که با انگشت، محتویات یک لیوان رو هم میزد….
این دیگه چه کاری بود؟ روم رو برگردوندم و وارد ساختمون شدم، به دنبال سرویس بهداشتی، همه جارو گشتم و بالاخره طبقه ی بالا توی راهرو پیداش کرد.
وارد که شدم، با دیدن پسر قدبلند و هیکلی و جذاب، یکه خوردم، مگه این جا سرویس خانم ها نبود؟
شونه ای بالا انداختم، مهم هم نبود، من داشتم میترکیدم، بی توجه به نگاهش وارد دستشویی شدم و کارم رو کردم، بعد از رسیدن به آرامش بیرون رفتم که دیدم هنوز اینجاست، ابروهام از تعجب بالا
رفت، این چرا هنوز اینجا بود؟
دست هام رو شستم و توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.
از دستشویی بیرون زدم و از ساختمون خارج شدم که شیرین رو تو حلق پسری در حال رقصیدن دیدم، پوزخندی زدم که همون موقع مهتاب به طرفم اومد و لیوان توی دستش رو به طرفم گرفت که لبخند عمیقی زدم و از دستش گرفتم ولی چشمم به ناخونش خورد….

2 ❤️

2021-10-24 00:24:42 +0330 +0330

(قسمت14)

لاک نداشت… نگاهی به لیوان انداخت که گفت: _آب پرتقال دوست نداری؟
رو بهش گفتم: _چرا اتفاقا دوست دارم ولی نفسم هنوز از پله ها جا نیومده.
آهایی گفت که همون موقع دست دختری روی شونش قرار گرفت، روش رو که برگردوند لیوان رو پشت سرم بردم و چپش کردم که یکم ازش به پشت پاهام پاشید ولی اهمیت ندادم.
لیوان رو جلو اوردم و نزدیک لبام گرفتم که مهتاب برگشت و نگاهی به لیوان انداخت.
_همش رو خوردی؟ سرم رو تکون دادم.
_نوش جان، لیوانت رو بده ببرم.
لیوان رو به دستش دادم که رفت و من تازه حواسم به کاری که کردم جلب شد، نکنه کسی دیده؟
نگاهم رو چرخوندم که همون پسر توی دستشویی رو دیدم که بهم خیره بود.
لبخند ملوسی زدم که نگاهش رو گرفت. نگاه مهتاب همش روی من بود و من باید یه حرکتی میزدم…
اگه فرض بر این بذارم که چیزی توی نوشدنیم ریخته پس الان باید ادای آدم های گیج رو دربیارم.
روی صندلی نشستم و چشم هام رو خمار کردم. بعد دقیقه ای وانمود کردم که سرم درد میکنه و همون موقعش
مهتاب پیشم نشست.
_عسل حالت خوبه؟
آخی گفتم.
_وای سرم خیلی درد داره، منگ شدم.
بازوم رو گرفت و من رو با خودش هم قدم کرد.
_به کیان میگم که بریم. حرفی نزدم که خود کیان اومد.
_چی شده؟
_عسل حالش خوب نیست.
کیان بدون هیچ حرفی جلوتر از ما به طرف ماشینش رفت.
اونقدر این حال بد من رو جدی گرفتن که مطمئن شدم، اینجا چیزی لق میزد منتها دلیلشون برای اوردن من به بهمونی و سعی تو بیهوش کردن من و برگشتنمون چی بود؟
پشت نشستم و دراز کشیدم و مهتاب کنارم نشست، زیادی داشتن طبیعی بازی میکردن، پلک هام رو بستم ولی تو لحظه ی اخر، برقی چشمم رو زد و نگاهم خیره ی انگشت مهتاب شد.
توی انگشتش، انگشتر مشکی رنگ اسپورتی بود انگشتری که موقع اومدن نبود چون مهتاب توی عمارت دستم رو گرفت.
کیان هم انگشتر نداشت و اگه هم داشته بود سایز مهتاب نمیشد.
یعنی برای گرفتن انگشتر اومده بودن؟
عجب!
با رسیدنمون به عمارت، من بیشتر ادای حال بد رو دراوردم، جوری که کیان بلندم کرد و داخل برد، من چشم هام رو بسته بودم که صدای صابر اومد.
_عسل چشه؟چرا بلندش کردی؟
_مشروب زیاد خورد.
جلوی خودم رو گرفتم تا چشم هام رو باز نکنم، من مشروب نخورده بودم جز اونی که مهتاب بهم داد و ریختمش که اون آبمیوه بود.
_ببرش بالا کیان، من لباسمو عوض منم میام پیشش. صدای پاشنه ی کفش مهتاب اومد که میرفت.
_بهت گفته بودم مواظبش باش.
_نمیتونم که بهش بگم چیکار کنه چیکار نکنه.
تکون خورد که آروم لای پلک هام رو باز کردم که نگاه صابر رو روی خودم دیدم و دوباره بستمشون.
از پله ها بالا رفت و من رو به اتاق برد و روی تخت گذاشت،تکونی خوردم که پتو رو روی تنم کشید.
نفس هام رو منظم کردم که در با صدای قیژی باز شد.
_خوابه کیان؟
_آره.
_خوبه.
_نترس با اون موادی که بهش دادی، حتما خوابیده.
پس درست حدس زده بودم، اینجا یه ماجرایی بود که گفته نمیشد و من فهمیدمش، این رو هم حدس میزدم که صابر پای من رو به این ماجرا کشیده بود.
با صدای بسته شدن در، یکم توی اون حالت موندم و بعد، از روی تخت بلند شدم، نمیدونستم برم بیرون یا نه، زوده یا دیر ولی…
با باز شدن در از جام پریدم که صابر داخل شد، با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
_نتونست بیهوشت کنه؟
_تو از کجا فهمیدی؟
لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت.
_چون منم نتونست بیهوش کنه.
ابرویی بالا انداختم که نزدیکم شد و روی تخت نشست، دستم رو گرفت.
منتظری برات توضیح بدم درسته؟
سرم تو تکون دادم که گفت:
_طولانیه و الان نمیتونم، فردا میگم.
باشه ای گفتم که بلند شد و رفت ولی من نتونستم بخوابم، بدجور کنجکاو شده بودم.
از اتاق بیرون رفتم و توی راهرو سرک کشیدم، چیزی نبود ولی…ته راهرو برق چیزی نظرم رو جلب کرد، آروم رفتم جلو و نور گوشیم رو زدم و برشداشتم.
انگشت ظریف با ردیف نگین. نگاهی به بالای راهرو انداختم و آروم قدم هام رو برداشتم، ترس
داشت بهم غلبه میکرد ولی بالا رفتم. به راهروی بالا که رسیدم، نور گوشی رو چرخوندم که راهروی
کوتاهی دیدم که فقط یک در توش بود. آروم به سمتش رفتم و پشتش ایستادم.
گوشم رو به در چسبوندم که صدایی مثل بالا پایین رفتن تخت و آه و ناله ی کوتاه شنیدم.
با فکر کردن و حدس زدن اتفاق توی اتاق دهنم عین غار باز موند. کی تو این اتاق بود؟ صابر و مهتاب یا…کیان و مهتاب؟دستم رو
دستگیره نشست و خیلی آروم اون رو پایین دادم که در باز شد.
لای در رو آروم باز کردم و با دیدن دو تنی که روی تخت تو هم میلولیدن، چشم هام گرد شد.
این…هیکل مال کیان بود نه مال صابر… قدم به عقب گذاشتم و همونجوری که اومده بودم، برگشتم، به اتاق
رفتم و توی اتاق شروع به قدم زدن کردم. چرا باید کیان با مهتاب بخوابه…
غیر از این چرا برای یه همخوابی من رو بردن مهمونی که اونجا بیهوشم کنن…
اون انگشتره، مهتاب از کجا اون مواد روی ناخون هاش رو اورده؟ داشتم دیوونه میشدم نه این که کارهاشون من رو ناراحت کرده
نه…
اصلا مهم نبودن، سوال من این بود که چرا اصلا این کارهارو میکنن…مهتاب اگه کیان رو میشناخت و آمریکا هم رفته یود چرا با صابر دوست شده بود؟
و چرا کیان از همخوابی مهتاب و پدرش معترض نبود….

2 ❤️

2021-10-24 14:32:35 +0330 +0330

(قسمت15)

خدای من!
مغزم ازشدت سوال داشت میترکید.
برای یه لحظه حس کردم صدایی شنیدم، خیلی سریع روی تخت پریدم و پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم که بعد چند ثانیه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
و بعد تخت بالا پایین شد و دستی دور کمرم حلقه شد که از بوش فهمیدم کیانه ولی بوی زنونه ای قاطیش بود که خب مال کسی جز مهتاب نبود.
سعی کردم نفس هام رو تنظیم کنم، الان وقتش نبود که بفهمه، اول من میفهمیدم.
چشم هام رو محکم تر روی هم فشار دادم تا خوابم ببره ولی نمیشد، پس تکون ریزی خوردم و ناله کردم.
_عسل؟ حالت خوبه؟
دست روی سرم گذاشتم و نالیدم:
_کیان…سرم.
دست روی سرم گذاشت و گفت:
_چیزی نیست زود خوب میشی، الان برات قرص میارم.
دستش رو گرفتم و کشیدم، همین مونده بود برام قرص بیاره.
_قرص نمیخورم من، برو بیرون فقط، حالت تهوع دارم دوست ندارم وقتی بالا میارم اینجا باشی.
باشهای گفت و خیلی بیتفاوت رفت که پوزخندی زدم، رگ آمریکایی داشت دیگه.
کم کم خوابم گرفت و خوابیدم، صبح با صدای چیزی بیدار شدم که کیان رو در حال لباس پوشیدن دیدم.
سرآستین های کتش رو بست و نگاهش رو سمتم چرخوند که با دیدن چشم های باز لبخندی زد.
_سلام خانم، حالت بهتره؟
سر تکون دادم و از روی تخت بلند شدم، تو دستشویی صورتم رو
شستم و امیدوار بودم که مهتاب هم نباشه تا من بتونم با صابر صحبت کنم.
بعد از رفتن کیان، از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم که صابر رو نشسته روی مبل دیدم.
_منتظرت بودم، بیا کسی نیست.
به سمتش رفتم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
_اینجا چه خبره؟
خونسرد به خوندن روزنامه ی توی دستش ادامه داد.
_چه خبری میخوای باشه؟
_من دیشب توی طبقه ی سوم دیدم کیا…
وسط حرفم پرید.
_سکس میکردن.
نگاه عصبانی بهش انداختم، پس میدونست و اینقدر خونسرد بود، با عصبانیت غریدم.
_میدونستی و کاری نکردی؟
روزنامش رو تا زد.
_چیکار کنم؟ به دوست دخترم بگم با پسرم نخواب؟ دهنم از شدت تعجب باز موند، چی میگفت؟
_اون چیزی که میخوای رو بهت نمیگم عسل،چون ازت مطمئن نیستم، فقط در این حد بدون که…
_که مهتاب رو دوتایی میگایید درسته؟ روزنامه رو پرت کرد روی میز.
_چرا دختری که با پسرم دست به یکی کردن تا پول منو بالا بکشن نکنم؟
این حرفش فقط باعث شد گیج تر بشم
_اگه اون دنبال پولته خب چرا اینجاست؟ و اگه میدونی چرا بهشون
نمیگی… دستم رو گرفت.
_اونا چیزی از من دارن که تا پسش نگیرم نمیتونم کاری کنم و اون چیز رو…
با پیچیدن صدای زنگ گوشیش ساکت شد، گوشیش رو از روی میز برداشت و با دست بهم اشاره کرد که برو، خشمگین از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.این وضع دیگه داشت خیلی مسخره
میشد. صابر با کسی دوسته که با پسرش میخوابه و خودش هم میدونه و
با این حال من رو اورده…
_عسل، یکی دم در کارت داره.
اخم هام رو توی هم کشیدم و نگاهی بهش انداختم، کی میاد اینجا؟
شونه بالا انداختم و از ساختمون خارج شدم، مقابل در که رسیدم، با دیدن امیر نفس کلافه ای کشیدم.
چطوری منو پیدا کرده بود این بشر؟ در رو کردم که به سرعت داخل شد و مچ دستم رو گرفت.
_مدارکا کجان عسل؟ چرا اوردیشون اینجا؟
_از کجا میدونی اوردم اینجا؟ حالت خوبه؟
سرش رو بین دستاش گرفت و نالید، عقب عقب رفت و گفت:
_همش دارن تهدیدم میکنن که اگه بهشون پول ندم، مدارکو پخش میکنن، عسل من هیچ پولی ندارم دیگه.
نیشخندی زدم و فکرم پی سیمکارت جدیدم رفت که چند روزی بود باهاش امیر رو اذیت میکردم.شونه بالا انداختم و گفتم:
_مدارک رو شاید کس دیگه ای هم داره، من به کسی ندادم، درضمن من پولم رو گرفتم حالا وقتشه بقیه هم بگیرن.
از چشم هاش آتیش میبارید و پلکش میپرید، امیر بود دیگه، عاشق پول و حالا که همه چیش داشت گرفته میشد، عصبی بود.
_اون مدارک رو بهم بده وگرنه بلای بدی سرت میارم، میدونم همه ی اینا زیر سر توئه، تو به اون عوضی که حتی نمیدونم کیه دادی.
خیلی سعی کردم که نخندم ولی نشد و خنده ی آرومی سر دادم.
_خب اگه من داده باشم به اون که الان مدرکی ندارم، حالت خوبه؟اره من دادم و پیشم نیستن حالا هری.
روم رو برگردونم که با صدای دادش نیشخندی زدم.
_یه بلایی سرت بیارم عسل که حتی فرصت گه خوردن هم نداشته باشی.
انگشت فاکم رو بلند کردم و به طرفش گرفتم، آدم ابله، وارد سالن شدم و مستقیم از پله ها بالا رفتم، در کمد رو باز کردم و کوله ی مشکی بزرگ ته کمد که مال کیان بود رو برداشتم، همه ی وسایلم رو اونجا ریختم و بعد از لباس پوشیدن رفتم، صابر با دیدنم با تعجب
گفت:
_کجا داری میری عسل؟
_خونه، نکنه انتظار داشتی همین جا بمونم؟
بهت زده از جاش بلند شد و نزدیکم ایستاد، کوله رو گرفت و کشید که رهاش نکردم.
_تو نمیشه الان بری، من بهت بابتش پول دادم.
بازوم رو از بین دستش کشیدم و مشتی تخت سینش زدم که صورتش تو هم رفت و عقب رفت، اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_پولی که بهم دادی بابت خوابیدن با پسرت بود نه چیز دیگه ای که حالا حرفش رو میزنی، تو اصلا چیزی در مورد گاییده شدن دوست دخترت توسط پسرت نگفته بودی، میدونستی همچین
آدمیه و منو زیرخوابش کردی که چی بشه؟ روم رو برگردوندم که دوباره بازوم رو گرفت و کشید که کلافه روم
رو برگردوندم و با اعصاب داغونی گفتم: _چیه؟ چه حرفی برای گفتن داری؟
_اون پولی که من بهت دادم ارزشش از یه تیکه پوست توی واژن تو بیشتره.
دندون هام رو روی هم فشار دادم و از عمارت خارج شدم. در رو محکم به هم کوبیدم و با عصبانیت قدم رو تا سرکوچه کشوندم، فکرم اصلا کار نمی.کرد و قفل قفل بودم، ماشینی گرفتم و آدرس خونه رو دادم که گوشیم زنگ خورد و اسم امیر روی صفحه تقش بست.
_چی میخوای؟
حرف هام رو بهت زدم حالا گمشو….

3 ❤️

2021-10-24 14:35:40 +0330 +0330

یک اثر هم بزن شوگر مامی
بلکه یکی پیدا شد برام

0 ❤️

2021-10-24 21:06:45 +0330 +0330

(قسمت16)

_اون…کار توئه مگه نه؟ که منو بترسونی؟ یا کار کس دیگست عسل مدارک دادی کسی…
پوفی کردم و با اعصاب خوردی فریاد زدم.
_نه احمق کار خودمه خواستم ازت پول بکشم، عجب خری هستی خب توی مدارک اسم منم هست، اندازه ی تو گیر نمیوفتم ولی هستم، حالا هم گمشو.
تماس رو قطع کردم و مقابل در خونه پیاده شدم، کلید توی قفل انداختم که همون موقع ماشینی با سرعت مقابل در ایستاد، با حدس این که کیه، کیف رو همون دم در رها کردم و با توپ پر به
سمتش رفتم. امیر با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، بازوم رو
گرفت و تکون وحشت ناکی بهم داد و با لحن خیلی بدی بهم گفت: _تو بودی، توی اشغال چند روزه برای من خواب و خوراک نذاشتی،
آدمت میکنم عسل….
زدم تخت سینش که قدمی به عقب رفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_بکش عقب بابا، خر کی باشی منو آدم کنی تو، تو خودت لازمه ادم شی.
دندون هاش رو با حرص روی هم فشار داد، دردی توی بازوم حس کردم ولی بی توجه بهش سعی کردم خودم رو عقب بکشم که محکم تر منو گرفت.
_چرا، این کارارو می کنی ما که باهم دیگه خوب بودیم عسل.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_خوب؟ این که تو از من سواستفاذه میکردی و هر روز مینداختیم تو بغل این پیرمرد و اون پیرمرد و بعد همه ی پولارو میبردی اسمش خوب بود؟
مشتش رو کنار گوشم به دیوار زد که جیغی کشیدم ولی کم نیوردم، اون حق نداشت اینجوری با من رفتار کنه قلم پاش رو
خورد میکردم مرتیکه، پام رو به ساق پاش کوبیدم که آخی گفت و خم شد.
هلش داد و خودم روم رو برگردوندم و وارد خونه شدم، خواستم در رو ببندم که در رو هل داد و داخل شد.
_عسل عزیزم فقط مدارک رو بهم بده، همین، دیگه هیچی ازت نمیخوام.
نفسی کشیدم و لبخندی زدم.
_همه ی پولای تو حساب رو بهم بده تا منم مدارکتو بهت بدم،چطوره؟
از شدت درموندگی داشت دیوونه میشد، نه میتونست پولاشو بده و نه میتونست بیخیال مدارک بشه، نگاهی به اطراف و به خونه انداخت و گفت:
_توی اون عمارت میتونی زندگی کنی نه؟
شونه هامو بالا انداختم و با حالت کاملا ریلکسی گفتم:_آره میتونم چطور؟اصلا به تو چه ربطی داره؟
سری تکون داد و از خونه خارج شد که شونه ای بالا انداختم ولی بعدش دستم روی معده ی دردناکم مشت شد، مثل تمام موقع هایی که عصبانی میشدم درد گرفته بود، وارد سالن شدم و کیف رو روی مبل پرت کردم و خودم روی مبل روبه روش دراز کشیدم، هوفی کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم درش اوردم که
اسم کیان رو روی صفحه دیدم و نچی کردم، اینم سیریش شده.
_سلام کیان، خوبی؟
_سلام نه خوب نیستم، کجا رفتی یهو؟
کفش هام رو از پاک دراوردم
_خب اومدم خونه دیگه، تا ابد که اونجا نمیمونم.
از روی مبل بلند شدم و دکمه ی شلوار تنگم رو که اذیتم میکرد رو باز کردم.
_خب باید به من میگفتی و چرا نمیتونی اینجا بمونی مگه تو خونه چی داری؟ تازه ما برنامه ی سفر هم ریختیم، من و تو و مهتاب میریم.
پوزخندی روی لبم نشست، آره من و تو و مهتاب چون صابر اجازه نمیده تنها برن، سعی کردم تمسخر توی صدام رو حذف کنم.
_من که گفتم سفر نه، آخه درس دارم، امتحانام داره شروع میشه نمیتونم کلاس هام رو به خاطر سفر از دست بدم.
با زیاد شدن درد توی معدم لبم رو گاز گرفتم و به طرف اتاق خوابم رفتم و از توی کشوی کنار تخت، قرص معده رو دراوردم.
_خب باشه میموندی، الان من تنهام، مهتاب هم خیلی از تو خوشش اومده و الان خیلی ناراحته.
دوست داشتم بلند قهقهه بزنم، نه مهتاب ناراحته چون به بهانه ی من نمیتونی ببریش بیرون.
_کیان من باید برم فعلا، کاری نداری؟
بدون این که بهش اجازه بدم حرفی بزنه، به طرف میز تحریر توی اتاقم رفتم،در کمد کوچیک چسبیده بهش رو با کلید توی دستبندم باز کردم و قفل گاوصندوق رو زدم.
برگه ها و عکس های داخلش رو نگاه کردم و با لذت بهشون خیره شدم، خب این ها چیزایی نبود که امیر فکر میکرد اینا چیزایی بدتر بودن، مدارکی که باعث میشد امیر قشنگ به زمین کوبیده شه، اول که اینا رسید دستم، فکر نمیکردم به دردم بخورن، حتی یه بار به سرم زد که بندازمشون ولی نگهشون داشتم.
عکس هارو دونه دونه نگاه کردم و آروم خندیدم، من آدم خبیثی نبودم ولی از همه ی آدما نقطه ضعفی داشته باشم، دستی به موهام کشیدم و از روی تخت بلند شدم، مدارک رو روی میز گذاشتم و
روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو برای کمی خواب بستم.
خوابم برده بود و داشتم…یه خواب عجیب میدیدم، خوابی که توش صدای کوبیده شده چیزی بود، با حس دست کسی روی تنم چشم باز کردم که با حس دود اطرافم چشم بستم، نفسی گرفتم ولی به
سرفه افتادم. _عسل…بلند شو همه جا آتیشه،الان خفه میشی.
صدای کیان بود، ولی چی داشت میگفت؟ آتیش؟ با پاشیده شدن آب روی صورتم جیغی کشیدم و نشستم که مبهوت در اتاق شدم، دری که پشتش آتیش زبونه میکشید.
_عسل بلند شو، باید بریم الان آتیش همه جارو میگیره. با این حرفش تکونی به خودم دادم و به سمت کمدم رفتم.
_چیکار میکنی الان وقت لباس برداشتنه دختره ی خنگ؟
بی توجه به حرف هاش وسایل رو کنار زدم و ساک ته کمد رو که همیشه آماده گذاشته بودم رو برداشتم که کمرم از پشت گرفته شد و همراه ساک تو هوا معلق شدم که همون موقع چشمم به
مدارک روی میز افتاد.
_کیان…کیان مدارک کیان بیارشون.
به طرف پنجره رفت که همون موقع شونش رو گاز گرفتم که دادی زد و منو زمین گذاشت، بی توجه به آتیش درحال شعله ور توی اتاق به سمت میز دویدم و عکس و برگه هارو برداشتم و پیش کیان
برگشتم که با دست پس گردنی بهم زد.
_دختره ی احمق، این که کاریه. جوابش رو ندارم چون اصلا جوابی نداشتم، نفسم تنگ بود و قلبم
تند میزد و پردازش این اتفاق هنوز دور از باور من بود. من رو از پنجره رد کرد و خودش هم بیرون اومد و بعد دستم رو
گرفت و کشید و عقب برد اما من چشم هام خیره ی خونه م بود.
_الان آتیش نشانی میاد، حالت خوب تو.
توی خیابون ایستاده بودیم و من نگاهم به آتیشی بود که به دست آتیش نشان ها خاموش میشد، میخواستم بعدش برم داخل و ببینم چه اتفاقی افتاده…بغض کرده جلو رفت که بازوم کشیده شد.
_نرو خطرناکه. نگاهم رو به سمت کیان چرخوندم و گفتم:
_ولی خونه ام سوخت، بازوم رو ول کن میخوام برم ببینم چیزی ازش مونده….

2 ❤️

2021-10-26 01:56:06 +0330 +0330

(قسمت17)

در جوابم محکم بغلم کرد و منو به خودش چسبوند که تقلا کردم از بغلش بیرون بیام ولی محکم تر منو گرفت،مشتم رو به کمرش زدم، کاش ولم میکرد.
_بابا ولم کن برم ببینم خونه ی بیصاحابم چی شده. جفت بازوهام رو گرفت و تکونی بهم داد و توی صورتم با خشم غرید.
_سوخت، همه جاش سوخت و تو اگه الان زنده ای به خاطر منه وگرنه خودتم الان اون داخل مرده بودی عسل پس دهنت رو ببند قبل این که من برات نبستمش.
از صدای بلندش برای اولین بار بغض کردم،مشتی به سینش زدم و ازش جدا شدم و لب جدول نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم، همه چیم سوخته بود، با این که پول خرید خونه داشتم ولی وسایلم رو جون کندم تا خریدم، کلی اذیت شدم…تحقیر شدم،
این رسمش نبود که یهو از دستشون بدم.
ایستادم و دستم رو روی صورتم کشیدم، کیف افتاده روی زمین رو برداشتم و روی شونم انداختم، دیگه باید میرفتم، آهی کشیدم، دوباره عسل بدبخت بیخانمان، راست میگفتن هر یتیمی تا آخر عمرش یتیمه، سر تکون دادم و روم رو برگردوندم که این بار کیفم کشیده شد و به بدنه ی ماشین کوبیده شدم. _عجب زبون نفهمی عسل، سوار شو.
اخمی بهش کردم و گفتم: _بابا ولم کن عجب سیریشی هستی خو نمیخوام و…
با کنده شدنم از سطح زمین جیغی کشیدم که منو تو ماشین پرت کرد و در رو بست، دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و کشیدم که قفل بود.حرصی دوباره جیغی کشیدم و خودم رو به صندلی
کوبیدم که خودشم سوار شد و ماشین رو به حرکت دراورد.
_خب خونه خاموش میشه بعدش چی میشه؟ نباید قفلش کنم وچیزی، پیادم کن.
بی توجه به رانندگی ادامه داد، دوست داشتم بازم اعتراض کنم ولی سرم به شدت درد گرفته بود، ناله کردم و روی صندلی خوابیدم.
هرچی بیشتر میگذشت من حالت تهوعم بیشتر میشد، دستم روی شکمم بود و نگاه خمار و خستم به دیوار بود.با توقف ماشین نشستم و دستم روی معدم مشت شد، خیلی درد میکرد ولی فشار حالت تهوع بیشتر بود، دوست داشتم رو تک تک کله های نگهبانا بالا بیارم.
_تو باغ بالا بیاری تنبیهی.
چشم غره ای بهش رفتم و با قدم های نامتعادل به سمت عمارتی که از من هم کثیف تر بود رفتم و واردش شدم که صابر با دیدنم اخم هاش رو توی هم کشید و مهتاب رو از روی پاش هل داد.چطور میتونست با این واقعیت این که مهتاب با پسرش هم میخوابه تحملش کنه و نازش کنه، این واقعا خیلی عجیب بود و من
نمیتونستم باورش کنم ولی… این مدل صابر بود، کص از هرچیزی براش با اهمیت تر بود….
_چی شده؟ شماها چرا اینجورید اخه.
دستم رو گرفت و به سمت مبل کشید و منو پیش خودش نشوند، دستم رو که یکم هنگام برداشتن مدارک سوخته بود رو بلند کرد و آروم بررسیش کرد که آخی گفتم.
_مهتاب، جعبه ی کمگ های اولیه، زود باش بیار.
دستم رو از دستش کشیدم و اشک های جمع شده توی چشم هام رو کنترل کردم، از روی مبل بلند شدم و با دو از پله ها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم و وارد شدم، به در تکیه دادم و گریه کردم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و همون جا سر خوردم، حقیقت این که من کسی رو نداشتم دوباره داشت رو سرم کوبیده میشد، اون قدر بدبخت بودم که کیان، کسی که برای پول لنگامو براش
دادم بالا منو نجات بده و…
امیر! اون آتیش زد تا مدارک رو بسوزونه، ما از بچگی باهم بودیم، یعنی اینقدر بی ارزش بودم؟
درسته دعوا کردیم درسته که من حرصش دادم ولی اون توی این چندسال پای من رو تو هرچی کار
کثیف برای پول باز کرده بود و من خسته شده بودم، چقدر بدوم دنبال پیرمردا؟حقم یکی مثل کیان نبود؟ البته اینم گه دراورد که با دوست دختر پدرش میخوابید و صابر هم میدونست.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم دیگه گریه نکنم، به هرحال اتفاقی بود که افتاده…با پولای صابر خونه
میخریدم.
تقه ای به در خورد که از پشت در بلند شدم، مهتاب داخل شد، نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و رو برگردوندم، روی تخت نشستم که کنارم نشست و دستم رو گرفت و شروع به گذاشتن پماد روش
کرد، بعد هم باند رو دورش پیچید.
_میتونم بفهمم که چقدر ناراحتی، منم یه بار دزد خونمون رو زد و هرچی داشتیم برد، ماهم فقیر بودیم و پدر من خیلی گریه میکرد، همه چیزمون رو از دست دادیم و اون جا بود که من صابر
رو شناختم و بهمون کمک کرد.
حرفی نزدم تا خزعبلاتش رو کامل بگه و بره، اصلا حوصلش رو
نداشتم و فقط میخواستم امشب تموم شه تا فردا برم و دیگه هیچ
وقت این جماعت رو نبینم، دستم رو ول کرد و نگاهی بهم انداخت.
_حالت بهتره؟
سرم رو تکون دادم و دعا کردم که بره بیرون ولی بدترش بهم نزدیک تر شد و دستش رو دور شونه ام انداخت، دوست نداشتم قضاوتش کنم چون منم یکی مثل اون بودم تقریبا ولی مهتاب واقعا
نفرت انگیز بود، تک خنده ای کردم.
_به چی میخندی؟
هنوز اشکات خشک نشده دختر.
_برو بیرون.
بی حرف بلند شد و رفت که نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهم رو به سقف دوختم که دوباره در باز شد.
_عسل. چشم هام رو با عصبانیت بستم، کیان بود، تخت تکون خورد و بعد
دست هایی دور کمرم حلقه شدن و لب هاش رو شقیقه ام نشست.
_حالت خوبه عزیزم؟
تکونی خوردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی دست هاش رو
دورم محکم تر کرد، دستش زیر پیراهنم رفت و پوست شکمم رو
لمس کرد که لرزیدم، من اعصابم داغون بود و این به من دست میزد.
_دلت میخواد یه دور سکس وحشی بریم حالت خوب شه؟
همون جوری که دوسش داری انجامش میدم، وحشی جوری که صدای جیغات تا پایین برسه.
چشم هام رو بستم و حرفی نزدم که دوباره مهتاب اومد و من نگاه با غیضش رو به من و کیان دیدم، لیوان آبی روی میز گذاشت که بدون فکر برشداشتم و سر کشیدم تا بلکه یکم از گر گرفتگیم کم
کنه، به تاج تخت تکیه دادم و کلافه گفتم:
_کیان لطفا تنهام بذارم من حالم خوب نیست و شماها هی یکیتون میاد، من فقط میخوام تنها باشم همین، این موضوع درکش چقدر برای شما سخته؟
حرفی نزد و به جاش رفت، من که میدونم الان یهو در باز میشه و صابر میاد داخل، شانس ندارم که! کل عمرم تنها بودم و هیچکس
دورم نبود ولی الان که میخوام تنها باشم، نمیذارن….

2 ❤️

2021-10-26 03:53:34 +0330 +0330

(قسمت18)

صدایی از درونم میگفت که نگرانتم ولی من این نگرانی رو
نخوام باید کی رو ببینم؟ سر تکون دادم که با حس گیجی، دراز کشیدم و چشم هام روی هم افتاد، نگاهم میخ لیوان آب شد و لعنتی به مهتاب فرستادم، سعی کردم چشم هام رو باز نگه دارم
ولی نشد و خوابیدم.
با حس حرکت دستی روی موهام از خواب بیدار شدم که صابر رو بالای سرم دیدم.
_اون رفیق بچگیت بد ضربه ای بهت زد مگه نه؟
یکم نگاهش کردم تا بتونم حرفش رو پردازش کنم و وقتی فهمیدم چی داره میگه رو برگردوندم.
_عسل، فراموش کن اونو، من میتونم برات یه خونه ی بهتر بخرم ولی مساله اینجاست که تو باید کاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و من رو مقابل خودش قرار داد و عمیق بهم نگاه کرد.
_کاری که میگم انجام میدی.
_انجام ندم؟
_تو دوست داری فیلم سکست با پسرم به دست دانشگاهت برسه؟
یا گزارش تماسمون که در مقابل پول زیرخواب شدی.
با این حرفش روح از تنم پر کشید، من چطوری بهش اعتماد کرده بودم و اون چطوری همه چیز رو خراب کرده بود، اومدنم به اینجا و خوابیدن با کیان همش یه نقشه بود.
_من نمیخوام این کار رو بکنم ولی اگه تو کاری که میگم انجام ندی، شک نکن که نابودت میکنم عسل، پس مثل آدم گوش بده.
_تو فیلم رابطه ی مارو داری؟
نیشخند کثیفی زد و دستش رو روی رون پام گذاشت که لرزیدم و خودم رو جمع کردم که گفت: _من از اون نظرها بهت ندارم عسل، ولی کاری که میگم رو بدون چون و چراباید انجام بدی، هرکاری که من میگم وگرنه نابودی…
پوزخندی بهش زدم، واقعا فکر میکرد میتونه منو بترسونه؟ خب اره چون من واقعا از این حرف هاش ترسیده بودم اگه واقعا فیلم داشته باشه چی؟ نشون دانشگاه بده من بدبخت میشم.
_ببین صابر باید برای من تعریف کنی، که چه اتفاقی افتاده تا من بتونم کمکت کنم اینجوری اصلا نمیتونم، متوجه میشی چی میگم؟
نگاهی بهم انداخت و دستش رو از روی رونم برداشت که نفسی کشیدم، اصلا خوشم نمیومد کسی ازم سواستفاده کنه و حالا که صابر این کار رو کرده بود به شدت ازش متنفر شده بودم.
_من موقعی مهتاب رو دیدم که خونوادش داشتن بی خونه میشدن، دلم سوخت و بهشون کمک کردم ولی مهتاب…خودش به من چسبید، اون قدر سر راهم سبز شد که به خودم اومدم و دیدم توی تختمه، خونوادش فهمیدن و طردش کردن که من پیش خودم اوردمش.
با دقت به حرف هاش گوش میدادم تا بتونم درست و کامل بفهمم، این قضیه خیلی حساس شده بود و من باید یه جوری خودم رو
ازش بیرون میکشیدم حالا هرطوری که شده.
_خب بعدش چی شد؟
_بعدش شد زیرخواب من، حقیقتش رو بخوای من خیلی باهاش حال میکنم اون تنگ و داغه، پوزیشن هاش هم که…
دوست داشتم بزنمش، من اینجا از شدت استرس در حال سکته کردن بودم و این داشت از گرم وداغ بودن دوست دختر جندش حرف میزد.
_ول کن این حرف هارو، منم میدونم تنگه که اون جوری میکنی توش.
نیشخندی زد.
_حسودی نکن، بعدش کیانوش از خارج اومد و همدیگه رو دیدن، مهتاب معمولا تو خونه بود و طبیعتا حوصلش سر میرفت، من یه اشتباهی کردم و اونم این بود که اجازه دادم این دوتا باهم برن
بیرون.
دست هام رو تکیه کردم و به تاج تخت تکیه دادم، تقصیر خودش بود پس، کصشو در اختیار آزاد پسرش گذاشته بود، مهتاب کص صابر بود و صابر اونو داده بود به کیان حشری.
_هرشب بیرون بودن و روحیه ی مهتاب خیلی عوض شده بود، تا این که یک شب وقتی خواب بودم، نمیدونم برا چی بیدار شدم و دیدم مهتاب نیست، دستشویی خالی بود و نگرانش شدم به خاطر همین رفتم ببینم کیانوش ازش خبر نداره که صداهایی از اتاق شنیدم. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم، بد توش فرو کرده بودن، بدبخت صابر، از کی خورده بود.
_کیانوش بعدش رفت آمریکا و مهتاب منزوی شد، اونقدری که نگرانش شدم و فرستادمش پیش کیانوش، میدونستم قراره سکس کنن ولی برام مهم نبود، ولی وقتی مهتاب برگشت عوض شده بود.
_میدونی صابر تو واقعا آدم خنگ و بی فکری هستی، کی میذاره دوست دخترش با پسرش بخوابه؟
دست هاش رو توی موهای نداشتش فرو کرد که پوزخندی زدم و نگاهش میخ من شد.
_مسخرم نکن عسل من مهتاب رو فقط برای سکس میخواستم و حتی اگه به سرایدار خونمون هم میداد برام مهم نبود ولی این که با پسرم دست به یکی کنه، این برای من خیلی زور بود.
با نیشخند به سمتش خم شدم و گفتم:
_صابر…قبول کم زورت اومده از این که دیگه اونقدر جذاب نیستی که دخترا برات له له بزنن، یه دوست دختر داشتی که اونم ولت کرد، اوخی.
داشت عصبانی میشد و منم همین رو میخواستم حالا که بهش فکر میکنم میبینم پخش شدن فیلم هام برام واقعا مهم نبود، من یه یتیم بی خانواده بودم مثلا چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟
_رو اعصاب من نرو عسل، میدونم هدفت از این حرفا اینه که دست از سرت بردارم ولی من ازت مدرک خوبی دارم که باهاش تورو تو چنگم بگیرم.
ابرویی بالا انداختم و آروم خندیدم، دست دراز کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، دوتا تماس بی پاسخ از امیر، به حساب اینم بعد میرسم.
_خب باشه رو کن؟ چه ضربه ای میخوای بهم بزنی با این؟ از دانشگاه اخراج میشم؟ خب بشم…منتها این جا من از تو به دلیل حتک حیثیت شکایت میکنم.
بازوم رو کشید و تکونی بهم داد.
_تو زنا کردی.
_توهم با مهتاب شب و صبح تو همید، شما زنا محسوب نمیشید؟ چوب خط گناه جفتمون به یه اندازه پر شده اگه تو بخوای به من ضربه بزنی من تورو میکوبم زمین صابر…چون من چیزی برای از
دست دادن ندارم ولی تو… نگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم و بعد یقش رو بین انگشتام گرفتم….

2 ❤️

2021-10-26 16:18:47 +0330 +0330

(قسمت19)

_ولی تو خیلی چیزا داری، پا روی دم من نذار که بد میکوبمت و میدونی که این کارو میکنم.
اون با عصبانیت به من زل زده بود و من با تهدیدی که خودم میدونستم تو خالیه، من فقط زبون بودم و به وقتش، از همه بی عرضه تر میشدم، چون که من پشتوانه ای نداشتم…
کسی که از من حمایت کنه، کسی نبود دلم بهش گرم باشه…
_۲۰۰ تا دیگه بهت میدم این کار رو برام انجام میدی. دیگه داشت اعصاب منو بهم میزد، فکر میکرد من هالوام.
_صابر آدم خر گیر اوردی؟ مگه چقدر میخوان ازت پول بکشن که تو بخوای به من ۲۰۰ میل بدی؟ نصف پولات که برای منه، اینجا یه چیزی میلنگه و تو نمیگی، درضمن ۲۰۰ تا برای تحمل دروغا
و دورویی های خودت و پسرت کمه.
یقش رو ول کردم و خودم به تاج تخت تکیه دادم، از روی تخت بلند شد و توی اتاق رژه زد، پس درست حدس زده بودم، اینجا چیزی بود که صابر به من نمیگفت.
_میخوام شرکت کیان رو تا مرز ورشکستگی ببرم چون از وقتی که اومده کار من کساده.
ابرویی بالا انداختم، پس درواقع پدر به پسر میخواست بزنه اون هم به خاطر یه کص…آروم خندیدم و درحالی که شونه هام میلرزید گفتم:
_صابر، شرکت کیان به تو چه اصلا، تو کار و اعتبار خودتو داری و کیان تازه اومده تو کار، اگه قراره با شرکت کیان اعتبار تو پایین بیاد خب پس برینم تو کار و اعتبارت.
بیشتر خندیدم که روم خم شد، از شدت عصبانیت صورتش سرخ سرخ بود، همین رو میخواستم، اونقدر عصبی شه که چرت و پرت ببافه و من صداش رو کامل ظبط کنم.
_من رقیب توی کارم نمیخوام بخصوص اگه اون شخص پسر من باشه.
سر تکون دادم و دستم رو زیر چونم گذاشتم، درسته کیان لاشی بود که دوست دختر صابر رو میکرد ولی صابر لاشی تر بود که
میخواست کار و آینده ی پسرش رو خراب کنه، البته جریان مهمونی مهتاب و کیان هم کمی مشکوک بود و من باید میفهمیدم جریان چیه.
_۳۰۰ تا بده و باقیش رو بذار بر عهده ی خودم.
کلافه نفس کشید و بعد سرش رو تکون داد، وقتی از اتاق بیرون رفت، من سوت زنان بدون ذره ای ناراحتی به خاطر سوختن خونه ام به سمت اتاق مهتاب رفتم که اون رو دراز کشیده روی تخت
دیدم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: _حالت بهتره عزیزم؟ سر تکون دادم و کنارش نشستم که دستم رو گرفت: _اینجا بمون پیش ما، لازم نی… انگشتم رو روی لبش گذاشتم و ساکتش کردم.
_هیس…من میخوام حرف بزنم و تو ساکت میشی. یکه خورده سرش رو عقب برد که گفتم:
_من میدونم هم با کیان میخوابی و هم با صابر، پس الان باید همه چیز رو برای من توضیح بدی…
چشم هاش گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند، واکنشش یکم غیر عادی بود.
_من چرا باید با کیان بخوابم؟
_خودم اون شب توی اتاق طبقه ی سوم صداتونو شنیدم، در رو هم باز کردم و کیان رو دیدم.
با این حرفم خیلی بیشتر تعجب کرد ولی من که گولش رو نمیخوردم این دختر، قطعا این وسط یه کاره ای بود.
_میدونم تو نوشیدنیم خواب آور بوده.
با این حرف تعجبش از بین رفت و نفس کلافه ای کشید.
_پس فهمیدی من چه هرزه ایم؟
_توضیح بده.
_من…عاشق کیان شدم و اون هم من رو دوست داره، بیهوش کردن
اون شب هم به خاطر این بود که بعد برگشتنش صابر همش دور
ور من بود و تورو هم اورده بود که پیش کیان باشی، خب دلمون تنگ شده بود.
نچی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_داری دروغ میگی مهتاب، تو و کیان یه نقشه ای دارید .
_من خر نیستم که هم تو هم صابر سعی کنید سرم روبا اینحرف ها و بهونه هاتون شیره بمالید، بهم بگو جریانتون چیه وگرنه من سکس کردنتون رو به صابر میگنم.
با استرس دستم رو چنگ زد و گفت: _نگو بهش همه چی خراب میشه لطفا،
من…من نیاز دارم اینجا بمونم چون جایی برای رفتن ندارم پس لطفا بذار بمونم.
سرم رو بین دست هام گرفتم، هرکدومشون یه زری میزد و من بینشون گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
_من عاشق کیان شدم و بعدش کیان…خب میدونی که شرکت داره
ولی صابر موش میدونه بینمون ماهم خواستیم…
حرفش رو خودم ادامه دادم و گفتم:
_اون رو تا مرز ورشکستگی ببرید.
_نه خواستیم لوش بدیم چون صابر قاطی اجناسش مواد مخدر داره و کیان به خاطر همین راهش رو از پدرش جدا کرد چون نمیتونست بمونه.
این داستان دیگه داشت برگریزون میشد،گور بابای ۲۰۰ میلیون، از اینجا میرفتم، مهتاب در حال زر زدن رو ول کردم و به اتاق برگشتم، وسایل رو برداشتم و رفتم.
طبقه ی اول توی سالن صابر با دیدنم با چشم هاش برام خط و نشون کشید که گفتم:
_میرم تا یه جایی و برمیگردم فقط میخوام یکم تنها باشم. کیان به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که سرم رو بلند کردم تا راحت تر ببینمش.
_تنهایی همراه با کیف.
پوزخندی زدم و سر تکون دادم، کنارش زدم و از خونه بیرون زدم،
توی خیابون راه میرفتم، سر چهارراه ایستادم و همین که خواستم‌ قدم از قدم بردارم دست هایی دور کمرم پیچید و و من رو داخل ماشین گذاشتن.جیغی کشیدم چه با تودهنی محکمی خوردم لال شدم و مزه ی خون رو توی دهنم حس کردم، مرتیکه ی وحشی.
_شما کی هستید چرا منو دزدیدید؟
من هیچی ندارم واقعا فقط ولم کنید.
_ما از شما پولی نخواستیم.
دهنم با دیدتش باز موند، این چطور اومده اینجا و درمورد دزدیدن من صحبت کنه، اخم هاش دقیقا مثل اون روز توهم رفت، سوزشی کنار لبم بود.
_ساکت شو، این جا فقط ما حرف میزنیم و تو جواب میدی وگرنه بد بلایی سرت میارم خوشکله.
لال شدم، البته این حرف رو پسر راننده گفت ولی اونی که پیشم نشسته و دستش روی رونمه همه چی رو میدونه، باور نمی کردم پسری رو ببینم که توی پارتی توی دستشویی ببینمش اون هم
اینطوری که من رو دزدیده…

2 ❤️

2021-10-27 00:59:08 +0330 +0330

(قسمت20)

_تو همون پسری هستی که توی پارتی دیدمش؟
چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم خودشه.
_چرا منو دزدیدی؟
دست هاش رو دورم پیچید و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم لب زد.
_صدات دربیاد کشتمت، فهمیدی؟
کاری که میگم رو بدون چون و چرا باید انجام بدی وگرنه بدبختت میکنم.
حرصی مشتی به شکمش زدم و جیغی کشیدم، این روزا هرکی بهم میرسید میخواست یه بلایی سر من بیاره، محکم تر من رو بین دستاش محصور کرد و گفت:
_تندتر برو، زود باش.
سرعت ماشین زیاد شد و دست و پا زدن های منم همینطور، دیگه
بس بود هرچقدر بقیه برای من تعیین تکلیف کردن.
_کجا منو میبری؟ نگه دار ببینم.
_مثل آدم باش تا حرفم رو بزنم سلیطه.
با دادش خفه شد مکه ولم کرد و دست تو موهاش فروکردو بعد ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم که دیدم دم در عمارت بزرگی هستیم، نکنه منو اورده اینجا بهم تجاوز کنه؟
ترسیده به در چسبیدم که مچ دستم رو گرفت و منو بیرون کشید، دهن باز کردم جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهنم گذاشت، دست و پا زدم ولی اون بلندم کرد و منو داخل عمارت برد، توی سالن بزرگ و شیکش
من رو روی مبل پرت کرد و نگاهش رو بهم دوخت.
_کاری که بهت میگم بدون چون و چرا انجام میدی وگرنه…
بلند شدم و سینه به سینش ایستادم و با خشم گفتم:
_وگرنه چی؟ نابودم میکنی…زمینم میزنی…بهم تجاوز میکنی؟ کدومش؟
نیشخندی زد و از روی میز عکس هایی برداشت و جلوی چشم هام گرفت که قالب تهی کردم، عکس های من و امیر بود ولی با دیدن این که گریم داشتم یکم آروم شدم.
_این من نیستم…دختره اصلا قیافش مشخص نیس
پوزخندی زد و عکس دوم رو جلوی چشم هام گذاشت که این بار ناباور عقب عقب رفتم.
_اگه تو بلدی جوری گریم کنی که کسی تشخیصت نده منم میتونم جوری فتوشاپ کنم که کسی تشخیص نده.
پسره ی آشغال، صورتم رو روی عکس خودم فتوشاپ کرده بود، حیف اون همه زحمت برای گریم، اخم هام رو توی هم کشیدم، میدونستم مقاومت بیشتر از این جایز نیست.
_اینارو از کجا اوردی؟
فقط پیش من بودن.
خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_پول میتونه خیلی کارها انجام بده عزیزم، حالا به حرفم گوش میکنی یا بقیه ی عمرت رو توی زندان میگذرونی.
سرم رو عقب کشیدم و با حرص غریدم _به همه میگم فتوشاپه.
_وقتی پلیس دوست خودم باشه کاری نمیتونی بکنی، حالا هم دهنت رو ببند.
دهن باز کردم که انگشت شستش رو روی لبم گذاشت و فشار داد.
_به عمارت صابر برمیگردی، مثل آدم زندگی میکنی تا من بیام…
سر تکون دادم تا انگشتش رو برداره که برداشت و گفتم:
_تا دلیلش رو بهم نگی نمیتونم.
_چیزی که مال منه پیش اوناس.
چشم غره ای بهش رفتم، همشون این حرف رو میزدن که چیزی که مال اوناس دست اون یکیه.
_اونا هم همینو میگم، دوتا مرد سر یه کص دعوا میکنن لابد توهم عاشق سینه چاکه کص مهتابی.
چشم هاش از تعجب گرد شد و عقب رفت، اعصابم به شدت داغون شده بود و نمیفهمیدم دارم چی میگم، هرکدومشون یه گهی پیش همدیگه داشتن و میخواستن از من استفاده کنن که اون چیز رو
بیارم.
_پیششون سفته دارم دختر بیار.
_خب سفته هاتو چرا من باید بیارم.
نگاهش رو به چشمام دوخت، جذاب وحشی. _چون اگه نیاری عکس هات رو پخش میکنم اون موقع همه
میفهمن عسل خانم از خونه ی خود صابر دزدی کرده.
نفسم توی سینه حبس شد، نمیدونستم که فهمیده…خود امیر هم یادش رفته بود که ما از صابر دزدی کردیم و هنوز یک چیزش پیش من بود.
_از کجا فهمیدی ما…رفتیم تو اون خونه؟
_چون که اون عموی منه.
پوکر فیس بهش زل زدم وگفتم:
_چرا همتون فامیلی کون هم میذارید؟
این کارتون دلیل خاصی داره؟
با کف دست به پیشونیش کوبید و روم خم شد اون قدر که بوی عطر حال به هم زنش تو بینیم پیچید.
_یه بار دیگه حرف بی ادبی بزنی…
_چیکار میکنی؟ لابد توهم یه چیزی میذاری پیش من بمونه؟ خایه هاتو مثلا…
تنم از عصبانیت داشت میترکید و این احمق تو بد موقعیتی داشت با من حرف میزد، دردی توی پایین تنه و شکمم پیچیده بود که میدونستم مال پریودیه و من تو این زمان سگ میشم فقط امیدوار
بودم که الان روی مبل سفید خوشکلش پریود نشم.
_چی از صابر دزدیدی؟
توی فکر فرو رفتم، به همون روزی که با امیر تصمیم گرفتیم از یکی از تاجرا دزدی کنیم و اون خونه ی صابر رو نشونم داد،توی شبی که هیچ کس نبود و خب ما رفتیم داخل…امیر از سالن یک سری چیزها برداشت و من…از اتاق خواب صابر کیف سامسونتش رو برداشتم.یادمه امیر نگران دوربین ها نبود چون نگهبان عمارت دوستش بود و بعدش فیلم اون لحظه هارو پاک کرد و کپیش رو
به خودمون داد که من دزدکی ازش چندتا اسکرین شات گرفتم.
_امیر مجسمه و اینا برداشت و من یه کیف که توش دلار و چندتا بسته بود.
روی مبل مقابلم نشست که من خیسی رو زیرم حس کردم و ناخودآگاه نیشخند زدم، پریود شده بودم اون هم روی مبل این خوشکل خان.
_چندتا بسته چی؟
چشم هام رو با ناز روی هم گذاشتم و گفتم:
_چندتا بسته کاندوم.
مشتش رو به میز کوبید و به طرفم اومد و از روی مبل بلندم کرد و بعد نگاهش میخ مبل شد.
_دختره ی…
نگاهش میخ مبل بود و من واقعا درد داشتم، همیشه اینجوری بودم موقعی که خیلی بهم فشار میومد پریود میشدم حتی شده ماهی دوبار ولی فعلا این مهم نبود هرچند قبلا خیلی ازش خجالت میکشیدم ولی این بار نه…
این بار به خودم افتخار میکردم که تونستم مبل سفیدش رو کثیف کنم با این که این کار به شدت
چندش بود….

2 ❤️

2021-10-27 02:26:24 +0330 +0330

(قسمت21)

دستم رو کشید و منو به اتاقی برد و گفت:
_این اتاق یه دختره، نوار پیدا کن از تو کمدش هم یه لباس بردار ‌و بیا کارت دارم.
هعی!نگاهی به اتاق بزرگ و مجلل انداختم و بعد به طرف در سفید توی اتاق که دستشویی بود رفتم، کمد زیر روشویی رو باز کردم که از شانس خوبم همون جا پد بود، شلوارم رو دراوردم ولی من که شورت با خودم نداشتم!!!از دستشویی بیرون رفتم و به سمت کمدا رفتم و کشوی کوچیک زیر کمد رو باز کردم که انواع شورت هارو دیدم و صورتم جمع شد، چطوری شورت یکی دیگه رو بپوشم؟
البته قرار بود روش نوار بذارم پس…به تنم نمیخورد.بعد از انجام کارم در حالی که دردم هر لحظه بیشتر میشد از اتاق بیرون زدم که مردک رو در حال خوردن چای دیدم،کوفت بخوری پسر…کاش ولم میکرد.
_برگرد عمارت عسل و فقط اون سفته هارو برای من بیار…به نفع خودته، عموی من آدم درستی نیست و کیانوش هم بدترشه…مهتاب هم هرزه ی بینشونه.
دست هام رو به کمر زدم و با لحن طلبکاری گفتم:
_چی به من میرسه با این کار؟
چشم هاش گشاد شد و با تعجب گفت:
_ازت کلی عکس دارم بعد تو با این همه خونسردی دنبال چیزی هستی که بهت برسه؟
سر تکون دادم، باید هم باشم، چرا بخوام الکی برای نجات دادن این عنق خان خودم رو توی دردسر بندازم؟
_اره…منو تهدید نکن، کار میخوای برات انجام بدم باید یه چیزی بهم بدی چون من همینحوری کاری انجام نمیدم.
به مبل تکیه داد و گفت: _چی میخوای حالا؟
لابد اسباب بازی مگه نه؟
یا شایدم یه فرهنگ لغت فش.
نیشخندی زدم، اصلا کیف کردم کسی که از من کلی مدارک داره حالا نشسته جلوم و میخواد بهم باج بده.
_صدملیون،کمتر این قبول نمی کنما ولی بیشترش رو هم دوس.
_قبوله، همین صدتای خودت برو.
از این که این همه زود قبول کرد تعجب کردم، اصلا خود سفته هاش صدتا میشد؟ اه کاش بیشتر می گفتم، از قبل هم گفته بودم اینا فامیلی کون هم میکردن، بعد ازاین که شمارم رو گرفت، از عمارتش خارج شدم و به عمارت صابر برگشتم، توی کونم عروسی بود چون قرار بود از همشون پول بگیرم ولی نباید هیچ کدومشون
بفهمن. کیان که توی سالن نشسته بود با دیدنم لبخندی زد.
_برگشتی؟ کم کم داشتم نگرانت میشدم.
دستم رو روی دلم قفل کردم، اون پسره احمق مجبورم کرد خودم تنها بیام و هرکاری کردم ماشین گیرم نیومد و پیاده اومدم و حالا حس میکردم زیر دلم در حال تیکه تیکه شدنه، نگاهی به پله ها انداختم و همون جا نشستم، شلوار جین پام که صاحبش رو نمیدونم کیه ولی من شلوارش رو برداشتم خیلی تنگ بود و تقریبا
نفسم رو بریده بود.
_این روزا خیلی استرس بهت وارد شد نظرت با…یه دور سکس خشن چیه؟
نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم، انتظار سکس داشت ازم با اون سابقه ی درخشانش…
_پریودم… کنارم نشست و دستش رو روی رونم گذاشت و بالا پایینش کرد و
بعد روی شکمم گذاشتش و شروع کرد به ماساژ دادنم. _خب…میدونستی اگه تو پریودی سه بار ارضات کنم همه ی دردت
از بین میره؟میتونیم بریم توی حموم انجامش بدیم، نظرت چیه؟
چشم غره ای بهش رفتم و با عصبانیت خواستم بهش بتوپم که همون موقع مهتاب اومد و نگاه بی تفاوتی بهمون انداخت و رفت توی آشپزخونه که این برای من به شدت متعجب کننده بود مگه نمیگفت دوسش داره؟خب چطوره که هم با صابر میخوابید و هم با کیان و هیچ کسی براش مهم نبود…
خدای من، اینا ضربدری بزنن بهتره، بیشتر حال میکنن.
_نگفتی نظرت رو توی حموم؟
_فعلا اصلا اعصاب ندارم ازم فاصله بگیر کیان.
خودش رو کنار کشید و حرف دیگه ای نزد که صابر اومد داخل و لبخند پررنگی زد.
_هفته ی دیگه پول پارتی داریم، خودتون رو آماده کنید، البته مهتاب عزیزم نمیتونه شرکت کنه.
اخم هام رو توی هم کشیدم پول پارتی دیگه چی بود؟ یعنی پارتی که توش پول میدادن؟عجب، به حق چیزای نشنیده.
_مگه کصخلید تو پارتی پول بدید؟
صابر پولات روی دستت باد کردن؟
با این حرفم کیان و صابر به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده که صورتم توی هم جمع شد، مگه چی گفته بودم اخه؟
_به چی میخندید اخه؟ مگه دروغ میگم کیان دوباره دستش رو روی رونم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
_عزیزم پول پارتی یعنی پارتی دم استخر، همه با مایو هستن…به این میگن پول پارتی.
صورتم توی هم رفت، مسخره بازی پولدارا، بعد انتظار داشتن من با لباس زیر جلوی همه بگردم و نگاه همه به کون گنده ی من باشه؟
نفس کلافه ای کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به آشپزخونه کنار مهتاب رفتم، داشت غذا درست میکرد.
_قرص مسکن داری؟ و این که چطور عشقیه که اجازه میدی کیان با من بخوابه و تو با صابر و ب…
با کوبیده شدن ماهیتابه دهنم بسته شد که با عصبانیت بهم گفت: _حق نداری منو قضاوت کنی اگه من کثیفم تو بدتر از منی که
برای پول حاضری همه نوع گهی بخوری.
نیشخندی زدم.
_من پریودم تو چته جوش میاری؟
فقط یه سوال پرسیدم همین،
چرا دردت میگیره؟
جوابی نداد که عقب گرد کردم و به اتاقم رفتم، البته اتاق کیان بگم بهتره، لازمه که به یه اتاق دیگه برم تا به سرش نزنه بهم نزدیک شه هرچند به شدت دلم یه سکس داغ میخواست ولی نه با کیان، شاید با اون جذاب خان…خوب میچسبید.
شلوار تنگ رو دراوردم و یه چیز راحت پوشیدم و بعد وسایلم رو که فقط کیفم بود به اتاق
ته راهرو بردم و تا روز مهمونی از همشون فاصله گرفتم.
از پنجرهی اتاق به ملت لخت کنار استخر زل زده بودم، همه ی دخترا با هیکل های کشیده و ست لباس زیر و کفش های پاشنه بلند و پسرا با هیکل های شیش تیکه و شلوارک…پوزخندی زدم،
زیادی لاکچری بودن…
روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم، دوست داشتم برم پایین ولی لباس نداشتم…تنها چیزی که داشتم یه دست مانتو و شلوار و یه دست بلوز و شلوار بود و دیگه هیچ…البته مهتاب به من یکی از
ست های خفنش رو پیشنهاد داد ولی من رد کردم.
کلافه نفس کشیدم که تقه ای به در خورد،بفرماییدی گفتم که….

2 ❤️

2021-10-27 09:29:00 +0330 +0330

(قسمت22)

_تو اینجا چیکار میکنی؟ نگاه سردش رو بهم دوخت و نزدیکم شد و لباس مچاله شده توی
دستش رو به سمتم پرت کرد.
_بپوش و بیا پایین…زود باش.
لباس رو جلوی پاش انداختم و ایستادم، انگشت اشارم رو به طرفش گرفتک و گفتم:
_تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی، من هرکاری که دلم… با فشرده شدن بازوم بین دستش و تکون محکمی که بهم داد لال شدم.
_خفه شو…لباس رو بپوش و بیا پایین.
این رو گفت و بازوم رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت، اخم کردم و از حرص جیغی کشیدم، لباس رو از روی زمین برداشتم و نگاهش کردم، لباس کوتاه سفید که زیر سینه تنگ میشد و بعد گشاد بود همراه با شورتکش…شونه ای بالا انداختم، از ست لباس زیر که بهتر بود.لباس رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی محکم بستم و از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به اطراف کردم و آروم توی اتاق مهتاب خزیدم.
بی توجه به ظاهر مجللش به سمت میز آرایشی رفتم…
با دیدن مارک وسایل آرایشیش هوش از سرم پرید، لعنتی لاکچری رو نگاه کن…پوزخندی زدم و با سخاوت تمام ازشون استفاده کردم و در آخر از عطر گرون قیمتش هم استفاده کردم.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم و بعد از اتاق رفتم که یه چیزی یادم اومد…کفش پاشنه بلند، به سمت کمد رفتم و در رو باز کردم…اولی پر لباس بود…دومی هم لباس و سومی، پر از کفش، نگاهی از بالا تا پایین انداختم و بعد کفش صورتی برداشتم و پا
کردم، یکم تنگ بود ولی خب…چاره ای نبود.
پام رو که تو حیاط گذاشتم، نگاه همه به سمتم چرخید به خصوص همون پسره که اسمش رو نمیدونستم.
_عسل…اومدی عزیزم؟
کیان از استخر بیرون اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و بوسه ای به گردنم زد که اخم کردم.
_مهمونی بدون تو خیلی خیلی کسل کننده بود، بیا بریم…
_داداش عسل خانم قول داده امروز رو با من بگذرونه، بکش کنار.
_تو و رامین همو میشناسید؟
پلک زدم، پس اسمش رامین بود، ولی هرچی که بود از بودن با کیان صد درجه بهتر بود.
_آره…یه خاطره های ریزی با هم دیگه داشتیم. صورت کیان کدر شد و رامین دستش رو پشت کمرم گذاشت و
منو به سمت استخر هدایت کرد و آروم دم گوشم گفت:
_خوش حالم که عاقل شدی…جفتک نپروندی این بار.
چشم هامو چرخوندم و یکم جلوتر رفت تا دستش رو از روی کمرم برداره ولی با سماجت دستش رو این بار روی باسنم گذاشت، اخم کردم و سعی کردم کاری کنم که بازوم رو گرفت
_آدم شو…یه بار دیگه دستم رو پس بزنی اینقدر آروم باهات برخورد نمیکنم،.
نگاهی به هم کرد و بعد ولم کرد و روی صندلی کنار استخر نشست که من هم کنارش نشستم، از دیروز غذایی نخورده بودم و واقعا ضعف کرده بودم، کاش یکی میومد و یه چیزی به من تعارف میکرد، واقعا گرسنم بود.پاهام رو تکون دادم که دستش روی رونم نشست
و دیگه خواستم فحش کشش کنم.
_چته؟ کاری نکن شب بکنمت تا دیگه وقتی بهت دست زدم پسم‌ نزنی و هار نشی.
با شنیدن این حرفش دیگه واقعا ساکت شدم هرچند بدم هم نمیومد یه شب رو باهاش تجربه کنم، اون به شدت جذاب و سکسی بود و جوری نگاهم میکرد که انگار جلوش لختم، دستش روی رونم بالا پایین شد و عملا میون پام نشست.
به خودم لرزیدم و این بار جدی فاصله گرفتم، نمیتونست این جا به قسمت
خصوصی بدنم دست بزنه.
_دوباره شروع کردی؟همین تازه درمورد این موضوع کلی باهم حرف زدیم.
انتهای موهام رو توی دست گرفتم و در حالی که لمسشون میکردم گفتم:
_توی جمع که نباید دستت رو یه جاهایی بذاری. _اون به خوش آمد گویی ساده بود چون قرار چیزهای دردناک تری
از سلام ببینه، متوجه میشی که چی میگم دیگه.
دیگه عملا داشتیم لاس میزدیم و باید جلوش رو میگرفتم، حالا درسته که گفتم بدم نمیاد یه شب رو باهاش بگذرونم ولی جدی که نگفتم، و این داشت عجیب سواستفاده میکرد، توی اتاق و تو تنهایی به شدت بداخلاق و این جا در مورد کلفتیش حرف میزنه، شونه ای بالا انداختم، شاید برای چشم و هم چشمی باشه چون هم مهتاب و هم کیان به شدت عصبی بودن. هرچند از این که این دو نفر رو عصبانی کرده بودیم به شدت راضی بودم و الان حس میکنم تو پروازم.
_شنا نمی کنی؟
_نه، من خوشم نمیاد خیلی که…
با جدا شدنم از روی زمین و معلق شدنم توی هوا جیغ بلندی کشیدم و یقه ی لباسش رو چسبیدم که به سمت استخر رفت و من ‌‌با وحشت دستوپازدم،پسره ی احمق من اون حرف روبرای این زدم که بفهمی حاملم…این حرف هارو دوست داشتم بهش بگم
ولی چون من رو توی استخر پرت کرد نشد بگم. زیر آب نفسی گرفتم و دست و پاهام. تکون دادم و سعی کردم برم
رو سطح آب، موفق که شدم دست هام رو تکون دادم.
_یکی من دربیاره من شنا بلد نیستم، رامین عوضی خیلی خره.
پسری که توی آب بود با خنده به سمتم اومد و دست هاش رو دورم پیچید و من رو از استخر بیرون برد، نفس حرصی کشیدم، همه وجودم خیس شده بود و حتم میبستم که آرایشم بالاکل به گا رفته، حرصی به طرف رامین رفتم و مشتم رو بلند کردم که
دستم رو گرفت و منو با خودش داخل کشید.
_ولم کن رامین…کجا منو میبری. از پله ها بالا رفت و منو همراه خودش کشید که سکندری خوردم
ولی نذاشت بیوفتم، در اتاقم رو باز کرد و پرتم کرد داخل.
_چه مرگته؟ میخوای چه غلطی بکنی.
دستش رو به سمت دکمه های پیراهنش برد و بازشون کرد، به سمت من اومدو
موهام رو از پشت گرفتو کشیدولب هاش رومحکم به لب هام کوبید که چشم هام گرد شد، گاز ملایمی از لب پایینم گرفت و دست دومش روی سینم مشت شد، فشار محکمی بهش
داد که توی دهنش ناله کردم.
دست هام رو روی سینش گذاشتم و هلش دادم.
_ولم کن…این کارا چیه میکنی…
بدون این که بهم جوابی بده دستش رو وسط یقه ی لباس گذاشت و پارش کرد که جیغ کشیدم، وحشی شده بود.
به سمت در خواستم بدوام ولی کمرم رو گرفت و من رو به تخت
کوبوند و خودش هم روم خوابید، سرش توی گودی گردنم فرو رفت….

2 ❤️

2021-10-27 19:54:41 +0330 +0330

(قسمت23)

و مک عمیقی زد که تقریبا شل شدم ولی خودم رو کنترل کردم و با عصبانیت پسش زدم که پایین تر رفت.
لب هاش روی نوک سینم نشست و مک زد که چشم هام از لذت بسته شد، داغی بین پام حس میکردم ولی نباید این اتفاق میوفتاد.
_هیس…شل کن و فقط لذت ببر، مقاومت کنی دردت میگیره. نیشخندی زدم، درد؟
نمیدونست که کیان با اون کلفتیش چجوری
منو میکرد که اصلا دردم نمیگرفت.
_برو کنار…دوما درد برای من بی معنیه.
خودش رو بیشتر بهم فشرد که من تحریک شدنش رو حس کردم، دست هاش رو دو طرف شورت گذاشت و پایین داد که خودم رو بالا کشیدم.
_گفتم آروم بگیر…تو که دوست نداری خشک خشک بذارم داخلت؟
با عصبانیت سیلی به صورتش زدم که خنثی نگاهم کرد و بعد با قدرت کمرم رو گرفت و منو کامل زیر خودش کشید، پاهام رو از
هم باز کرد و توجهی به تقلاهام نشون نداد.
_خودت خواستی که اینجوری بشه. و بعد داخلم فرو کرد که جیغی کشیدم، وای!
حس جر خوردگی بهم دست داد، خیلی کلفت و بزرگ بود و…
_میتونستیم یه سکس ملایم تر باهم داشته باشیم اما…
تند تند داخلم تلمبه میزد، واقعا درد داشت انتظار این رو نداشتم، سرش رو توی گردنم فرو کرده بود و تند تند نفس میکشید، کم کم درد رفت و جاش رو لذت گرفت، کمرش رو چنگ زدم که حرکاتشو یکم آروم تر کرد، حالا دیگه راحت تر داخلم میرفت و
میومد.
_داری لذت میبری مگه نه؟
لبم رو گاز گرفتم.
_آره…
دستش رو روی چوچولم گذاشت و همزمان که داخلم تلمبه میزد میمالید، نوک سینم رو توی دهنش گرفته بود و میخورد.
_نبینم ارضا بشی…هنوز زوده.
ولی من داشتم ارضا میشدم،خودم رو سفت کردم و چشم هام رو بستم که ازم کشید بیرون، من رو برگردوند و باسنم رو بالا داد و از پشت توی بهشتم فرو کرد و دوباره شروع کرد تند تند تلمبه زدن،
اون قدر تند که واقعا حس جرخوردگی بهم دست داد.
سرم رو توی بالشت فرو کرده بودم و با هر تلمبش محکم جلو عقب میشدم، اون قدر ادامه داد که با آه بلندی ارضا شدم و اون هم بعد من ارضا شد و آبش رو روی کمرم خالی کرد.
نفس نفس میزدم و حالم خوب نبود، درد بدی توی پایین تنم داشتم، زیادی وحشی بود و خب واقعا لذت بخش، درست همونجوری که من گرایشم بود پیش رفت، همون قدر دردناک و
همونقدر وحشی ولی درد الانش واقعا بد بود.
چونم رو گرفت و سرم رو بالا داد، بوسه ای به چونم زد و بعد دم گوشم گفت: _این میشه سزای کسی که بخواد براي من چموش بازی دربیاره.
نیشخندی زدم، بیچاره نمیدونست این نوع رابطه گرایش منه و حالا که این حرف رو زده بود ممکنه که من از عمد چموشی کنم.
_دیگه تکرار نمیکنم. این رو گفتم و با خجالت توی چشم هاش زل زدم که از روم بلند
شد و لباساش رو پوشید و از اتاق رفت.
تن دردناکم رو از روی تخت بلند کردم و به سمت حموم رفتم.دستم رو روی کمرم گذاشتم و با حس لزجیش صورتم توی هم رفت، لعنت بهش تموم وجودم رو به گند کشیده بود از این که
آبش رو روی تنم خالی کرده بود به شدت متنفر شدم.
چندش!!!
وارد حموم شدم و شیر آب رو باز کردم و زیر آب ایستادم،دستی به میون پام زدم و از سوزشش صورتم توی هم رفت، خودم رو گربه شور کردم و بیرون رفتم که مهتاب رو نشسته روی تخت دیدم و
ابرویی بالا انداختم.
_با رامین بودی؟
خیره خیره نگاهش کردم، اون از کجا فهمیده بود دیگه.
_تو از کجا فهمیدی؟
خندید و سرش رو پایین انداخت، به طرف کمد رفتم و اجبارا همون بلوز شلوارم رو پوشیدم و پوفی کشیدم، فایده نداشت من باید حتما میرفتم و چندتا لباس برای خودم میخریدم.
_وسط پارتی جفتتون غیبتون زد و حالا که تو توی حموم بودی.
سر رو کلافه تکون دادم و به سمتش برگشتم.
_خب من دلم خواسته باهاش خوابیدم چرا به تو زور اومده؟ نکنه اینم برای خودت میخواستی؟ دختر زیگیل نزنی تو.
صورتش توی هم رفت و با لحن مسخرهای گفت: _زیگیل چیه؟
خندیدم و جلوی چشم هاش سوتینم رو بستم، الان باید براش زیگیل رو توضیح میدادم که چیه….
_خب زیگیل یه مریضیه تناسلیه که موقعی پیش میاد که یک زن یا یک مرد چندتا شریک جنسی داشته باشن و من تعجب میکنم تویی که مدام درحال جابه جایی بین کیان و صابری چطور
نگرفتی؟
صورتم با این حرفم توی هم رفت که قهقه ای زدم.
_خودت که هی با کیان…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_من و كیان سرجع دوسه بار با هم خوابیدم و بس که اینش به تو ربطی نداره.
از روی تخت با عصبانیت بلند شد و از اتاق رفت بیرون که پوزخندی زدم و بعد روی تخت خوابیدم، رابطه ی خسته کننده داشتم و سرم به شدت از خرعبلات مهتاب درد گرفته بود.
با صدای باز شدن در چشم هام رو آروم باز کردم که کیان رو دیدم که لبخندی بهم زد و به سمتم اومد، لعنت به این شانس.
_دلم برات زیادی تنگ شده.
کنارم نشست که بی حوصله گفتم: _برو بیرون کیان، حوصله ی تورو ندارم.
قیافش وا رفت که روم رو برگردوندم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و تکونی بهم داد.
_چرا همش من رو میزنی عسل، به خاطر رامینه مگه نه؟
اون چی داره که من ندارم و به خاطرش همش به من بی محلی میکنی اصلا چطوری تو و رامین باهم دیگه آشنا شدید که الان اینقدر.
باهم اوکید.
پوزخندی زدم و بازوم رو از دستش کشیدم، ای مهتاب دهن لق نتونستم تحمل کنم و زرتی رفته بود به کیان گفته بود و بعد ناراحت میشد که چطور مچش گرفته میشه.
_من لازم نمیبینم کارهام رو برای شماها توضیح بدم کیان، بار اخرت باشه اینجوری با من رفتار میکنی چون من همیشه آروم نیستم….

2 ❤️

2021-10-28 00:41:11 +0330 +0330

(قسمت24)

_تورو بابام اورده که به من سرویس بدی نه کس دیگه ای، پول گرفتی بابتش پس کارت رو انجام میدی.
هلش دادم و از اتاق بیرون رفتم، تقصیر من بود که اینجا مونده بودم، دنبالم اومده بود و صدام میزد ولی من بیتوجه میخواستم صابر رو ببینم، در اتاق کارش رو که هیچ وقت قفل نبود رو باز
کردم و وارد شدم ولی ندیدمش، دست هام رو به کمرم زدم.
توی مهمونی که خودش ترتیبش رو داده بود حظور نداشت، با تمسخر سرم رو تکون دادم و به طرف میزش رفتم و روی صندلی چرخونش نشستم. دستم رو روی میزش کشیدم و فقط با صندلی چرخیدم، خر نبودم که با وجود دوربین توی این اتاق فضولی کنم، اون قدر وقت تلف دادم که مهمونا همه رفتن و صابر اومد اونم درحالی که مهتاب ازش آویزون بود، جنده ی دهن لق…نیشخندی
زدم.
_صابر مهتاب و کیان باهم رابطه دارن.
رنگ مهتاب پرید ولی صابر فقط به روم اخم کرد که شونه بالا انداختم، این تقاص دهن لقی بود که مهتاب باید پسش میداد.
_صابر…دروغ میگه، خود این با رامین بود.
خندیدم و گفتم:
_من که با کیان رابطه ی عاشقونه نداشتم، با هرکی دلم میخواد میخوابم.
چشم هاش پر از اشک شده بود ولی اصلا دلم براش نسوخت، حقش بود که ادب بشه تا یاد بگیره سرش رو از تو کون من دربیاره…
صابر جوری نگاهم میکرد که انگار با نگاهش میگفت اگه میتونستم همین جا آتیشت میزدم، ریده بودم تو تمام برنامه هاش، دستش رو بلند کرد و کوبید توی دهن مهتاب و گفت:
_عوضی خیانتکار، تقصیر منه که این همه بهت رسیدم و تو اینجوری جواب منو میدی؟
با بودن با پسرم؟ خیلی وقیحی مهتاب.
تودهنی دیگه ای بهش زدو مهتاب جیغ بلندی زد و همون موقع کیان اومد که این بار صابر به کیان حمله کرد.
دوست داشتم از خنده زمین رو گاز بگیرم، صابر انگاری زیادی دلش از این دوتا پر بود و خاک تو سرش که همون اول رسواشون نکرد، از روی صندلی بلند شدم و بی توجه به دعواشون خواستم از اتاق
بیرون بزنم که دستی توی موهام چنگ شد و موهام کشیده شد.
_نمیتونی بعد خراب کردن همه چی در بری.
موهام رو از دست مهتاب جدا کردم و هلش دادم که خورد زمین و دعوای کیان و صابر هم تموم شد، از اتاق با عجله بیرون زدم، به اتاق خودم رفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم و بعد این که کیفم رو
برداشتم خواستم برم بیرون که صدای کلید توی قفل چرخید.
_همین جا میمونی تا ادبت کنم سلیطه.
صدای کیان بود، لعنتی گفتم و چشم هام رو چرخوندم و به سمت تراس رفتم….
تراس رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن ارتفاع چشم هام از ترس گشاد شد، لعنتی زیادی بلند اما…
نگاهم به باغچه ی کوچیک زیر تراس افتاد و نیشخندی زدم، کیفم رو بیرون پرت کردم و خودم از نرده ها آویزون شدم و خودم رو خم کردم تا رو باغچه فرود بیام ولی…
دستم سر خورد و محکم به زمین خوردم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و صدای دادم رو خفه کردم، کمرم و آرنجم به شدت درد گرفته بودن، لعنتی…
به زور از جام بلند شدم. لباس هام رو از خاک تکوندم و از درد پیچیده توی آرنجم ناله
کردم.
و با دست سالمم کیف رو برداشتم و به سمت بیرون عمارت رفتم، از بین نگهبان ها که رد میشدم هر لحظه منتظر بودم یکیشون من رو بگیره و بعد کیان یا صابر رو خبر کنن ولی این اتفاق نیوفتاد
پس با خیال راحت از عمارت بیرون رفتم.
کمرم از شدت درد در حال نصف شدن بود، تا سر کوچه رو به زور پیاده رفتم و بعد دستم رو برای ماشینی تکون دادم که کنار پام ایستاد.
در ماشین رو باز کردم و خودم رو داخلش پرت کردم. _برو…برو…
نفسی گرفتم و فکر کردم،خب کجا باید میرفتم؟
من که خونه ای نداشتم و…خونه!
آدرس رو بهش دادم که حرکت کرد، از شیشه بیرون رو نگاه کردم و به فکر فرو رفتم، دیر یا زود رامین میومد سراغم و دوباره ازم میخواست که برم توی عمارت صابر ولی من نمیخواستم دوباره برم پس باید دنبال راهی برای خلاصی ازش باشم، رامین آدم پیله ای بود و مطمئن بودم تا من رو مجبور به کاری که میخواست انجام بدم نکنه، آروم نمیگیره. _رسیدیم خانم.
دست توی کیف کردم و کرایش رو دادم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم خیره ی خونم شد…
نزدیک رفتم و در رو با کلید باز کردم و به داخل زل زدم.همه جا سوخته بود، مبل ها…وسایل توی
آشپزخونه…اتاق ها و همه چی…
شونه بالا انداختم و گوشه ی سالن نشستم، فعلا امشب رو اینجا میگذروندم تا فردا برم دنبال یه جا، درازکشیدم و سرم رو روی کیف گذاشتم و چشم هام رو بستم.
_هی…اینجا چرا خوابیدی عسل، بیدار شو.
چشم هام رو باز کردم که امیر رو دیدم، با عصبانیت نشستم که درد خیلی بدی توی آرنجم پیچید و جیغم رو دراورد.
_چت شده؟ چرا جیغ میکشی…
_خفه شو.همش تقصیر توئه…فقط خفه شو، تو اینجارو آتیش زدی چشم هاش از تعجب گرد شد.
_من؟ من این کار رو نکردم عسل اخه مگه خرم وقتی تو داخلی این کار رو بکنم؟
آرنجم رو گرفتم و از درد ناله کردم، کمرم رو صاف کردم که از درد این هم میخواستم گریه کنم، من با درد توی تنم توی یه خونه ی آتیش گرفته بود، این چه شانس تخمی بود من داشتم اخه، همش از امیر شروع شد…اون بود که پیشنهاد داد من بشم ساک زن پیرمردا تا در آینده یه خونه و زندگی داشته باشیم و تهش چیشد؟ من شدم یه دختری که برای پول زیر همه بود و هرکی میرسید یه لگدی…یا بهتره بگم یه کیری بهش میزد و رد میشد.
_عسل…گریه نکن باور کن من نبودم.
دستم رو روی صورتم کشیدم و هق زدم، باید از همشون دور میشدم.
_برو بیرون اینجا چیکار میکنی؟
چشم هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت: _من…
خب هیچی فقط اومده بودم ببینم اینجایی یا نه….

2 ❤️

2021-10-28 14:51:09 +0330 +0330

(قسمت25)

چشم هام رو توی کاسه چرخوندم و حرفی نزدم، یکم آروم تر شده بودم.
_چی شد از اون عمارت زدی بیرون؟
با یا آوری عمارت دوباره حالم بد شد، کاش هیچ وقت نمیرفتم اونجا،.
من واقعا آدم خری بودم که با صابر رفیق بودم.
صابری که خودم از خونش دزدی کردم و بعد با حماقت تمام باش طرح رفاقت و هزارتا کوفت ریختم، دست سالمم رو توی موهام فرو کردم، امیر همچنان با نگرانی بهم زل زده بود، دستش رو روی
گونم گذاشت.
_اگه پیش من میموندی برات خیلی بهتر بود ولی تو اونارو به من ترجیح دادی و این اتفاقاتی که سرت اومده همش تقصیر بی فکری خودته.…
سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم هام رو بستم، فقط همین مونده بود که امیر بیاد به من مشاوره بده، آهی کشیدم،
کاش میرفت و منو تنها میذاشت تا فردا هم میرفتم یه خونه ای برای خودم میگرفتم تا سرگردون نمونم.
_یه مشتری جدید دارم که… با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نظرت چیه با من حرف نزنی من نمیتونم تحملت کنم، بلند شو و برو خواهش میکنم….
نگاهی بهم کرد و سرش رو تکون خورد، نگاهش میخ کیف کنارم شد و حالا من علت این رو که اصرار میکرد استراحت کنم برای چیه.
اون میخواست بدونه که من توی کیفم چی دارم و اگه می مرد هم نمیتونست بهش برسه ولی بلند شد و رفت، آهی کشیدم و به این فکر کردم که توی تموم سال های زندگیم ادمای اشتباهی رو راه
دادم، آدمایی که خود من رو گمراه کردن.
تا روشنایی هوا همون جا نشستم و درد کشیدم و بعدش با تموم خستگی و درد از جام بلند شدم، اول از همه به مشاور املاکی ها رفتم ولی چون دختر مجرد بودم هیچ کدوم بهم جایی ندادن…
خوابگاه دانشگاه هم که پر بود و…
اون قدر دردم زیاد شدم که چاره ای جز بیمارستان برام نموند و با همون سرووضع شلخته رفتم بیمارستان تا بلکه یکم اونجا بتونم بخوابم.
تموم بدنم کوفته شده بود ولی دستم در رفته بود، با استرس و معده ای که از گشنگی درد میکرد، روی تخت نشسته بودم تا دکتر بیاد و دستم رو جا بندازه، قبل از من دختری که باز دستش اینجوری بود، درحالی که شوهرش با عشق بغلش کرده بود و قربون صدقش میرفت، حالم رو کلی بد کردن، یه دسته دیگه…این همه نگرانی و استرس که نداره…همین استرسی که من داشتم هم بیمورد بود ولی خب بود.در باز شد و دکتر داخل شد و با خنده بهم
نزدیک شد.
_سلام عزیزم…خوبی؟ چیکار کردی با خودت؟
حرفی نزدم و در سکوت فقط نگاهش کردم که گفت:
_همراهت کجاست عزیزم؟
نمیدونم چرا ولی اشک توی چشم هام جمع شد، من نزدیک ۵۰۰ میلیون توی کارتم داشتم ولی مثل یه بی خانمان بدبخت بودم که حتی یه همراه هم نداشت، اشکی که روی گونم ریخت رو با پشت
دست پاک کردم.
_همراه ندارم، لطفا زودتر دستم رو…
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_بدون همراه که نمیشه دختر خوب، مادری پدری…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ندارم…پرورشگاهی ام، کسی نیست پس لطفا.
سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت و یکم بررسیش کرد و بعد گفت:
_خیلی درد کشیدی ازش؟
_آره، خیلی دردم میکرد، اولش نه ولی وقتی چند ساعت گذاش…
با حرکتی که به دستم داد جیغ بلندی کشیدم، چشم هام از درد سیاهی رفت و سرم گیج رفت، اشک هام روی گونه هام چکید و روی تخت دراز کشیدم، دستم به شدت دردم میکردم و فقط گریه
میکردم.
_الان آتل میبندیم و بعد بهت مسکن میزنم عزیزم باشه؟
سرم رو تکون دادم و بعد این که آتل رو بست، چشم هام روی هم افتاد و به خواب فرو رفتم، با حس دستی روی سرم چشم باز کردم که نور چشم هام رو زد و دوباره بستمشون…
_ای دختر دردسر ساز…ای دختر… چشم هام رو دوباره باز کردم که صورت اخموی رامین رو دیدم،
پلک زدم و روم رو برگردوندم، این دیگه اینجا چیکار میکرد؟
_اینجا چیکار میکنی؟
از خش و خستگی توی صدام خودم تعجب کردم ولی اون خنثی گفت:
_بهت زنگ زدم و پرستار جواب داد و گفت که اینجایی و بیام، مثل این که غش کرده بودی.
اخم هام رو توی هم کشیدم و جوابش رو ندادم که گفت: _اگه حالت خوبه که بریم، یه شبه اینجا خوابی، دختر مگه خونه نداری؟
دست سالمم رو گذاشتم روی سرم و ناله ای سر دادم، کاش ساکت میشد، صداش بد روی مخم بود.
_نه ندارم، آتیش گرفت.
شوکه بهم زل زد که مثلا نمیدونست،آره منم خر، بالاخره سوزوندن خونه ی من کار یکی ازاین عوضیا بود، دوباره اشک توی چشم هام جمع شد،این چه دردسریه خودمو توش انداخته بودم.
_بلند شو، بریم…یه مدت پیش من بمون. دوست داشتم بهش بتوپم ولی قلبا از این که یکی اینجا بود که
میشناختمش یکم آرومم کرده بود، با این که ازش خوشم نمیومد.
_فقط برام یه خونه پیدا کن همین.
لب هاش رو بهم فشرد و باشه ای گفت،زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم، کوله ام رو از کنار تخت بلند کرد و روی دوشش گذاشت، معدم منقبض شده بود و پاهام میلرزید، هرلحظه ممکن بود پاهام توی هم بپیچه و زمین بخورم ولی اون منو سفت گرفته بود.
از بیمارستان بیرون زدیم و منو سوار ماشینش کرد، دور زد و سوار شد و ماشین رو به حرکت دراورد، لب هاش رو بهم میفشرد و فکر میکرد.
_کی خونت رو سوزوند؟
دستم روی معدم چنگ شد.
_امیر…صابر…کیان…تو، نمیدونم!
نگاهی بهم کرد و فرمون رو چرخوند.
_من یه واحد دارم، بشی… بدون مکث گفتم:
_یا بفروش بهم یا اجاره میدم، در غیر این صورت نمیرم….

2 ❤️

2021-10-29 00:55:24 +0330 +0330

(قسمت26)

نگاهش رو به سمتم چرخوند.
_تو سرکار میری مگه که پول اجازه یا خرید داشته باشی؟
_نه نمیرم، یه مقدار پول دارم که بسمه…
دیگه حرفی نزد و من هم چشم هام رو بستم، نبضم رو توی معدم حس میکردم، بعد از ده دقیقه توی یکی از محله های بالا شهری ایستاد، در سمت منو باز کرد و زیر بازوم رو گرفت، در ساختمون رو باز کرد و وارد حیاط شدیم، وارد آسانسور شدیم و دکمه ی
طبقه ی چهار رو زد.
با حرکت آسانسور چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
با پاشیده شدن آب به صورتم، چشم هام باز شد و گنگ به اطراف و محل ناشناخته ی اطرافم زل زدم. سقف سفید، کمد دیواری…میز آرایش و…
_بشین غذا بخور، ضعف کردی.
با شنیدن یهویی صدا اون هم نزدیک گوشم جیغی کشیدم و دستم روی قلبم چنگ شد، روم رو برگردوندم که قیافه ی پوکر رامین رو دیدم.
_زهرمار…غذاتو بخور.
از اتاق بیرون رفت و من نگاهی به سوپ توی سینی انداختم، نشستم و با دست سالمم قاشق رو گرفتم و یکم از سوپ خوردم، خوب بود، در باز شد و رامین دوباره با سینی اومد و سوپ رو از
جلوم برداشت و سینی حاوی جوجه کباب رو مقابلم گذاشت.
_بهت سوپ دادم میلت باز شه، حالا اینو تا ته میخوری و بعد نوبت داروهاته، من دارم میرم…چندتا خرت و پرت برات گذاشتم توی یخچال…مغازه همین بغله، شمارمم که داری.
سر تکون دادم و قاشقی از غذا خوردم، خوشمزه بود، کباب هارو چون دوست نداشتم از روی برنج کنار زدم.
_مرسی رامین، اجاره چقدره؟
برگشت و نگاهم کرد که چشمش به کبابای توی سینی افتاد و انگشتش رو دراز کرد.
_همش…رو…میخوری. نگاهی بهش کردم و آروم گفتم: _دوست ندارم حالم رو به هم میزنه.
سری تکون داد و از اتاق خارج شد و بعدش صدای باز و بسته شدن در خونه اومد که با نفس راحت غذام رو خوردن، اصلا تنهایی توی خونه یه چیز دیگه بود.
بعد از خوردن غذا از جام بلند شدم و توی خونه یه دوری زدم، یه آپارتمان تقریبا بزرگ با دکور چوبی…خوشکل بود و برای من خوب!
به اتاق برگشتم و سعی کردم باز هم بخوابم، روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
این بار که بیدار شدم، هوا روشن بود، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که با پر بودنش مواجه شدم و اشک توی چشم هام جمع شد، اصلا مگه
داریم قشنگ تر از این؟ با زنگ خوردن گوشیم از روی میز برش داشتم، هانیه بود که زنگ میزد و من چقدر دلم براش تنگ شده بود.
_الو…سلام هانی خوبی قشنگم؟
صدای باز و بستن چیزی اومد و بعد خودش با صدای خیلی بچه
گونش گفت:
_سلام نامرد حالت چطوره، منم دلم برات تنگ شده.
یکم از چیزای متفرقه حرف زدیم که یهو پرسید
_پیرمرده که اومد دانشگاه چیت میشه؟
تو که گفتی پرورشگاهی هستی و کسی رو نداری.
اخم هام رو توی هم کشیدم، پیرمرد؟
نکنه منظورش با صابر بود ولی اخه هانیه از کجا میخواست صابر رو بشناسه؟
_تو از کجا میشناسیش اصلا؟
اون فقط صاحب کارمه، ولی چند روزی میشه که دیگه پیشش کا نمیکنم منتها بهم نگفته بود که
میره دیدن دوست هام.
_دیروز اومده بود دانشگاه و دنبالت میگشت، سراغتو از خودم گرفت و گفتم که اصلا نمیشناسم و رفت، خیلی عصبانی بود و خواست تو رفتر رئیس هم بره ولی نرفت، تو دردسر افتادی؟
نفس کلافه ای کشیدم، تا اسم دردسر رو چی میشه گذاشت، به طرف یخچال برگشتم. پاکت آبمیوه رو دراوردم.
_یکم باهم دعوا کردیم و منم ریدم بهش، حالا چرا دنبالمه رو خبر ندارم.
یکم با هانیه فک زدیم و بعد تماس رو قطع کردم و به گوشی زل زدم، من صابر و کیان رو توی بلک لیست گذاشته بودم که حتی اگه بهم زنگ هم بزنن، بوق نخوره، ولی یه حسی بهم میگفت که به صابر زنگ بزنم و ازش بخوام دست از سرم برداره که البته حسم غلط میکرد. با خوردن زنگ خونه، از روی صندلی توی آشپزخونه
بلند شدم و به طرف در رفتم، بازش کردم که رامین رو دیدم.
_سلام، حالت خوبه امروز؟
از جلوی در کنار رفتم که وارد خونه شد، انتظار اومدنش رو نداشتم، فکر میکردم خونه رو بهم میده و میره ولی حالا که اومده بهم سر بزنه واقعا عجیب بود.
_اره بهترم، تو خوبی؟
یخچال رو باز کرد و کره و مربا و خامه رو دراورد و روی میز گذاشت،
نون تست رو برداشت و به طرف تستر رفت و به برق زدش.
_صبحونه هم لابد هیچی نخوردی.
سر تکون دادم که خودش آماده کرد و من پرو پرو فقط نگاه کردم و برای کمک کردن بهش جلو نرفتم.
_خب…دیروز گفتی که کاری نداری، خب پس پول از کجاته؟
این واقعا ذهن منو درگیر خودش کرده.
لیوان آبمیوم رو برداشتم و سر کشیدم، زیادی سوال میپرسید و این کمی من رو توی این موقعیت عصبی میکرد، مثلا نمیشد فقط دهنشو ببنده و ساکت شه؟ البته میدونستم که ناحقیه…خوبی در
حقم کرد ولی من عادت به بودن ادما ندارم.
_از صابر گرفتم، در ازای عملیاتی که قرار بود براش انجام بدم بهم داد.
و خب قرار نبود بفهمه که اون عملیات خوابیدن با کیانه، میتونست فکر کنه یه چیز دیگست و امیدوارم براش توضیحی نخواد چون ندارم، سرش رو تکون داد و نون های خشک شده رو مقابلم قرار داد و خودش هم روبه روم نشست، سرفه ای کردم تا گلوم صاف شه و گفتم:
_خب، اجاره ی این خونه چقدره؟
لقمه ی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و ادای فکر کردن دراورد، کاش مبلغ خیلی بالایی نگه تا وقتی که من بتونم یه کاری برای خودم جور کنم، یه کار درست حسابی.
_نظرت با…تومن چیه؟
چشم هام از این قیمت گرد شد، زیادی کم بود و حس کردم شاید داره بهم ترحم میکنه.
_بهم ترحم نکن، من دوست ندارم……

1 ❤️

2021-10-29 20:30:01 +0330 +0330

(قسمت27)

پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، دست توی موهاش کرد و با لحن طنزی گفت:
_من آدم ترحم نیستم، من فقط به پول اجاره احتیاجی ندارم ولی چون اصرار داری بدی من این قیمت رو دادم و تو برای موندن در این جا قبولش میکنی چون صاحب خونه منم.
با این حرفش من هم بیخیال قضیه شدم، قیمتی که داد واقعا برای من مناسب بود، بعد از صبحونه رفت و من موندم و ظرف های نشسته، فکر کنم انتقام کمکی که بهش نکردم رو ازم گرفت و خب کمم
نبود منم فعلا نمیشستم. گوشیم رو از روی میز برداشتم که پیامی از یه شماره ی ناشناس
دیدم.
_مارو به هم ریختی و رفتی، حیف اون علاقه ای که بهت داشتم….
عسل، آخه من و دوست دختر بابام با هم رابطه داشته باشیم؟
پوزخندی زدم، انکار تا چه حد اخه؟
خوبه خود مهتاب به من گفت،
براش تایپ کردم:
_خفه شو کیان خود مهتاب بهش اعتراف کرد صابر هم از قبل میدونست پس گه کاری تون رو گردن من ننداز.
گوشی رو همون جا روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم، باید لباس میخریدم، مانتوم رو که خداروشکر آستین های گشادی داشت تنم کردم و با برداشتن کیف پولم خواستم از خونه بیرون بزنم که متوجه شدم کلید ندارم،چشم هام رو چرخوندم که روی میز
تلویزیون دیدمشون و لبخندی زدم.
کلیدارو برداشتم و از خونه بیرون زدم، نگاهم رو چرخوندم که پاساژ بزرگی و شیکی اون طرف خیابون دیدم و به طرفش رفتم، با ورودم به اون جا یکم خجالت کشیدم اخه همه لاکچری و رو مد بودن و من لباسای داغون و قیافه ی زار و خسته و دست آتل بسته، از
داغون هم داغون تر بودم. اول از همه وارد مغاذه ی مانتو فروشی شدم و سه تا مانتوی اسپورت
خریدم، به همرا دوتا شلوار اسلش… بعد هم چند دست تیشرت و شلوار و صدالبته لباس زیر…بیشتر از
این نمیتونستم چیزی توی دستم بگیرم و همینا کمر من رو خم کرده بودن، از پاساژ بیرون زدم و همون جوری که اومدم برگشتم خونه و چقدر خوب بود خریدی که فقط یه ساعت طول کشید هرچند که خیلی ناقص بود…
خرید هارو کنار پام گذاشتم و در رو باز کردم و وارد شدم و بعد خریدامو اوردم و همون وسط سالن رها کردم که صدای گوشیم که با خودم نبرده بودمش بلند شد، به سمت میز شیشه ای وسط سالن
رفتم و برشداشتم، شماره ناشناس بود.
دست توی موهام کردم و جواب دادم که…
_آشغال عوضی…جنده…یعنی چی صابر میدونست، تو بهش گفتی که میدونه، فکر کردی من خرم؟
همه ی این ماجراها تقصیر توئه.
با کلافگی نفس کشیدم، جواب این احمق رو باید چی میدادم.
_چه مرگته کیان، چندبار کص دوست دختر بابات زدی فهمیده، خر که نیست شب و روز تو کص مهتاب تلمبه میزنه، خر تویی که فکر کردی نمیفهمه، حالا هم هری اصلا حوصلتو ندارم.
تماس رو قطع کردم و روی مبل انداختم گوشی رو…به آشپزخونه رفتم و لیوانی آب میوه خوردم تا حالم جا بیاد.
بعد این که چند لقمه غذا خوردم، خوابیدم، خیلی زود هم خوابم برد.
صبح با تقه هایی به در چشم باز کردم، غری زدم و از جام بلند شدم و در رو با ظاهر شلخته باز کردم که زنی آشفته زو بچه به بغل دیدم، با دیدنم گفت:
_سلام من همسایتون هستم، کلید خونم رو یادم رفته داخل…میشه از تراستون برم؟
_سلام…البته بفرمایید.
از کنار در فاصله گرفتم که داخل شد و من خیره ی بچش شدم، یه دختر کوچولو که دستش تا مچ توی دهنش بود، موهای کمش با کش بالا سرش بسته شده بود و چشم های قهوه ایش رو بهم دوخته بود. لبخندی بهش زدم که روش رو برگردوند، حتی بچه
هم از من خوشش نمیومد.
_خانمی با اجازت تو کدوم اتاقه؟
به سمت اتاق خواب اشاره کردم و جلوترش رفتم. _این رو بگیر یکم. بچش رو توی بغلم انداخت و خودش در تراس رو باز کردو
نگاهی به بچه کردم که اون هم همون موقع چشماش رو بالا اورد و بهم زل زد، دوست داشتم بخورمش، خیلی ناز و قشنگ بود…یکم که گذشت خبری از مادرش نشد و با نگرانی رفتم توی تراس که همون موقع جلوی چشمم ظاهر شد، قدمی به عقب رفتم که دست
هاش رو تکوند و گفت: _در تراس رو بستم…نمیتونم برم داخل، شوهرمم از شهر بیرونه.
با ناراحتی بهم نگاه کرد که فکری به سرم زد هرچند که ازش مطمئن نبودم ولی با تعلل گفتم:
_تا وقتی شوهرتون برمیگرد همین جا بمونید. دستی زیر پلکش کشید و بچه رو ازم گرفت، عقب رفتم که اون هم
از تراس خارج شد، درش رو بستم که روی تخت نشست و سینش رو برای شیر دادن از سینش خارج کرد، نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_نمیخوام مزاحمت باشم عزیزم، جدیدا اومدی این جا و دستت هم آسیب دیده، ببخشید اگه بچم رو انداختم روت.
لبخندی بهش زدم، به نظر میومد زن خوبی باشه، کنارش نشستم.
_نه عزیزم چه مزاحمتی، من میرم یه چیزی حاضر کنم بخوریم تا
شما به بچت شیر بدی. خواست چیزی بگه که به جاش صورتش توهم رفت و به بچش نگاه
کرد.
_گاز نگیر مامان.
از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم چیزی درست کنم که زود آماده شه پس، بسته ی همبر و سیب زمینی یخ زده رو از توی فیریز دراوردم، ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و همبر هارو توش چیدم.
دستگاه سرخ کن رو که کنار گاز بود رو به برق زدم و داخلش رو
نگاه کردم، این حتما باید یه سبدی داشته باشه . کابینت هارو گشتم و پیداش کردم و بعد آب زدن بهش، سیب زمینی هارو توش گذاشتم، توی دستگاه روغن ریختم و سبد رو توش گذاشتم و درش رو بستم.
_کمکی از دستم برمیاد؟
به عقب برگشتم که زن رو دیدم و گفتم:
_نه چیز خاصی نداره.
وارد آشپزخونه شد و کنارم ایستاد، چنگال رو برداشت و همبرهارو برگردوند.
_من فروزانم و تو؟
_عسل. سری تکون دادم که پرسیدم.
_دخترت کجا گذاشتی، صداش هم نمیاد. خندید و بعد این که یه نفس راحت کشید گفت: _خوابوندمش، بیدار هم بود سروصدا نمیکرد، آرومه….

3 ❤️

2021-10-30 02:41:28 +0330 +0330

(قسمت28)

خودش هم به نظر زن آرومی میومد هرچند من توی شناختن آدما خیلی افتضاح بودم و ترجیح میدم فعلا نظری درموردش ندم تا بعدا نره توم…
_این خونه رو از آقا رامین خریدی؟
درحالی که یه لقمه توی دهنم میذاشتم سرم رو تکون دادم که
گفت: _البته ایشون هم جز چند بار نیومدن اینجا.
حس میکردم میخواد حرف بکشه ولی من چیزی درمورد رامین نمیدونستم…
_من فقط دنبال خونه بودم و این جارو پیدا کردم.
سری تکون داد و یکم از غذاش رو خورد که همون موقع تقه ای به در خورد، از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم که رامین رو دیدم، با دیدنم از آستانه ی در هلم داد و با اخم های توهم خواست حرفی بزنه که دستم رو مقابلش گرفتم و انگشتم رو روی لبم گذاشتم تا ساکت شه.
_عزیزم شوهرم اومد؟
رامین با شنیدن صدا چشم هاش گرد شد که من صدا بلند کردم.
_نه عزیزم کسی پشت در نبود.
خواست روش رو برگردونه که رامین خودش رو توی راهرو کشید تا دیده نشه، پیش فروزان برگشتم و بقیه ی غذامون رو خوردیم و بعد به هر طریقی که شده فرستادمش تو اتاق پیش دخترش، به
راهرو برگشتم ولی رامین رو ندیدم، رفته بود. شونه بالا انداختم و روم رو برگردوندم که فروزان رو بچه به دست
دیدم.
_کسی اومد؟
سریع یه دروغ درست کردم و تحویلش دادم.
_نه فقط یادم اومد کفشم رو روی زمین ولو کردم گذاشتمش توی جاکفشی.
آهایی گفت و روی مبل نشست، کم کم حسم داشت بهش بد
میشد،مثل آدمایی بود که میخواست همه چی رو از زیر زبون کن
بکشه بیرون، شاید هم مدلش باشه مثلا از اون زن هایی که همش دنبال غیبت و حرف دراوردن هستن…
تصمیم گرفتم فکرم رو بابتش مشغول نکنم درحال که یکم دیگه شوهرش میومد و میرفت.
اون شب اما شوهرش نیومد و خودش و دخترش روی تخت خوابیدن، حرف زیادی نمیزد فقط سوال میپرسید که من با تمام بیخیالی دروغ تحویلش میدادم و اون هم باور میکرد.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم، خمار دستم رو دراز کردم و از روی میز بلندش کردم و بی توجه به این که کی داشت زنگ میزد خفش کردم.
دوباره زنگ خورد که این بار جواب دادم و دم گوشم گذاشتمش.
_الو.
_کجایی عسل؟
اوف، امیر بود، این دیگه چقدر سمج بود، شیطونه میگفت بهش
مدارک رو بدم و ولم کنه. شاید هم کار درست همین بود که خودم
رو از گذشته بیرون بکشم و این جا در کمال آرامش بمیرم که من دومی رو انتخاب میکردم.
_یه جا قرار بذار من اون مدارک کوفتی رو بهت بدم تا ولم کنی دیگه خسته شدم از بسکه این گذشته ی احمق دنبالمه.
سکوتی اون طرف خط برقرار شد و چیزی نگفت که کلافه نفس کشیدم، حالا واسه من لال شده بود.
_واقعا همینجوری میخوای بدیشون؟
لابد کپی چیزی ازشون داری.
خندیدم و خواستم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد و پشتش در باز شد و فروزان توی درگاه در دیدم.
_سلام عزیزم، من دارم میرم شوهرم اومد، اتاق رو هم مرتب کردم. سرم رو براش تکون دادم و اشاره ای به گوشی کردم که لبخندی
زد و در رو بست.
_صدای کی بود؟ کجایی عسل؟ جواب بده.
کلافه گفتم:
_عصر ساعت ۷ دم همون پاساژی که همیشه ازش خرید میکردیم باش.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز پرت کردم، باید به فکر یه سیمکارت برای خودم باشم.
از اتاق بیرون زدم که فروزان رو توی آشپزخونه درحالی که محتویات توی قابلمه رو هم میزد دیدم و ابرویی بالا انداختم، به عقب برگشت و با دیدنم خجول خندید.
_دستت شکسته، گفتم یه ناهار درست کنم جبران محبتت که گذاشتی پیشت بمونم.
خب این خیلی قشنگ بود ولی باعث نمیشد من حس بدی که از میگیرم رو فراموش کنم، لبخندی به روش زدم و گفتم:
_محبت کردی عزیزم لازم نبود. به طرف قابلمه برگشت و من روی مبل نشستم که بچش رو پایین
مبل در حال بازی دیدم، نگاهم کرد و خندید که دلم براش ضعف رفت و بلندش کردم، روی پام نشوندمش و انگشتم رو خیلی آروم توی چال گونش فرو کردم.
دستم رو گرفت و خواست توی دهنش بذاره که گفتم:
_نه، کار بدیه.
با این حرفم یک هو لب برچید و چشم هاش پر از اشک شد که متعجب موندم، همونجوری مظلوم بهم نگاه میکرد که صدای در اومد و امیدوار بودم شوهر فروزان باشه. نه این که بگم آدم بدیه اما من نمیتونستم اعتماد کنم، از بچگی تنها بودم همین کار رو با آدم میکنه، شاید با آدم خوب باشم اما نه بدون نقطه ضعف، من برای صمیمیت باید نقطه ضعفی از آدم داشته باشم که نتونه به من ضربه
بزنه.
عادتی بود تغییر ندادنی…چندجا ازش پایین اومدم اما فقط به ضرر خودم تموم شد، در رو باز کردم که مردی به شدت خوش تیپ و خوش قیافه دیدم، خیلی سرد بهم زل زد و گفت:
_فروزان اینجاست؟
سر تکون دادم که صدای فروزان از پشت سرم اومد.
_محراب، اومدی؟
مردی که اسمش محراب بود فقط با همون نگاه سردش بهش زل زد و حرفی نزد، رفتارش کنجکاو کننده بود، چرا جلوی من غریبه باید اینجوری با زنش رفتار کنه؟
سرد و بی اهمیت، من اگه جا فروزان بودم بد میریدم بهش.
_عسل…مرسی عزیزم تو زحمت انداختمت، بعضی وقتا بیا پیشم منم بهت سر میزنم.
باشه ای گفتم که رفت و من با خستگی دائمی توی تنم در رو بستم، به آشپزخونه رفتم و توی قابلمه رو نگاه کردم، گوشت! شونه بالا انداختم، خوب بود فقط کاش برنجشم درست میکرد و
می.رفت. بعد از کلی کش مکش با خودم تصمیم گرفتم خودم برنج رو درست
کنم و کردم، البته بادوجای سوختگی…
بعد از این که یکم ناهار…

2 ❤️

2021-10-30 17:49:05 +0330 +0330

من داستان هاتو دنبال میکردم و واقعا دوست داشتم ولی میخواستم یه نکته ای رو بهت بگم. اونم اینکه خیلی از داستان هایی مه اخیرا داری میذاری کار خودت نیست و مال نویسنده های دیگه است و با یه سرچ تو گوگل میشه پیدا کرد: دختر پسرنما, دانشجوی شهوتی و… مشکل این نیست که داری داستان رو تو مجازی پخش میکنی چون اون نویسنده داستان رو تو اینترنت گذاشته و هیچ سودی از فروشش و یا پخشش نمیبره ولی اینکه بیای به اسم خودت بزنی کار بدیه و سرقت ادبی محسوب میشه. برای همین اگر داستان رو پخش میکنی با اسم و مشخصات خود نویسنده بذار.

1 ❤️

2021-10-30 20:37:36 +0330 +0330

↩ Dexxxon
درود بر شما🤠
ممنون از نظر و همراهي گرمت👊🏻
قبلا در پاسخ به دوستان ديگر هم عرض كرده بودم
بعضي از كارها قلم خودم هست بعضي از كارها جمع اوري بازنويسي و تحرير شده و براي دوستان عزيز اپلود ميشه
ما قصد نداريم كاريو ب نام خودمون بزنيم….
داستان هاي خودمو تو خيلي سايت ها ديدم كه گذاشتن
درسته منه نويسنده براي داستان زحمت كشيدم و بعداز پخش كردن كارم ميدونم كه قراره تو هزاران سايت ديگه با هزاران اسم ديگه پخش بشه حالا اسم زدن حلالشون نزدن هم حلالشون زندگي دوروزه سخت نگيريد خيلي😉

با آرزوي بهترينا براي شما🌹

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «