❤️ یک جنایت صورتی ( قسمت پنجم) ❤️❤️

1403/03/04

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
مستقیم رفتم اداره و استعلام سابقه بیماری مانیا رو گرفتم و از آسایشگاهی که مانیا توش بستری بود کپی پروندش رو خواستم . تا استعلامش بیاد دستور دادم مانیا رو برای ادامه بازپرسی بیارن دفترم. منشی گفت: مانیا امروز حمله عصبی داشته و تحت تاثیر داروی آرام بخشه. خودم رفتم سلولش، مثل یه کودک معصوم دراز کشیده بود و سقف رو نگاه می کرد. روی تخت کنارش نشستم. با ترس پاهاش رو جمع کرد و خودش رو چسبوند به دیوار. نگاه مهربانانه ای بهش کردم و گفتم نترسه کاریش ندارم. ولی مشخص بود خیلی نگرانه و اضطراب داره، بلند شدم در سلول را تا آخر باز گذاشتم تا خیالش راحت بشه. بعد رو صندلی کنار تختش نشستم. یکم بهتر شد بهش گفتم: مانیا جان اینجا جات امنه کسی کاریت نداره عزیزم. من خودم مراقبتم. خنده تلخی کرد و گفت: هیچکس جز مامانم مراقب من نیست، تو من رو دستگیر کردی که اعدامم کنی، چجوری مراقبمی؟ همینجوری مراقب بچه هات هم هستی؟ نگاهش کردم و گفتم: من بچه ندارم، زن هم ندارم، یعنی یه زمان داشتم ولی از پیشم رفتن. گفت: مگه تو هم بهشون خیانت کردی مثل ناصر، گفتم: نه، من زنم رو مثل یه ملکه دوست داشتم و عاشقش بودم. گفت: پس اون بهت خیانت کرد؟ گفتم: نه، من پادشاه قلبش بودم هیچکس مثل اون عاشق من نبود. چشاش رو گرد کرد و گفت: پس چجوری ولت کردن؟ گفتم: ولم نکردن. دیدم خیلی کنجکاوه شاید اینجوری بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم، هرچند یاد آوری خاطرات همسر باردار و دخترم نابودم می کرد و دیگه کنترل احساساتم دست خودم نبود ولی شاید به مانیا بشه کمکی کرد.
نگاهش کردم و ازش پرسیدم: دوست داری داستان زندگی من رو بدونی؟ با همون نگاه مظلومی که داشت سرش رو به علامت تایید تکون داد. بهش گفتم پاشه بشینه تا براش تعریف کنم. سریع بلند شد و نشست. گونش رو آروم نوازش کردم و گفتم: منم یه دختر داشتم تقریبا هم سن و سال تو، مثل تو هم قشنگ بود. همسرم هم هشت ماهه باردار بود و قرار بود یه پسر برامون بدنیا بیاره. چند ماهی بود تو یه عملیات یه باند خیلی خطرناک رو متلاشی کرده بودیم. کارشون قتل و مواد مخدر و دزدین دخترهای جوان و قاچاقشون به کشورهای عربی بود. چهار تا برادر این باند رو می چرخوندن که سه تا شون رو دستگیر کردیم ولی یکیشون فرار کرد به کشور ترکیه و نتونستیم دستگیرش کنیم. پروندشون رو داده بودن به من تا رسیدگی کنم. تکمیل پروندشون یکم طول کشید و تو طول این مدت بارها و باره بهم پیشنهاد رشوه شد تا بیخیالشون بشم ولی قبول نکردم بعد که دیدن نمی تونن شروع کردن به تهدید کردن ولی بازم توجهی نکردم، پروندشون رو هر جوری بود تکمیل کردم و فرستادم دادسرا و همشون به اعدام محکوم شدن.
بعد از تکمیل پرونده به عنوان تشویق من و خانوادم رو فرستادن کیش. من و همسرم واقعا عاشق هم بودیم، حتی یه وقتایی تو عملیات که بودم و کارها به هم گره می خورد بهش زنگ می زدم و صداش آرومم می کرد. دخترم هم که عشقم بود.
همون روز که از مسافرت که برگشتیم فرستادنم کرج برای بررسی یه صحنه قتل، هوا تاریک شده بود که رسیدم، دلشوره عجیبی داشتم. هر کاری کردم نتونستم رو کارم تمرکز کنم، زنگ زدم به خونه، همسرم جواب داد یکم آرومتر شدم. کارم تقریبا تا نیمه های شب کارم طول کشید. باز همون دلشوره لعنتی اومد سراغم، هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد. نفهمیدم خودم رو چجوری به خونه رسیدم، دیدم در واحد بازه سریع رفتم تو، خونه بهم ریخته بود هر چی صدا زدم کسی جواب نداد. رفتم تو اتاق خواب همسرم و دخترم غرق خون بودن و یه یادداشت هم چسبونده بودن به دیوار که توش نوشته بود این انتقام کشتن برادرهامه.
به این جای قصه که رسیدم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و هق هق گریه هام بلند شد، چند لحظه بعد مانیا سرم رو روی سینش گذاشت و صورتش رو روی سرم و شروع کرد به نوازش کردن، چقدر بغلش آرام کننده بود، آرومتر که شدم در گوشم زمزمه کرد که می شه دخترت باشم؟ با این حرفش دیوونم کرد، محکم بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و گفتم: من که از خدامه دختر به این نازی و مهربونی داشته باشم. نشست رو پاهام و سرش رو گذاشت رو سینم و خودش رو بین بازوهام قایم کرد و گفت: چه فایده چند روز دیگه اعدامم می کنن. صورتش رو با دستام گرفتم و مستقیم تو چشاش نگاه کرم و گفتم: اگه کمکم کنی نمی ذارم این اتفاق بیافته، فقط باید به حرفام گوش بدی. با ذوق بچه گونه ای گفت: یعنی می شه من زنده بمونم، دوباره با مامان فائزه زندگی کنم؟ گفتم: آره عزیزم چرا که نشه یکم مشکل و سخته ولی حتما می شه. نگاهم کرد و باز با ذوق گفت: بعدش تو بهمون سر می زنی؟ مثل بابای بقیه دوستام؟ گفتم: آره عزیزم فقط باید کمکم کنی. چشم کشداری گفت و دوباره سرش رو روی سینم گذاشت. یکم موهای مثل ابریشمش رو نواز کردم و گفتم: آماده ای مانیا؟ یه اوهوم گفت و نشست رو تخت. گفتم: خب اون شب چه اتفاقی افتاد؟ گفت: از مدرسه که اومدم رفتم داروخانه و قرص آرام بخش گرفتم بعدش رفتم باشگاه. گفتم: نمی دونستم باشگاه می ری. چه ورزشی می کنی؟ گفت: تکواندو، من از یازده سالگی تکواندو کار می کنم. بعد ادامه داد بعد از باشگاه از سوپرمارکتی سر کوچمون آبمیوه انبه گرفتم. مامان فائزه انبه خیلی دوست داره. بعدش رفتم خونه، تا شام آماده بشه تو اتاق خودم موندم، مامان برای شام صدام کرد، شام رو که خوردیم، یکم برای مامان رقصیدم و بعدش رفتم چند تا از اون قرصای آرامبخش رو پودر کردم و ریختم تو آبمیوه مامان و دادم بهش خورد و بازم براش رقصیدم تا بی هوش شد. وقتی مطمئن شده که بیدار نمی شه، دستکش هام رو دستم کردم و از پنجره اتاقم رفتم بیرون و بعد رفتم پشت پنجره خونه یحیی، توری پنجره رو باز کردم، پنجره باز بود یواش رفتم تو، صدای ناله های زن یحیی داشت می اومد معلوم بود مشغولن، رفتم آشپزخونه و یه چاقوی بزرگ برداشتم و رفتم تو اتاق خوابشون، یحیی رو زنش بود و داشت تکون می خورد آروم نشستم پایین تخت و نگاهشون کردم، یحیی قربون صدقه زنش می رفت و زنش هم محکم بغلش کرد و بود و آه و ناله می کرد، یحیی هم محکمتر تکون می خورد که زنش پاهاش رو قفل کرد پشت کمر یحیی و شروع کرد به لرزیدن، دیگه نتونستم تحمل کنم سریع رفتم سمتشون و با چاقو اول زدم تو گردن یحیی بعد تو گردن زنش و بعدشم تند تند چند تا ضربه دیگه هم به هر دوتاشون زدم، هیچ کدومشون حتی فرصت نکردن تکون بخورن، بعد چاقو رو با روتختی پاک کردم، اول خواستم از در برم بیرون ولی یادم افتاد که دوربین ها من رو می گیرن، به همین خاطر در واحد یحیی رو باز گذاشتم تا یکی ببینه، و از پنجره برگشتم تو اتاق خودم. نمی دونم دستکشم به کجا گیر کرده بود و نخ کش شده بود. چاقو و دستکشم رو گذاشتم تو کیفم و راحت گرفتم خوابیدم، از انتقامی که گرفته بودم خیلی خوشحال بودم، تا اینکه سر و صدا شد و بعدش هم شما و همکاراتون اومدین. بهش گفتم: دستکش و چاقو رو چکار کردی؟ گفت: دستکش رو وقتی رفتم مدرسه انداختم تو سطل آشغال، چاقو رو هم خواستم بندازم ولی دلم نیومد با خودم برگردوندم تا بذارمش سر جاش چون مال یحیی بود. وقتی رسیدم خونه دیدم در خونه یحیی پلمپ شده به همین خاطر چاقو رو تو یکی از گلدونا قایم کردم.
گفتم: مانیا از کاری که کردی پشیمونی؟ گفت: از اینکه یحیی مرده خیلی ناراحتم ولی از اینکه انتقام گرفتم نه. دستی رو موهاش کشیدم و رفتم بیرون. وارد دفترم که شدم منشی یه پاکت بزرگ کاغذی برام آورد. پرونده بستری مانیا بود. سریع رفتم اداره دادگستری تا قاضی کشیک رو ببینم. مدارک تازه رو نشونش دادم و گفتم: به نظرت راهی برای نجات این دختر هست؟ نگاهی به خلاصه پرونده کرد و گفت: اگه شاکی ها رضایت بدن شاید بشه یکاری کرد.البته مشاور معتمد هم باید این مدارک رو تایید کنه.
برگشتم اداره و به منشی گفتم زنگ بزنه خونه آقای فولادی و بگه با همسرش بیاد اداره، از مشاور هم برای مانیا وقت بگیره. حدود یه ساعتی طول کشید تا خانواده فولادی یعنی پدر و مادر شوهر یحیی برسن. اومدن تو اتاقم و بعد از کمی مقدمه چینی تمام داستان مانیا رو بهشون گفتم و مدارک بیماری مانیا رو هم بهشون نشون دادم. مادر کتایون یا همون همسر یحیی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و مدام می گفت: دختر بیچاره ولی پدرشوهرش می گفت: نمی ذارم خون دخترم پایمال بشه. به آقای فولادی گفتم: ببینید چناب فولادی، قانون همچنین آدمی رو اعدام نمی کنه، چون به عنوان مجنون محسوب می شه و چون اینجور آدما کیس سایکوتیک هستن و خیلی به درمان مقاومن معمولا بعد از گذروندن دوره درمان چون ناموفقه حکم اعدام براشون اجرا نمی شه. آقای فولادی گفت: یعنی راست راست تو جامعه بگردن و آدم بکشن؟ گفتم: اگه وضعشون خیلی خراب باشه تا آخر عمر تو آسایشگاه روانی می مونن. بعد هر دو تاشون رو بردم تا از دور وضعیت مانیا رو ببینن. با اون حالتی که مانیا خوابیده بود دل سنگ هم آب می شد، بعد آقا و خانم فولادی گفتن: یکم زمان بدین تا فکرهامون رو بکنیم، بالاخره بچمون کشته شده تصمیم گرفتن در موردش خیلی راحت نیست. گفتم: به عنوان پدری که دخترش رو از دست داده کاملا درکتون می کنم.
بعد از رفتن خانواده فولادی به منشی گفتم برای اول وقت خانواده یحیی رو احضار کنه، بعد زنگ زدم به قاضی کشیک و ازش خواستم برای سرعت بخشیدن تو روند پرونده مانیا، مجوز حضور فائزه رو تو سلول مانیا صادر کنه. اولش زیر بار نرفت ولی با اصرارهای من و با تاکید بر اینکه مسئولیتش با خودم باشه قبول کرد. با رییس اداره هم هماهنگ کردم و با هر بدبختی که بود موافقتش رو گرفتم. بعد به فائزه زنگ زدم و ازش خواستم برای چند روز وسایلش رو جمع کنه و بیاد اداره. بازداشتگاه بانوان تو زیر زمین اداره بود که چند تا سلول در کنار هم بود و یه سلول جدا هم داشت که مانیا رو اونجا نگهش می داشتیم و بر خلاف بازداشتگاه آقایان تقریبا خلوت بود. فائزه با یه ساک دستی اومد و بردمش پیش مانیا، مانیا از خوشحالی رو پاهاش بند نبود و اومد من رو محکم بغل کرد و چند تا بوس از صورتم گرفت. بعد از اینکه فائزه جاگیر شد. راه افتادم سمت خونه. به خونه که رسیدم مستقیم رفتم آشپزخونه و بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم. نگاهم از پنجره افتاد به خونه روبرویی که اتاق خوابشون مشرف بود به آشپزخونه من. طبق معمول آقا و خانم همسایه مشغول سکس بودن. با خودم فکر کردم، واقعا این ها خسته نمی شن؟ هر بار که چشمم افتاده به خونشون یا لخت دارن تو خونه راه می رن یا تو بغل هم هستن یا دارن سکس می کنن. برخلاف همیشه که زود نگاهم رو می دزدیدم اینبار روی صندلی میز پذیرایی نشستم و سکسشون رو نگاه کردم. خانومه روی آقا که روی تخت دراز کشیده بود نشسته بود و داشت بالا و پایین می کرد. قیافه معمولی داشت و با پوست سبزه و سینه های درشت. مشخص بود که در نهایت لذت داره خودش رو تکون می ده. چند تا تکون محکم خورد و افتاد روی همسرش. بعد از کمی استراحت دوباره شروع کرد به تکان دادن خودش و بالا و پایین کردن،آقا داشت سینه هاش رو می مالید و خانم یه انگشت آقا رو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به مکیدن چند دقیقه بعد از روی آقا بلند شد و شروع کرد به خوردن برای آقا و آقا چند بار کمرش رو بلند کرد و سر خانم رو فشار داد، مشخص بود آبش رو ریخته تو دهن خانم. بعد از تموم شدن سکسشون حسابی از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. رفتم تو اتاق خوابم و دراز کشیدم تا خوابم برد …
ادامه دارد…
نویسنده: #مبهم

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-24 04:11:07 +0330 +0330

👌

0 ❤️

2024-05-24 06:27:15 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

0 ❤️

2024-05-24 06:27:54 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
لیسررمم ♥️

0 ❤️

2024-05-24 07:17:56 +0330 +0330

مثل همیشه عالی فوق العاده

0 ❤️

2024-05-25 23:47:40 +0330 +0330

واقعا شخصیت پردازی فوق العاده است. کاملا به موضوع داستان و روال واقعی این اتفاق ها اشراف دارید. سایت رو فقط بخاطر داستان شما چک می کنم. لذت می بریم ادامه بده لطفا.

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «