سلام
چند نفر. اینجوری ان که می خوام بگم …
تصمیم می گیرم کاری رو شروع کنم … حرکت می کنم. مثلا یک چیزی یاد بگیرم . حتی هزینه چند میلیونی هم می کنم دوره ای رو بیاموزم . اما تا اواسط کار می رم و بعد …خسته می شم یا می گم حالا بزار فردا …
حالا شما تصور کن اینقدر اطمینان دارم این راه روش رو یاد بگیرم اینده ام درخشان می شه … اما می گم خوووب حالا وقت هست. یکساعت دیکه … باشه …
اخر هفته می شه می گم دو روز می زارم برای تست تمرین… فکر کن می شه ۸ شب جمعه . ومن هنوز دنبال اینم کی شروع کنم
هنوز تموم نشده این خصوصیات عجیب غریب … اصلا گاهی حس می کنم دنبال راهی هستم که اصلا دلیل و بهانه بیارم کاری که موجب موفقیت و پیشرفتم بشه انجام ندم …
دیدی می گن طرف طلسم شده … نمی دونم چه عنی شدم … فقط می دونم دارم می رینم به خودم و کل زندگیم .
به نظرتون اینا از کون گشادیه … یا مشکل روانی یا چه
واقعا فقط من این مرض رو دارم با این شکل شمایل که گفتم ؟؟ بقیه تون ادم حسابی هستین؟؟؟
نکته اینجاست که با حال بد و خسته هم باید ادامه داد کار مورد نظرت رو
↩ BXX90
دقیقا مشکل اینجاس برادر من … پدر من …
این مغز گلابی می فهمه وقت زیاده اصلاکار رو میندازه روز اخر ساعت اخر … تهشم می گه حالا صبح…
یاد خاطره ی کیری افتادم … دوران مدرسه میلیونها سال پیش تا شب امتحان اصلا درس نمی غهمیدم . نه اینکه در طول سال هم گوه خاصی بخورم … هیچی اتلاف وقت … ولی شب امتحان تا صبح عین سگ در باغ بیدار. می موندم و می خوندم و اتفاقا نتایج بدی هم نمی گرفتم …
شاید این کون گشادی ازینجا در ناخوداگاه عن و گوه من نشسته … الله اعلم
↩ BXX90
د آخه من توی یک پیچ تاریخی زندگیم گیر کردم که یا پرواز خواهم کرد یا متوقف می شم تو همین مرحله بصورت عن. و فرصتی برام نیست … ولی باورتون می شه. یا نه ولی با علم اینکه می دونم بهترین کار ممکن همین راهیست که باید برم و حرکت کنم منتها با همین حس بی تفاوتی عظیم مثله این مسخ شده ها موندم . وایسادم دارم نگاه می کنم …
خدا برای هیچکسی نیاره …
منم کون گشادم
علاقه و تلاش خیلی مهمه برا اینکه وسطش نزنی زیرش
شما باید اول کالیبراسیونت سنجیده بشه بعد باید یکعدد بوشن فرو کنی تو کونت که کونت تنگ بشه. روش ساده تر هم هست روزی ۵ عدد همکشک(سنجد) بخوری البته ناشتا.
↩ Hangover031
علاقه هم هست تلاشم هست . مشکل لینه وسط راه یهو ادم فس می شه … دیگه دارم باور به طلسم پیدا می کنم والاه 🙄
عجب
منم جدیدا اینجوری شدم یه حال کثافتی حس میکنم مثل قبل مغزم کار نمیکنه نمیگم نابغه ام ولی حداقل با توجه به جایی که دارم توش زندگی میکنم و بزرگ میشم تونسته بودم خیلی جلو بزنم از هم سنای خودم ولی نمیدونم چیشده جدیدا اصن نمیتونم دد دقیقه با خودم تنها باشم تا تنها میشم شروع میکنم فکر کردن درباره خودم و همه حقایقی که وجود داره. قبلا میدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام ولی الان انگاری به دست پام زنجیر بسته شده یه چیزی نمیزاره حرکت کنم. امسال سال آخرمه با هزارتا بدبختی تونستم یه ذره تمرکزم رو جمع کنم حداقله دیپلم رو بگیرم باز نمیدونم چیمیشه
↩ Marshall0098
حال که سن سالی نداری … بزرگتر بشی این حس باهات نمونه . من که عین بقچه شدم
ین یه مشکل روانی هست که تو اکثر ادمها هست و حتی احتیاج به روانپزشک داره و مشکل خیلی از آدمهاست والبته یکی مثل شما میتونه همین هم به پای جبر بذاره و بگه اختیاری ندارم ودرواقع رایت میگه چون مغزش اجازه اینکارو بهش نمیده
فقط و فقط هر کاری اکر قرار شد شروع بشه ازهمون لحظه شروع میشه مگه اینکه اون لحظه امکان انجامش نباشه
مثلا آخر شبه میگی از حالا هر روز میرم استخر والبته اونموقع استخرها تعطیله و مجبوری از فردا شروع کنی اما اگه غیر از این بود میشه رژیمی که خیلی ها سالهاست مبخوان از فردا بگیرن و البته تنبلی هم نقش مهمی داره
↩ Zeidmikham
ببخشید میپرسم. اینکاری کا باید انجام بدی و برات بهترین کار ممکن هست چیه؟