آناهیتا آذر (۲)

1394/11/27

…قسمت قبل

سلام دوستان
مرسی بابت اون همه محبت و کامنتای خوب
سعی میکنم که نوشتنمو ارتقا بدم و شما رو به رضایت برسونم که شاید اگر جاهایی خیلی کلیشه ای بود ،بهتر شه , این داستان چندین قسمت داره که البته قصد دارم کمترش کنم که حوصله سر بر نباشه
امیدوارم دوست داشته باشین و خوشتون بیاد ,
اراتمند
مبیژو

یه روز یکی از اونا منو دیده بود و
منو شناخته بود اما ارژنگ و از پشت سر دید و نشناخت… او اون علی بیشرف منو با یه پسر تو باغ دیده بود !
یعنی یه آتو بزرگ از خشایار
هرچی که دیده بود و گذاشت کف دست خشایار
که آره خواهرت با یه ناشناس تو باغ بود…

بعد از یه مدتی رفتار خشایار عوض شد . به همه چیز مشکوک بود
لباسام
کتابام
عطر ها
اتاقم ! تختم
غذایی که میخورم
خسته کننده شده بود
اما چون هیچ چیز خلافی از من ندید کلا ماجرا رو فراموش کرد
از قضای این روزگار نامرد دوباره این علی بیشرف مارو دید
سریع به خشایار خبر داد
نمیدونم چه جوری اما ماهم اینکه علی ا ونجا حضور داره رو متوجه شدیم
و فرار کردیم اما اینقدر حواس پرت بودیم که به ذهنمون نرسید که از باغ خارج شیم
به ته باغ رفتیم
پشت یه درخت مسن با تنه قطور
دیگه تا اون موقع خشایار رسیده بود و عین کارآگاها به همه جا سرک میکشید
ما اینقدر تو اون لحظه ترسیده بودیم که انگار تنها جا واسه فرار پشت تنه همون درخته !
مناز پشت به تنه درخت چسبیدم ارژنگ اومد نزدیک من
آرنج هاشو ۲طرف سرم به تنه تکیه داد و به من چسبید دراون لحظه اولین لذت هم آغوشی و وحشتناک ترین نوع ترسو احساس کردیم و چشیدیم !
مارو ندیدن خدارو شکر

بعد از دقایقی بس وحشتناک و طولانی خشایار و علی رفتن
و وقت رفتن ما بود ,
قبل از رفتن هم دیگه رو به آغوش کشیدیم و رفتیم

شب خشایار ا مد خونه
باصورت زخمی و خونی
تمام صورتش و بدنش کبود بود و خونی
با اون علی بیشرف دعوا کرده بود !
که چرا به خواهرم تهمت زدی ؟؟؟!

یک بار جستی ملخک , دوبار جستی ملخک… .
لعنت به بار سوم…

ما هر روز عاشق تر و عاشق تر میشدیم
ارژنگ از هرنظر عالی بود
با کمالات و تحصیلات
متناسب با معیار اون زمان یکی از بزرگترین حسن او برای ازدواج این بود که ارژنگ فرنگ رفته بود

اما خب برای انوش خان آذر کسر شأنه که دخترش عروس زیردستش بشه !
من باید عروس یه خانواده درجه ۱ میشدم
کسانی که از ما مرتبه و مقام والاتری داشتن که به قول مادرم من خودمو با اونا بالا بکشم…

اینا دلایلیه که از پدر و مادرامون شنیده بودیم اما نه درباره ی این ازدواج , کلا از ۵_۶ سالگی تو گوشمون میخوندن که نکنه یه وقت عاشق زیر دستمون بشیم. انگار فقط ما آدمیم و بالاتریا , زیردستا مهم نیستن , اصلا آدم نیستن , نباید باشن , نفس بکشن , عاشق شن…
آخ دنیای دیوونه !

آره لعنت به بار سوم
اون علی فضول کار خودشو کرد , با زیرکی تمام

اون بار وقتی مارو دید که تازه داشتیم وارد باغ میشدیم
آرام و با طمأنینه , خرامان خرامان میرفتیم , با ناز با عشوه
به عشق

به جایگاه عشق رسیدیم
به خونه…
آره اونجا خونه ی ما شده بود
غرق لذت غرق بوسه
جایی از صورتم بی بوسه نبود…

غرق در عمیق ترین نوع انتقال عشق به قول جوانان لب میگرفتیم
اما لب نه , لب واژه درستی نیست, اصلا لب بیان نمیکنه که چه بود…
اون لب نبود ,
جام شراب بود , مستم کرد
مست.!
شراب بهشتی
مثل اون هیچ جا نبود…
تک ,یکتا و متعلق به من
اینقدر مست که فاجعه رو احساس نکردیم
علی دید, مارو شناخت
علی رفت و همه چیز رو کف دست برادرم , پدرم و پدرش گذاشت

جماعتی برای نابودیه عشق ما جمع شدن
همگی با سرعت اومدن
توی باغ, به مکان مقدس عشق ما…
اولین ضربه سهمگین پدر برای اینکه بفهمیم چه خبره کافی بود…
زجه میزدیم ,گریه و مویه میکردیم اما از آغوش هم جدا نمیشدیم
با تمام توان و قدرت میخواستن مارو جدا کنن , اما اون آغوش خانه من بود
جایگاه راحتی و آسایش من , من تو اون خونه بهترین حال دنیا رو داشتم
با فشار و درد و کتک مارو جدا کردن
آااای که چه قدر میخواستم اون لحظه , لحظه مرگم باشه
تا تموم شه
چون همه چی برای من تموم شده محسوب میشد …
زندگی بی ارژنگ , زندگی نبود , مرگ بود, وقتی نمیدیدم اونو انگار کور بودم یا اگه صداشو نمیشنیدم کر…
من بدون ارژنگ مرده متحرک بودم
مگه زندگی بدون ارژنگ مفهوم داره ؟؟

به فحش و کتک ها فکر نمیکنم چون درد نداشتن
منو دوری ارژنگ از هزاران بار شلاق و کمربند دردناک تر بود
روز ها توی اتاقم خودمو حبس میکردم
غذا نمیخوردم

شب ها تا خود صبح گریه میکردم
روز ها
ماه ها
شبیه مرده ها بودم , مرده ای که فقط حق مردمو به خاطر استشمام هوا ضایع میکنه…
حرف نمیزدم
انگار لال شده بودم
توی اون ماه ها یادم رفته بود چه جوری میشه لبخند زد…
تا یک روز عصر صدای پدرو شنیدم که به مادر میگفت پدر ارژنگ استعفا داده
تو یه بخش دیگه تقریبا با همون مزایا استخدام شده
ارژنگ و دلارام هم همراه همسر دلارام به آلمان رفته بودن
آخه دلارام ازدواج کرد
با یک تاجر پولدار
اما خب ,با ۲۰ سال تفاوت سن…

ولی همه اینا هیچی , اینکه ارژنگ دیگه واقعا نبود یعنی مفهوم مرگ

تصمیم نهایی رو گرفتم
خودکشی…

شب ,راس ۱۲ رگمو زدم
تو تخت خواب
و خوابیدم
این طوری تا صبح تموم میکردم و تو راحت ترین حالت ممکن میرفتم و تمام میشد این نکبت مطلق که اسمشو زندگی گذاشتن , بیخود,بی هدف , بی عشق…

ادامه…


👍 4
👎 2
15409 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

531004
2016-02-16 07:08:01 +0330 +0330

دوست عزیز درباره قسمت قبل گفتم که کمی کلیشه ایه متاسفانه این قسمت از قبلی خیلی کلیشه ای تر بود نگارش قسمت قبل به مراتب بهتر از این قسمت بود واقعا از صحنه سازی شما هیچی حس نکردم ای کاش در مورد صحنه سازی ها حداقل به قسمت قبلی همین داستان توجه میکردید. مثلا این داستان اگه اشتباه نکنم در زمان دهه 30 خورشیدیه ولی اصلا حال و هوای اون زمان رو نداشت امیدوارم اگه قراره ادامه بدی یکم بیشتر رو نوشته هات کار کنی موفق و سربلند باشی

0 ❤️

531011
2016-02-16 08:44:18 +0330 +0330

از اینکه مشکل نگارشی و املایی نداشتی ازت تشکر میکنم ، اما چرا اینقدر تکه تکه مینویسی !؟!؟؟، انگار هر مکالمه که تموم میشه دوبار اینتر میزنی ، موضوع داستانت خاص نیست و حرف جدیدی برای گفتن نداره ، بقول شارلاتان کلیشه ای هستش ، اما فضاسازیت خیلی ضعف داره ، واقعا باید روش خیلی بیشتر کار کنی، در خصوص رگ زنی اینقدر راحت نوشتی که هرکس که ندونه فکر میکنه میخوای موی دماغت رو بکنی ، باور کن رگ زدن به این راحتی نیست ،واقعا راحت نیست…موفق باشی

0 ❤️

531016
2016-02-16 10:04:10 +0330 +0330

البته من در مورد قسمت رگ زدن با شب سپید مخالفم احساس میکنم این یه شگرد نویسندگیه که نویسنده اخر هر اپیزود خلاصه ای از سرآغاز اپیزود بعدی رو مینویسه و توی اپیزود بعدی شرح مفصل تری از اون قسمت ارائه میده (نمونه هاش بسیاری از قسمت های 6 سال درمیان قبیله ترجمه منوچهر مطیع یا داستان یک شهر اثر ژول ورن) البته این احساس منه ممکنه واقعا از نظر ایشون رگ زدن کار ساده ایه.

0 ❤️

531021
2016-02-16 11:37:16 +0330 +0330

شارلاتان ، بنظر شخص من، زدن رگ دست کار خیلی سختیه و خیلی دل و جرات میخواد ، مثل پریدن از ساختمون نیست که تو یه لحظه شجاعت بخرج بدی و بقیه اش با خودت نباشه ، هم زجر و‌دردش و هم ضعفی که بخاطر ترس و رفتن خون جلوی چشمت بهت دست میده کار رو خیلی سخت میکنه ، اما نگارنده محترم میگه ، رگم رو زدم و‌خوابیدم!!! و انگار مثلا قرص خواب خورده و خوابیده ، این آرامش و بیخیالی که تو قسمت آخر نوشته به خواننده منتقل میشه ،کمی هضمش سنگینه ، ایرادی به اشاره خلاصه وار نگارنده به آینده ماجرا ندارم ، اشاره ام به سهل پنداری و نوع تشریحش از ماجرایی که رخ داده است.

0 ❤️

531080
2016-02-16 22:52:42 +0330 +0330

من خوشم نیومد

0 ❤️

531085
2016-02-17 00:03:31 +0330 +0330

سلام دوست همشهوانی،منقطع نوشتنت منو یاد یکی دیگه از بچه های خوب سایت انداخت،داستان تکراری رنج عاشق و معشوق با اینکه خیلی کهنه ست (شاید به درازای تاریخ!)اما اگر درست حکایت بشه میتونه هنوز تاثیرگذار باشه (که از این لحاظ هنوز مشکل داره و تاثیرگذار نیست)،پایان انتحاری داستانت تلخ بود و تا حدودیم ناگهانی،من داستانتو دوست داشتم پس منتظر میمونم بعدی آپ بشه… مرسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها