از تعصب تا بی غیرتی فاصله زیادی نیست (۲)

1402/02/22

...قسمت قبل

باید از همه عذر خواهی کنم چون آشنا به بارگذاری داستان نبودم و نمی دونستم که میتونم توضیحات لازم رو قبل از شروع داستان خدمت مخاطبین ارائه کنم. برای همین الان و با تاخیر توضیح میدم خدمتتون
1- این داستان سریال واره و اگر بخوام داستان رو خوب بپردازم باید حداکثر مجاز سایت یعنی ۵ قسمت قسمت قلم زنی کنم . لذا برای خوندنش توصیه به صبر میکنم.
2-عنوان داستان درسته و فقط باید دوستان صبر کنند که داستان طبق سیر طبیعی خودش پیش بره و ذره ذره مخاطب های عزیز رو از گردنه های زندگی عبور بده و فراز و نشیب زندگی رو بهشون بچشونه تا به زمان حال برسیم.
3-اسامی مستعاره.
4-داستان تلفیقی از خیال و واقعیته.
5-اگر داستان طولانیه ببخشید چون حیفم میاد که داستان رو سر ببرم و از بین ببرم، داستان وقتی با مخاطب گره میخوره که خوب پرداخته بشه.
6-من سعی دارم توی این داستان ابعاد عجیب، لایه لایه، و متحول شونده ی وجود انسان رو به نمایش بگذارم پس ممکنه توی یک قسمت به اون داستان مورد علاقه شما نرسم برای همین باز توصیه به صبر میکنم البته اگر حوصله داستان های طولانی رو دارید.
7-قطعا کامنت های شما به من انرژی میده و ادامه داستان رو زیباتر میکنه پس سعی کنیم نقد سازنده کنیم نه نقد مخرب که آدم‌ها رو از ادامه نوشتن منصرف میکنه. مثل یکی از اعضا که یک داستان بسیار زیبا با قلمی شیوا نوشته بود و تقریبا 5 قسمتش آپ شده بود ولی دیدم به خاطر کامنت های مخرب ادامه داستان رو رها کرد و من خیلی ناراحت شدم چون با داستانش ارتباط برقرار کرده بودم.
8- انگار جمله ی شق شدن چوچول ذهن همه رو درگیر کرده بود، البته منظور از شق شدن سفت شدنه که زمان تحریک اتفاق میافته. البته به روی چشم حتما سعی میکنم از این به بعد برای توصیف اندام خانم ها از کلمات پرکاربرد در مورد آقایان استفاده نکنم.


هنوز نتونسته بودم اون مکان نرم و گرم و صورتی رو فتح کنم برای همین هر وقت نزدیکش میشدم بد جور به من فشار می اومد، مریم هم حس من رو داشت، چون بعد از اینکه با همدیگه ور میرفتیم سردرد های شدیدی می‌گرفت. وقتی میدیدم اون گل زیبا حالش خوب نیست خیلی به من سخت می‌گذشت، ساعت ها بالای سرش می‌نشستم و نوازشش میکردم و وقتی یه لحظه چشمای خمارش رو به سمتم باز می‌کرد باز دلم ضعف می رفت و زیبایی نگاهش مدهوشم میکرد ولی جلوی خودم رو میگرفتم که تحریکش نکنم که باز دوباره سردرد بشه. حس میکردم که دیگه فضای خونه برامون خسته کننده و یکنواخت شده، آخه از روز عقد تا اون روز همش توی خونه بودیم، دلم می خواست ببرمش مسافرت، که یه هوایی عوض کنه، ضمن اینکه یه کم از خونه دور بشیم تا شاید بتونم آزادانه پرده اش رو بزنم، از توی صحبتاش فهمیدم که اونم خیلی دلش می خواد بریم مسافرت، برای همین به بابا و مامانش پیشنهاد دادم که اجازه بدهند با هم بریم مسافرت، اونهام با یه شرط قبول کردند و شرطشون این بود که باجناقم رضا که بزرگتر از من بود و خواهر خانمم مهسا هم با ما بیان، باجناقم آدم خوبی بود فقط خیلی کله شق بود و همیشه حرف حرف خودش بود برای همین مهسا همیشه باهاش بحث میکرد، مهسا هم دو سال بزرگتر از خانمم بود اگر بخوام توصیفش کنم باید بگم مثل خانمم زیبا و دلربا بود و فقط یه کم ریز نقش تر، لاغرتر و سفید تر بود، چشماش ریز تر و ابروهاش بر خلاف ابروهای مریم که کمانی بود ابروهای مهسا خوابیده بود از سینه و باسن که انگار در مقابل خانم من هیچ حرفی برای گفتن نداشت. ولی از جذابیت صدا و چهره و سگ داشتن چشماش چیزی از مریم کم نداشت. بلاخره همه چیز جور شد و قرار شد برای اولین بار یه سفر مشترک توی زندگیمون بریم، انتخابمون شمال بود، ولی چون دوست داشتیم هیجان سفر زیاد باشه، شهر خاصی رو مشخص نکردیم، گفتیم راه می افتیم توی جاده ی شمال و هر جاده ی فرعی که دیدیم وارد میشیم و کنجکاوانه و با حس مارکوپولویی تهش رو در میاریم، و دل رو میزنیم به کوه و جنگل، البته بعدا فهمیدم که این تصمیمون از روی خامی و نپختگی بوده اما از قدیم گفتن که آرزو بر جوانان عیب نیست، بلاخره با کلی ذوق و شوق ماشینمون رو آماده کردیم که بزنیم به جاده، من راننده بودم و باجناقم رضا که دو سال از من بزرگتر بود کنارم نشسته بود و خواهر خانمم مهسا هم پشت سر باجناقم و مریم هم پشت سر من نشست، وقتی که دیگه حس کردم ماشینمون داره خط های جاده رو یکی یکی قورت میده و خیالم راحت شد که تا چند ساعت دیگه می‌رسیم شمال و توی بغل هم آرامش میگیریم، مرتب از توی آینه برای مریم چشمو آبرو میومدم و اونم برام شکلک در. می‌آورد که کم کم متوجه شدم هر بار که ما داریم با همدیگه ارتباط چشمی میگیریم مهسا هم داره ماها رو تماشا میکنه و خیلی ریز و زیبا میخنده، نور خورشید افتاده بود روی لب صورتی و دندونای سفیدش و لبخندش بدجوری نگاهم رو به طرف خودش میکشید، همیشه پوست به شدت سفید مهسا برام جلب توجه می‌کرد، فقط چیزی که باعث می‌شد در مقابل مریم کم بیاره لاغر بودن هیکلش بود، که باعث شده بود چشم باجناقم همیشه روی هیکل خانم من قفل باشه، از روزی که وارد این خانواده شدم مهسا یه جورایی به من پالس مثبت می‌داد با اینکه چادر می‌پوشید ولی جوری موقع صحبت کردن خیره میشد به من که دلم میلرزید این کارهاش علاقه خاصی توی من به وجود آورده بود که وقتی مریم اسم مهسا رو می آورد حسم تغییر می‌کرد. و یه حس توی من به وجود آورده بود که نگاه های بین ما رو متفاوت می‌کرد، چون مهسا چادری بود و رو می‌گرفت هیچ وقت نتونسته بودم موها و بدنش رو ببینم اما یه بار وقتی که مهسا حموم بود و درب حمام هم قفل نمیشد من که نمی دونستم حموم پره با سرعت رفتم سمت حموم و وقتی در حموم رو باز کردم یهو بدن سفید و بی نقص مهسا رو توی رختکن حموم دیدم و آنچنان جیغی زد که وحشت‌زده. اومدم بیرون وقتی اومد بیرون داشت یه ساعت گربه می‌کرد و مریم هم دلداریش میداد و منم میگفتم من چیزی ندیدم در صورتی که توی همون یه نظر کل بدن بی نقصش رو دیدم. و شاید همین صحنه باعث شده بود یخ مهسا نسبت به من باز بشه. صدای نفسهای عمیق رضا بلند شده بود این نشون میداد که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید، از روی یه دست انداز ناجور رد شدم و رضا بیدار شد، سریع گفت تو خسته شدی بذار من بنشینم منم که انگار گرد خواب پاشیده شده بود توی چشام قبول کردم ، وقتی پیاده شدیم که جاهامون رو عوض کنیم حس کردم که کیر شق شده ام بد جوری نظر همه رو به خودش جلب کرد. وقتی نشستم توی ماشین و رضا نشست پشت فرمون مریم گفت منم بیام بنشینم پشت سر شوهرم که ماساژش بدم و مهسا هم جاش رو با مریم عوض کرد، یهو دستای گرم و لطیفش رو روی شونه هام گذاشت و شروع کرد کتفم رو ماساژ دادن، چه حس عجیبی بود یه کم آه و ناله ی خستگی کردم ولی انگار ناله هام بوی شهوت میداد چون نظر رضا و مهسا رو سریع جلب کرد، حس کردم انگار یه دونه مورفین به من تزریق کرده باشن، هم دستای مریم و هم نگاه های رضا و مهسا من رو غرق لذت کرده بود فقط لذت بود و لذت، منی که اون همه خجالتی و همچنین متعصب و غیرتی بودم اون لحظه داشتم از دیده شدن مریم توسط رضا و خودم توسط مهسا لذت می‌بردم کیرم شق شق شده بود، برام عجیب بود که این دیگه چه حسیه، تمام صحنه های سکسی بین من و عشقم از جلوی چشام رد میشد و لذت مورفین دستاش هم کل بدنم رو بی حس کرده بود، صحنه ی بدن لخت مهسا توی حمام و نگاه های سنگین رضا روی مریم هم به اونها اضافه شده بود و توی حال خودم مشغول لذت بردن بودم که یهو با صدای بوق ممتد یه کامیون از این حال خوش بیرون اومدم، تازه متوجه شدم که رضا پشت فرمونه و تمام حواسش رفته به مریم و باید حواسش رو به جاده بده و همینجور که دستای مریم رو نوازش میکردم با نگاه تشکر آمیز توی آینه نگاه کردم ، و آهسته گفتم عزیزم دستت درد نکنه کافیه خستگی از تنم بیرون رفت، اگر دلتون می خواد شناسنامه هاتون باطل نشه، تا شمال حواس رضا رو پرت نکنید مریم هم با یه لبخند ملیح گفت چشم و بعدش گفت حالا موقع رسیدگی به شوهرهاست که دیدم مهسا شروع کرد به پرتقال پوست کندن و مریم هم شروع کرد به سیب پوست گرفتن و هر کدومشون یه تیکه یا یه پر از میوه رو زدند سر چنگال و به ما تعارف میکردن، حس کردم رضا وقتی مریم بهش سیب تعارف کرد جوری سیب رو گرفت که دست مریم رو لمس کنه با این بهونه که پشت فرمونه و حواسش نیست مهسا هم وقتی به من پرتقال تعارف کرد من گفتم این پرتقال خوردن داره که با یه لحظه با چشماش به من خیره شد . بعد یه نوار موسیقی گذاشتیم و حال و هوای جاده رو عاشقانه تر کردیم تا اینکه دیگه شب شد و رسیدیم به جاده ی ساحلی شمال و برای شب اول استراحتتون دنبال یه مکان استراحت گشتیم تا اینکه یه باغ پیدا کردیم که داخلش آلاچیق آلاچیق های کوچیک 12 متری بود، که یه تحت چوبی بزرگ داشت که روش لحاف پهن کرده بودند، طول و عرضش از تخت های دونفره خیلی بیشتر بود و میشد که چهارنفر روش بخوابیم، چون شب هوا سرد شده بود یه بخاری نفتی هم توی آلاچیق بود که روشن کردیم و قرار شد من و رضا وسط بخوابیم و خانم هامون دو طرف ماها بخوابن، وقتی چراغ رو خاموش کردیم و خوابیدیم حس کردم هوا خیلی سرد شده و دندان‌های مریم داره به هم برخورد میکنه منم محکم مریم رو بغل کردم که حس کردم مهسا هم رفت توی بغل رضا و دو تا خواهر ها شروع کردند از شدت سرما نالیدن که دیدم رضا بلند شد یه سر به بخاری بزنه که ببینه چرا اتاق رو گرم نمیکنه همینکه خواست بلند شه نگاهش افتاد به بدن قشنگ مریم که چاک سینه هاش مشخص بود و رضا که عقده ی سینه ی بزرگ داشت نگاهش قفل شد روی سینه های مریم من هم نگاهم افتاد به پوست سفید مهسا و زیبایی خلقت بینی و لب و دهن قشنگش که یهو رضا گفت این بخاری خرابه فایده نداره. بیاید یه کم تنگ تر بخوابیم که سرما نخوریم همین پیشنهاد باعث شد که خانم ها رو بیاریم وسط و خودمون دو طرفشون بخوابیم ولی فشرده تر، این ترفند جواب داد و حسابی با گرمای هم گرم شدیم و خواب رفتیم، نیمه های شب بود که من. نیاز به دستشویی پیداا کردم و بیدار شدم نگاهم افتاد به مهسا که مادرش کنار رفته بود و پوست سفیدش زیر نور چراغ تیر برق می‌درخشید یه مظلومیت خاصی توی صورتش بود دلم می خواست نوازشش میکردم اما خودم رو کنترل کردم و به صورتش خیره شدم که از زیبایی صورتش لذت ببرم واقعا صورتش بی نقص بود یه لحظه حس کردم که یه نفر دیگه داره من رو نگاه میکنه چشمای رضا بود که زیر نور چراغ برق داشت برق میزد، نمی دونستم از کی بیدار شده و اما از روی نگاهش حس کردم متوجه نگاه من روی مهسا شده برای همین مجبور بودم بلند شم و خودم رو بزنم به کوچه ی علی چپ که مثلا من الان بیدار شدم و باید برم دستشویی. متاسفانه دستشویی ها ته باغ بود،

ادامه دارد…

نوشته: امیر


👍 40
👎 5
82501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927562
2023-05-12 00:49:21 +0330 +0330

Ok

0 ❤️

927565
2023-05-12 01:10:05 +0330 +0330

انتقاد چوچول شق شده رو توی قسمت قبل من نوشتم. خوب شد اینبار بهتر نوشتی.
توی این قسما فقط یجا را چند بار خوندم متوجش نشدم.
مادرش کنار رفته بود …‌.
یعنی چی … منظورت لحاف یا پتو یا اون رو انداز کنار رفته بود؟؟

2 ❤️

927574
2023-05-12 01:52:13 +0330 +0330

مادرش کنار رفته بود= چادرش کنار رفته بود

5 ❤️

927584
2023-05-12 03:15:58 +0330 +0330

حیف دیر به دیر میدی داستانو.بابا بفرست دیگ

3 ❤️

927585
2023-05-12 03:26:43 +0330 +0330

حالا تو هوای سرد ملت زیر پتو می‌رن اگه مادرشونم بره کنار از سوز سرما پتو و لحاف نمیره کنار ، تو آینه هم خانمت مگه متوجه نگاه سنگین داماد عزیز نبود یا اون بیشتر مشتاق ؟! درضمن رابطه واسه انجام و ارضا شدن ترفین که حتما نباید دخول باشه اونم زمانی که وقت دستمالی و همه کاری هست ، از خوردن تا مالیدن و لا پایی و … بخصوص ارضا کردن خانم با چوچول شق شده ؟! 😁
حال بگذریم درست بعضی نکات ساده نظری هست ولی بهتر می‌تونه باشه و واقعی تر و یکدفعه شیب ارتباط بین باجناق و خانما رو زیادی بالا بردی اونم خانمهایی که مثلاً زیادی با حجاب و … هستن ، سعی کن قسمتی که از تخیل میاد زیادی تخیلی نکنی تا واقعی تر و زیباتر بنظر بیاد و خواننده ارتباط بگیره با داستان . 🙏

2 ❤️

927589
2023-05-12 06:10:16 +0330 +0330

داستان خوبیه فقط زودتر ادامه اش و آپ کن

2 ❤️

927605
2023-05-12 08:40:49 +0330 +0330

ریدم تو خودتو چرندیاتت ننویس کوس کش جلقو

0 ❤️

927613
2023-05-12 09:59:14 +0330 +0330

عالیه فقط کوتاهه داستان

0 ❤️

927618
2023-05-12 10:48:55 +0330 +0330

مادرش عالی بود

1 ❤️

927626
2023-05-12 12:27:45 +0330 +0330

درون هر زنی یه کس زندگی میکنه که دوست داره به من بده.تو همون زن هستی معطل نکن.فقط یه پیام بده بقیش با من… 😍 🌹 😏

0 ❤️

927644
2023-05-12 13:02:14 +0330 +0330

بااینکه فقط چند تکه شو خوندم ولی خیلی شبیه داستان زندگی منه،امیر دوست داشتی بیا تا حرف بزنیم

1 ❤️

927664
2023-05-12 17:01:41 +0330 +0330

چقدر مقدمه چینی میکنی. داستان او بگو

0 ❤️

927675
2023-05-12 22:07:08 +0330 +0330

من لایک دادم ولی سکسی نبود. خوشم نیومد

0 ❤️

927719
2023-05-13 02:55:42 +0330 +0330

بهتر شد . ممنون . منتظر ادامه اش هستم.
فکر کنم برای داستان های ارسالی، گزینه ادیت یا ویرایش هم باشه. برای اون کلمه مادرش کنار رفت، میگم. اما از اونجایی که سریع توی کامنت ها تصحیح کردی، مشخصه که نشده یا نتونستی. به هر حال فضا سازی ات بهتر و روان تر شد. متشکرم

0 ❤️

928023
2023-05-14 23:00:18 +0330 +0330

خوب بود نسبت به قسمت اول که اغراقش زیاد بود بهترشده بود فقط قسمت های بعدش روزودتر بزار تا موضوع داستان یادمون نرفته

0 ❤️

928807
2023-05-19 13:48:12 +0330 +0330

اگه دوست داری نویسندگی کنی نیاز نیست زندگی رو خیلی پیچیده کنی برای یک رابطه ساده به اسم سکس

0 ❤️

930187
2023-05-28 05:36:01 +0330 +0330

کل حس قشنگ اون دفعه رو از بین بردی

0 ❤️