از گذشته تا... (۱)

1398/01/10

سلام دوستان
با توجه به اینکه تو پروفایلم مشخصاتم هست پس دلیلی نمیبینم وقت شمارو بگیرم و خودمو معرفی کنم.
پس بعد از یک مقدمه کوتاه میرم سر اصل مطلب.

اواسط دهه هفتاد به خاطر شغل پدرم مجبور شدیم چهارسالی تو اصفهان زندگی کنیم که خاطرات خوبی برام رقم زد. و همچنین دوستان زیادی هم تا الان برام مونده.
به خاطر اخلاق پدر و عدم تمایل به اجاره نشین بودن ما یک خانه ویلایی تو خیابان عباس آباد خریدیم که انصافا خیابان زیبایی هست ( تقریبا مثل خیابان فرشته تهران و کلاس بالایی هم داره. ) اکثر همسایه های ما بازاری بودن و خانواده های متمول و سرشناس که همینم باعث شد با یکی از پسر های همسایه به نام شهرام خیلی صمیمی بشم و با هم تو تمام چهار سال همکلاسی باشیم و تقریبا مثل برادر با هم رفتار میکردیم و هرازگاهی حتی شب تو خونه هم میموندیم.
هردوتامون هم انصافا درسمون خوب بود و منم چون ورزشکار حرفه ای بودم و حتی عضویت تیم نوجوانان هم داشتم خیلی تو مدرسه تحویلم میگرفتن و تو اون مدت مدالهای زیادی تو سطح ناحیه تا کشور برای اصفهان کسب کردم. خلاصه بگم همه تو مدرسه حرف منو میخوندن و محبوبیت داشتم و البته بعضی از بچه ها هم میترسیدن چون رشتم رزمی بود و چند بار حتی سه یا چهار نفری میخواستن زهر چشم بگیرن که با سر و صورت خونی و بدن داغون رفتن خونشون. ?
از اونجایی که چهره جذابی هم داشتم و درضمن لحجه تهرانی هم صحبت میکردم بطبع تونسته بودم دوست دختر زیادی داشته باشم و شهرام نیز از این شرایط استفاده میکرد.
تو اون زمان دوستیها در حد قدم زدن و دست همو گرفتن و اگه خیلی پیش میرفتیم نهایتا بوسه بود که اونم با ترس و لرز و در جاهای خلوت بود.
سال سوم دبیرستان بودم . نزدیک دبیرستان ما با فاصله یک کیلومتر یک دبیرستان دخترونه بود که نیم ساعت زودتر از ما تعطیل میشدن و تفریح ما تو زمانهایی که زنگ آخر کلاس نداشتیم دور زدن تو مسیر دخترها و درصورت امکان مخ زدن اونها بود.
تو یکی از همین روزها و در اواخر مهرماه ، درحالی که داشتیم از اونطرف خیابون دخترهارو دید میزدیم چشمم دوتا دختر رو گرفت. به شهرام اشاره کردم تا اونارو ببینه و اونم آب از لب و لوچه اش سرآزیر شد. آخه با استاندارد های لباس پوشیدن اون موقع خیلی زیبا بودن.
افتادیم دنبالشون و هرچه پیش میرفتیم از تعداد دختر ها کم میشد. یواش یواش اومدیم پشت سرشون و به سمت پل فردوسی تو خیابون کمال اسماعیل به راه افتادیم. تقریبا رسیده بودیم به سر خیابان فردوسی که شهرام بهم اشاره کرد تا برم و سر صحبت رو باز کنم.
منم رفتم جلو و خیلی جدی گفتم : ببخشید خانوم.
هردوتاشون با شنیدن صدای من به سمتم برگشتن و با لحن خاصی یکیشون گفت : بله ؟؟
منم با همون جدیت ادامه دادم : عذر خواهی میکنم ، میشه به من بگین کوچه شهید فداتشم کجاس ؟؟
یکیشون درحال فکر کردن داشت سعی میکرد که کمکم کنه و اون یکی دوباره پرسید : کجا ؟؟
منم دوباره تکرار کردم : کوچه شهید فداتشم.
نکته جالبش این بود که همونی که داشت فکر میکرد تا به قول خودش کمکم کنه هنوز نفهمیده بود که من چی گفتم. اما دوستش به یک باره مثل یک زودپز که میترکه زد زیر خنده و بلند بلند میخندید. بیچاره اولیه دو دقیقه طول کشید تا بفهمه منظور من چیه.
منو شهرام هم شروع کردیم به خندیدن.
تو همون حال یه دست مردونه دو شونم احساس کردم و یهو خنده قطع شد و دختر ها شروع کردن به دویدن.
پشت سرمو که نگاه کردم دیدم یک نفر با لباس نظامی و ریش و پشم ایستاده و یکی دیگه هم مچ دست شهرام رو گرفته و مارو کشان کشان برد سمت یه پاترول مشکی که روی شیشه هاش نوشته شده بود ( گشت ثاراله )
مارو بردن سیدعلیخان و چندتا چک بهمون زدن و گفتن زنگ بزنیم پدرامون بیان.
شهرام که خیلی از پدرش حساب میبرد گریش دراومد اما من چون پدرم رو خوب میشناختم با یه پررویی خاصی شماره موبایل پدرم رو دادم که تو اون زمان موبایل داشتن خیلی کلاس داشت و مامور بیچاره نمیدونست کی قرار بیاد.
بعد از چندبار شماره گیری بالاخره موفق شدن با پدرم صحبت کنن و نیم ساعت بعدش پدرم اومد. به محض ورود و دیدن سرخی گونه های من و شهرام از سیلی های اونها به یکباره کل اونجا رو روی سرش گذاشت و موقعی هم که کارت شناساییش رو نشون داد تازه اون استواره که به ما سیلی زده بود فهمید چه غلطی کرده.
فرمانده وقت اونجا سرهنگ دوم علیان بود و از صدای پدرم اومد تو اون اتاق و ابتدا اون یه داد سر پدرم زد که استواره کشیدش کنار و بهش گفت که سر کی داد زده. علیان یهو جاخورد و اومد شروع کرد به آرام کردن پدرم و هی میگفت که داشتن تو خیابون با دختر حرف میزدن و پدرم هم میگفت مگه غیر از حرف زدن کار دیگه ای داشتن میکردن و یا مگه همو بغل کرده بودن که شما زدین تو صورتشون و …؟
خلاصه با سلام و صلوات و عذرخواهی فراوان اومدیم بیرون و با پدر رفتیم خونه.
اونروز گذشت و منو شهرام جسارتمون بیشتر شده بود چون پشتمون به پدرم گرم بود. درضمن همون استواره بهمون گفت که هرکسی بهمون گیر داد اسم اونو بگیم و اگه بازم گیر دادن بگین که با بیسیم باهاش تماس بگیرن.
دو سه روز بعد که زنگ آخر کلاس نداشتیم م طبق معمول افتاده بودیم دنبال دخترها ، دوباره همون دوتا دختر دو دیدیم و بازم افتادیم دنبالشون. اولش تا مارو دیدن هی زیر زیرکی میخندیدن و ما هم هی خوشمزگی میکردیم که کم کم رفتیم تو پارک کنار رودخونه و یواش یواش کنار هم شروع کردیم به قدم زدن کنار هم.
اونجا بود که فهمیدیم اسمشون چیه. یکیشون که چشمای آبی درشتی داشت مرجان بود و اون یکی که چشماش عسلی بود الهام.
این شروع آشنایی ما بود و منو مرجان و شهرام و الهام خیلی با هم جور شدیم.

دیگه کارمون شده بود لحظه شماری برای رسیدن روزهایی که زنگ آخر کلاس نداشتیم تا بتونیم به وصال برسیم.
با گذشت هر روز دلبستگی من به مرجان بیشتر میشد و تو صحبتهای شهرام هم همین موضوع در مورد الهام مشخص بود.
گرفتن دست مرجان برای من به مانند داشتن دنیا بود و نگاه کردنش گرمای وجودم رو تامین میکرد. و نهایت فعالیت ما هنگام دیدار بوسه ای از گونه اونم با اطمینان از نبودن کسی در نزدیکی خودمون و در یک کوچه خلوت که معمولا کنار مادی ها بود.
دراین بین من نسبت به شهرام مزیتی داشتم و اون ارتباط تلفنی با مرجان بود که شهرام حسرتش رو داشت. بیچاره با وجود یه خواهر دوسال از خودش کوچکتر که خیلی هم فضول بود و همش دنبال کل کل با شهرام و برادر بزرگتر دانشجو و مادر متعصب دیگه مجالی برای داشتن تماس تلفنی نداشت.
البته ناگفته نماند که به خاطر آزادی نسبی که تو خونه داشتم و حمایت مادربزرگ روشنفکری که چراغ خونمون بود ، میشد ادعا کرد که تفکر خوبی تو خانواده ما حاکم بود و هست.
تقریبا سه ماه از رابطه من و مرجان میگذشت و ما تقریبا به طور روزانه از هم خبر میگرفتیم و در این حالت رابط شهرام و الهام هم بودیم.
تا اینکه پدرم باید به همراه مادربزرگم برای یک سفر یک روزه به تهران میرفتن تا هم در مراسم یادبود یکی از بستگان شرکت کنن و هم مادربزرگ سری به پزشک معالجش بزنه.
(( ذکر این نکته لازمه که من مادر خودمو در سن کم ازدست دادم و مادربزرگ که زنی تحصیل کرده و از اولین کسانی بود که تحصیلات عالیه را در زمان قدیم در اروپا گذرونده بود زحمت تربیت منو به عهده داشت و پدرم هم ازدواج مجدد کرد ولی اون همسرش با ما زندگی نمیکرد و در تهران ساکن بود. ))
وقتی خبر سفر به من رسید برق خاصی تو چشمم موج زد … مرجان … من … خونه.
و طبیعتا بخاطر مدرسه نمیشد همراهشون برم. پس … خونه … من …مرجان.
موضوع رو به مرجان اطلاع دادم. در ابتدا مخالفت شدید و حتی قطع کردن تلفن جوابش بود. اما با اصرار من که بهش قول دادم اتفاقی قرار نیست پیش بیاد ، قبول کرد. حتی پیشنهاد حضور شهرام و الهام رو هم بهش دادم که قبول نکرد و تاکید کرد که موضوع اومدنش باید پیش خودمون مثل یک راز بمونه. منم قبول کردم.
اما یک مشکل دیگه ؛ من تنها نبودم. !!
فاطی خانم … زنی که نزدیک بیست سال میشد که با مادربزرگ زندگی میکرد و امور مربوط به خانه و نظافت رو انجام میداد و شده بود مثل یک عضو از خانواده ما.
باید یه فکری برای حل این مشکل میکردم. دوروز تا رفتن پدر و مادربزرگ مونده بود.
به یک باره فکری تو ذهنم جرقه زد و با دقت به جزعیات ، دیدم کاملا عملی و کاملا امن هست.
باید از اخلاق خاصم موقع امتحانات استفاده میکردم و اون قرنطینه کردن خودم برای درس خوندن بود. پس بهتر بود قبل از رفتن خانواده پیش زمینش رو میچیدم و اون اعلام داشتن امتحان حسابان بود. پلان معماری خونمون هم در تکمیل نقشم کمک بزرگی بود. خونه ما تو اصفهان دوبلکس و چهارخواب داشت که دو خواب آن به همراه یک سرویس بهداشتی و حمام مشترک که از دوتا اتاق ورودی داشت در بالا و دو اتاق خواب به همراه نشیمن و سالن پذیرایی و آشپزخانه در پایین. درواقع دوبلکس بود و اتاق های بالا به طور کامل در اختیار من بود مگر زمانی که مهمانی در خانه داشتیم که شب میماند و یکی از اتاقهای بال
ا تبدیل به اتاق میهمان میشد. نحوه دسترسی به نیم طبقه بالا از داخل سالن با یک پلکان خیلی زیبا و همچنین از درب ورودی ساختمان و راهرو اصلی ورودی با یک پلکان مجزا که همیشه درب آن قفل بود و کلیدش رو جاکلیدی. خب پس مشکل حل بود. باید از پلکان راهرو ورودی مرجان وارد میشد و با توجه به اخلاق بد من موقع درس خوندن مطمئن بودم کسی نمیاد بالا تا وقتی که خودم برم پایین ، چون حوصله دادوبیداد منو فاطی خانم نداره.
روز موعود رسید و قرار شد مرجان تو خونه خرید کردن الهام رو بهونه دیر آمدنش بکنه و درضمن الهام رو هم بپیچونه و با تاکسی سریع خودشو به سر کوچه ما برسونه و منم اون روز رفتن به هیئت ورزشی و هماهنگی برای مسابقات کشوری رو بهونه کنم و زنگ آخر که ادبیات داشتیم رو بپیچونم و خودمو به مرجان برسونم. این پیچوندن شامل شهرام و الهام هم میشد و زمانی حدود دوساعت به ما هدیه میکرد.
سر کوچه منتظر مرجان بودم و دل تو دلم نبود.
مرجان اومد… قلبم سرعت تپشش بالا رفت … هیجان تو رفتار دوتاییمون موج میزد.
حرکت کردیم سمت خونه. و طبق نقشه مرجان رفت از قسمت راهرو داخل تا من از پله های سالن برم بالا و درب رو براش باز کنم. تو خونه بلند گفتم : فاطی خانم حوصله ندارم و امتحان دارم. همین جمله کافی بود. فقط تو پاسخ فاطی خانم برای خوردن غذا ادامه دادم : تو مدرسه ساندویچ خوردم و هروقت گرسنه شدم میام پایین. در هین بالا رفتن از روی میز نشیمن چند تا میوه برداشتم و با دوتا بشقاب و چاقو بردم بالا.
ورودی بالا رو باز کردم و مرجان رو بردم به اتاق خودم. مرجان خیلی هیجان زده بود و همش میگفت نکنه یکی بیاد و منم همش بهش اطمینان خاطر میدادم که خیالت جمع باشه و رفتم سمت پخش استریویی که تو اتاقم بود و روشنش کردم.
«««« تو آسمون زندگیم ، ستاره بوده بی شمار »»»»
صدای ابی تو هوا پخش شد و مرجان غرق تماشای اتاق من که پر بود از پوستر. از گوگوش تا مهستی و از کوئین تا متالیکا و بنجووی و مایکل.
رفت سمت قفسه کاستها و با ذوق خاصی گفت : واااای چقدر نواررررر … چند تاااااا سی دی
با لبخندی جوابشو دادم و گفتم: مال خودته ، هرکدومشو‌دوست داری بردار.
و اونم شروع کرد به سوا کردن و خوندن اسم روی جلد کاست ها و سی دی ها
رفتم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم ، آروم بهش گفتم : نمیخوای بزاری موهات هوا بخوره ؟؟
تازه یادش افتاد که مقنعه هنوز سرشه و با یک حرکت از سرش برداشت و با تکون دادن سرش و کمک از دستاش موهاشو مرتب کرد و بعد کاپشن فیروزه ای رنگش رو که با چشماش ست بود هم درآورد و اومد نشست کنار من لب تخت.
صدای ابی با یک مکس دوباره تو هوا پیچید و آهنگ بعدی شروع شد.
«««« روزا با تو زندگی رو ، پر از قشنگی میبینم ، شبا به یاد تو همش ، خوابای رنگی میبینم »»»»
دستامون تو هم قفل شد. و با ریتم آهنگ داشتیم حرکتش میدادیم و زیر لب متن ترانه رو میخوندیم. اونجایی که تو ترانه میگفت «««« چشم تو رنگ عسل »»»» من سریع به جای عسل کلمه خزر رو بکار بردم و همین باعث خندمون شد. و ناخودآگاه به هم نزدیک شدیم و نگاهمون با هم گره خورد. هردو میدونستیم چی میخوایم و اینو میشد از سرعت گردش خونمون به واسطه تپش قلبهامون حس کرد و برای اولین بار لبهامون رو روی هم گذاشتیم.
حس میکردم روی ابرهام و دوست داشتم زمان متوقف بشه. با دست دیگش صورتمو نوازش میکرد و منم موهای زیباشو لمس میکردم.
خیلی آروم و بدون اینکه لبهامون از هم جدا بشه به پشت روی تخت دراز کشیدم و مرجان هم به روی من خزید.
حالا دیگه بدنهامون روی هم قرار داشت و مرجان دو دستش رو دور گردنم حلقه کرده بود و منم داشتم با دستام بدنش رو نوازش میکردم.
مرجان شروع کرد به حرکتها منظم و منم که در اوج شهوت بودم با حرکت دادن بدنم به دنبال جایی بودم که بتونم با قرار دادن کیرم به اوج برسم. هردو به نقطه مد نظر رسیده بودیم و من روی کیرم حس میکردم که یک کس زیبا قرار گرفته و تنها مشکل لباسهامون بود که هردو تنمون بود.
با دستام شروع کردم به نوازش باسن زیباش و همزمان فشار آن به سمت پایین. لبهامون از هم جدا شد و نگاهمون با هم گره خورد. تو چشمامون شهوت موج میزد و صدای نفسهامون بهترین ترانه دنیا رو ساخته بود. نزدیک اوج بودم و نزدیک اوج بود. فشار و حرکش رو روی من بیشتر کرد و دوباره لب.
دستانش دو گردنم فشار بیشتری وارد میکرد و منم لرزش کیرم رو حس میکردم که نشان از سرخوشی و فوران بود. و یک آن بی حرکت شد و نفسهاش عمیق تر. فشار کسش رو کیرم زیاد شد و منم پاشش کیرم درحال انجام. چند ثانیه لبهامون از هم جدا شد و بیحال تو همون حالت رو من افتاد و منم مست و سرخوش شروع به نوازش بدن و موهاش شدم.

بعد از اتفاق اون روز توی خونه دیگه فرصتی پیش نیومد تا بتونیم با هم تنها باشیم و کمی از شعله شهوتمون کم کنیم. و نکته جالبش هم اینکه اصلا به روی هم نمیآوردیم که چه اتفاقی بینمون افتاده.
یکسال گذشت و من پیش دانشگاهی میخوندم و خیلی در تلاش بودم که تو یک دانشگاه خوب قبول بشم. شهرام و الهام هم طبق معمول پایه گشت و گذار ما بودن و چون همه تو یه مقطع درس میخوندیم تو درس هم به هم کمک میکردیم.
در همین زمان خبر خیلی بدی به من رسید و اونم برگشتن ما به تهران بود. پدر دوباره به تهران منتقل شده بود و با یک شغل مهم تر.
خانواده فکر میکردن که من از برگشتن به تهران خیلی خوشحال میشم اما درواقع غم سنگینی توی دلم افتاد.
دوری از شهرام و الهام رو میشد یه جوری باهاش کنار اومد. اما مرجان چی ؟؟ مرجان شده بود تمام بهونه من برای زندگی و شوق به آینده. چقدر خودمو تو لباس دامادی در کنار مرجان تصور کرده بودم و چه نقشه هایی تو سرم بود. حالا این موضوع رو چجوری به مرجان بگم. ؟؟
هیچ وقت یادم نمیره توی پارک ، موقعی که بهش گفتم اولش بهت زده نگاهم کرد و به یکباره زد زیر گریه. اونقدر گریه کرد که به هق هق افتاد و منم درکنارش اشک میریختم. هیچ جمله ای بینمون رد و بدل نمیشد و فقط گریه بود و گریه.
بعد از حدود یک ساعت اشک ریختن و یکم آروم شدن بلند شدیم و قدم زنان به سمت خونه راه افتادیم و هرکسی کارو میدید و چشمهای پف کرده از گریه مارو نگاه میکرد فکر میکرد نزدیک ترین و عزیزترین کسمون رو از دست دادیم.
نفهمیدیم کی رسیدیم سر کوچه خونه مرجان. مرجان با همون حال خراب موقع رفتن فقط یک جمله گفت : من بدون تو چیکار کنم ؟؟ اینو گفت و دوباره اشک تو چشاش جاری شد و دوان دوان از من دور شد. منم با حاله ای از اشک توی چشمم که تصویر اطرافمو محو کرده بود به راه افتادم و رفتم.
بعد از یک هفته با مراجعه پدر به دبیرستان و گرفتن پرونده آماده جابجایی بودیم.
شهرام هم هرروز خونه ما بود و خیلی بیتابی میکرد.
مادربزرگم که تا حدودی ماجرای منو مرجان رو میدونست و مدام دلداریم میداد و میگفت : تلفن رو که ازتون نگرفتن و حتی هر دو ماه یک بار میایم اصفهان تا دوستات رو بیینی. و از این جور صحبتها تا بلکه مقداری آرومم کنه.
روزی که اثاث ها به سمت تهران حرکت کرد و ما قرار بود بعد از ظهر با هواپیما بریم تهران خیلی داغون بودم و مدام چشمم به تلفن بود و گوشم بیتاب شنیدن زنگ تلفن.
صدای زنگ تلفن منو مثل برق از جا کند و با یک خیز گوشی رو برداشتم. اونور خط صدای الهام بود که داشت از ناراحتی خودش از رفتن من میگفت و منم همش میپرسیدم که از مرجان خبر داری ؟ بالاخره گفت که مرجان امروز نیومده مدرسه و حالش خوب نبوده و خودشو تو اتاق حبس کرده. با اصرار من قبول کرد که بره خونه مرجان و از اونجا بهم زنگ بزنه تا با مرجان صحبت کنم.
یک ساعت بعد الهام زنگ زد و گفت که مرجان اونقدر گریه کرده که چشماش باز نمیشه و میگه نمیتونه صحبت کنه. باز اصرار من شروع شد که گوشی رو بده بهش. بعد از کلی صحبت گوشی بدست مرجان رسید. از پشت تلفن و از صدای نفسهاش میشد حالشو فهمید. نفسهایی که با صدای هق هق همراه بود. با صدایی بغض آلود گقتم : مرجان … مرجاااان … و گریه امونم نداد. صدای گریه مرجان هم از پشت گوشی بلند شد و هردو اشک ریزان قربون صدقه هم میرفتیم. خیلی ازش درخواست کردم تا بیاد و بیینمش که قبول نکرد و گفت دوست نداره تو این حالت از هم جدا بشیم. از من اصرار و از اون عدم پذیرش.
و در آخر بهم قول دادیم تا حتما با هم در ارتباط باشیم و عشقمون بینمون پایدار بمونه.

ادامه…

نوشته: پسری از ایران (pesari_az_iran)


👍 8
👎 7
10944 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

757378
2019-03-30 19:47:36 +0430 +0430

یه دیقه خایمالی خودتو نکن ببینم چی میگی

1 ❤️

757386
2019-03-30 20:01:08 +0430 +0430

برای کسانی که تو دهه ۷۰ بدنیا اومدن تصور اون شرایط و جامعه اون دوران یکم سخته
البته یکم جسارت دهه هفتادیا بیشتره
ما نسل اول بعد از انقلاب سوختیم

0 ❤️

757422
2019-03-30 21:01:50 +0430 +0430

بد نبود داستانت ولی اونجاش که مامور گشت ثارالله دستتونو گرفت راحت میتونستی با همون تکنیک های رشته ورزشیت بزنیش و فرار کنید
“حسرت بوسیدنت وسط خیابون”
“عقده ی هم آغوشی با تو بی ترس زندون”
“یه قلب 16 ساله که از ترس مامور میزنه”
“مامور اگه نبینه خونواده سرتو میزنته”
<شاهین نجفی>

1 ❤️

757442
2019-03-30 21:42:18 +0430 +0430

جالبه تمام كسانيكه اينجا داستان مينويسن بچه پولدار و ورزشكار وخوشكل و خوشتيپ هستن

0 ❤️

757444
2019-03-30 21:45:16 +0430 +0430

پدر من رییس جمهور تانزانیا هست و زیر سایه ریاست جمهوری ازادم هر کاری میکنم…گاها سفری به آلمان دارم چون مادر بزرگم از اول و از دوره ناصرالدین شاه همونجا متولد شده…گاها به علت شب ادراری از بدو تولد برای من پرستاری استخدام شده که پوشاکم را عوض کنند…ادامه در قسمت دوم…شب بخیر همه دوستان نازنین…

0 ❤️

757446
2019-03-30 21:46:07 +0430 +0430

ولی خداییش قسمت بعدیشو هم بنویس

1 ❤️

757459
2019-03-30 22:20:03 +0430 +0430

دوستان عزیز
شرط اصلی و مهم هر داستان آشنایی با شخصیتها و شرایط اجتماعی افراد هر داستان میباشد. پس به خاطر همین اگر کمی مطالعه داشته باشید متوجه تاکید نویسنده برجزئیات و دلیل آن میشوید.
اونهایی که دنبال خودندن یک متن هستند تا بعدش برن سراغ صابون گلنار بهتره خودشونو خسته نکنن

0 ❤️

757475
2019-03-30 23:18:10 +0430 +0430

کونی جان اون وقت که گشت ثارالله بود موبایل نبود بعدشم میگرفتن کونت وپاره میکردن نه به بابا جونت زنگ بزنن اونم کسی که مزاحم دختر شده یا حتی دختربازی کرده باشه اقا تو اینجا فقط من فقیر کچل هستم لاغر مردنی با کیر۵ سانتی قدمم ۱۳۰سانت بغیه همه ماشالله قد۱۹۰وزن۹۰کیراشون۲۰سانت موهاشون افشون خشکل وناز وپولدتر و…
اینجا سایت سکسی داستان سکسی بنویس با جزیات

1 ❤️

757490
2019-03-31 00:32:14 +0430 +0430

جدا از تعریف کردنای بیش از حد جالب بود و میخام بدونم بقیش چی میشه

1 ❤️

757513
2019-03-31 04:06:38 +0430 +0430

دوستانی که میان مورد عنایت قرار میدن دقت کنن.
۱- تو اصفهان تا سال ۱۳۸۲ گشت ثاراله داشتن
۲- موبایل از سال ۱۳۷۴ وارد کشور شده

1 ❤️

757534
2019-03-31 06:45:26 +0430 +0430

کسکش از اول جمهوری اسلامی تا امروز گشت ثاراله ندیدیم حداقل دروغی بگو کسی ندونه

0 ❤️

757536
2019-03-31 07:05:29 +0430 +0430

اونها که اصفهان بودن میدونن علیان صدتا پدر تو رو تو جیبش میزاره. آخه خالی بند مگه مجبوری کصشر تلاوت کنی؟ تو هنوز املای لهجه رو بلد نیستی و نوشتی لحجه!

1 ❤️

757540
2019-03-31 07:40:20 +0430 +0430

بخاطر اخلاق پدرت و عدم تمایلش به اجاره نشینی خانه ویلایی اونم تو منطقه باکلاس و بالا شهرخریدید؟
یعنی پرش صفر به بیست.
به قول داش ناصر پارادوکسهای بسیاری داشت.
دیسلایک.

1 ❤️

757585
2019-03-31 13:14:50 +0430 +0430

کس مادر بزرگت ادامش ننویسی

0 ❤️

757593
2019-03-31 14:07:49 +0430 +0430
NA

همون اول ک ا خودت تعریف کردی حالم از خودتو داستانت بهم خورد.

0 ❤️

757639
2019-03-31 20:57:17 +0430 +0430

بچها این آقا بچه بهش برخورد آخه امثال پدرش به قول خودش دهن ملت سرویس کردن حالا میگی کسکش ناراحت میشه

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها