اولین رابطه بعد از ۱۲ سال (۱)

1401/02/04

سلام به همه ی دوستان
این داستان خیلی سکسی محسوب نمیشه و بیشتر یه خاطره است که نمیتونم با کسی به اشتراک بذارمش کاملا واقعی و کمی درام.
اینو اولش گفتم که اگر تمایل به خوندنش ندارین وقتتون گرفته نشه.
سال 88 پدرم به رحمت خدا رفت، من 18 سالم بود و پسر بزرگ خونه بودم، سال ها بود که کل فامیل مادری با دایی بزرگم قهر بودن و رفت و آمدی نداشتن، مراسم عزاداری باعث شد تا دوباره رابطه ی از بین رفته از سر گرفته بشه.
بعد از 11 سال دختر دایی و پسر داییم رو میدیدم، از من چند سالی کوچکتر بودند. رفت آمد دایی و خانواده با ما بیشتر از بقیه بود چون عزادار بودیم. بعد از چند وقت حس کردم دختر داییم زمانی که میان خونه ی ما یا ما میریم خونشون همش منو نگاه میکنه، اون زمان دبیرستانی بود و من پیش دانشگاهی. گاهی واسه مامانم اس ام اس میفرستاد و مامانم هم بهش جواب میداد. چند بار اس با متن انگلیسی فرستاد و من واسه مامانم خوندم و جواب دادم، یه بار ک موبایل مامانم شارژ اعتباری نداشت با موبایل خودم جواب دادم و این شد شروع صحبت های یواشکی ما.
خانواده دایی خیلی سختگیر بودن و خیلی رو بچه هاشون حساس، وضع مالی خیلی خوبی هم داشتن در حالی که ما وضع مالیمون متوسط بود، یه حقوق مستمری که از پدر مانده بود. نمیدونم واقعا چه فعل و انفعالاتی در مغزمون رخ داد که کم کم به هم وابسته شدیم. ما توی یه شهر کوچیک زندگی میکردیم و تقریبا همه همدیگه رو میشناختن اگرم نمیشناختن اگر یکم کنجکاو میشدن فلانی کیه در عرض یه ساعت میتونستن بفهمن. یه سالی گذشت و رابطه ما فقط در حد اس بود، حتی تماس هم نه !
من وارد دانشگاه شدم و بهار سوم دبیرستان، اون زمان دیگه رسما با هم بودیم البته فقط خودمون دو نفر اینو میدونستیم و رابطه همچنان فقط اس ام اس.
من خیلی دوستش داشتم و عاشق شده بودم، اولین عشق زندگیم. اولین عشق همیشه خاص هست و میمونه و هیچوووووقت فراموش نمیشه. کم کم یواشکی تلفنی حرف میزدیم. من شب ها بیدار میموندم و چند دقیقه ای یواشکی تلفنی حرف میزدیم.
یه سال هم اینجوری گذشت. تا اینجا حتما با خودتون گفتید چقدر احمق و بی دست و پا هستم اما واقعا اینجور نبود، بهار خیلی ترسو بود و هیچ جوری نمیشد رابطه رو بیشتر کرد. همیشه تحت کنترل و نظارت خانواده اش بود. حتی واسه رفتنن به کلاس خصوصی زن داییم میبردش و منتظر میشد تا کلاسش تموم بشه و با هم بر میگشتن. با یه مصیبت و بدبختی راضی کردمش روز و ساعت کلاساش رو بگه که بتونم برم یواشکی از دور ببینمش.
دیگه کار همیشگیم شده بود برم از دور تو خیابون یواشکی ببینمش. رفت و آمد خانواده ها هم خیلی بیشتر شده بود، ناگفته نماند که با پلن من و بهار این اتفاق افتاده بود، یعنی من به مامان میگفتم بریم خونه دایی و مامانم هم معمولا قبول میکرد، دیگه ماهی یکی دو بار راحت بهار رو میدیدم. البته اینم بگم مامانم قضیه من و بهار رو فهمیده بود اما به روم نمیاورد ( اینو بعد ها بهم گفت) بهار دیگه پیش دانشگاهی بود و منم سال دوم دانشگاه، با هیچ دختری تو دانشگاه دوست نشده بودم، توی هیچ جمعی شرکت نمیکردم با بچه ها تفریح و مهمونی نمیررفتم همش به خاطر بهار. اونم خیلی منو دوست داشت، اما چون نمیتونست با من باشه دوست نداشت من هم توی اون جمع ها شرکت کنم. خیلی اذیت میشدم اما چاره ای نبود. یادم میاد یه روز خیلی بهونه گرفتم ک همه با دوست دخترهاشون میرن کافه میرن بیرون اما منو تو اصلا رابطه ای نداریم فقط با تلفنم حرف میزنیم این ک نشد رابطه و این حرفا. اولین دعوای من و بهار بود، خیلی خسته شده بودم از این وضع بعد چند سال دوستی و عاشقی حتی یه بار دستش رو نگرفته بودم !
بهار فقط گریه میکرد و به خانواده اش فحش میداد، زار میزد، میگفت فک میکنی من نمیخوام؟ منم ادمم حس دارم خسته شدم از دست اینا دیگه نمیکشم، دو ساعتی گریه کرد و حرف میزد، نیمه شب بود خونشون همه خواب بودن اون بیچاره هم باید یه جوری گریه میکرد ک کسی بیدار نشه. ساعت حدودای سه بود گفتم من معذرت میخوام ببخشید گریه نکن بخواب فردا کلاس داری باید بری مدرسه که میگفت قلبم یه جوریه نمیتونم بخوابم، میخوام ببینمت اما نمیتونم. من گوشیم 1100 بود و دوربین هم نداشت، گفتم ک وضع مالی متوسطی داشتیم. گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم. یواشکی از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت خونشون. رفتم پشت پنجره اتاقش یه خیابون و یه طبقه آپارتمان بینمون فاصله بود، بهش گفتم بیا پشت پنجره ، باورش نمیشد رفتم اونجا با ترس یواشکی اومد پشت پنجره من هیچی نمیدیدم توی تاریکی و با اون فاصله، فقط میدیدم یکی اومده پشت پنجره قاعدتا اونم منو درست نمیدید اما تو اون سن و سال دلمون به همین کلی خوش بود.
دیگه این شده بود برنامه هر شب من، میرفتم پشت پنجره و اونم میومد که ببینیم همو، کم کم جرعتمون بیشتر شد، یه شب گفت در پارکینگ ما خرابه و راحت باز میشه بیا توی حیاط، خیلی تعجب کردم بهار ترسو همچین حرفی زده بود، گفتم بهار من دیوونم میاماااا گفت بیا تورو خدا بیا من اصلا از اون فاصله نمیبینمت
رفتم … قلبم توی دهنم بود، اتاق پسر داییم رو به کوچه بود و یه بالکن داشت باید از زیر بالکنش رد میشدم، رفتم توی تاریکی شب رفتم زیر پنجره اتاق بهار و بهش اس دادم بیا دم پنجره . اولین بار بود از این فاصله راحت میدیدمش بدون حضور خانواده.
جفتمون به گریه افتادیم. زیر لب قربون صدقه هم میرفتیم، اون شب و شب های دیگه هم گذشت. شب ها یا تلفنی حرف میزدیم یا میرفتم سمت خونشون. دیگه کم کم سکس تل میکردیم، هنوز بعد 12 سال لذتش زیر زبونمه. خیلی هات بود پشت تلفن جفتمون ارضا میشدیم. هر شب برنامه همین بود. تا 2-3 صبح تلفن، واسم جالب بود ک چطوری صبح بیدار میشه و میره مدرسه ! دیگه با یکی از دوستاش میتونست گاهی بره بیرون، اما باز با من نه.
دوباره بحثمون شد، همه همسن و سال های من دوست دختر داشتن منم داشتم مثلا !!! اصلا شبیه اونا نبودیم و من حسودی میکردم. دوباره بحث و جدل بالا گرفت، قشنگ یادمه گفت ببین من فردا واسه شارژ کردن اینترنت با دوستم مرجان میرم دفتر شاتل، تو توی راه پله باش که مثلا اتفاقی همو ببینیم. رفتم … قلبم داشت از دهنم میزد بیرون، مثلا اتفاقی همو دیدم سلام علیکی کردیم دستش رو گرفتم واسه اولین بار. نمیخواستم دستش رو ول کنم چند دقیقه ای حرف زدیم و جدا شدیم.
این بود اولین دفعه ای که توی روز مثل دو تا آدم معمولی همدیگه رو میدیدیم.
دوباره به همون روال روتین تلفن برگشتیم. راضی بودم چون خیلی دوستش داشتم، جفتمون میدونستیم ک دایی محاااااله به ازدواج ما رضایت بده اما توی حس و حال جوونیمون بودیم و میگفتم ما بخوایم میشه نمیتونن جلومون رو بگیرن و این حرفا که همه ی جوان ها میزنن.
من سال سوم بودم، بهار دانشگاه قبول شد، یه شهر دور، خیلی دوررررررر
خودش خیلی خوشحال بود که از دست خانواده اش راحت میشه اما من غم دنیا توی دلم بود، کاملا یادمه یه روز تابستونی ساعت حدود 4 بود بهم زنگ زد. من خواب بودم با خوشحالی میگفت دانشگاه قبول شدمممممم دیگه میتونیم راحت همدیگه رو ببینیم و این حرفا من فقط فحش میدادم ک چرا اون شهر رو انتخاب کردی تو ک میدونی از همینی ک هستیم هم دور تر میشیم اما دیگه کاری بود ک شده بود.
خانواده اش میخواستن پزشک بشه، اما دامپزشک شد. بهار رفت …
من تنها تر از همیشه شدم، رفت دانشگاه و خیلی عوض شد، همه ی کارهایی که واسه من در زمان دانشجویی ممنوع بود واسه بهار مجاز بود !!! جمع های دوستانه، اردو های کلاسی، دور همی با دوستا و …
یادمه اون موقع ها فیسبوک خیلی رو بورس بود، پسورد اکانت منو داشت و دوستام رو چک میکرد اگر دختری توش بود جرم میداد و بلاک میکرد خودش اما یه ماه نشده بود که همه همکلاسی هاش جز دوستاش بودن. دیگه اون بهار قبل نبود. همش میگفت من الان دیگه تنها نیستم، 6 نفر غریبه توی یه اتاق خوابگاهیم، نمیتونم باهات توی اتاق صحبت کنم.
روزها بین کلاس هاش گاهی زنگ میزد و همین …
من داشتم دیوانه میشدم، دستم به هیچ جا بند نبود، ترس از دست دادنش دیوانه ام میکرد، هم وضع مالی خوبی داشتن، هم رشته خوبی درس میخوند و آینده روشنی در انتظارش بود، در نقظه مقابل ما وضع مالی خوبی نداشتیم، آینده نا معلومی در انتظار من بود و از همه مهمتر داییم داماد دکتر میخواست !! اینو چند بار توی مهمونی های خانوادگی گفته بود ک کسی واسه دخترش نقشه ای نکشه.
روزهای خیلی بدی بود، خیلی بددددد افسردگی گرفته بودم، حوصله هیچکس رو نداشتم، همش توی خونه بودم، یادمه یه بار 2 هفته از در خونه بیرون نرفتم. سیگار میکشیدم، مامانم میدونست، دیگه توی خونه راحت سیگار میکشیدم، اون ترم مشروط شدم، همه درسام رو افتادم، لاغر شده بودم، یه ادم مجنون و افسرده …
یه روز بهار رسما باهام کات کرد و گفت ببین من بچه بودم کسی رو ندیده بودم، الان دیدم عوض شده و دارم بزرگ میشم، ما به هم نمیرسیم بهتره از هم جداشیم.
من فقط گریه میکردم هیچی نمیتوستم بگم، ما حتی اسم بچه هامون هم انتخاب کرده بودیم، باران و نامی.
فقط گفتم پس باران چی میشه؟ گفت ببین اونا مال زمان بچگی بود تموم شد.
گفتم جوونی من، بهترین سال های عمرم که میتونستم هزارتا کار بکنم و اما به خاطر تو نکردم چی؟ جوابی نداشت و قطع کرد …
دنیا رو سرم خراب شد، دوست داشتم بمیرم.
دوستام همیشه میومدن خونه ی ما چون دیگه سیگار کشیدن آزاد شده بود و اتاق من هم جدا از بقیه اتاق ها بود، یه دوستی داشتم و دارم ک روشن فکر و کتاب خون جمعمون بود، یه کتاب برام اورد گفت اینو بخون، واست خوبه.
اون دوستم خودش به پوچی رسیده بود و دوبار دست ب خودکشی زده بود !!
اسم کتاب رو یادمه، “خزه” نوشته هربرت لوپریه، داستان واسه زمان پایان جنگ جهانی دوم بود ک یه سرباز فرانسوی بعد از جنگ برمیگرده شهرشون و میبینه محلشون با خاک یکسان شده و زن و دو تا دختر کوچیکش مردن و جنازشون رو خودش از زیر آوار در میاره … اون کتاب رو میخوندم و اشک میریختم، نمیدونم اون ابله چرا اینو داده بود بخونم، شاید میخواست بهم بگه خیلی هم درمانده نیستم، بدتر از من هم بودن و هستند و خواهند بود …
شبی که کتاب تموم شد تصمیم گرفتم خودم رو بکشم، لوله بخاری اتاق رو در اوردم و خوابیدم، اما بر خلاف انتظارم صبح بیدار شدم !!
مادرم نصفه شب اومده بود بهم سر بزنه متوجه شده بود و لوله رو جا گذاشته بود، فکر میکرد لوله خودش از جاش در اومده، صبح بهم گفت دیگه نباید اونجا بخوابی لوله خرابه از جا در میاد و این حرفا.
یه مدت به همین منوال گذشت، ترم یک بهار تموم شد و برگشته بود خونه.
از یه طرف داشتم میمردم واسه دیدنش از یه طرف هم نمیخواستم ببینمش، خلاصه یه مهمونی برگذار شد و همه جمع شدن دور هم. ابرو هاش رو واسه دانشگاه برداشته بود، موهاش رو رنگ کرده بود، خیلی تغییر کرده بود، همش همدیگه رو نگاه میکردیم، دیگه انقدر تابلو بودیم ک همه فهمیده بودن بین ما یه خبرایی هست، اما هیچکس از ترس زن دایی و داییم حرفی نمیزد.
بعد اون مهمونی دوباره بهار پیام داد و صحبت هامون شروع شد، از دانشگاه میگفت و از دوستاش و همکلاسی ها و … بهش پیشنهاد دادن و نتونسته قبول کنه چون من تو یادش بودم و این حرفا.
هر دو همدیگه رو دوست داشتیم، اون میخواست از فرصت دوری از خونه استفاده کنه و تجربه کسب کنه، زندگی مجردی و دانشجویی. دوباره دوست شدیم اما دیگه هیچوقت رابطمون مثل قبل نشد، خیلی دعوا میکردیم و قهر میکردیم. چند باری رفتیم یه کافی شاپ واسه اولین بار بعد از 5-6 سال لپ بهار رو بوسیدم، نذاشت لباش رو ببوسم و این حسرت توی دلم موند …
بهار برگشت دانشگاه، ترم جدید شروع شده بود دیگه کم کم جلو دوستاش باهام حرف میزد، یادمه یه بار گفت اگر میخوای با هم باشیم باید الان دوباره بهم پیشنهاد بدی من به دوستام بگم که اونا نفهمن با هم دوست بودیم و فکر کنن الان دوست میشیم، نمیدونم چرا میخواست همچین کاری کنه اما من قبول کردم، احمقانه بود اما واسم مهم نبود، دیگه جلو دوستاش هم حرف میزدیم، گاهی شب ها ک مطمعن میشد همه خواب هستن سکس تل میکردیم. یه مدت گذشت و اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه بهمن ماه 92 تصمیم گرفتم برم شهری ک بهار هست، اولش مخالفت شدیدی میکرد از من اصرار و از اون انکار ک نه نیا خانواده ام میفهمن و این حرفا. میگفتم خانواده ات از کجا میفهمن؟ کسی مارو نمیشناسه تو حتما اونجا یه کاری میکنی ک نمیخوای من بیام بهش برخورد و باهام قهر کرد، راستش دیگه مثل قبل واسم مهم نبود باهام قهر کنه. دعوا و قهر ک زیاد بشه عادی میشه واسه ادم. بعد چند هفته قبول کرد، من رفتم.
باید میرفتم تهران و از اونجا میرفتم به سمت بهارم، راه افتادم دیگه خانواده خودم میدونستن همه چیز رو مادرم همش میگفت نکن نمیشه ضربه میخوری اما من گوشم بدهکار نبود.
اتوبوس ساعت 10 شب حرکت میکرد و ساعت 7 صبح میرسید. هوا سرد بود. شهر سردی بود، غریب نا آشنا حتی زبونشون فرق میکرد ، با یه بدبختی مسافرخونه پیدا کردم، یه جای داغون ک حتی حموم نداشت ! آدرس یه حموم عمومی گرفتم و رفتم دوش گرفتم زنگ زدم و قرار گذاشتیم با هم. از دور دیدمش ک داره میاد، اون زمان یه کار پاره وقت داشتم و یکم پول پس انداز کرده بودم، واسش یه گردنبند نقره خریده بودم، کادوش رو دادم با هم قدم میزدیم، رو ابرا بودم، دست در دست هم رااااحت و بدون ترس قدم میزدیم تو خیابون.
رفتیم نهار خوردیم، اسم فست فود ماه شب بود، پیتزا خوردیم، انقدر حال عجیبی داشتم ک به محض بیرون اومدن از رستوران همه رو بالا اوردم، ضربان قلبم بالا رفته بود. حال عجیبی داشتم. تا عصر قدم زدیم و بعد برگشتم مسافر خونه، بهار هم رفت خوابگاه تا دیر نرسه و مشکلی پیش نیاد. فرداش هم همو دیدیم، دوستاش رو دیگه میشناختم عکساشون رو دیده بودم، اونا هم منو میشناختن، اون روز دو تا از دوستاش توی یه کافه با دو تا پسر دیگه قرار داشتن، ما هم رفتیم همون کافه و نشستیم و سفارش دادیم، وقتی پسر ها رفتن دوستاش اومدن پیش ما و سلام و علیکی کردیم و با هم حرف زدیم، همه میگفتن وای چقدر به هم میاین و …
اون روز هم گذشت ، روز سوم رفتیم خرید، یه روسری به انتخاب خودش واسش خریدم، بهار هم یه ساعت برام خرید ک هنوز دارمش. ظهر یکی از دوستاش به ما ملحق شد، نهار خوردیم، دوستش میخواست بره ک ما تنها باشیم اما بهار مخالفت کرد با خنده گفت ما کاری نمیکنیم ک لازم باشه تنها باشیم ، نهایتش یه لب هستش ک اونم من اجازش رو نمیدم ! راستش ناراحت شدم اما چیزی نگفتم. روز آخر بیرون بودیم ک دوستاش زنگ زدن ما داریم میریم خونه ی فلانی تو هم میای؟ منتظر بودم بگه نه اما گفت خبر میدم !!! بهم گفت من برم پیش دوستام !! گفتم بهار من این همه راه اومدم با تو باشم حالا تو میخوای بری پیش دوستات؟ اونا همیشه هستن !!! یکم غر زد اما نرفت.
عصر خداحافظی کردیم روبوسی کردیم و جدا شدیم، رفتم ترمینال و برگشتم تهران و از اونجا هم به سمت خونه …
قسمت اول رو همینجا تموم میکنم، اگر دوست داشتید کامنت بذارید بقیه داستان رو بگم
همونجوری ک گفتم این داستان جنبه سکسی زیادی نداره، این قسمت که اصلا نداشت، بیشتر یه درد و دل ک سالهاست توی دلم مونده…

منتظر کامنت هاتون هستم
موفق باشید

ادامه...

نوشته: N


👍 26
👎 9
31801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870490
2022-04-24 12:35:14 +0430 +0430

لایک کردم ولی سعی کن خودتو الاف نکن زندگیتو تباه نکن سر دختر

0 ❤️

870507
2022-04-24 15:12:55 +0430 +0430

درسته محدودیتایی که دخترای به اصطلاح محدود این دهه های اخر میگن بهشون تحمیل شده در این حد نبوده ولی خیلیاشون محدودن و من با همین سن کمم هم باز خیلیاشونو درک کردم چون دوتا از دوست دخترای منم همینطوری بودن
در هر حال،قسمتی از اون زنده شد
بنویس بقیشم

1 ❤️

870529
2022-04-24 19:53:59 +0430 +0430

میخواستی یکا ری کنی زودتر بهش برسی خودت مقصری

0 ❤️

870530
2022-04-24 19:55:08 +0430 +0430

باید جلو رفت

0 ❤️

870604
2022-04-25 03:57:32 +0430 +0430

یه هزار تومنی هم خرج کردن واسه دختر خریت محضه لایک کردم ادامشو بنویس

1 ❤️

870612
2022-04-25 05:02:11 +0430 +0430

خوب بود و کامل خوندم!
هرچند می‌تونست خیلی بهتر باشه و از شخصیّت دائی و زن‌دائی‌ت بیشتر بگی یا گاه می‌طلبید روایت گفت‌وگو محور باشه و داستان رو با گفت‌وگو پیش ببری و یا حتّیٰ تغییر راوی داشته باشی و از زبان بهار هم داستان رو روایت کنی.
چون بعضی جاها منطقی نبود که از طرف بهار، چیزهائی رو بگی که مطمئنّ نیستی.
نمی‌دونم قسمت یا قسمت‌های بعدی رو نوشته و فرستادی یا نه، ولی اگه ننوشته یا نفرستادی، اینا رو لحاظ کن.
به‌هرحال منتظر قسمت بعدی‌ام و امیدوارم با سِیری منطقی پیش بره!

2 ❤️

870662
2022-04-25 15:52:32 +0430 +0430

ادامه بده حاجی خوبه منتظر قسمت جدیدم نیای بخاطر دوتا فحش ننویسی ک ناراحت میشم 😀

2 ❤️

870693
2022-04-25 21:48:31 +0430 +0430

خوب بود
ی بار داستانتو من زندگی کردم
برا کسی بمیر ک برات تب کنه

1 ❤️

870702
2022-04-25 23:33:48 +0430 +0430

درسته سایت سکسیه ولی گاهی میشه به درد دل ادما توجه کرد و خوندشون .بنویس

1 ❤️

870716
2022-04-26 00:48:35 +0430 +0430

دقیق نمیدونم چی بگم ولی کل داستانت حس بده ضییف بودنو ب ادم میده حس عقب افتاده بودن ک اینکه ی پسر خیلی باید کس خل باشه ک زندگیشی پایه ی دختر کس خل تره خودش تلف کنه در کل کیرم دهنت

0 ❤️

871078
2022-04-28 03:35:27 +0430 +0430

عالی ,
ممنون ازبیان احساس قشنگت…
لایک

1 ❤️