تهمینه (۱)

1401/08/30

ادامه داستان سیاوش

24 ساعت 7 روز هفته رو روی عرشه کشتی وسط یه دریایی که اول و آخرش هیچ چیزی جز یک منظره ی خیلی آبی چیزی نیست، شاید تو نگاه اول برای اکثر افراد خیلی دل نشین و رمانتیک باشه. اون روز مثل خیلی از روزا دریا طوفانی بود و موج هایی در اندازه های پشم ریزون کشتی قول پیکر رو مثل تسبیح تو دسته یه شارلاتان موتوری تکون میدادن. جوری تکون میخورد که شام تن ماهی دیشب تو معده ام پشتک وارو می زد. من تو حالت عادی وقتی یکی مثل الاغ ماده ی حشری راننده گی میکنه حالت تهوع می گیرم، چه برسه تو این بالا پایین شدن ها. حالت تهوع داشتم اما حوصله ی استفراغ رو نه. یکی دوسالی بود که به این موضوع عادت کرده بودم. برای چند ماه پی در پی نه اینترنتی هست، نه آنتنی نه گوشی ای. البته اون روزا سوشیال مدیا و اینترنت و ایسنتاگرام اینا خیلی مد نبود. شاهکار میکردی، میتونستی بکنی که از صد فیلتر ها با فیلتر شکن های رایگان رد بشی و بری فیس بوک و عکس دختر خاله ی مردمو ببینی. یا گاهی هم یه شارژ بفرستی برای یکی اون ور یاهو مسنجر که برات ممه های گندشو با نوک شکلاتی نمایش بده. اصلا خیلی وقتا اینجا حتی برق درست حسابی هم نداری. تو این مدت کل دنیات تبدیل میشه به یه زندان آبی که توش پراز جنس های درجه 1 چینیه. توپ های فوتبال میکاسای اصل ژاپن، اسباب بازی های اروپایی، باطری های ماشین آمریکایی، گوشی های لمسی اریکسون فلاندی، مداد رنگی های فابرکاستل انگلیسی، کفش های ورزشی نایک اصل و همه و همه داشتن از چین به سمت بندرعباس حرکت میکردن و منم همراه اونا بودم. کسی نمیدونست این اجناس چه جوری و اصلا برای چی از کل دنیا جمع شده و سر از چین دراورده باشن. اما می شد حدس زد که خیلی از این جنس های علی، به بندر عباس نرسیده خراب می شدن. اصلا به ما ربطی نداشت. آقای ملا محمد زاده وارد میکرد، ما هم حمالیش رو میکردیم. البته من نه، من مهندسی بیش روی این کشتی نبودم. روز به روز چند با به موتور های دیزلی کهنه نگاه می نداختم که خدایی نکرده بهشون بر نخوره و خراب بشن. چک کردن کانتینر های انبار شده، بررسی رادار های از رده خارج شده و چفت و بست بارهایی که صاحبش کسه دیگه ای بود، کار من بود. خیلی وقتی برای اینکه وقت بگذره یه پیچ رو هزار بار باز و هر دفعه محکم از سری پیشم می بستم که مثلا مطمن بشم خوب بستم! البته چون زبانمم خوب بود، به نوعی تو چین مترجمی هم میکردم. مترجمی آقای ملا محمد زاده ملقب به کس کش بین المللی اجناس، و هزار جور تاجر چینی که دست پا شکسته یه چیزایی انگلیسی بلد بودن. رابطه ام با کس کش بین الملل خوب بود. اون واقعا در حد یه کس کش تو کارش حرفه ای بود و این لقب رو الکی به دست نیاورده بود و براش زحمت کشیده، به اندازه ی کافی باج و خراخ داده، و به تعداد قابل قبولی خایه مالیده بود. حالا تو دسته روزگار قلابش به من گیر کرده بود و نمیدونم چرا از من خوشش میومد با اینکه پشیزی خایه مالی تو وجودم نبود. البته می شد حدس زد به خاطر این باشه که من چشمی تو مال و اموالش ندارم. حتی کوچکترین انتظاری جز اینکه اجازه بده رو کشتیش مهندس باشم رو ندارم. به علاوه به قدر کافی جوون و پر انرژی بودم که براش مثل یه خر بندری بی چشم داشت کار کنم. اگه این ها رو در نظر بگیری این علاقه اش کاملا روباه هانه بود. با این حال که براش کار میکردم، ازش سر حد مرگ متنفر بودم و کاملا می شد این رو توی لحن صحبتم باهاش دید. یادمه یه بار داشت یه پورشه باکستر آلبالویی مدل 2004 که مال همون سال ها بود رو برای دخترش سمیه که شکل تانک زد نفر بود میاورد. موقع تخلیه، نمیدونید چقدر دلم میخواست وزنه ی 40 تنی کرین (همون جرثقیل هایی که بقل عرشه بارگیری میکنن) روی سقف ناز این ماشین بیوفته و تموم شیشه های بی خط و خشش رو به اتم های سازنده اش تجزیه کنه. و من در حالی که تانک، جوری که اصلا برازنده ی هیکل چاقش نباشه رو ببینم که خودشو برای کس کش لوس میکنه و سرش داد میزنه و از لحظه و لحظه ی اون لذت ببرم. اما متاسفانه این اتفاق مثل خیلی از اتفاق هایی که براش آروز میکنی نیوفتاد. خیلی کار های می تونستم برای اینکه از این نفرت فرار کنم رو انجام بدم. ساده ترینش این بود که میتونستم هر موقعی که دلم میخواست از این کشتی در بیام و برم برای یه شرکت دیگه که تو کار کلاه برداری قانونی بود مهندسی کنم. جایی که هم حقوقش خیلی بیشتره ، تازه تره، بزرگ تره و کلا بهتره. چون از زمین و آسمون پیشنهاد کاری داشتم و به عنوان یه پسر 23 و نیم ساله بین آدم های دورو برم و فک فامیل واقعا یه شخص سوپر موفقی به حساب میومدم. اصلا میتونستم کلا دست از دریا بکشم و برگردم وسط دود، تو تهران، پیش کسی که به معنی واقعی دلیل نفس کشیدنم بود. اما من اینجا نبودم که دلم براش بیشتر تنگ بشه! اینجا بودم که فراموشش کنم. شایدم ام بیش از اندازه عاشق نعره خر های شناور تو آب بودم. هر دلیلی که داشت اصلا به جابه جایی فک نمی کردم. یادمه تو اون سفرکلی از وقتم رو پشت فرمون اون باکستر گذروندم. منتهی برعکس اموال چینی خیلی صاف و سلامت تحویل صاحبش داده شد. منتهی همیشه باکستری در کار نیست که بری خالی خالی بشینی پشت رول و بدون اینکه تخمش رو داشته باشی ماشین رو روشن کنی، خودت تصور کنی که داری مسابقه میدی. اون موقع س که می فهمی خر سیاه افسردگی، کیرش رو کرده تو ما تحتت و ارضا هم نمیشه که درش بیاره. از شانس ما، جای سگ افسردگی، برای من خری بود با کیری عظیم الجثه! از کجا معلوم، شایدم منم مثل مادرم بی ماری روانی داشتم منتهی حوصله نداشتم برم دکتر و دعوا درمون کنم.
توی هوای شرجی سگ پز کننده، مشغول تماشای افق بی کران بودم و همین جور پشت تصویر چشمم، داشتم چیزایی رو نگاه می کردم که اونارو نمیدیدم. منظورم خاطراتم ان. عکس هایی که علاوه بر تصویر، صدا، بو، حس های لمسی و طعم دارن. یه باغچه ی پنهونی پر از خار و گل، که وقتی ترسیدی میتونی بری توش قایم بشی. یه فولدر از عکس های مختلف، چه شیرین و چه تلخ که هیچ کسی جز خودم بهش دست رسی نداشت همش توی ذهنم داشتن بر میخوردن. به غریب بودن خودم فک می کردم. به اینکه چه جوری 6 ماهه تیکه از روح خودم، تهمینه رو ندیدم! حتی باهاش صحبتم نکردم. جز خاطرات، چنتا عکس و فیلم داشتم که با دوربین هندی کم گرفته بودم. از بس نگاهشون کرده بودم حتی تو خوابم میتونستم ببینمشون.غربت چیزه مزخرفیه! واقعا خیلی از کار ها ویترینشون قشنگه! در حدی که مامانت تو دور همیه زنونه که بوی جوراب، عرق و اسپری ارزون با هم مخلوط شده باشه وقتی همه زنا داشتن آش کشک رو با دلمه ی برگ و شایدم سالاد اولویه می خورن، با افتخار بگه پسرم مهندسه و رو کشتی کار میکنه. از من بد بخت تر اونی که تو یه معدن دور افتاده کار میکنه. یا ام اون بی چاره ای که رفته یه کشور دیگه درس میخونه مثلا خوشبخت بشه. اوه اوه! فضانورد هارو نگو! ببینی مامانشون چقد میتونن پزشونو بدن! صدای رو نرو برو ی بیسیم افکار کودکانه ام رو به هم ریخت.
-آقای مهندس اکبری
-…
-آقای مهندس اکبری
-…
-اکبری! سیاوش!!
-(دستو سمت بیسیم بردم و جواب دادم) بله ؟
-کجایی ؟
-C-12 ام
-یه سر به ژنراتور B1 بزن و ببرش بالا. افت ولتاژ داریم
-مثبت
همیشه یکی از کا های تخمی ای که باید انجام بدی حرف زدن با بیسیم عه. وقتی شیرین دارین با یکی حرف میزنی یکی دیگه داره اون ور با یکی دیگه حرف میزنه. لابه لای زر زدن اونا باید تو ام زر هاتو بزنی. دقیقا مثل وقتی که بخوای پیاده از اتوبان شلوغ رد بشی و هی منتظر باشی جریان ماشین کم بشه و بتونی رد بشی. با همین افکار داشتم به سمت ژنراتور تو یه نقطه ی دور افتاده ی زیر زمین میرفتم. لامصب انقد این کشتی پیر بود که جریان برقش هرجوری که دلش میخواست رفتار میکرد. باید دستی بالا پایین میکردی و هر لحظه ممکن از کار بیوفته. هر لحظه حالم بد تر از قبل داشتم پله هارو یکی در میون پایین می رفتم. با اینکه از زیرزمین ها و چوب کاری هایی که توش انجام میشه خیلی خوشم میومد اما واقعا اینجا خوف ناک بود. سر آخرین پله یه راهروی بزرگ بود شبیه تونل وحشت که همیشه خدا لامپش می پرید. چراغ کمریم رو روشن کردم و شل و ول داشتم از راهرو رد می شدم. دمه در احساس کردم یه سایه ای پشت سرمه و داره دنبالم میکنه. خایه کردم یه لحظه سرمو برگردوندم عقب آرش داد زد: یووووووووووووووووووووووووووووواااااااا. شام که به اندازه ی کافی پشت وارو زده بود این بار آفتاب بالانس زد. واقعا گرخیدم و افسردگی و خر و سگ با هم رفتن پی کارشون. آرش کثافط که قیافمو دیده بود داشت روده بر شده به ریشم می خندید. خیلی دلم خواست جای اون باشم و اون لحظه قیافه ی خودمو ببینم. از آرش بگم براتون. یه ترک اصیل تبریزی بود. آرش ترم بالایی من بود و رفاقته ما از زمان دانشجوییمون شروع شد. درست همون موقعی که آرش ترم بالایی و هم اتاقی من شد. هیچ بلایی نبود که مردم سرم ترم صفرها میارن، این سر من نیاورده باشه. چندین بار آبرومو سر حد مرگ پیش دخترا برده بود. البته منم جوابشو داده بودم ها! کلا کس کلکی نبود که انجام نداده باشیم با هم. اگه تو عمرم یه خوش شانسی آورده باشم این بود که تقریبا از وقتی که از تهران جدا شده بودم آرش کنارم بود.
آرش: پسر ریدی به خودتت
من: لعنت بهت
ارش: ها ها ها ها ( خنده هایی از ته دل)
من: هر هر… کیر!
ارش: دهنت سرویس! اومدی ژنراتورو تنظیم کنی ؟!
من: یکی طلبت باشه.
آرش: تو که انقد خوب تنظیم میکنی بیا اینم تنظیم کن
من: حالا صب کن ببین
آرش: بیا بریم. دیر شد
با آرش رفتیم یه نگاهی به ژنراتور انداختیم و انگولکی کردیم.
آرش: سیاوش میدونی ستار چی کار می کرد ؟
من: چی کار ؟
ارش دستشو کرد تو جیبش و دو تا نارنگی در اورد و یکی شو داد به من. و تو چشم به هم زدن همه ی پوست نارنگی و کند و مشغول خوردن شد.
من: نارنگی از کجا؟
آرش: از تو یخچال ستار کف رفتم
بعد از اینکه فهمیدم نارنگی از راه حروم از یخچال سید مهدی ستار، ناوخدای کشتی دزدیده شده با خیال راحت شروع کردم به پوست کندن. منم یه فال از نارنگیم گذاشتم دهنم و دوباره پرسیدم چی شد ؟ چی کار می کرد؟
آرش: هیچی داشت با …
تو این لحظه احساس کردم یکی من رو از پشت بیسیم صدا می زنه.
-اک__ بری
-…
-__ مه___ بری
-(جواب دادم) بله؟
-…
نگاهم رو آرش اوردم که دستاشو مثل خاک تو سرت رو به سمت نشونه گرفت و گفت: اینجا آنتن نمیده. وردار زنگ بزن. 100% کاپیتان بود. یه چند قدم اون ور تر یکی از تلفن های داخلی رو ورداشتم و شماره 100 که می شد اتاق کنترل رو گرفتم. مستقیا خود ستار تلفن رو برداشت.
من: سلام خسته نباشین. بی سیم زدین؟
ناوخدا: سلام. کجا هستین که جواب نمیدین ؟
من: اتاق برق
ناوخدا: برو کابل های C-13 رو چک کن. یکی از در ها باز شده.
من: بله قربان.
اینو شنید و بدون ایکه خدافظی کنه زارت گوشی رو قطع کرد. باید بگم که هر چیزی که توی فیلم ها راجب کشتی و اینا دیدن واقعی هستن. تقریبا درب های سالن های اصلی به جز خوابگاه و آشپزخونه آهنی هستن و با یه حلقه ی وسط در باز و بسته میشن. تقریبا همه چیز فلزی هستش و بوی آهن اگه عادت نداشته باشی حالت رو بد می کنه. مهم تر از ظاهر روابط بین افراد هستش. تقریبا عینه یه پادگان نظامی و آبرومند ارتش که ناوخدا، امیر و آدم اصلی کشتیه و به ترتیب جانشین و معاون و … داره که مثل سرهنگ و سرگرد و سرجوخه تا نظام پیاده پشت سر هم چیده شدن و همه از بالا سریشون حساب میبرن. البته تو این هیاهو ما جز راسته ی خیار، یا همون پشتیبانی هستیم و دخل و خرجی با تیم دریانوردی نداریم. کارمند های قراردادی پیزوری که همه افراد زورشون بهشون میرسه، میشه همون راسته ای که من توش حضور دارم. از آشپز و آبدارچی گرفته تا مهندس های بی سواد. ستار تلفن رو قطع کرد و منم همینجور که گوشی تو دستم بود فکر شومی به سرم رسید. البته یه بار قبلا تهمینه این حرکت رو من زده بود و حسابی اون موقع کیر خورده بودم. همینجور که تلفن قطع تو دستم بود الکی گفتم: بله… بله اینجا هستن. (داد زدم) چی !؟!؟ کی ؟!؟!؟! آرش تمامی حواش جمع من شد. منم به صورت یک بازیگر لایق اسکار چشمام رو به نشونه ی تعجب گرد کردم. دهنم رو نیمه باز کردم. و با قیافه ای مملو از استرس آرش رو نگا کردم. آرش داشت از فضولی و تعجب جر میخورد. الکی ادامه دادم. بله!.. بله قربان. الان میرم. گوشی رو گذاشتم سر جاش. آرش با تعجب چی شده ؟!
من: …
آرش: بگووو دیگ
من: (همچان دارم فک میکنم که چی بگم خوب بشه) …
آرش: بگووو تموم کن!
من: به گا رفتیم! ستار گفت بازم لوله های اصلی بالای خوابگاه ترکیده. آب همه جارو ورداشته
آرش: شوخی نکن
من: چی داشتی تو اتاقت؟
آرش: یا ابالفضل! لبتاپم رو زمینه! سیاوش بدووووووو
شروع کردیم به دوییدن. خنده هامو به زور نگه داشته بودم. قبلا این اتفاق برامون افتاده بود و تقریبا همه ی اتاق هامون رو آب برده بود و یه به گایی حسابی تولید شده بود.
من: آرش تمامی لباسام رو زمینه.
آرش: سیاوش دعا کن لپتابم هیچی نشده باشه
من: وای همه ی مجله های سکسیم رو که جمع کردم رو زمینه!
آرش: سیاوش خفه شو… میگمم لپتابم. بدوووو
من: (تقریبا با نفس بردیده از دوییدن) واااااااای آرش. عکس زنت. عکس لخت زنتم اتفاقا رو زمینه!
آرش که مجرد بود با شنیدن این حرف میخ وایستاد و با یک نگاه حرس آلود منی که پشتش بودم رو نگا کرد. اونجا بود که زدم ریز خنده. الان من بودم که می خندیدم و آرش بود که حرس می خورد. بعد چند لحظه آرش ام با من شروع کرد به خندیدن. حالش رو میتونم درک کنم. برای خیلی از آدم های عقب مونده ای مثل ما، لپتاپ مثل ناموس میمونه. پس از یه خنده ی حسابی با آرش آروم آروم داشتیم میرفتیم که جریان باز شدن پلمپ یه کانتینر رو تو C-13 چک کنیم. به آرش گفتم راستی نگفتی ستار چی کار کرد ؟
آرش: ستار کی چی کار میکرد ؟
من: تو گفتی بالا بودی نمیدونم چی شد.
آرش: من کی گفتم ؟!
من: بابا قبل اینکه نارنگی هارو بدی گفتی !
آرش: اهاااااااان. رفتم تو دیدم نشسته یه گوشه تنها داری آروم آروم پچ پچ می کنه
من: خوب ؟
آرش: نزدیک شدم دیدم داره با زنش حرف میزنه
من: با زنش ؟! مگه آنتن داریم ؟! امروز چن شنبه س ؟!
آرش: دوشنبه. اره بابا احمق. 20 دیقه آنتن داشتیم. حرف نزدی با کسی ؟!
من: کی داشتیم ؟!!؟ قرار بود سه شنبه برسیم که!
آرش: میگم آنتن داشتیم یکمی پیش!
با شنیدن این جمله استارت زدم و با سرعت نور به سمت اتاقم و موبایلم دوییدم. مثلا توی یک ماه طی اون روز هایی که تو دریایی شاید برای نیم ساعت جمعا آنتن داشتی. همه ی خدمه سعی می کردن از این موضوع به نحو احسن استفاده کنن. مخصوصا ما بد بخت بی چاره ها که نمی تونستیم از تلفن کشتی هی استفاده کنیم. به علاوه شرکت همه ی قبض مکالمه ی ببین الملی افراد رو موقع سفر پرداخت می کرد. اگه هم پای یه چیتا هم نمی شد، همپای یه گورخری که داره از چیتا فرار می کنه داشتم می دوییدم که قبل اینکه انتن بره به گوشیم برسم. از اخرین باری که به تهمینه حرف زدم سه ماه میگذره. تهمینه! میوه ی دست نیافتنی من. یادمه آخرین بار ازم خواست که دیگه پی اونو نگیرم و این رابطه ی داغون رو برای همیشه پایان بدم. منم همه ی سعیمو داشتم می کردم که واقعا هرجایی که نگا میکنم اونو نبینم وآتش عشق و از اینجور کسه شعرا رو تو خودم خفه کنم. اما یک هفته بود که مثل خمار های معتاد هروئین نمی تونستم دووم بیارم. شنیدن صداش حتی برای حال احوال پرسی ساده و مثلا خبر گرفتن از اینکه حالش خوبه برام کافی بود. حتی خیلی بیشتر از کافی. انقد زیاد بود که سر پله ها زمین خوردم و درد طاقت فرسای ساق پام اصلا به چشم نیومد. الان که فک میکنم میبینم من واقعا مرد بی خایه ای هستم! جز اینکه مثل خر درس بخونم و کلکسیون کشتی جمع کنم هیج تصمیم واقعی ای برا خودم نگرفتم. همیشه اینو و اون دخیل بودن تو زندگیم. حتی این رابطه رو خود تهمینه آغاز و الانم که به عقل کافی رسیده بود داشت پایان میداد. به اتاقم که رسیدم پریدم و گوشیم رو برداشتم. اولین چیزی رو صفحه ی گوشی دیدم کلمه ی No signal بود. بازم خواستم شانسمو امتحان کنم و شماره ی تهمینه رو گرفتم. نگرفت که نگرفت! دوباره امتحان کردم. و دوباره و دوباره. نبود که نبود. همینجور که یه گوشه کز کرده بودم آرش با بیسیم صدام کرد و ازم خواست که به سر کارم برگردم. پاشدم و آروم آروم، کشان کشان خودمو به به عرشه رسوندم. آرش اونجا منتظرم بود داشت توی کانتینر رو چک میکرد. صدام کرد: سیاوش بیا توو ! بی میل سرمو کردم تو. این کانتیر بار لباس زیر زنونه بود. و پر بود از انواع اقسام مدل شرت و سوتین های رنگا رنگ زنونه. یه سمتشم جورابای مختلف رنگی رنگی گذاشته بودن. منتهی از بس که تکون خورده بود، شبیه آش شعله قلم کار همه چی در هم شده بود. آرش که منو دید گفت: چی شد تونستی حرف بزنی ؟
من: …
آرش: بابا فردا میرسیم سوختگیری کنیم. اصلا فردا اصل کار. امروز نمیدونم ستار از کجا آنتن آورده بود.
من: مطمنی با موبایل حرف میزد؟
آرش: اره به خدا
من:…
آرش: بابا منم خیلی وقته حرف نزدم با کسی. فردا میزنم دیگه. اینووو ببین
آرش اینو گفت و یه جوراب شلواری دخترونه ی سکسی رو سمت صورتم پرت کرد. جورابو از جلو صورتم کشیدم کنار و تو دستم نگاهش کردم. زرد خردلی بود! گندش بزنن. از روزی که اولین بار تهمینه یک جوراب دقیقا مثل این رو برام پوشیده بود حدود 4 سال می گذره. روزی که برای اولین بار اون اتفاق افتاد. خاطره ای که همه ی حس تنفر و عشق و شهوت رو با هم همزمان روشن می کرد. تمامی تنم پر شد از حس تنهایی. قیافه ی معصوم تهمینه پشت پلک هام نقش بست. تمام پیچ و خم های بدنش. سفیدی پوستش. رگهای آبی دستاش. صورت ناز و استخونیش. قیافه ی بهشتی اش. حاضر بودم اون لحظه تمامی جونم رو بدم اما فقط یک بغل و یک بو با تمام ظرفیت ششم از تهمینه بگیرم. احساس کردم چشمام پر شده. جورابو یه گوشه پرت کردم و سریع خارج شدم.

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 31
👎 5
102701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

903586
2022-11-21 01:29:44 +0330 +0330

امید وارم که تا ایجای داستان تونسته باشم لا به لای غصه هام بخندونمتون

7 ❤️

903598
2022-11-21 02:03:58 +0330 +0330

اینهمه نوشتی تا برسونی که با خواهرت سکس کردی؟

0 ❤️

903600
2022-11-21 02:05:56 +0330 +0330

شما از داستان لذت بردید؟ انتظر بکن بکن شید نخونید. طول میکشه

0 ❤️

903643
2022-11-21 10:27:24 +0330 +0330

شاهکار شاهکار شاهکار نمیدونم چرا اینقدر خوشم اومد عالی بود عالی
فقط یه جاهاییش یه سری غلط های املایی نوشتاری داشت ک برا سری بعد حتما درستشون کن
منتظرم به شدددددتتتتتتتتتتت

1 ❤️

903646
2022-11-21 12:36:12 +0330 +0330

عالی بود ولی جون هرکی دوست داری ادامه‌شو زودتر بنویس

1 ❤️

903678
2022-11-21 23:19:32 +0330 +0330

با سلام

اولا اریکسون برا سوئد هست ، اونی که برا فنلاند بود نوکیا بود که یه مدت غیر فعال شد و نسخه های سیمبین و جاوا رو فنلاند میزد ولی اندرویدش تنها یکی دو مدل فنلاند زد و کلا تعطیل شد و بعد یمدت برندشو امریکا خرید ، الان آمریکا خریده و مدل های جدید نوکیا در واقع مالکش امریکا هست البته بیشتر برای بازار چین و هند و جنوب شرقی آسیا تولید میکنه

و دوم آقای مهندس کشتی ها موتورشون توربین گازی هست که فقط سه کشور امریکا ، انگلیس و اکراین فن آوری تولیدشو دارن الان دیگه بعید میدونم کشتی اقیانوس پیما با موتور دیزل بسازن ، الان دیگه شفت و پروانه هم داره منسوخ میشه و بجاش جت آبی رو کشتی ها نصب میکنن

3 ❤️

903679
2022-11-21 23:24:57 +0330 +0330

ببخشید اینو یادم رفت بپرسم
این ملا محمد زاده که شما فرمودید براش بار وارد میکنید همونی که خیلی عذر میخوام فرمودید حمالی میکنید براش با ملا هبت الله آخوندزاده نسبتی داره ؟

1 ❤️

903685
2022-11-22 01:16:11 +0330 +0330

البته درستش < تاور کرین هست > جهت اطلاع همه تاور کرین جرثقیل های ثابتی هستن که بجای تلسکوپی تو جرثقیل های عادی بازو دارن و نمونه ساده ترش روی ساختمانهای در حال ساخت هست البته برا بنادر پایه اش روی چهار تا چرخ هست که روی ریل حرکت میکنه و تو کارخانه های کشتی سازی نمونه هایی هست که تا ۶۰۰ تن رو نگه میداره و یا حرکت میده فقط سوئد و آمریکا سازنده نوع سنگینش هستن حالا یه سوال که پیش میاد اینکه اگر ایران و امریکا واقعا رابطه ای با هم ندارن پس ملا هبت الله اون تاور های تو بندر رو تعمیر و سرویس میکنه ؟

1 ❤️

903737
2022-11-22 11:59:08 +0330 +0330

سلام . خیلی خوب بود دستمریزاد
این داستان ادامه داستان ۵ قسمتی سیاوش هست انگار ؟

0 ❤️

903749
2022-11-22 15:56:41 +0330 +0330

عاشق داستاناتم
ادامه بده

1 ❤️

903786
2022-11-23 01:13:13 +0330 +0330

ممنون از نظراتتون. کشیتی های مورد استفاده در دهه 2000 اونایی که استفاده می شد همشون دیزلی بودند. و باید بگم که من تهمینه ام. یعتی دخترم. و آشپزی بیش نیستم.

این داستان رو از زبان سیاوش نوشتم. از چیزاییی که برام تعریف کررده. برید بخونید بهتر می فهمید. بهتر میشناسید. و بله این داستان ادامه داستان سیاوش هستش

دوستان یک تقاضایی دارم. من قسمت 2 و 3 رو نوشتم. منتهی چون این داستان جز داستان های برگزیده نیست، انتشارش 2 هفته طول می کشه. اگر از داستان خوشتون اومد، برای اینکه قسمت بعدی بیاد، پست رو لایک کنید که بیاد جز داستان های برکزیده دوهفته بشه.

1 ❤️

903886
2022-11-23 20:17:38 +0330 +0330

دهنت سرویس ….
باید برگردم سیاوش رو بخونم تا یادآوری بشه موضوع چی بوده
موفق باشی

1 ❤️

905643
2022-12-06 09:18:18 +0330 +0330

بسیار جذاب و زیبا

1 ❤️