سلام.داستانی ک نوشته میشه اروتیک است و امیدوارم مورد پسند باشه.
از اونجایی که طولانیه پارت به پارت قرار میدم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم
قرار داد های کاری رو دوست نداشتم تو کلاب ببندم .
اما خب… این مارتین کینگ بود . صاحب بزرگ ترین دارک کلاب های کل ایالت .
اگه میتونستم با این عوضی قرار داد ببندم دیگه شرکت برای همیشه تامین بود
هرچند …
ارجحیت من کلاب های عادیه اما خب پول بیشتر تو قرار داد همکاری با دارک کلاب هست
مخصوصا کلاب هائی مثل مارتین کینگ که بخاطر خرید و فروش برده های باکره و bdsm حسابی کار و بار پر رونقی داشتن .
کیفم رو باز کردم
برگه های قرار داد رو روی میز گذاشتم و کیف رو گذاشتم رو صندلی کنارم
دستیارم امروز نتونست بیاد چون میخواست پلک هاش رو جراحی کنه .
نفسم رو با خستگی بیرون دادم
واقعا نمیفهمم این دختر چرا انقدر با بدنش ور میره.
به جرئت میتونستم بگم هیچ جای دستکاری شده ای تو بدنش نبود .
اما خب …
تو کارش خوب بود و …
از طرفی خوب بلد بود منم بی منت ارضا کنه
با این فکر پپوزخند زدم
تو کی انقدر بی اخلاق شدی نیک
دستی تو موهام کشیدم و به دیوار آینه ای رو به روم نگاه کردم
من مدیر یه شرکت تامین امنیتم …
پس صد در صد میدونم این آینه … درواقع آینه نیست و یه پنجره است …
از وقتی مزه پول دارک کلاب ها رو چشیدم… دیگه با هزاران بهونه هر بار خودم رو برای قرار داد بعدی راضی کردم
برای همین هم برای قرار داد هیچوقت به کلاب نمی اومدم یا وقتی کلاب فعال بود برای بررسی امنیت نمی اومدم
چون دوست نداشتم ببینم چه خبره و من دارم تو چه کاری همکاری میکنم.
درسته به زبون میگم فعالیت اونا به من ربطی نداره
اما …
خب …
اخم کردم
بسه نیک باز بحث فلسفی نیار وسط کار
همین لحظه شیشه آینه ای سیاه شد
تو اتاق سیاه یه چراغ سرخ روشن شد و
زیر نور سرخ یه دختر لخت که به صندلی بسته شده بود… پیدا شد
در حالی که بین پاش… دقیقا رو به سمت من باز بود …
سعی کردم صورتم رو بدون تغییر نشون بدم
اما ناخوداگاه اخمم بیشتر شد و هورمون های مردونه ام بیدار
مرد نیمه لختی وارد شد
دور دختر چرخید
دستش رو روی پای اون کشید
آروم برد بین واژنش و یه انگشتش رو خیلی آروم وارد واژن دختر کرد
انگار میخواستن برای من نمایش اجرا کنن
پوزخند زدم و به برگه های قرار داد نگاه کردم
اونا رو انکار کردم و خودمو متمرکز به کار نشون دادم
هرچند نیک کوچولو تو شلوارم بیدار بود
اما خب من انقدر هول نبودم که از پس این نمایش مسخره بر نیام .
چند دقیقه که گذشت در اتاق باز شد و دوتا بادیگارد هیکلی وارد شدن
منتظر ایستادن و بلاخره …
مارتین کینگ وارد شد
پیرمرد چاق و سرخ ! با موهای سفید
چندش تر از تعریف هایی بود که ازش میکردن
آروم بلند شدم
سر تکون دادم
اونم سر تکون داد
دستم رو بردم جلو و گفتم
سه روز بعد :
کرواتم رو کمی شل کردم و به صفحه لپ تاپ نگاه کردم
مارتین همون شب پول به حسابم ریخت و منو مجبور کرد افرادم رو ۹ شب بکشونم کلاب برای شروع کار
حالا بعد از سه روز کار بی وقفه … امشب بلاخره سیستم امنیت کاملا به روز رسانی میشد
امشب شلوغ ترین و خشن ترین شب کلاب بود
شبی که دختر های باکره برای فروش به ارباب های bdsm فروخته میشدن …
حالم از این فضا به هم میخورد
هرچند تو اساس نامه مارتین نوشته شده بود این دختر ها همه با میل و رضایت خود خودشون رو برای اینکار فروختند
اما
بازهم ترجیح میدادم شاهد این اتفاقات نباشم.
من مرد داغی بودم
رابطه جنسی و تنوع تو رابطه رو داشت داشتم
اما اهل رابطه عاطفی نبودم
نه وقتش رو داشتم و نه تمایلی بهش
فقط دوست داشتم هر چند وقت با یه سکس داغ خودمو تخلیه کنم
این سه روز بودن تو کلوپ و دیدن این صحنه ها حسابی تحریک و عصبیم کرده بود
دستیارمم نبود حداقل یکم خودمو خالی کنم.
نگاهم تو سالن چرخید
بچه ها همه مستقر شده بودن
کلوب هر لحظه شلوغ تر میشد
صدای مارتین از پشت سرم گفت
نوشته: Queen
هیچ میل و حسی به این نوع داستان ها ندارم، اما زیبا و جذاب نوشتن شما و اون حس که همیشه دوست داشتم یک بادیگارد باشم یا مامور امنیتی، خوشم اومد از این قسمت
دزد که میگن تویی
رمان کافه هلو فرستادی اینجا
شدیدا دوست داشتم،دنبال کننده محتوای bdsm نیستم اصلا و حتی شاید برعکس باشه و اصلا نخونم،ولی این یکی با نگارش استادانت اغوام کرد،منتظر بقیشم