با سلام تو نظرات خوندم بعضیا خوششون اومده بود و بعضیا خوششون نیومده بود باز دمتون گرم که فحش ندادید رابطههای خیلی زیادی داشتم و اولین بارمم بود که دارم مینویسم تجربه دیگهای نداشتم در مورد نوشتن به خاطر همین کم و کاست خیلی داشت عذر میخوام…
به زهرا گفتم چند روز بهم وقت بده تلفن رو قطع کردم و بهش پیام دادم خودم بهت زنگ میزنم… به اتفاقهایی که افتاده بود فکر کردم به اتفاقهایی که قرار بود بیفته…
هم راضی بودم هم راضی نبودم فقط و فقط چون شوهرداش و از طرفی شوهرش همکارم بود دو به شک بودم.
ولی نمیدونم یه چیزی منو سمتش هدایت میکرد انگار یه کفه ترازو سنگینتر باشه…
روز سوم نرفتم سر کار بعد اینکه بچهها رفتن و مطمئن شدم وحید خونه نیست زنگش زدم .
گفتم میخوام ببینمت گفت باشه ساعت 9:30 مرسانا رو میبرم مهد بیا اونجا .
یه دوش گرفتم زدم بیرون… زودتر ازش رسیده بودم اونجا یه گوشه وایسادم بعد یه ربع ۲۰ دقیقه اومد رفت داخل بعد اومد بیرون. اومدم سمتش
سلام احوالپرسی کردم خیلی به گرمی انگار خیلی خوشحال بود احوالپرسی کرد بعد گفت بریم خونه که گفتم نه بریم یه جایی بشینیم صحبت کنیم با هم تو خیابون قدم میزدیم تا یه کافه دیدم رفتیم نشستیم اونجا تو راه صحبت آنچنانی نکردیم
بعد که نشستیم تو کافه خودم صحبت شروع کردم و بهش گفتم راستشو بخوای منم ازت خوشم میاد و در حد دوست میخوام با هم باشیم. اولش مکث کرد انگار انتظار اینو نداشت بعد قبول کرد یه ساعتی تو کافه بودیم بعد بردمش گذاشتم خونه خودم برگشتم … چندین ماه همینجوری رابطمون ادامه داشت برعکس که همیشه خودم با دوست دخترام بحث رو سمت سکس و اینجور چیزا میکشوندم… این بار اون داشت این کارو میکرد… خودم خوشم میومد ولی نمیخواستم این اتفاق بیفته با اینکه خیلی هم دلم میخواست و همیشه جوکهای سکسی و خندهدار میفرستاد… و تازه واتساپ وایبر داشتم استفاده میکردم و بیشتر حرفامون اونجا بود خیلی کم همدیگرو میدیدیم یعنی خودم نمیخواستم… نزدیک ۸ ۹ ماه از ارتباطمون میگذشت که خودش پیشنهاد سکس رو داد و من قاطعانه برگشتم گفتم من و تو در این مورد حرف زدیم و قرار ارتباطمون بیشتر از این نباشه ولی اصلاً ازش خسته نمیشدم منی که خیلی چت نمیکردم خیلی با دوست دخترام حرف نمیزدم اصلاً از زهرا سیر نمیشدم… باز هم قبول کرد و چیزی نگفت سال 93 هم تموم شد رفتیم تو ۹۴. آخرای تابستون بود دوباره همون پیشنهاد سکس رو داد… و همین باعث شد بحثمون بشه و یه جورایی قهر کردیم. هم خوشحال بودم هم ناراحت که از دستش دادم یک جورایی به غرورش برخورده بود چند هفتهای گذشت… وحید میخواست ماشین بگیره گفت عصر با هم بریم دنبال ماشین چند ساعتی تو خیابونا گشتیم این بنگاه اون بنگاه اون روز ماشینی پیدا نکردیم البته بود وحید وسعش نمیرسید. روز بعدشم با هم رفتیم و تو نیستیم یه پراید براش بگیریم بعد چند ماه وحید رفت مرخصی و موقع برگشتن که خودش تنها تو ماشین بود تصادف میکنه و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم که تصادف کرده و فوت کرده بعد چند روز که بیشتر از موعد مرخصیش رد شده بود پیگیر شدیم و فهمیدیم که فوت کرده همون روزش زنگ زهرا زدم جواب نداد… چند بار زنگ زدم بازم جواب نداد زنگ گوشی خود وحید زدم یه مرد جواب داد که بعد فهمیدم عموی وحید هست تسلیت گفتم و آدرس رو گرفتم و زمان و مراسم پرسیدم دو روز بعد با چند تا از بچهها رفتیم شیراز خونه پدریش مراسم هفتش بود تا آخر مراسم بودیم بعد تموم شدن پرس و جو کردم و فهمیدم پدرش کیه و به پدرشم تسلیت گفتم و و گفتم من دوست پسرتون بودم و همکارش و هر وقت خواستن خونه زندگیشو بار بزنن بیارن بگن که کمکشون کنیم که برگشت گفت خونش همون جا میمونه زنش همونجا میره سر کار و میخواد همون جا بمونه… تو راه که داشتیم برمیگشتیم به اتفاقهایی که افتاده بود فکر میکردم بعد اینکه رسیدیم چون تو مراسم زهرا رو ندیدم البته طبیعی هم بود چون خانمها جای دیگه بودن…
پیام دادم و تسلیت گفتم… بعد دو روز جواب پیاممو داد و فقط و فقط تشکر کرده بود و من هم نوشتم. شنیدم میخوای اصفهان بمونی جدای از همه چی اگه کاری چیزی داشتی خوشحال میشم به خودم بگی هرچی باشه
جوابی نیومد من پیگیر بودم و واسه چهلم وحیدم رفتم. چند ماه گذشت که سر کار بودم پیام اومد چون دستم بند نتونستم نگاه کنم و یادم رفته بود که پیام اومده نزدیکای ظهر بود که پیامو دیدم زهرا بود و تو پیام نوشته بود خیلی حالم گرفته است فقط همین…
ازش پرسیدم اصفهانه که بعد از نیم ساعت جواب داد آره گفتم میخوای بیام ببینمت که جواب داد برات مهمه… گفتم خودت میدونی که مهمه بعد گفتم فردا سرکار نمیرم میام پیشت که انتظارشو نداشتم و فقط نوشته بود پاشو الان بیا
منم پرسیدم الان؟
که گفت من الان حالم بده.
ساعتو نگاه کردم نزدیکای ۲ بود براش نوشتم باشه الان پا میشم میام
یه بهونه آوردم و لباس عوض کردم و رفتم خونه دوش گرفتم راهی شدم سر راه یه چند تا شاخه گلم گرفتم براش دم در خونه که رسیدم زنگش زدم که بار اول جواب نداد بار دوم جواب داد گفت ببخشید دستم بند بود گفتم دم درم یک جوری انگار هول کرده بود پرسید واقعاً گفتم آره اگه درو باز کنی میبینی منو گفت وایسا الان میام با اینکه آیفون داشتن ولی خودش اومد دم در… درو باز کرد و چند قدم رفت عقب سلام کردم و رفتم تو و برگشتم درو بستم همین که چرخیدم دیدم بغلم کرد و زار زار گریه میکرد آرومش کردم و دلداریش دادم و اصلاً به فکر مرسانا نبودم اومدیم تو خونه و نشستیم چند دقیقه همینجوری گریه میکرد و من هم آروم نوازشش میکردم بعد که یه خورده آروم شد ازش پرسیدم مرسانا کجاست که گفت خوابه ازم پرسید تو این مدت کجا بودی زبونم بند اومده بود چون بهونهای نداشتم فقط برگشتم گفتم من چند بار پیام دادم جواب ندادی گفتم شاید دوست نداری ببینی منو… انتظار داشتم خیلی زودتر از اینها بیای خیلی خیلی زودتر چیزی نداشتم بگم فقط گفتم شرمندم ولی از این به بعد هستم هر کاری داشته باشی من هستم… ازش پرسیدم چرا نرفتی شیراز چرا اینجا موندی شنیدم میری سر کار…
چون فکر میکردم خیلی زودتر از اینا میای سراغم… گفتم هرچی بگی حق داری واقعاًم حق داشت و همونجا بهش گفتم من تا تهش هستم باهات یه جورایی راحت شده بودم نه اینکه از نبود وحید خوشحال بودم ولی اون حس خیانتی که قبلاً داشتم دیگه وجود نداشت … بیشتر از نیم ساعت اونجا بودم و خیلی حرفها رو زهرا زد من بیشتر شنونده بودم از کسایی که بهش پیشنهاد داده بودند دوست و آشنا و فامیل تا خود صاحبخونه… یه جورایی بهم برخورد انگار باعثش من بودم و گفتم من کار واجب دارم باید برم و همین که مرسانا بیدار نشده بهتره برم خداحافظی کردم و موقع رفتن بهم گفت مرسی که هستی یه جورایی خوشحال شدم…
از همون جا مستقیم رفتم دنبال خونه یه چند جا سر زدم و و تونستم یه جایی پیدا کنم البته بابت رهن و خونش مجبور شدم قرض بگیرم که واسه فرداش اوکی شد خلاصه جفت و جورش کردم قرارداد بستم و همونجا ازم پرسیدن مجردی گفتم نه زن و شوهریم یه بچه هم داریم حس مالکیت داشتم…
کلیدا رو تحویل گرفتم رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم زنگ زهرا زدم و پرسیدم کجاست گفت با مرسانا اومدیم پارک آدرسو پرسیدمو رفتم تو پارک دیدمش همین که رسیدم مرسانا رو بغلش کردم یه جوری بغلم کرد انگار باباش رو بغل کرده یه همچین حسی داشتم شیرینی رو دادم زهرا گفت خیر باشه گفتم شیرینی خونه هست خونه گرفتم… قراره بریم جای دیگه هم خوشحال شد هم ناراحت گفت آخه من به پدر مادرم داداشم چی بگم…گفتم بزار فعلاً از این خونه بریم بعد در موردش صحبت میکنی فکری برای اونم میکنیم من که هر شب پیشتون نیستم هر وقتم کسی بیاد خونتون قرار نیست من اونجا باشم و منو ببینه… ولی خوشحالیش خیلی بیشتر از چیزی بود که نشون میداد انگار خیلی راضی بود که از این خونه بره بدون اینکه به بچهها بگم و روز تعطیل کردم و همه اسباب اثاثیهها رو بردیم داخل اون خونه و چیدیم و البته یکی از شبا رو من تو همون خونه موندم و زهرا تو اون یکی خونه… که البته بیشتر شب و با هم چت کردیم…تو این چند روز مرسانا خیلی بهم عادت کرده بود و وابسته شده بود طوری که وقتی میخواستم برم خودش میپرسید کی میای…
منم میگفتم هر وقت تو دلت تنگ شد زنگ بزن من میام… چند روز بود که تو خونه جدیده ساکن شده بودند که گوشیم زنگ خورد زهرا بود جواب دادم دیدم مرساناس گفت شام میای خونمون با همون. صدای نازک قشنگش… و منم گفتم البته که میام چی دوست داری برات بگیرم و چند تا خرت و پرت گفت و لپ لپ از اینجور چیزا حس سرزندگی و شادابی خاصی داشتم جوری که دور اطرافیانم راحت میتونستن بفهمن یه چیزیم شده هر چند میخواستم طبیعی جلوه بدم ولی نمیشد…
شب شد و من دم خونشون بودم زنگ زدم درو برام باز کرد رفتم تو مرسانا جوری به طرفم میدوید و پرید تو بغلم که انگار دختر خودم بود… بغلش کردم . اومدم نزدیک زهرا سلام کردم خودش اومد نزدیک و باهام روبوسی کرد و منم امتناع نکردم دیدم سفره شام پهنه نشستیم شامو خوردیم بعد شام با مرسانا بازی کردم و ساعت ۹:۳۰ بود که زهرا گفت مرسانا ساعت خوابت پاشو برد مرسانا رو خوابوند منم تو این فاصله تو بالکن یه سیگار روشن کردم و اونجا وایساده بودم که زهرا خودش اومد گفت نمیدونستم سیگاری هستی گفتم اگه دوست نداری نمیکشم گفت نه مشکلی نداره من خودم قلیون میکشم که گفت البته گهگداری…
گفت بیا تو میوه آوردم
سیگارو خاموش کردم و همینجوری پرت کردم تو خیابونو پشت سرش اومدم داخل… اصلاً به پوشش زهرا تا اون لحظه دقت نکرده بودم …(حالا شاید خیلی هاتون بگید مگه میشه چرت میگی ولی واقعیتش اینه اصلاً تا اون لحظه منی که واقعیتش خیلی چشم چرونم بودم ولی اصلاً نگاش نکردم اصلاً تا اون لحظه) ولی همین که پشت سرش داشتم میومدم اون هیکل تپلش خیلی دلنشین بود یه شلوار لی آبی پوشیده بود با یه سارافون بنفش. البته شال انداخته بود ولی بیشتر موهاش بیرون بود… اومدیم نشستی میوه که خوردیم تموم. نگاه ساعت کردم از ۱۰ گذشته بود به زهرا گفتم چیزی لازم داری کم و کاستی داری هر چیزی لازم داشتی بگو فردا میگیرم میارم… گفت مگه میخوای بری گفتم مگه نمیخوای بزاری برم با یه لحن شوخی برگشت گفت اگه بزارم بزاری میزاری بزارم و منم انتظار این حرفو نداشتم خیلی خندیدیم
گفت اگه میشه بمون خواهش میکنم… حرفی نزدم رو حرفش گفتم باشه… پا شدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم لحاف تشک گذاشته برام تو حال و خودش نیست چراغها رو خاموش کردم… و همونجوری با لباس رفتم تو رخت
یه لحظه پیام اومد دیدم زهراست نوشته بود شب بخیر خوابای خوب ببینی… نوشتم خواب خوب خوابیه که تو توش باشی و الانم تو هستی چرا بخوام خوابتو ببینم خودتو میبینم… بیشتر از دو ساعت تو چت با هم حرف زدیم بیشتر درد دل بود و من هم فقط دلداریش میدادم از رفتارهای خانواده و فامیل دوست و آشنا و اینکه پدر مادرش بهش فشار میارن ازدواج کنه…
نزدیکای ساعت یک بود که خودش گفت خوابش میاد و میخواد بخوابه شب بخیر گفتیم … و آخرش من نوشتم میبوسمت. که یه استیکر خنده فرستاده بود گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره پاشدم یه سیگار کشیدم برگشتم اومدم خوابیدم… تازه خوابم برده بود احساس کردم کسی بغلم کرده چشامو باز کردم دیدم زهراست بدون اینکه چیزی بگم دستمو بردم زیر سرش و کشیدمش تو آغوشم صدای نفس نفس زدنهاش کامل احساس میشد حتی تندی ضربان قلبش رو هم حس میکردم خودم هم دست کمی ازش نداشتم… ازش پرسیدم چرا قلبت تند تند میزنه گفت به همون دلیلی که مال تو میزنه گفتم من فقط شوکه شدم گفت نه مال من بیشتر حسرته …
همینطوری با دستام نوازشش میکردم با اینکه لباس تنش بود باز هم میشد نرمی تنش رو حس کرد سرش تقریباً رو سینهام بود موهاش بوی خیلی خوبی میداد چندین بار سرش رو بوسیدم یه لحظه سرش رو آورد بالا و همزمان من هم سرمو آوردم پایین چشم تو چشم شدیم… چشماش یه قشنگی و یه مظلومیت خاصی داشت بینهایت خوشگل بودن نتونستم خودمو کنترل کنم و هر دو تا چشمشو بوسیدم همون لحظه خودش محکم بغلم کرد جوری که انگار میخواست لهم بکنه … که یه دفعه لباشو گذاشت رو لبم یه گرمای خاصی تو وجودش بود از فشار استرس لباش حالت خشک شده بود راحت میشد اینو حس کرد خیلی لذت خاصی بود انقدر که من نتونستم بوسش نکنم شروع کردم به بوسیدنش و آروم آروم لباشو میخوردم انقدر لذت بخش بود و داشتم لذت میبردم که اصلاً متوجه نشدم کی دستم رو بردم روی سینش یه جورایی مثل خواب بود سایز سینههاش درشت بود و با اینکه سوتین بسته بود ولی باز هم نرمی سینههاش رو میشد حس کرد آروم آروم دستم رو بردم روی شکمش همینجوری نوازشش میکردم دستم رو بردم زیر سارافون و نرمی بدنش رو احساس کردم انقدر نرم بود که همون لحظه شق کردم و چون چسبیده بود بهم خودشم فهمید ولی فکر کنم خجالت میکشید کاری نکرد آروم آروم دستمو بردم بالا تا رسیدم به سوتینش…
آروم سوتینشو بردم بالا سینههاش خیلی نرم بود و چیزی که بیشتر توجهمو جلب کرد نوک سینههاش بود اندازه یه بند انگشت انگار یه گیلاس وصل کرده باشه سر سینهاش… شروع کردم آروم آروم سینهشو مالیدن یواش یواش گرمای بدنش داشت بیشتر میشد نفساش داشت تندتر میشد معلوم بود خیلی وقته تشنه هستش … بدون اینکه ازش بپرسم کمکش کردم بلند شه و لباسشو درآوردم با اینکه خونه تقریباً تاریک بود ولی سفیدی بدنش مشخص بود و مخصوصاً سینههای بزرگش شکم نداشت ولی هیکلش تپل بود حالت گوشتیه خیلی نرم. دست انداختم سوتینشو باز کردم دوباره خوابوندمش شروع کردم گردنش رو بوسیدم بوسههای آروم پشت سر هم… اینقدر روم آروم میبوسیدمش که خودش با دستش سرم رو هدایت کرد سمت سینههاش وقتی سینشو زبون زدم انگار داشتم ژله رو زبون میزدم انقدر حالت نرم و ژلهای داشت و وقتی نوک سینهشو کردم تو دهنم واقعاً انگار یک گیلاس بود تنش بوی خیلی خاصی میداد عطر و اینجور چیزا استفاده نکرده بود ولی یه بوی خوشایندی داشت که منو بیشتر ترغیب میکرد برا خوردن بدنش یکم بد دستمو آروم گذاشتم روی رونش آروم آروم ماساژش میدادم آروم آروم دستمو آوردم بالا رسیدم بین پاهاش از روی شلوارش که یه شلوار راحتی بود از اینایی که خانوما میپوشن گشاده شل و ول… تپلی کسش مشخص بود احساس کردم شورت پاش نیست دستمو آوردم بالا آروم سرش دادم زیر شلوارش حدسم درست بود شورت پاش نبود دستمو بردم پایین رسیدم به بهشتش…
من تو عمرم کس تپل و نرم مثل این ندیده بودم معلوم بود تازه شیو کرده خیلی تر تمیز و نرم بود اینقدر که یه لحظه دلم خواست بخورمش منی که اصلاً از این کارا خوشم نمیاومد و به جز لب و گردن و سینه دختر جای دیگرو نمیخوردم حتی بوس نمیکردم…
ولی یه لحظه خیلی دلم خواست بخورمش اومدم پایین بین پاهاش نشستم شلوارشو کشیدم پایین و از پاش درآوردم سرم رو آوردم جلو و روی کسش بوس کردم… تا اون لحظه زهرا هیچ حرکتی از خودش نشون نداده بود و چشماش بسته بود ولی اون لحظه یه آه خیلی شهوت انگیزی کشید و من مشغول خوردن کس تپلش شدم زهرا یه دستش روی سینههاش بود اون یکی دستشم سر و شونه من رو لمس میکرد… اولین بارم بود کس میخوردم ولی خیلی لذت خاصی برام داشت یهو دیدم زهرا پا شد نشست و دست انداخت تیشرت منو آورد بالا منم دستامو آوردم بالا و تیشرتو از بدنم کشید بیرون من زیاد اهل ریکابی نیستم وقتی بدن لخت و ورزشی منو دید خودشو انداخت تو بغلم و محکم بغلم کرد چنان گرمایی وجودش داشت با نرمی بدنش هوش از سرم داشت میبرد
من که سیخ سیخ کرده بودم زهرا هم نشسته بود تو بغلم و حس میکرد سیخ شدنش رو بعد که از بغلم جدا شد دست گذاشت روی کیرم
بدون اینکه چیزی بگم یا چیزی بگه کمربندمو باز کرد دکمه شلوارو باز کرد و منم شلوارمو کشیدم پایین و یه شورت تنم بود یه جورایی خجالت میکشیدم ولی دیگه چیزی برای خجالت کشیدن نبود کیرم از رو شورت مشخص بود گفت دراز میکشی دراز کشیدم اومد کنارم شورتمو کشید پایین منم خودمو دادم بالا و شورت از پام در اومد کیرم حدود 17سانته نه نازکه نه کلفت ولی خیلی خوش تراشه فرم خوبی داره
کیرم آروم گرفت وقتی گرمای لباش رو رو کیرم حس کردم احساس کردم کیرم میخواد بزرگتر بشه انگار میخواد منفجر بشه… حرفهای ساک نمیزد معلوم بود بار اولشه… کمتر از یه دقیقه ساک زد دیدم بلد نیست… بازوهاشو گرفتم و کشیدم رو خودم وقتی نشست رو کیرم نرمی باسنش خیلی لذت بخش بود یه خورده جابجا شد و خوابید و سینهام سرش رو گذاشته بود روی سینم و دستاش را آورد زیر سرم حالت بغل کردن منم کیرمو تنظیم کردم روی کسش و آروم سرش میدادم منی که انقدر داغ بودم ولی وقتی کیرم به کسش میخورد احساس میکردم کیرم یخه انقدر داغ بود… خودش طاقت نیاورد و در گوشم گفت میشه بکنی توش تو اون لحظه صداش خیلی حشری شده بود و بیتاب بود…
با یه فشار کوچیک کیرم رفت داخل به هیکل تپلش نمیخورد اینقدر تنگ باشه شاید چون خیلی وقته رابطه نداشته یا اینکه کیر وحید کوچیک بود دلیلش هر چی بود باعث شده بود لذت خاصی داشتن تجربه کنم …
شروع کردم به تلمبه زدن آروم آروم تلمبه میزدم… کمتر از دو دقیقه بود که تلمبه میزدم که به خودش لرزید و محکم منو بغل کرد روناش داشت میلرزید فهمیدم ارضا شده… خیلی آروم شده بود طوری که فکر کردم خوابیده چند بار آروم صداش زدم اولش ترسیدم گفتم شاید چیزی شده بعد دیدم انقدر آرامش داشته که تو بغلم خوابش برده. منم دیگه تلمبه نزدم و کاری نکردم…
سنگینیش خیلی بود و داشتم احساس گرما میکردم یواش یواش بدنم داشت عرق میکرد مجبور شدم از خودم جداش کنم لباسشو تنش کردم و همونجا روشو کشیدم تا بخوابه… لباسمو پوشیدم اومدم تو حیاط نشستم به لذتی که داشتم کاری که کرده بودم فکر میکردم پشیمون نبودم چون بیش از حدی که تصورشو داشتم لذت بردم با اینکه هنوز ارضا نشده بودم…
ساعتو نگاه کردم از ۳ رد شده بود اومدم داخل رو کاناپه دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برده بیدار که شدم دیدم هنوز خوابه لباس عوض کردم زدم بیرون… چند ساعت بعد پیام داد ازم دلخوری… گفتم نه چرا باید باشم خودم هم تعجب کردم بعد فهمیدم چون بدون سر و صدا گذاشتم رفتم این فکرو کرده…
گفتم نه اتفاقاً شب به یاد ماندنی بود و خیلی لذت بردم بعد گفت برا من یا خودت تو که کاری نکردی منظورش این بود که خالی نشدم… نوشتم لذت فقط به همون خالی شدن نیست من که راضی بودم… یه استیکر خنده براش فرستادم و یه استیکر چشمک… بعدش نوشتم تا ابد وقت دارم با تو باشم… منو اون چند ماه همینجوری رابطه داشتیم ارتباطمون داشت بیشتر میشد و هر دلیل و تو هر فرصتی میومدم پیشش…
بعدها تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد ازدواج بدم اون موقع نمیدونستم کلم داغ بود نه درست نه غلط رو تشخیص نمیدادم فقط چیزی که دلم میخواست و انجام میدادم
بهش این پیشنهاد دادم اولش خوشحال شد ولی گفت شدنی نیست پرسیدم چرا گفت امکان نداره خانوادم راضی بشن مخصوصاً اینکه بعضی از آشناهاشون منو شناخته بودن که دوست وحید هستم…
و این کارو سختتر میکرد ولی قرار شد به خانوادش بگه و من هم به خانواده خودم اون به خانوادش گفته بود و منتظر بودند که برای خواستگاری بریم و قبلش هماهنگ کنیم…
ولی من مشکل بزرگتری داشتم خانوادم قبول نکردند خصوصاً مادرم طوری که مجبور شدم خودم به تنهایی برم خواستگاری…
روز قرار مشخص شد و من با گل و شیرینی رفتم شیراز خونه پدرش که خودش هم اونجا بود… منی که فکر میکردم پدرش به خاطر نبود خانوادم موافقت نکنه ولی دلیل دیگهای داشت همون دلیلی که گفتم خیلیا منو میشناختن که دوست وحید بودم میترسیدن آبروشون بره و به همین دلیل موافقت نکردن…
چند ماه به همین منوال گذشت و خود زهرا یه پیشنهاد داد که با هم مخفیانه عقد کنیم و بریم یک جای دور با هم زندگی کنیم… ولی من فکر بهتری به ذهنم رسید… آشنا داشتم تو ترکیه … میخواستیم تنها باشیم و خودمون با هم زندگی کنیم بهش پیشنهاد دادم که بریم ترکیه در اولین فرصت عقد کردیم… و من با آشناهایی که تو ترکیه داشتم البته برای کار رفته بودند که بعدها دیگه اونجا موندگار شدند صحبت کردم و شرایط رو جویا شدم بعد افتادم دنبال پاسپورت پاسپورت خودمون رو گرفتمو بعد چند ماه بدون اطلاع خانوادههامون رفتیم ترکیه…
هرچی داشتم فروخته بودم و تونستم اونجا با خرید خونه ویزا و اقامت بگیرم… الان که دارم اینا رو مینویسم 1402 هست … و تا همین لحظه زندگی عالی برای خودمون ساختیم که از هر لحظه و دقیقهاش راضی هستیم و به نظرم آشنا شدن با زهرا و ازدواج باهاش بهترین اتفاق زندگیم بود…
و دلیل نوشتن من فقط و فقط این بود که همیشه بعضی رابطهها به جاهای خوب هم ختم میشه نه اینکه فقط بکن در رو باشه.
آرزوی موفقیت برای همه عزیزانی که خوندن دارم…
نوشته: علی
عالی رفتی ترکیه با خونه اجاره ای و ی پراید داغون با فروشش تو ترکیه خونه خریدی راستی جقی نگفتی دخترش رو چطوری بردید ترکیه کم بزن بچه
خوشبخت باشین