رُز آبی (۱)

1401/02/07

لعنتی…
اولین کلمه ای که توی این سه ساعت و پنجاه و پنج دقیقه و بیست و سه ثانیه به ذهنم خطور می‌کنه، همین کلمه‌ی لعنتیه.
این یعنی انقدر شکسته و نابود شدم؛ که چیزی جز هیچ نصیبم نمی‌شه. اصلا هیچی چیه؟ ‌چرا باید نصیب حال من بشه؟
سرم رو میبرم پایین و به ساعت روی مچم نگاه می‌کنم. حتی اونم سه ساعت و پنجاه و پنج دقیقه و بیست و سه ثانیه‌ی قبل رو نشون می‌ده. فکر کنم زمان هم ایستاده. زمان دقیقا توی همین رستوران لعنتی ایستاد. قلبش گرفت، و خورد شد. درست مثل من و قلبم. ولی با این تفاوت که قلبم رو، اون فشار داد و ساعتی که روی مچ دست چپم بود رو، تک تک انگشت های دست راستم.
نمی‌تونم نسبت به چیزی بی تفاوت باشم پس یه سیگار رو از پاکتش در میارم و گوشه لبم جاساز می‌کنم. فندکی پیدا نمی‌کنم تا عصبانیتم رو دود کنم. پس مجبورم از جام بلند شم و بازم با خودم تکرار کنم؛ اما چی رو باید تکرار کنم؟ آهان یادم اومد. سه ساعت و پنجاه و پنج دقیقه و…
آره ثانیه هاش گذشته، اصلا بذار یه بار دیگه به ساعت روی دیوار نگاه کنم. اوه خدای من چهار ساعت و سه دقیقه و بیست و دوثانیه از اون ماجرا می‌گذره. مگه چهار ساعت و سه دقیقه و بیست و دوثانیه پیش چه اتفاق مهمی افتاد که من نتونستم تا الان تکون بخورم؟ یعنی اینقدر مهم بود! درسته سیلی‌ای توی گوشم زده نشد، ولی قدرت کلماتش انقدر زیاد بود که سمت راست صورتم رو سوزوند. شاید این سوزش برای اشکام باشه. ولی چرا فقط سمت راست صورتم. هنوزم سیگار خاموش کنج لبمه. همین‌قدر مسخره تا دستشویی‌های رستوران قدم می‌زنم. به روشویی می‌رسم. آب سرد رو باز می‌کنم و چشم هام رو، به آیینه روبرو می‌سپرم. چقدر رنگ قرمز به چشام میاد. توی همین چهار ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه زیر چشام گود شده؛ طوری که وقتی به آینه نگاه می‌کنم خودم رو نمی‌شناسم. فیلتر سیگارم از آب دهنم خیس شده و حالم رو بد می‌کنه، با هوای داخل دهنم می‌ندازمش بیرون. روی سنگ‌های سفید کف روشویی میوفته. با چشمایی که از شدت گریه تار می‌بینند، به زمین نگاه می‌کنم. می‌تونم تشخیص بدم که سنگای کف روشویی سفید نیست. مردم کثیف انقدر با کفشای خیسشون روی سنگ های سفید روشویی راه رفتن که رنگ سنگ‌ها سیاه شده؛ دقیقا مثل رنگ قلب من.
آبی که کف دوتا دستم ریخته می‌شه رو به سمت صورتم پرتاب می‌کنم. قطرات‌ آب مثل گلوله های تفنگ به صورتم برخورد می‌کنه و به جای ضربه زدن به صورتم، حالم رو بهتر می‌کنه.
از روشویی بیرون میام و میرم روبروی صندوق دار می‌ایستم.
-ببخشید خانم، میشه هزینه‌ی چهار ساعت و چند دقیقه ای که گذاشتید اینجا بمونم رو حساب کنید.
با نگرانی‌ای که توی چهرش می‌بینم زمزمه می‌کنه:
+نیازی نیست.
یه کارت از کنار دستش برمی‌داره و پشتش چند تا عدد و چند تا کلمه فارسی می‌نویسه که از اینجا نمی‌تونم بخونم، بلافاصله به سمتم می‌گیره.
کارت رو توی دستم می‌گیرم و روش رو می‌خونم.
“0990* * * *23”
“فردا ساعت ۶ عصر باهام تماس بگیرید”
متعجب توی چشماش نگاه می‌کنم و بدون هیچ حرفی کارت رو توی جیبم میذارم. با چشمام باهاش خدافظی می‌کنم و برمی‌گردم. خودم رو به پارک روبروی رستوران می‌رسونم و می‌خوام روی چمن ها بشینم که یه پارک‌بان بهم نزدیک می‌شه و تذکر می‌ده.
+ای بابا، جوون اینجا نشین، خراب می‌شن.
-ب…ببخشید، قصدم خراب کردنشون نبود.
بیخیال روی چمن نشستن می‌شم و می‌رم سمت نیمکت پارک.
سر صحبت رو با نیمکت باز می‌کنم.
-سلام اجازه می‌دی بشینم؟
-سکوت نشانه‌ی رضایته.
می‌شینم و می‌گم:
-اومدم پیش تو باهات حرف بزنم، فکر کنم الان هر کی از دور منو ببینه بهم بخنده. ولی من دیونه نیستم. من یه عاشق دربه‌درم که به جای اینکه سنگم به در بخوره؛ خورده تو قلبم و قلبم رو شکافته.
بعدم با صدای بلند قهقهه می‌زنم و سرم رو به طرف آسمون می‌گیرم. رو به ماه آسمون می‌گم‌:
-تو هم فک می‌کنی من یه احمق روانی‌ام؟
صدایی نمی‌شنوم و بازم خودم می‌گم:
-آره عزیزم، من یه احمق روانی‌ام.
گوشیم رو از توی جیبم در میارم.
ساعت حوالی ده شبه و من هنوز روبروی همون رستوران لعنتی نشستم. اینبار ساعت روی مچم رو نگاه می‌کنم که روی ساعت 17:13:22 ثانیه قفل شده و تکون نمی‌خوره.
از دور مچم بازش می‌کنم. سوییچ رو از جیبم در میارم و ساعت رو جایگزین سوییچ می‌کنم. میخوام از روی نیمکت بلند شم ولی قبلش باید باهاش خدافظی کنم.
-خدافظ خیالات مبهم.
وقتی خیالم از خداحافظی باهاش راحت می‌شه به سمت ماشین قدم برمی‌دارم.


می‌شینم پشت فرمون. به شاخه‌ی گل رز آبی روی داشبورد چشم میدوزم.
برای اولین تولد دونفرمون سنگ تموم گذاشتم و رستوران شقایق رو رزرو کردم. یه کیک سفارش دادم و بهشون سپردم میز دونفره ای که قرار بود روش بشینیم رو تزئین کنند. چون که عاشق رنگ آبی بود؛ منم تم آبی رو برای تولدش انتخاب کردم. خوشحال بودم چون امروز قرار بود تصمیمم رو بهش بگم.
لبخند میزدم و گل از گلم شکفته شده بود؛ بهش گفته بودم خودم میرم دنبالش. نمی‌خواستم ذهنش درگیر رانندگی و اعصاب خوردیاش بشه. اون روز رو هیچ چیزی نباید خراب می‌کرد، حتی همین چیزای کوچیک و بی ارزش. کمربندم رو می‌بندم و می‌خوام راه بیفتم که صدای آلارم گوشیم رو می‌شنوم. براش یه آلارم مخصوص گذاشتم که هر وقت پیام داد زود بفهمم و جواب بدم. گوشی رو برمی‌دارم و میرم تو صفحه چتش؛ لبخند روی صورتم پر رنگ‌تر میشه؛ برام نوشته نیم ساعته منتظرمه و دلش برام تنگ شده. چی از این بهتر که کسی که دوسش داری دلش برات تنگ بشه؟ می‌خوام کلمات رو تایپ کنم و جوابش رو بدم؛ ولی سریع پشیمون می‌شم. امروز باید بهش نزدیک‌تر بشم. فرستادن پیام صوتی فکر بهتریه؛ پس میکروفون رو بالا می‌کشم. قبلا هر وقت حرف می‌زدیم حواسم بود که زیاد احساساتی نشم تا چیزی نفهمه، ولی امروز فرق می‌کنه. صدام رو صاف می‌کنم و یه پیام پر از قربون صدقه و ناز و ادا براش می‌فرستم. سریع چت رو می‌بندم و ماشین رو روشن می‌کنم. دو یا سه بار صدای آلارم میاد؛ ولی توجهی نمی‌کنم. دلم می‌خواد تعجب و حیرت رو توی صورتش ببینم نه پشت صفحه سرد و بی روح گوشیم.
چراغ قرمزها پشت سر هم برام سبز میشه. انگار امروز همه می‌خوان بهش برسم. انگار امروز روز منه. سر خیابونشون کنار یه گل‌فروشی می‌ایستم. یه نگاهی به شاخه گلی که روی داشبورد داشتم می‌ندازم، درسته که این گل قشنگه؛ ولی نه به قشنگی عزیزم. وارد گل فروشی می‌شم و یه دسته گل از همون گل تک شاخه می‌خرم. با یه سبد شیک و دوست داشتنی؛
حالا آرامش بیشتری دارم. ادکلنی که خودش بهم کادو داده بود رو برمی‌دارم و یذره ازش می‌زنم.
مدام نگاهم بین ادکلن توی مشتم؛ سبد گل و شاخه رز آبی می‌چرخه. نمی‌خوام هیچ چیزی اشتباه باشه.
با صدای برخورد دستی به شیشه از جام می‌پرم. سمت چپم رو نگاه می‌کنم. یه پسر بچه ده دوازده ساله با سر و وضع نسبتا نامرتب کنار ماشین ایستاده. دوباره دستش رو بالا میاره تا به شیشه بزنه ولی من عصبی می‌شم و سوییچ رو می‌چرخونم تا بتونم شیشه رو پایین بکشم. آخه دستاش کثیفه و اگه بازم اونا رو به شیشه بکوبه جاش می‌مونه.
شیشه رو پایین میکشم و سرم رو بیرون می‌دم و با لحن جدی میگم:
-چیکار داری بچه؟
انگار یه لحظه ازم می‌ترسه. ولی سریع به خودش میاد. دستاش رو بالا می‌بره و جواب میده:
+عمو اسفند دود کنم تو ماشینت؟ عمو فال بدم بهت؟ فال حافظه‌ها! قول میدم همونی بشه که می‌گه.
از چرب زبونیش خوشم میاد. سرم رو می‌برم توی ماشین و می‌گم:
-اسفندت که بیشتر کثیف می‌کنه تا خوشبو! اون رو همون‌جا بزار و بیا جلو. شاید یه فال ازت خریدم.
خوشحال میشه. لبخند میزنه و سریع اسم یه نفر رو داد میزنه.
سر و کله یه پسر دیگه، که هم سن و سال خودشِ پیدا می‌شه. اسفند رو میده بهش و جعبه فال رو ازش می‌گیره. بعد هم میاد جلو و سرش رو تا گردن داخل ماشین میکنه و میگه:
+عمو عاشقی؟ ازین فال‌ها بردار قول میدم خوب در بیاد. اصلا اگه خوب در نیومد بیا پسش بده.
-عاشق که هستم زبل خان. ولی تو از کجا فهمیدی؟
انگار که یه چیز مسخره‌ای گفته باشم؛ ناخودآگاه یه پوزخند می‌زنه و با چشماش به سبد گل اشاره می‌کنه.
-نمی‌خواد بگی. فهمیدم! حالا دوتا فال بده. ببینم، فال دونه‌ای چنده؟
-با توام پسر؛ میگم فال دونه‌ای چنده؟
نگاهش دوخته شده به کیف پولم. آروم جواب میده:
+عمو دستت رو بکن تو کیفت هر چقدر در اومد بده.
-اگه کمتر از پولش در اومد چی؟
+هیچی. بعد دبه می‌کنم و می‌گم بیشتر بده.
خیلی از بلبل زبونیش خوشم اومده بود. بدون اینکه فکر کنه جواب می‌داد. اونم چه جوابی! خودم می‌دونستم تو کیفم فقط تراول پنجاه تومنی دارم. یدونش رو در میارم و بهش میدم.
-حالا دوتا از اون فال‌های به شرطت رو رد کن بیاد.
دو تا فال در میاره و به سمتم می‌گیره:
+بفرما عموجون. حالا چرا دوتا خریدی؟
یکی از فال‌ها رو گرفتم و جواب دادم:
-چون یکیشون مال خودته عزیزم.
فال خودش رو پس می‌گیره و می‌زاره سر جاش. بعد به چشمام زل میزنه و میگه:
+عمو اگه فال‌هام برای خودم خوب میومدن که نمی‌فروختمشون. فال برای شماهاست که سوار ماشینین.
بازم یه ناراحتی لحظه‌ای رو تو چشماش می‌بینم. ولی مثل دفعه‌ی قبل سریع خودش رو جمع می‌‌کنه. انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه با ذوق میگه:
+عمو؛ حالا بازش کن بخونیم ببینیم حافظ چه آشی برات پخته.
دستم رو سمت پاکت فال می‌برم و آروم بازش می‌کنم.شعر رو با صدای بلند براش می‌خونم:

"بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد"

چون می‌دونستم الان ازم درباره تعبیرش می‌پرسه سریع و سرسری تعبیر رو می‌خونم که آماده جواب باشم، ولی اون با حرفش شگفت زده‌ام می‌کنه:
+عمو می‌خوای بهت بگم تعبیرش چی میشه؟
انتظار همچین حرفی رو نداشتم. ولی با خوشحالی میگم:
-مگه بلدی؟ اگه بلدی حتما؛ بگو ببینم چی میگه؟
+معلومه که بلدم. کارم اینه. فقط برای تعبیرش باید بازم پول بدی. میدی؟
ناخوداگاه خنده‌ام می‌گیره. بدون لحظه‌ای فکر کردن کیفم رو گرفتم سمتش و گفتم:
+هرچقدر می‌خوای بردار. فقط زودباش.
خیلی آروم دستش رو میاره جلو و فقط یه تراول بیرون می‌کشه. بعد جواب میده:
+عمو فالت میگه حالا حالاها باید تلاش کنی تا بهش برسی. فالت میگه عشقت قشنگه و بزرگ؛ ولی خیلی راهت سخت و طولانیه.
داشتم واقعیتی رو می‌شنیدم که همیشه ازش می‌ترسیدم. از اولش هم می‌دونستم که چقدر سخت و نشدنیه این کار، ولی افسار این اسب خیلی وقت پیش بریده شده بود.
یه نگاه به پسر کوچولو می‌ندازم، انگار که حالم گرفته شده باشه؛ با ناراحتی میگم:
_مرسی عزیزم. تلخ بود ولی واقعی بود.
پسر کوچولو لبخند آرامش بخشی تحویلم میده و در حالی که داره از ماشین دور میشه داد میزنه:
+عمو جون سخت نگیر.
شیشه رو میدم بالا و گوشیم رو می‌گیرم دستم.
می‌خوام برم و پیامای آرش رو ببینم ولی سریع پشیمون میشم. گوشی رو می‌ندازم روی صندلی عقب و دسته گل رو بو می‌کنم.


امروز نباید خراب بشه، با هیچ ترس و نگرانی‌ای و بدون هیچ اتفاق بد دیگه‌ای!
با همین فکر و خیال یه لبخند زورکی می‌کارم روی لبام و سوییچ رو می‌چرخونم. با سرعت خیلی کم راه میوفتم. قصد ندارم سریع‌تر از این برم. اول باید خودم رو آماده پذیرایی از آغوشش بکنم. برای خوب شدن حالم لازم نیست آهنگ گوش بدم؛ لازم نیست گریه کنم یا حتی لازم نیست با کسی درد و دل کنم. فقط کافیه به لبای مردونه و دوست داشتنیش فکر کنم. کافیه به صدای کلفت و جذابش فکر کنم که داره اسمم رو صدا میزنه. و به این فکر کنم که با همین صدا و سیمای جذابش بود که دفعه اول منو دیوونه‌ی خودش کرد. همون روزی که توی رستوران دیدمش. فقط به خاطر همین چیزا عاشقش شدم.
یواش یواش میرسم به کوچشون. می‌خوام برای آخرین بار خودم رو تو آیینه برانداز کنم؛ اما با دیدن صورت زیباش دست و پام رو گم می‌کنم. از بس منتظر شده بود خودش تا سر کوچه اومده بود.
“نکنه از من دلخور شده؟
نکنه عصبانیش کردم؟”
اینا افکاریه که هر وقت می‌بینمش به سراغم میاد.
ولی خوب همه فکرای بد با یه لبخند از طرف آرش از ذهن و دلم پر می‌کشه. نزدیک ماشین میشه؛ ماشین رو دور میزنه و از در کناری سوار میشه.
-ببخشید دیر اومدم. به جان خودت از قصد نبود.
یه نگاه سنگین بهم میکنه. دستش رو به طرفم دراز میکنه و به سردی میگه:
+اول سلام کن پسر خوب.
مدام گند می‌زنم. هر وقت می‌خوام گند نزنم اینطوری میشه. این بار اما فرق می‌کنه. بدون اینکه فکر کنم خم میشم و بجای دست دادن دستش رو می‌بوسم.
+چیکار می‌کنی دیوونه؟
دستش رو می‌کشه عقب و بهم اخم می‌کنه.
-چیه خب. می‌خواستم معذرت خواهی کنم.
+معذرت خواهی برای چی روانی؟
-برای اینکه دیر کردم؛ برای اینکه سلام نکردم و برای اینکه تولدت مبارک.
اخم روی پیشونیش باز میشه و میگه:
+حالا کادو چی خریدی برام؟
-کادو رو وقتی می‌گیری که شمع‌های روی کیک رو فوت کنی شیطون.
سرش رو سریع تو ماشین می‌چرخونه و وقتی سبد رو می‌بینه بلندش می‌کنه و می‌پرسه:
+این رو فوت کنم؟
و بازم می‌زنه زیر خنده.
وقتی می‌خنده چشماش برق میزنه. یه طوری که مشخصه از ته دلش خوشحاله. اگه این ویژگی رو نداشت هرگز نمی‌فهمیدم کِی واقعا خوشحاله و کِی تظاهر به شاد بودن می‌کنه.
-یه جای خوب برای عشقم رزرو کردم؛ باهم میریم اونجا می‌فهمی چی رو باید فوت کنی.
این اولین باره که با این کلمه صداش کردم. با این حال به چشم شوخی بهش نگاه می‌کنه و جواب خاصی نمیده. هر لحظه که می‌گذره استرسم بیشتر میشه
فکر می‌کنم شاید بهتره بهش چیزی نگم. شاید بهتره همین‌ طوری به عنوان دوست ساده‌اش یا به قول خودش داداشش کنارش باشم نه به عنوان پارتنر، اما نه! اگه امروز نگم دیگه هیچ‌ وقت فرصت نمی‌کنم بگم. باید اون تن دوست داشتنی رو تصاحب کنم. وسط همین درگیری‌های ذهنیمم که خودش ماشین رو روشن می‌کنه و میگه:
+اینقدر فکر نکن دانشمند می‌شی. راه بیفت ببینم چه کردی برای تولد داداش بزرگه‌ات!
خیابون‌ها زیاد شلوغ نیستن و به سرعت می‌گذرونیمشون. شاید هم من اونقدر فکرم درگیره که گذشتن زمان رو حس نمی‌کنم.
از گوشیش آهنگ مورد علاقه‌اش که یه آهنگ کوردیِ غمیگنه رو پلی می‌کنه و می‌خواد با بلوتوث به سیستم ماشین وصل کنه، ولی سریع گوشی رو ازش می‌قاپم و میگم:
-امروز تولدته. حق نداری چص‌ناله گوش بدی. یه شاد بذار تا خودم دست به کار نشدم.
گوشی رو پس می‌گیره و یه آهنگ شاد خارجی میذاره. ذهنم اونقدر درگیر هست که نتونم به معنیش فکر کنم. ولی ریتمش رو دوست دارم و همراه باهاش بشکن میزنم.
به خیابون مقصد که رسیدیم، انگار که چیز مهمی رو کشف کنه فریاد میزنه:
+تو هنوز اینجا رو یادته کله خراب؟
-معلومه یادمه. مگه میشه یادم بره کجا عشقم رو تور کردم؟
احساس می‌کنم زیاده روی کردم. ولی دل رو به دریا میزنم و ادامه میدم:
-آدرس خونه‌ام رو یادم بره لونه عشقم رو یادم نمیره.
و یه لبخند پر از استرس تحویلش میدم.
چند لحظه ساکت میشه و به روبروش نگاه می‌کنه.
بعد شروع میکنه به جویدن لب پایینش. آروم آروم فشار دندوناش روی لبش رو می‌بینم. تا جایی که شناختمش هر وقت از چیزی عصبی میشه این کار رو می‌کنه.
میرسیم روبروی پارکینگ اختصاصی رستوران و همونطور که دور میزنم بهش خیره میشم. منتظرم فقط یه نگاه بهم بکنه تا بفهمم چقدر گند زدم. اما دستاش رو میاره بالا و سرش رو بینشون پنهان می‌کنه. آب دهنم رو بدون سر و صدا قورت میدم. احساس خفگی شدیدی بهم دست میده و دلم می‌خواد یقه پیرهنم رو پاره کنم. انگار دنیا روی سرم خراب شده. با اینکه یک دقیقه هم نشده خیس عرق میشم و ماشین رو کج و ناجور پارک می‌کنم. قلبم اونقدر تند میزنه که وقتی موتور ماشین خاموش میشه صداش تو کل ماشین می‌پیچه. می‌خوام یه حرفی بزنم ولی انگار چیزی لبام رو برای همیشه مهر و موم کرده. صدایی شبیه به وزوز تو ماشین می‌پیچه. همچنان دستش، چشام رو از دیدن چهره‌اش محروم می‌کنه. صدای وزوز تبدیل به خرخر میشه و بلندتر میشه. و بعد تو یه لحظه انگار چیزی منفجر شده باشه؛ از جا میپره و فریار میزنه. از ترس توی خودم جمع میشم و به در ماشین می‌چسبم. در ماشین رو باز می‌کنه و پیاده میشه.
یواش یواش بین داد و فریادش کلماتی بریده بریده به گوشم میرسن.
+اسکل… اسکلت کردم… به پا خودتو خیس نک…
در ماشین رو باز می‌کنم و از پشت سر بهش نزدیک میشم. خبری از صورت پر چین و چروک نیست. مشتاش گره شدن و مدام رو زمین کوبیده میشن. ولی نه از روی عصبانیت.
-چت شد تو دیوونه. حالت خوبه؟
+از این بهتر نمیشم.
به زحمت جلوی قهقهه‌اش رو می‌گیره و می‌خواد از روی زمین بلند بشه.
میرم جلو و زیر بغلش رو می‌گیرم. با اینکه در برابر اون هیچ زور بازویی ندارم ولی تلاش خودم رو می‌کنم. همون طوری که می‌خنده و هق هق می‌کنه صورتش رو بر‌می‌گردونه سمتم و با حالت تعجب می‌پرسه:
-گفتی لونه عشق؟
و باز هم به خندیدن ادامه میده. این اولین باریه که از خندیدنش خوشحال نمیشم. اولین باریه که با لبخندش خودم و عشقم رو تحقیر می‌کنه. اولین باریه که می‌خوام رهاش کنم تا با صورت بخوره زمین و حالش جا بیاد. ولی تحمل می‌کنم و بلندش می‌کنم. سبد گل رو از توی ماشین برمی‌دارم و می‌گم:
-این هم باید کنار کیک باشه. فکر کنم عکست کنار این همه رز آبی خیلی دوست داشتنی بشه. در حالی که آب از لب و لونچش آویزونه و می‌خواد خنده‌اش رو قورت بده سرش رو به علامت تایید تکون میده و به طرف در ورودی رستوران راه میوفته. در رو براش باز می‌کنم و یه بفرمایید کشدار می‌گم. ولی با همون لحن مسخره و نچسبش میگه:
+به لونه‌ی عشق، خوش اومدیم و میخنده.
میزی که انتخاب کرده بودم کنار دیوار رستوران بود و با بادکنکای سفید و آبی تزئین شده بود. دستش رو می‌گیرم و به سمت میز می‌کشم. به زور روی صندلیش می‌نشونمش و به سرعت روبروش می‌شینم. مدام چشاش به اطراف می‌چرخه و انگار دنبال چیزی می‌گرده.
+چرا گارسون نمیاد سفارش بگیره؟
-گل من، همه چیز از قبل آماده شده. تا یک ساعت دیگه هیچ مشتری‌ای هم قرار نیست مزاحم جشن ما بشه‌.
+اوه چه خبره! چقدر خرج کردی الکی.
-الکی؟ تولد تو خرج الکیه؟
+رهام، من واقعا اینقدر برات مهمم؟
-خیلی بیش‌تر از اون که بتونی فکرش رو بکنی. خیلی بیش‌تر.
کمی مکث می‌کنم. به چشمای درشت و مشکی رنگش خیره میشم؛ و بالاخره به حرف میام:
-آرش؛ میشه یه چیزی بهت بگم؟
+دوتا چیز بگو عزیزم. فقط قبلش بگو کیکم چند طبقه است؟
-جدی میگم آرش. حرف مهمی می‌خوام بزنم.
+بزن خب. کی جلوت رو گرفته؟
پای راستم رو از زیر میز به پاهاش نزدیک می‌کنم. اروم آروم کف پاش رو با نوک کفشم نوازش می‌کنم و ادامه میدم:
-راستش الان خیلی وقته هم دیگه رو می‌شناسیم. مگه نه؟

  • اون خیلی مال رفقای بیست ساله است جناب. ولی خب کمم نیست. تو همین مدت اندازه بیست سال بهم زنگ زدی.
    -خب به نظر خودت این غیر عادی نیست؟
    بلند میشم و دستش رو می‌گیرم. میز رو دور میزنم و پشت سرش می‌ایستم.
    +منظورت از غیر عادی چیه؟
    موهای صافش رو تو دستم می‌گیرم و نوازش می‌دم.
    -منظورم اینه که شاید من یه منظوری دارم. شاید فقط یه خوشگلِ ورّاج نیستم!
    دستم رو از روی موهاش به سمت پایین سُر میدم. از روی بینیش رد میکنم و روی لباش میرسونم. به محض اینکه می‌خواد حرف بزنه لب‌هاش رو به هم فشار میدم و خودم ادامه میدم:
    -منظورم اینه که شاید، شاید من می‌خوام این لبا برای کاری جز حرف زدن باز بشن.
    با دست آزادم چونه‌‌اش رو می‌گیرم و سرش رو بالاتر می‌کشم:
    -منظورم اینه که لطفا، لطفا و لطفا؛ عاشق من باش تا منم معشوق تو باشم!

[ادامه…](منتشر شد: https://shahvani.com/dastan/رز-آبی-۲-)

نوشته: •ماه تابانم•


👍 79
👎 4
23401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870867
2022-04-27 01:32:24 +0430 +0430

الان مزه میده به سبک خودت بیفتم‌ تو داستان اشکالات نگارشی رو با فلش زیر داستان بنویسم تا ببینی چه حسّی داره!
خیلی منتظر این موقعیت بودم. منتظر کامنت دوم باش تا داستان رو بخونم!

😁😁

16 ❤️

870882
2022-04-27 02:01:55 +0430 +0430

خسته نباشی ماه تابان.
متن روان و خوبیه. فضای ذهنی و گفت و گوی های درونی هم خوب بود.
منتظر ادامه‌ش هستم.
موفق باشی و برامون بیشتر بنویس

🌹🌹🌹

9 ❤️

870884
2022-04-27 02:05:21 +0430 +0430

عمو اگه فال‌هام برای خودم خوب میومدن که نمی‌فروختمشون.

این جمله خیلی
نمیدونن خیلی چقدره از نظر شما ولی کوه برامن نشونه خیلیه
خیلی درد و غصه توشه

و این ک انقدر توصیف صحنه ها عالی بود من خودمو اونجا میدیدم وقتی چشمامو بستم
و تنها جسم رنگی تو خیالم وقتی همه چیز سیاه سفیده گل رز آبی بود

همه ی متنا اشکال نوشتاری یا رعایت نکردن درست قواعد فارسی رو ممکنه داشته باشن
ولی اون متن و نوشته وقتی کامل باشه اصلا ب چشم نمیاد ریزه اشکالات

در کل واقعا دل چسب بود
مشتاقم ادامشو بخونم
😍🖐️

7 ❤️

870887
2022-04-27 02:08:37 +0430 +0430

میخونم و به این فکر میکنم که چقدر متفاوته با تایپ من.
نه فقط ماجرای هموسکشوال بودن داستان
نحوه ی ایجاد وابستگی. سرعت ایجادش. نحوه ی برخورد با حسی که به وجود اومده. اونقدری تفاوت هست که درک کردنش رو برام واقعا سخت کنه. اما با این وجود قشنگ بود. کاری ندارم که آرش دقیقا چی کار کرده توی اون صحنه. اما امیدوارم در ادامه ی داستان، رهام یه دوست خوب و یه حامی واقعی داشته باشه که بهش کمک کنه کمتر آسیب ببینه
امیدوارم هم توی مدارج بالایی از نویسندگی ببینمت و همچنین در حین رسیدن بهش خودت باشی و لذت ببری از مسیر، نه که برای رضایت مخاطب چیزی جز خود واقعیت رو بنویسی
موفق باشی

5 ❤️

870896
2022-04-27 02:29:59 +0430 +0430

نه بابا! سوپرایزم کردی! فعلا لایک و چیزی نمیگم تا تموم بشه. ببینم چه میکنی.

حق نداری چص‌ناله گوش بدی

  • یه بار دیگه به سبک مورد علاقه‌م توهین کنی، هم دیسلایک میدم و هم بلاکت میکنم!😁
15 ❤️

870936
2022-04-27 06:00:08 +0430 +0430

➖ داستان خیلی کند، مبهم و با تکرارهای زیادی اعصاب‌خردکن، شروع میشه و عملا انگیزه‌ای برای ادامه دادن، پیش نمیاره. تأکید بیش از حدّ به وقت‌شناسی و تکرار زیاد ساعتی خاصّ، هیچ مبنای منطقی نداره. رفتارهای سرخوشانه‌ی راوی که انگار از جدائی ناشی شده، متناقضن. شخصیّت‌ها بدون پرداخت، مبهم و تاریکن و ادامه‌ی داستان هم گرهی رو باز نمی‌کنه. رفتارهای آرش هم منطقی نیست. خنده و هق‌هق؟ به‌خاطر کلمه‌ی لونه؟ کاملا نشونه‌ی عدم شناخت دو شخصیّت از همدیگه‌س. چرا این ارتباط، حتّی بدون شکّ کردن از طرف آرش، ادامه داده شده؟ چرا بایست تولّدی دونفره، در مکانی عمومی گرفته بشه؟ اون داستان کودکان کار هم مثل یه تبلیغ بازرگانی وسط یه فیلم بود، با این تفاوت که در جای حسّاس، به‌کار نرفته! حذفش هم لطمه‌ای به داستان نمی‌زد. اشکالات عمده‌ی افعال و عدم تناسبشون با کلیّت جمله، خیلی به چشم می‌اومد. پرش‌های داستان و به‌اصطلاح عدم تدوین، منِ خواننده رو گیج کرد ولی عملا تمایلی برای برگشتن و دوباره خوندن، ایجاد نکرد. روایت بدی داشت و داستان از کلمات زائد، پر بود.
➕ خب نمیشه همه‌ش منفی گفت. نویسنده تمام تلاشش رو کرده که نشون بده علاقمند به نوشتنه و این بزرگترین پشتوانه‌س. این‌که می‌تونه به داستان هیجان تزریق کنه، خوبه ولی بایست با مطالعه‌ی بیشتر، توانائی‌هاش رو ارتقاء بده.
منتظر قسمت یا قسمت‌های بعد می‌مونم و امیدوارم کشش و هیجان بیشتری رو شاهد باشم و این انتقادات، تأثیر خودش رو بگذارن.
ممنون از دعوتت برای خوندن داستان و امیدوارم در داستان‌های بعدی، صاحب تگ بشی! ❤🌹

16 ❤️

870960
2022-04-27 09:31:03 +0430 +0430

این قسمت مچ‌گیری 😁
رُز آبی
خب من خواننده با حس کنجکاوی شروع به خوندن داستان می‌کنم و در پایان با حس پرسش‌گری و چرایی به داستان برمی‌گردم تا دلایل منطقی رو پیدا و خودمو قانع کنم… شروع داستان آنقدر نویسنده بدون فضاسازی مناسب با خودش درگیری ذهنی با کلمات ایجاد میکنه که من خوانده هم با خودم درگیر و گیج میشم آخه فکر کردم شخصیت داستان خانوم شاید نویسنده‌اش ماه تابان بود‌، ها؟!
ادامه داستان وقتی شخصیت وارد داستان میشه، داستان تازه‌گیرایی و روان بودن خودشو نشون میده و من خوانده رو جذب و مشتاق به ادامه دادن داستان میکنه و خیلی دوست داشتم و لذت بردنم ولی هنوز چرایی برای من سر جاش باقی مونده!
هر نویسنده برای بیان هدفش، نوشته‌ای را ارائه می‌کنه که دربردارنده مفاهیم و لحن‌های مختلفی هستش. گاهی تلفظ و آهنگ کلمات به گونه‌ای است که باید حس حقیقی متن را انتقال بِده و منجر به اشتباه نشه.

  • مثال. امروز تولدته. حق نداری چص‌ناله گوش بدی. یه شاد بذار تا خودم دست به کار نشدم. (آهنگ این جمله دقیقا چیه خبری؟ پرسشی؟ تاکید…) خب از نقطه استفاده شده کاملا لحن خشک و کتابی حالا اگه بین این سه جمله علائم بهتر استفاه کنیم چقدر زیبا می‌شد بخصوص علامت تعجب.
    در جاهای دیگه داستان با چنین مواردی روبه‌رو هستیم.
    انتخاب بهتر واژه‌ها میتونست انجام بشه

  • خیابون‌ها زیاد شلوغ نیستن و به سرعت می‌گذرونیمشون(عبور یا رَد)
    چقدر خرج کردی الکی(ولخرجی)
    مدام چشاش به اطراف می‌چرخه (دودو زدن چشاش و جنبیدن سَر) و موارد دیگه

  • چند نکته برای خودم.
    خب در مورد نیم‌فاصله خودتون استاد هستید (نیم فاصله شامل پیشوندها و پسوندها هم میشه)
    قبل واو ربط بین دو جمله از نقطه استفاده نمیشه.
    چرا خط تموم نشده، خط جدید شروع می‌کنیم؟
    استفاده از علائم حرکتی یه جاهایی لازمه (اِسکلت یا اُسکلت)
    منتظر ادامه هستیم لایک20 تقدم‌تان.

8 ❤️

870966
2022-04-27 10:13:42 +0430 +0430

واقعا داستان طلانیه…من داستان طولانی زیاد نمیخونم…
اگه داستان کمی خلاصه وار تر بود بیشتر بدلم مینشست…
بههرحال بد نبود 👌 🙏

2 ❤️

870972
2022-04-27 10:49:11 +0430 +0430

من تا اینجا تونستم بخونم صدف جان: «مگه چهار ساعت و سه دقیقه و بیست و دوثانیه پیش چه اتفاق مهمی افتاد که من نتونستم تا الان تکون بخورم؟»
انقدر هی ساعت رو الکی اعلام کردی که داشت اعصابم رو به هم می‌ریخت، در نتیجه نتونستم ادامه بدم.
موفق باشی. 🌹

9 ❤️

870975
2022-04-27 11:46:40 +0430 +0430

قشنگ بود خوشم اومد
اینجا اگه بخوان یه داستان با محتوای همجنسگرایانه بگن معمولا یه بچه کونیه که خودش رو جای بکن جا میزنه … با یه متن فوق العاده افتضاح و داغون که اصلا روان نیست و اصراااار میکنه که داستانش واقعیه
ولی داستان شما خیلی روان و جذاب بود منتظر ادامش هستم ❤

3 ❤️

870985
2022-04-27 12:34:14 +0430 +0430

وای! پیشرفت بسیار زیاد!
عمو اگه فال‌هام برای خودم خوب میومدن که نمی‌فروختمشون.
این جمله آس بود 😍
بنویسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس!

4 ❤️

870995
2022-04-27 14:16:02 +0430 +0430

چه خوب بود
آفرین
دوست داشتم

3 ❤️

870999
2022-04-27 15:02:59 +0430 +0430

قشنگ بود لذت بردم منتظر ادامش هستم ☺️👌🏾

7 ❤️

871007
2022-04-27 15:52:34 +0430 +0430

شاید بار سومه خوندم
انگار یچیز مبهم توش داره ک من نمیتونم درکش کنم

3 ❤️

871022
2022-04-27 20:14:50 +0430 +0430

اوکی
ولی به رهام بگو سیگار نکشه

3 ❤️

871030
2022-04-27 22:57:33 +0430 +0430

خسته نباشید 🌹
داستان خوبی بود، فضای عاشقانه داستان خیلی خوب و زیبا توصیف شده بود و همین حس خوبی به مخاطب میده که جای تحسین داره.
یه سری اشکالات هم داشت که دوستان با نکته سنجی تمام بهشون اشاره کردن و لازم نیست منم مجددا تکرار کنم و به نظرم اگر رعایت شن در ادامه میتونه خیلی به سبک نوشتاری شما و قلم زیباتون کمک کنه.
در کل به من خسته و کوفته اینقدر چسبید که یه حس خوب و پر انرژی بهم بخشید و همین در بر گرفتن خوب داستان و انتقال عالی اون حس عاشقانه و زیبا به خواننده نشان از جذابیت داستان هست و به نظرم این ویژگی مهمترین ویژگی یک داستان خوبه و برای خواننده بسیار ارزشمند هست.

قلمتون مانا 👌🏻❤️

3 ❤️

871103
2022-04-28 09:13:32 +0430 +0430

خیلی سخت بود که تشخیص بدی این داستان تو قالب هم جنسگراییه
و اینکه خب اومدم ایراداتو بگم
ولی دیدم (حالا به فطع مطمئن نیستم دختری یا نه) که یه دختر داستان گی نوشته
برای همین کلا منصرف شدم
چون همین ماجرام میتونه یه پیشرفت باشه

2 ❤️

871145
2022-04-28 16:05:01 +0430 +0430

خیلی خوب بود ، ادامه بده 👍

2 ❤️

871156
2022-04-28 21:27:25 +0430 +0430

خیلی داستان قشنگی بود.
آخرهاش دیگه گریه‌ام گرفته بود!
لطفاً بیشتر بنویس تا داستان‌های زیبای بیشتری داشته باشیم!

2 ❤️

871385
2022-04-30 03:39:49 +0430 +0430

همه چی عالی بود لطفا زودتر ادامه بده💙

1 ❤️

875066
2022-05-20 11:52:48 +0430 +0430

هیجان انگیزه …
با اینکه احساسات عاطفی و عاشقانه ی همجنسگرایانه‌ی گی‌ها رو درک نمیکنم ؛ اما داستانت منو باخودش همراه کرد . گرچه فرجام خوبی نمیبینم براش

1 ❤️

877524
2022-06-03 23:55:51 +0430 +0430

سلام، من با دعوت خودتون برای خواندن داستان آمدم. یکم اینکه سپاسگزارم برای دعوت. دوم اینکه خیلی قشنگ نوشتی، صحنه پردازی و گره های کوچولوی داستان عالی بودند. شما می تونی یک نویسنده خوب بشی، اما داداش من، فکر می کنی خرس هیز چیزی از عشق حالیش بشه؟ نه گلم خیلی لاشی تر از این حرفهاست. تنها چیزی که می فهمه سوراخ کون است. ولش کن سر به سرش نگذار، یک وقت دیدی گریه کرد ها…

1 ❤️