رز آبی(۲)

1401/02/30

قسمت قبلی...

روی پیشونیم عرق سردی نشسته بود. نمی‌فهمیدم منظورش از این کارها و حرف‌ها چیه. چونه‌م رو محکم گرفت و بالا کشید. لب‌ها و سرش سریع تکون می‌خوردن و آماده انجام دادن کاری می‌شد.
می‌خواستم فریاد بکشم و از زیر دستش فرار کنم؛ اما هیچ توانی برای این کار نداشتم. انگار که سال‌ها از منجمد شدن ماهیچه‌هام و پوسیده شدن استخونام می‌گذشت.
آروم آروم سرش رو پایین آورد. برق ترسناکی توی سیاهی چشماش می‌دیدم. انگار که می‌خواست چیزی رو به زور از کسی بگیره! نه، نه… انگار که می‌خواست چیزی رو که مال خودش بوده از کسی پس بگیره! اونم به زور…
و بالاخره اون لحظه از راه رسید. گرمای زبون نرم و لطیفش موتور مغز وامونده‌م رو روشن کرد. وقتی که بزاقمون مخلوط می‌شد، یادم افتاد چقدر تو این مدت به من و زندگیم نزدیک شده! وقتی همزمان با گاز گرفتن لب پایینم سعی می‌کرد کل صورتم رو لیس بزنه و لمس کنه فهمیدم دلیل این همه محبت و دوستی بی‌قید و شرطش چی بوده! اما بالاخره؛ تو لحظه‌ای که دست برد تا تن یخ زده‌ام رو از زیر پیرهنم لمس کنه به خودم اومدم!
اول گردنش رو تو مشت چپم گرفتم و بعد از خودم جداش کردم. از روی صندلی بلند شدم؛ همونطور که فشار دستم روی گلوش رو بیش‌تر و بیش‌تر می‌کردم به عقب هلش دادم. اونقدر این کار رو ادامه دادم تا پشتش به دیوار چسبید و متوقف شد. دست راستم رو بالا آوردم تا با مشت صورت خوش ترکیبش رو به هم بریزم؛ ولی دیدن چشم‌های وحشت زده و مظلومش منصرفم کرد. انگار نه انگار که همین چشم‌های معصوم یه دقیقه‌ی پیش…
سعی می‌کردم با آستین پیرهنم، خیسی روی صورتم و رد لب‌های نفرت انگیزش رو پاک کنم. تو همین زمان دستم از روی گلوش کمی شل شد و اون فرصت نفس کشیدن و حرف زدن پیدا کرد:
+آرش… آرش لطفا…
-خفه شو!
احساس کردم صدام ضعیف بوده و درست متوجه نشده. برای همین قبل از اینکه دوباره دهن حال به هم زنش رو باز کنه، نعره کشیدم:
+گفتم خفه شو احمق!!!
این بار اونقدر محکم و بلند گفتم که کل رستوران لرزید! انتظار شلوغی و جمع شدن مردم یا حداقل کارکنان اون خراب شده رو داشتم؛ ولی حتی یه نفر هم جلوی چشمام ظاهر نشد! انگار که کل رستوران رو خریده بود و فقط خودم و خودش اونجا بودیم. البته؛ از این بچه مایه‌دار احمق هر چیزی برمیومد!
+آرش بذار برات توضیح…
-هرزه‌ی منحرف! بهت نگفتم زر نزن؟ دیگه حق نداری با این دهن کثیفت اسمم رو صدا کنی! نه بهم زنگ میزنی و نه حتی پیام میدی! خر فهم شدی عوضی؟
اشک توی چشمای درشتش حلقه زد. کل صورتش مثل خون سرخ و بقیه بدنش مثل گچ سفید شده بود. مثل یه پرنده زخمی زیر دستم می‌لرزید و جرات نگاه کردن به چشمام رو نداشت! گردنش رو کامل رها کردم و به طرف در خروجی حرکت کردم. بدون توجه به صدای گریه و ناله‌ش که هر ثانیه بلند و بلندتر می‌شد در رو باز کردم و به سرعت به طرف خیابون رفتم.
کنار خیابون یه تاکسی پارک شده بود. مستقیم رفتم سمت در راننده و زدم به شیشه. چند ثانیه بعد پیرمرد راننده به زحمت در رو نیمه باز کرد و گفت:
+مسافر نمی‌زنم. دارم استراحت می‌کنم. برو وایسا کنار خیابون تا یه ماشین بیاد سوارت کنه.
-ببخشید… ولی حالم اصلا خوب نیست. میشه دربست ببرین؟
به محض اینکه کلمه دربست به گوشش رسید در رو کامل باز کرد. حالا می‌تونستم قیافه‌ش رو ببینم؛ یه پیرمرد لاغر مردنی با موهای کم پشت و شلخته و یه عینک ته استکانی روی چشم‌هاش! دیدن همچین چهره‌ای اونم با یه لباس راحتی پشت فرمون زیاد برام جالب نبود‌. اما خب اون زمان وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشتم. فقط می‌خواستم قبل از اینکه رهام بیاد بیرون رفته باشم.
+گفتی دربست؟ حالا چقدر میخوای بدی؟ اصلا کجا میخوای بری؟
-کرایه هر چی خودتون بگین؛ مقصد رو هم تو راه می‌گم. فقط عجله دارم!
+پس بیا بالا که حرکته. فقط یادت باشه گفتی کرایه هر چی من بگم؛ بعد بخوای بزنی زیرش دهنت سرویس میشه!
از همون در پشت راننده سوار شدم. نمی‌خواستم تو راه چشمم به خیابون و شلوغیش بیوفته. نشستم تو ماشین؛ آدرس خیابونی که خونه‌ام توش بود رو دادم و گوشیم رو از توی جیبم درآوردم. تازه متوجه بوی سیگاری شدم که ماشین رو گرفته بود. پیرمرد حتی شیشه‌های عقب رو پایین نکشیده بود تا دود، درست حسابی خارج بشه. ولی همون‌طور که گفتم؛ اون زمان این چیزها برام مهم نبود.
ماشین استارت خورد و همزمان با شنیدن صدای ترمز دستی منم قفل صفحه گوشیم رو باز کردم. باید رهام رو از کل زندگی و خاطراتم پاک می‌کردم؛ این کار خیلی زمان می‌برد! از بس که این پسر احمق تو این چند ماه خودش رو بهم تحمیل کرده بود؛ تقریبا هر جایی که می‌رفتم و هر کاری که می‌کردم سعی می‌کرد کنارم باشه.
اول رفتم اینستا؛ آنفالو و بلاکش کردم. هر پست و های‌لایتی که توش حضور داشت رو پاک کردم! حتی عکس پروفایلم که عکس دونفرمون بود رو هم برداشتم و به جاش یه عکس سیاه ساده گذاشتم.
بعد رفتم تو گالری و یکی یکی فیلم‌ها و عکس‌هایی که ازش داشتم رو حذف کردم. نمی‌دونم این کار چقدر طول کشید؛ ولی اونقدری بود که پیرمرد از سکوت بینمون خسته بشه و رادیوی ماشین رو روشن کنه!
هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و خواستم یه آهنگ از پلی‌لیست غمگینم گوش بدم. اما یه دفعه یاد حرف یکی دو ساعت پیشش درباره آهنگ غمگین افتادم و دوباره حالم بد شد. من از این روابط و گرایش‌ها متنفر بودم؛ حتی بار ها تو بحث های مختلفی که پیش اومده بود، این تنفر رو بروز داده بودم. با این حال اون هرزه‌ کثافت تو تمام این مدت با همین قصد و نیت…
از پاکسازی گوشی خسته شدم و سایلنتش کردم؛ دوباره به زور توی جیب شلوارم جاش دادم.
آدرس دقیق خونه رو برای راننده روی کاغذ نوشتم؛ کرایه رو باهاش حساب کردم و ازش خواستم وقتی رسیدیم بهم بگه. روی صندلی حالت نیمه خوابیده گرفتم و چشمام رو بستم.



روز بعد با صدای زنگ آیفون و البته کوبیده شدن در خونه از خواب پریدم. از تخت بلند شدم و لنگ لنگان به طرف حیاط رفتم.
از پشت سر هم زنگ زدنش مشخص بود خیلی وقته منتظره! دمپایی‌هام رو انداختم جلوی پام و سریع دستگیره‌ی در رو گرفتم تا بازش کنم. اما تو لحظه‌ آخر با این فکر که ممکنه رهام پشت در باشه، دست کشیدم. برگشتم داخل خونه و آیفون رو برداشتم؛ صبر کردم تا حرف بزنه.
بر خلاف انتظارم به جای صدای آروم و لرزون رهام؛ یه صدای تیز و گوش خراش به گوشم رسید. صدای پیرزن همسایه که پشت سر هم حرف میزد و فحش می‌داد. سریع آیفون رو گذاشتم؛ لباسام رو چک کردم و رفتم سمت در که ببینم چی می‌خواد. ظاهرا دیشب از روی حواس پرتی و به اشتباه کیسه زباله رو گذاشته بودم دم در! ماشین جمع‌آوری زباله نیومده بود و گربه ها زحمت پاره کردن کیسه و به گند کشیدن کوچه رو کشیده بودن. چند دقیقه‌ای از پیرزن فحش خوردم و بعد هم به اجبار کوچه رو تمیز کردم. خسته تر از قبل برگشتم خونه و روی ‌تخت ولو شدم. احساس گرسنگی شدیدی داشتم؛ ساعت دیواری خونه باتری تموم کرده بود و روی ساعت سه و پانزده دقیقه متوقف شده بود. گوشی رو از کنار آباژور برداشتم تا ساعت رو ببینم. با دیدن ساعت جاخوردم. گوشیم ساعت پنج و پنجاه و هشت دقیقه عصر رو نشون می‌داد! تقریبا شب شده بود! هیچ‌وقت توی کل عمرم اینقدر طولانی نخوابیده بودم؛ و عجیب‌تر اینکه هنوز هم خوابم میومد. به هر زحمتی بود یه غذای خیلی جمع و جور به عنوان ناهار آماده کردم و بی‌اشتها چند لقمه‌ای خوردم. هنوز هم دلم نمی‌خواست پیام‌های گوشی رو چک کنم یا به اتفاقات روز قبل فکر کنم. فقط خودم رو به حمام رسوندم و اجازه دادم جریان آب گرم از روی پوستم کل وجودم رو به جوش بیاره.
توی آینه حموم به صورتم نگاه کردم. نه خبری از پوست صاف و چشم‌های عاشق‌کُش بود؛ نه خط ریش و فرم سبیل جذاب! نگاهم رو از آینه گرفتم و بقیه بدنم رو برانداز کردم. اولین باری بود که به قصد امتیاز دادن به خودم نگاه می‌کردم. ولی خوب؛ آخرش هیچ رد و نشونه‌ای از جذابیت پیدا نکردم. نمی‌فهمیدم چرا یه نفر باید عاشق من بشه.
فکر کردن به این احساس و رابطه هم حالم رو بد می‌کرد. سریع و سرسری دوش گرفتم و از حموم بیرون زدم. یه لباس سبک پوشیدم و دوباره گوشی رو برداشتم. بدون اینکه اینترنت گوشی رو روشن کنم مستقیم رفتم سراغ شماره‌ها. شماره صدرا رو پیدا کردم و زنگ زدم.
مثل همیشه باید چند ثانیه پشت خط می‌موندم. صدرا فلافلی داشت و چند سالی می‌شد که برای خودش توی محل مغازه زده بود. با این که مردم محله زیاد پولدار و اهل غذای بیرون‌ نبودن ولی صدرا مشتری‌های همیشگی‌ خودش رو داشت. از بس که با همه گرم می‌گرفت و خیلی زود رفیق میشد. بوق پنجم شیشم داشت شروع میشد که گوشی رو برداشت.
+الو سلام، جونم آرش؟
-سلام حاجی؛ چطوری؟ کجایی؟
خنده‌ی ریزی کرد و جواب داد:
+اولاً حاجی خودتی و هفت جد و آبادت! ثانیاً می‌خوای کجا باشم؟ توی قصر شاهنشاهی کنار عالیجناب روغن داغ نشستم و دارم باهاش مشورت می‌کنم! حالا چطور مگه؟ چیزی شده؟
-هیچی حاجی؛ می‌خواستم منم به جمع شما دو عزیز والامقام اضافه بشم و توی بحث شریک شم؛ البته اگه به ما ویزا بدین!
+عنتر، گفتم حاجی اون باباته! بنال ببینم دردت چیه هی حاجی حاجی می‌کنی؟ نکنه بازم پول قرضی‌ می‌خوای که پس ندی؟
-نه به جان حاجی! فقط نیازه یه مشورت کنم باهات؛ پشت تلفن نمیشه. باید حضوری خدمت برسم. الان بیام یا نه؟
+برای حرف که نه، نمیشه پشت تلفن زد، تازه اینجا هم که شلوغه و خودت میدونی چه خبره! چند ساعت دیگه که خلوت شدم زنگت میزنم.
-اوکی حاجی! دمت هم گرم؛ خبر از خودت دیگه؟
+آره، هم این خبر از خودم هم خبر مرگت؛ بلکه بری کنار دست نکیر و منکر و اونا این حاجی رو از دهنت بندازن! خداحافظ.
بدون اینکه منتظر خداحافظی من بمونه گوشی رو قطع کرد! شاید اگه یه غریبه رفتارهاش رو ببینه فک کنه عصبی یا بی‌شعوره. ولی منی که چند سالی رفیقش بودم، می‌دونستم کِی شوخی می‌کنه و باید بهش بخندم؛ کِی جدی میشه و باید بهش گوش کنم!
‌نمی‌دونستم‌ توی اون چند ساعت باید چیکار کنم. موهام درست خشک نشده بود و با موی خیس هم راحت سرما می‌خوردم. بلند شدم و خیلی سرسری و بیخیال باد گرم سشوار رو گرفتم رو سرم و بدون اینکه شونه رو بردارم دستم رو لای موهام فرو کردم تا فرم خودش رو پیدا کنه.
از کشوی زیر گاز پلاستیک تخمه‌ای که دو شب پیش گرفته بودم رو برداشتم. یه کاسه بزرگ برای خودم ریختم؛ جلوی تلوزیون دراز کشیدم و روشنش کردم. بین کانال‌ها می‌گشتم تا اینکه به یه مسابقه‌ی فوتبال رسیدم‌. صدا رو به حدی زیاد کردم که داد و فریاد گزارشگر اجازه‌ی فکر کردن به چیزی رو بهم نده.
نمی‌دونستم کدوم تیم داره بازی میکنه؛ برام اصلا مهم نبود که بخوام بهش فکر کنم. فقط چشمم به گوشی و صفحه‌ خاموشش بود و منتظر زنگ خوردنش بودم. حدود یک ساعت بعد یا شاید هم یکم بیش‌تر از یک ساعت بعد مسابقه‌ی فوتبال تموم شد. تقریبا ظرف تخمه ‌هم تموم شده بود و دور و برم هم پر شده بود از پوست تخمه!
نمی‌دونستم چرا انقدر خونه رو کثیف کردم! ولی تنها خوبیش این بود که باید صدای بلند جاروبرقی رو جایگزین صدای گزارشگر می‌کردم! یکی دو ساعتی رو هم سرگرم تمیز کردن خونه شدم. بالاخره بعد از کلی وقت تلف کردن صدای زنگ گوشیم بلند شد!
+سلام داداش!شرمنده دیر شد؛ تا همین الان سرم شلوغ بود.
-دشمنت شرمنده سلطان‌! الان اوضاع اوکیه دیگه؟
+آره! الان بیا؛ یه فلافل سفارشی هم برات میزنم؛ شام خوردی؟
-چی بگم والا؛ فعلا اشتهام کور شده! ولی تا یه ربع بیست دقیقه دیگه اونجام.
خداحافظی کردم و سریع شلوارم رو پوشیدم. حوصله‌ی کفش و جوراب رو نداشتم. کلید خونه رو برداشتم و زدم بیرون. حدود پونزده دقیقه بعد جلوی در مغازه ایستاده بودم. جای بزرگ و شیکی نبود ولی توی محله‌ داغون ما برای خودش قصری حساب میشد! تقریباً همه کاسب‌های محل متعجب و انگشت به دهن بودن که صدرا چجوری با یه فلافلی کرایه‌ی این مغازه رو درمیاره؛ در کنارش سودم میکنه!
+به به، آقا آرش گل؛ بیا تو دادا! بیا که یه دو نون مشتی برات زدم، منتظرتیم!
رفتم داخل؛ وسط مغازه سه تا میز متوسط بود و دور هر میز هم چهارتا صندلی قدیمی. یه یخچال برای نوشیدنی‌ها و یه روشویی هم کنج دیوار مغازه. کنار نزدیک ترین میز رفتم و یه صندلی بیرون کشیدم، ولی اجازه نداد بشینم.
+کجا کجا؟ اون میزها مال مشتریاست! شما که تاج سری؛ یه صندلی بردار و بیا پیش خودم.
حوصله‌ بحث کردن باهاش رو نداشتم. همون صندلی رو کشون کشون تا پشت پیشخوان بردم و نشستم. داشت ساندویچ رو با کاهو و بقیع مخلفاتش پر می‌کرد.
+شرمنده بهت دست ندادم؛ یخورده دستام چربن باید بشورمشون.
-نه بابا این حرفا چیه. من شرمنده‌ام مزاحمت شدم.
+حالا تعارف تیکه پاره نکن! گفتی شام نخوردی دیگه؟
کارش با نون ساندویچی تموم شده بود. دوتا فلافل دو نون گردن کلفت رو توی سینی گذاشت و سینی رو بین خودم و خودش قرار داد. ظرف سس رو هم اضافه کرد و سینی رو به طرفم هل داد.
+بردار بخور‌؛ از قیافه‌ت مشخصه تا لنگ ظهر تو رخت‌خواب بودی! دیشب چه غلطی می‌کردی که نخوابیدی؟
دلم نمی‌کشید غذا بخورم امّا فشار استرس و سرگیجه‌ای که بخاطر گرسنگی بود مجبورم کرد ساندویچ رو بردارم و سس نزده یه لقمه‌ی بزرگ ازش بِکنم.
+انگار خیلی گرسنه‌‌ بودی که! ناهارم نخوردی نه؟
لقمه رو با هزار زور و زحمت قورت دادم و جواب دادم:
-دیشب اصلا نتونستم بخوابم پسر! تا خود صبح تو جام وول می‌خوردم. نمی‌دونی چقدر خسته و کوفته‌ام.
+تو که همیشه خورشید نیفتاده توی رخت‌خوابت بودی! حالا چه مرگت شده آرش؟ نمی‌خوای حرف بزنی؟
ظرف سس رو برداشتم و یه مقدار ریختم. همین‌طور که مشغول جمع و جور کردن ساندویچ و آماده کردنش برای حمله‌ی بعدی بودم جواب دادم:
-باورت نمیشه اگه بگم! یه کثافت هرزه رید تو کل اعصاب و روانم. دیگه حالم از هر چی پسر سفید و مایه‌دار توی‌ این شهر نکبته به‌هم میخوره…
خم ابروهاش و چین و چروک عمیقی که روی پیشونیش افتاده بود نشون میداد چقدر از دستم حرصی شده! ازم جواب دقیق می‌خواست اما فلافلی که خودش دستم داده بود مانع می‌شد. وقتی عصبی می‌شد؛ اختیارش دست خودش نبود. از جا پرید و ساندویچ رو از بین دندونام بیرون کشید:
+درست زر بزن ببینم چی شده! اون احمقی که اذیتت کرده رو من می‌شناختم؟ بگو دیگه؛ جون به سر شدم!
سس دور دهنم رو با پشت دستم پاک کردم. اول یکم به چشمای قهوه‌ای رنگ و کوچیکش نگاه کردم و بعد شروع به تعریف کردم:
-آره می‌شناسیش! رهام! همون پسر خوشگله که گفتم تو رستوران باهاش آشنا شدم. همونی که چند باری آوردمش اینجا و با بچه‌ها آشناش کردم.
+خب حالا چه غلطی کرده؟ یادمه دیروز قرار بود باهم برید بیرون. درسته؟
-اهوم، رفتیم همون رستورانی که بار اول دیده بودمش. برام تولد گرفته بود خیر سرش! ولی یهو وسط داستان کصش خل شد و اومد لبام رو ببوسه!
+چی گفتی؟
مطمئن بودم باورش نمیشه. بلند شدم و پشت سرش ایستادم. دقیقا تو همون حالتی که رهام سر میز ایستاده بود قرار گرفتم. دو طرف سرش رو گرفتم و بالا کشیدم:
-اینطوری خراب شد روم و می‌خواست ازم لب بگیره. میدونی لب گرفتن یعنی چی؟
+مگه میشه؟ این همه وقت بهت نظر داشته و تو نفهمیدی؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟
ساندویچ رو از دستش کشیدم و یه لقمه‌ی دیگه ازش رو گاز زدم. تقریبا بیشتر از نصفش رو خورده بودم. همونطور که حیرون و متعجب بهم نگاه می‌کرد لقمه رو جویدم و قورت دادم.
-فعلا که شده! دلم می‌خواد برم تیکه پاره‌اش کنم. اصلا دلم می‌خواد تو همین روغن داغ سرخش کنم و صدای جلز ولز بدنش رو با گوشای خودم بشنوم. مرتیکه کونی فکر کرده منم مثل خودش…
وقتی مطمئن شد شوخی نمی‌کنم و سرکارش نذاشتم؛ نفس عمیقی کشید. بلند شد و به سمت یخچال رفت. در یخچال رو باز کرد. تا خواست نوشابه برداره داد زدم:
-‌نوشابه‌ من مشکی باشه!
یه نگاه سنگین بهم کرد. یه نوشابه‌ خانواده‌ی مشکی برداشت؛ دوتا لیوان یه بار مصرف هم گرفت دستش. همونجا نشست و با همون نگاه سنگین گفت:
+من گارسونت نیستم که اینطوری حرف میزنی! تا حالا دیدی صدرا فلافلی نوشابه زرد بیاره تو مغازه‌اش؟ فک کردی همه مثل رفیق سفید خودت مورد دارن؟
-حواسم نبود خب! یه جوری کص میگه انگار انگشتش کردیم. البته؛ وقتی بعد از اون همه دوستی نتونستم رهام رو بشناسم؛ بعید نیست تو رو هم شناخته باشم!
+احمق؛ من همون موقع به تو گفتم. همون دفعه‌ی اول که دیدمش! گفتم با این بچه سوسولا نتاب، افت داره! ولی چشم کورت افتاده بود به ولخرجیاش و نمی‌فهمیدی! الان هم نمی‌خواد کیر بزنی به اعصاب خودت؛ کاریه که شده. بشاش بهش بره…
خواستم جواب بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. سریع از جیب شلوارم درش آوردم و شماره رو چک کردم. ناشناس بود.
-یه‌ دیقه لال شو من این رو جواب بدم؛ ناشناسه! شاید کار مهمی داشته باشه!
منتظر جوابش نموندم و از جام بلند شدم. چند قدم به سمت در رفتم و گوشیم رو جواب دادم.
+الو سلام!
خانمی با صدای لرزون و پر از استرس جواب داد:
-سلام. آقای آرش اکبری؟
+بله خودم هستم؛ بفرمایید؟
-می‌خواستم اگر میشه چند دقیقه وقتتون رو درباره‌ یه موضوعی بگیرم.
صداش یکم برام آشنا به نظر می‌رسید. ولی نه اونقدر که بتونم بفهمم کجا شنیدمش.
_عذر می‌خوام؛ ولی شما هنوز خودتون رو معرفی نکردید!
+ببخشید، من… من سارا هستم؛ صندوقدار رستورانِ…
اولش تعجب کردم که یه زن خودش رو با اسم کوچیک معرفی می‌کنه؛ ولی زیاد طولی نکشید که تعجبم به عصبانیت تبدیل شد! آخرین‌ کلمه‌‌ای که شنیدم اسم اون رستوران لعنتی بود. بدون اینکه به چیزی فکر کنم سرش داد زدم:
-من اون خراب شده رو به گا میدم. کی بهتون مجوز داده که اونجا رو در اختیار هرزه ها بذارید؟ ازتون شکایت می‌کنم؛ کاری می‌کنم از نون خوردن بیوفتی زنیکه‌ی احمق!
فوری گوشی رو قطع کردم. خاموشش کردم و گذاشتم توی جیبم.
+این کدوم بدبختی بود آرش؟ چرا اینجوری باهاش صحبت کردی؟
با چشمای وحشی و از حدقه‌ بیرون زدم بهش نگاه کردم و بدون هیچ حرفی از مغازش بیرون زدم…

ادامه دارد…

نوشته: •ماه‌تابــــانم•


👍 69
👎 6
18901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

874996
2022-05-20 02:12:19 +0430 +0430

بیدارادستا بالا

6 ❤️

875005
2022-05-20 02:49:54 +0430 +0430

درود بانو 🌹❤️
بسیار لذت بردم، خسته نباشید، سطح نوشتاری داستان روان و خوب بود آدم رو به دنبال خودش می‌کشید، موضوع جالبی هم بود که در عین داستان بودن میتونه واقعی باشه و برای بعضیا ممکنه اتفاق افتاده باشه و از این بابت امیدوارم هیچکس تو این مملکت که مردم همچین دید و نگرشی نسبت به دوستان همجنسگرا دارن همجنسگرا به دنیا نیاد که زندگی سختی اینجا نصیبش خواهد شد

جدا از اینها این حجم از علاقه به گی برای یه خانم برام جالبه، خداروشکر شما پسر نیستید ماه تابان وگرنه تا الان پسرای سایت چیزی از نشیمنگاهشون باقی نمونده بود 😂😂😂😂😂😂😂

قلمتون مانا، مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم 👌🏻❤️

11 ❤️

875044
2022-05-20 08:40:16 +0430 +0430

ماهی خانوم دست مریزاد. 👏 👏 👏
بقیش چی میشهههههههههههههههههههه؟ 🌹

4 ❤️

875045
2022-05-20 08:47:08 +0430 +0430

دوستانی که علاقه مندند زودتر رز آبی 3 نوشته بشه به پی وی ایشان رفته و نود خود را ارسال کنند. 😂

4 ❤️

875046
2022-05-20 09:16:22 +0430 +0430

ولی این از قشنگ ترین داستاناییه ک خوندم🥲❤

5 ❤️

875047
2022-05-20 09:24:24 +0430 +0430

قسمت اولو که داشتم میخوندم ،
نمیدونستم موضوع درمورد دوتا پسر و همجنسگراییه…
وقتی کم کم متوجه شدم،یکم جا خوردم
ولی داستانش انقد قشنگ بود،انقد خوب حسشونو انتقال میداد،ک
تونستم راحت باهاش ارتباط بگیرم
الانم بی صبرانه منتظر قسمت سومشم🥲
فضاسازیش مخصوصا تو قسمت اول خیلی قوی بود
در کل
لذت بردم♡
منتظر قسمت سوممممم😂🥺❤

4 ❤️

875049
2022-05-20 09:54:29 +0430 +0430

در مورد داستان زیاد ورود نمیکنم…
فقط یک نکته رو میخوام بهش اشاره کنم اون هم در مورد "واو معدوله"ست که ممکن زیاد به چشم نیاد روی کلمه

  • پیشخوان یا پیشخان(در محاوره، پیشخون)؟!
5 ❤️

875067
2022-05-20 12:06:24 +0430 +0430

❤⚘👏👏👏 به به

1 ❤️

875069
2022-05-20 12:41:33 +0430 +0430

همچنان خوب و جذاب و پُرکششه …
دارم توو ادامه ش اتفاق ناخوشایند و غیرمنتظره ای رو میبینم

2 ❤️

875081
2022-05-20 14:17:48 +0430 +0430

حاجی الکی کشش نده خو 😒

1 ❤️

875110
2022-05-20 19:41:46 +0430 +0430

با اینکه تاحالا داستان گی نخونده بودم ولی داستانت به دلم نشست 🥲🫂

2 ❤️

875111
2022-05-20 19:43:18 +0430 +0430

عافریننننننننننننن🥳🥳🥳👨‍🦽

1 ❤️

875121
2022-05-20 23:39:56 +0430 +0430

بسيار زيبا و با فضاسازى فوق العاده. احساسات كاراكترها كاملاً به صراحت انتقال پيدا ميكرد. خشم، غم و دلشكستگى رو ميشد از لا به لاى كلمات دريافت كرد.
من خودم همجنسگرا نيستم و به ندرت مطالبى با مضمون هاى همجنسگرايانه ميخونم، نه كه ازش اجتناب كنم فقط شخصاً مجذوبش نميشدم. اما اين داستان از همون قسمت اول انقد جذابيت داشت كه منو حداقل از رو كنجكاوى و حتى همدلى با كاراكترهاش وادار به ادامه خوندن كنه و الان حتى منتظرم كه ببينم قسمت بعد چى ميشه!
خسته نباشيد✌️

2 ❤️

875124
2022-05-21 00:03:52 +0430 +0430

فوق العاده بود💦👌

1 ❤️

875253
2022-05-21 13:28:55 +0430 +0430

👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

875264
2022-05-21 15:33:27 +0430 +0430

عالی بود لطفاً ادامه اش را زودتر بذار(تا هوا نگرفت)…

1 ❤️

875381
2022-05-22 08:05:24 +0430 +0430

➖نُچ! این قسمت هم راضی‌کننده نیست. بیان جزئیات کشدار و حوصله سربر، هنوز از سرت نیفتاده. اصرار به گفتن چیزهائی که اصلاً مهمّ نیستن، خواننده رو خسته می‌کنه. این قسمت رو به زور کش دادی تا برسه به زنگ صندوقدار رستوران؟
گفت و گوهای راوی و صدرا، زیادی پسرونه بود، انقدری که شکّ کردم به خودم و دوستام که چرا ما این‌طوری صحبت نمی‌کردیم.
کماکان جزئیات، اضافه‌س. چرا اصرار داره نوشابه مشکی باشه ولی دلیلش گفته نشه؟ و…
بقیع؟؟ جان؟
➕خوشحالم می‌نویسی. قدرت و جسارت این کار، تحسین داره و توجّهت به نقدها و عمل کردن بهشون، می‌تونه باعث پیشرفت زودترت شه.

  • 🌹🌹🌹
3 ❤️

875654
2022-05-23 18:16:59 +0430 +0430

قلم عزیزم روان و شیرین هست و توصیف هات از محیط فوق العاده هست
فقط یکم خط اصلی داستان زیاد برای خواننده هنوز مشخص نشده
ولی مطمئنم در ادامه سوپرایز های خوبی برامون داری

1 ❤️

875658
2022-05-23 19:22:39 +0430 +0430

جالب بود. قشنگگگ بود عزیزم. 😘
فقط کدوم راننده تاکسی میگه بخوای بزنی زیرش دهنت سرویس میشه! 🙄🙄🤣🤣🤣🤣

1 ❤️

875954
2022-05-25 11:02:38 +0430 +0430

عالی بود خیلی دوست دارم ادامه اینو و همچنین اگر داستان های دیگه ای از این نویسنده هستش رو بخونم
واقعا مشتاقم برای کار های این نویسنده ❤️

1 ❤️

876222
2022-05-27 00:58:41 +0430 +0430

خسته نباشی. کاملاً مشخصه برای داستان داری وقت و انرژی می‌ذاری.
فضا‌سازی ها عالی بود. باید منتظر ادامه بود.

قلمت خنیاگر اندیشه ات

🌹🍃🌹🍃🌹🍃

1 ❤️

876483
2022-05-28 09:50:11 +0430 +0430

ادامه رو بذار

1 ❤️

876523
2022-05-28 19:07:01 +0430 +0430

سلام
قسمت جدید رو کی میزاری؟
خیلی از داستان لذت بردم
خیلی عالی و بدون مسائل سکسی داستان رو در آوردی
دوست دارم همشو بخونم

فقط اینجا داستان میزاری؟

1 ❤️

877016
2022-05-31 22:36:53 +0430 +0430

بسیار عالی خانوم تابان خوشحالم معرفی کردید به بنده نوشتار خودتون رو امیدوارم هرجا هستید سلامت و موفق باشید💚

1 ❤️

877525
2022-06-04 00:09:16 +0430 +0430

بسیار زیبا نوشتید
باوجودی که طولانی بود هر دو قسمت را به اجبار(چون دوستداشتنی نوشته بودید) خوندم
اولین باره که بعد از مدتها یه داستان طولانی را با رغبت میخونم
فقط حیف که باید منتظر قسمتهای بعد موند
مرسی از اینهمه وقتی که گذوشتید

1 ❤️

878764
2022-06-10 19:43:05 +0430 +0430

منتظر قسمت بعدی نوشته هستم… well-done :))

1 ❤️

884803
2022-07-14 00:49:31 +0430 +0430

چرا ادامش رو نمینویسی

1 ❤️

900267
2022-10-25 23:58:52 +0330 +0330

من هنوز منتظر ادامه این داستانم اما خبری نیست

0 ❤️

978370
2024-04-05 03:41:34 +0330 +0330

صدف هستی؟!
کجایی ط؟

0 ❤️