عشق من به پسر ناز همسایه(۱)

1394/11/13

سلام خدمت تمام دوستان شهوانی امیدوارم حالتون خوب باشه …این داستان گی هست واگه دوست نداشتید نخونید
اسامی توی داستان به جز اسم خودم جعلی هستند
من سینا هستم 20 ساله با قدی تقریبا175 و وزن 60 کیلو گرم با بدنی تقریبا رو فرم زیاد خوش قیافه نیستم اما اونقدراهم زشت نیستم که کسی از دیدنم بیزار بشه
داستانی که میخوام تعریف کنم مال زمانیه که16 سالم بود …اما داستاان:
اولای شهریورماه بود که بابام یه خونه جدید توی یک آپارتمان در وسطای شهر اجاره کرد و ما میبایست از محله قدیمی خودمون که چند سال توش زندگی میکردیم جدا شده و به اون محل انتقال مکان کنیم …خونه جدیدیه هر چند بزرگتر بود و محله اش یه محله با کلاس اما چون من میبایست از بچه محل ها و دوستای مدرسه ایم جدا شم برام یه کم سخت بود ولی چاره ای نبود …خلاصه اسباب کشی کردیم و وارد خونه جدیدمون که توی طبقه دوم تو یه آپارتمان 4 طبقه بود و هر طبقش دو واحد داشت بود…یه چند روز که تو خونه با مامانم در گیر چیدن وسایل بودیم و بعد چند روز من دنبال پیدا کردن مدرسه جدید تو یه دبیرستان جدید بودم …البته سال اولی بود که میخواستم برم دبیرستان …خلاصه یه دو هفته ای گذشت که اوضاعمون تقریبا روبه راه شده بود اما من که تنها شده بودم و تو این آپارتمان جز دیوار چیز دیگه ای به چشمم نمیخورد حوصله ام سر رفته بود و نمیدونستم چه غلطی بکنم …که تصمیم گرفتم برم بیرون ببینم کسی رو میتونم پیدا کنم یا نه …از آپارتمان رفتم بیرون و به جز اکبر آقا سرایدار یا همون نگهبان ساختمان که یه پیرمرد عصبانی و کم حوصله بود کسی رو ندیدم …

خلاصه روزها به همین منوال میگذشت و من از تنهایی داشتم دق میکردم البته یه خواهر کوچولو داشتم که اصلا حوصلش رو نداشتم چون زبونی داشت مثل مار کبری دراز و زننده که همیشه باهاش دعوا داشتم و همیشه همچی سر من خالی میشدو گناه کار میشدم من
راستی بابام کارمند بانک بود و بخاطر کارش مجبور شد خونه رو عوض کنه …بگذریمی دو یا سه هفته مونده بود تا شروع شدن مدارس و زمان بیچارگی ما البته از نظر خودمون تو اون زمان کمکم داشت نزدیک میشد ولی من هنوز تو فکر یه نفر که باهاش طرح دوستی بریزم تو این آپارتمان دنبالش میگشتم اما این ساختمون انگار ارواح توش زندگی میکردن و اکثر اوقات سوت و کور بود …تا اینکه یه شب که نشسته بودم پای تلوزیون وداشتم فیلم میدیدم مامانم گفت سینا بلند شو آشغالا رو ببر بیرون با اینکه حال نداشتم ولی ناچارا بلند شدم و آشغالارو برداشتم و رفتم سمت آسانسور کلید آسانسور که خودش داشت میومد پایین رو زدم بعد چند لحظه در آسانسور باز شد ومن یه پسر بچه تقریبا 12 یا 13 ساله تو آسانسور با یه پلاستیک مشکی که ظاهرا توش آشغال بود رو دیدم …اینقدر این پسر زیبا و جذاب بود که از دیدنش خشکم زد و مات و مبهوتش شده بودم تا اون موقع پسر بچه به این زیبایی و خوش تیپی ندیده بودم پوست سفید و موهای مشکی لختی داشت که زیباییش رو چندبرابر میکرد صورتی گرد و زیبا بدنی رو فرم و خوش استیل …خیییلی زیبا بود انقدر که از وصفش معذورم هر چند اگه بخوایید بگید که دارم چرند میگم اما واقعا محشر بود این پسر …همونطور که خشکم زده بود یه دفعه پسره گفت آقا بیاید سوار شید دیگه الان درش بسته میشه …منم زود سوار شدم و در آسانسور بسته شد من همچنان زل زده بودم به پسره و چهره زیباش رو تماشا میکردم اونم نگاهش رو انداخته بود پایین و کف آسانسور رو نگاه میکرد آسانسور که به طبقه اول رسید درش باز شدو پسره مودبانه گفت بفرمایید اول شما برید بیرون گفتم نه شما بفرمایید خلاصه با چند بار اصرار اول من پیاده شدم و بعد اون پشت سرم اومد بیرون…باهم به سمت درب آپارتمان حرکت کردیم …بهش گفتم من سینا هستم همسایه جدیدتون یه چند هفته ای هست که اوومدیم و واحد 4 میشینیم اونم گفت آها خوشبختم …گفتم ممنون و رفتیم بیرون و آشغالها رو گذاشتیم و دوباره به سمت آسانسور حرکت کردیم و من گفتم میشه بگی اسمت چیه داداش گفت اسمم پوریاست …گفتم پوریا جان شما طبقه چند و واحد چندم هستید گفت ما طبقه3 و واحد 5 میشینیم گفتم آها چند ساله اینجایید گفت بابام اینجا رو خریده و خیلی وقته اینجاییم گفتم آها از دیدنت خوشحال شدم اونم گفت ممنون… سوار آسانسور شدیم و رفتیم خونه هامون …پسره بد جور فکر و ذهنم رو مشغول کرده بود اون چهره زیبا و دلنشینش دلم رو برده بود تا حالا نشده بود که بادیدن یه پسر اینقده احساس علاقه و شهوت داشته باشم واقعا زیبا و خوردنی بود باهمون برخورد اول انگار عاشقش شده بودم و شب وروز چهره اش میومد جلو چشام …
هر شب بخاطر دیدنش میگفتم مامان آشغال نداری ببرم بیرون مامانم که از این رفتار من که خودم به دلخواه خودم آشغالارو بزارم بیرون شوکه شده بود و تعجب کرده بود چون من قبلا به زور فحش اون کار رو میکردم …اما بعضی شبا اصلا نمیدیدمش و فقط سه یا چهار بار دیدمش و چند کلامی باهاش حرف زدم از اون پسرهای شاد و شنگول که اکثر پسرای تو این سن هستن نبود و یه پسر کم حرف و خجالتی و گرفته بود ولی با این اوصاف من بیشتر شیفته و عاشقش شده بودم وتنها زمانی که میتونستم ملاقاتش کنم موقع بردن آشغالا بود…خلاصه یه دو هفته ای گذشتو مدارس شروع شدن من فقط تو فکر ریختن یه طرح دوستی با این پسر بچه ناز و
زیبا بودم هر صبح به دو انگیزه از خواب بلند میشدم وخودم رو آماده میکردم یکی بخاطر رفتن به مدرسه ودیگری که خییبلی مهمتر بود دیدن پوریا جون جلوی در ساختمان که منتظر سرویسش بود …سریع صبحونم رو میخوردم و دقیقا سر ساعت هفت از ساختمون میزدم بیرون و دوچرخه ام رو برمیداشتم و بعد از سلام علیک مفصل و گرم با پوریا به سمت مدرسه حرکت میکردم …دیدنش برام خیییلی خوب بود و با دیدنش احساس آرامش میکردم نمیدونم دیوونه شده بودم یا عقلم پریده بود ولی مث یه آدم معتاد شده بودم و اگه یه روز نمیدیدمش تمام اون روز بی اعصاب بودم …خانواده ام از منظم شدن من و رفت و اومد دقیق من تو حیرت و سردرگمی بودن و از تعجب داشتن میمردن که منه به این بی نظمی و بیحوصله که مادرم به زور پتو رو از روم میکشید تا بلند شم برم مدرسه چطور شده اینقده منظم و دقیق شدم …بگذریم شب و روز من شده بود این پسر و فقط به اون فکر میکردم درحالی که پوریا اصلا از حال من اطلاع نداشت که شاید اگه میدونست از من متنفر میشد و با دیدنم پا به فرار میگذاشت توی مدرسه اصلا با کسی حرف نمیزدم و فقط و فقط به اون فکر میکردم …خلاصه یه چند هفته ای به همین منوال گذشت …تا اینکه یه روز که داشتم با دوچرخه از مدرسه برمیگشتم دیدم پوریای عزیز دم درب ساختمون غمگین و گرفته وایساده و به خیابون خیره شده …رفتم روبروش وایسادم و گفتم سلام پوریا جان خوبی ؟گفت سلام آقا سینا ممنون خوبم ؟شما چطورید؟گفتم خوبم ولی از حال تو معلومه خوب نیستی چه اتفاقی برات افتاده ؟ گفت نه فقط یه کم حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون هوایی عوض کنم …دوچرخه ام رو گذاشتم کنار و چون این اولین شانس واولین قدمم برای ریختن طرح دوستی با اون بود دست به کار شدن و با خودم گفتم شاید دیگه این فرصتها گیر نیاد …کنار پوریا وایسادم و دستم رو گذاشتم لای گردنش پوریا هم که از کار من تعجب کرده بود و مات زده بود خواست دستم رو از روی گردنش برداره که بهش گفتم پوریا جان من و تو دوتا پسریم و همسا
یه هم هستیم وتقریبا سن هامون به هم نزدیکه و من فقط 2 سال از تو بزرگترم ولی این حالت تو رو قشنگ درک میکنم و میدونم که مشکلی داری …بهم بگو شاید بتونم راهنمایی و کمکت کنم …البته اگه دوست داشتی …پوریا دستم رو از روی گردنش برداشت و خودش رو کشید کنار و گفت نه ممنون چیزیم نیست منم که بهم برخورد گفتم که اینطور باشه داداش هر طور راحتی ولی در اینجور مواقع حتما با یه نفر صحبت کن تا وضعیتت بدتر نشه دوچرخه ام رو برداشتم داشتم میرفتم تو ساختمان که یه دفعه پوریا گفت آقا سینا یه لحظه وایسا منم که با این جمله پوریا آتیش درونم خاموش شد وایسادم و گفتم جان پوریا جون …گفت قول میدی اگه بهت بگم به کسی نگی گفتم بگو داداش قسم میخورم به کسی نگم …گفت من تو درس ریاضیم خیییلی ضیفم و کسی رو ندارم که بهم کمک کنه خیلی نمره هام افتضاحه نمیدونم چه کنم اگه بابام بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه …گفتم همین…اینکه غصه نداره ناسلامتی من استاد ریاضیم و درس ریاضیم از تمام درسام بهتره تو هم که همسایه خوب خودمون هستی میشم معلم خصوصیت البته اگه خواستی گفت جدی میگی چه عالی اومد جلو و خودش رو انداخت تو آغوشم وکلی ازم تشکر کرد …منم که اون لحظه از اینکه تونسته بودم اونو به سمت خودم بکشونم از خوشحالی داشتم پرواز میکردم …حالا دیگه پوریا شد شاگرد خودم و میتونم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم وبیشتر ببینمش واز دیدنش لذت ببرم …تو همین فکرا بودم که یه دفعه پوریا گفت سینا جان از کی و چه ساعتی میتونی باهام ریاضی کار کنی گفتم از هر وقت که خودت بخوای گفت اگه به من باشه از همین امروز گفتم جدا گفت اره چون واقعا افتضاح درسم گفتم باشه فقط با مامان و بابات هماهنگ کن و بگو که من میام خونتون واسه درس اونم گفت باشه چشم فقط شما چند لحظه صبر کن تامن بیامو بهت بگم گفتم باشه داداش …پوریا رفت وچند دیقه بعد با نشاط و شادیی که روی چهره جذابش بود اومد و گفت حله آقاسینا ساعت 3 بیا طبقه سه واحد5 گفتم چشم داداشم میام …دوباره تشکر کرد و با خوشحالی رفت بالا منم دوچرخه ام رو گذاشتم تو پار کینگ و از خوشحالی اینکه تونسته بودم یه ارتباط با پوریا برقرار کنم واینکه دل یه نفر رو شاد کرده بودم توی پوست خودم نمیگنجیدم…و نفهمیدم که چطوری ساعت سه شد …سریع خودم رو آماده کردم وخواستم برم که یه دفعه مامانم گفت کجا سینا گفتم برم بالا گفت بالا واسه چی گفتم درس بدم اولین شاگردم رو پیدا کردم …مامانم گفت چیییییی؟ درس بدی مگه تو درسم میدی ؟گفتم دست درد نکنه دیگه منو دسته کم گرفتی که بابام گفت آفرین پسر برو که موفق باشی از روحیه دادن بابام لذت میبردم گفتم ممنون بابای گلم و از خونه رفتم بیرون طبقه
از شدت اضطراب نمیتونستم قدم از قدم بردارم اینقده دلهره داشتم که نمیدونستم چکار کنم حتی به جایی رسید که خواستم بیخیالش بشم…دلهره ام بخاطر رویا رویی با پدر و مادر پوریا بود اما فقط و فقط بخاطر دیدن این پسر زیبا و دلبر خودم رو به دم در خونشون رسوندم و زنگ در روزدم که بلا فاصله پوریا با یه تیپ جدید که تا به حال اون شکلی ندیده بودمش اومد دم در با یه تی شرت آبی چسب و یه زیرشلوار ورزشی آبی اون تیشرته اونقدر به جذابیتش افزوده بود که مات و مبهوتش شده بودم اون لباسا به اون چهره و قیافه ی زیباش جذابیتی چند برابر میداد تعارفم کرد گفت بفرما تو منم یالله کردم و رفتم داخل گفت نگران نباش کسی نیست گفتم جدا پس مامان و بابات کجان گفت هر دوشون سر کارن گفتم جدا یعنی تو تنها اینجا زندگانی میکنی گفت ن شبا مامانم میاد و آخر هفته 5 شنبه ها و جمعه ها بابا و مامانم هستن گفتم مگه بابات کجاست گفت کارمند یکی از شرکت های حقوقی تو یکی از شرکتهای شهر کناریه و مجبوره طول هفته رو اونجا بمونه …گفتم مانانت چی گفت اونم کارمند تو یکی از شرکتهای همین شهر و کارش تا ساعت 6 بعد از ظهر هست و غذای ظهر منو شب قبلش میپذه و میره سر کار گفتم خواهری برادری چیزی نداری …گفت نه خودم تک و تنهام یه آدم منزوی هههههه…گفتم اینطور نگو پوریا جون تو خیلیم پسر خوب و جذابی هستی …ولی کاش پدر و مادرت یه کم بیشتر هواتو داشتن …منکه ازشدت خوشحالی داشتم میمردم نمیفهمیدم چی دارم میگم …خلاصه بعد چند دیقه از اطلاعات خانوادگیش رفتیم تو اتاق پوریا یه اتاق شیک و بسیار زیبا که عکسای فوتبالیستهای محبوبش رو رو در و دیوارش زده بود یه تخت نرم و بسیار زیبا با یه کامپیوتر هم گوشه اتاقش بود از نظر امکانات کاملا تامین بود اما تنها بود و افسرده …و شاید من با برقرار کردن ارتباط باهاش یه کم از افسردگیش میکاهیدم …اون لحظه بود که فهمیدم مشکل اصلی پوریا درس ریاضی نیست بلکه تنهایی اونه …خلاصه نشستم روی تخت و گفتم خیل خوب کتاب ریاضی ات رو بیار تا بهت درس بدم گفت چشم استاد گفتم کوفته من دوستتم پس مثه یه دوست بامن صحبت کن …لبخند ملیحی زد و گفت چشم سینا جان کیفش رو اورد و کتاب ریاضیش رو باز کرد و گفت بیا از اینجا به بعدش اصلا نمیفهمم نگاه کردم دیدم بخش توانهاست که من فوت آبش بودم گفتم ایییین اینکه دیگه آب خوردنه وایت برد داری ؟گفت اره یه دونه کوچولوش رو دارم گفتم بیا بزارش اینجا تا برات مث آب خوردنش کنم گفت چشم شروع کردم با چند تا مساله و مثال بهش یاد دادن از ساده ترین مثال ها شروع کردم و حدود 45 دقیقه براش توضیح و مثال حل کردم …که کاملا بحث رو ملتفت شده بود بعد چنتا مثال رو براش نوشتم که خودش حل کنه و حل کرد و یاد گرفت گفتم دیدی چقد ساده بود گفت ممننونم داداش خیلی گلی قشنگ فهمیدم دمت گرم لطف کردی گفتم خواهش میکنم وظیفم بود از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون بعد چند دیقه با دوتا لیوان شربت آب پرتقال اومد تو گفتم ممنون پوریا جان چرا زحمت کشیدی گفت من که زحمت نکشیدم شما کشیدی یه کم باهم خندیدیم و شوخی کردیم…که من گفتم فعلا تا همینجا بسه بقیه اش رو فردا بهت میگم گفت باشه خواستم بلند شم که برم یه دفعه گفت نمیشه بیشتر بمونی آخه تو که میدونی من تنهام گفتم باشه …رفت سراغ کامپیوترش و اونو روشن کرد و پلی استیشن آورد و یه نیم ساعتی باهمو بازی کردیم و بعد من با اینکه دوست داشتم تا شب کنارش بمونم و از دیدنش لذت ببرم اما برخلاف میلم گفتم خیل خوب پوریا جان من دیگه کم کم باید برم بشینم درسای خودم رو بخونم …البته الکی گفتم چون من زیاد درس نمیخونم و هر چه یاد میگرفتم همون سر کلاس بود …اونم با اینکه ناراحت شد و دوست داشت من بیشتر پیشش باشم گفت باشه عزیز برو موفق باشی بازم ممنون واسه درس گفتم خواهش …با اینکه پوریا دو سال ازم کوچیکتر بود ولی بخاطر طرز برخوردش و جذابیتش من اون رو هم سن خودم فرض میکردم و رفتار دوستانه تری باهاش داشتم …روزها به همین منوال میگذشت و من و پوریا روز به روز بیشتر رومون توی روی هم باز شد و دوستیمون شدت بیشتری گرفته بودو پوریا هر روز از داستانهای تنهاییش و زندگیش برام تعریف میکرد که واقعا سوزناک و گریه دار بود …واقعا حیف همچین فرزندی بود که پدر و مادرش اونو بحال خودش رها کرده بودن وبه خیال خودشون برای آینده اون زحمت میکشیدن …یکی از همین روزها رفتم خونشون تا بهش درس بدم اومد و در رو باز کرد و سلام گرمی دادو با صمیمیت منو وارد خونه کرد دیگه شده بودیم دوتا رفیق شفیق تا اومدیم تو خونه منو گرفت تو آغوشش و سرش رو گذاشت رو سینم و گفت خیییلی دوست دارم سینا تو واقعا همدم خوبی هستی من که از کارش شوکه شده بودم سرش رو از رو سینم برداشتم ویه بوسه از گونه اش گرفتم و گفتم قربونت برم منم همینطور …گفتم یه چیز بگم ناراحت نمیشی گفت ن راحت باش گفتم من همون روز اولی که تو آسانسور دیدمت عاشقت شدم و هر روز به عشق تو ساعت 7 میومدم بیرون تا ببینمت و از دیدنت دل شاد بشم گفت جدا میگی پس چه احمقی بودم من که این حس تو رو درک نمیکردم …گفتم به عشق من توهین نکن فهمیدی …خندیددستم گرفت و به سمت اتاقش کشوند گفت چشمات رو ببند و بیا تو چشمامم رو بستم و منو برد سمت اتاقش و نشوند رو تختش بعد چشمام رو باز کردم دیدم یه بسته تو دستشه که با کاغذ سفید باند پیچی شده گفتم این چیه؟ گفت مال توه بازش کن ازش گرفتم و بازش کردم دیدم چنتا تراور 50 هزاریه گفتم اینا چیه گفت حق تدریسته تازه این نصفشه مابقیشم بعدا بهت میدم …پولا رو گذاشتم تو پاکت و ناراحت وار از جام بلند شدم و دادم دستش و گفتم پوریا جان مث اینکه تو هنوز منو نشناختی من بخاطر پول بهت درس ندادم خیلی از دستت ناراحت شدم بدون که ارزش رفاقت خیلی بیشتر از این حرفاست من فقط و فقط بخاطر خودت اومدم اینجا و بس …از ناراحتی خواستم برم بیرون که یه دفعه گفت …سینا جان صبر کن منم حرفامو بزنم گفتم بگو گفت میدونم که تو فقط بخاطر خودم اومدی و از روی علاقت به من بهم درس دادی ولی این پول هیچ ربطی به نیت من در مورد تو نداره این پولو مامانم بخاطر زحمتهایی که واسم کشیدی و کمکم کردی با رضایت خودش و با پیشنهاد خودش بهم داد فهمیدی ؟ گفتم جدا …گفت اره نشستم سر جام و با لبخند بهش گفتم منم این پول رو به خودت هدیه میدم تا بدونی که دوست داشتن من الکی نیست گفت محاله قبول کنم چون میدونم که بهش نیاز داری خلاصه با اصرار قبول کردم که ازش بگیرم …نشستیم وچند مساله ریاضی باهم کار کردیم و بعد نیم ساعت پوریا گفت سینا جان من کمرم خییلی درد میکنه میشه ماساژم بدی گفتم چشم عشقم روی تخت دمر بخواب تا یه ماساژ جانانه بدمت گفت ایول پیراهنش رو در آورد ومن برای اولین بار ماهیچه های سفید دستش رو مشاهده کردم بدون مو سفید و صیقل واقعا این پسر محشر بود یه رکابی قرمز تنش بود که به جذابیتش صدبرابر می افزود …خوابید روی تخت و منم دوتا زانوهام رو گذاشتم دو طرفش و شروع کردم از گردن ماساژ دادنش… داشت از از ماساژ من لذت میبرد تا نزدیکای باسنش ماساژ دادم که متوجه برآمدگی باسنش و زیبایی اون از روی شلوار شدن واقعا شهوت برانگیز بود تا اون موقع اصلا به فکر شهوت و اینجور چیزا نبودم و فقط به دیدن خود پوریا متمرکز بودم و اصلا باسنها و دیگرجاهای بدنش رو زیاد ملتفت نبودم …اما با دیدن اون صحنه لمس کردن بدنرمش که آدم رو وسوسه میکردم…شیطان به پوستم نفوذ کرد و یه لحظه فکر کردن اون رو به ذهنم انداخت که با بستن چشمام و کلنجار رفتن با خودم این فکر رو از خودم دور کردم دست به باسنش نزدم که مبادا فکر کنه من نیت بدی راجع بهش دادم و شروع کردم ماهیچه های پاش رو ماساژ دادن اینقدر نرم و گوشتی بود که انسان رو وسوسه آلود میکرد و از خود بی خود ولی من دلم نمیخواست با یه شهوت بی خود عشقم و تمام دوستیت خودم با پوریا جون رو از دست بدم فلذا از این فکر اومدم بیرون …پاهای پوریا رو ماساژ دادم و گفتم بفرما عشقم اینم ماساژ از جاش بلند شد و یه بوسه از گونه ام گرفت و گفت ممنونم عزیز گفتم فدات شم …چند لحظه ساکت بودیم که یه دفعه پوریا گفت سینا جون یه چیز بگم که نمیگی گفت تو جون بخواه عشقم گفت من قبلا که بچه تر بودم مامانم منو میبرد تو حموم و پشتم رو کیسه میکشید الان چند ماهه که کسی کیسه کشم نکرده تو این کار رو برام میکنی …از گفته اش شوکه شدم نمیدونستم چی بگم …گفت این کار رو میکنی گفتم چشم عزیزم گفتم که تو جون بخواه …واقعا این گفته پوریا تعجب بر انگیز بود و من از شدت حیرت و شهوتی که باذهن خودم از بدنش ساخته بودم داشتم دیووونه میشدم به طوری که آلتم داشت ناخودآگاه راست میشد که یه دفعه پوریا گفت سینا من میرم تو حموم تو هم بیا …پوریا رفت تو حموم و منم خودمورو جمع و جور کردم و آلتم رو که بخاطر فکرای شهوانی تو سرم
بود دراز شده بود جاسازی کردم و رفتم دم در حموم در زدم گفتم بیام تو گفت بیا تا وارد حموم شدم با دیدن یه صحنه بدنم سست شد و از حیرت و شهوت داشتم منفجر میشدم …پوریا تمام لباساش رو به جز یه شرت مشکی چسب که به پاهاش چسبیده بود وبرآمدگی آلتش از توش معین بود در آورده بود یه بدن سفید مث برف بدون یه دونه مو سیقل و زیبا …اینقدر این بدن زیبا بود که من نمیتونم براتون شرحش بدم خییلی سفید و زیبا و خوش فرم بود که اون شرت سیاه سکسی اینقدر به زیباییش افزوده بود که من میخواستم از شدت شهوت برم بچسبم تو بغلش و هر که جای من بود حتما این کار رو میکرد ولی من خودم رو کنترل کردم و بعد از چند دیقه مبهوت شدن به بدن زیبای پوریا کم کم نگاهم رو به سمت چهره اش بردم که دیدم با لبخندی که سرشار از شیطنت بود به من نگاه میکنه از خجالت سرم رو آوردم پایین …گفت چت شده مگه آدم ندیدی تاحالا گفتم تو که آدم نیستی فرشته ای هر چی زیبایی بوده خدا یکجا برا تو قرار داده خندید و گفت واقعا زیبام …گفتم یعنی خودت تا حالا متوجه این زیباییت نشدی منکه دارم از این همه زیبایی تو منفجر میشم .خندید و گفت عجب …که یه دفعه خنده اش قطع شد و گفت تو که نظر بدی در مورد من نداری ؟ با تاراحتی گفتم دستت درد نکنه دیگه فحش از این بدتر میتونستی بدی…اینقدر از حرفش ناراحت شدم که پشتم رو کردم بهش و خواستم از حموم خارج شم که یه دفعه از پشت دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت شوخی کردم …چرا زود بهت بر میخوره ؟.برگشتم طرفش و گفت داداش پوریا تو مث داداش من بلکه از داداش هم برام عزیز تری و هیچ وقت فکر نکن که نیت بدی در مورد تو داشتم …گفت میدونم سینای نازم میدونم داداش گلم .اگه بهت اعتماد نداشتم که نمیگفتم باهام بیای حموم …گفتم پس چرا اون حرفو زدی میدونی که من از اون حرفا خوشم نمیاد …باخنده گفت آخه خودت یه نگاهی به شلوارت بنداز متوجه میشی چرا من این حرفو زدم نگاه کردم به شلوارم دیدم راست میگه کیرم از شدت شهوت داشت شلوارم رو پاره میکرد …گفت پوریا خودت میدونی که بعضی چیزا دست خود انسان نیست مث همین بلندشدن آلتم والا دست خودم نیست دست سفید و نازش رو کشید رو صورتم و با لبخند بهم گفت میدونم عزیز و یه دفعه لبش رو گذاشت رو لبم و شروع کرد مکیدن لبم وااای که چه لذت بخش بود لباش نرم و داغ بودن با باز و بسته کردن لباش رو لبام احساسی بهم دست میداد که نمیتونم اون احساس رو با نوشتن بیان کنم واقعا لذت بخش ترین چیزی بود که تو عمرم تجربش کرده بودم …تا بحال همچین کاری رو با کسی انجام نداده بودم که یه دفعه لبش رو برداشت وگفت بیا پشتم رو بمال چرخید و پشتش رو کرد بهم …واااااای عجب باسنای بزرگی داشت از اونچه روی تخت هنگام ماساژ دادنش دیده بودم بزرگتر بود و قشنگتر که شرتش اینقدر چسبناک بود که دوتا لنمبرهاش قشنگ از هم جدا شده بودن و یک حالت سکسی بسییییار خفن بهش داده بودن …واقعا غیر قابل کنترل بود دلم میخواست از پشت بهش بچسبم و کیرم رو بچپونم لای دوتا باسنش که خودنمایی میکردن و خودم رو خالی کنم اما بخاطر عشقی و احساسی که نسبت بهش داشتم هرگز به خودم اجازه همچین کاری رو ندادم …گفتم بشین نشست ومن کیسه رو گرفتم و شروع کردم با کف صابون و کیسه بدنش رو کیسه کشیدن و گه گاهی هم دستم رو میکشیدم روی پشتش که خییییییلی لطیف و ناز بود یه 5 دقیقه ای قشنگ کیسه کشش کردم اونم از این کار من اونقدر لذت میبرد که از شدت لذت چشماش رو گذاشته بود روی هم و حرف نمیزد یه بوسه از گونه اش گرفتم و گفتم بسه یا بیشتر بمالم از جاش بلند شدو گفت اگه میشه پاهام رو هم کیسه بگش گفتم باشه نشستم رو زمین و شروع کردم به مالیدن کیسه روی روناش الکی یه مشت کوچولو توی روناش زدم که مث ژله میلرزید و لذت بخش بود از خود بیخود شده بودم داشت تحملم تموم میشد کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد وبا زبون بیزبونی میگفت چرا فقط تو ببینی منم بیار بیرون ببینم …ولی من بهش اعتنا نمیکردم چووون واقعا عاشق پوریا بودم و هرگز نمیخواستم این دوستیمو از دست بدم …کارم که تموم شد گفتم خیل خوب حالا خودت رو بشور بیا بیرون…بعد رفتم بیرون پوریا هم خودش رو شست ویه حوله پیچید دورش و امد بیرون و کلی ازم تشکر کرد منم گفتم پوریا جون بدون که تو عشق منی و هر کاری حاظرم بخاطرت انجام بدم …اونم گفت سینا جان شاید باورت نشه ولی منم وابسته تو شدم و دلم میخواد همیشه کنارم باشی …تو تنها کسی تو زندگی هستی که صادقانه دوستم داره و در حقم بخاطر صداقتش لطف میکنه (سنش کم بود ولی حرفهای عاشقانه و زیبایی میزد انگار که یه انسان کامل روبروم وایساده وداره باهام حرف میزنه از صحبت کردن باهاش لذت میبردم)گفتم پسری مث تو با این همه جذاریت و بامعرفتی لیاقتی بیش از این داره پوریا جان …پرید تو بغلم و شروع کرد گریه کردن …بغض گلوم رو گرفت و گفتم دلت میخواد منم گریه کنم گفت نه هرگز نمیخوام گریه تو رو ببینم …گفتم پس گریه نکن بزار این آخرین لحظه امروز که میخوام ازت جدا شم تصویری از لبخندت تو ذهنم باشه ن یه چهره گریان اونم اشکاش رو پاک کرد و گفت چشم داداشم …منم گفتم ای کاش تو واقعا داداش من بودی تا همیشه و همجا کنارت و باهات بودم …اونم گفت ای کاش …بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم که دیدم ساعت 5ونیمه گفتم یا خدا الان مامانت میاد من زود برم گفت خوب بیاد مگه مامانم لولو خورخوره ست گفتم ن ولی من ازش خجالت میکشم به خصوص خاطر پولی که بهم داده …گفت پول که حقت بوده مامانم وظیفش بود همچین کاری بکنه گفتم …حالا هرچی من باید برم قبل اینکه مامانت بیاد .ازش خداحافظی کردمو از خونه رفتم بیرون …این صحنه ای که اون روز اتفاق افتاد دیگه هیچ وقت تکرار نشد و پوریا دیگه هیچ وقت خودش رو جلوی من لخت نکرد و فقط گه گاهی خودش رو تو آغوشم رها میکرد ومیگفت نوازشم کن که من رو تاحالا هیچکس حتی مادرم نوازش نکرده منم سرش رو میگذاشتم توی کوشم و با عشق نوازشش میکردم …واقعا برام لذت بخش بود …

روزها به همین منوال میگذشتو منو پوریا روز به روز بیشتر و بیشتر به هم وابسته میشویم و روز به روز بیشتر عاشق هم میشد یم …که یه روز رفتم خونه پوریا در زدم و دیدم پوریا با گریه در رو باز کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت تو اتاقش …حیرت زده و متعجب و سرشار از ابهام رفتم تو اتاقش و کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم زیر چونش و صورتش رو به سمت خودم چرخوندم دیدم که زیر چشمش کبود شده و داره زار زار گریه میکنه از دیدن کبودی چشمش چشمام سیاهی رفتو بغض گلوم رو گرفت و گفتم پوریا جان داداشم کی این بلا رو سرت آورده …روش رو برگردوند اونطرف چیزی نگفت زدم زیر گریه و مث دیوونه ها گریه کردم و گفتم یا میگی چت شده یا تا صبح گریه میکنم …پوریا که از گریه های من متعجب شده بود سرم رو گرفت تو بغلش و گفت گریه نکن تا بهت بگم …فقط قول بده که با گفتنش منو تحقیرم نکنی …گفتم قول میدم .من سگ کی باشم که…یه دفع در دهانمو گرفت و گفت چیزی نگو گفتم باشه …گفت از چند وقت پیش به نیت بد راننده سرویسم شک کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم …و گفتم شاید دارم اشتباه فک میکنم اما امروز آنچه نباید میشد شد …با عصبانیت گفتم یعنی چی …گفت من آخرین مسافرش هستم که پیاده میشم و میام خونه امروز وقتی بقیه رو پیاده کرد به بهونه ی اینکه ماشینش بنزین نداره و باید بره پمپ بنزین منو برد یه جااای خیییلی دور …کم کم داشتم میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم تا اینکه رفت بیرون شهرو رفت تو یه خرابه …گفتم اینجا اومدی چکار گفت اینجا اومدم که تو رو …که من جلوی دهانش رو گرفتم و گفتم خوب بعدش …گفت …نامرد بی ناموس با اینکه زن و بچه داره چشش دنبال من بود بزور بردتم تو خرابه و کمربندش رو در آورد وگفت اگه لخت نشی سیاه و کبودت میکنم …منم از ترس لباسامو در آوردم و التماسش میکردم اما اون گوشش بده کار نبود اینقدر التماس کردم که خسته شدم و اون نامرد عوضی آلتش رو آورد جلوی دهنم و گفت بخورش و منم امتناع کردم گفتم این کار رو نمیکنم …دیوث چون میدونست پدر و مادرم ظهرها خونه نیستن و نگران من نیستن فقط تهدیدم میکرد منم از این کار امتناع کردم اونم یه مشت زد تو صورتم منم پخش زمین شدم منو بلند کردو آلتش رو گذاشت لای پام و شروع کرد لاپایی منو کردن و از ترس اینکه کسی بیاد زود خودش روخالی کرد و شلوارش رو کشید بیرون و با موبایلش وقتی داشت منو میکرد فیلم گرفت و گفت اگه بخوای با من نیای مدرسه و برگردی این فیلم رو پخش میکنم و آبروتو میبرم …منم مجبورم که تن به این ذلت بدم …من که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم تو فقط صبر کن ببین چه بلایی سر این مردکه سگ صفت میارم …حسابش رو میزارم کف دستش تو فردا باهاش برو مدرسه و منم دنبالتون میام تا برم آدرسش رو پیدا کنم …پوریا در حالی که گریه میکرد گفت نه داداش این کار خیلی خطرناکه ممکنه یارو بکشتت گفتم تو غمت نباشه اون شب رو فقط تو فکر انتقام از اون مردکه دیوث بودم و فکرهای عجیب زیادی تو ذهنم میومد ومیخواستم بخاطر بهترین فرد زندگیم دست به خطرناکترین کار بزنم صبح شد و من با سرعت رفتم دم در ساختمان که دیدم پوریا با ناراحتی و بغض به دیوار تکیه زده و منتظر سرویسشه سلام کردم و گفتم پوریا هیچ ناراحت نباش اگه میخوای اون فیلم از بین بره باید شجاع باشی اونم گفت باشه من پشت دیوار قایم شدم و هر دو منتظر اومدن سرویس بودیم که بالاخره اومد پوریا سوار شد و من بلا فاصله پشت سرش که یه تاکسی میومد سوار شدم و گفتم بره دنبال اون ماشین …راننده تاکسیه گفت چطور مگه …منم یه لاف بهش زدم و گفتم اون پدرمه و مامانم فک میکنه یه زن دیگه گرفته و منو فرستاده تا تعقیبش کنم …راننده هم که دید من با جدید دارم حرف میزنم باورش شده بود و به سرعت رفت دنبال سرویس پوریا …بچه ها رو رسوند دم در مدرسه وحرکت کرد رفت …منم دنبالش راه افتادم و تا دم در خونشون تعقیبش کردم …ظاهرا این یا رو به جز سرویس مدرسه کار دیگه ای نداشت من که اصلا نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم از تاکسی پیاده شد وبعد از رفتن اون مردیکه به خونش رفتم سراغ ماشینش بررسی کردم که دیدم ماشیش دزد گیر نداره و خیالم راحت شد آدرس رو دقیق حفظ کردم و به سمت خونه برگشتم

اون روز رو به خاطر پوریا مدرسه نرفتم و از ترس اینکه اون بیناموس دوباره بلایی سر پوریا بیاره دوچرخه ام رو برداشتم رفتم دم در مدرسه پوریا تا ظهر منتظرش بودم که از مدرسه اومد بیرون و تا منو دید خیالش راحت شد …من سوارش کردمو تا خونه آوردمش و درمورد نقشم باهاش حرف زدم اونم گفت خیلی خطرناکه …منم گفتم باشه هرچی شد.من باید بهت ثابت کنم که عاشقتم و بخاطرت هر کاری میکنم …پوریا خیلی میترسید اما چاره ای جز قبولش نداشت …فرداش که پوریا با ترس و دلهره و تمام اون چیزایی که من بهش گفته بودم که انجام بده دم در منتظر وایساد سرویس اومد و پوریا رو سوار کرد و برد مدرسه منم با دوچرخه دنبالشون رفتم بخاطراینکه خیابونا ترافیک بود من میتونستم راحت دنبالشون برم اون روز روهم فقط و فقط بخاطر علاقه شدیدم به پوریا مدرسه نرفتم که ظهر شدو پوریا اومد دم در و قبل اینکه سرویش بیاد رفتمو بهش تمام اون چیزایی که گفته بودم تکرار کردم و گفتم مو به مو اجرا کن …اونم تایید کرد و گفت باشه …راننده اومد و بچه ها رو سوار کردو حرکت کرد به سمت خونه هاشون و من با دچرخه باشدت تمام دنبالشون بودم تا اینکه همه رو پیاده کرد و نوبت به پوریا رسید …پوریا رو دوباره به سمت دیگه ای برد که خیابونش خلوت بود منم با تمام وجودم رکاب میزدم تا گمشون نکنم …رفت و رفت و رفت تا به انتهای شهر که یه سری خرابه بودن و کسی اون ورا پرسه نمیزد رفتن منم با تمام وجودم رکاب زدم تا به خرابه ها رسیدم و از یه طرف دیگه به طوری که متوجه نشه رفتم پشت خرابه ها دوچرخه ام رو گذاشتم روی زمین و رفتم روی پشت بوم یکی از اون خرابه ها که پوریا و مردیکه سگ صفت بودن نشستم تا ببینم نقشه اولمون اجرا میشه یا نه که اگه اجرا نشد از نقشه دوم استفاده کنم …دست پوریا رو گرفته بود و رو زمین میکشید و پوریا التماسش میکرد اونم چه التماسای سوزناکی پوریا از التماس کردن دست کشید و گفت آقا منصور یه لحظه گوش میدی چی میگم …اونم دست پوریا رو ول کرد داشتن حرف میزدن که من از پشت بوم اومدم پایین و رفتم سمت ماشین منصور یه میخ بزرگ از جیبم در آوردم و به زور فرو کردم تو لاستیک ماشینش و بادش رو خالی کردم و دو باره رفتم سرجام رو پشت بوم که دیدم پوریا داره میگه …ببینید آقا منصور من یه پسر خوشگلم که هر کسی رو به طرف خودش جلب میکنه اونم گفت خوب خودم میدونم …پوریا گفت :منم تمایل دارم که مفعول واقع بشم اما نه بزور بلکه با ملاطفت و محبت اگه تو یه کاری درحقم بکنی منم تا آخرین روز مدرسه در اختیارتم نیازت رو برطرف میکنم …گفت چی گفتم اون فیلم رو پاک کن تا من بفهمم که واقعا تو بهم اعتماد داری ومنم بعد از پاک کردن فیلم بهت نشون میدم که چه نیت پاکی دارم …اونم گفت برای اینکه حرفت رو باور کنم باید اول کیرم رو بخوری پوریا هم که بیچاره برای خلاصی از این مردکه لندهور چاره ای نداشت قبول کرد دیوث کیر بزرگش رو از توی شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوی صورت پوریا و پوریا هم با بیزاری و بی میلی شروع کرد مکیدن و لیس زدنش یه دو سه دیقه که گذشت پوریا گفت خوب حالا دیدی اونم گفت اره چون به میل خودت میخوای بدی پاکش میکنم …پوریا گفت بابد خودم ببینم که داری پاکش میکنی اونم گفت باشه پوریا ناچارا رفت توی کوش اون مردکه دیوث نشست و اونم گوشیش رو گرفت جلوی صورت پوریا و پوریا با چشم خودش دید که منصور فیلمه رو پاک کرد …بلافاصله منصور یه ماچ آبدار از لپای پوریا کرد …ظاهرا نقشه اولمون جواب داد و منصور احمقتر از اون چیزی که فکر میکردیم بود …منصور به پوریا گفت خیل خوب قنبل کن پوریا هم بیچاره شلوارش رو کشید پایین و به صورت چهاردست وپا قنبل کرد من به پوریا گفته بودم سرش رو بیاره پایین به طوری که اصلا دیده نشه اونم همین کار رو کرده بود منم دوربین گوشی رو آوردم رو حالت فیلم برداری و جایی که من بودم میشد از صورت و کیر منصور قشنگ فیلم برداری کرد دقیقا رو به روشون بودم و از تو یه سوراخ میپاییدمشون دوربین رو زوم کردم روی منصور و از مالیدن کیرش دم کون یه پسر که چهره پسره نامعلوم بود فیلم برداری کردم دو سه دیقه که منصور داشت لاپایی از پوریا میگرفت فیلم گرفتم و تا منصور خواست کیرش رو تو سوراخ پوریا فرو کنه من فیلم رو قطع کردم و سریع یه تیکه سنگ بزرگ برداشتمو پرت کردم رو شیشه ماشین منصور ومنصور با شیندن صدای سنگ وشکستن شیشه سریع شلوارش رو کشید بالا و منم سریع خودم رو از رو پشت بوموانداختم پایین وبه سمت دوچرخه ام رفتم و پوریا هم سریع خودش رو جمع و جور کرد و کفیش رو که من بهش گفته بودم با خودش از ماشین همراهش بیاره برداشت و از در دیگه خرابه پا به فرار گذاشت منصور هم سراسیمه اومد سمت ماشینش .منم دوچرخه ام رو برداشتم و منتظر اومدن پوریا شدم پوریا که اومد سوار دوچرخه شدیم و از پشت خرابه پا به فرار گذاشتیم …منصور هم که ما رو دید خواست بیوفته دنبالمون که ماشینش پنچر بود خلاصه من از پوریا بخاطر تمام کارهایی که مجبور بود انجام بده عذرخواهی کردم و گفتم اینقدر عصبانی شده بودنم که میخواستم از همون بالا یه سنگ پرتاب کنم تو سر منصور اماخودم رو کنترل کردم …پوریا هم بخاطر فکری که من به ذهنم زده بود و باعث رهایی پوریا از اون فیلم شده بود تشکر فراوان کرد …

ادامه …

نوشته: سینا


👍 7
👎 0
35458 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

529972
2016-02-02 21:41:59 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم، این دوربین موبایلم شده دردسر، ممنونم و موفق باشی

0 ❤️

529976
2016-02-02 21:58:59 +0330 +0330

راستش اول که عنوان داستانو دیدم به خودم گفتم حتما قراره یه چرت و پرت دیگه ببینم ولی بعدش کم کم متوجه شدم که زود قضاوت کردم با این که اهل خوندن داستان گی نیستم باید اعتراف کنم خوب مینویسی و تو تصویر سازی ذهنی و بیان حس و حال شخصیتا تا حدود قابل قبولی عمل کردی . راستی به نظرم اگه میخوای ادامه بدی یه عنوان پر محتوا تر برای داستانت انتخاب کن. مرسی

0 ❤️

529988
2016-02-02 23:56:41 +0330 +0330

نه ناموساً قشنگ بود !

فقط تا وسطاش کیرم سیخ کرده بود که یه دفعه قضیه جنایی شد و کیرم خوابید ! از معدود دفعاتی بود که یه داستان کیرم رو سیخ کرد … آورین آورین !

1 ❤️

529997
2016-02-03 03:41:44 +0330 +0330

☺قشنگ بود

1 ❤️

530022
2016-02-03 08:39:26 +0330 +0330

ایول داستان بسیار احساساتی و عاشقانه ای بود خیلی زیبا نوشته بودی ولی نمیدونم چطوری با دوچرخه یه ماشین رو تا خرابه های اطراف شهر دنبال کرده بودی ولی باز در کل داستانت بسیار زیبا بود ایول عزیزم

0 ❤️

530072
2016-02-04 05:04:37 +0330 +0330

کاکتوس تو کوون ادم دروغگوووو :)

0 ❤️

530124
2016-02-04 22:26:24 +0330 +0330

سینا جون من نمی خوام فوش بدم ولی ببین برادر من اخه یه پسر دوازده سیزده ساله به سن عرفی سکس که هجده سال باشه نرسیده عزیزمن یه پسر دوازده سیزده ساله هیچی از سکس نمی دونه تو رفتی باهاش سکس کردی به نظرت کار درستی کردی به احساساتت احترام میزاریم ولی ببین نباید با یه بچه سکس کرد قبول کن عزیزم چون اگه تو این حق رو به خودت بدی مطمن باش افراد دیگه هم این حق رو به خودشون میدن

0 ❤️

804995
2021-04-20 15:10:01 +0430 +0430

عالی

0 ❤️

844453
2021-11-25 03:21:18 +0330 +0330

واقعا دست مریزادداری کاری ندارم به اینکه تجربه رو داستان کردی یا فانتزیتو ولی عالی بود تا بحال داستان اروتیکی به این روانی که هم همزاد پنداری خواننده رو به دنبال داشت وهم به خوبی خواننده را سطر به سطر کلمه به کلمه دنبال داستان کشانده بودی هرچی بگم کم گفتم احسنت (شاید بقیه دوستان بگویند زیاده روی کردم)از طرف دیگه انگارداشتی دوره ۵ ساله ۱۳تا ۱۸ سالگی خودم را از زبان تو میشنیدم

0 ❤️

947733
2023-09-16 14:20:18 +0330 +0330

اووف سکس با یه پسر تپل سفید و بی مو فوق العاده است.بشرطی که سنش یذره بیشتر باشه و قضیه پدوفیل بازی پیش نیاد و بشه یه کون سیر ازش گائید و آب اونو هم آورد.
قصه تا جایی که سکسی بود خوب پیش رفت.نیازی به جنایی بازی نبود.پسری که لخت توی حموم دعوتت میکنه و لب میده دیگه اینهمه داستان نداره.معلومه تشنه کون دادنه دیگه.وقتی تو اینقدر خمارش بودی که باهاش دوست بشی بکنیش و بعد از شانست خودش هم چراغ سبز نشون داده دیگه ملاحظه کاری های تو مضحک و بیهوده است.بنابراین نیازی نبود قصه راننده رو بیاری وسط

0 ❤️