مسخ (۲)

1400/07/13

...قسمت قبل

سرمای برهنه

با عرض سلام و ادب خدمت همه دوستان و کاربران عزیز سایت شهوانی
این سومین مطلبی هست که در این سایت به اشتراک میگذارم و امیدوارم که لذت ببرید
پی‌نوشت :
۱. داستان زیر در قالب روابط BDSM نوشته شده و ممکن است مورد علاقه تمامی افراد نباشد ، درصورت علاقه نداشتن به این گرایش لطفا از ادامه خواندن متن صرف نظر کنید🔵⚪🔵
۲. متن موجود کاملا بر اساس علایق نویسنده بوده و بر اساس واقعیت نمی‌باشد🔵⚪🔵
۳.(مسخ) داستانی دنباله دار بوده و قسمت های بعدی نیز در آینده به اشتراک گذاشته خواهند شد🔵⚪🔵

بعد از اون شب ، رابطه منو نازنین خیلی عمیق تر شده بود . هر دومون بخشی از وجود هم دیگه رو با این اتفاق شناختیم ، که از همه پنهونش میکردیم ، حتی از خودمون . روحیات شومی که شنیدنشون ، خیلی از آدم ها رو ازمون دور میکرد . شهوتی که توش درد کشیدن و درد بخشیدن مایه لذتمون بود .
تا چند روز بعدش ، صحبتمون فقط راجع به گرایشات و فانتزی های ذهنیمون شده بود . چیزی که منو مشتاق تر به بودن توی این رابطه میکرد ، احساسی بود که کم‌کم شکل گرفته بود ؛ نمیتونستم توصیفش کنم ، فقط میدونستم که نوعی وابستگی فکری و ذهنیه . مخلوط گنگی از عشق و تردید . احساسی که نمیدونستم کامله یا فقط یک خیال یکطرفه .
بعد از گذشت چند هفته سردرگمی تصمیم گرفتم که نازی رو امتحانش کنم . میخواستم به تموم این شک و گمان‌ها خاتمه بدم . باید میفهمیدم که اون هم به من حسی داره یا فقط برای لذت خودشه که همراهمه .
از قدیم گفتن آدما رو تو سختی میشه شناخت ؛ شاید راه‌حل همه این سوالات همین بود ؛ یک شرایط سخت ، که بتونم اون رو کامل بشناسم .
اما خب چجوری اینکارو میکردم که نفهمه و غیر مستقیم بهم جواب بده ؟!
باید هر چی که اون شب پیش اومده بود رو دوباره تکرار میکردیم ، بارها و بارها…
وقتی که به عمق شهوت و سیاهی رسیدیم ، اون موقع میتونم همه این حقیقت‌ها رو کشف کنم !!
درست مثل یک ستاره که برای دیدنش ، باید به تاریک ترین نقطه کویر رفت .
فکرهای مغشوش و درهم و برهمی که داشتم رو سامان دادم و خواستم یک بهونه برای رابطه دوباره پیدا کنم ،
دلم نمیخواست که ازش درخواست کنم ، میخواستم مثل یه شرط باشه یا شاید یه اتفاق…
همینطور که داشتم کلمات قلمبه سلمبه رو از ناخود‌آگاه ذهنم عبور میدادم آخرین ردیف مکعب رو بین انگشتام چرخوندم و کاملش کردم . عادتم شده بود ؛ وقتای گیج شدن باهاش بازی کنم تا استرسم کم بشه .
رفتم سر میز شام و شروع کردم به خوردن شامی که حتی نگاهش هم نمیکردم . فقط میخواستم زودتر اون روز چهارشنبه رو به سر برسونم…
یکدفعه با صدای پدرم سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم . با خنده ازم پرسید : امیر ، کجایی پسر ، چیشده نکنه کشتیات غرق شدن؟؟😂😂
-نه یکم تو فکرم واسه امتحانام و اینا😅
+امتحاناتون مگه از دی شروع نمیشه؟!
-خب آره ولی گفتن امتحان‌های یه سری از درسا از هفته آینده هست .
مامانم تعجب کرد و پرسید : امیر پس با ما نمیای مسافرت؟؟
-مسافرت؟! کِی؟ کجا؟
+خواستیم چند روزی بریم خونه عمه سارا اینا…
-تا کِی قراره اونجا بمونید؟
+عصر جمعه میریم تا دوشنبه .
-آها… نمیدونم خب… امتحان اولیم آخه از شنبه شروع میشه ، باید درسامو بخونم
شامم رو تموم کردم و به حرفی که زده بودم فکر میکردم… امتحان ؟ شنبه ؟؟ خخخ جالب بود😂 امتحان دفاعی که قرار بود از چهار تا درس باشه رو میگفتم .
صبح پنج شنبه به نازی مسیج دادم که بیاد تو پارکینگ .
بعد از چند دقیقه دیدم با یه پالتوی زرشکی و یه شال کرم رنگ رسید . خیلی بهش میومد ، نمیدونم چرا ولی نگاه کردن بهش برام جذاب بود ، تماشا کردنش ، بدون هیچ فکر و خیالی…
مثل محو شدن مقابل یک تابلوی نقاشی ، بدون اینکه متوجه زمین و زمان بشی ، فقط اجازه میدی که رنگها به آرومی از دریچه چشمات به روحت رسوخ کنند .
سلام و احوال پرسی کردیم . صداش یکم گرفته بود ؛ ظاهرا سرما خورده بود . بهش راجب مسافرت مامان بابام گفتم و خواستم به یه بهونه‌ای بتونیم همدیگه رو ببینیم .
در جوابم گفت که خونه نیست و قراره سه روزی برن طرفای کوهرنگ . تعجب کردم که با این حال مراعات نمیکنه و میخواد بره پیست اسکی .
ازش پرسیدم : نازی با همین وضع گلوت میخوای بری؟؟ صدات الانش هم داره از ته چاه میاد😐
+والا چی بگم امروز صبح اینطوری شدم . دلمم میخواد برم😕
-عجبا ، چه کاریه آخه ؟!
+اصن خوب نشمم میرم از دست تو در برم😂
-هه‌هه خندیدیمم…😑
+حالا نمیدونم شاید هم بمونم امیر ، پاهام هوس ماساژ کرده😜😂
-هعی خدا ، منو بکش راحت شم
+خدا چرا ، خودم میکشمت
-تو بپا سرماخوردگی نکشتت ، بیا زودتر بریم بالا عزیزم هوا سرده واست خوب نیست . مراقبت کن .

فردای اون روز ، مامان بابام چمدون هاشون رو بار زدند و سوار ماشین شدند . بدرقشون کردم و خودم برگشتم تا یکم فیلم ببینم . تازه فیلم “سقوط” رو پلی کرده بودم که دیدم گوشیم داره ویبره میره. نازی پشت خط بود . جواب دادم .
-الو سلام نازی .
+س‌‌س…سلام . امیر میشه بیای بالا ، حالم خیلی خوب نیست ، فکر کنم تب کردم .
سریع فیلم رو قطع کردم ، کاپشنمو پوشیدم ، کلید برداشتم و رفتم خونشون . در باز بود ، وارد که شدم دیدم حال خالیه ، توی اتاقش رفتم ؛ بی‌حال خوابیده بود روی تخت و پتو رو دور خودش قنداغ کرده بود . دست روی پیشونیش گذاشتم ؛ بدجوری داغ بود .
پتو رو از روش برداشتم . صورت و بدنش خیس عرق شده بود .
سریع رفتم توی آشپزخونه دو تا حوله نخی ، با یه کاسه آب سرد برداشتم و کنار تختش بردم .
حوله خیس روی سرش گذاشتم و از توی یخچال یه شربت تب‌بُر برداشتم و یه قاشق از اون رو بهش دادم . ولی خب با این حال بدنش هنوز داغ بود .
مجبور شدم پیرهن دکمه‌ای سفیدی که تنش کرده بود رو دربیارم . نمیدونم اون لحظه با خودم چی فکر میکردم !!
فقط نمیخواستم اتفاق بدی براش بیوفته…
دونه دونه دکمه ها رو باز کردم و آروم از زیر گلو تا شکمش مثل مهتاب نمایان شد .
رنگ برفی پوست بدنش به محض رسیدن به بالای قفسه سینه‌اش به قرمزی مایل شده بود .
دستم رو طرفش بردم و آروم به انگشتام اجازه لمس کردن بدنش رو دادم . پشت دو انگشتم رو زیر گلوش گذاشتم . نبض تند و گرمای زیادی که داشت به خوبی حس میشد . حوله دومی رو بی معطلی خیس کردم و با نوازش آرومی روی جناغ سینه‌اش کشیدم . تاحالا هیچوقت همچین تجربه‌ای رو نداشتم ؛ حس عجیبی بود . شهوت درونم با دیدن پوست برفی‌رنگی که با سینه‌بند گیپوری سفید محبوس شده بود ذهنم رو مجنون خودش کرده بود…
از طرفی هم دلم نمیخواست اون لحظه به هیچ چیزی جز سلامتی دختری که از علاقم بهش مطمئن بودم فکر کنم .
به آرومی مثل یه فرشته سرش رو به سمتم گرفته و به خواب نسبتا عمیقی فرو رفته بود .
انگشتام رو آروم از کناره اون حوله آبی رنگ به قلمرو تنش رسوندم . دستی که دیگه خارج از فرمان عقل و هوشم برای کشف تن معشوقه بد‌حالم تلاش میکرد ؛ پائین تر اومد و با ظرافت از شیب بدنش بالا کشیده شد و خودش رو به اوج پستان نازنین رسوند .
لطافت و زنانگی زیر دستام ، میل سلطه‌ و شهوتم رو به اوج میرسوند .
خیز برداشتم و صورتم رو نزدیک سینه‌اش بردم . انگشتم رو با حوصله ، بدون اینکه خراشی از ناخن هام به پوست لطیفش برسه از زیر بندهای سوتین رد کردم و پائین کشیدمش . نیپل منجمد و سیخ شده‌اش به آرامی از زیر تور سپید ، سر برآورد و با رنگ صورتی کمرنگش دلبری میکرد . لبهام رو به روی پستان چپش فرود آوردم و بوسیدم و زبون کشیدم .
هیجان و ترس ، درونم گلاویز شده بودند و احساسات گنگی رو در من رقم میزدند .
تمام افکارم رو به فراموشی سپردم و دوباره لبه سوتین را بالا دادم .
عقب رفتم ؛ گونه‌هاش رو نوازش کردم ، حوله رو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق ، تا مبادا دوباره کاری کنم که شرمنده خودم بشم .

نمیدونستم از این اتفاق خبردار شده یا نه
از خودم متنفر بودم . چه مرگم شده !!!
توی خواب از بدنش استفاده کردم ؟!

روی کاناپه دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم که با صدای خفه‌ نازنین هوشیار شدم . از توی اتاق صدام میکرد ، رفتم تا ببینم چی‌شده .
با همون چشم های خوش‌رنگش ملتمسانه زمزمه کرد : +ممنونم امیر ، نمیدونم اگر تو نبودی چه‌کار میکردم . ببخشید اذیت شدی تو هم اینجوری بخاطر من
-عزیزم اصلا اذیت نشدم . وظیفم بود
+امیر ، من خب راستش موقعی که بالای سرم بودی… خب… یه چیزایی حس میکردم ، چکار داشتی میکردی؟؟!
-نازی ، معذرت میخوام . نمیخواستم دست بهت بزنم ، اصلا نمیدونم چرا این غلطو کردم… حالم خوب نیست بیخیال ، برم بهتر از اینه که بمونم و…
+هیسسس . آروم باش ، وقتی من و تو فقط با هم اینقدر راحتیم ، وقتی که تو اینطوری برای من نگران شدی و ازم مراقبت کردی . وقتی که رازهای همدیگرو میدونیم ، چرا به همچین چیز احمقانه‌ای فکر میکنی ؟؟!
-خب آخه ، هوفف نمیدونم بیخیال . من برم ،مراقب خودت باش
+صبر کن امیر ، میخوام دوباره تکرارش کنی . منو در اختیار داری . هرکاری دوست داری بکن .
-ولی نازنین …
+ولی و اما و اگر نداریم . من بهت اعتماد دارم… راستش از این کارت حسابی لذت بردم و میخوام ادامه بدی . میخوام تموم اون لذت رو حسش کنم . اصن میدونی چیه؟؟ میخوام امشب دخترت باشم ، تو هم ددی من خوبه؟؟ :)

گیج شده بودم ، هوا دم غروب بود و نور فیروزه‌ای رنگ مات و مرده‌ای اتاق رو تصاحب کرده بود . چشمام رو بستم و دوباره اون بوسه هارو به یاد آوردم ، لحظه‌ای که مزه گوشت تنش رو زیر دندونام می‌چشیدم .
روح حیوون وحشی‌ای توی وجودم زبونه کشید و مسخم کرد . کشو‌های لباسیش رو یک به یک باز کردم . توی دومین کشو بین لباسای راحتیش چند تا جوراب شلواری گذاشته بود . برداشتمشون و به سمت تخت اومدم . کنترلی روی خودم نداشتم ، دو دستش رو گرفتم و جفت کردم . با جوراب شلواری مشکی که برداشته بودم دستاش رو به تاج تخت آویز کردم .
شلوارش رو از پاش بیرون کشیدم و به کنج اتاق پرت کردم . شروع کردم به بستن پاهاش . واقعا بامزه شده بود . سفید ، ساکت و دراختیار . لیتل‌گرلی که حالا باید یه درس حسابی بهش میدادم .
گردنش رو بالا آوردم و چشماش رو با شال قرمز حریری که آویزون در کرده بود بستم . دیگه آماده بود ، یه دختر کوچولوی تمام عیار که فقط منتظر بود تا اتفاقی رو که من براش رقم میزنم حس کنه . میخواستم تا جایی که میشه محدودش کنم .
چند تا یخ از فریزر برداشتم و توی ظرف آوردم .
یخ اول رو روی لباش کشیدم . نفس زدن یکدفعه و شوکه شدنش خیلی شیرین بود . یخ رو روی لبش فشار دادم و به محض آه کشیدنش توی دهنش فرو‌رفت . انگشتم رو روی لبهاش گذاشتم تا بفهمه که حق نداره بیرون بندازش .
چند تا یخ داخل کاسه آب که حوله هارو توش میشستم انداختم و شروع کردم به کشیدن قالب های یخ های دیگه روی گلو و سینه هاش .
نفسهاش نامنظم شده بود و صدای ناله‌های ته گلوییش که با یخ خفه شده بود هارمونی قشنگی رو ایجاد میکرد .
یخ رو به نافش رسوندم و متوقفش کردم . شکمش به سرعت بالا پائین میشد . زیر لب میخندیدم . خیلی با نمک شده بود ، سعی میکرد یخ رو از روی شکمش بندازه . آب شدن یخ ها توی کاسه آب نشون میداد که آب دیگه کاملا سرد شده .
کاسه رو بلند کردم و تموم آب رو روی یکدفعه روی سینه و شکمش پاشیدم .
یخی که توی دهنش آب شده بود دیگه مانع صداش نمیشد و جیغ بلندش تموم فضای اتاق رو به لرزه در آورد . از جیغش به قهقه‌ افتاده بودم .
شورتش رو بالا دادم و سه تا یخ رو روی کصش گذاشتم .
ناله هاش به انتها رسیده بود . جیغ میزد و سرمای زیر شکمش نفسش رو خفه میکرد .
حالا نوبت تنبیه اصلیش رسیده بود . خط کش فلزی روی میزش رو برداشتم . سوتینش رو با کمی فشار از زیر سینه هاش بیرون کشیدم ، از بالای سرش رد کردم و قزنش رو باز کردم .
سکوت کردم ، نمیخواستم با صحبت کردن ارزش ترس و خاموشی اون لحظه رو ازش سلب کنم .
خط کش سی سانتی رو به آرومی بالا آوردم . با پائین اومدن دستم صدای جیغ و نالش بلند شد . دوباره و دوباره تکرارش کردم . برخورد اون زبونه فلزی ، صدای شلاق مانندی که از پوستش بلند میشد و ناله‌ها و التماس هایی که میکرد . نور لاجوردی که اتاق به خودش گرفته بود آروم آروم به سمت سیاهی میرفت . به پنجمین ضربه که رسیدم خط کش رو روی میز انداختم . درسته که آروم زده بودم و بیشتر بالای سینه‌هاش رو ضربه زده بودم . اما برای اولین بار … زیاده روی بود . اون هم با تن خیس و دست های بسته شده .
روی تن خستش خیمه زدم . هق‌هق گریش توی اتاق منعکس میشد .
جوراب هارو از دور دستها و پاهاش باز کردم . آروم از زیر زانو ها و کمرش بلندش کردم .
بدنش سرد و سست شده بود . روی کاناپه خوابوندمش و شال رو از دور چشمهاش باز کردم . بغلش کردم ؛ دستاش رو محکم پشت کمرم فشار میداد . برای بار اول به نازی سخت گرفته بودم .
سرش رو روی سینم گرفتم و موهای خیسشو نوازش کردم .
-آروم باش عزیز دلم . هرچی بود دیگه تموم شد . میدونم خیلی اذیت شدی عروسک من ولی الان جات امنه . مجبور شدم تنبیهت کنم .
+ببخشید ددی دیگه ناراحتتون نمکنم .
-آفرین کوچولوی قشنگم . بزار لباساتو دربیارم خیسه سرما میخوری
+اما خب…
-هیسس ، الان برات لباس و شیرکاکائوی گرم میارم خانوم کوچولوی من . دوست داری؟؟
+اوهوم .

لبخندش بعد از اون تنبیه از هر چیزی که فکرش رو میکردم زیباتر شده بود .
رفتم از بین لباساش یه ست لباس زیر مشکی با شلوار و آستین بلند سفید رنگ راحت و گرم آوردم و پوشوندمش . دختر خجالتی من ، از اینکه لخت و بی پناه جلوم ایستاده ، صورتش سرخ شده بود . پتو دورش پیچیدم تا دوباره سرما نخوره و گرم بشه .
شیر توی شیرجوش به قل‌قل افتاده بود . دو تا لیوان شیرکاکائو آوردم . به آغوشم پناه آورد و توی بغلم نفسهای تند و ترس و دلهره‌اش آروم گرفت .
-نازنینم بهتری؟
+خوبم ، راستش میدونی یه حس عجیبی دارم . یه جورایی دوستش دارم ولی خب میگم که … یه حال پیچیده‌ای داره که…
-میفهممت عزیزم ، آروم باش ، همین که الان خوبی کافیه . بزار بعدا که بهتر شدی راجبش صحبت کنیم .فقط الان بهم تکیه کن و نگران هیچی نباش . بیا تا سرد نشده شیر کاکائوت رو بخور تا حالت جا بیاد . بعدش باهم کلی خوش میگذرونیم .

پتو رو روی پاهاش مرتب کردم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم . باهم فیلم دیدیم ، حرف زدیم و
تا صبح روی همون تخت آبی رنگ پذیرایی ، توی آغوش هم به خواب رفتیم .

ادامه...

نوشته: Dead_general🎼


👍 12
👎 1
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

835929
2021-10-05 09:37:09 +0330 +0330

چته واقعا ؟

1 ❤️

835932
2021-10-05 09:39:35 +0330 +0330

من فکر میکنم نویسنده این داستان و داستان انفجار واژن یک نفر هست چون خیلی دوست استعاره ای بنویسه

1 ❤️

836007
2021-10-05 23:52:57 +0330 +0330

خیلی زیبا بود میتونی ادامه بدی قلمت روان و زیباست و داستانت هم شیوا بیان کردی آفرین. لایک

1 ❤️

846331
2021-12-05 01:12:14 +0330 +0330

قسمت دوم هم خوب بود مرسی 👌 😎

1 ❤️