وقتی که داشت زنداییم رو میکرد... ( ۳ و پایانی)

1400/11/26

...قسمت قبل

چند روزی از اون روز معروف و سکس سه نفره ی منو زندایی زهرا و سحر گذشته بود
توی این چند روز افکار و احساسات زیادی رو تجربه کرده بودم
از ترس بخاطر لو رفتن این رابطه تا شهوت برای چیدن یه برنامه ی دیگه تا عذاب وجدان بخاطر کاری که در حق داییم کرده بودم
شک نداشتم اگه داییم بو ببره وبفهمه خونم ریخته شده ست از طرفی نمیدونستم اگه دیدمش چجوری رفتار کنم که ضایع نباشم و چجوری خودمو کنترل کنم

سحر و زهرا با هم همکار بودن و هر روز هم میدیدن اما من سعی کرده بودم تا حد امکان دور وورشون آفتابی نشم چون نمیدونستم اصلا باید چی بگم و حسابی گیج بودم…
پیام هام با سحر همچنان برقرار بود اما خودمو درگیر کار و زندگی نشون میدادم که یه وقت نگه بیا بریم بیرون و ازین مدل کارا

تنها چیزی که یکم برام عجیب بود و بهش فکر میکردم این بود چرا زهرا اینقدر زود پا داد چرا و چرا اون روز هیچ حس ترس و اضطراب خاصی تو وجودش نبود برعکس منو سحر که استرس داشتیم و بار اولمون بود
این باعث شده بود یکم بهش شک کنم و فکر کنم که این اولین رابطه ی خارج از ازدواج زهرا نبوده

هفته ی بعد هم گذشت و آخر هفته شد و سحر گفت اگه اوکی باشی با هم بریم یه طرفی منم که دو هفته بود ندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود گفتم باشه چادر میارم بریم کوه صبح جمعه بود که سر کوچه سوارش کردم و رفتیم یه سری خرت و پرت خریدیم
به پارکینگ محوطه ی کوهپایه رسیدیم ماشینو پارک کردیم و راه افتادیم به سمت قله
توی مسیر کم کم در مورد سکس اون روز صحبت هامون شروع شد و اولین باری بود بعد از دو هفته که راجع بهش حرف میزدیم و تونستم فکرایی که در مورد زهرا داشتمو توی این چند وقت جلوی سحر به زبون بیارم تا نظر اونو بپرسم
+راستی سحر توجه کردی زهرا اون روز خیلی ریلکس بود
_خب آره اما مگه بده
+نه بد ک نیست اما کمی عجیبه
_کجاش عجیبه اون کنترل خوبی روی خودش داره الکی اضطراب نمیگیره
+درسته شاید اینطوری باشه اما شایدم…
_شاید چی
+شایدم اینقدر اینکارو کرده ترسش ریخته و بخاطر اون بود که آروم بود
_چی بگم والا گیج شدم اصلا بهش نمیخوره
+چرا بهش نمیخوره مگه ندیدی چجوری زود قبول کرد که منم تو بازی باشم
_اینم هست شاید اما نمیشه با قطعیت گفت
+تو چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
_نه مثلا چه چیز مشکوکی بعدم من چند ساعت میبینمش که اونم همش در حال کاریم
+مثلا کسی بیاد دنبالش یا زنگ های غیر معمولی بهش زده بشه
_نه فکر نکنم
سحر گفت که خسته شده و کم کم یه جایی پیدا کنیم لازم نیست تا بالا بریم همونجا بساطمون رو بچینیم تازه ساعت 10 هم نشده بود اما ما هم هدفمون کوه نوردی نبود وگر نه خیلی زود تر باید میومدیم شاید یکساعت هم از شروع راه اومدنمون نگذشته بود خلاصه

منم گفتم چند دیقه دیگه یه مسیری هست که میشه چادر زد تحمل کن تا برسیم اونجا
خلاصه رسیدیم و منم همینطور در حال برپا کردن چادر و کصشر گفتن و کصشر خوندن بودم سحر هم داشت تلاش می‌کرد یه آتیش کوچیک درست کنه ولی واسه ی این کار خیلی ناشی بود
بعد از تموم شدن کارای چادر رفتم کنارش نشستم و گفتم یه روغن کنار اون ظرف جوجه هست بده بهم یه مقدار روغن ریخته بودم توی جای نوشابه ی تک نفری برای چرب کردن جوجه ها درشو باز کردم و چند تا دونه دستمال کاغذی از جیب سویشرتم در آوردم و روغن رو ریختم روی دستمال ها و آتیشش زدم و با اون بوته هایی که سحر جمع کرده بود و چوب هایی که تو مسیر جمع کرده بودیم آتیش خوبی درست کردم و چند تا تیکه چوب خوبم با خودم داشتم که بعدا موقع جوجه بازی به آتیش اضاف کنم تا آتیش جون داشته باشه این فقط جنبه ی سرگرمی و یه چای کوچیک داشت برامون

چایی خوردیم و رفتیم تو چادر و شروع کردم سحر رو بغل کردن خوردن لباش سینه هاش که در مقایسه با سینه های زهرا سو تفاهم بودن
کم کم لختش کردم و دستامو بروم از روی شرت کیر نیمه راست سحر رو تو دستم گرفتم و مالیدم بعد دستمو داخل شرتش بردم و در مورد اندام زهرا بهش میگفتم و میخواستم بازم تحریکش کنم و چند ثانیه بعد مثل گرز رستم سفت و داغ شد همینجوری که رفتم پایین و شروع کردم به ساک زدن براش سر کیر سحر رو بوسیدم و یه لیس از پایین تا بالا ی کیرش زدم و گذاشتم تو دهنم سحر یه آهی کشید و حسابی شهوتی شده بود
چند دقیقه بعد با آه و ناله ی زیادش فهمیدم الان تمام دهنمو پر از آب منی میکنه کیرشو بیرون کشیدم و با دست براش مالیدم و چند ثانیه بعد با تمام وجود ارضا شد و تمام بدنش شل شد و دراز کشید
رفتم کنارش دراز کشیدم و گفتم بازم زهرا برآت ساک زد توی این مدت
_آره دوبار دیگه وقتی همکارا هنوز نیومده بودن تو رختکن برام خورد
+حس خوبی داری؟
_نمیدونم احساس میکنم شهوت داره از پا در میارتش
+که گفتی مشکوک نیست نه
_اومم نمیدونم خیلی پیام بازی میکنه ولی شاید با داییت باشه چمیدونم
+آخه داییم کی وقت داره تو کارگاه جواب پیام بده
_نمیدونم شایدم حدس تو درست باشه
+اگه بخواد سکس کنه کاری به قبل که بیکار بود ندارم اما الان باید مرخصی بگیره
_اتفاقا هفته ای دو روز معمولا طرف صبح مرخصی میگیره
+دیدی من اشتباه نمیکنم مطمئنم یه داستانی هست
_نمیدونم منو هم مشکوک کردی بهش شاید واقعا کسی تو زندگیش هست جز داییت
+ته و توش رو در میارم تو فقط بگو چه روز های بیشتر مرخصی گرفته
_نمیدونم باید تو دفتر ورود و خروج ببینم
+باشه فردا حتما مال دو سه هفته ی گذشته رو چک کن بهم بگو
آروم دستشو رو کیرم گذاشت و گفت باشه عزیزم کیرم آروم شروع کرد به بلند شدن و توی دست سحر سفت شد سحر که حالا باز سرحال شده بود رفت پایین و شروع به ساک زدن برای من کرد
خوب می‌خورد حسابی پیشرفت کرده بود شاید بخاطر ساک هایی بود که زهرا خانم قصه ی ما براش میزد
اون روز بعد از 3 هفته حسابی از خجالت کون سحر در اومدم و حسابی کرد مش و ابمو تو کونش تخلیه کردم و بعد از نهار هم جمع کردیم و بر گشتیم

فرداش شنبه بود منم سرکار بودم ساعت 10 نگاه به گوشیم انداختم دیدم سحر پیام داده که روزای سه شنبه پر تکرار ترین روز بوده که اکثر هفته ها ساعت ۱٠ صبح رفته و دیگه نیومده تا بعد از ظهر

غروب موقع خارج شدن از شرکت به مدیرمون یاد آوری کردم که من سه شنبه نیستم
هزار تا فکر و خیال تو ذهنم بود
یعنی طرف کیه کجا سکس میکنن چجوری باید بفهمم چجوری دنبالش برم
هزار تا علامت سوال داشتم تو ذهنم گیج بودم مضطرب بودم و نمیدونستم که قراره چیو ببینم یا کیو ببینم

سه شنبه شد و منم صبح کمی بیشتر خوابیدم و 9 بود ک بیدار شدم گوشیو برداشتم تا به سحر پیام بدم
+سلام عزیزم صبح بخیر میگم یادت نره به محض بیرون رفتنش بهم پیام بدی
_سلام عزیزم باشه خیالت راحت
تصمیم گرفته بودم برم در خونه ی داییم و اونجا کشیک بدم شاید چیزی دستگیرم شه
دوش گرفتم و صبحونه خوردم و به مامانم گفتم باید برم بانک و کار اداری دارم
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و شروع کردم به چرخیدن بی هدف تا برام از سحر پیام اومد که همین الان زنداییت رفت
ساعت ۱٠ و 20 دقیقه بود رفتم چند تا کوچه بالا تر خونه ی داییم اینا ماشینو پارک کردم و سریع اومدم تا یه جای خوب برای دید زدن و دیده نشدن پیدا کنم خلاصه بعد از کلی وسواس یه جای خوب و دنج پیدا کردم و اونجا دید خوبی به در خونه ی دایی اینا داشت که یه خونه ی دو طبقه بود طبقه ی اول اینا و طبقه ی دوم هم مدتی بود خالی بود
چند دیقه بعد زندایی زهرا رو دیدم که با عجله وارد خونشون شد اما خودش تنها بود گفتم احتمالا کسی میاد و با دقت بیشتری اون خونه رو زیر نظر داشتم نیم ساعت گذشت و کسی رو ندیدم گفتم ای بابا دیدی به بنده خدا افترا زدم هیچی نبود اما همچنان دنبال تیکه ی گم شده ی اون پازل منتظر موندم اما با امید کم… تا اینکه در باز شد و یکی اومد بیرون
چیزی که میدیدم باور کردنی نبود
پسری به نام اشکان که هم سن و سال خودم بود از خونه بیرون اومد و لباساش رو دستی کشید و رفت
اشکان رو خوب می‌شناختم پسر همون طبقه بالایی بود که خالی کرده بودن چند باری با هم فوتبال و زمین چمن و سالن رفته بودیم
مات و مبهوت بودم
باور نمیکردم زنداییم با اشکان رابطه داشته نمیخواستم باور کنم
کسی نمیتونست به وجود اشکان توی اون خونه گیر بده چون خونه ی خودشون بود و اختیارشو داشتن
بدو بدو رفتم از چند تا کوچه بالا تر توی مسیر اشکان قرار گرفتم جوری که انگاری قراره یه مسیر رو با هم طی کنیم از دور دیدمش داشت میومد بالا از کوچه براش دست تکون دادم و گفتم به به آقا اشکان چه خبر مرد حسابی خبری ازت نیست کجا ها مشغولی
_سلام آقا سامان خوبی والا هیچی درس میخونم درگیر دانشگاهیم
+خب بسلامتی راستی خونه تون رو کجا بردین
_همین چند کوچه بالا تریم
+اینجارو اجاره دادین؟
_نه دیگه اینجا رو من یه اتاقش رو فرش کردم گاهی میخوام درس بخونم و نیاز به تمرکز دارم میام اونجا مثلا امروز یا بعضی روزا که کلاس ندارم رو میام اینجا درس میخونم (پس حکمت اون روز های خاص مرخصی گرفتن زندایی همینه)
+آها خیلیم عالی سلام برسون با اجازه
_خدا نگهدار بزرگیت

بله حدسم درست بود زندایی خانوم ما با اشکان رو هم ریخته بود

و اونقدر حرفه ای بود که دیگه با دیدن منو سحر ترسی نداشته باشه و فقط یه تجربه ی جدید باشه براش
برگشتم و ماشین رو برداشتم و رفتم در خونه و میخواستم تا ظهر نشده خودمو با ماشین به کارخونه برسونم تا بتونم سه شنبه ی بعد رو هم مرخصی بگیرم و مچ اینا رو بگیرم

تمام طول مسیر رو به این فکر میکردم که احتمالا تا قبل از شاغل شدن زنداییم این داستان هر روز صبح و عصرشون بوده

به سحر هیچی نگفتم چون میدونستم ممکنه سوتی بده بهش گفتم خبری نبوده
ولی محض احتیاط سه شنبه ی بعد هم خبرم کن

جمعه ی این هفته رو هم سحر رو آوردم خونه و حسابی کونشو کردم و اونم از درخواست زهرا برای یه گروپ دیگه بهم گفت که گفتم بهش بگو خبرت میکنیم
سه شنبه اینبار مطمئن بودم که زندایی میاد و میدونستم که اشکان زود تر از اون میره تو خونه واسه همین من باید زودتر از جفتشون میرفتم تو خونه صبح ساعت 9 از خونه بیرون زدم و لباسای راحت تری پوشیدم رفتم در خونه ی دایی و با یه حرکت زیبا در کسری از ثانیه خودمو از دیوا نسبتا کوتاه خونشون داخل حیاط انداختم و و وارد راهرو شدم و به سرعت خودمو به پشت‌بوم رسوندم و منتظر ورود اشکان و بعدش زندایی زهرا موندم حدود نیم ساعت بعد اشکان شاد و شنگول وارد خونه شد و درو محکم با پاش بست که نتیجه ی یونجه ی اضافی هست که میخوره و اومد و وارد واحد خودشون شد چند لحظه بعد هم صدای بلند اسپیکر داخل اتاقش کل ساختمون رو به رقص انداخت
منم باشم هر هفته چنین کصی رو بکنم آهنگ میزارم و میرقصم خب :)
یه نیم ساعت بعد سحر پیام داد که زنداییت از فروشگاه خارج شد
میدونستم تا لحظه ی موعود نیم ساعت کمتر فاصله دارم
اون نیم ساعت نمیدونم چجوری گذشت اما هیجان شهوت عصبانیت و همه چی بود
صدای باز شدن و بسته شدن در حیاط منو به خودم اورد
زندایی بود
وارد راهروی ساختمون شد و در ورودی رو باز و بسته کرد و بعد‌ش مستقیم پله ها رو گرفت و بدون اینکه بره خونه ی خودشون اومد طبقه ی دوم
من داشتم از کنار نرده های راه پله بالا اومدنش رو میدیدم وقتی به در ورودی واحد طبقه ی دوم رسید با اینکه میتونست دستگیره رو بچرخونه و وارد شه در زد و یهو صدای اسپیکر قطع شد و چند ثانیه بعد در باز شد
_باز چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت
+سلامممممم بر عشق دیدی که قطعش کردم به حرمت وجودت
_زبون نریز بچه جون
+بیا تو دم در بده
_بالا باشیم یا بریم پایین!؟
+نمیدونم عزیزم هرجا تو راحتی در پایین رو قفل کردی؟
_آره قفلش کردم… خب حالا فرقی هم نداره میام تو
+خوش اومدی عزیزم بیا
اشکان دم در زهرا رو بغل کرد و لباشو تو دهنش گرفت و اینقدر خیالش راحت بود که درو کامل نبست و همینجوری صداشون میومد که دارن همو میمالن و میرن و از در ورودی دور میشدن جرات پیدا کردم و چند تا پله پایین رفتم و پایین تر تا رسیدم به در خونه
صدای اشکان میومد که داشت قربون صدقه ی زهرا میرفت و اونم آه و ناله هاش به گوش می‌رسید
معلوم بود صداشون از تو اتاق میاد کمی جابه جا شدم تا داخل خونه رو دید بزنم
چیزی معلوم نبود کف خونه موکت یک تیکه ی قرمز رنگی پهن بود و چیز دیگه ای معلوم نبود
کمی درو با احتیاط باز کردم و خودم رو به داخل خونه رسوندم و کمی عقب رفتم و در رو به حالت اولش برگردوندم
آروم و بی سر صدا خودمو پشت دیوار اتاق رسوندم و جوری که اگه بیرون رو نگاه میکردن منو نمیدیدن
صدای آه و ناله هاشون بلند تر شده بود صدای در اومدن شلوار لباس افتادن کیف مانتو همه چی میومد
بنا نداشتم واسه ی یه کنجکاوی احمقانه همه ی نقشه م رو نقش بر آب کنم
میتونستم با شنیدن حس کنم و بفهمم که زهرا جلوی اشکان زانو زده و کیرشو تو حلقش میکنه و ساک میزنه و گاهی اشکان به سینه های از سوتین بیرون اومدش اسپنک میزنه و آه زهرا رو در میاره
چند دیقه بعد صدای بیرون اومدن شلوار زهرا رو و زانو زدن اشکان و قربون صدقه ی کص و کون زهرا رفتنش میومد

هیجان به نقطه ی اوجش رسیده بود اشکان به زهرا گفت که داگی شه بعدم از صدایی که میومد معلوم بود توی اون حالت داره کص کونش رو میبوسه و میخوره
گوشیمو واسه فیلم برداری آماده کردم و داشت ضبط می‌کرد فقط کافی بود به خودم جرات بدم و برم توی چارچوب در وایستم اما هنوز وقتش نبود
وقتی که صدای آه زهرا رو شنیدم و دیگه صدای زبون و دهن اشکان نمیومد مطمعن شدم کیرشو فرو کرده و داره میکنتش
آروم توی چارچوب در وایسادم تا باهاشون چهره تو چهره بشم اما در کمال تعجب پشتشون به در بود و هنوز هم متوجه حضور من نشده بودن و تو حال خودشون بودن گوشیم در حال ضبط کردن سکس زنداییم بود و اونم زیر اشکان در حال کص دادن با اعمال شاقه
چند ثانیه گذشت تا بتونم اون پوزیشن و محیط رو درک کنم چون انتظارم رو در رو شدن باهاشون بود

اشکان با کیر سفید و معمولی‌ش در حال کردن بود و زنداییم هم با اون رون های سفید و جذابش داگی بود و از کص دادن لذت می‌برد

بلند گفتم :::::::::
که اینطوررررررر

مثل کسایی که برق سه فاز گرفته باشتشون یهو رو به من برگشتن و داد و جیغ
اشکان که انتظار واکنش ازش داشتم در آستانه ی خیس کردن خودش بود و زنداییم مثل روح شده بود و رنگش مثل گچ سفید
بعد از چند ثانیه گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و گفتم که اینطور مشغول بودین ببخشید مزاحم شدم یه کار کوچیک با آقا اشکان داشتم
اما اشکان با هیکل و قد و قواره ی کوچیک تر از من و در حالی که کیرش در همون چند ثانیه خوابید اصلا انگاری هنوز از بچگی زبون باز نکرده
داد زدم
لال شدین
اینجا چخبره…
زنداییم گفت سامان سامان تو رو خدا تو رو قرآن بهت توضیح میدم غلط کردم خواهش میکنم
بهش لبخند زدم و رو به اشکان گفتم نترس لباساتو بپوش قراره ازین به بعد هم تیمی بشیم اما اینبار تو پاس میدی من گل میزنم
منتظر شدم تا لباساشون رو بپوشن دست زهرا رو گرفتم با نگاه خریدارانه ای به اون خونه و اون مکان جذاب با لبخندی بر لب خارج شدم
اشکان بزرگترین رو دست عمرش رو خورد اونم درست وقتی که داشت زنداییم رو میکرد…
پایان

نوشته: سامان


👍 46
👎 26
163201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

859229
2022-02-15 02:12:29 +0330 +0330

خوب الان اشکان چی میشه زندایی چی شد تو اگه عقده زن دایی را داشتی که طفلی خودش کس و کونو دو دستی تقدیمت کرده بود دیگه دردت چیه میشه توضیح بدی

8 ❤️

859232
2022-02-15 02:14:52 +0330 +0330

ادامه شو بنویس
معدود داستانای جذاب سایت بود مرسی

3 ❤️

859246
2022-02-15 03:01:24 +0330 +0330

جالب بود بیا خاصم کارت دارم

0 ❤️

859281
2022-02-15 09:38:00 +0330 +0330

داداش هنوز کامل نخوندمش ولی لایک رو میدم چون مطمعنم خوبه.
از انتقادایی که بهت میشه ناراحت نشو بهشون گوش بده اگه فکر کردی کسشرن که هیچی اما بعضی نقد ها سازندن از اونا کمک بگیر
عشق منی❤

1 ❤️

859305
2022-02-15 12:22:09 +0330 +0330

این ی قسمت دیگم جا داشت

0 ❤️

859307
2022-02-15 12:38:44 +0330 +0330

قسمتای قبلی قشنگ بود ولی این خوب نبود. کسی ک خودت باهاش سکس داری و میدونه تو با یه ترنس هستی برا چی باید ازت بترسه؟ حالا مدرک هم ک نداشته باشه ثابت کردنش کار زیاذی نداره

1 ❤️

859339
2022-02-15 16:58:55 +0330 +0330

تازه داشت آب مون میاومد

0 ❤️

859409
2022-02-16 02:23:21 +0330 +0330

دایی بدبخت

0 ❤️

859457
2022-02-16 05:34:02 +0330 +0330

قسمتهای فبلی قشنگ بود ولی اینجا اشتباهت این بود که زندایت نباید از تو اونقدر که گفتی بترس. چون منطق میگه اول اگه بحث نقطه ضعف باش اونم از تو داره و ضمنا تو خودتم باهاش سکس کرد بود و هر ادم عاقلی میدونه که نمیتونی مثلآ با تهدیدش اجبار گنی که باهات سکس بکن که اگه قبول نکنه مثلا ب داییت بگی. اصلا منطقی نیست زندایت از تو بابت فهمیدن این. موضوع ازت ترسید باش. اخر داستان بد تموم کردی ولی روهم رفته. خوب. بود

0 ❤️

859547
2022-02-16 18:43:59 +0330 +0330

همه قسمتای داستانت قبول اما ناموصا از اشکان بکن در نمیاد 😓

0 ❤️

859725
2022-02-17 19:29:47 +0330 +0330

کسشعر همین دیگه که تو میگی بچه زندایی بهت میده حالا با اونم یه حالی کرده باشه به تو چه ربطی داره بچه برو مثل بچه آدم بخور و بکنش ادا و اطوار چیه یا غیرتی شدی بی‌غیرت

0 ❤️

860237
2022-02-20 15:53:15 +0330 +0330

چرا پایان بقیش چی پس

0 ❤️

861376
2022-02-28 00:57:32 +0330 +0330

زندایی منم خیلی خوشگله

0 ❤️

861466
2022-02-28 13:56:16 +0330 +0330

شانس ما … یه شیمیل هم نصیب ما نمیشه

1 ❤️

861639
2022-03-01 18:48:03 +0330 +0330

نمیدونم سعی کردم قضاوت نکنم کسی را اما هیچوقت متوجه نشدم ما ایرانیها کی اینطور و به سرعت نور به سمت نابودی هر چیزی که زمانی برامون مهم بود حرکت کردیم و قصد توقف هم در هیچ جا نداریم الان برخی میان میگن سایت سکسیه و خوب کاری کرده و این حرفها اما یادم میاد زمانی اولا مردها و پسرها برای دختر همسایه هم رگ گردنی و غیرتی میشدن چه برسه به فامئل و آشنا همین جوامع غربی که به قول حضرات پراز فساد و نمیدونم بی بند و باریه شاید خیلی کم اتفاق بیفتا یه دوست دختر به دوست پسرش خیانت کنه یا برعکس بخدا یادم میاد از یه دختر آلمانی تو مصاحبه ای پرسیدن چندتا دوست پسر داری طرف چنان عصبی شد که برنامه را ریخت بهم و رفت که یعنی چه چندتا بعدش ما خیلی راحت درمورد خیانت حرف میزنیم و هر کدوم افتخار هم میکنیم عزیزم فیلمهای پورنی که میبینی و چیزی که در اون داستانها نشون میده‌ میلیاردها سال نوری با واقعیت فاصله داره کاش میشد اینها را به نوعی به بچه‌های این دوره فهموند ولی حیف وقتی بجای آکاهی دادن و روشن کردن ذهن یه نوجوون فقط و فقط از حرام بودن و بد بودن روابط حرف میزنید و هیچ راهی برای کنترل اون‌غریضه جنسی واسشون نمیذارید همین میشه که حتی نزدیکترین افراد خانواده مثل خواهر و مادرش را با دید جنسی نگاه میکنه

1 ❤️

864505
2022-03-19 02:12:12 +0330 +0330

صدای در اومدن شلوار
وات د فاااااک

0 ❤️

902171
2022-11-09 06:42:11 +0330 +0330

ادامه بده خیلی خوب شد

0 ❤️

930097
2023-05-27 13:17:16 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی
من واقعا تحریک شدم

0 ❤️