-علت قطع همکاریتون با آقای منجم چی بوده؟
+از اونجایی که خود آقای منجم من رو به شما معرفی کرده، قطعا علت قطع همکاریمون رو هم به شما گفته.
-آقای منجم به من گفت که پسرشون دیگه از روش تدریس شما خوشش نمیاومده.
+من با پسر آقای منجم یک رابطه معلم و شاگرد خیلی خوب داشتم. راستش هنوز هم باهاش در ارتباط و پیگیر وضعیت تحصیلشم. اون پسر از درس خوندن متنفر بود، اما حالا انگیزه بالایی داره که سال بعد کنکور تو رشته پزشکی قبول بشه. خیر آقا، علت قطع همکاری من یا بهتر بگم اخراجم، اینی نبود که آقای منجم به شما گفته. از اونجایی که آقای منجم رو یک فرد با مسئولیت و شریف میدونم، قطعا معلمی که نتونسته باعث ارتقاء تحصیلی پسرش بشه رو به شما که دوستش هستین، پیشنهاد نمیکرد. البته مشخصه که خود شما هم دلیل آقای منجم رو باور نکردی.
چهره آقای صدر کمی تغییر کرد. انگار از صحبتها و شاید لحن جدی من متعجب شد. ابروهاش را کمی بالا انداخت و گفت: خب علت قطع همکاری یا به قول خودتون، اخراجتون چی بوده؟
بدون مکث گفتم: چون بهشون دروغ گفته بودم.
انگار حس کنجکاوی آقای صدر بیشتر برانگیخته شد. با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت: چه دروغی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بهشون گفته بودم که یک دختر مجردم. در صورتی که من یک مطلقه هستم.
آقای صدر چشمهاش را کمی تنگ کرد و گفت: چرا همچین دروغی گفتین؟
احساس کردم که دارم توسط آقای صدر بازجویی میشم. کمی عصبی شدم و گفتم: تو همون دیدار اول یا مصاحبه کاری که با آقای منجم داشتم، همسرشون هم حضور داشتن. به وضوح مشخص بود که اگه بگم یک زن مطلقه هستم، همسر ایشون تاییدم نمیکنه، کما اینکه همون روزی که فهمید مطلقه هستم، آقای منجم رو وادار کرد تا من رو اخراج کنه. من یک پدر و مادر پیر و مریض و از کار افتاده دارم. یک بچه محصل دارم. حقوق بازنشستگیِ کارگریِ پدرم حتی کفاف کرایه خونه و درمان و داروهاشون رو نمیده، چه برسه به خرج و مخارج روزمره و تحصیل بچهام. دروغ گفتم چون به پول این کار نیاز داشتم و دارم. دروغ گفتم چون مجبور بودم.
آقای صدر چند لحظه سکوت کرد و گفت: الان چرا دارید به من راستش رو میگید؟
+چون در جریانم که همسر شما فوت شده و در منزل شما کسی نگران این نیست که…
حرفم رو قطع کردم. حس کردم که به شکل بد و زشتی، فوت همسر آقای صدر رو بهش یادآوری کردم. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: ببخشید، امروز کمی عصبی هستم. خیلی کم پیش میاد که کنترل کلمات و جملات از دستم در بره.
آقای صدر دوباره چند لحظه سکوت کرد. مشخص بود که ذهنش مشغول حرفای من شده. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکست و گفت: شرایط زندگی شما از نظر من مشکل به حساب نمیاد. مهم مهارت کاری شماست. البته این وسط یک مشکلی وجود داره، که این مشکل از سمت منه.
این بار نوبت من بود که کنجکاو بشم و گفتم: چه مشکلی؟
-من یک پسر بیست و پنج ساله و یک دختر هفده ساله دارم. تو اکثر خونهها، دخترا خود به خود درس خون هستن و برای آینده درسیشون وسواس و استرس دارن. معمولا سر و گوش پسرا میجنبه و نسبت به درس سهلانگار هستن. تو خونه ما این مورد برعکسه. پسرم یک آدم منضبط و دقیق و درس خونه که تو سال اول کنکور، ریاضی محض قبول شد و چیزی نمونده که فوق لیسانسش رو هم بگیره. اما دخترم نه تنها هیچ علاقهای به درس نداره، که حتی کوچکترین نظمی هم تو وجودش نیست. گاهی احساس میکنم هیچ هدفی برای آیندهاش نداره. حتی نسبت به سرگرمیهای ساده و مرسوم هم بیحوصله است. اکثر مواقع هم پرخاشگر و عصبیه. تا الان هیچ معلم خصوصی نتونسته باهاش کنار بیاد و تحملش کنه. من حاضرم دو یا حتی سه برابر حقوقی که آقای منجم به شما میداد رو بهتون پرداخت کنم، اما به شرطی که بتونین دختر من رو هم مثل پسر آقای منجم، به درس علاقهمند کنید. این موردیه که برام مهمه و نه گذشته و شرایط فعلی زندگیتون.
کمی به حرفهای آقای صدر فکر کردم. اون قسمت که گفت حاضره سه برابر آقای منجم بهم حقوق بده، بدجور من رو وسوسه و مصمم کرد که هر طور شده راضیش کنم و معلم دخترش بشم. لحنم رو مودب و ملایم کردم و گفتم: تا چه اندازه آزادی عمل دارم؟ یعنی اگه لازم شد، چقدر میتونم به دخترتون سخت بگیرم؟
-هر چقدر که لازمه. در این مورد آزادی کامل دارین. اما بازم تاکید میکنم، دخترم به شدت روحیه تهاجمی و عصبی داره. بعید میدونم حتی ذرهای تن به کوچکترین تنبیه و سختگیری بده.
+چند سالش بوده که مادرش رو از دست داده.
-نُه سالش بود.
+میتونم بپرسم که مادرش یا همون همسرتون چطوری فوت شد؟
-ما در این مورد اصلا صحبت نمیکنیم. حتی خودم توی ذهنم هم دربارهاش فکر نمیکنم. اما از اونجایی که تو همین چند لحظه ملاقات با شما، به این نتیجه رسیدم که انسانی قاطع هستین که کارش رو به خوبی بلده، کمی امید دارم که شاید روی دخترم تاثیر مثبت بذارین. پس ترجیح میدم که بهتون بگم. البته به شرطی که فقط پیش خودتون نگه دارین و هرگز بیانش نکنین.
+مطمئن باشین همونی میشه که شما میخوای.
آقای صدر یک نفس آه مانند کشید و گفت: همسرم خودسوزی کرد. لحظهای که خودش رو سوزوند، فقط سارینا تو خونه بود. یعنی جلوی سارینا خودش رو آتش زد.
به خاطر چیزی که میشنیدم، حسابی شوکه شدم. تصور اینکه یک دختربچه نُه ساله، شاهد خودسوزی مادرش بوده، برام غیر ممکن بود. ناخواسته یاد یکی از جملههای بابام افتادم که میگفت: ظاهر آدم پولدارا رو نگاه نکن. اونا هم درد و رنجهایی دارن که شاید بدتر از ما باشه. فقط چون پولدارن، میتونن درد و رنجشون رو مخفی کنن، اما نهایتا همیشه باهاشونه.
به خاطر نحوه یادآوریم برای فوت همسر آقای صدر، بیشتر خجالت کشیدم. همین باعث شد که لحنم رو دوباره ملایم تر کنم و گفتم: یک سوال و یک خواسته دارم.
-بفرما.
+سوالم اینه که به خاطر چنین حادثه تلخی، چه اقداماتی کردین؟ یعنی سارینا رو پیش روانشناس یا مشاور بردین یا نه؟ خواستهام هم اینه که این اختیار رو بهم بدین که هیچ ترحمی نسبت به سارینا نداشته باشم. هر چقدر که گذشته تلخی داشته باشه، اولویت من اینه که تو مسیر صحیح تحصیل قرار بگیره.
-سارینا بهترین روانشناسا و روانپزشکا رو پس زد، یعنی کاری میکنه که در ظاهر اونا پسش بزنن و جوابش کنن. با معلمهاش هم همین کارو میکنه. تو چند سال اخیر، جوری رفتار میکنه که انگار هرگز مادری نداشته. به ما هم اجازه نمیده که دیگه حتی اسم مادرش رو تو خونه بیاریم، چه برسه به اینکه بهش بگیم به خاطر این حادثه باید بره دکتر. در مورد خواستهتون باید بگم که بیشتر از همه خواسته خودمه. چون مطمئنم که اشتباه همه ما در مورد سارینا همین بوده. از طرف همه به سارینا ترحم شده و هر کسی سعی کرده با دلسوزی و ترحم باهاش برخورد کنه. از من و برادرش گرفته تا اقوام و دوستان. مخصوصا دو تا خالهاش که بینهایت لوسش کردن. سعی میکنم تو مدتی که شما درگیر سارینا هستین، خالههاش رو ازش دور نگه دارم.
+پس با این حساب فکر کنم به توافق رسیدیم. از کِی میتونم کارم رو شروع کنم؟
-از همین الان میتونین شروع کنید. من تا یک ساعت دیگه وقت دارم. میتونم شما رو ببرم خونه و به سارینا معرفیتون کنم.
پیشنهاد یکهویی آقای صدر، غافلگیرم کرد. ذهنم رو خوند و گفت: یا میتونیم صبر کنیم و فردا همراه با پدر یا مادرتون یا یکی از دوستانتون بریم خونه.
برام کمی ترسناک بود که تنها با آقای صدر وارد یک خونه بشم. اما امکان نداشت که این همه صحبت، فیلم و بازی بوده باشه که من رو تک و تنها تو خونهاش خفت کنه. از طرفی به آقای منجم اعتماد داشتم و میدونستم آدم بدی رو بهم معرفی نمیکنه. ایستادم و با لحنی که اصلا قاطع نبود و رو به آقای صدر گفتم: مشکلی نیست، همین الان بریم.
یک آپارتمان پنج طبقه لوکس و مدرن توی نیاوران. وقتی وارد شدیم، فهمیدم که در هر طبقه، دو واحد ساخته شده. رفتیم طبقه چهارم و درست موقعی که آقای صدر خواست در واحد سمت راستی را باز کنه، در باز شد و یک پسر جوون بیرون اومد. اینقدر شبیه پدرش بود که سریع بفهمم پسر آقای صدره. صدای بلند موزیک خارجی هم از داخل خونه میاومد. آقای صدر به پسرش اشاره کرد و رو به من گفت: سامیار جان، پسرم.
سامیار به من نگاه کرد و گفت: سلام.
آقای صدر رو به سامیار گفت: ایشون خانم کرامت هستن. معلم جدید خواهرت. میخواستم بپرسم خواهرت خونه هست یا نه که خب مشخصه هست.
سامیار لبخند زد و گفت: اگه کاری با من نداری، من جایی کار دارم.
آقای صدر گفت: نه پسرم، شما برو به کارت برس.
سامیار چند ثانیه من رو نگاه کرد و رفت. همراه با آقای صدر وارد خونه شدم. از هال بزرگ و زیبای خونه مشخص بود که متراژ بالایی داره. حتی از خونه آقای منجم هم بزرگ تر به نظر میرسید. آقای صدر به سمت منبع صدای بلند موزیک رفت. یک اتاق که توی راهروی سمت راست هال بود. چند بار محکم درِ اتاق رو زد تا در بالاخره باز شد. نور صورتی پُر رنگی از اتاق به بیرون زد. بعد از چند لحظه صدای موزیک قطع شد. یک دختر با اندام ریزنقش که اصلا مثل برادرش، به آقای صدر نرفته بود، از اتاق بیرون اومد. یک تیشرت صورتی و شلوار پارچهای مشکی با گلهای ریز صورتی تنش بود. موهای پسرونه و خیلی کوتاهش رو به سمت بالا شونه زده بود. در کل دختر خیلی زیبایی به نظر نمیرسید و بیشتر بانمک بود. آقای صدر به دخترش اشاره کرد و رو به من گفت: سارینا جان.
بعد به من اشاره کرد و رو به سارینا گفت: خانم کرامت، معلم جدیدت.
سارینا دستش رو به سمت من دراز کرد و با یک لحن نسبتا مودبانه گفت: از آشنایی شما خیلی خوشوقتم.
طبق صحبتهای آقای صدر، توقع چنین برخورد مودبانهای رو نداشتم. اما به روی خودم نیاوردم. با سارینا دست دادم و لبخندزنان گفتم: منم خوشوقتم عزیزم.
آقای صدر به ساعت مُچیش نگاه کرد و رو به من گفت: من دیگه کم کم باید برم. شما رو تنها میذارم تا با هم آشنا بشین و جلسات درسی رو تنظیم کنین. فقط چند لحظه دم در با شما کار دارم.
همراه با آقای صدر به سمت در برگشتم. سارینا دست به سینه شد و با نگاهش ما رو مشایعت کرد. آقای صدر من رو به راهروی بیرون از واحد خونه برد. صورتش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای آهسته گفت: برای شروع، دو برابر حقوقی که از آقای منجم میگرفتین رو بهتون میدم. هزینه رفت و آمدتون هم با من. توقع دارم حداقل روزی هشت ساعت با دخترم باشین. تنظیم زمانبندیش با خودتون. نکته آخر اینکه نگاه به رفتار مودبانه الانش نکنین. همینکه من نباشم و با شما تنها بشه، هر کاری میکنه تا خودتون پشیمون بشید و پسش بزنید. امیدوارم مثل مورد قبلی نشه که همون جلسه آشنایی اول، آخرین جلسهاش بود.
آقای صدر منتظر جواب و واکنش من نموند. وارد آسانسور شد و دکمه پارکینگ رو زد. حس عجیبی بهم دست داد. تو ذهنم به خودم گفتم: یعنی سارینا الان میخواد چیکار کنه؟
سعی کردم تمرکز کنم و به خونه برگشتم. سارینا همچنان وسط هال ایستاده بود. آقای صدر درست میگفت. چهره سارینا اصلا قابل مقایسه با چند دقیقه قبل نبود! یاد فیلمهای ترسناک و شیطانی افتادم! فیلمهایی که مثلا شیطان یا اجنه به یک شخصیت نفوذ کردن. شخصیتی که در ظاهر یک موجود معصومه اما گاهی کنترلش رو اون شیطان یا جن به دست میگیره و به شدت ترسناک میشه! نشستم روی کاناپه و رو به سارینا گفتم: نمیشنی؟
نگاه سارینا پُر از اعتماد به نفس بود. انگار میدونست که پدرش درباره رفتارهاش، به من اخطار داده و من تحت تاثیر همون اخطارها هستم. روبهروی من نشست و گفت: شال و مانتوت رو در نمیاری؟
شالم رو از روی سرم برداشتم و گفتم: مانتوم راحته، مشکلی ندارم.
سارینا پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت: یعنی میخوای همیشه با مانتو تو این خونه باشی و تدریس کنی؟ شبیه خانم معلمهای مدرسههای جمهوری اسلامی؟!
بعد از چند لحظه مکث، ایستادم. مانتوم رو درآوردم و همراه با کیف و شالم، کنارم روی کاناپه گذاشتم. سارینا به جالباسی دیواری کنار در ورودی اشاره کرد و گفت: معمولا مانتو و کیف رو اونجا آویزون میکنن.
اگه این همون رفتاری بود که سارینا میخواست باهاش من رو آزار بده، هیچ مشکلی باهاش نداشتم. ایستادم و شال و مانتو و کیفم رو همون جایی که سارینا گفته بود، آویزون کردم. برگشتم سر جام و نشستم. سارینا چند لحظه به من خیره شد. حس خوبی از برق چشمهای شیطونش دریافت نمیکردم. گرچه اون چشمهای قهوهایِ پُر رنگ، خیلی به چهرهاش میاومد. چهرهای که من رو یاد جوونیهای “یولیا ولکوا” انداخت. برای چند ثانیه یاد نوجوونیهام افتادم که چقدر طرفدار گروه “TATU” بودم.
سارینا یکدفعه و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! اصلا نمیتونستم حدس بزنم که به چی داره میخنده. بعد از چند لحظه، خندهاش متوقف شد و گفت: واقعا فکر کردی برام مهمه که چه مدلی تو این خونه باشی؟ یا برام مهمه که کیف و مانتوی مسخرهات رو کجای این خونه بندازی؟
خودم رو جای تمام معلمهای قبلی سارینا گذاشتم و حدس زدم که اگه هر کدومشون بود، الان چه واکنشی داشت. تو ذهنم به خودم گفتم: واکنشی که اونا داشتن رو انجام نده.
ظاهرم رو کنجکاو نشون دادم و گفتم: خب اگه برات مهم نیست، چرا ازم خواستی که شال و مانتوم رو در بیارم و آویزون کنم؟ میخواستی سرکارم بذاری؟
سارینا کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: سر کار گذاشتن آدما که جزء اصلی ترین سرگرمیهامه. اما راستش از اونجایی که خیلی دختر خوشگلی هستی، خواستم اندامت رو هم دید بزنم. این مانتوی جلو بسته و گشاد و مسخرهات، نمیذاشت بفهمم اندامت هم به جذابی قیافهات هست یا نه.
+خب حالا نظرت چیه؟ درباره اندامم؟
-سکسی و جذابی. فقط حیف که سلیقه لباست مزخرفه. چون قطعا افکارت هم مزخرفه.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: مانتوم درسته اندامی و چسب نیست، اما اینطور که تو میگی گشاد هم نیست. در مورد افکارم، من اصلا آدم مذهبی نیستم. خانوادهام هم تا حدودی مذهبی هستن اما تو این موارد زیاد دخالت نمیکنن. گاهی خودم هم دوست دارم شیکتر از اینها بگردم اما شرایط کاری و مخصوصا جَو اجتماعی محل زندگیم، مجابم میکنه این مدلی باشم. اونجایی که من زندگی میکنم، اگه آدمی با شرایط من، لباس شیک و اندامی بپوشه، به سرعت حرف در میارن و پدر و مادرم رو اذیت میکنن.
سارینا با لحن تمسخرگونهای گفت: تو مغز شماها اگه پهن گوسفند بود، بیشتر از این میفهمیدین. واقعا میترسی خوشگل بگردی، گوسفندای اطرافت برات حرف در بیارن؟
حرف سارینا رو تایید کردم و گفتم: آره واقعا میترسم. البته شخصا برام مهم نیست اگه هر حرفی پشتم باشه. در اصل دوست ندارم هیچ فشاری روی پدر و مادرم باشه. اما در کل مشکلی ندارم که دفعه بعد و یا از جلسه اول تدریس، اون مدلی که تو دوست داری، تیپ بزنم. به گفته پدرت ما میتونیم درباره شرایط جلسات تدریس، با هم توافق کنیم و خب این مورد هم میتونه یکی از موارد توافق باشه. در ضمن من دختر نیستم. یعنی مطابق فرهنگ جامعهمون دختر نیستم. من یک زن متاهل هستم یا بهتر بگم بودم و یک پسر ده ساله دارم.
از چهره و نگاه متعجب سارینا فهمیدم که موفق شدم خیلی سریع، یک واکنش متفاوت و جدید، نسبت به معلمهای قبلش داشته باشم. حتی لحنش هم متعجب شد و گفت: یه پسر ده ساله داری؟!
+آره و الان پیش پدر و مادرمه.
-خودت چند سالته؟
+بیست و شش سالمه.
-یک سال از داداشم بزرگتری. راستی تو کِی وقت کردی شوهر کنی؟ کِی وقت کردی به شوهرت بدی و ازش حامله بشی؟ یعنی اینقدر هول کیر بودی؟
اولین بار بود که تو عمرم، با چنین واژههایی درباره زندگی گذشتهام، رو به رو میشدم. باورم نمیشد که کسی جرات کنه و اینطوری باهام حرف بزنه. یاد حرف آقای صدر افتادم که گفت: همینکه من نباشم و با شما تنها بشه، هر کاری میکنه تا خودتون پشیمون بشید و پسش بزنید.
برای حفظ تمرکزم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: پونزده سالم بود. راستش حتی دقیق فرق مرد و زن رو هم نمیدونستم، چه برسه به اینکه بخوام هول همون چیزی باشم که تو گفتی. خواستگار برام اومد. همه و مخصوصا بابا و مامانم موافق ازدواجم بودن. چون تو اقوام ما رسمه که دختر تو سن کم ازدواج کنه. بابا و مامانم گفتن “هم پسره خوبه و هم خانوادهاش.” منم گفتم اوکی هر چی بابام بگه، همون درسته. از لحظه خواستگاری تا عقد و ازدواج، سه ماه هم نشد. فکر کنم همون شب اول رابطهمون یا نهایتا یک هفته بعدش، حاملهام کرد. اینقدر از دنیای رابطه جنسی بیاطلاع بودم که نمیدونستم چیزی به اسم جلوگیری وجود داره.
سارینا نگاهش رو دوباره شیطون کرد و گفت: پس تو پونزده سالگی پرده رو دادی که جرش بده. هم زمان گذاشتی آبش رو بریزه تو کُست. زرتی حامله شدی و شونزده سالگی…
حرف سارینا رو قطع کردم و گفتم: آره دقیقا همینطوری شد که تو شونزده سالگیم، مامان شدم و الان با بیست و شش سال سن، یک پسر ده ساله دارم.
سارینا انگار از قطع شدن حرفش خوشش نیومد. اخم کرد و گفت: پس اگه تا این اندازه گاگول و نفهم بودی، حتما اون یارو حسابی هول کُس بوده. یکهو هم یک کُس دست نخورده پونزده ساله گذاشتن جلوش. تا تونسته جرش داده و ریخته توش.
باورم نمیشد که یک دختر هفده ساله تا این اندازه وقیح باشه و بتونه طرف مقابلش رو با جملاتش، تحقیر جنسی کنه. این ثابت میکرد که هوش روانشناسی بالایی داره. به سرعت نقطه ضعف من رو گیر آورده بود و داشت بهم ضربه میزد. تصمیم گرفتم اجازه بدم هر چقدر که دوست داره ضربه بزنه. تو ذهنم به خودم گفتم: بالاخره از زدن خسته میشه و بعدش دیگه هیچ برنامهای نداره و اونوقت منم که ابتکار عمل رو به دست میگیرم.
سعی کردم لحنم بیتفاوت باشه و گفتم: درست حدس زدی. اونم یک پسر بیست ساله و جوون بود که هرگز تجربه رابطه جنسی یا همون سکس رو نداشت. آره تو سه ماه اول، حدودا هر شب باهام سکس داشت. حتی بعضی شبا بیشتر از یک بار. یا حتی وقتایی که پریود بودم! راستش موقعی که مشخص شد حاملهام هم مراعات نمیکرد.
-چه معلمی هستی که جلوی شاگرد زیر سن قانونی، از کُس دادنات تعریف میکنی؟
+میتونی با پدرت تماس بگیری و بگی که معلم من داره باهام حرفای سکسی و متاهلی میزنه و به خاطر همین حاضر نیستی که معلمت باشم.
سکوت و مکث سارینا بهم ثابت کرد که قطعا پیشبینی چنین واکنشی از من رو نداشته. حدس بالایی میزدم که خودش هرگز حاضر نیست از پدرش بخواد که معلمش رو اخراج کنه. اون دوست داشت کاری با معلمش بکنه که خود طرف درخواست قطع همکاری بده. شاید این هم جزء سرگرمیهاش بود. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به هر حال خوششانس بودی که مَرد بکن گیرت اومده بوده. فانتزی خیلی از دختراست که کیر یه پسر شبانه روز تو کُسشون باشه.
بدون مکث گفتم: فانتزی تو هم هست؟
سارینا دوباره سکوت کرد. بهم زل زد و قطعا داشت من رو آنالیز میکرد و دنبال یه راه جدید برای آزارم میگشت. احساس کردم که به زور پوزخند زد و گفت: گفتی یک زن متاهل بودی. یعنی شوهرت یا مُرده یا طلاق گرفتی یا هر چی دیگه.
+طلاق گرفتیم. پسرم پنج سالش بود که طلاق گرفتیم.
-چیه دیگه طاقت نداشتی که شبانه روز جرت بده؟ زیر کیرش کم آوردی؟ یا ترسیدی دوباره حاملهات کنه؟
+اتفاقا برعکس. چند سال اول هیچی از سکس و لذت جنسی نمیدونستم. درست موقعی که فهمیدم چی به چیه و یاد گرفتم که از سکس لذت ببرم، ورق برگشت. مَردهای معتاد به تریاک، اولش خوب سکس میکنن، اما به مرور سرد میشن. شوهرم از یک جا به بعد دیگه هیچی نداشت که به من بده. نه پول، نه امنیت، نه آبرو، نه اعتبار، نه آرامش و نه رابطه جنسی. شاید حتی اگه فقط از نظر سکسی اوکی بودیم و میتونست بهم لذت بده، ازش جدا نمیشدم. اما اون آدم دیگه غرق اعتیاد شده بود. نه همسر برای من بود و نه پدر برای پسرش. تا جایی که حتی خانوادهاش هم بهم حق دادن که از پسرشون طلاق بگیرم و دست نوهشون رو بگیرم و جفتمون رو نجات بدم. در مورد ترس از حاملگی هم، بعد از زایمانم، قرص خوردم و دیگه اجازه ندادم حاملهام کنه.
-تو با همه اینطور راحت از کُسکشی شوهرت حرف میزنی؟
+اولا شوهر من کُسکش نبود. یعنی حداقل تا زمانی که من زنش بودم، هنوز کُسکش نشده بود که بخواد با فروش من به بقیه، پول موادش رو جور کنه. دوما تو اولین نفری هستی که دارم باهات درباره شوهرم و چیزی که بینمون گذشت، اینطور شفاف حرف میزنم.
-من شاخ یا دُم دارم؟
+نه نداری. اتفاقا مشخصه که دختر باهوش هستی. اما از اونجایی که درآمدم بابت تدریس به تو، بزرگترین شانسم برای تامین مالی زندگی پسرمه، دارم تمام تلاشم رو میکنم که باهات ارتباط بگیرم. من به این کار نیاز دارم. به پولی که پدرت قراره بهم بده نیاز دارم. و تا وقتی که تو به من اعتماد نداشته باشی، نمیتونم حتی یک کلمه بهت درس بدم.
دیگه خبری از برق شیطنت تو چشمهای سارینا نبود. چهرهاش شبیه لحظهای شد که با پدرش از اتاقش بیرون اومد. لحنش جدی شد و گفت: بابام فکر میکنه که خوشبختی تو مهندس و دکتر شدنه. میخواد من شبیه سامیار باشم. صد سال سیاه نمیخوام شبیه سامیار باشم. راستش من ریدم تو تک تک شغلها و آیندهای که بابام برام تصور کرده.
+در مورد افکار پدرت قضاوتی ندارم. گرچه طبق صحبتهایی که چند ساعت پیش باهاش داشتم، بعید میدونم به این شدت فقط دل مشغولی آینده درسی تو رو داشته باشه. اما بیا فرض کنیم که پدرت دقیقا همونیه که تو میگی. در این صورت حق رو به تو میدم. پدرت و هیچ آدم دیگهای تو این دنیا حق نداره که برات تصمیم بگیره. آدمهای اطرافت فقط میتونن بهت پیشنهاد بدن، اما تصمیم گیرنده نهایی خودتی. من اینجا نیستم که بهت بگم درس بخون تا دکتر و مهندس یا هر چیز دیگهای بشی که دوست نداری بشی. من اینجام تا بهت بگم تو دنیای امروز تو حق داری هر چیزی بشی، حتی اگه دوست داشته باشی، میتونی یک فاحشه بشی. اما این رو بدون که یک فاحشه با سواد و با تحصیلات بالا، صد پله از یک فاحشه بیسواد جلوتره. آینده توی دست خودته سارینا. حق مسلم توئه که برای آیندهات تصمیم بگیری، اما تو هر آیندهای که دوست داری برای خودت بسازی، اگه سواد و تخصصش رو نداشته باشی، جامعه با تو شبیه یک دختر هفده ساله که مادرش در نُه سالگی خودسوزی کرده، برخورد نمیکنه. در آینده جامعه با یک زنِ بیسواد و ابله و بدون تخصص رو به رو میشه و مطابق همونی که هستی باهات برخورد میکنه.
چشمهای سارینا از تعجب زیاد گرد شد، حتی حس کردم که عصبانی هم شده. خواست جوابم رو بده که نذاشتم و با یک لحن قاطع گفتم: تو میتونی همیشه همین دختر یاغی بمونی که هستی. دختر یاغی که حتی زنی مثل من با تجربه چندین سال تدریس و یک زندگی متاهلی و طلاق و غیره، جلوش استرس داره. اما از یک جا به بعد، بدون داشتن سواد و تخصص، دیگه جایگاهی در جامعه و بین خانواده و اقوام و دوستانت نداری که بخوای براشون یاغیگری کنی تا ازت حساب ببرن. همین الان به جای جواب دادن به من، خودِ ده سال بزرگترِ بیسوادت رو جلوی روت تصور کن. موجودی که حتی ذرهای با علم و اطلاعات روز دنیا آشنایی نداره. موجودی که حتی از یک دختر دبیرستانی هم بیسواد تره. چه احترام و جایگاهی برای این آدم قائلی؟ اگه جواب این سوال رو به من نمیدی، تو تنهاییهات، به خودت جواب بده. قطعا تو هر چیزی مهارت نداشته باشی، تو حرف زدن با خودت مهارت خوبی داری. میتونم تصور کنم که توی اون اتاق و توی تنهایی، چقدر با خودت حرف زدی و وقت گذروندی.
سارینا به طور قطع آچمز شده بود. موفق شده بودم واکنشی در برابرش داشته باشم که هرگز تجربه نکرده بوده. تو دلم غوغا بود و میدونستم که ریسک بزرگی کردم. مخصوصا اینکه بر خلاف قولم به آقای صدر، درباره فوت مادر سارینا حرف زده بودم. سارینا چند دقیقه با چشمهای قرمز شدهاش به من زل زد. هیچ جوابی نداد. به سمت آشپزخونه رفت. یک بطری آب برداشت و رفت توی اتاقش و درِ اتاق رو به محکمی بست و چند لحظه بعد صدای بلند موزیک خارجی از اتاقش بیرون اومد. استرس درونم بیشتر شد. نمیتونستم حقوق به این خوبی رو از دست بدم. ترسیدم که سارینا سنتشکنی کنه و خودش از پدرش بخواد تا من رو همین اول کار رد کنن.
نزدیک به نیم ساعت همونطور روی کاناپه نشستم. سرم رو اطراف هال چرخوندم تا ساعت دیواری رو پیدا کنم. ساعت شش و نیم عصر بود. میتونستم یک ساعت دیگه بمونم. رفتم توی آشپزخونه. مشخص بود که توی این آشپزخونه، خیلی وقته که آشپزی نمیشه و از جعبههای غذای روی میز غذاخوری معلوم بود که از رستوران غذا سفارش میدن. من هم مثل سارینا از داخل یخچال یک بطری آب برداشتم. برگشتم توی هال و سر جام نشستم. یک قُلپ از بطری آب رو سر کشیدم که صدای موزیک قطع شد. چند لحظه بعد سارینا از اتاق بیرون اومد. چشمهاش همچنان قرمز بود. با یک لحن عصبی و رو به من گفت: یعنی اینقدر خنگی که نفهمیدی حداقل برای امروز دیگه تحمل ریخت نحست رو ندارم؟
یک نفس راحت کشیدم. از جمله سارینا مشخص بود که قرار نیست به پدرش چیزی بگه و میدونه که من نمیخوام به این زودیا کم بیارم و جلسه بعدی هم در کاره. ایستادم و گفتم: روزا کِی بیدار میشی؟
سارینا با حرص گفت: تا لنگ ظهر.
+پس من ساعت دوازده ظهر میام.
-تا یک ظهر خوابم. بعدش هم دوش میگیرم. بعدش هم یه چیزی میخورم که پس نیفتم.
+اوکی پس من ساعت دو بعد از ظهر میام.
-زودتر از سه خوش ندارم ریختت رو ببینم. اصلا مگه بابام نگفت باید با هم به توافق برسیم. ساعت چهار بعد از ظهر بیا.
آقای صدر ازم خواسته بود که روزی هشت ساعت در کنار دخترش باشم. اومدن ساعت چهار یعنی باید تا ساعت دوازده شب پیشش میموندم. میدونستم پدر و مادرم به خاطر همین مورد، حسابی به جونم غر میزنن، اما در اون لحظه ریش و قیچی دست سارینا بود. به سمت جالباسی رفتم تا مانتو و شال و کیفم رو بردارم. هم زمان گفتم: اینطوری من ساعت یک نیمه شب به بخونه میرسم و خیلی برام دردسر سازه. اما اوکی راس ساعت چهار اینجام. فردا برنامه دقیق تدریس تمام درسهات رو تنظیم میکنیم.
حدسم درست بود و مادرم تا لحظه خواب، به جونم غر زد که چرا قراره تا ساعت دوازده شب تو خونه مردم باشم. پدرم هم که کلا باهام قهر و تهدید کرد که تا سر این کار هستم، باهام قهر میمونه. فقط پسرم مشکلی با ساعت کاریم نداشت. چون بهش گفتم که میتونم با حقوق جدیدم، قسط بیشتری بدم و براش دوچرخه بخرم. البته نهایتا بزرگترین چالش توی ذهنم، سارینا بود. مطمئن نبودم که بتونم به درس خوندن علاقهمندش کنم. یا به عبارتی مطمئن نبودم که حریف اون بُعد شیطانی و ترسناکش بشم.
قبل از ظهر حاضر شدم و از خونه بیرون زدم. رفتم به بوتیکی که همیشه ازش لباس میخریدم. خانمی به نام مرضیه که حدودا باهاش دوست شده بودم و گاهی بهم فرصت یک الی دو ماهه برای تسویه حساب میداد. بعد از احوالپرسی، به لباسهای داخل بوتیک نگاه کردم. مرضیه گفت: چیز خاصی میخوای؟
لبخند خفیفی زدم و گفتم: ست کامل لباس بیرونی میخوام. متفاوت از اون چیزایی که همیشه ازت میخرم.
مرضیه هم لبخند زد و گفت: چیز خاصی مد نظرته؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، مانتوی جلو باز میخوام با شلوار و تیشرت اندامی. از کفش فروشی کناریت هم کتونی ستش رو میگیرم.
-میخوای تیپ اسپرت و سکسی بزنی؟
+آره فکر کنم.
کامل خندهاش گرفت و گفت: اگه بگم فضولیم گل نکرده، دروغ گفتم. با کسی آشنا شدی یا میخوای دل کسی رو ببری؟
من هم خندهام گرفت و گفتم: اگه بگم باور نمیکنی. داستانش طولانیه. باشه برای بعد.
مرضیه چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: رون نسبتا تو پُر و باسن برجستهای که تو داری، فقط و فقط باید شلوار جین چسب بپوشی. هیچی مثل شلوار جین چسب، فرم باسن رو به خوبی نشون نمیده. جزء ما قد کوتاهای لیلیپوتی هم نیستی و قطعا مانتوی بلند بیشتر بهت میاد.
اخم تواَم با لبخندی کردم و گفتم: اگه میدونستم حواست به رون و باسنم هست، هیچ وقت درباره لباسام، ازت نظر نمیخواستم.
یک شلوار جین رنگ روشن روی پیشخوان گذاشت و گفت: تازه الان قراره تو این شلوار جین ببینمشون و نظر بدم.
خندهام گرفت و گفتم: بهت حسودیم میشه که همیشه اینقدر سر حال و پُر انرژی هستی.
-با دیدن خوشگلا پُر انرژی تر هم میشم.
+یه زحمت دیگه هم داشتم. امروز حدود ساعت سه میتونم بیام اینجا و لباس بپوشم و آرایش کنم.
مرضیه کمی از درخواستم جا خورد و گفت: چه زحمتی. اصلا خودمم کمکت میکنم.
مثل روز قبل، همینکه نزدیک در شدم، سامیار درِ واحد آپارتمان رو باز کرد. مودبانه سلام کرد و گفت: بابا گفت هر چیزی خواستین، بدون تعارف باهاش تماس بگیرین و بگین. منم فعلا میرم بیرون، تا شما راحت تر باشین.
با خوش رویی جواب سامیار رو دادم و گفتم: اینطوری نمیشه که هر روز به خاطر حضور من، از خونه بیرون بزنی.
سامیار لبخند زد و گفت: حالا تا چند جلسه اول که با سارینا راحت بشین.
حدس زدم که سارینا ازش خواسته که نباشه تا بتونه هر مدل که دوست داره باهام حرف بزنه. بعد از رفتن سامیار، وارد خونه شدم. سارینا توی آشپزخونه مشغول خوردن غذا بود. به سمتش رفتم و گفتم: سلام.
یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: بشین، فعلا دارم غذا کوفت میکنم.
شال و مانتوم رو درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم. کولهام رو روی کاناپه گذاشتم. باورم نمیشد که برای دیده شدن توسط یک دختر هفده ساله دارم تلاش میکنم! مرضیه موهام رو دم اسبی از بالا بسته بود. یه تیشرت سفید اندامی با شلوار جین چسب پوشیده بودم. موقعی که برگشتم به سمت سارینا، به من زل زده بود. نشستم جلوش و گفتم: دیروز گفتی که…
حرفم رو قطع کرد و گفت: عشقم کشید الان غذا بخورم. مشکلی داری؟
انگشتهای دو دستم رو توی هم گره زدم. روی میز غذاخوری گذاشتمشون و گفتم: نه راحت باش.
سارینا یک گاز از رون مرغ توی دستش زد و با دهن پُر گفت: خوب تیکهای شدی. دیگه آدم از دیدنت عُق نمیزنه.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: مرسی.
سارینا اخمکنان گفت: همین؟ فقط مرسی؟ اینطور جاها میگن، چشماتون خوشگل میبینه. یا میگن شما خوشگلتری و همین کُسشعرا.
+تو دختر خیلی زیبایی نیستی. چرا باید بهت دروغ بگم؟ البته زشت هم نیستی اما قطعا به زیبایی من نیستی. چهرهات بیشتر با نمک و شیطونه.
جویدنش چند لحظه قطع شد. انگار سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: چه مغرور. جوگیر شدی ازت تعریف کردم.
با خونسردی گفتم: ما خانما خودمون بهتر از هر کَسی میزان زیبایی خودمون رو میدونیم. اگه خیلی خوشگل باشیم، خودمون میفهمیم و لازم نیست کَسی بهمون یادآوری کنه. تو اولین نفری نیستی که بهم میگی خوشگل یا تیکه هستم. قطعا آخرین نفر هم نخواهی بود.
سارینا با حرص گفت: خیلی کونده پُر رویی.
با تعجب گفتم: کونده پُر رو یعنی چی؟
-یعنی اونایی که شبانه روز به عالم و آدم کون میدن و سوارخ کونشون اتوبان تهران/قزوینه اما در عین حال پُر روی عالم هستن و ادعای بکنی دارن.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: من تا حالا کون ندادم. شوهر سابقم چند بار اصرار کرد که…
-که چی؟ الان مثلا خواستی تیریپ بیادبی برداری اما کم آوردی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آره کمی سخته بیادب بودن. به هر حال تنها موردی بود که نذاشتم انجامش بده.
-یعنی دوست داشت بکنه تو سوراخ کونت اما نذاشتی؟
+نه نذاشتم.
-از دردش میترسیدی؟
+آره.
-پس کونت میخارید و ته دلت دوست داشتی که بکنه تو سوراخ کونِ تنگ و دست نخوردهات، اما ترسیدی همونطور که مراعات کُست رو نکرد، کونت رو هم جرواجر کنه.
+دقیقا.
-دلم برا شوهرت سوخت. همچین کون خوشگل و رو فرمی جلوش میلولیده، اما ازش محروم بوده.
+اینی که گفتی رو یک تعریف در نظر میگیرم و مرسی که این همه به کونم علاقهمند شدی. غذات که تموم شد، شرایط درسیت تا امروز رو بررسی میکنیم. قراره زبان انگلیسی و ریاضی و فیزیک رو به صورت حرفهای و زبان عربی و ادبیات فارسی رو در حد جانبی دنبال کنیم. توی عربی و فارسی تخصص لازم رو ندارم، اما روش تدریسشون رو از طریق کتابهای کمک آموزشی، به خوبی بلدم.
از سکوت و نگاه سارینا مشخص بود که دستم رو خونده. انگار بهش ثابت شده بود که من نمیخوام به این آسونیا کم بیارم و هر چقدر که سعی کنه با کلمات و جملاتش بهم تحقیر جنسی بده، تحمل میکنم. تا چند دقیقه همینطور چشم تو چشم همدیگه زل زدیم. نمیتونستم حدس بزنم که نقشه بعدیش چی میتونه باشه. ایستادم و گفتم: تو اتاق تو باشیم یا جای دیگه؟
-بابام میگه شاگرد قبلیت یک پسر نوجوون بوده. به اون کجا درس میدادی؟
+تو اتاق شخصیش بهش درس میدادم و اگه میخوای بگی که اون تو کف من بوده و یا من تو کفش بودم یا هر چیز دیگهای بینمون بوده یا نه، باید بهت بگم که جوری باهاش رفتار کرده بودم که من رو دقیقا معلمش میدونست و نه بیشتر. پس نه لاس زدنی در کار بود و نه حتی فکر خاصی. خب کجا بریم؟
انگار لبخند سارینا ناخواسته بود و گفت: الحق که کونده پُر روی لاشی، مثل تو تا حالا ندیدم. اون یارو شانس آورده طلاقت داده، وگرنه کونش پاره بود.
خواستم دوباره حرفم رو درباره اولین جلسه تدریس تکرار کنم که سارینا گفت: به یک شرط افتخار میدم که ذرهای به عنوان معلم آدم حسابت کنم و یه کوچولو دقت کنم که چه کُسشعرایی بهم درس میدی.
+چه شرطی؟
-بذاری ازت لب بگیرم. یک لب طولانی و سکسی و خفن.
اصلا پیشبینی نمیکردم که چنین پیشنهادی بهم بده. اینبار سارینا بود که من رو غافلگیر کرد. وقتی تعلل و سکوت من رو دید، اعتماد به نفس توی چهره و چشمهاش برگشت و گفت: مگه برای من این همه خوشگل نکردی و تیپ نزدی؟ نمیخوام بکنمت که. فقط یه لب، همین. نترس و …
حرفش رو قطع کردم و گفتم: این شکلی اومدم پیشت، چون میدونم ظاهر معلم گاهی چقدر برای شاگرد مهمه. هزینه کردم و این لباس رو خریدم، نه به خاطر اینکه باهام لاس جنسی بزنی و چنین درخواست وقیحانه و غیر منصفانهای ازم داشته باشی. به خاطر امنیت روانی و آرامش تو این مدلی اومدم.
سارینا به خوبی فهمیده بود که بالاخره موفق شده من رو آچمز کنه و تحت فشار بذاره. ایستاد و لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: به هر حال این شرط منه. وگرنه مطمئن باش هر چقدر که زور بزنی و مثلا بهم درس بدی، در اصل داری به دیوارای این خونه درس میدی. تهش هم بابام میفهمه که اندازه گوز سکینه سه پستون هم نتونستی چیزی یادم بدی و مثل سگ ولگرد خیابونی اخراجت میکنه.
مغزم هنگ کرد و بدون فکر گفتم: از کجا مطمئن باشم که سر حرفت میمونی. راحت میتونی بعد از…
سارینا حرفم رو قطع کرد و با یک لحن قاطع گفت: من هر عن و گُهی باشم، کیر زن نیستم. حرفم حرفه.
نگاهم رو ازش گرفتم. رقم حقوقی که قرار بود از آقای صدر بگیرم رو توی ذهنم یادآوری کردم. به غیر از تدریس هیچ کار دیگهای بلد نبودم و اگه هم میخواستم سراغ کار دیگه برم، زمانبر بود و حتی یک ماه هم نمیتونستم بدون حقوق سر کنم. جدا از اون فقط تو بالاشهر و بین پولدارا این طور راحت رقمهای بالا برای تدریس میدادن. تو منطقهای که توش زندگی میکردم، خبری از این مبالغ نبود و حتی نصف حقوق آقای منجم رو هم بهم نمیدادن، چه برسه به رقم پیشنهادی آقای صدر. یک نفس عمیق کشیدم و همراه با لرزش پُر استرسی که توی وجودم شکل گرفته بود و به آهستگی هر چه بیشتر گفتم: اوکی شرطتت قبوله. بعدش…
سارینا برای چندمین بار حرفم رو قطع کرد و گفت: بعدش میریم سر وقت درس. گاییدی ما رو اَه.
نفس عمیق دوم پُر از استرسم رو کشیدم و گفتم: اوکی.
سارینا چهره یک برنده قاطع رو داشت. قطعا خوشحال بود که تونسته اعتماد به نفس و تسلط کاملم رو از بین ببره و اینطور من رو دچار دلهره و ترس کنه. به سمتم اومد. از مُچ دستم گرفت و گفت: بریم تو اتاقم.
همراه با سارینا وارد اتاقش شدم. تمام وسایل اتاقش، صورتی پُر رنگ بود. یک اتاق شلوغ و به هم ریخته که هیچ چیزی سر جای خودش نبود. گذاشت که اتاقش رو کامل ببینم. بعد رو به روم ایستاد و گفت: قدت از من بلندتره. اینطوری خوشم نمیاد. بخواب رو تختم. خوابیدنی ازت لب میگیرم.
وقتی سکوت و تعلل و تردیدم رو دید، با لحن خاصی گفت: نترس کاریت ندارم. فقط و فقط همون قراری که با هم گذاشتیم.
درِ اتاق رو بست و قفل کرد و گفت: فقط من و تو هستیم. هر دوتامون دختریم. پسر نیستم که بخوام بکنمت. نترس دوجنسه هم نیستم و کیر ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی روی تختش نشستم. چند تکه لباس روی تختش بود. برشون داشت و پرتشون کرد وسط اتاق. به شونهام فشار وارد کرد و وادارم کرد تا بخوابم. خودش رو کشید روم و کف دستهاش رو دو طرف بازوهام و روی تشک تختش گذاشت. یکی از پاهاش رو هم بین پاهام گذاشت و گفت: از دیروز بیشتر ترسیدی.
سعی کردم موج شدید ترس و استرس درونم رو مخفی کنم و گفتم: استرس دیروزم فقط به خاطر این نبود که قراره با دختر دیوونهای مثل تو روبهرو بشم. یک درصد احتمال میدادم که شاید بابات بهم دروغ گفته باشه و بخواد تک و تنها تو خونهاش، خفتم کنه. خبر نداشتم که قراره دخترش این کارو باهام بکنه.
لبهاش رو نزدیک لبهام آورد و گفت: در مورد بابام نترس، کبریت بیخطره. توی شرکتش، کلی کُس درجه یک زیر دستش کار میکنن که از خداشونه کیر بابامو بخورن و بکنن تو کُس و کونشون، اما آمار بابامو دارم که رابطه با مونث جماعت به تخمشه.
صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: لطفا بیا زودتر اینو تمومش کنیم. خواهش میکنم…
چشمهام رو بستم و با تمام وجودم دوست داشتم که این لحظات زودتر تموم و سارینا از روم بلند بشه. حتی پشیمون شدم که چرا شرطش رو قبول کردم. میتونستم نزدیکی چند میلیمتری لبهاش رو با لبهام حس کنم، اما نمیدونستم چرا کار رو تموم نمیکنه و ازم لب نمیگیره. چند لحظه گذشت. یکهو و بدون اینکه لبهام رو ببوسه از روم بلند شد و گفت: شرطمون پابرجاست، اما فعلا حال نکردم ازت لب بگیرم. یک لب حسابی طلب من و اگه بهم کیر بزنی، دهن مهنتو میگام.
چشمهام رو باز کردم و نشستم. فکر میکردم حتی موقع لب گرفتن، فرا تر بره و با بدنم ور بره، اما حتی یک لحظه هم لبهام رو لمس نکرد! درِ کمد دیواریش رو باز کرد و دفتر و کتابهای درسیش رو برداشت و رو به من گفت: شروع کنیم.
با تعجب و تردید بهش نگاه کردم و احساس کردم که سارینا خیلی پیچیده تر از اونیه که بشه پیشبینیش کرد. با پاش وسایل و لباسهای وسط اتاقش رو به اطراف پرت کرد و گفت: میز تحریرم یه صندلی بیشتر نداره. البته کلی صندلی تو خونه است و میتونم بیارم، اما از درس خوندن پشت میز خوشم نمیاد. پس بیا کونتو بذار زمین. نترس موکت کف اتاقم از تختم نرم تره.
حس خوبی داشتم که ازم لب نگرفت. ایستادم و گفتم: برم کولهام رو بیارم. اول شرایط زبان انگلیسیت و بعد ریاضی و فیزیکت رو بررسی میکنیم.
سارینا توی زبان انگلیسی و ریاضی و فیزیک، فاجعه بود. ادبیات فارسی و عربیش هم تعریفی نداشت. توی دفتر برنامهریزی درسیم، همه نکات لازم رو نوشتم. حدس میزدم که تا حدود یک سال میتونم به سطح مطلوب برسونمش.
اینقدر ذهن هر دومون درگیر بررسی شرایط درسی سارینا بود که متوجه گذشت زمان نشدم. با صدای درِ اتاق به خودمون اومدیم. سارینا درِ اتاق رو باز کرد. سامیار بود و گفت: نمیخواین یکمی استراحت کنین؟ در ضمن بابا امشب زودتر اومده.
ساعت نزدیک نُه شب شده بود. رو به سارینا گفتم: برای امروز یا همون امشب بسه. جدول برنامهریزی دقیق رو تا آخر شب مینویسم و از فردا طبق جدول پیش میریم.
سارینا رو به سامیار گفت: گشنمه، چی داریم بخوریم؟
سامیار گفت: من با دوستام بیرون شام خوردم. الان هم خستهام و میخوام برم تو اتاقم بخوابم. زنگ بزن رستوران یه چی برات بیارن.
هر دوشون از اتاق خارج شدن. من هم وسایلم رو توی کولهام گذاشتم. از اتاق سارینا بیرون رفتم. انگار سارینا به سمت تلفن رفت تا به رستوران زنگ بزنه که براش غذا بیارن. آقای صدر مشغول نگاه کردن تیوی بود و وقتی من رو دید، صدای تیوی رو کم کرد و همونطور نشسته باهام احوالپرسی کرد. سارینا راست میگفت. با اینکه تیپ و ظاهرم زمین تا آسمون با یک روز قبل فرق میکرد و قطعا آقای صدر باید نگاه متفاوتتری به ظاهرم میداشت، اما انگار اصلا براش مهم نبود. فقط با هیجان خاصی به سارینا اشاره کرد و گفت: مشخصه همین جلسه اول حسابی باهاش کار کردین که اینطور گشنهاش شده.
لبخند زدم و گفتم: امروز فقط بررسی شرایط درسیش رو داشتیم. از فردا تدریس رو شروع میکنم. پیشبینیم اینه که تا یک سال دیگه، سارینا به سطح خیلی خوبی میرسه و حتی بعدش به راحتی میتونه جزء بهترینها باشه.
سارینا تماسش رو قطع کرد. به سمت آشپزخونه رفت. از داخل یخچال یک بطری آب برداشت و رو به پدرش گفت: بابای عزیزم انگار بالاخره موفق شده یک معلم درست و حسابی برام گیر بیاره.
آقای صدر با خوشحالی گفت: واقعا؟!
سارینا گفت: آره حسم میگه مهارت خوبی تو تدریس داره.
آقای صدر رو به من گفت: امیدواریم نسبت به شما الکی نبود. لطفا همین الان شماره کارت بانکیتون رو بدین.
سارینا پشتش به پدرش بود. وقتی نگاهش کردم، چشمک زد و با انگشت اشاره دست راستش، لبهاش رو لمس کرد. ناخواسته یاد لحظهای افتادم که وادارم کرد روی تختش دراز بکشم و خودش رو روم کشید. سعی کردم این صحنه رو از ذهنم بیرون کنم و رو به آقای صدر گفتم: من هنوز کاری نکردم آخه…
آقای صدر با یک لحن دستوری گفت: گفتم لطفا شماره کارت بانکیتون رو بدین.
شماره کارتم رو حفظ بودم و براش خوندم. شماره رو توی گوشیاش وارد کرد و رو به من گفت: بفرما بشین.
همچنان در شرایطی بودیم که سارینا پشت به پدرش و از توی آشپزخونه، تمام حواسش به من بود. خوب میدونستم که با لمس خاص لبهاش، داره چه چیزی رو بهم میرسونه. چند لحظه گذشت و اساماس واریزی مبلغ برای گوشیم اومد. وقتی مبلغ رو دیدم، تعجب کردم و رو به آقای صدر گفتم: ولی این خیلی بیشتر از اونیه که دیروز با هم توافق کردیم.
آقای صدر گفت: شما فقط روی تدریست تمرکز کن. فعلا پایه حقوقتون همین قدره و اگه بیشتر منو راضی کردین، بیشتر هم میشه.
سارینا از توی آشپزخونه گفت: راستی بابا من و …
سارینا کمی مکث کرد و اخمکنان رو به من گفت: چرا من هنوز اسم شما رو نمیدونم؟
آقای صدر گفت: خانم کرامت، دیروز گفتم که.
سارینا گفت: منظورم اسم کوچیکشه.
رو به سارینا گفتم: لیلا.
سارینا یک قُلپ از بطری آبش خورد و رو به پدرش گفت: من و لیلا جون توافق کردیم که لیلا جون از فردا ساعت ده صبح اینجا باشه. اینطوری عصر میتونه بره به کار و زندگی خودش هم برسه.
چیزی که سارینا گفت، بیشتر از مبلغ واریزی آقای صدر من رو متعجب کرد. با نگاه نافذ و شیطونش، بهم زل زد و انگار متوجه تعجبم شد. آقای صدر گفت: بهتر از این نمیشد. در این موارد، همه چی رو کامل به خودتون دو تا میسپرم.
نمیخواستم آقای صدر متوجه تعجبم بشه. سارینا بدون هماهنگی با من، ساعت کاریم رو تغییر داد. با سارینا چشم تو چشم شدم و ایستادم و گفتم: من کم کم برم.
بعد رو به سارینا گفتم: فقط سارینا جان، یک لحظه تو اتاقت یک مورد دیگه رو هم بگم که برای فردا سریع شروع کنیم.
سارینا همراه با من وارد اتاقش شد. در رو سریع بست و گفت: حال کردی یا نه؟ هم حسابت پُر پول شد و هم ساعت کاریت رو اوکی کردم.
چهرهاش دوباره اینقدر شیطون شده بود که ته دلم رو میترسوند. سعی کردم به چشمهاش زل نزنم و گفتم: مرسی.
لحنش رو جدی کرد و گفت: تشکر لازم نیست، فقط یادت باشه چیزایی که امشب بهت دادم رو میتونم مثل آب خوردن ازت بگیرم.
کمی مکث کردم و گفتم: میخوام لباسم رو عوض کنم. میشه لطفا یه جا…
حرفم رو قطع کرد و گفت: فهمیدی یا نه؟
اینقدر ذهنم خسته و آشفته بود که نمیتونستم بازی سارینا رو بفهمم. از یکجا به بعد دیگه واکنش قابلپیشبینی نداشت. دقیقا همون کاری که من باهاش کرده بودم رو داشت باهام میکرد. با صدای آهسته گفتم: آره فهمیدم.
سارینا این بار انگشتش رو روی لبهای من کشید و گفت: پس قرارمون هنوز سر جاشه. یه لب سکسی و طولانی و خفن، بهم بدهکاری. دوست دارم تو هم بگی که دلم گرم بشه و فکر نکنم که قراره بهم کیر بزنی.
نگاهش کردم و با تردید گفتم: اوکی قرارمون سر جاشه.
-مگه با همین لباس نیومدی؟ برای چی میخوای عوضش کنی؟
+نمیخوام با این سر و وضع و این موقع شب برم خونه. پدر و مادرم هیچ وقت این مدلی من رو ندیدن.
-چیه ازشون میترسی؟ بابات کتکت میزنه؟
+بابای من هیچ وقت منو نزده.
-مامانت چی؟
+بچه که بودیم و اگه خیلی اذیتش میکردیم، گاهی با دسته جارو به پاهامون میزد.
-پس برای چی ازشون میترسی؟
+بحث ترس نیست. اول احترامه و دوم دوست ندارم جلوی پسرم باهاشون سر تیپ و وضعم و زمان رفتنم به خونه بحث کنم. گفتم که همسایههای ما منتظرن تا حرف مفت بزنن.
-پس امروز چطوری و کجا این مدلی تیپ زدی و اومدی؟
+تو مغازه دوستم. از اونجا اومدم اینجا.
-امثال شماها رو نمیتونم درک کنم. چه فرهنگ تخمی و عجیبی دارین.
+درک کردن سبک و فرهنگ زندگی امثال شما هم برای ما سخته. این طبیعیه و چیز عجیبی نیست.
-میتونم در یک مورد ازت اجازه بگیرم؟
+چه موردی؟
-اجازه هست امشب به یادت جق بزنم. از صورت خوشگلت بگیر تا سینهها و کون و رونای سکسیت؛ حسابی حشریم کرده.
سارینا بالاخره موفق شده بود حس تحقیری که دوست داشت رو بهم تحمیل کنه. اجازه داد تا جلسه بررسی وضعیت درسیش به خوبی پیش بره. باعث شد که پدرش مبلغ خوبی رو به حسابم واریز کنه و حتی ساعت کاری مناسب شرایطم رو مشخص کرد. همه این کارا رو برای همین لحظه انجام داده بود. لحظهای که علنی شبیه یک فاحشه باهام رفتار کنه و وادارم کنه که بین غرورم و شرایطی که برام درست کرده، یکی رو انتخاب کنم. سعی کردم بغض نکنم و گفتم: لطفا یا برو بیرون که همینجا لباس عوض کنم، یا بهم یک جا…
حرفم رو قطع کرد و گفت: این یعنی موافقی. اگه مخالف بودی، سریع میگفتی که حق ندارم به یادت جق بزنم. خیلی دوست دارم لُختت رو هم ببینم. گرچه میشه حدس زد بدن لُختت هم چقدر سکسی و جذابه. اما به هر حال قرارمون فقط یک لب بود و منم سر قرارم هستم. موقعی به یادت جق میزنم که خودت نباشی.
موقع رفتن، سارینا تا دم در باهام اومد. خواستم وارد آسانسور بشم که گفت: فردا با همین تیپی که امروز زده بودی، میایی پیشم. از این به بعد فقط موقع رفتن این تیپ مسخره رو میزنی. فهمیدی؟
وارد آسانسور شدم که دوبار گفت: با تواَم میگم فهمیدی یا نه؟
به سختی لبهام رو تکون دادم و گفتم: آره فهمیدم.
وقتی درِ آسانسور بسته شد، از شدت عصبانیت، مشتم رو به دیوار آسانسور کوبیدم. تو مسیر برگشت به خونه، با هر کَسی که احتمال میدادم بتونه برام کار جور کنه، تماس گرفتم. حتی راضی بودم با حقوق بینهایت کم آموزشگاههای خصوصی هم کنار بیام. اما فقط و فقط “نه” شنیدم و کَسی تو این فرصت کم، نمیتونست برام کار پیدا کنه. توی شلوغی مترو به کُنج کابین پناه بردم و دوست نداشتم بدن هیچ آدمی من رو لمس کنه. چند لحظه چشمهام رو بستم و گفتم: میخوای کم بیاری؟ اون بچه دقیقا میخواد همین کارو باهات بکنه. که با دست خودت پسش بزنی. بعد جلوی باباش مظلومنمایی کنه که این دفعه من میخواستم اما این زنه نخواست.
صفحه گوشیم رو باز کردم و دوباره مبلغی که آقای صدر برام واریز کرده بود رو نگاه کردم. دیگه لازم نبود قسطی برای پسرم دوچرخه بخرم. میتونستم همین فردا براش نقد یک دوچرخه بخرم و قابل پیشبینی بود که چقدر خوشحال میشه. اگه هر بُرج همین قدر از آقای صدر حقوق میگرفتم، میتونستم تو کمتر از یک سال تمام بدهیها و قسطهام رو صاف کنم و این برام یک جهش بزرگ مالی محسوب میشد. دوباره چشمهام رو بستم و گفتم: تو خواستی باهاش بجنگی و اون هم داره باهات میجنگه. عادت داره همه جلوش کم بیارن و به راحتی برنده بشه. توقع نداشته باش به این زودی دست از سرت برداره.
مرضیه وقتی ساعتِ نُه صبح من رو تو مغازهاش دید و متوجه شد که مثل روز قبل اونجا میخوام لباس جدیدم رو بپوشم و آرایش کنم، تعجب کرد و گفت: لیلا جون فضولی نمیکنم، اما یکمی نگرانت شدم. فکر میکردم با یکی آشنا شدی و خب اصلا هم برام مهم نبود که متاهلی و…
حرف مرضیه رو قطع کردم و گفتم: من خیلی وقته طلاق گرفتم. به پسرم یاد دادم این مورد رو تا بچه است به کسی نگه. خودم هم دلیلی نمیبینم که بگم.
مرضیه لبخند زد و گفت: پسرت پس خوب بلده نقش بازی کنه. پدرسگ سری آخر، رو به تو و جلوی من گفت که باباش گفته براش کفش نو بخری!
من هم لبخند زدم و گفتم: هر بار احساس میکنه که شاید خواستهاش رو قبول نکنم، جلوی آدمی که نمیدونه طلاق گرفتم، اینطوری خواستهاش رو میگه تا مجبور بشم انجام بدم.
-از دست بچههای این دور و زمونه. واقعا قابل مقایسه با ما نیستن.
+آره اصلا قابل مقایسه با زمان ما نیستن.
-به هر حال برای من که خودم رو دوست تو میدونم، فرقی نمیکرد که با شوهر یا بیشوهر، دوست پسر داشته باشی. من فقط دلم میخواد که حال دوستام خوب باشه. اما احساس میکنم عصبی هستی. دیروز کمی عصبی بودی و امروز که خیلی تابلو به هم ریختهای.
+بعدا برات تعریف میکنم چی شده. اتفاقا فکر میکنم که نیاز دارم در این مورد با یکی حرف بزنم. فقط دعام کن از پسش بر بیام. این موقعیت خیلی برام خوبه، اما همزمان چالش به شدت سختیه. دعام کن مرضیه.
-حتما عزیزم. هر کمکی از دست من بر میاومد، حتما بگو. لطفا رو من حساب کن لیلا.
وقتی درِ واحد آپارتمان آقای صدر رو زدم، خود سارینا در رو باز کرد. تیپ جدید زده بود. موهای کوتاهش رو شبیه جوجهتیغی درست کرده بود. یک تاپ و شلوارکِ شورتیِ صورتی پُر رنگ تنش کرده بود. به پوست سبزه بدنش میاومد. سر حال و پُرنشاط ازم استقبال کرد و گفت: زود باش جدول برنامهریزیِ بگاییم رو بده ببینم. میخوام ببینم روزی چند بار قراره جرم بدی.
از داخل کولهام، دفتر یادداشتم رو برداشتم. از داخل دفترم، یک برگ کاغذ بهش دادم و گفتم: جوری برنامهریزی کردم که بهت فشار نیاد.
مشغول نگاه کردن به کاغذ بود که مانتو و شالم رو درآوردم. آویزون کردم و گفتم: شروع کنیم؟ برای جلسه اول، ریاضی داریم.
سارینا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: اوکی بریم شروع کنیم به گایش من.
مثل روز قبل، وسط اتاقش و روی زمین نشستیم. یک سره و نزدیک به یک ساعت و نیم باهاش ریاضی کار کردم. برام واضح بود که داره تمام تلاشش رو میکنه تا یاد بگیره! اینقدر که دیگه احساس کردم سرش درد گرفته و نیاز به استراحت داره. درس رو متوقف کردم و گفتم: وقت استراحته. نیم ساعت استراحت و یک ساعت و نیم دیگه بازم ریاضی کار میکنیم. بعدش یک ساعت استراحت و بعدش خیلی سبک، زبان انگلیسی کار میکنیم.
سارینا یک خمیازه طولانی کشید و گفت: هفت جد و آباد این ریاضی رو گاییدم که از اول ازش متنفر بودم. برم از تو آشپزخونه یه چی پیدا کنم کوفت کنیم. کف کردیم.
حس خوبی داشتم که حداقل تو این یک ساعت و نیم، حرفهای جنسی نزد. من هم ایستادم تا کمی خستگی کمرم رفع بشه. بعد نشستم روی صندلی پشت میز تحریرش. سارینا همراه با دو تا قوطی آبمیوه برگشت. برند خارجی بود و مشابهش رو تو خونه آقای منجم دیده بودم، اما همسر آقای منجم علاقهای نداشت که با چیزای گرون قیمت ازم پذیرایی کنه و فقط بهم چای و بیسکویت ایرانی میداد. سارینا قوطی رو به سمتم گرفت و گفت: بخور تو بیشتر از من حرف زدی.
قوطی رو از دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
نشست رو تختش. صندلی رو به سمتش چرخوندم که روبهروش باشم. در قوطی رو باز کرد و گفت: دیشب رو همین تخت به یادت جق زدم. دوست داری بدونی بیشتر به یاد کجات حشری میشدم؟
من هم در قوطی رو باز کردم و گفتم: به نظرت دوست دارم چنین چیزی رو بدونم؟
-حتی کنجکاو هم نیستی؟ اصلا من هیچی، واقعا کنجکاو نیستی که بدونی کجاهای بدنت برای بقیه سکسی تر و جذاب تره؟ یعنی میخوای بگی حتی یک بار هم بهش فکر نکردی؟ یا اصلا یکی هم نبوده که مثلا بهت بگه عجب کون محشری داری؟
+تو که دیدی چه تیپی میزدم. تو خیابون هیچ وقت تیپ چسب و اندامی نزدم که کَسی متوجه برجستگیهام بشه. نهایتا در مورد چهرهام نظر میدن.
-تو خونه چی؟
+تو خونه هم لباس پوشیده تنم میکنم. اکثرا با پیراهن و دامن هستم. یا سارافون و شلوار معمولی.
-تو جمع دوستات چی؟
+جلوی دوستام خیلی راحت ترم. گاهی حتی لباسای مجلسی نیمه لختی هم میپوشم و تو مهمونیهای مختلطشون شرکت میکنم. اما خب نهایتا من دوستایی ندارم که اینطوری مثل تو حرف بزنن. بهم پیشنهاد دوستی یا همون رابطه زیاد داده میشه، اما تا حالا نشده یکی درباره اندام جنسیم حرف بزنه.
-یعنی حتی یک بار؟! اینقدر دوستای گاگولی داری؟!
+راستش یه دوست فروشنده دارم. بوتیک لباس داره. همونی که میرم پیشش تا لباسم رو عوض کنم. چند روز پیش که بهش گفتم میخوام تیپ اندامی بزنم، یه کوچولو بهم رسوند که باسن و رونهام، رو فرم و جذابه.
-کونت که حرف نداره. در عجب اون دوستای احمقت هستم که چطور همچین کون همه چی تمومی جلوشون بوده و اصلا به روت نیاوردن.
+همه ما با آدمایی شبیه خودمون دوست میشیم. من روم نمیشه درباره اندام جنسی بقیه نظر بدم. قاعدتا دوستام هم مثل خودم هستن.
-اشتباه میکنی. آدم باید از زیباییها لذت ببره. چی زیباتر از اندام سکسی یک آدم؟ فقط یک موجود ابله، چشم خودش رو روی همچین چیزی میبنده. خب بگذریم. بریم سر وقت بحث خودمون. حدس بزن بیشتر به یاد کجات جق زدم. راستی تو هم جق میزنی؟
+نه.
-یعنی پنج ساله که نه کُس دادی و نه جق زدی و اصلا ارضا نشدی؟
+دقیقا.
-میگن مطلقه جماعت تشنه کیره. چطوری تحمل کردی؟
+تو کشور ما در مورد مطلقهها زیاد چرت و پرت میگن، اینم یکیش.
-سایز سینههات هشتاده؟
+آره.
-سایز سینههای من چنده؟
+فکر کنم هفتاد.
-خوبه تو ممه شناسی گاگول نیستی. خب حدس میزنی یا نه؟
با تمام وجودم دوست داشتم ازش خواهش کنم که این بازی لعنتی رو تموم کنه، اما یقین داشتم که اگه ضعفم رو ببینه، بدتر میکنه. یک نفس عمیق برای کنترل اعصابم کشیدم و گفتم: سینههام؟
-نه. حدس بعدی؟
+باسنم؟
-نه.
+دیگه حدسی ندارم.
-اوج جق دیشبم و لحظهای که داشتم ارضا میشدم، به یاد لبهات بودم.
+الان باید تشکر کنم؟ یا خوشحال بشم؟
-نمیخوای ازم بپرسی که کِی قراره شرطمون رو عملی کنم و ازت لب بگیرم؟ دوست داری همین الان انجامش بدیم؟
+اگه قراره هر بار من رو روی تختت بخوابونی و به بهونه لب گرفتن، پات رو بذاری بین پاهام و زانوت رو بمالی به جلوم، ترجیح میدم که زودتر انجامش بدی.
-چرا میگی جلوم؟ خجالت میکشی بگی کُسم؟ اصلا تا حالا از کلمههای کُس و کون و کیر استفاده کردی؟
+نه.
-حتی جلوی آینه و به خودت هم نمیگی که عجب کُس و کونی دارم؟
+نه.
-پشمای کُست رو چطوری میزنی؟
+پوست بدنم به تیغ حساسیت داره. برای همین چند سال پیش لیزر رفتم و هر شش ماه یک بار، بازم میرم که مطمئن بشم دیگه موی زائد نداشته باشم.
-پس تو هم مثل من از موی زائد متنفری؟
+انگار بالاخره یک نقطه اشتراک پیدا کردیم.
-منم لیزر رو از دو سال پیش شروع کردم. حس خوبیه که میدونم زن خوشگلی که جلوم نشسته، کُس و کون تمیز و بیمویی زیر این شلوار جین و شورتش داره. راستی شورتت چه رنگیه؟
+آبی.
-ساده است یا نخ در بهشته؟
+نمیدونم نخ در بهشت یعنی چی.
-شورت لامبادا دیگه. همینا که پشتش فقط یک نخه و تو چاک کون میره. جلوش هم فقط در حدیه که چاک کُس رو بپوشونه.
+ساده است.
-تاپ و شلوارک من خوشگله؟ زیرش شورت و سوتین نپوشیدم.
+فهمیدم نپوشیدی. آره قشنگه، بهت میاد.
-از شلوارک تا زانو بدم میاد. عاشق شلوارک شورتی هستم.
+چون ریزنقشی، این مدلی بیشتر بهت میاد.
-خب برگردیم به گایش ریاضی؟
یک ساعت و نیم دیگه ریاضی کار کردیم. این بار سر خودم هم درد گرفت. سارینا بیشتر از چیزی که فکر میکردم تو ریاضی ضعیف بود. حتی حس کردم که خودش هم بابت این موضوع عصبی شده. تنها نکته مثبت این بود که برای یادگیری تمام تلاشش رو میکرد! بعد از اتمام درس آخر، ایستاد و گفت: وقت ناهاره، ضعف کردم. چی میخوری سفارش بدم؟
+هر چی دوست داشتی.
-تعارف کیری میکنی؟ حالاحالاها قراره بهم درس بدی و هر روز ناهار اینجایی. اعصاب ندارم عین احمقا هر روز اینطوری تعارف کنی. کباب، ماهیچه، گردن، فستفود یا هر چی دلت میخواد؟
کمی فکر کردم و گفتم: کباب کوبیده.
-اوکی منم هوس کوبیده کردم. البته مطمئن باش کوبیده به این محشری تا حالا نخوردی. این رستوران عالیه.
همراه با سارینا از اتاقش خارج شدم و گفتم: سرویس بهداشتی کجاست؟
با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت: درش یکمی گیر داره و سفت باز و بسته میشه.
وقتی از سرویس بهداشتی برگشتم، سارینا روی کاناپه نشسته بود. روبهروش نشستم که در همون لحظه گوشیش زنگ خورد. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: بابامه.
با خوشرویی با پدرش احوالپرسی کرد. از مکالمهشون مشخص بود که پدرش پیگیر شرایط درسیشه. سارینا گفت: نگران نباش بابا، گفتم که لیلا جون کار بلده. سه ساعت ریاضی کار کردیم. عین دیروز گشنهام شده بس فسفر سوزوندم.
سارینا هم زمان به من زل زد و پیغام توی ذهنش رو با نگاهش بهم رسوند. بعد از قطع تماس، به ساعت نگاه کرد و گفت: وای نیم ساعت دیگه مونده تا غذا برسه. میمیریم از گشنگی. فردا یادم بنداز زودتر ناهار رو سفارش بدیم.
+اوکی.
-نوک ممههات چه رنگیه؟ صورتی؟ قهوهای؟
میدونستم این سوال رو عمدا بعد از تماس با پدرش ازم پرسید. سعی کردم عادی به نظر بیام و گفتم: قهوهای.
-کم رنگ یا پُر رنگ؟
+کم رنگ.
-نوک ممههای من قهوهای پُر رنگه. دوست داری نشونت بدم؟
+نه دوست ندارم.
-توی کُست چه رنگیه؟ تو کُس من قرمزه. دوست داشتم صورتی بود.
+نمیدونم.
-یعنی چی نمیدونم؟! تو کُستو تا حالا نگاه نکردی؟ یا شوهرت نگاه نمیکرد؟
+شوهر سابقم.
-اوکی شوهر سابقت. کُستو نمیخورد؟
+نه.
-فقط لنگاتو میداد بالا و میکرد توش؟
+آره.
-دور کُست چی؟ سیاه و تخمیه یا همرنگ پوستته؟
+تا حدودی هم رنگ پوستم اما خب کمی تیره تر.
-چه ست خفنی بشه، بدن سکسیت با کُس یکمی پُر رنگ تر از پوست گندمیت. تازه فکر کن توش صورتی هم باشه. اوف که چه شود…
یک آه کشیدم و حرفی که میخواستم بزنم رو قورت دادم. سارینا فهمید و گفت: بگو قورتش نده. میخوای رنگ دور کُس من بدونی؟ دقیق همرنگ پوستمه.
+نه یه سوال دیگه میخواستم بپرسم.
-بپرس، راحت باش.
+فقط برای شکنجه و آزار من اینقدر خودت رو علاقهمند به اندام جنسی یک همجنست نشون میدی یا واقعا همچین علاقهای داری؟
-اسمش علاقه نیست. بهش میگن گرایش جنسی. همجنسگرا، دگرجنسگرا و دوجنسگرا و غیرهگرا…
+من زیاد تو این چیزا وارد نیستم. راستش اصلا وارد نیستم. خب تو کدومش هستی؟
-همهاش هستم. حتی خودجنسگرا هم هستم. از خودمم خوشم میاد و با خودم کلی حال میکنم. هر آدمی که با دیدنش و لمس کردنش، بهم لذت جنسی بده رو هم دوست دارم. تو رو که سکینه سه پستون هم با دیدنت راست میکنه، چه برسه به منِ سگ حشر.
+سکینه سه پستون کیه؟
-همسایه قدیممون. طبقه بالای ما بودن. یک زن خیلی چاق که به جای سینه، دو تا مشک آب ازش آویزون بود. اینقدر که سایز سوتین براش پیدا نمیشد. من اسمشو گذاشتم سکینه سه پستون.
+پس با هر همجنست که خوشگل و خوشاندام باشه حال میکنی و هر همجنست که از نظرت زشت باشه رو مسخره میکنی؟
-هر کی بگه غیر از اینه یا یه گاگولی مثل توئه یا مثل سگ دروغ میگه. آدما فقط از چیزای خوشگل خوششون میاد.
+خب نهایتا جواب سوال من رو ندادی. اسم این رفتارت با من دقیقا چیه؟ اذیتم میکنی که مثل قبلیا فراری بشم؟
-چند بار بگم؟ هر آدمی که حتی یه ذره مخش کار کنه، نمیتونه از هچین کُس و کون و اندام رو فرم و چهره خوشگلی بگذره. حالا هر انگیزهای داشته باشم، مهم نیست. مهم اینه که خانم معلم خوشگلی مثل تو دارم، البته فعلا.
به ساعت نگاه کردم و گفتم: راستش منم خیلی گشنهام شده. آخه صبحونه نخوردم.
-کیر شوهرتو میخوردی؟ اینو که دیگه میدونی، اسمش ساک زدنه.
+آره میدونم.
-خب ساک میزدی یا نه؟
+به اجبار.
-چرا اجبار؟
+چون زیاد اهل نظافت نبود.
-اَه عجب شوهر عن و چندشی داشتی. حیف شدی واقعا. در کل خیلی زندگی خمیازهآوری داشتی و داری.
+تو زندگیتو دوست داری؟
-آره خیلی زیاد.
+امیدوارم راست بگی.
-زیرزمین آپارتمان، استخر و جکوزیِ باحال و خوشگلی داریم. یه بار بیکینی شنا بیار، با هم بریم آب بازی.
+مرسی.
-بلکه به این بهونه تو بیکینی ببینمت.
لبخند ناخواستهای زدم و جوابش رو ندادم. در همین حین، صدای زنگ خونه اومد و پیک، غذا رو آورده بود. سارینا به سمت در رفت و رو به من گفت: چیه گفتم با بیکینی ببینمت، خوشت اومد.
بدون مکث گفتم: نه از تلاش و پشتکارت خوشم اومده.
[ادامه…](منتشر شد: https://shahvani.com/dastan/مامانم-میشی-۲-)
نوشته: شیوا
دقیقا ۴۴ دقیقه طول کشید خوندنش ، آدم رو آسفالت میکنی تو
قلم بسیار نزدیک به هاروکی موراکامی
شما بدون اغراق بهترین نویسنده ایرانی
تشکر میکنم میکنم ازتون بابت این اثرات فوق العاده
شیواااا
تو محشری😍😍😍
بازم یه داستان فوقالعاده دیگه 😍
بعد از مدت ها دیدن یه قلم آشنا واقعا خوشحال کننده بود
یکم تم داستان رو از تابو خارج کن ، استعداد نگارشت رو در راستای آموزش درست ارتباط جنسی و سکسولوژی بکار بگیر ، مثل چند سال قبل که تازه شروع کرده بودی ولی خب متاسفانه تداوم پیدا نکرد و اومدی توی فازی که بوی خیانت تجاوز و محارم و الان هم بی غیرتی میده . اینجا بچه ۱۵ ساله هم میاد و میتونه با این سبک تابو شکنی به خواهر یا مادرش چشم پیدا کنه و فاجعه راه بیفته ، ما نسبت به چیزی که می نویسیم و به خورد افکار عمومی میدیم مسئولیت داریم .
كمتر ميشه داستاناى طولانى رو بخونم ، البته اصلا متوجه طولانى بودنش نشدم از بس خوب و گيرا نوشتى
دمت گرم براى قلم عاليت
خب باز شیوا مجموعه داستان داره و کونمون پارست
خیلی هم عالی
کاش همه مثل تو تمیز و درست مینوشتن. حرف نداری
مثل همیشه خیلی نرم وعالی و حس واقعیت رو تداعی میکنی… خواهشا اگر بگی هر چند روز قسمت جدید رو رونمایی میکنی ممنونت میشم❤️❤️❤️❤️
واقعا عالی بود دختر، خیلی وقته تو این سایت داستان درست و درمونی نخونده بودم،
دمت گرم، اگه تمومش کردی مثل سریالهایی ک روز مشخص دارن بگو ک بدونیم کی اپلود میشه
عالی بود هر لحظه که میخوندم از اون قسمت که به پایانش برسم میترسیدم مشتاق قسمت بعدیم
و قسم به شیوا و قلمش
کلمات و زنان زیباترین مخلوقات خداوند هستند
و شیوا زیبا ترین نگارنده ی قلم
طبق معمول عالی زبانم قاصره چیزی ندارم بگم
بالاخره بعد از مدتها یه داستان خوب خوندم.عالی بود شیوا خانم
مدت ها بود بخش داستان نظرم رو جلب نمیکرد.
ممنونم از تو شیوا ❤️
مثل همیشه عالی
فقط یه سوال لیلا بچه چندم خونوادس؟آخه رسم خونوادگیشون لزدواج در سن کمه و پدر مادرش هم لابد در سن پایین ازدواج کردن و اینکه لیلا ۲۶ سالشه و از طرفی پدر مادرش از کار افتاده و بازنشستگی بگیرن پس لیلت نمیتونه بچه اولشون باشه و قاعدتا باید بچه های دیگه ای هم داشته باسن ولی اینکه خرج و مخارج دارو درمان پدر مادرش هم با خودشه و … میدونین که چی میگم
راستی چنتا از جمله های اول داستان مربوط به آقای صدر یکم خسته کنندس و البته اول رابطه لیلا و دختره خدا خدا میکردم لیلا بحث التماس گونه اینکه من به حقوق این کار احتیاج دارم رو پیش دختر قد و روانی که دنبال نقطه ضعف واسه آزار رسوندنه پیش نکشه ولی لیلا برعکس همه پختگی و عاقبت اندیشی که داشت عدل رفت سراغ همین موضوع
شیوا خانم. مدتها بود که منتظر داستانهایت بودم. مثل همیشه عالی نوشتی. همچنان چشم انتظار کارهای زیبایت هستم.
به به شیوا بازم شروع کرده داستان نوشتن دیگه واقعا خسته شده بودم از داستانهای کسشعر داخل سایت
هنر نویسنده بودنش که مشخص هست و همه میدونن
ولی خب: عقدههای یک فمینیست
مثل همیشه عالی شیوا بانو. حس میکنم شخصیت سارینا به شخصیت خودت نزدیکه
شیوا، شیوا، شیوا
صبح نزدیک به یک ساعت دیر رسیدم سر کار
لعنتی، میخکوب میکنی آدمو.
بسیار عالی بهتر از همه …😎🤯
ای کاش امکان چاپ یا حداقل پخش در سطح بالاتری رو داشتید
متشکر بانوی عزیز هنرمند👍✌️🌹
اصلا متوجه گذر زمان نشدم؛!
عاشقتم شیوا جان ❤️ 🌹 🌹
اووووووف بالاخره ی داستان خوب خوندمممم دمت گرمممممممم
بسیار عالی .
امیدوارم یک روزی برسه که بشه فیلم داستانهای شما رو بسازن و ادم زنده اینها رو ببینه .
مرسی که وقت میزاری یه داستان درست ارائه بدی و برا خواننده هات ارزش قائلی
چقد کص،،چندین تا اشکال ادبی داشتی.خلاقیت خوبی داشتی ولی سعی کن بیشتر به جزئیات بپردازی،چون حس رو از خواننده میگیره.
خداروشکر قدیمی های شهوانی دوباره دارن دست به قلم میشن من تو این چند سالی که با اکانت های مختلف اومدم تو شهوانی یکی از قابل احترام ترین های شهوانی شیوای عزیز بوده امیدوارم قسمت دوم سریع بیاد تو سایت و بخونمش .بهترین هارو برای خواهر خوبم آرزو دارم در سال جدید
به به فوقع العاده مثل همیشه بی صبرانه منتظر ادامه داستانم
خیلییییی درخشانیییی خیلیییی
فقط پیش بینی شدنی تمومش نکن😘😘
من اولین باره میخونم داستانت رو واقعا معرکه بود نگارش جمله بندی ب کنار ،موضوع متفاوت داستان خیلی جذبم کرد افرین ممنون بابت وقت و ذهن و زحمتی ک میکشی
داشتم میخوندم، خوشم اومد از داستان، پیش خودم میگفتم کیه همچی داستانی نوشته، وقتی تمومش کردم، اسم شیوا رو دیدم زیاد تعجب نکردم چون کمتر کسی تو شهوانی میتونه همچین داستان زیبایی بنویسه.
کارت بیست شیوا جان
اصطلاح سکینه سه پستون یک اصطلاح کاملا بروجردیه 😉😁
خیلی خوب حس عصبی شدن از یه ادم گیر و نچسب القا میکردی…دقیقا منم از سوالاتش عصبی میشدم
من عاشق طرز نوشتنتم که با نوشته هات فکر ادمو درگیرمیکنی❤️
شيوا عجب نوشته ى جالب و پر چالشى خيلى عاليه موفق باشى
از رنج سن سال دختره خوشم نیومد . کاشکی از ۱۷ سال سنش بیشتر در نظر میگرفتی.
تناقض زیادی در لحن صحبت یه دختر ۱۷ ساله حس میکنم . فکر میکنم یه دخخر توی این سن سال اینجور با کسی مکالمه نمیکنه.
شیوا جون تو فقط داستان بنویس عزیزم ، هروقت وقت کردی بنویس خ خفنی ، لطفا سری بعدشو زودتر بنویس همینقدر هم با جزئیات باشه و یه لز درست حسابی داشته باشه
بانو شیوا 🌹
تقریباً همیشه برای دیدن اینکه داستان جدید گذاشتین یا نه سایت رفرش میشه 😂
باز قراره تا چند ماه پر بازدید ترین و بیشتر لایک دست شما باشه
چقدر هیجان انگیر که بعد از مدت طولانی از شیوا بانو یه داستان اپ شد اینجا…ایشالا که قسمت های بعدی هم حدودا اماده باشه و در فواصل زمانی مشخص و غیر طولانی گذاشته بشه تا با خوندنش لذت ببریم 🙏 😇
انشاالله بنیاد چاپ ، نشر و حفظ ارزشهای امام (ره) در چاپ این آثار بکوشد
بعد مدت ها خوش برگشتی به دنیای نویسندگی داستان میتونم بگم از محدود نویسنده های خوب سایت شهوانی هستی منتظر ادامه هستیم
واقعا داستانهایی که مینویسی آدم رو جذب میکنه. قلمت خیلی قویه و به نظرم رمان نویس بسیار قهاری هستی. به شخصه اگر کتاب چاپ کنی حتما میخرم و میخونم. لطفا ادامه داستان رو سریعتر منتشر کن.
عالییییی
شیوا پنج دقیقس تو صفحه هستم کامتها رو خوندم لایک ها رو دیدم اما دلم نمیاد بخونمش میگم زود تموم میشه
😅😅😅😅😅😅😅
تو جادوگری
چه قلم جذاب و حوصله زیادی
خسته نباشی عالی بود تا الان
باز هم یک داستان جدید جذاب از ملکه سایت شهوانی. خوب می نویسی شیوا.
مرسی
چه خوب که باز نوشتی شیوا جان.امیدوارم اوضاع خودتم رو باب دلت پیش بره.حال مارو خوب میکنی با زحمت بسیار ما هم فقط میتونیم همین قدر جبران کنیم برات. خوش باشی
تو هم يا نمينويسى يا انقدر مينويسى كه وسطاش ادم خوابش ميگيره😂😂
خیلی وقت بود قسمت داستانای سایت رو چک نمیکردم چون موج بی محتوایی و چرت و پرت بودن داستانهاش تنها چیزی بود که باهاش مواجه میشدی ، از اواسط داستان به بعدش از اینکه شروع به خوندنش کردم به شدت پشیمون شدم چون نمیدونم چقد باید صبر کنم که قسمت های بعدیش رو بخونم ، در حال حاضر هم توی سرم دارم با خودم جر و بحث میکنم که اگه دیرتر شروع به خوندن داستان میکردم میتونستم حجم بیشتری از داستان رو درجا بخونم ولی دیرتر خوندنش هم باعث میشد از لذت خوندن و پیش بینی کردن شاهکار جدیدت محروم باشم ، خلاصه توی مغزم همه چیز رو به معنای واقعی کلمه گاییدی ، خیلی خوبه که شهوانی یه نویسنده قدری مثل تو داره شیوا بانو ❤️❤️❤️
عالی بود و لایک هم دادم. مرسی. ولی ب نظرم سکسیش کم بود
فقط میشه گفت محشر،اینجا هر چی داستان سکسی تر باشه بیشتر بهش توجه میشه،ولی باور کن اونقد مجذوب کلمات قشنگ و متن زیبات شدم اصلا به سکسش توجه نداشتم،چی بگم؟گلمه ای بدرد بخور پیدا نمی کنمبرای تحسینت،
مثل همیشه عالی وبدون نقص فوق العاده ای شیواجان🌹🌹🌹
من معمولا داستان های به این بلندی رو نمیخونم اما اینقدر همه چیز درست و زیبا بود که تا آخرش خوندم و منتظر ادامش هستم.دم شما گرم
مثل همیشه بهترین و جذاب ترین داستان سایت کار شماست
شیوا عالی بود عالی حتما نباید یه داستان پر از سکس باشه این حس تو داستانت عالی بود خیلی عالی
فقط خواهش میکنم حرکت های تکراری پ اتفاقات قابل پیش بینی وارد داستانت نکن خیلی خوب شروع شده
طرز نوشتن و کنار هم گذاشتن موقعیتها طوری هست که با وجود طولانی بودن داستان انسان دوست داره تهش را دربیاره البته این عادت غلط ما هست که دوست داریم داستان تو چند خط شروع و تموم بشه در صورتی که داستانی خوبه که جذبت کنه و تو را تا آخر با خودش بکشونه
شیوا جان سلام.
لطف کن سه تا مورد وهمین ابتدای مجموعه این داستان انجام بده.انتخاب یه موسیقی متن جذاب دوم عکسای پرسوناژهاتو در زمانهای مختلف داستان با پوششهای مختلف .سوم وفتی مینویسی ادامه تاریخ آپلود قسمت بعد رو هم بنویس .
قلمت بشدت شبیه قلم فهیمه رحیمیه که من توی نوجوانیم عاشق نوشته هاش بودم.درباره داستانت بهم بگو آیا رئاله یا سورئال تا تکلیف منه خواننده با ژانر داستانت معلوم باشه.شخصیت شاگرد هرجنسگرات حتما توی اتاقش لوازم جنسی هم داره و یا حتی بدسم.روی این مورد هم کار کن حتما.اینکه معلم شخصیت مربم مقدس داشته باشه دور از ذهنه.خودتم میدونی که همه زنها آپشن جندگی فعال داشتن توی گذشتشون.پس ازون گذشته یواشکیش هم سعی کن پرده برداری کنی .برای لایه لایه شدن داستان مفیده.حس میکنم هر جنسگرایی توی اون خونه ژنتیکی باشه.روی این مورد کار کن .چه بسا مادر خونه در اثر نرسیدن به تمایل لزبینش و خودسرکوبی درگیر خودسوزی شده باشه.خیلی موارد دیگه ای هم هست که نمیدونم چقدر تمایل به شنیدنش داشته باشی.در کل ممنون ازت
شیوا جون عزیزم هر چند رو ادامه رو میزاری لطفا جوابمون بده
تقابل شیوای قدیم و شیوای جدید… چیز جالبیه… منتظر ادامهش هستم.
چقدر کامنت ها زیاده هرچقدر میخونم تموم نمیشه 😍😍😍
با اینکه اینقدر طولانی بود،اما ترجیح دادم بخونم، عمق داستان منو تا آخرش کشوند،تازه آخرش فهمیدم که نویسنده،شیوا خانم هست، عالی بود. منتظر ادامه داستان هستم.
از همین تریبون اعلام میکنم
همسر اقای منجم هفت جد و ابادتو گاییدم جنده عقده ای
سلام شیوای عزیز.
یادمه آخرین داستانی که از شما خوندم قسمت ۲۶ بدون مرز بود، و اولین کامنتی که زیر داستان شما ((با اکانت قبلی)) گذاشتم، همون حس و حال و کامنت را واقعا باید اینجا هم بزارم.
خط سوم بود مثل همیشه برگشتم ببینم این داستان رو کی نوشته باورم نشد شیوا نویسنده باشه کلا فکر میکردم داستان فعلا ندی ، از تک تک سطر ها که رد میشدم مثل همیشه به آخر صفحه گوشی پایین صفحه نگاه میکردم، ی وقت زود تمام نشه
، مثل همیشه والا عالی و در حد زیادی لذت بردم.
مرسی.
راستی امیدوارم دختر نازنینت خوش و خندان و سلامت باشه ایشالا.
امضاء:اينجانب 👏
خیلی دیر رسیدم نمیدونم بخونی یا نه ولی میگم
بدون شک قلمت فوق العادس حرفیم توش نیس شاید خیلیای دیگه بتونن ذهن دارک و خلاقی عین تو داشته باشن خیلیای دیگه هم قلمی به خوبی تو ولی اولین نفری ک دیدم جفتشو داریو این خاصت میکنه
فقط خودتو گیر ننداز تو ژانر تکراری امیدوارم این سری یه ساید دیگه ذهنتو ببینیم تو بدون مرز کاکولدی و کاک کویینی رو ترکوندی وقت ژانرای دیگس
کیرم دهنت شیوا گاییدیمون یه ساعت تکون نخوردم
عالی 😘 😘
مثل همیشه عااااااالی
منتظر ادامش هستممممممم
دلم میخواد بمیرم ولی تو بنویسی
سلام و درود
بی شک بهترین نویسنده شهوانی شما هستین
آدم رو مجذوب داستانهاتون میکنید
فقط لطفا تا قسمت بعدی زیاد منتظرمون نذارید
شیوا جان مثل همیشه عالی بود و خیلی جالب و با هیجان نوشته بودی.
بی صبرانه منتظرم قسمت دوم منتشر بشه.
و حدس میزنم احتمالا سارینا با برادرش هم رابطه داره و لیلا هم بعد از اینکه معتاد لز با خودش کرد پای برادرش هم به رابطشون باز کنه.
تو بهترین هستی شیوا جان
یک داستان بی نظیر دیگر از شیوای عزیز ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
سلام
مدتهابود که کمتر به سایت میامدم وهروقت هم میامدم سعی میکردم سمت داستانهات نیام دفعات قبلی بخاطر درگیرشدن ذهنیم باتو رفتم وسعی کردم فراموشت کنم بشدت منو یاد کسی مینداختی که دوستش داشتم اما خوب اونو بخاطر یک جمله که گفت کنارش گذاشتم اونم روزی که رضایت داد که پیشم بیاد وقتی باراول زنگ زد ومیدونستم میخواد آژانس بگیره وادرس میخواست اما جوابشو ندادم ودوباره که زنگ زد وسط تماسش خاموش کردم چون شب قبل گفته بودبدجوری رو مخش رفتم وعصبیش میکنم ومن عاشقش شده بودم اما دوست نداشتم کسیو که دوستش دارم عصبی وروانی بخودم جذب کنم اوهم مثل تو متاهل بودولی خوب گه گاه با بعضیاتیک میزد وبخاطر حمله هایی که تو برنامه لاین به یسری کاربر میکردند ویسری رو اون ریخته بودند به یکی معرفیش کردمو وبعدمدتی دیدم توبین اون بچه ها کویین کینگ اون گروه شده بودودیگه کمترسمت من میومد وقتی باهاش صحبت کردم گفت بدجوری رومخش هستم و میخادبیاد رودر رو صحبت کنیم وقرارشدفردازنگ بزنه وآدرس بگیره ولی بخاطر اینکه گفت رومخش رفتم وروانیش میکنم که ازاین حرفش بدم اومد این جمله شاید ازنظرش تعریف کردن ازمن بود یا فحش میداد که درگیرم شده اما خوب دوست نداشتم توذهنش یروزی بگه من بخاطرتو پشت پابه خیلی چیزها زدم خیلی چیزهایی که یوقتی برای ماها خیلی چیزه اما بعدش که نگاش میکنی میبینی هیچ چیزی نیستن ومن ترجیح دادم اون با اون چیزهایی که داره خوش باشه توچش شوهرش زن عصبی وروانیش باشه تو چش کینگ گروه کویینش باشه وتو چشم من سحری برشبهای تارم اما شترسواری دلا دلا نمیشد ومن کشیدم کنار چون میدونستم بزودی باید تصمیم میگرفت که بین یکسری چیزها کدومشونو نگهداره ویکسری چیزهارو بفراموشی بسپاره کاری که کینگ لاشی اون گروه ازش خواسته بود شوهرشوترک کنه وبره با اون تورابطه سکسی صرف باشه ومثل جنده های هول زیرخوابش بشه چیزی که شایدبصورت ذهنی یه چیز بسیار قشنگ وزیباست و دخترها عاشقشن امادرواقعیت برای سه چهارروزقابل تحمله وبعدش پسره پسش میزنه واون تو چاه دوروبریای کینگ میفته وکم کم دورش میندازند واین توی لحن بشدت سکسی جملاتی که توی روابط این گروههای هکری بابه واینطوری خودشونو گنگ نشون میدن وسارینای تو ولیلا میخوان نشون بدن واینطوری هرکدوم به حیات خودشون ادامه بدن این روابط فقط مدت کوتاهی فقط توی لفظ باقی میمونه چون یه جمله ادبی هست که میگه به هرچیزی که زیاد فکرکنی میشه طرز بیانت وطرز بیانت ادمهای همفکرتو دورت جمع میکنه واین حرفها میشه طرز عملت ورفتار عادیت وهمین هم باعث میشه یا این رفتار رفتار روتینت بشه و وسط خلاف کارها یه خلاف کارباشی یا بعدازمدتی بشدت ازاین طرز رفتار دست بکشی وبسمت جامعه عادی مردم برگردی اما گاهی جامعه پلهای ارتباطیشو برای تو خراب کنه .اون روزها سحر توهمین شرایط بود چون چندروزی بود همسرش برای کاررفته بودالمان وباید دوماهی اونجا میموندواین هم ازفرصت نهایت بهره را برده بود وکویین بازی جذبش کرده بود ولی یهو چشم باز کرده بودکه تو این باندکینگ ازش خواسته بود دیگه خونه نره ویکی دوسالی بااون باشه ومنم بهش فشار اوردم که بایدهمو ببینیم واونم خواست اماباید میرفت صبح دست بوس کینگش وسرویس اول صبحیشو میداد وبعد میامد پیش من واین بشر سیرمونی نداشت از سکس ومن با رفتارم بهش نشون دادم باید یا کلا از اونطرف ببره یا جامعه راههای ارتباطیشو قطع میکنه واون باوجود شک شوهرش بهش و تحت فشارگذاشتنش نه حاضر بود اون گروهو ترک کنه ونه دوست داشت موقعیت شوهرشو مالواموال اونو از دست بده ومنم دیدم این وسط او یه بازنده تمام عیاره وتنها راهش اینه که احساس خطر وسقوط بکنه ودرهارو بسمت خودش بسته ببینه ودراولو من بروش بستم ووقتی بانوشته هات چندسال قبل اشناشدم چیزهایی که ازت میخوندم بشدت سحرو بیادم می اوردبرای
همینم باز رفتم اما باز جلوم سبز شدی وفکر میکنم باوجود اینکه بزرگ شدی وعاقل اما هنوزم همون دیونه ای که بودی هستی وهنوزم من تووسحرو یکی میدونم ومیبینم واینجا مرزبین توهم و واقعیته که بشدت مه آلوده وشایدبین تو وسحر خیلی تفاوت وجود داشته باشه اما برای من خیلی شبیه هستید
نوشتم که شباهتهای داستانت با احساسمو ببینی ویه بعد دیگه از زندگی رو توی کاراکتر افرادی که توداستانهات بچشم بیاری ویجورایی تمسخرشون کنی ودستشون بندازی اما شاید یروزی بفهمیشون
خوش برگشتی شیوا جان
چقدر جذاب بود داستان جدیدت
نویسنده های عزیزی که جایگاه یکم تا پنجم برترین داستان ها رو گرفتین، لطفا کس و کونتون رو جمع کنین جایگاه رو خالی کنین شیوا برگشته قراره پنج تا داستان توپ بنویسه 👍👍😁😁
سلام بر نويسنده گرامی
یک چیز برام عجیب بود
مگه سارینا درس نمیخونه، مدرسه نمیره؟
تا ظهر که خوابه و تا شب هم که تدریس خصوصی داره 😐💔
پس زمان مدرسه رفتن چی میشه
و این که به نظرم چنین دختر حشری و همه جنسگرایی که شما گفتین حتما باید دوست ها و پارتنر های زیادی داشته باشه
به نظر من،
البته میدونین، 99%داستان های اینجا تماما باگ هست و مشکل که اصلا مهم نیست برام که چیزی براشون بگم
ولي داستان های پرطرفدار را باید بیشتر نقد کنیم تا عالی تر از قبل بشوند
خیلی زیبا بود.
طولانی بودن متن اصلا به چشم نمیومد چون داستان جذاب بود.
خسته نباشی.
چقدر دلم تنگ شده بود برای داستانهات.
هم خودت عشقی و هم داستانهات.
امروز اومدم و دیدم به به کی داستان نوشته، اونم چی ۲ قسمت. عادیه ذوق مرگ شدم 😏
چقدر خوب تصویر سازی کردی . بوس به ذهن خلاقت 💋 💋 💋
بااینکه باموضوعش که لز بود حال نکردم ولی قلمت مثل همیشه عالیه ولایک تقدیم به شما👍👍👍👍
شیوا خانوم چ داستان و قلم محشری بود
دوستان از داستانای قبلی هم تریف کرده بودن تو کامنتا اونا را از کجا میشه خوند؟
Such a talent in writing an erotic novel!
You’ve got a bright future ahead of you if you keep writing like this dear Shiva.
جالب بود ممنون.
منم واقعا عاشق رابطه عاشقانه ام که دیگه واقعا نیس
مثل همیشه عالی
پر انرژی ادامه بده شیوا جان👌👌👌
واقعا عالی بود
اولین داستان اروتیک جالبی بود که خوندم
واااای شیوا کجایی تو بی معرفت میدونی چقد منتظر داستای محشرت بودم تو معرکه ای حرف نداری👌👌👌👌😍😍😍😍👏👏👏👏💙💙💙💙
خیلی خوب نوشتی،
من خوشم اومد،معلومه آدم با سوادی هستی.
Wow
واقعا فکرنمیکردم بعد این همه تیپینگ در باهر تضاهرات دوباره دست به قلم بشی ولی دمت گرم مرسی که هستی
شیواخانم واقعا لذت بردم و خودم رو بین ساریناوخانم معلم میدیدم برای اولین بار …آهنگ خوب داستانتون خیلی ریتمیک و طبیعی جلورفت .هیچ چیزی زیاد ازحدراجبش صحبت نشد انگار خودتون تجربه کرده باشید وبه رشته تحریر درآورده باشید…بقیش بمونه برابعد…
قرار بود تقدیر یک فرشته و کابوس رو تو ارشیو اضافه کنی چی شد؟
کثافطططط
نخ در بهشت ؟؟؟؟ 😂 😂
عالی بووود
(ادامشو هنوز نخوندم اومدم بابت این ی عبارت فحشت بدم)
تابو مثبتتم تا بدینجا بسیار پسند است شیوا جان ❤️
فک کن پنج و نیم پاشدم فقط ادامشو بخونم برم سرکار
جذاب بود
مثل داستان قبلیت که اون دختره فک کنم سحر اون یکی رو خفت ورده بود تو خوابگاه…
بهترین داستان سکسی کل عمر بود بقیه هم عالیه است
دا هنگ کردم جسارته ولی نخونم بهتره سردرد میشم بخدا😂
Wow shivaaaaaaaaa