پشیمون نیستم (۱)

1400/06/04

یه سال پشت کنکور موندم تا از پزشکی قبول شم،ولی تو جلسه کنکور اونقدر استرس داشتم که هر چی خونده بودم یادم رفت،اون سال قبول نشدم و مجبور شدم برم سربازی.
خدمتو افتادم تو یه پاسگاه دورافتاده تو یکی از شهرهای شمال‌.ولی عشق من به پزشکی بیشتر از اونی بود که ازش دست بکشم، نمیتونستم آینده رو یجور دیگه تصور کنم،حتما باید دکتر میشدم،تو خدمت شروع کردم به درس خوندن،خوشبختانه رئیس پاسگاه آدم خوبی بود،بهم سخت نمیگرفت و وقتشو داشتم درس بخونم،خدا خیرش بده حتی نزاشت منو جای دیگه انتقال بدن،اون سال کنکور دادم و شکر خدا ،دانشگاه تهران قبول شدم،اون روزها بهترین روزهای زندگیم بود.

سه سال از دانشگاه رفتم گذشت و وارد ۲۵سالگی شدم.من تو یه شهرستان نسبتا کوچک،تو یه خانواده چهارنفره مذهبی بزرگ شده بودم،پدر مادرم قرار بود یه سال دیگه برن به حج واجبه،نمیدونم کدوم آخوند بی شرفی به اینا گفته بود اگه میخواین مکه رفتنتون قبول شه، پسرتون که تو سن ازدواجه باید ازدواج کنه.هر چی میگفتم آخه حاجی شدن شما چه ربطی به من داره؟تازه اونم واسه کسی گفتن که توانایی ازدواج داره نه من و شما که زندگی کارمندی معمولی داریم…قبول نکردن که نکردن…
هربار میرفتم شهرستان، سر همین داستان دعوامون میشد.از یه طرفم تا اون سن تا حالا هیچوقت رو حرف پدر مادرم بغیر از چَشم چیزی نگفته بودم.بالاخره مجبور شدم قبول کنم،ولی قرار شد خودم همسر آیندم رو پیدا کنم.
چند هفته ای از این ماجرا گذشت،حال خوشی نداشتم ،هم درس هام رفته رفته سخت تر میشد، هم اینکه یکی باید رو واسه ازدواج پیدا می کردم،اخه من پول درست و حسابی هم نداشتم ؟؟؟درسته آینده خوبی در انتظارم بود ولی اون روزها اگه بابام برام پول نمی فرستاد،پول تاکسی سوارشدنم رو به زور پیدا می کردم،تو نیمکت محوطه دانشگاه نشسته بودم و تو همین فکرا بودم که یه دختر سبزه قدبلند از جلوم رد شد و یه زیر چشمی نگام کرد.وقتی از جلوم رد شد برگشتم نگاش کردم یه باسن بزرگ و تاقچه ای داشت که جلب توجه میکرد،قبلا چند بار دیده بودمش که با یه لکسسوس رفت و آمد میکرد،بعدها فهمیدم دانشجوی تغذیه اس، بهش توجه نمی کردم،منی که موجودی بانکیم آبروی همه ی موجودی های بانکی رو برده بود،چی کار داشتم به همچین دختری آخه…
ولی روزگار چرخید و چرخید ،بعد با چند بار چشم تو چشم شدن و حرف زدن تو دانشکده و کافه و رستوران ما باهم دوست شدیم،شاید اولش از ظاهر مردونه و هیکل درشت و قدبلندم خوشش اومد وبعدا از اخلاق ساده و بی ریام(شایدم اسم دیگه اش پخمگی باشه)نظرشو جلب کرد.
سیما دختر یه مولتی میلیاردر به اسم منوچهر بود که چند تا پاساژ بهش به ارث رسیده بود و با ثروت بادآورده اش، داشت واسه خودش حال میکرد.
چهارماه از آشنایی من و سیما گذشت،خلاصه کنم با هزار تا بدبختی و داستان و مخالفت های خانوادش منو سیما با مهریه ۵۰۰ تا سکه عندالمطالبه نامزد کردیم و من شدم داماد سرخونه یه میلیاردر،البته حماقت کردم،بازم تاکید میکنم حماقت کردم.
سیما فقط یه برادر به اسم افشین داشت که بتازگی با یه دختر خوشگل و مانکی ازدواج کرده بود،پدرزنم بیشتر حساب کتاب و کارا رو سپرده بود به افشین.
از همون اول هیچکدوم چشم دیدن منو نداشتن،ازم خوششون نمیومد،همیشه طعنه و تحقیر.حرف های نیش دار و کنایه ای مادرخانمم رعنا، هیچوقت یادم نمیره.شاید رفتار بد خانواده اش باعث شد رفتارش نسبت به من عوض شه. همه ی اون بی حرمتی ها رو بخاطر سیما تحمل می کردم و امیدم این بود بعد تموم شدن درسم با سیما از ایران بریم ولی اون شب دیگه کامل امیدم به سیما ،از بین رفت…
تو اون شب لعنتی، برادر مادرزنم قرار بود واسه شام مهمون بیاین،ما هم طبق روال دعوت بودیم،از اونجایی که علاقه ای به این مهمونی ها نداشتم،سعی کردم یکم دیر برسم.خونه پدرزنم یه خونه ویلایی دوبلکس بزرگ تو شهرک غرب بود،همه اومده بودن،دایی مهران(برادر مادرخانمم)برعکس خواهرش یه آدم خوش برخورد و مودب بود،وقتی رسیدم خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد،الهام،هم همیشه رفتارش باهام خوب بود،اون شب سیما یه شلوار لگ براق بادمجانی با یه تاپ کوتاه که بند نافش مشخص بود،پوشیده بود،الهام هم یه بلوز مجلسی و یه دامن بلند داشت که ساق پاهای سفید و بلوری ظریفش به چشم میخورد،طبق روال مهمونی های همیشگی اول یکم از آب و هوا صحبت شد،بعد یکم از مسائل سیاسی و وضع بد اقتصادی حرف زدن بعد رفتیم شام خوردیم،کاملا مشخص بود که الهام از یه چیزی ناراحته،یکم که دقت کردم گردنش یکم کبودی داشت که با آرایش کاور کرده بود ولی بازم مشخص بود، تازه مچ دستشم کبود بود طوری که انگار یکی محکم فشار داده،یعنی این افشین نامرد دست بزن داشت؟؟اخه چرا باید یه همچین خانم ناز باشخصیتو کتک زد؟؟!! الهام دختر یه کارخانه دار بود که بعد فوت پدرش،برادر نامردش هر چی داشتن و نداشتن از چنگشون درآورده بود،یه همچین دختری الان افتاده بود گیر یه آدم معتاد بد دهن.
آره یه بار از زبون سیما دررفت که برادرش افتاده تو مواد،ولی چون تازه شروع کرده هنوز از قیافش چیزی مشخص نمیشد.
شام که تموم شد دور هم نشستیم و مثلا گپ میزدیم،اون شب تا اون لحظه تو آرامش بودیم که رعنا شروع کرد،انگار اگه گند نزنه به حالمون، خودش حالش خوب نمیشه
رعنا:راستی اون روز همسایه روبه رویی دیدم،میگفت پدر عروسشون تو آنتالیا یه ویلا داره،یه ماه باهاشون رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت،ماشالا خیلی خوش شانسن اونا…
مطمئنم داشت دروغ میگفت،فقط واسه اینکه حال عروسشو بگیره اینا رو گفت،الهام اون روز ناراحتتر از اونی بود که یه این حرفا کاری داشته باشه،سرشو گرفته بود پایین و با گوشیش ور میرفت،
منوچهر:آره اونا کلا شانسشون خوبه،دو سال پیش یه زمین تو کرج خریدن،الان حتما قیمتش چند برابر شده
دیوث نه اینکه مغازه ها و پاساژهای ارث بابات،چند برابر نشده؟؟؟
وقتی دایی مهران دید،الهام حالش گرفته شده سعی کرد بحثو عوض کنه
دایی مهران:چه خبر آقای دکتر؟؟از کی انترن میشین بسلامتی؟
تا خواستم جوابشو بدم،منوچهر که داشت یه سیب تو دهنش می لومبوند،پرید وسط حرفم
منوچهر: تا دوماد ما بخواد آنترن منترن شه،بعد طرح بره ،چه میدونم چی میگن رزیدنت مزیدنت شه اوووووه پدر ما دراومده
من:خوب پدر جان پزشکی با رشته های دیگه فرق داره
دایی مهران:بله از هر لحاظ فرق داره،مسئولیتشم بیشتره
منوچ(بخدا زورم میاد اسمشو کامل بگم):بابا چه فرقی؟دو تا آسپرین نوشتن که کاری نداره.اون روز معده ام درد می کرد رفتم دکتر،میگه برو آزمایش بده ببینم چی شده؟خوب نمیفهمی چی به چیه برا چی پول ویزیت میگیری؟اول بفرست آزمایش بعد بگو بیا ببینم چی شده؟؟
اینم منطق آقا…(خودتون قضاوت کنین)
خلاصه مهمون ها رفتن،تو چشم های سیما شهوتو خوندم،تنها نکته مثبت این خانواده این بود که گیر نمی دادن شبو باهم نمونید این وحرفا،نزدیک های ساعت ۱ بود که رفتیم اتاق سیما،سیما اتاقش بالا بود و منوچهر اینا پایین می خوابیدن،بنابراین صدامون نباید بهشون میرسید.
حرفاشون خسته م کرده بود،نشسته بودم رو تخت،سیما تاپشو در آورد،زیرش یه سوتین مشکی داشت که نصف سینه هاش توش جا نمیشد.
سیما:چیه ؟چراناراحتی؟
من:یعنی نمیدونی چرا ناراحتم؟
سیما: نه!!
من: اگه راستشو بخوای بدونی حرفای بابا مامانت حالمو گرفته.باور کن دیگه نمیتونم این حرفا رو تحمل کنم
سیما :بیخیال،اینا عادتشونه،تازه مگه چی گفتن
حالشو نداشتم باهاش بحث کنم گفتم: هیچ چی
سیما شلوارشو درآورد،یه شورت سفید تنگ پاش بود که خط کصش زده بود بیرون،وقتی کون خوش فرم گندش رو دیدم کیرم یه تکونی خورد.سیما بدجور حشری بود،چشای مشکیش برق میزد از شهوت.سکس ما در حد ساک زدن و کص لیسی و لاپایی بود،تا حالا نکرده بودمش
اومد کنارم رو تخت نشست و ازم لب گرفت،منم همراهیش کردم،زبونمو مک میزد،عطر تنش بیشتر حشریم کرد،دستمو گذاشتم رو سینه اش سوتینشو باز کنم،که با دستش،دستمو پس زد،منو هل داد رو تخت، دراز کشیدم،اومد وسط پاهام نشست،خیلی سریع کمربند و زیپ شلوارمو باز کرد و کیر شق شدمو درآورد،یه نگاه بهش کرد و یه اوووف گفت،بعد با ولع گذاشت تو دهنش،از پایین به بالا لیس میزد،دوباره سرشو گذاشت تو دهنش مک میزد و کیرمو تو دهنش عقب و جلو میکرد،دستمو گذاشتم رو سرش تا سرعت ساک زدنشو بیشتر کنم،که دوباره دستامو گرفت و تو دستاش نگه داشت،از همون رابطه اولمون همیشه دوست داشت برنامه طبق میل اون پیش بره،این حس سلطه جویانه تو سکس رو تا حدی دوست داشتم،شلوارمو کامل درآورد وتخمامو لیس زد، چقدر این کار لذت داشت…،یهو بلند شد رو تخت وایستاد و شورتشو درآورد،کس لیزر شده و تمیزش رو که دیدم بدتر حشری شدم،معمولا بعد ساک زدنش دراز میکشید و ازم می خواست که کسشو بخورم،ولی این بار به حالتی که دستشویی می کنن اومد نشست رو صورتم،با صدای لرزون و حشری گفت "باید کسمو بخورییی"زبونمو تا اونجا که میشد درآوردم و خودش کسشو رو زبونم میکشید و ناله هاش شروع شد،بعد چوچولشو گذاشت رو زبونم،منم زبونمو روش میچرخوندم و آب کصشو لیس میزدم مزه اش رو دوست داشتم،دیگه کامل نشست رو صورتم،وزن بدنش بهم فشار آورد نمیتونستمم خوب نفس بکشم،بعد سوراخ کونشو گذاشت تو دهنم،واقعا داشتم خفه میشدم،با دستم یکم کونشو از صورتم جدا کردم،گفتم دارم خفه میشم یجوری که انگار دندوناشو بهم چسبونده باشه گفت : خفه شو توله سگ… هر کسی یه فتیش و فانتزی واسه خودش داره،ولی من از این فانتزی های ارباب و برده و b.d.s.m اینا از همون اولش خوشم نمیومد، اگه الان جلوش واینمیستادم معلوم نبود فردا چوب تو کونم کنه شلاقم بزنه…هنوز از حرف های اون شب پدر و مادرش ناراحت بودم،نمیدونم چرا ناخودآگاه قیافه مظلوم و کبودی های الهام اومد جلو چشمم،یجوری که انگار عقده این چند وقت یجا جمع شده باشه با دستام هلش دادم ، افتاد رو تخت،اصلا انتظارشو نداشت، باتعجب نگام کرد،مثل وحشی ها پریدم روش ،به پشت خوابوندمش رو تخت می خواست مقاومت کنه ولی زورشو نداشت. سر کیرمو مالیدم به کسش،چند بار این کارو تکرار کردم شل شد و کسش یکم خیس شد.میخواست اه و ناله رو شروع کنه،ولی یهو با دستمام کونش و تا اونجا که میشد باز کردم و سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش.با لحن التماسی گفت :نکن این کارو نکننن… این اولین بار بود که میدیدم داره زجه میزنه و التماس میکنه ،کیر من دراز نیست فوقش ۱۷،۱۶ سانتی میشه ولی خیلی کلفته،بدون مقدمه آروم سرشو فشار دادم،بخاطر اینکه پدر مادرش صداشو نشنون داد نزد و پتو رو گاز گرفت مثل همه ی وقتایی که خانوادش تحقیرم می کردن و ساکت بود،الانم ساکت بود،سر کیرم رفت توش،داشت آروم گریه میکرد،یکم بیشتر فشار دادم ،دیدم واقعا نمیتونه تحمل کنه دلم براش سوخت درآوردم ،شروع کردم لاپایی زدن،یکی دو دقیقه ادامه دادم،داشت آبم میومد ،آبمو ریختم رو کونش…
بدنم شل شد و تو همون حالت روش خوابیدم،خودشو از زیرم کشید بیرون و فقط همینو گفت: برو گم شو نمی خوام ببینمت
تو اتاقش یه حموم شیشه ای داشت رفت زیر دوش،منم لباسامو پوشیدم،خیلی بی سر و صدا از خونه شون زدم بیرون،یه بسته سیگار خریدم،کلی پیاده راه رفتم،خسته که شدم یه درخت و یه چمن پیدا کردم،یکی دو ساعت تو سکوت شب نشستم تکیه دادم به درخت ،سیگار کشیدم و اتفاق های این چند ماه رو یه بار تو ذهنم مرور کردم .سرم خیلی درد میکرد،یه اسنپ گرفتم،رفتم خوابگاه…
از اون روز به بعد منو سیما فاصله مون از هم بیشتر و بیشتر شد،بااینکه بخاطر اون کارم چند بار معذرت خواهی کردم،ولی بیشتر از اونی که انتظار داشتم کینه به دل گرفته بود،دو تامون میدونستیم که ازدواج ما دیر یا زود به طلاق کشیده میشه ولی هیچ کدوم حرفی از جدایی نمیزدیم.اونم شده بود مثل پدر مادرش،دائم بی پولی منو تو سرم می کوبید،علاوه بر اون از لج من تو سالن دانشکده با همکلاسی های پسرش حرف میزد و بلند بلند میخندید و دائم تو گوشیش بود و چت می کرد.با شناختی که من از شون داشتم،اگه حرف طلاق رو میاوردم وسط،تا قرون آخر مهریه رو ازم میگرفتن که هیچ !!!نفقه و دُنگ چایی که تو خونه شون خورده بودمم حساب میکردن.تنها کاری که به ذهنم میرسید این بود که درسم که تموم شد،برم مناطق محروم کار کنم که پول بیشتری بهم بدن،اونوقت طلاق بگیرم و قسطی مهریه رو بدم،همین به ذهنم میرسید و تا اون موقع باید یجوری با اینا راه کنار میومدم…
یه ماهی گذشت،بابام بنده خدا وام گرفت و یکم گذاشت رو پول وام، یه ۲۰۶ مدل ۹۰ برام خرید،بعضی روزا عصرا میرفتم باهاش اسنپ کار می کردم.رابطه م با سیما یکم بهتر شد.پدرزنم یه ویلا تو کردان داشت که بعضی وقتا با سیما میرفتیم اونجا،از سر و وضع ویلا معلوم بود زیاد بهش نمیرسن و ازش استفاده نمی کنن،سیما برام شرط گذاشته بود که اگه بخواد روابطمون ادامه پیدا کنه باید فانتزی هاشو انجام بده،اینم مجبور شدم قبول کنم.چند وقت یه بار میرفتیم ویلا،رو تخت دراز می کشیدم دستامو می بست ،میومد رو صورتمو کس و کونشو میخوردم،بعد کیرمو میمالید،شق که میشد فشارش میداد و از درد کشیدن من خنده اش میگرفت،بعد می خوابید رو من ،سر کیرمو میمالید به کوسش،معمولا وقتی ارگاسم میشد با ناخن های کاشت شدش،چنگ میزد به بدنم…

روزهای سخت همینجوری داشت سپری میشد،دیگه واقعا خسته شده بودم،اگه پدر و مادرم نبودن تا حالا خودکشی کرده بودم.واقعا این مهریه نقض حقوق بشر علیه مردان هست،که فکر نکنم هیچ جای دنیا اینجوری باشه.این چه قراردادیه که اول زندگی ادمو اسیر می کنن؟؟بگذریم
نزدیک غروب بود،تو خوابگاه داشتم درس میخوندم که یهو دعوا شد،سر و صدا اونقدر زیاد شد که نتونستم درس بخونم اعصابم خورد شد،یادم افتاد کلیدهای ویلا مونده تو جیب شلوارم.کتاب و جزوه هامو برداشتم که برم ویلا،شبم اونجا بمونم.داشتم به ویلا نزدیک میشدم که یه سوناتا خیلی سریع ازم سبقت گرفت،اونقدر سرعتش زیاد بود که وقتی از کنارم رد شد فقط خانم مو بلوندی که بغل دست راننده نشسته بودو یه لحظه دیدم،ماشین وقتی جلوم راه افتاد از چراغ عقب شکسته سمت چپش فهمیدم این ماشینه افشینه،چون از همون روز اول که دیده بودم چراغش شکسته بود،کون گشاد نمیرفتم درست کنه.ولی چیزی که عجیب بود اون زنی که کنارش بود الهام نبود،با یکم فاصله تعقیبش کردم که دیدم ببببلهههه آقا رفت ویلا.بازم قیافه الهام اومد جلو چشام،زن بیچاره چی میکشه از دست این ؟!!! دلم می خواست برم تکه پاره اش کنم،ولی این کار هیچ فایده ای نداشت،باید یه نقشه اساسی می کشیدم،دور زدم و رفتم یه بسته سیگار خریدم و تا ورودی خوابگاه همه شونو تموم کردم…
در کل آدم فضولی نبودم ولی برای نجات خودمم که شده ،باید یه کاری می کردم و از این موقعیت استفاده میکردم
تو نت گشتم و یه دوربین مدار بسته خیلی کوچک که با اینترنت به گوشی وصل میشد و صدام ضبط میکرد پیدا کردم،تقریبا تو این مدت هر چی از اسنپ درآورده بودم،با پولش اون دوربینو خریدم

همین که دوربین دسید دستم کارمو شروع کردم.ساعت ۱۱ شب بود که رسیدم ویلا،ماشینو یکم عقب تر پارک کردم،همه چراغ های ویلا خاموش بود،ولی باید بیشتر احتیاط میکردم،خییییلی آروم و بی سر و صدا ،کلیدو چرخوندم و در و باز کردم،ماشینی تو حیاط نبود،خیالم راحت شد،ریموتو زدم و ماشینو بردم حیاط.ویلا سه تا اتاق داشت که فقط یکیش تخت خواب داشت.دوربینو گذاشتم تو چشم یه عروسک خرسی،عروسک و گذاشتم رو میزی که تو اتاق بود و رفتم…
دوربین من حسگر pir داشت یعنی اگه تو منطقه دیدش،حرکتی انجام میشد،گوشیم آلارم میزد.چهار روز گذشت ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد،مطمئن بودم افشین دوباره با یه زن دیگه میره اونجا،ساعت ۱۲ ظهر بود،کلاس فیزیوپاتولوژی قلب داشتم،که گوشیم یه تکونی خورد،ببببلههههههه یه چیز جلو دوربین حرکت کرده بود،الکی دو تا سرفه کردم و از کلاس زدم بیرون،از همه بیشتر دلم می خواست ببینم اون زنی که افشین بخاطرش به الهام خیانت کرده چجوریه؟ولی چیزی که دیدم رو اصلا انتظارشم نداشتم.اولش خنده ام گرفت…
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد کله کچل منوچهر بود…اره پدرزنم بود که افتاده بود رو یه زن چاق…

ادامه...

نوشته: جبر جغرافیا


👍 62
👎 6
62801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

828240
2021-08-26 01:02:17 +0430 +0430

مهریه از عقد به بعد به گردن داماده . برای نامزدی که صرفا حلقه دست کردنه کسی تعهد مهریه نداره! شما هنوز ازدواج نکرده بودین آقای دکتر!!


828245
2021-08-26 01:12:04 +0430 +0430

Shahx-1
سلطان خان،تو دِه ما بعد عقد،اگه پسر و دختر سر خونه و زندگی خودشون نرن و از هم جدا زندگی کنن،اون دوران رو میگن نامزدی.دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که رسم و رسوم ما فرق داره

8 ❤️

828246
2021-08-26 01:15:33 +0430 +0430

شما نامزد کردی یا عقد کردی!! اگر عقد کردی دیگه نامزد نیستی زنو شوهری!! نامزدی به فاصله بین موافقت پدر عروس با دادن دخترش و مراسم عقد یا عروسی رو میگن!! اون لحظه که عقدش کردی اسمش میره تو شناسنامت دیگه نامزدت نیست میشه همسرت!

4 ❤️

828247
2021-08-26 01:19:04 +0430 +0430

خوب بود فقط من تصورم اینه که وقتی کسی اینقدر باهوش هست که پزشکی دانشگاه تهران قبول میشه، ازدواج عاقلانه کنه و حسابی در مورد خونواده ی دختر تحقیق کنه بعد ازدواج…

ولی در کل به نظرم روان و تقریبا باور پذیر نوشتین :)

1 ❤️

828251
2021-08-26 01:32:45 +0430 +0430

Negar93
به نکته ی جالبی توجه کردین،کسی که استعداد درس خوندن یا هر توانایی دیگه ای داره،الزاما نباید تو زندگی مشترکش هم موفق باشه،چنانکه خیلی از ورزشکارها و سلبریتی ها وسیاستمدارهای معروف زندگی های خوبی ندارن.شخصیت اول این داستان تو یه خانواده مذهبی نسبتا کم درآمد تو یه شهرستان کوچک بزرگ شده،اینجور افراد،در این سن چون تجربه و مهارت کافی ارتباط با جنس مخالف ندارن،راحت تحت تاثیر قرار میگیرن.
ممنونم از توجهی که به داستانم داشتید😊🙏

6 ❤️

828253
2021-08-26 01:35:03 +0430 +0430

Shahx-1
همین که جنابعالی فقط این ایراد جزئی رو از نوشته من گرفتین،خودش دلگرمی بزرگیه برای من
ممنون از توجه شما

2 ❤️

828261
2021-08-26 02:12:13 +0430 +0430

نه داداشم داستان های من واقعی نیستن.البته همه مون تو زندگی روزمره خودمون اتفاق های نظیر این داستان رو شاهدیم.حتما پسری که سه سال کنکور داده تا رشته مورد علاقه اش قبول شه تو زندگیمون بوده.حتما پسری که از خانواده متوسط بوده و داماد خانواده مولتی میلیاردر شده رو دیدیم.یا خیانت مرد های متاهل،همینطور کار گذاشتن دوربین و… من سعی کردم این اتفاق ها رو بهم ربط بدم و تبدیل به داستانش کنم
من قبلا یه داستان دیگه به اسم" فاحشه بودم،هرزه شدم"تو این سایت نوشتم.ممنون میشم نظرتون رو در مورد اون داستان هم بدونم❤❤

4 ❤️

828262
2021-08-26 02:21:20 +0430 +0430

بله درسته. تا حدی قابل باور هست 🌷🌷

1 ❤️

828264
2021-08-26 02:24:30 +0430 +0430

ابن کصشرا رو بیخیال،آخرش بابت حاجی شد؟😂😂😂

1 ❤️

828269
2021-08-26 03:20:15 +0430 +0430

بقیشم بزار خب

2 ❤️

828271
2021-08-26 03:57:28 +0430 +0430

“نزاشت” نه نذاشت
“مهریه ۵۰۰ تا سکه عندالمطالبه” مهریه همیشه عندالمطالبه است

0 ❤️

828275
2021-08-26 04:25:37 +0430 +0430

یه نوع دیگه مهریه هست میگن عندالاسطاعه،که کلا پیچوندنه

2 ❤️

828282
2021-08-26 06:49:05 +0430 +0430

داستان خوبیه اما نویسنده دید و ایده‌ی کاملی از جامعه‌ی پزشکی نداره چون کلاً این قشر همیشه غرور خیلی بالایی دارن ضمن اینکه افرادی هم که باهاشون در ارتباطن هم خود کم بینی خیلی زیادی دارن حتی اگه پولدار باشن در ضمن در جواب اون عزیزی که گفتن کسی که دکتره حتماً باهوشه و نباید اینطور ازدواج کنه اولاً تمام پزشکها باهوش نیستن ثانیاً اکثرشون به خاطر درس خوندن خیلی زیاد انسانهای تک بعدی هستن و به هیچ وجه هوش اجتماعی و هوش هیجانی ندارن و اتفاقاً اکثراً ازدواجهای ناموفقی دارن. جامعه‌ی پزشکی اکثراً به دو صورت ازدواج میکنن: پزشک آقا یا با پزشک خانم ازدواج میکنه یا با خانم خیلی خوشگل و پزشک خانم یا با پزشک آقا ازدواج میکنه یا با آقای خیلی پولدار. خیلی کم دیدم خارج از این حالات ازدواج کنن و خیلی کم دیدم ازدواج‌های موفقی داشته باشن

2 ❤️

828283
2021-08-26 06:50:37 +0430 +0430

یه سال پشت کنکور موندم تا از پزشکی قبول شم
و
سه سال از دانشگاه رفتم گذشت
خب، همین دیگه!
انقدر ارزش قائل نشدی که نوشته‌ت رو یه‌بار، فقط یه‌بار بازخونی کنی.
از این‌که ادامه ندادم پشیمون نیستم

3 ❤️

828285
2021-08-26 06:59:58 +0430 +0430

واقعاً موافقم که مهریه نقض حقوق آقایانِ…
همونطور که حق طلاق و شروط ضمن عقدم خودکار برای آقایانه…
و هیچ کدوم این موارد عادلانه نیستن…

4 ❤️

828287
2021-08-26 07:27:51 +0430 +0430

سلام منتظر ادامش هستم

1 ❤️

828308
2021-08-26 12:10:03 +0430 +0430

نیم خط اول را خوندم فهمیدم اصلا سواد نداری ، از پزشکی قبول شم ؟ یا در پزشکی قبول بشم ؟

1 ❤️

828316
2021-08-26 13:36:09 +0430 +0430

پسر مطیع
ممنون بابت نظرتون
خدمتتون عرض کنم،دیدگاه شما نسبت به جامعه پزشکی کاملا رو کامل قبول می کنم،پزشک جماعت چون از طرف مردم مورد احترام قرار میگیرن دچار غرور میشن.ولی نقش اول داستان ما،یجورایی گیر افتاده،بخاطر ترس از به اجرا گذاشتن مهریه و عدم‌توانایی پرداخت،مجبور شده غرورش رو بشکنه و فعلا مطیع خانواده همسر و خود همسرش باشه.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم که داستان لو میره😉

1 ❤️

828319
2021-08-26 13:44:47 +0430 +0430

لاکغلطگیر
آقا یا خانم لا غلط گیر.یکی از بزرگترین درد های مردم جامعه ما اینه ،ایراد بزرگ خودمون رو نمیبینم و دنبال این هستیم که از یکی دیگه ایراد بگیریم.اینجوری راحت میشیم.من به زبون محاوره ای می نویسم.نامه اداری نیست که جمله بندی و دقیق بنویسم کخ مخاطب خسته شه
در ضمن شما اول برو اسم پروفایلتو جدا جدا بنویس بعد بیا ایراد پیدا کن
در آخرم من از آدم هایی که وسط حرف زدنم یهو جمله منو قطع کنن و حرف بزنن .دیگه حرف نمیزنم.چون این آدم وقتی جمله منو کامل نشنیده پس جوابی که میدن نباید باارزش باشه.شما وقتی داستان منو کامل نخوندی،نظر دادنت در مورد منو و نوشته من اصلا مهم نیست.

0 ❤️

828320
2021-08-26 13:50:01 +0430 +0430

Masod66hot

اگر میخواستم ایراد بگیرم خیلی جا داشت مثلا کسی که دوسال تو خونه خودشون نشسته درس خونده اصلا قبول نشده! بعد وسط سربازی با وجود مسئولیت هاش به عنوان سرباز که طبیعتا وقت کمتری برای درس خوندن داشته قبول شده اونم پزشکی دانشگاه تهران!! سخت ترین رشته در سخت ترین جا!! خود این سه تا کتاب توهین به شعور خواننده بود!!

پیرو نوشته ات در مورد کامنت لاک غلط گیر: پس نظر خودتم در مورد نوشته من (پس کوچه های…) دوزار ارزش نداره چون طبق فرموده خودتون یه پاراگرافشو بیشتر نخوندین!! 😁

3 ❤️

828332
2021-08-26 14:47:08 +0430 +0430

Shahx-1
از علم منطق خبری داشته باشید،یه روشی هست برتی اثبات اینکه یه حرف یا قضییه ای نادرسته.بهش میگن مثال نقض
یعنی چی؟یعنی شما یه مطلبی بگو،اگه یه مثالی باشه که خلاف اون قضییه باشه،اون مطلب ارزشی نداره
آقای دکتر رضا سالاری برازجان،زمانی که سرباز بودن کنکور تجربی دادن با رتبه زیر ۳۰۰ قبول شدن.(میتونین از نت پیدا کنید)
این یعنی میشه تو سربازی درس خوند و قبول شد
ضمنا من خودم تو خدمت افتادم به یه پاسگاه دورافتاده،یه سال قبل ما همین اتفاق افتاده بود که یه نفر همونجا با درس خوندن پزشکی قبول شده بود.چون پاسگاهی که گفتم جای خیلی پرتی بود،کار خاصی نداشتیم
خوبه تو داستان گفتم نفر اول داستان،خیلی انگیزه داشت،رئیس پاسگاه هم بهش سخت نگرفت که بتونه درس بخونه…
به قول مهران مدیری وقتی یه موضوعی رو نمیتونین درک کنید،حداقل در موردش نظر ندین🙂😉

0 ❤️

828334
2021-08-26 15:02:32 +0430 +0430

این دو تا مثال شما قبلش دو سال در آسایش خونه خودشون نشسته بودن درس خونده بودن هیچ جا قبول نشده بودن بعد وسط خدمت یهو سربازی قبول شدن؟؟؟ یا شما فقط رو قسمت سربازیش تمرکز کردین؟؟ هرچقدر هم افسر نگهبان هوای ادمو داشته باشه هرگز نمیاد یه اتاق شخصی بهت بده بگه هیچ کاری انجام نده نه صبحگاه نه شامگاه نه پست دادن نه نظافت نه…فقط بشین اونجا درس بخون!! کارایی که هیچ کدومشو شخص اول داستان شما تو خونشون انجام نمیداده بازم هیچ جا قبول نشده!! در مورد همخدمتی شما سرباز شدن ضریب هوش کسی رو بالا نمیبره . این نفر حتما قبلش دو سال تو خونه خودشون در جا نزده بودن قبول نشن بعد بیان سر بازی !! اونجا مرور کردن دوباره کنکور دادن! یه جا قبول شدن. درضمن هر سال به تعداد داوطلبین کنکور اضافه میشه یعنی رقابت نسبت به پارسال سخت تره!!شاید جایی قبول بشن ولی پزشکی دانشگاه تهران مختص نخبه ها و شاگرد اولای رتبه تک و دو رقمیه!!

2 ❤️

828335
2021-08-26 15:12:43 +0430 +0430

میشه گفت داستان قابل قبولی بود ولی هنوز جای پیشرفت دارید، فقط نکته اول اینکه وقتی یه شخصیت وارد داستان میکنید، درست معرفی کنید، یه دفعه الها وارد ماجرا شد، تا چند خط پایین تر من متوجه نشدم الهام کیه،
نکته دوم اینکه اول منوچهر رو به اسم پدر دختر معرفی کردین، قبول، ولی مدام من درگیر افشین و منوچهر بودم( همش فکر میکردم اسم افشین رو اشتباهی منوچهر نوشتین) پس اول ورود شخصیت ها به داستان، اگه شخص رو کامل معرفی کنید عالی میشه،
ایشالله داستانهای بهتری از شما ببینیم
موفق باشید

3 ❤️

828348
2021-08-26 19:19:15 +0430 +0430

داستان روان و خوب و باور پذیری بود. البته یه ویرایش جزئی لازم داشت.
فقط نکنه ای که باورش سخته بابت دوربین بود. دوربینی که انقدر کوچیک باشه که تو چشم عروسک جا بشه و بصورت بی سیم ارسال تصویر بکنه، میشه دوربین جاسوسی. که خب دوربین جاسوسی هم اولا جایی گیر نمیاد. و اگر هم بیاد دیگه بصورت فروش اینترنتی نیست.
در کل داستان خوب و دارای پیام هست.

1 ❤️

828350
2021-08-26 20:06:39 +0430 +0430

چون اولاش شخصیتها یهو وارد داستان شدن و من خودم کمی بی حوصله هستم نتونستم بخونم.لایک میکنم چون کاربرای اصلی لایک کردن…براشون ادامه بده…تو میتونی 🌹👍

1 ❤️

828363
2021-08-26 22:18:55 +0430 +0430

قشنگ بود و خیلی خوب تونستی حستو منتقل کنی،امیدوارم نا امید نشی و ادامشو بزاری

1 ❤️

828372
2021-08-26 23:37:22 +0430 +0430

بند ناف کجا میشع :)

2 ❤️

828377
2021-08-26 23:50:02 +0430 +0430

هیکل مانکی، یعنی هیکل الهام مثل میمون بود؟

1 ❤️

828428
2021-08-27 02:47:11 +0430 +0430

کاربره عزیزkgb49 احساسم میگه از اون دسته از آدمایی که خودشون رو علامه دهر میدونن و درمورده همه چیز حتی بحثهای مهم علمی هم نظر میدن و فکر میکنن حرفشون کاملا درسته.
این بنده خدا داره میگه نوشتم داستانه و واقعیت نیست ولی زیاد هم فانتزیش نمیکنه که کاملا قابله باور باشه.
اجازه بدین داستانشو خودش ادامه بدین ایده هاتون رو بذارید برای داستانهای خودتون

1 ❤️

828686
2021-08-28 16:11:30 +0430 +0430

زودتر باقیشو بنویس بچه گدا وگرنه فحش بارونت میکنیم

1 ❤️

829013
2021-08-30 12:23:44 +0430 +0430

راستش اون قسمتی که گفتی قبل رفتن به مکه پسری که تو سن ازدواجه باید ازدواج کنه رو درک میکنم چون ما خودمان هم این رسم مسخره رو داریم

1 ❤️