با صدای باران از خواب پریدم. با یک لحن مودبانه گفت: معذرت میخوام، نمیخواستم بیدارت کنم. اما آقا داریوش چند باره که داره با گوشی تو تماس میگیره. روم نشد جواب بدم.
سرم سنگین بود و دوست نداشتم بیدار بشم. چشمهام رو بستم و گفتم: جواب بده باران. بگو پریسا خوابه.
باران کمی مکث کرد و گوشیام رو برداشت و جواب داد. از صحبتهاش فهمیدم که داریوش دلواپس شده. باران بعد از قطع کردن تماس؛ گفت: حالت خوبه؟
با صدای خوابآلود گفتم: نه خوب نیستم. دلم خواب میخواد. چند روزه خواب درست حسابی نداشتم.
باران دوباره کمی مکث کرد و گفت: با آقا داریوش قهر کردی؟
+نمیدونم، مطمئن نیستم.
-فکر میکردم هیچ وقت قهر نمیکنین.
+همه گاهی قهر میکنن. مهم بعدشه که جنبه داشته باشن.
-امروز توی کلاس حدس زدم که یک اتفاقی افتاده. اصلا تمرکز نداشتی. خیلی خوشحالم که ازت خواستم بیایی اینجا.
+منم که خوابم رو آوردم اینجا. نفهمیدم کِی خوابم برد.
-یک لحظه رفتم تو آشپزخونه. وقتی برگشتم، بیهوش بودی. اینجا رو کاناپه اذیت میشی. تو اتاق بخواب.
+بعضیا خوششون نمیاد کَسی تو اتاق خوابشون بره.
-من و کارن از این اخلاقا نداریم.
+راستی، کارن کِی میاد؟
-بهش گفتم ناهار رو همون مغازه بخوره و ظهر نیاد.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: وا این چه کاری بود؟
-خواستم تو راحت باشی.
+به طفلک گفتی نیاد تا من راحت باشم؟! بهش زنگ بزن و بگو بیاد.
-باشه هر چی تو بگی. اصلا به کارن میگم برای ما هم ناهار بگیره.
ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم. زیرش یه تاپ و شلوار غواصی مشکی پوشیده بودم. رفتم توی اتاق خوابشون و ولو شدم روی تخت. همچنان دوست داشتم بخوابم. باران وارد اتاق شد. سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: میشه لطفا اتاق رو تاریک کنی؟
باران پرده اتاق رو کشید. خواست بره که گفتم: یکمی پیشم باش.
درِ اتاق رو بست. به پهلو و رو به روی من خوابید و گفت: کمکی از دست من بر میاد؟
میدونستم که چشمهام خمار خوابه و حتی لحن صدام هم تغییر کرده. به باران نگاه کردم و گفتم: چطوری مخت رو زد؟ سخته باورش که کَسی بتونه مخ زنی مثل تو رو بزنه.
باران از سوالم جا خورد. مثل همیشه، صورتش خیلی سریع قرمز شد و گفت: نفهمیدم چی شد. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که قراره کارمون به کجا بکشه. بهترین و نزدیکترین دوست کارن بود و خب منم مثل برادرم دوستش داشتم. فکر کنم اونم هیچ برنامهریزی نداشت که مخ من رو بزنه. به مرور با همدیگه صمیمی شدیم. تا اینکه…
با بیحالی تمام لبخند زدم و گفتم: چیه روت نمیشه بگی؟
باران آب دهنش رو قورت داد و گفت: داخل حموم بودم. خبر نداشتم که دوست کارن اومده. درِ حموم خونه قبلیمون دقیقا رو به هال بود. فکر کردم حوله رو با خودم بردم. اما وقتی خواستم خودم رو خشک کنم، فهمیدم فراموش کردم. درِ حموم رو باز کردم تا از کارن بخوام تا برام حوله بیاره. دوستش دقیقا جلوم بود. چند لحظه قفل شدم و سریع درِ حموم رو بستم. مطمئن بودم که دوست کارن برای چند لحظه، بدن لُخت من رو دیده. حتی روم نمیشد از حموم بیام بیرون.
+و از اون روز همه چی بین تو و دوست کارن تغییر کرد.
-آره دقیقا. اولش فقط نگاهش عوض شد. گاهی به چهرهام زل میزد. احساس میکردم که با نگاه به چهرهام، داره لحظهای رو تصور میکنه که من رو لُخت دیده. گاهی از نگاهش فرار میکردم. اما گاهی باهاش چشم تو چشم میشدم. هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر از خودم بدم میاومد. چون به نگاههای دوست کارن عادت کرده بودم و دیگه باهاش مشکلی نداشتم! دوست کارن انگار فهمیده بود. کم کم لحن حرف زدنش هم تغییر کرد. مهربونتر شد. همهاش بهم توجه میکرد و بیشتر با هم صمیمی شدیم. بیشتر از یک خواهر و برادر.
دست باران رو گرفتم توی دستم. دستش عرق کرده بود. همچنان صدام خوابآلود بود و گفتم: خب بعدش؟
انگار باران خجالت میکشید تا جریان رو بگه. برای چندمین بار آب دهنش رو قورت داد. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: اون شب نفهمیدم چی شد.
دستش رو رها کردم. با پشت انگشتهام، یک قطره اشکِ روی گونهاش رو پاک کردم و گفتم: بگو خجالت نکش. تا در موردش حرف نزنی، سبک نمیشی.
بغضش رو قورت داد و گفت: چند شب مونده به عید بود و کارن بیشتر از روال عادی، توی مغازه میموند. حوصلهام تو خونه سر رفت. زنگ زدم به کارن تا برم پیشش و شام بریم رستوران. کارن قبول کرد. قرار شد که دوستش بیاد دنبالم تا با هم بریم.
باران دوباره متوقف شد. چهره معصوم و خجالتزدهاش، اینقدر سکسی شده بود که خواب کامل از سرم پرید. احساس کردم ترشح کُسم زیاد شده. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. موهای باران رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: خب بعدش؟
یک قطره اشک دیگه روی گونهاش سرازیر شد و گفت: از دوست کارن خواستم که منتظر باشه تا من لباسم رو عوض کنم. اما همینکه لُخت شدم، وارد اتاق شد.
اشکهای باران، کامل جاری شد و گفت: میتونستم جیغ بزنم و از اتاق پرتش کنم بیرون. اما انگار دوست داشتم که دوباره بدن لُخت من رو ببینه. اومد سمتم و بهم گفت عاشقمه. بغلم کرد و لبهام رو بوسید.
باران دوباره متوقف شد. مطمئن بودم که جزئیتر از این نمیتونه توضیح بده. دوباره اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: چند بار باهاش بودی؟
-هفت بار و هر بار بیشتر عذاب وجدان داشتم. آخرش هم نتونستم تحمل کنم و باهاش به هم زدم.
+الان کجاست؟ دوستیاش با کارن هم تموم شد؟
-نه هنوز هست.
کمی تعجب کردم و گفتم: وای چه سخت و پیچیده. دیگه سعی نکرد بیاد سمتت؟ یا ازت سوء استفاده کنه؟
-نه، وقتی دید که واقعا پشیمونم و دارم عذاب میکشم، اونم کشید کنار. حتی حس کردم اونم پشیمونه و دچار عذاب وجدان شده. از آخرین باری که با هم بودیم، یک سال میگذره.
+الان که باهاش رو به رو میشی، چه حسی داری؟
باران سکوت کرد و جوابی نداد. میدونستم چی تو سرش میگذره. توی دلم لبخند پیروزمندانهای زدم. انگشتهام رو به آرومی کشیدم روی بازوی نسبتا ظریفش و گفتم: قسمتی از وجودت درگیر حس گناه و عذاب وجدانه و قسمت دیگهات، با دیدنش تحریک میشه و دوست داره که دوباره تجربهاش کنه.
اشکهای باران دوباره جاری شد و گریهاش گرفت. بغلش کردم و گفتم: قربون دل صاف و سادهات برم. تو هرزه نیستی گلم. بهت قول میدم توی این جریان، حتی یک درصد هم مقصر نبودی. تو فقط دنبال غریزهات رفتی. دوست کارن هم اگه آدم نامردی بود به این راحتی ازت جدا نمیشد. شما تو اون لحظه به همدیگه نیاز داشتین. تو حق نداری خودت رو مجازات کنی. الان هم پاشو به کارن زنگ بزن. امروز صبحونه نخوردم و حسابی گشنمه.
بعد از اینکه باران از اتاق بیرون رفت، زنگ زدم به داریوش. سلام کردم و گفتم: زنگ زده بودی، کارم داشتی؟
-از صبح که رفتی کلاس، خبری ازت نشد.
+باران ازم خواس برم خونهاش. فراموش کردم بهت خبر بدم.
-حالت خوبه؟
+فکر کنم آره.
-با باران تا کجا پیش رفتی؟
+بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
-چطور؟
+باران جزئیات خیانت به شوهرش رو برام تعریف کرد. از حرفهاش، یک حدس مهم میزنم.
-چه حدسی؟
+باران با دوست شوهرش ریخته رو هم. یک حسی بهم میگه که دوست شوهرش با هماهنگی شوهرش مخ باران رو زده.
-مطمئنی؟!
+نه خیلی. اما حدس میزنم همینطور باشه. دوست کارن موفق شده جوری برای باران نقش بازی کنه که انگار اونم اسیر شهوت و عاطفه شده و حتی پشیمونه.
-اگه اینطور باشه، کارن خیلی زرنگتر از اونیه که نشون میده.
+آره قطعا. این مورد رو حتی به غریبههایی که باهاشون چَت میکرده هم نگفته.
-جریان داره جالب میشه.
+الان باید چیکار کنیم؟
-روال خودمون رو ادامه میدیم. طبیعی رفتار کن و درباره این مورد با هیچ کَسی حرف نزن. گرفتن عکس مخفی از یک طرف و این حرکت هم از یک طرف. اصلا معلوم نیست اگه باران این موارد رو بفهمه، چه واکنشی داشته باشه. امروز بهشون تاکید کن که برنامه سفر قطعیه. همون ویلای مجهز رامسر که دربارهاش گفته بودم جور شد. چون هوا گرمه، همهاش باید توی ویلا باشیم. اینطوری کلی فرصت داریم.
+اوکی همین کار رو میکنم.
بعد از قطع کردن گوشی، چشمهام رو بستم. از لحظهای که عسل من رو از خونه بیرون کرد و خودش با عراقیها تنها شد، دیگه ندیدمش. چند بار بهش زنگ زدم اما با بیحالی جواب داد. مطمئن بودم که شرایط جسمی و روانی خوبی نداره. داریوش همچنان معتقد بود که منطقیترین کار ممکن رو کرده. بقیه و حتی سیما هم از داریوش حمایت کامل کردن. انگار فقط من بودم که فکر میکردم برای تنبیه عسل، زیادهروی کردیم. در هر حالتی نمیتونستم این موضوع رو کش بدم. باید فراموش میکردم و بهترین راه این بود که خودم رو سرگرم پروژه باران و کارن کنم. دو تا نقشه جدید تو ذهنم داشتم. اول اینکه با کارن تنها بشم و بهش بگم که همه چی رو میدونم. اینطوری، کامل میاومد طرف ما و با همکاری هم، باران رو میآوردیم توی راه. اما این نقشه یک ایراد بزرگ داشت. داریوش تاکید کرده بود که هیچ کَسی نباید از پشت پرده سایت با خبر بشه. یعنی نباید بفهمه که ما پشت سایت هستیم. در مورد زنی که دوست داشت جلوی شوهرش بهش تجاوز بشه، داریوش گفته بود: اگه شوهره خام شد و اومد توی راه، فقط بهش میگیم که مانی اتفاقی توی اینترنت با زنش دوست شده و برای این نقشه همکاری کرده. هیچ کدومشون نباید بفهمن که از قبل تحت نظر بودن و این یک تصمیم قبلی و جمعی بوده.
غرق افکار خودم بودم که با صدای باران به خودم اومدم. انگار به خاطر حرف زدن با من، سبکتر شده بود. به من نگاه کرد و گفت: کارن میگه کباب بگیره یا مرغ؟
نشستم و گفتم: جفتش رو دوست دارم.
-میتونی بخوابی. کارن زودتر از دو ساعت دیگه نمیاد.
ایستادم و گفتم: اجازه هست لُخت بخوابم؟ اصلا عادت ندارم با لباس بخوابم.
باران کمی از حرفم جا خورد و گفت: هر جور راحتی.
تاپ و شلوارم رو درآوردم. باران هیچ وقت من رو با شورت و سوتین ندیده بود. اومد سمتم. لباسهام رو از توی دستم گرفت و گفت: آویزون میکنم روی جالباسی گوشه اتاق.
دوباره خوابیدم روی تخت و رفتم زیر پتو و چشمهام رو بستم. همچنان ذهنم درگیر عسل بود که خوابم برد.
موقع ناهار، چند بار با کارن چشم تو چشم شدم. من و داریوش مطمئن شده بودیم که کارن از هیزی روی زنش لذت میبره اما هنوز نمیدونستیم که خودش هم روی زنهای دیگه، آدم هیزی هست یا نه؟ یا شاید در این مورد خیلی محتاط رفتار میکرد و توی اولویتش نبود. تصمیم گرفتم هر طور شده امتحانش کنم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: خب بچهها برنامه سفر قطعیه دیگه؟
کارن و باران چند لحظه به هم نگاه کردن و کارن گفت: آره حتما.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: داریوش یه ویلای تفریحی توی رامسر جور کرده. فکر کنم برای همهمون خوب باشه که چند روز استراحت و تفریح کنیم.
کارن گفت: آره موافقم. من که واقعا نیاز به استراحت دارم.
رو به کارن گفتم: تو مغازهات، لباس تو خونهای با کیفیت هم داری؟
کارن گفت: بیشتر تو کار لباس اسپرتیم. اما خب چند مدل شلوارک لی داریم که به درد پوشیدن تو خونه هم میخوره.
باران گفت: تیشرتهاشون هم خیلی متنوع و خوشگله.
رو به کارن گفتم: پس لازم شد بیام پیشت.
باران گفت: همین امروز با هم بریم.
میخواستم تنها برم و به باران گفتم: امروز باید برم خونه. برنامه سفر برای سه روز دیگه است. قراره پنج روز اونجا باشیم. برنامهریزی کن که هر چی لازمه با خودت بیاری. نیازی به پخت و پز هم نداریم. غذا رو کلا از بیرون سفارش میدیم. در ضمن هزینه کل سفر با ماست.
کارن خیلی سریع گفت: این طوری نه.
اخم کردم و گفتم: ما پیشنهاد دادیم، فکر هزینهاش هم کردیم. مخالفت ممنوع که داریوش ناراحت میشه.
باران احساساتی شد و گفت: ایشالله همیشه تو و آقا داریوش خوشبخت باشین. خیلی خوشحالم که باهاتون دوست شدیم.
لبخند مهربونی زدم و گفتم: ما هم خوشحالیم. فردا اطراف بوتیک کارن کار دارم. اگه وقتم زیاد بود به تو هم میگم بیایی تا با هم بریم پیشش. اگه نه که خودم تنها میرم.
باران گفت: عزیزم خودت رو معطل من نکن. جنسهای بوتیک کارن واقعا متنوع و جذابه.
یک تاپ مغز پستهای و یک مانتوی کوتاه جلو باز همراه با یک شلوار جذب کشی سفید پوشیدم. عمدا زیرش شورت پام نکردم تا خط کُسم مشخص بشه. یک عطر مست کننده هم زده بودم. وقتی وارد مغازه کارن شدم دو تا مشتری دیگه هم داشت اما به گرمی با من احوالپرسی کرد. درجا یاد جمله داریوش افتادم. شب قبل بهم گفته بود: به احتمال زیاد وقتی که باهات تنها بشه، رفتارش تغییر کنه.
پیشبینی داریوش درست از آب در اومد. کارنِ بدون باران، در برابر من، یک آدم دیگه بود! بعد از رفتن مشتریهاش یک نگاه سریع به سر تا پام کرد و گفت: منور کردین پریسا خانم. خیلی خوش اومدین. افتخار دادین.
خودم رو کمی لوس گرفتم و گفتم: افتخار از ماست.
کارن یک بار دیگه به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: در خدمتم، کل مغازه دربست در اختیار شما.
هیجان و لذت درونم اوج گرفت. لاس زدن با کارن و اینکه اجازه بدم اونم باهام لاس بزنه، لذت بیشتری از لاس زدن با باران داشت. لحنم رو ملیح کردم و گفتم: برای تو خونه، چند دست لباس شیک میخوام. گفته بودی شلوارک لی داری.
-بله حتما. البته تو جنسهامون نگاه کردم. چند مدل شلوارک کتان هم داریم. الان همه نمونههاش رو براتون میارم.
کارن تمام شلوارکهای لی و کتان رو گذاشت روی میز شیشهای جلوش. از یک شلوارک لی سرمهای طرح دار بالا زانو خوشم اومد و گفتم: میتونم پرو کنم؟
-بله حتما.
کیفم رو دادم به کارن و گفتم: پس لطفا کیفم رو برام نگه دار.
شلوارک رو برداشتم و رفتم توی اتاق پرو. مانتو و شلوارم رو درآوردم. شلوارک رو پام کردم. فیت بدنم بود و خیلی بهم میاومد. از همه مهمتر این بود که توی این شلوارک هم، خط کُسم معلوم بود. کارن رو صداش کردم و گفتم: آقا کارن فکر کنم کمرش از پشت چین داره. میشه لطفا شما هم چک کنی.
کارن گفت: چشم حتما.
وقتی درِ اتاق پرو رو کامل باز کردم، چهره کارن تغییر کرد. دیگه باید بهش ثابت میشد که من سرتاپا چراغ سبزم. نمیتونست نگاهش رو از خط کُسم و رون پاهام بگیره. به روی خودم نیاوردم. پشتم رو کردم و گفتم: کمرش از پشت چین داره؟
کارن کمی به تته پته افتاد و گفت: نه خیلی خوب وایستاده.
برگشتم و گفتم: پس این رو بر میدارم. لطفا اون شلوارک کتان یشمی هم بیار تا تست کنم.
درِ اتاق پرو رو بستم و شلوارک سرمهای رو درآوردم. وقتی کارن برگشت، در رو نیملا کردم و شلوارک کتان رو ازش گرفتم. قطعا کارن فهمیده بود که شورت پام نیست و حتما لحظهای که داشت شلوارک کتان رو بهم میداد، تصور کرد که پایین تنهام کامل لُخته.
از شلوارک کتان یشمی هم خوشم اومد. بعدش از کارن خواستم برام چند تا تیشرت بیاره تا جلوم نگه دارم و ببینم بهم میاد یا نه. باران راست میگفت. تیشرتهای اسپرت و زنانه شیکی داشت. خیلی خوب میتونستم حدس بزنم که کارن هر بار با دادن یک لباس جدید به من، چه حال و روزی پیدا میکنه. دو تا تیشرت هم انتخاب کردم. لباس خودم رو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون. لبخند زنان به کارن گفتم: خب لباس راحتی من برای مسافرت جور شد. این تنها دغدغهام برای این سفر بود.
کارن دوباره به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: تا باشه از این دغدغهها.
بعد کیفم رو داد بهم. و مشغول تا کردن لباسهایی شد که انتخاب کردم. همینکه کیف پولم رو از توی کیفم درآودم، با یک لحن جدی گفت: حتی بهش فکر هم نکنین.
+حساب حسابه، کاکا برادر.
-میخواین باران منو بکشه؟
از رفتار و لحنش فهمیدم که تعارف نمیکنه و تصمیم قطعی گرفته تا ازم پول نگیره. لبخند زدم و گفتم: مرسی، ایشالله جبران کنم.
کارن لباسها رو داخل یک پلاستیک گذاشت. پلاستیک رو داد به دستم و گفت: شما از قبل جبران کردی.
پلاستیک رو از دست کارن گرفتم. عمدا انگشتهاش رو لمس کردم و گفتم: فردا باهاتون تماس میگیرم تا آخرین هماهنگیهای سفر رو بکنیم. به باران جون سلام برسون.
+بزرگیتون رو میرسونم. شما هم به آقا داریوش سلام برسون.
-چشم، حتما. فعلا خدافظ.
از مغازه کارن خارج شدم. گوشیام رو از توی کیفم درآوردم و به داریوش پیام دادم: به قول عسل، پرتابم از سه امتیاز هم بیشتر ارزش داشت. در ضمن، امروز قبل از اینکه بیام پیش کارن، از شیوه عسل استفاده کردم و باران اصلا شک نکرد.
پیام رو برای داریوش ارسال کردم. بعدش به پیامی که چند ساعت قبل به باران داده بودم، نگاه کردم. براش نوشته بودم: سلام عزیزم. یک موضوعی هست که حقیقتش روم نشد حضوری مطرح کنم. میخواستم ازت بپرسم توی مسافرت و جلوی شوهرت تا چه حد میتونم راحت لباس بپوشم. آخه قبلا جلوی شوهر یکی از دوستهام با شلوارک بودم، بعدش دوستم کلی داستان درست کرد. الان هم صلاح دیدم نظر تو رو بپرسم.
باران در جوابم نوشته بود: خدا مرگم بده پریسا جون. من غلط بکنم توی لباس پوشیدن تو دخالت کنم و حرفی بزنم. تو دوست خوب منی. دیوونهام مگه که اینقدر احمقانه فکر کنم؟ اصلا با هم ست میکنیم. جفتمون شلوارکی میگردیم. سفر و تفریحه دیگه.
لبخند رضایتی زدم و گوشیام رو گذاشتم توی کیفم. اینکه همه چی تحت کنترلم بود، حس ناب و لذتبخشی بهم میداد.
وقتی وارد خونه شدم و نگاهم به عسل افتاد، همه چی درباره کارن و باران یادم رفت. با قدمهای سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم. عسل هم من رو بغل کرد. لحظهای که اجازه نداد تا عراقیها باهام سکس کنن، یادم اومد. مطمئن بودم که در اون لحظه دوستی و من عسل، وارد یک فاز جدید شد. عسل به حرف اومد و گفت: داریوش آوردم اینجا. گفت خیلی نگرانم هستی.
از عسل جدا شدم و گفتم: خودش رفت؟
-آره.
+چند روزه خواب و خوراک درست حسابی ندارم. همهاش تو فکر تو هستم. الان در چه حالی؟
-بهترم. این چند روز داشتم استراحت میکردم. حوصله هیچ کَسی رو نداشتم.
+اون شب بعد از رفتن من، چی شد؟
-اگه داریوش و بردیا مجبورم نکنن، دوست ندارم درباره اون شب حرف بزنم.
+اوکی بگیر بشین برات قهوه درست کنم. به بردیا زنگ بزن، شام بیاد اینجا.
عسل نشست و گفت: پروژه باران در چه حاله؟
شال و مانتوم رو درآوردم. پلاستیک خرید رو دادم به دست عسل و گفتم: الان مغازه کارن بودم.
عسل نگاه شیطونی کرد و گفت: اوف که من با دیدن این تیپ سکسیات خیس کردم. چه کردی با دل شوهر مردم؟
رفتم توی آشپزخونه و گفتم: کارن که تمومه کارش. مطمئنم باران هم میتونم بیارم تو راه. تو و بردیا چیکار کردین با اون زوجی که تجربه ضربدری داشتن؟
-از دیروز شروع کردیم. وای پریسا که چقده شوهره خوشگله. مانی راست میگفت. پایه هستن اما بدبین شدن. البته تهش راه میان، مطمئنم.
توی دستگاه قهوهساز آب ریختم و گفتم: سیما هم بدجور مخ اون یارو که زنش نقشه تجاوز کشیده رو زده. یارو داره برای سیما له له میزنه.
-پس کل تیم رو به جلوعه.
+آره، حسابی.
-شما کِی میرین سفر؟
+پس فردا. قراره بریم رامسر. با ماشین ما.
-ببینم من زودتر میتونم برم زیر اون یارو خوشگله یا تو بری زیر کارن.
+من که اگه میخواستم، همین الانم زیرش بودم. باید بودی و میدیدی. فکش افتاد وقتی من رو اینطوری دید.
-وای که جای من خالی بوده پس.
+آره، حسابی.
برای جفتمون قهوه ریختم. فنجونها رو گذاشتم توی سینی و برگشتم توی هال. سینی رو گذاشتم روی میز. خواستم رو به روی عسل بشینم که اخم کرد و گفت: بشین کنارم.
وقتی کنارش نشستم، دستم رو گرفت توی دستش و سرش رو تکیه داد روی شونهام. میتونستم حس کنم که هنوز دلش شکسته است و غمگینه. ترجیح دادم چیزی نگم و موهاش رو نوازش کردم.
وقتی وارد حیاط ویلا شدیم، رو به باران گفتم: من و تو بریم داخل رو ببینیم. آقایون وسایل و چمدونها رو میارن.
داخل ویلا، بینهایت شیک و مدرن بود. باران هیجانی شد و گفت: وای خدای من، خیلی خوشگله.
به آبنمای داخل سالن نگاه کردم و گفتم: فکر کنم طبقه زیر زمین، استخر هم داشته باشه.
حدسم درست بود. یک استخر و جکوزی تمیز توی طبقه زیر زمین بود. باران همچنان هیجان داشت و گفت: ای وای اگه میدونستیم استخر داره، مایو میآوردیم.
با یک لحن بیتفاوت گفتم: وا مگه استخر عمومیه؟ با همون شورت و سوتین معمولی میپریم تو آب. حالا فوقش هِی از پامون لیز میخوره و با دست میکشیم بالا.
لحنم رو عوض کردم و گفتم: تهش اگه خیلی اذیت شدیم، لُخت میریم تو آب.
باران خندهاش گرفت و گفت: من که نمیتونم از آبتنی بگذرم. هر طور شده میرم. کارن هم عاشق آب و شناست.
بدون مکث گفتم: از نظر من و داریوش، مشکلی نداره مختلط آبتنی کنیم. البته هر طور تو و کارن راحتین.
باران کمی توی فکر فرو رفت و گفت: فکر نکنم روم بشه.
+خب با ساعتبندی، زنونه و مردونه میکنیم.
باران دوباره فکر کرد و گفت: حالا صبر کن من اول با کارن حرف بزنم. اگه کارن اوکی بده، شاید روم شد. اصلا دوست ندارم مخالف جمع باشم.
لُپ باران رو کشیدم و گفتم: این یعنی دخمل مهربون و با شعوری هستی. اوکی، در مورد استخر، جمعی تصمیم میگیریم. فعلا بریم بالا و ببینیم آقایون در چه حالی هستن.
ویلا یک سالن و آشپزخونه بزرگ و مجهز و سه تا اتاق خواب داشت. دکور و از همه مهم تر، آبنمای داخل سالن، محشر و چشمنواز بود. کارن و داریوش هم محو تماشای ویلا شده بودن. رو به داریوش گفتم: اینجا عالیه عزیزم. مرسی که همیشه با سلیقهترینی.
باران در تایید حرف من گفت: ممنون آقا داریوش. واقعا جای زیبا و دلپذیریه.
داریوش گفت: عالیه که خوشتون اومده.
کارن گفت: مگه میشه آدم از اینجا خوشش نیاد؟
داریوش گفت: با یک رستوران معتبر هماهنگ کردم. ناهار و شام رو با پِیک میارن. فقط قبلش باید بهشون منو بدیم.
باران گفت: آقا داریوش اینطوری هزینهها خیلی زیاد میشه. بعضی وعدهها رو خودمون میپزیم.
داریوش گفت: قرار شد همگی توی این چند روز، فقط استراحت کنیم و خوش بگذرونیم. سپردم و یخچال پُر از میوه و نوشیدنی و خوردنیهای خوش مزه است. نبینم کَسی تعارف کنه.
از چهره کارن و باران میتونستم حدس بزنم که چقدر هیجان دارن و از شرایطی که داخلش هستن، لذت میبرن. در تکمیل حرف داریوش گفتم: در ضمن، دیگه نبینم تشکر کنین و این حرفها.
کارن با من چشم تو چشم شد و گفت: آخه نمیشه این همه لطف و محبت شما رو نادیده گرفت.
به چشمهای کارن زل زدم. از رفتار و نگاه متفاوتش جلوی باران، خوشم میاومد. یاد روزی افتادم که توی مغازهاش با چشمهاش، داشت من رو میخورد. لبخند خفیفی زدم و گفتم: لطف و محبت شما هم به ما رسیده کارن جان.
بعد رو به جمع گفتم: تعارف و تشکر بسه. یک موردی هست که باید همه نظر بدن. طبقه زیر زمین اینجا استخر داره. ساعتبندی و زنونه و مردونه کنیم یا مختلط بریم؟ رایگیری میکنیم. کیا با گزینه مختلط موافقن؟
دست خودم رو بردم بالا و با یک لحن طنز گفتم: نه به زنونه و مردونه کردن.
داریوش هم دستش رو بُرد بالا و گفت: آری به هر چی که پریسا بگه.
کارن کمی مکث کرد و دستش رو بُرد بالا و گفت: از زنونه و مردونه کردن هر چیزی متنفرم. اومدیم مسافرت، مسجد نیومدیم که.
باران به هر سه تامون نگاه کرد. دستش رو به آرومی بالا برد و گفت: منم پایه جمع هستم.
مانتوم رو درآوردم و گفتم: بعد از خستگی جاده، هیچی مثل آبتنی خستگی آدم رو رفع نمیکنه.
بعد رو به داریوش گفتم: شما آقایون لطفا چمدون و وسایل هر کدوممون رو ببرین بالا و توی یک اتاق بذارین.
باران وقتی دید که دارم لُخت میشم، دهنش از تعجب باز شد و گفت: اینجا پریسا جون؟
اخم کردم و گفتم: وا یه طبقه فاصله است. چه فرقی میکنه.
یک شورت و سوتین نخی قرمز تنم کرده بودم. تاپ و شلوار و مانتو و شالم رو دادم به داریوش گفتم: لطفا وسایل رو که جابجا کردی، برام حوله هم بیار.
داریوش گفت: چشم، هر چی رئیس بگه.
پشتم رو کردم و گفتم: داریوش جان برای ناهار هم هر چی خودت خواستی برام سفارش بده.
از پلهها رفتم پایین و مطمئن بودم که کارن و باران به خاطر حرکت من شوکه شدن. یک نفس عمیق کشیدم و شیرجه زدم توی آب. به پشت شنا کردم و چشمهام رو بستم. همچنان نمیتونستم عسل رو از توی ذهنم بیرون کنم. حرفهای بردیا توی ذهنم تکرار شد. بهم گفته بود: عسل گاهی وقتها نمیتونه هوش هیجانی خودش رو کنترل کنه. لازم بود که بالاخره یک تنبیه سخت و جدی بشه. این بیشتر از همه به نفع خودشه.
با صدای باران به خودم اومدم. چشمهام رو باز کردم و رفتم لبه استخر. یک ربع تاخیر باران، ثابت میکرد که حسابی مردد بوده و خجالت میکشیده. به شورت و سوتین نخیِ سفیدش نگاه کردم و گفتم: خیلی سفید دوست داریا.
صورتش قرمز بود و گفت: روم نشد جلوی آقا داریوش لُخت بشم. صبر کردم برن توی اتاق. البته قبلش حوله تو رو داد به من. گذاشتم روی سکوی گوشه استخر.
نشستم لبه استخر و گفتم: هر چیزی اولش سخته. حالا هم بهش فکر نکن. بپر تو آب تا حسابی حال بیایی.
باران به آرومی وارد قسمت کم عمق استخر شد و گفت: شنا بلد نیستم.
+استخرش عمیق نیست. قسمت عمیقش نهایتا دو متره. برای تمرین شنا، عالیه.
دوباره رفتم تو آب و مشغول شنا شدم. فکر میکردم داریوش و کارن هم بیان اما خبری ازشون نشد. تنها حدسم این بود که داریوش داره با کارن حرف میزنه. دل تو دلم نبود که بدونم چیا دارن به هم میگن. کمی شنا کردم و رفتم به قسمت کم عمق. ایستادم رو به روی باران و گفتم: آدمی که حرکات سخت رقص رو توی چند جلسه یاد بگیره، یاد گرفتن شنا، اصلا نباید براش سخت باشه.
باران گفت: تنبلی کردم. با این که خیلی آبتنی دوست دارم، هیچ وقت شنا یاد نگرفتم. اما راست میگی، باید کلاس شنا هم برم. راستی، آقایون نمیان شنا؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: احتمالا مشغول صحبت شدن.
-صحبتهای خسته کننده مردونه.
+شاید دارن درباره ما صحبت میکنن.
-واقعا؟ چی میگن مثلا؟
با یک لحن شیطون گفتم: شاید دارن از خوشگلیمون میگن.
باران لبخند زد و گفت: بهت حسودیم میشه پریسا جون. اینقدر که تو زن شاداب و شوخی هستی.
+یه زمانی یه زن افسرده و داغون بودم.
باران ورودی سالن استخر رو نگاه کرد و آهسته گفت: تو واقعا با برادرشوهرت…؟
به خاطر اینکه روش نشد حرفش رو کامل بگه، لبخند زدم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، با برادرشوهرم رابطه جنسی داشتم. به تلافی خیانت و بلاهایی که شوهرم سرم آورده بود. اصلا هم پشیمون نیستم.
باران کمی فکر کرد و گفت: شوهرت هیچوقت فهمید؟
+نه.
باران دوباره فکر کرد و گفت: چقدر تو عجیبی. اگه هر کی غیر تو بهم میگفت که با برادرشوهرش رابطه داشته، چندشم میشد. اما در مورد تو هیچ حس بدی ندارم. نمیدونم چرا.
+چون فهمیدی که چقدر دوسِت دارم.
باران لبخند زد و گفت: منم تو رو دوست دارم.
+فکر کنم آقایون فعلا حس شنا ندارن. جکوزی رو که بلد نیستیم روشن کنیم. یکم دیگه تو استخر باشیم و بعدش دوش بگیریم و بریم بالا.
یک ربع دیگه شنا کردم و از استخر اومدم بیرون. رفتم به سمت حموم مخصوص سالن استخر. یک کابین دوش شیشهای که شیشههاش کمی مشبک بود و داخلش به وضوح دیده نمیشد. واردش شدم و شورت و سوتینم رو درآوردم. بعد از اینکه دوش گرفتم، سرم رو از تو حموم آوردم بیرون و رو به باران گفتم: عزیزم میشه لطفا حوله من رو بدی؟
باران از استخر خارج شد. میدونستم که میتونه اندام کاملا لُخت من رو از پشت شیشه مشبک کابین حموم ببینه. حولهام رو به دستم داد و گفت: برم برات لباس بیارم؟
+نه عزیزم، حوله میپیچم دور خودم و میرم بالا.
-منم فقط حوله آوردم.
+خب اگه روت نمیشه با حوله بری بالا، من میرم و برات لباس میارم.
باران کمی مکث کرد و گفت: نه مرسی منم همون کاری رو میکنم که تو میکنی.
لبخند ناخواستهای زدم. دیگه مطمئن شده بودم که باران هم داره از بازی لذت میبره. بهم ثابت شده بود که شیطون درونش، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، فعاله و فقط دوست داره تا ظاهرش رو یک دختر نجیب و خجالتی نشون بده.
حوله رو پیچیدم دور خودم. شورت و سوتین خیسم رو مُچاله کردم و گرفتم توی دستم. از حموم اومدم بیرون و به باران گفتم: برو تو حموم لُخت شو و شورت و سوتین رو بده به من. میرم بالا و میشورم و پهن میکنم.
باران خیلی سریع گفت: نه پریسا جون، خودم میشورم.
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: اما من دوست دارم شورت و سوتین تو رو بشورم.
باران با حالت خاصی به من زل زد و انگار نمیدونست که چه واکنشی باید داشته باشه. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: باشه، هر چی تو بگی.
وارد حموم شد و شورت و سوتینش رو درآورد و داد به من. شورت و سوتینش رو گرفتم و گفتم: بالاخره افتخار دیدن بدن جذاب باران خانم هم نصیبمون شد. البته شیشهها مشبکه و واضح نیست. اما به همین راضیام.
باران خنده ریزی کرد و گفت: از دست تو پریسا. بس که شیطونی.
از پلهها رفتم بالا. توی سالن، خبری از کارن و داریوش نبود. رفتم طبقه دوم و اتاقها رو چک کردم و از روی چمدون خودمون، فهمیدم که داریوش کدوم اتاق رو انتخاب کرده. اتاقی که یک پنجره به سمت حیاط ویلا داشت. از پنجره دیدم که داریوش و کارن، روی نیمکت چوبی داخل حیاط نشستن و دارن با هم حرف میزنن. ته دلم هیجان داشتم که داریوشِ لعنتی چی داره به کارن میگه. از اتاق خارج شدم. رفتم داخل سرویس بهداشتی طبقه دوم و شورت و سوتین خودم و باران رو شستم. بعد رفتم توی بالکن و روی نردههای چوبی، پهنشون کردم. داریوش و کارن اینقدر گرم صحبت بودن که حتی متوجه حضور من توی بالکن هم نشدن. با صدای باران سرم رو به عقب چرخوندم. حوله دور خودش پیچیده بود و گفت: آقایون کجان؟
به حیاط اشاره کردم و گفتم: غرق صحبت.
باران هم وارد بالکن شد و گفت: وای خدای من نگاهشون کن.
برگشتم و گفتم: بریم لباس بپوشیم.
وارد اتاق خودم شدم. شلوارک لی سرمهای و یک تیشرت رنگ تیره که از کارن گرفته بودم رو پوشیدم. دوباره رفتم توی بالکن و با صدای بلند گفتم: حرف بسه. چه خبرتونه؟
سر داریوش و کارن به سمت من چرخید. داریوش گفت: چشم، الان میآییم داخل.
برگشتم توی سالن. از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی برداشتم. تو همین حین، باران هم وارد سالن شد. یک نیمتنه و شلوارک بالا زانوی نخی زرد تنش کرده بود. خیلی سریع متوجه شدم که مثل من، زیر نیمتنه و شلوارکش، شورت و سوتین نپوشیده. عمدا یک نگاه به سر تا پاش کردم و گفتم: نوشیدنی میخوری جذابِ من؟
لبخند خجالتی زد و گفت: آره مرسی.
از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی به باران دادم و گفتم: من که حسابی خستگیام در رفت.
باران بطری رو از توی دستم گرفت و گفتم: منم.
تو همین حین، داریوش و کارن وارد سالن شدن. داریوش خیلی واضح به اندام باران نگاه کرد و گفت: بد که نمیگذره؟
بدون مکث گفتم: والا انگار به شما آقایون بیشتر خوش میگذره.
بعد رو به کارن گفتم: اینجا سیستم پخش داره. لطفا راش بنداز. خیلی سکوت بدیه. من همیشه باید آهنگ گوش بدم.
کارن گفت: چشم، حتما.
باران رو به کارن گفت: همون فولدر گلچین توی گوشی خودت رو پخش کن کارن.
کارن تو چند دقیقه، سیستم پخش داخل سالن ویلا رو راه انداخت. یک موزیک انرژیک که مخصوص رقص بود رو گذاشت تا پخش بشه. همونطور که بطری توی دستم بود، به آرومی شروع کردم به رقصیدن و رو به باران گفتم: زود باش، نشون بده که شاگرد زرنگی.
باران لبخند زد و گفت: نه، تو بهتری.
مُچ دستش رو گرفتم و گفتم: غلط کردی.
وادارش کردم همراه با من برقصه. حرکات نرم بدنش، بینهایت عالی بود. حتی خانمها هم از رقص باران لذت میبردن، چه برسه به آقایون. بطریهای نوشیدنی جفتمون رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه و کامل مشغول رقصیدن شدیم. باران خجالتش رو از طریق خندیدن، کنترل میکرد. رو به کارن گفتم: کارن صداش رو ببر بالا.
کارن صدای موزیک رو بیشتر کرد. ریتم رقصم رو سریعتر کردم و جیغ کشیدم. باران یک موج زیبا به موهاش داد و از من جدا شد. مدل رقصی رو انتخاب کرد که من نمیتونستم اون مدلی برقصم. چرخیدم و به همین بهونه با داریوش چشم تو چشم شدم. مثل همیشه و با ژست همیشگی خودش، به اُپن آشپزخونه تکیه داده بود و داشت بقیه رو نگاه میکرد. رفتم به سمت کارن. دستهاش رو گرفتم و وادارش کردم تا همراه با من برقصه. کارن هم خندهاش گرفت و سعی کرد همراهیام کنه. با عوض شدن موزیک، دستهای کارن رو رها کردم و مدل رقصم رو تغییر دادم. تو همین حین، گوشی داریوش زنگ خورد. با دستش اشاره کرد که صدای موزیک رو کم کنیم. کارن صدای پخش رو کم کرد. از مکالمه داریوش، فهمیدم که از رستوران باهاش تماس گرفتن. ولو شدم روی کاناپه و گفتم: رقص بعدی، بعد از مست شدن. اینطوری زیاد حال نمیده.
باران نشست رو به روی من و رو به کارن گفت: میبینی پریسا جون چقدر انرژی داره؟
کارن گفت: هم خودش انرژی داره و هم به بقیه انرژی میده.
داریوش تماسش رو قطع کرد و گفت: تا یک ربع دیگه ناهار رو میارن.
غروب شد و این بار نوبت من و باران بود که توی حیاط قدم بزنیم. داریوش، میدونست اگه باهاش تنها بشم، سوال پیچش میکنم که چی داره بین اون و کارن میگذره. برای همین، اصلا در موقعیتی قرار نمیگرفت که با من تنها باشه. مطمئن بودم که این هم جزئی از بازیهای خاص خودشه و میخواست ببینه میتونم به تنهایی مخ باران رو بزنم یا نه.
باران به تاب بزرگ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: بریم یکمی روی تاب بشینیم.
وقتی روی تاب نشستیم، بدون مقدمه گفت: اولین بار چطوری پیش اومد؟ با برادرشوهرت منظورمه.
به خاطر یکهویی پرسیدنش، خندهام گرفت. مردد بودم که حقیقت رو بهش بگم یا نه. کمی مکث کردم و گفتم: بار اول بهم تجاوز کرد.
چشمهای باران از تعجب گرد شد. دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدای من. برادرشوهرت بهت تجاوز کرد؟!
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره، چاقو روی گلوی بچهام گذاشت و من هم به خواستهاش تن دادم.
تعجب باران بیشتر شد و گفت: تو بچه داری پریسا؟!
اینبار به خاطر تعجبش لبخند زدم و گفتم: آره یه پسرِ حدودا شونزده ساله. من خیلی زود بچهدار شدم.
باران همچنان توی بُهت بود و گفت: باورم نمیشه. اصلا بهت نمیخوره که یه پسر بزرگ داشته باشی. دو تا شوک بزرگ بهم دادی. الان پسرت کجاست؟ پیش باباشه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه با مادرم زندگی میکنه.
باران توی فکر فرو رفت و سکوت کرد. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکستم و گفتم: بار دوم هم به خواست خودم نبود، اما وقتی بهم ثابت شد که شوهرم از روز اول زندگیمون، داشته بهم خیانت میکرده و خب یاد اون همه ادعا و غرورش و منم منمها و اذیت کردنهاش که افتادم، تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. کی بهتر از برادر عوضیاش؟ مطمئنم تو هم کمبود زیادی از سمت کارن احساس میکردی که با دوستش ریختی رو هم، یا شاید…
باران سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: یا شاید چی؟
داشتم ریسک بزرگی میکردم. سرم رو به سمت باران چرخوندم و گفتم: تا حالا به این فکر کردی که شاید کارن در جریان رابطه تو و بهترین دوستش بوده و به روی خودش نیاورده؟
باران شبیه توی استخر، به چهرهام زل زد. بعد از کمی مکث؛ گفت: امکان نداره.
پوزخند خفیفی زدم و گفتم: توی این دنیای پیچیده، هیچی غیر ممکن نیست. حتی یک احتمال دیگه هم میدم.
بُهت باران بیشتر شد و گفت: چه احتمالی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: ظرفیت شنیدنش رو داری؟
باران با تردید گفت: نمیدونم.
دستم رو گذاشتم روی رون پای باران. انگشتهام رو بردم زیر شلوارکش و گفتم: شاید خود کارن از دوستش خواسته تا با تو سکس کنه. خودش تو شرایطی نبوده که تو رو خوشحال کنه و بهت لذت بده. از دوستش خواسته تا اون این کار رو براش انجام بده. دوستش هم چیزهایی رو به تو داده که کارن نمیداده یا نمیتونسته بده. وقتی هم که ازش خواستی کات کنه، بدون مزاحمت و اذیت کردن، باهات کات کرده. یعنی براش مهم بوده که تو صدمه نبینی. یعنی در اصل برای کارن مهم بوده که تو صدمه نبینی.
باران لبخند از سر تعجبی زد و گفت: این امکان نداره پریسا. هیچ مَردی توی این دنیا حاضر نیست که زنش با کَس دیگهای باشه.
به آرومی رون پای باران رو چنگ زدم و گفتم: بیا فرض کنیم که احتمال یک در هزار من درست بوده باشه. در این صورت چه حسی به کارن داری؟
احساس کردم که ضربان قلب باران بالا رفت و تنفسش نا منظم شد. یک نفس عمیق آه مانند کشید و گفت: داری باهام چیکار میکنی پریسا؟
انگشتهام رو بیشتر بردم زیر شلوارکش. رون پاش رو چنگ ملایمی زدم و گفتم: دوست ندارم خودت رو هرزه بدونی. لیاقت تو این نیست که خودت رو مقصر بدونی. چه باور بکنی یا نکنی، این تنها خواسته منه.
باران ایستاد و دست من رو از روی پاش پس زد. چند قدم از من فاصله گرفت و گفت: مغزم داره میترکه پریسا.
من هم ایستادم و گفتم: دوست داری کارن رو امتحان کنیم؟
باران برگشت و گفت: چطوری؟
+تو پایه باش، بقیهاش با من.
باران رو با افکارش تنها گذاشتم و برگشتم توی ساختمان ویلا. کارن سرش توی گوشیاش بود. گوشی رو از توی دستش گرفتم و گفتم: گوشی بازی ممنوع.
کارن گفت: بازی نمیکردم.
به صفحه گوشیاش نگاه نکردم. با یک لحن خاص گفتم: پس چَت کردن با مخاطب خاص ممنوع.
کارن لبخند زد و گفت: مخاطب خاصم کجا بود؟
گوشی رو بهش برگردوندم و گفتم: همه یه مخاطب خاص دارن. هر کی بگه نداره، دروغ میگه.
کارن برای چندمین بار یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: تو مخاطب خاص داری؟
خواستم جواب بدم که باران وارد سالن ویلا شد. ذهنش همچنان درگیر بود. صدام رو بردم بالا و گفتم: داریوشخان استراحت بسه. بیا پایین بازی کنیم، حوصلهمون سر رفت.
کارن گفت: چی بازی کنیم؟
رو به کارن گفتم: یه بازی هیجانی و استرسی.
داریوش از پلهها اومد پایین و گفت: باز شیطون شدی؟
رفتم داخل آشپزخونه. یک قوطی ویسکی همراه با چهار تا شات آوردم توی سالن و گفتم: امشب شب اعتراف است. قبلش باید همگی مست بشیم تا من بفهمم کی داره دروغ میگه. جرات و حقیقت بازی میکنیم.
باران انگار با بازی جرات و حقیقت آشنا بود و گفت: وای نه پریسا. من استرسی میشم و همهاش میبازم.
شاتها رو گذاشتم روی میز و گفتم: خب یه کار دیگه میکنیم.
شاتها رو پُر کردم و گفتم: اول همه باید سه تا شات پُر، ویسکی بخورن. این ویسکی خیلی کارش درسته. درجا میگیره.
همه رو وادار کردم سه تا شات ویسکی بخورن. سرم کمی سنگین شد و گفتم: یه پیج فیسبوک میشناسم، مخصوص متاهلهای شیطونبلا. صاحب پیج خیلی آدم خلاق و باحالیه. برای دورهمیهای متاهلی، کلی بازی طراحی کرده. چند شب پیش یک چیز جدید معرفی کرد. سوالهای خفن و چالشی که همه باید جواب بدن. بیست تا سوال طرح کرده. همهاش رو اگه بخواییم جواب بدیم، طول میکشه و خسته میشیم. به نظرم چهار تا سوال بسه. هر کدومتون یک عدد از یک تا بیست بگه. من همون سوال رو از همهمون میپرسم. باران تو شروع کن.
باران کنار کارن نشسته بود. به خاطر تغییر حالت چشمهاش حدس زدم که ویسکی روی اونم تاثیر گذاشته. کمی فکر کرد و گفت: سوال شماره یک.
کارن گفت: شماره هفت.
داریوش گفت: شماره یازده.
رو به باران گفتم: چون من سوالها رو میدونم، تو جای من بگو.
باران کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: شماره هفده.
از کنار داریوش بلند شدم و روی کاناپه تک نفره نشستم. به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: سوال شماره یک. آیا سکس دهانی دوست دارید؟
باران دستهاش رو گذاشت جلوی صورتش. خودش رو پشت کارن مچاله کرد و از خنده ریسه رفت. کارن هم لبخند زد و گفت: چرا سکته میدی. قبلش میگفتی چه مدل سوالی قراره بپرسی.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همینی که هست. باران تو اول بگو.
صورت باران از خجالت سرخ شد و گفت: نمیشه من جواب ندم؟
اخم کردم و گفتم: خیر امکان نداره.
باران گفت: نه دوست ندارم.
با دقت به باران نگاه کردم و گفتم: وای به حالت اگه بفهمم دروغ گفتی. کارن نوبت توعه.
کارن به من نگاه کرد و گفت: من دوست دارم.
داریوش بدون اینکه ازش بخوام، جواب داد و گفت: منم دوست دارم.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: منم دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. خب سوال شماره هفت. قبل از ازدواج، تجربه سکس داشتهاید؟
باران دوباره زد زیر خنده. میدونستم که هر بار که زیاد خجالتی میشه، هیجانش رو با خنده تخلیه میکنه. لحنم رو جدی کردم و گفتم: باران میام کتکت میزنما.
باران سعی کرد دیگه نخنده و گفت: نه نداشتم.
کارن گفت: یک بار. با دختر همسایه. البته کامل نبود.
داریوش گفت: زیاد.
خودم هم گفتم: اگه شوهر اولم رو حساب کنم، منم مثل باران نداشتم. خب سوال شماره یازده. روی کَسی از آشنایان و دوستان کراش جنسی دارید؟
باران گفت: این رو که همه میگن نه.
داریوش گفت: من دارم. از همسر یکی از دوستام خوشم میاد.
من هم تیر خلاص رو زدم و گفتم: منم از شوهر یکی از دوستام خوشم میاد. کراشه دیگه، جرم نیست که.
باران اینبار جدی شد و گفت: من رو کَسی کراش ندارم.
کارن کمی مکث کرد و گفت: منم روی زن یکی از دوستام کراش دارم.
دهن باران از تعجب باز شد و گفت: کارن؟!
کارن گفت: کراشه دیگه، جرم نیست که.
اجازه ندادم باران حرف بزنه و گفتم: سوال هفدهم و آخر. اگه بفهمی که همسرت با کَس دیگهای سکس داشته، چه واکنشی داری؟ باران بگو.
باران کمی فکر کرد و گفت: نمیشه من آخر جواب بدم؟
رو به کارن گفتم: تو بگو.
کارن بدون مکث گفت: اگه بدونم به همسرم خوش گذشته، اصلا ناراحت نمیشم. اولویت من خوشحالی و لذت همسرمه.
چشمهای باران به خاطر تعجب زیاد، نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون و دوباره گفت: کارن؟!
کارن به باران نگاه کرد و گفت: عین حقیقت رو گفتم. در ضمن، سریع جواب دادم چون قبلا هم به این سوال خیلی فکر کرده بودم.
به خاطر چهره مست و وا رفته و بُهت زده باران، لبخند زدم و گفتم: داریوش تو بگو.
داریوش گفت: جواب من و کارن یکی است.
دوباره به کارن نگاه کردم و گفتم: اگه با هماهنگی خودم باشه، منم ناراحت نمیشم. اما اگه مخفی باشه، خیلی بهم بر میخوره و شاید واکنش تندی داشته باشم.
باران با تعجب به من نگاه کرد و گفت: این نظر واقعی توعه پریسا؟ یعنی هیچ کدوم از شما سه تا، مشکلی با این جریان ندارین؟
رو به باران گفتم: آره قطعا. حالا نوبت خودته.
باران دوباره کمی فکر کرد و گفت: من اما فکر کنم ناراحت بشم. البته مطمئن نیستم. اما خب در هر حالتی، دلم نمیاد کاری کنم. کارن رو بیشتر از این حرفها دوست دارم.
ایستادم و از توی یخچال یک قوطی ویسکی دیگه آوردم. شات همه رو دوباره پُر کردم و گفتم: سه تا شات دیگه میزنیم و میپریم تو استخر. فقط ایندفعه، آقایون اول برن که جکوزی رو هم روشن کنن.
همینطور چرت و پرت میگفتم و همه رو وادار کردم که سه تا شات دیگه بخورن. خودم هم کم کم مست شده بودم و مطمئن نبودم که کنترل کاملی روی حرفها و حرکاتم داشته باشم. رو به کارن گفتم: پاشو دیگه. اول برو تا جکوزی رو روشن کنی.
داریوش ایستاد و رو به کارن گفت: پاشو بریم که هیچی لذتبخشتر از شنا تو مستی نیست.
بعد از رفتن داریوش و کارن، به باران نگاه کردم و گفتم: شنیدی چی گفت؟
باران حسابی مست شده بود. حتی صداش کشدار شد و گفت: پریسا فکر کنم همه اینا خواب باشه. مطمئنم خوابه.
ایستادم و رفتم به سمت باران. دولا شدم. لبهاش رو بوس کردم و گفتم: چه خواب شیرین و خوشگل و خوش طعمی.
صدای باران کشدارتر شد و گفت: توی حیاط باهام داشتی ور میرفتی.
دستم رو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: هیچ کدوممون شورت و سوتین نداریم. پاشو بریم بالا و شورت و سوتین بپوشیم. در ضمن یک چیزی هم هست که باید نشونت بدم.
باران تلو تلو زنان، همراه من، از پلهها بالا اومد. دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاق. درِ اتاق رو بستم و گفتم: اول قسم بخور که به کارن چیزی نمیگی و تابلو بازی در نمیاری.
با صدای کشدار گفت: قسم میخورم.
نشستم کنارش. صفحه گوشیام رو گرفتم جلوی صورتش و گفتم: به نظرت این خانم خوشگل و لُخت و محیط اطرافش آشنا نیست؟
چند تا عکس لُخت خودش رو نشونش دادم. توی همون سایت سکسی که کارن عکسهاش رو منتشر میکرد. باران جوری گیج شده بود که هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده. به آرومی گفتم: این عکسها رو اتفاقی توی این سایت دیدم. حالا فهمیدی چرا احتمال میدم که دوست کارن با هماهنگی خودش، مخ تو رو زده؟ بذار چند تا از کامنتها رو برات بخونم.
-جون زنت عجب کُسیه.
-تنها آرزوم اینه که کیرم رو فرم کنم تو همچین کُس نابی.
-عجب هیکلی، مگه میشه اینقدر خوب؟
-حاضرم هر چقدر بخوای بدم و یک شب این گوشت تازه زیرم باشه.
-بهت حسودیم شد.
-خدایا میشه من هم صاحب همچین زن خوش اندامی بشم؟
همینطور کامنتها رو میخوندم و باران بیشتر تعجب میکرد. گوشی رو از دستم گرفت. چند تا عکس و کامنت دیگه رو دید و بعدش به من خیره شد. خواست حرف بزنه که گفتم: لطفا عجله نکن. شوهرت موضع خودش رو علنی در برابر تو نشون داد. این عکسها ثابت میکنه که حتی دوست داره تا بقیه هم با تو لاس بزنن و از اندام سکسیات لذت ببرن. یعنی میخواد همه بفهمن که چه زن محشری داره. به عکسها خوب دقت کن. حسابی امنیت تو رو هم لحاظ کرده. من اگه شوهرم تا این اندازه به اندام زیبام افتخار میکرد و به همه نشون میداد، کلی ذوق میکردم.
گذاشتم گوشیام توی دستش باشه. ایستادم و لُخت شدم. از چهرهاش مشخص بود که ذهنش درگیره. سرش رو از توی گوشی درآورد و با چشمهای خمارش به من نگاه کرد و گفت: لُخت شدی.
حالت مستی باران برام جالب بود. با شیطنت گفتم: میخوای تو رو هم لُخت کنم؟
لبخند خفیفی زد و گفت: شیطون نشو پریسا. خودم لُخت میشم.
شورت و سوتینم رو پام کردم. خواستم از اتاق برم بیرون که باران گفت: چرا با دیدن این عکسها از دست کارن عصبانی نشدم؟
لبخند زدم و گفتم: زودی حاضر شو و بیا پایین.
وقتی وارد استخر شدم، داریوش مشغول شنا و کارن لبه استخر نشسته بود. به جکوزی نگاه کردم. بعدش با انگشت شستم به کارن علامت اوکی نشون دادم و گفتم: درود بر تو.
شیرجه زدم توی استخر. بعد از شیرجه زدنم، شورتم کامل لیز خورد و لوله شد روی رون پاهام. با دستم شورتم رو دادم بالا و گفتم: داریوش چرا نگفتی استخر داره تا مایو بیاریم؟
داریوش گفت: نه اینکه خیلی هم معذب میشی.
رفتم به سمت کارن. دستهام رو گذاشتم روی زانوهاش و گفتم: کارن پسر خوبیه، نگام نمیکنه.
چشمهای کارن خمار مست و شهوت بود. میدونستم توی زاویهای نشسته که میتونه سینههام رو به خوبی ببینه. منتظر جواب کارن نموندم. کف دو تا پام رو به دیوار استخر چسبوندم و خودم رو هول دادم به سمت وسط استخر. باران هم بالاخره پیداش شد. همون شورت و سوتین نخی سفیدش رو تنش کرده بود. فکر میکردم بعد از فهمیدن جریان عکسها، جلوی کارن تابلو بازی در بیاره. اما به حرفم گوش داد و اصلا به روی خودش نیاورد. مثل ظهر، رفت توی قسمت کم عمق استخر. رو به داریوش گفتم: باران از قسمت عمیق میترسه.
داریوش رفت زیر آب. یواشکی خودش رو به باران رسوند. یکهو زیر پای باران رو خالی کرد و گرفتش و کشوندش توی قسمت عمیق استخر. باران جیغ زنان، کارن رو صدا کرد. با اینکه مست بودم اما دیدم که داریوش به هوای گرفتن باران، عملا داره به کُسش چنگ میزنه و باهاش ور میره. باران هم دست و پا میزد و از داریوش میخواست تا رهاش نکنه. کارن خندهاش گرفت و گفت: عاقبت شنا بلد نبودن.
باران دستهاش رو دور گردن داریوش حلقه کرد و گفت: آقا داریوش تو رو خدا ولم نکن.
داریوش کون باران رو گرفت توی دستش و عملا بغلش کرد و گفت: غرق شدن تنبیه تنبلهاییه که شنا بلد نیستن.
متوجه خط نگاه کارن شدم که داشت زیر آب و پایین تنه باران رو نگاه میکرد. یعنی علنی دید که دست داریوش کجای زنشه. باران با صدای کشدار و مستشدهاش، گفت: چشم آقا داریوش، قول میدم یاد بگیرم.
داریوش برش گردوند توی قسمت کم عمق و رهاش کرد. رفتم به سمت باران و گفتم: حالت خوبه؟
باران آبِ توی صورتش رو با دستهاش پس زد و گفت: باورم نمیشه آقا داریوش این همه شیطون باشه.
از استخر خارج شدم و گفتم: بیا بریم توی جکوزی تا دوباره شیطونی داریوش گل نکرده.
باران همراه با من وارد جکوزی شد. کنار هم نشستیم و گفتم: در چه حالی؟
باران گفت: اگه کَسی نخواد غرقم کنه، همه چی عالیه.
سرم رو به سمت باران چرخوندم. تُن صدام رو آهسته کردم و یواشکی گفتم: چیه فهمیدی شوهرت اگه بفهمه خیانت کردی، ناراحت نمیشه. برای همین سر حال شدی؟
باران به من نگاه کرد و جوابی نداد. از برق چشمهاش فهمیدم که هیچ مشکلی با شرایط موجود نداره. بعد از چند دقیقه، کارن وارد جکوزی شد. خواست بشینه که تو صورتش آب پاشیدم. کارن هم شروع کرد تو صورت من آب پاشیدن. تا چند دقیقه، من و باران و کارن، تو صورت هم آب پاشیدیم و جیغ و داد کردیم. داریوش هم وارد جکوزی شد و گفت: خسته نشدین؟
با یک دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم: آقا پرچم سفید.
همگی متوقف شدیم. به نفس نفس افتاده بودم و نشستم. باران و کارن هم نشستن. یک طرفم باران بود و یک طرفم کارن. داریوش هم رو به روی ما سه تا نشست. باران سرش رو تکیه داد به بالشتک چرمی جکوزی. پاهاش رو دراز کرد و گفت: معذرت آقا داریوش.
داریوش گفت: راحت باش.
باران چشمهاش رو بست و گفت: یک درصد هم فکر نمیکردم که آبتنی توی مستی این همه حال بده.
بدون مقدمه و یکهویی، دستم رو از روی شورت کارن، گذاشتم روی کیرش و گفتم: محاله داریوش پیشنهاد الکی بده.
کارن یک آه آروم ناخواسته کشید و به من نگاه کرد. بهش توجهی نکردم و سرم رو گذاشتم روی بالشتک چرمی و سرم رو به سمت باران چرخوندم. همزمان، کیر کاملا بزرگ شده کارن رو مالوندم و گفتم: تو چی کارن؟ بهت خوش میگذره یا نه؟
کارن به تته پته افتاد و گفت: مگه میشه خوش نگذره؟
دستم رو بردم توی شورتش. کیرش رو مستقیم لمس کردم و گرفتم توی مشتم و گفتم: از مزیتهای سفر با دوستان با صفا و اهل دل همینه.
زیر چشمی به داریوش نگاه کردم. جوری داشت به من و کارن نگاه میکرد تا به کارن برسونه که متوجه حرکت من شده. از رگهای باد کرده کیر کارن متوجه شدم که به بزرگترین حالت خودش رسیده. کیرش رو مالوندم و گفتم: چه حالی میده تو همین حالت، یکمی چُرت بزنیم.
صدای باران هر لحظه کشدارتر میشد. سرش رو به سمت دیگه جکوزی چرخوند و گفت: آره موافقم.
وقتی دیدم سر باران به سمت دیگه است به کارن نگاه کردم. شوک و بُهت و شهوت توی چشمهاش، هورمونهای جنسی من رو هم فعال کرد. لبخند محوی زدم و به داریوش نگاه کردم و همچنان کیر کارن رو میمالوندم. نگاه کارن بین من و داریوش میچرخید و قطعا نمیتونست وضعیت موجود رو هضم کنه. داریوش به آرومی گفت: فکر کنم باران خوابش برد.
دستم رو از توی شورت کارن درآوردم. وضعیت باران رو بررسی کردم و گفتم: خوابش برده. هم خیلی مست شد و هم خسته بود.
بعد رو به کارن و به آرومی گفتم: بیا بالا و بشین لبه جکوزی.
چشمهای متعجب و مست کارن، هر لحظه بیشتر خمار شهوت میشد. به باران نگاه کرد و به حرفم گوش داد. بلند شد و نشست لبه جکوزی. با اشاره سرم به داریوش فهموندم که حواسش به باران باشه. کیر کارن رو از توی شورتش درآوردم. چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و کیرش رو فرو کردم توی دهنم. یک آه عمیق کشید و دستش رو گذاشت روی سرم. هم زمان با دستم، بیضههاش رو میمالوندم و براش ساک میزدم. کارن فقط چند دقیقه دووم آورد و توی دهنم ارضا شد. تا لحظه آخر که داشت آبش میاومد، براش ساک زدم. خودش رو پیچ و تاب و سرم رو به سمت کیرش فشار داد. سرم رو آوردم بالا و شورتش رو مرتب کردم و با نگاهم، بهش فهموندم که آبش رو تا قطره آخر قورت دادم. بعدش یک لبخند محو زدم و نشستم سر جام. کارن دوباره به باران نگاه کرد و نشست توی جکوزی. داریوش با خونسردی خیره شده بود به کارن. مطمئن بودم که داریوش توی این شرایط، بیشتر از من و کارن، لذت میبره. باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: خب آقا داریوش چه خبرا؟ خوش میگذره یا نه؟
داریوش لبخند معنا داری زد و گفت: به قول کارن، مگه میشه خوش نگذره؟
بعد به کارن نگاه کرد و گفت: مگه نه کارن؟
کارن انگار بعد از ارضا شدن، بیشتر درگیر شرایط عجیبی بود که براش ایجاد کرده بودیم. کمی هول شد و گفت: آآآره همه چی عالیه.
رو به داریوش گفتم: شما آقایون دوش بگیرین و برین. من پیش باران میمونم تا یکمی استراحت کنه. الان دلم نمیاد بیدارش کنم.
داریوش و کارن به حرفم گوش دادن. دوش گرفتن و رفتن. من هم مثل باران پاهام رو دراز کردم و سرم رو تکیه دادم به بالشتک چرمی و چشمهام رو بستم. از بازیای که داشتیم با کارن و باران میکردیم، نهایت لذت رو داشتم میبردم. بعد از چند دقیقه، دستم رو گذاشتم روی رون پای باران. کمی رونش رو مالوندم. بعد دستم رو رسوندم به کُسش. از روی شورت، کُسش رو به آرومی لمس کردم و گفتم: باران جون بیدار نمیشی؟ باران عزیزم، حالت خوبه؟
باران که انگار همچنان مست بود، سرش رو به سمت من چرخوند. چشمهاش رو به سختی باز کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست پریسا. حالت تهوع دارم.
کُسش رو مشت کردم و گفتم: بیا کمک کنم دوش بگیری و ببرمت بالا.
باران سرش رو کمی آورد بالا و گفت: آقا داریوش و کارن رفتن؟
+آره، رفتن گلم.
به من نگاه کرد و گفت: میترسم بلند شم، سرگیجهام بدتر بشه.
+من حواسم بهت هست.
دستم رو از روی کُسش برداشتم. کمک کردم که بِایسته و از جکوزی بیاد بیرون. بردمش به سمت کابین شیشهای حموم. درِ کابین رو باز کردم و گفتم: اجازه هست شورت و سوتینت رو در بیارم؟
لبخند زد و گفت: تا حالا هیچ کَسی به غیر از کارن، لُخت من رو ندیده.
اخم کردم و گفتم: مطمئنی شیطون؟
انگار یکهو رابطهاش با دوست کارن یادش اومد و گفت: اصلاح میکنم. به غیر از کارن و دوستش.
هر دو تا دستم رو بردم پشتش و به چشمهای خمار و مستش نگاه کردم و گیره سوتینش رو باز کردم. بعد جلوش زانو زدم و شورتش رو هم درآوردم. زبونم رو از رون پاش تا شیار کُسش کشیدم. وقتی زبونم رو وارد کُسش کردم، یک قدم رفت عقب. ایستادم و گفتم: حالا من شدم سومین نفر.
باران دستش رو گذاشت روی شونهام و گفت: داری باهام چیکار میکنی پریسا؟
دوش آب رو باز کردم و گفتم: دوش بگیر تا بریم.
با کمک من، بدنش رو آب کشید. حولهاش رو پیچیدم دورش و نشوندمش روی سکوی گوشه استخر. خودم هم لُخت شدم و دوش گرفتم. حولهام رو پیچیدم دورم و همراه با باران رفتیم بالا توی سالن. داریوش و کارن، لباس تو خونهای پوشیده بودن. داشتن حرف میزدن که با دیدن ما، حرفشون قطع شد. رو به کارن گفتم: همسرت تحویل شما. ببرش بالا و کمک کن تا لباس بپوشه.
کارن چند لحظه به من نگاه کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: چشم.
بعد از رفتن کارن و باران، نشستم کنار داریوش. سرم رو تکیه دادم به شونهاش و گفتم: چطور بودم؟
داریوش موهای خیسم رو نوازش کرد و گفت: مثل همیشه عالی. گفتم که همبازی بهتر از تو گیرم نمیاد.
نزدیکهای ظهر بود که از خواب بیدار شدم. داریوش رو بیدار کردم و گفتم: لنگ ظهر شد.
بعد درِ اتاق باران و کارن رو زدم و گفتم: پاشین تنبلا.
رفتم توی آشپزخونه و مشغول مهیا کردن صبحونه شدم. کارن زودتر از همه اومد پایین. با روی باز گفتم: بَه بَه آقا کارن. خوب هستین؟ خسته نباشین. بفرما بشین که چای حاضره.
بعد تُن صدام رو آهسته کردم و گفتم: دیشب باران باهات حرف نزد؟
کارن سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه هیچی نگفت. خیلی مست بود. بیهوش شد.
نگاه پُر از تردید و متفکر کارن، باعث شد که لبخند خاصی بزنم. تُن صدام رو آهسته تر کردم و گفتم: بشین عزیزم و فقط به این فکر کن که الان قراره یک صبحونه حسابی بخوری. لازم نیست ذهنت رو درگیر چیز دیگهای بکنی. اوکی؟
کارن کمی مکث کرد و گفت: چشم، هر چی شما بگی.
داریوش و باران، با هم اومدن پایین. از چهره باران مشخص بود که حالش خوبه و دیگه خبری از مستی و خستگی نیست. اومد کنار من و گفت: پریسا جون قرار نشد تنها تنها کارا رو بکنی.
به صندلی کنار کارن اشاره کردم و گفتم: تو بشین کنار شوهرت عزیزم. امروز من صبحونه رو حاضر میکنم و فردا نوبت توعه.
باران نشست کنار کارن. میز صبحونه رو مفصل چیدم و برای همه چای ریختم. نشستم کنار داریوش و گفتم: چرا منتظرین؟ بفرمایین.
هر چهارتامون طوری رفتار میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما قطعا کارن و باران، توی ذهنشون داشتن به اتفاقهای شب گذشته فکر میکردن. اتفاقهایی که مخصوص خودشون بود و اون یکی خبر نداشت. بعد از صبحونه، پیشنهاد فیلم دادم. باران گفت: عالیه من پایهام.
کارن گفت: منم فیلم دوست دارم.
داریوش گفت: مگه فلش فیلم رو هم آوردی؟
رو به داریوش گفتم: دست کم گرفتی. تا شما بساط تخمه و آجیل رو اوکی کنین، من برم فلش رو بیارم.
همگی جلوی تیوی بزرگ داخل سالن، بالشت گذاشتیم تا تکیه بدیم و فیلم ببینیم. فلش رو به تیوی وصل کردم. گذاشتم فیلم Adore پخش بشه و گفتم: این فیلم رو دوستم بهم معرفی کرده. گفت قشنگه.
میدونستم که موضوع فیلم، درباره دو تا پسر تینیجره که عاشق مادرهای همدیگه میشن و به صورت ضربدری با مادرهای همدیگه سکس میکنن. مطمئن بودم که با این فیلم، کارن به طور قطع میفهمه که خواسته من و داریوش چیه. حتی شاید باران هم بالاخره میفهمید که من چی ازش میخوام. در طول فیلم، کارن نمیتونست هیجان خودش رو مخفی کنه. علنا نشون داد که از موضوع فیلم خوشش اومده. باران هم واکنش جالبی داشت و گفت: نویسنده این فیلم خیلی شیطون بوده.
انرژی زیادی گذاشته بودم و همه چی داشت به خوبی پیش میرفت. داریوش به هر بهونهای که میشد با باران لاس میزد. باران همون عکسالعملی رو مقابل داریوش داشت که در برابر من هم نشون میداد. به وضوح ته دلش دوست داشت تا باهاش لاس بزنن و در مرکز توجه باشه. اما در عین حال اصرار داشت تا ظاهر خودش رو معصوم و نجیب نشون بده. خیلی وقتها حس میکردم که عمدا خودش رو به نفهمیدن در برابر لاس زدنهای داریوش میزنه. از نگاه متفکرانه کارن معلوم بود که متوجه رفتارهای متناقض زنش هست. باران یک جنده فوق حشری مخفی در درون خودش داشت. انگار فقط معطل آدمهایی مثل ما بود تا خود واقعیاش رو نشون بده. اما با این حال دوست نداشتم ریسک کنم و علنی بهش پیشنهاد سکس ضربدری بدم. باران این بازی رو به شیوه خودش دوست داشت و شاید با پیشنهاد علنی، ما رو پس میزد و همه چی به هم میخورد.
هوا رو به تاریکی رفت و باران گفت: من میخوام برم آبتنی.
کمی فکر کردم و گفتم: هوا یکمی قابل تحمل شده. من میخوام برم توی بالکن بشینم. اگه هم یکی پایه بازی باشه، باهاش بازی کنم.
کارن گفت: چی بازی؟
رو به کارن گفتم: تخته نرد بلدی؟
کارن گفت: آره.
باران رفت طبقه دوم. با حوله برگشت و گفت: من که اصلا حوصله بازی ندارم.
بعد از رفتن باران، داریوش گفت: منم میرم شنا.
چشمهای کارن برق زد. انگار از اینکه قراره داریوش و باران توی استخر تنها باشن، دلش لرزید. بعد از رفتن داریوش، جفتمون سکوت کردیم. بعد از چند لحظه سکوت رو شکستم و گفتم: پاشو بریم بالا توی بالکن.
تخته نرد رو از داخل چمدون برداشتم. رفتم توی بالکن. چهار زانو و رو به روی کارن نشستم و گفتم: شرطی.
کارن هم مثل من چهارزانو نشست و گفت: سر چی؟
به چشمهای کارن نگاه کردم و گفتم: سر اینکه با هر نتیجهای، تو باید واسم بلیسی.
چهره کارن وا رفت. مطمئن بودم که توی عمرش، حتی نزدیک به این شرایط رو هم تجربه نکرده. اینقدر از پیشنهاد من جا خورد که نتونست جواب بده. از طرفی احساس کردم که قسمتی از ذهنش درگیر باران و داریوشه. همونطور به حالت نشسته، رفتم عقب و به دیوار بالکن تکیه دادم. شلوارکم رو درآوردم و پاهام رو از هم باز کردم. با اشاره انگشتم و رو به کارن گفتم: نظرت چیه اول شرطت رو ادا کنی و بعد بازی کنیم.
کارن مسخ نگاه به پایین تنه کاملا لُخت و کُس من شده بود. تخته نرد رو زد کنار و چهار دست و پا شد. با همون حالت چهار دست و پا به سمت من اومد. سجده کرد و لبهاش رو به کُسم رسوند. با لمس زبونش توی شیار کُسم، آه کشیدم و گفتم: قربون زبونت برم من.
کارن مهارت زیادی توی لیسیدن و خوردن کُس داشت. حدس زدم توی سکس هم باید مهارت بالایی داشته باشه. مطمئن شدم که عمدا باران رو ارضا نمیکرده تا باران کم بیاره و با دوستش سکس کنه. بعد از چند دقیقه، بهش فهموندم که خوردن کُسم کافیه. تیشرتم رو درآوردم و خوابیدم کف زمین. کارن هم لباسهاش رو درآورد. خودش رو کشید روی من و با ولع شروع کرد به خوردن سینههام. دستهام رو روی سرش گذاشتم و گفتم: جونم عزیزم. جونم نفسم.
چند دقیقه سینههام رو خورد و با دستش کیرش رو تنظیم و فرو کرد توی کُسم. پاهام رو دور کمرش حلقه و با دستهام بغلش کردم. کارن به نفس نفس افتاده بود و نا منظم و کنترل نشده توی کُسم تلمبه میزد. پنج دقیقه بیشتر از تملبه زدنش نگذشته بود که گفتم: فکر کن الان باران زیر داریوشه و داره آه و ناله میکنه.
کارن کیرش رو از توی کُسم درآورد و نشست و آبش رو ریخت روی شکمم. همچنان نفس نفس میزد. سرش رو انداخت پایین و گفت: معذرت میخوام. به خدا من زود ارضا نیستم. نمیدونم چم شده.
من هم نشستم و کیر در حال خوابیدهاش رو گرفتم توی مشتم و گفتم: عیبی نداره عزیزم. میدونم که هرگز همچین چیزی رو تجربه نکردی. حق داری که نتونی تمرکز کنی. همه جامون عرق کرده. بریم سریع دوش بگیریم تا باران نیومده.
هر دو تامون زیر دوش حموم بودیم. آب منی کارن رو از روی شکمم پاک کردم و گفتم: اگه یه سوال بپرسم، قول میدی راستش رو بگی؟
کارن با تردید من رو نگاه کرد و گفت: سعی میکنم.
خودم رو بهش چسبوندم. بغلش کردم و گفتم: تو از دوستت خواستی که مخ باران رو بزنه و باهاش سکس کنه؟
کارن تو چند روز گذشته، اینقدر شوکه شده بود که دیگه واکنش خاصی در برابر این سوال من نداشت. دستهاش رو برد پشت کمرم. بغلم کرد و گفت: آره نقشه من بود. پس باران بهت گفته که با دوست من رابطه داشته.
کمر کارن رو مالش دادم و گفتم: مطمئن بودم.
از حموم اومدیم بیرون. سریع خودمون رو خشک کردیم و لباس پوشیدیم. کارن به وضوح حواسش پیش باران و داریوش بود. من هم کنجکاو بودم که دقیقا چی داره بین باران و داریوش میگذره. رو به کارن گفتم: بریم یواشکی نگاه کنیم؟
کارن سریع تایید کرد و گفت: آره موافقم.
هر دو تامون به آرومی از پلهها پایین رفتیم. جوری که داریوش و باران نفهمن، سرمون رو به سمت سالن استخر خم کردیم. هر دو تاشون توی جکوزی و رو به روی هم نشسته بودن. هیچ کدومشون لُخت نبود. کمی توی ذوقم خورد. توقع داشتم صحنه سکسشون رو ببینم. از صحبتهاشون هم مشخص بود که دارن درباره مسائل ساده و معمولی حرف میزنن. سرم رو آوردم عقب و به کارن گفتم: هیچ خبری نیست.
نکته جالب این بود که حال کارن هم گرفته شد و گفت: آره خبری نیست. بریم به بازی خودمون برسیم.
از دست داریوش عصبانی شدم. معلوم نبود که داره چیکار میکنه. از بُهت و شوک کارن، وقتی که توی جکوزی براش ساک زدم، معلوم بود که داریوش هیچ حرف خاصی درباره تمایل جنسی من و خودش، بهش نزده. الان هم که داشت درباره مسائل چرت و پرت با باران حرف میزد. تو دلم و با حرص گفتم: آخه اگه فقط به لاس زدن بود که این همه راه نمیاومدیم اینجا. داری چیکار میکنی داریوش؟
چند دست از بازی من و کارن میگذشت، که داریوش و باران از استخر اومدن بیرون. باران حوله دور خودش پیچیده بود و وارد اتاق خودشون شد. داریوش اما توی همون استخر لباسش رو پوشیده بود. پیش خودم گفتم: این یعنی جلوی داریوش دوش گرفته. در صورتی که میدونه شیشههای مشبک کابین حموم، تا حدودی بدن کاملا لُختش رو نشون میده. حتی شاید از داریوش خواسته تا بهش حوله بده.
باران بعد از چند دقیقه، از اتاق اومد بیرون. لباس جدید تنش کرده بود. یک تیشرت و شلوار گرمکن کاملا پوشیده. از دیدنش تعجب کردم. پیش خودم گفتم: این یعنی داریوش خواسته باهاش سکس کنه و باران پسش زده؟
حتی لحنش هم کمی سنگین شده بود و رو به من و کارن گفت: خسته نشدین از بازی؟ من که رفتم پایین تا میوه بخورم.
داریوش همزمان که داشت موهاش رو شونه میزد، رو به باران گفت: منم میوه میخوام.
باران رو به من و کارن گفت: شما چی؟
کارن به صفحه بازی نگاه کرد و گفت: نه میل ندارم.
ناراحتی کارن برام جالب بود. انگار خیلی امید داشت، تا داریوش هر طور شده مخ باران رو بزنه و باهاش سکس کنه. رو به باران گفتم: منم فعلا میل ندارم عزیزم.
باران رو به داریوش گفت: آقا داریوش براتون پوست بگیرم و خورد کنم؟
داریوش گفت: نیکی و پرسش؟ تو این فاصله برم توی حیاط و یک نخ سیگار بکشم.
از فرصت استفاده کردم. همراه داریوش وارد حیاط شدم. جوری که صدام داخل نره، به داریوش گفتم: معلوم هست داری چیکار میکنی؟ من سرویس شدم تا باران رو به اینجا رسوندم. الان که دیگه وقت لاس زدن نیست. توی جکوزی و رو به روی هم نشستین و دارین چرت و پرت میگین؟ حداقل یکمی باهاش ور میرفتی. من دیروز علنی با کُسش ور رفتم و لیسش زدم. اگه مشکلی داشت، امروز باید باهام سر سنگین میبود. دیگه به چه زبونی بگه که تنش میخواره؟
داریوش یک پُک از سیگار زد و گفت: پس فضولی کردین.
پاکت سیگار رو از دست داریوش گرفتم. یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم و گفتم: دیر بجنبیم مسافرت تموم شده و هیچ غلطی نکردیم. فکر میکردم امروز هر طور شده این زنه رو میکنی.
داریوش لبخند زد و گفت: از کجا مطمئنی که نکردمش؟
تعجب کردم و گفتم: داری الکی میگی.
از پوزخند غرور آمیز داریوش، بهم ثابت شد که حرفش سر کاری نیست. باورم نمیشد که باران به داریوش داده باشه. به چشمهای مرموز داریوش نگاه کردم و گفتم: چطوری؟ یعنی چطوری شروع کردی؟ هیچ مقاومتی نکرد؟ تو رو خدا بهم بگو داریوش. با اینکه مطمئنم باران خیلی شیطونه اما بازم باورش سخته که به راحتی پا بده.
داریوش یک پُک دیگه از سیگار زد و گفت: فکر کردی فقط خودت بلدی مخ بقیه رو بزنی؟ موقعی که شما ما رو دیدین، کارمون تموم شده بود. برای رفع خستگی، توی جکوزی نشسته بودیم.
با هیجان گفتم: توی استخر کردیش؟
داریوش جوابی بهم نداد. انگار از کنجکاوی بیش از حد من لذت میبرد. سیگارش رو خاموش کرد و گفت: من برم که باران جون برام میوه آماده کرده.
من هم سیگارم رو نصفه خاموش کردم و گفتم: عوضی روانی.
همراه با داریوش وارد سالن ویلا شدم. از توی حیاط دیدم که کارن همچنان توی بالکن نشسته و حسابی ذهنش درگیره. سریع رفتم طبقه دوم. از توی چمدون یک بسته قرص برداشتم. بعد وارد بالکن شدم. نشستم رو به روی کارن و با هیجان گفتم: داریوش و باران سکس کردن. لحظهای که ما دیدیمشون، کارشون تموم شده بوده.
چشمهای کارن از تعجب گرد شد و گفت: واقعا؟ پس چرا باران اینطوری سرسنگین شد یکهو؟
با اطمینان گفتم: آره واقعا. باران هم یحتمل دچار افسردگی و پشیمونی بعد از ارضا شده.
کارن گیج شد و گفت: یعنی دیگه نمیذاره داریوش بره سمتش؟
بسته قرص رو دادم به دست کارن و گفتم: هیجان و لذت بیش از حد باعث میشه که زود ارضا بشی. این قرص کارت رو راه میاندازه. پیشنهادم اینه که فعلا بذاریم باران به حال خودش باشه. تا فرداشب همه چی رو عادی میگذرونیم. فرداشب دو تا پیشنهاد میدم. اول اینکه مشروب بخوریم و دوم اینکه همگی توی سالن بخوابیم. تو هم از پیشنهادم استقبال کن. یک مدل مشروب جدید به باران میدم که بیشتر از سری قبل مست بشه اما حالت تهوع بهش نده. فردا شب اگه به حرفم گوش بدی، بالاخره به رویات میرسی. اینکه یکی زنت رو جلوی چشمهات بکنه. البته اگه سکس دوستت و باران رو یواشکی ندیده باشی.
کارن بسته قرص رو ازم گرفت و گفت: هیچ وقت سکسشون رو ندیدم. فقط برام تعریف میکرد.
کیر کارن رو از روی شلوارکش لمس کردم و گفتم: فرداشب قراره این وروجک منفجر بشه.
کارن با تردید گفت: شاید باران روش نشه جلوی من، کاری کنه. شاید اصلا دیگه نخواد با داریوش سکس کنه.
پوزخند زدم و گفتم: هنوز نفهمیدی؟
کارن اخم کرد و گفت: چی رو؟
لبهام رو نزدیک گوش کارن بردم و گفتم: اینکه باران یه جنده مخفی به تمام معناست. فرداشب کاری میکنیم که توی عمل انجام شده قرار بگیره و با تمام وجودش از دادن جلوی تو لذت ببره.
کارن سینههام رو لمس کرد و گفت: چرا داری این کارو میکنی؟
لاله گوشش رو چند لحظه مکیدم و گفتم: چون ما هم مثل شما هستیم. داریوش هم دقیقا مثل توعه و دوست داره زنش توسط بقیه گاییده بشه. من هم دوست دارم، شوهرم جلوی چشمهای من، زن یکی دیگه رو جر بده.
کیر کارن به خاطر حرفهام، بزرگ شد و گفت: باورم نمیشه. انگار همه اینا خواب و رویاست.
کیرش رو فشار دادم و گفتم: باران هم همین طور فکر میکرد. اما فرداشب بهت ثابت میشه که همهاش واقعیه. خودت رو آماده کن. قراره با چشم خودت ببینی که کیر داریوش، وارد کُس زن خوشگلت میشه.
چهره و رفتار باران این رو نشون میداد که انگار از خیانت مجددش به کارن و سکس با داریوش، ناراحته و ذهنش درگیره. روش نمیشد با داریوش چشم تو چشم بشه. تا میتونست حواسش بود که داریوش دیگه باهاش لاس نزنه. حس کنجکاویام داشت دیوونهام میکرد. بین داریوش و باران دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ داریوش آدمی نبود که کارش رو با زور و تجاوز جلو ببره. اما اگه سکسشون به خواست باران بوده، پس این همه گارد دفاعی برای چی بود؟ باران هر لحظه برام جالبتر به نظر میاومد. باران یه گونه جدید بود. از اون مدل گونهها که انگار خجالت کشیدن و عذاب وجدان داشتن به خاطر خیانت، جزئی از لذتش بود!
کارن طبق نقشه عمل کرد. همینکه به بهونه بیشتر در کنار هم بودن، پیشنهاد دادم تا همگی توی سالن بخوابیم، سریع موافقت کرد و گفت: مگه چند وقت یک بار اینطور دور هم جمع میشیم. پیشنهاد پریسا خانم عالیه.
باران که دوباره مست شده بود، رو به من گفت: خب شاید آقا داریوش بخواد توی اتاق استراحت کنه.
داریوش گفت: نه مشکلی نیست. همینجا کنار هم میخوابیم و تا صبح صحبت میکنیم.
رو به کارن گفتم: توی کمد دیواری اتاق ما، چند دست رختخواب هست. بیا کمک کن تا بیاریمش.
با کمک کارن، دو تا تشک و دو تا پتوی دو نفره آوردیم توی سالن. تشکها رو کنار هم پهن کردم. نشستم روی تشک خودمون و گفتم: آخرین نفر چراغها رو خاموش کنه. فقط چراغ تزئینی آبنما رو روشن بذاره. تاریکی مطلق نباشه و یکمی نور داشته باشیم.
باران رو به جمع گفت: با پریسا جون موافقم. یکم نور باشه که شب اگه خواستیم بریم دستشویی، همدیگه رو لگد نکنیم.
خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم: داریوش جان لطفا درجه سرمای کولر رو زیاد کن. دوست دارم یخ کنم و برم زیر پتو.
باران هم خوابید روی تشک خودشون. مثل من پتو رو کشید روی خودش و گفت: همچنان با پریسا جون موافقم.
داریوش رو به کارن گفت: تو بخواب پیش خانمت. من برم یک نخ سیگار بکشم. برگشتنی، چراغها رو خاموش میکنم.
داریوش قبل از رفتن، درجه سرمای کولر رو بیشتر کرد. باران به پهلو و به سمت من شد. پتو رو کامل دور خودش پیچید و گفت: راست میگی پریسا جون، چه حالی میده.
کارن کنار باران خوابید. از پشت بغلش کرد. حتی حس کردم که سینههای باران رو هم لمس کرد و گفت: خداییش حال میده یخ زدن تو دل تابستون.
من هم به پهلو شدم و گفتم: بغل بغل توی سرما بیشتر از همه حال میده.
کارن، به صورت علنی داشت با باران ور میرفت. باران خندهاش گرفت. دست کارن رو از روی خودش پس زد و گفت: البته فقط بغل بغل ساده و خالی.
داریوش بعد از چند دقیقه، برگشت. به غیر از چراغهای تزئینی آبنما، بقیه چراغها رو خاموش کرد. خواست بخوابه که گفتم: داریوش جان، میشه لطفا روغن ماساژ رو بیاری و ماساژم بدی.
داریوش گفت: اینجا؟!
با شیطنت گفتم: آره مشکلیه؟
داریوش گفت: اولا که باید لُخت بشی. دوما که زیر پتو نمیشه با روغن ماساژ کَسی رو ماساژ داد.
لحنم رو شیطونتر کردم و گفتم: صبر میکنیم تا باران و کارن خوابشون ببره.
باران لبخند ریزی زد و با صدای کشدار و مست شدهاش گفت: اصلا ما پشتمون رو میکنیم.
داریوش چراغ راه پله طبقه دوم رو مجددا روشن کرد و گفت: اوکی هر چی رئیس بگه.
بعد از چند لحظه، همراه با روغن ماساژ برگشت. چراغ راه پله رو خاموش کرد و کنار من خوابید. روش پتو کشیدم و گفتم: مرسی مهربونم.
با اینکه چراغها خاموش بود، اما اینقدر نور داشتیم تا همدیگه رو ببینیم. صاف خوابیدم. به آبنما نگاه کردم و گفتم: بیایین درباره فیلمی که با هم دیدیم حرف بزنیم. به نظرتون چطور بود.
باران گفت: من که گفتم. نویسنده و کارگردانش خیلی شیطونبلا بودن.
کارن گفت: از فیلمش خوشم اومد. حس خاصی داشت.
داریوش گفت: از چه نظر حس خاصی داشت؟
کارن گفت: اینکه ضربدری با مادرهای هم سکس کردن.
باران رو به کارن گفت: اگه جای یکی از اون پسرها بودی، حاضر میشدی تا دوستت با مادرت سکس کنه؟
کارن گفت: آره چرا که نه.
به خاطر شجاعت و بیپروایی کارن لبخند زدم و گفتم: ازت خوشم میاد کارن. بدون قضاوت شدن، نظر واقعی خودت رو میگی.
نزدیک به یک ساعت درباره فیلم بحث و گفتگو کردیم. باران خمیازه کشید و گفت: من دوباره مست شدم و خوابم گرفته.
رو به باران گفتم: بخواب عزیزم.
بعد از نیم ساعت، به داریوش گفتم: نمیخوای ماساژم بدی؟
داریوش گفت: از زیر پتو بیا بیرون. اگه ماساژ روغنی میخوای، باید لُخت بشی.
پتو رو از روی خودم پس زدم. مشغول لُخت شدن شدم و گفتم: اینا که خوابیدن. تو هم لُخت شو تا لباست روغنی نشه آقای وسواسی.
بعد از لُخت شدن، دمر شدم. داریوش هم لُخت شد. اول کمر و کون و رون و پشت ساق پاهام رو با روغن چرب کرد. بعد نشست روی کونم. کیر کاملا بزرگ شدهاش رو گذاشت توی شکاف کونم و شروع کرد به ماساژ شونهها و کمرم. سرم به سمت باران بود. یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و بست. اما انگار فهمید که من متوجه شدم که بیداره. چشمهاش رو باز کرد و باهام چشم تو چشم شد. لبخند زدم و چیزی نگفتم. باران آب دهنش رو قورت داد و به داریوش هم نگاه کرد. نگاه خاص و معنا دارش به داریوش، یک موج بزرگ شهوت توی دلم درست کرد.
از حرکات زیر پتو فهمیدم که کارن داره با باران ور میره. اما اینبار باران مقاومت نکرد و دست کارن رو پس نزد. داریوش بعد از چند دقیقه، رفت پایینتر و شروع کرد به ماساژ کونم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: اوم عالیه داریوش.
توی همون نور کم، میتونستم برق شهوت توی چشمهای باران رو ببینم. این همون بارانی بود که همیشه منتظرش بودم. داریوش دستش رو از توی شکاف کونم به شیار کُسم رسوند. کاری که همیشه مانی باهام میکرد. پاهام رو از هم باز و کونم رو کمی بالا دادم تا راحتتر بتونه کُسم رو لمس کنه. داریوش دیگه ماساژم نمیداد. علنی داشت باهام ور میرفت. انگشتهاش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم و گفت: اینطوری خوبه عزیزم؟
یک آه بلند کشیدم و گفتم: آره عالیه.
از تکونهای پتوی باران و کارن، فهمیدم که کارن داره باران رو لُخت میکنه. باران دوباره مقاومت کرد اما زورش به کارن نرسید. چند بار نزدیک بود تا پتوشون پس زده بشه اما باران نذاشت. ته مونده مقاوتش من رو شهوتیتر کرد. برگشتم و رو به داریوش گفتم: جلوم هم ماساژ بده عزیزم.
داریوش سینهها و شکم و پاهام رو روغنی کرد. بدون اینکه وزنش رو روی من بندازه نشست روی شکمم و شروع کرد به مالش سینههام. از صدای آه خفیف باران، فهمیدم که کارن از پشت کیرش رو فرو کرده توی کُسش و داره تلمبه میزنه. بدن و سر باران به خاطر تلمبههای کارن، تکون میخورد. داریوش بعد از مالش سینههام، وادارم کرد تا به پهلو و به سمت باران بخوابم. مثل کارن، کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. هم من و هم باران، مجبور بودیم کمی خم بشیم تا کیر شوهرهامون به راحتی توی کُسمون حرکت کنه. دستم رو گذاشتم روی صورت باران و گفتم: جونم عزیزم.
باران دستش رو گذاشت روی دست من و بدون اینکه پلک بزنه، با چشمهای خمار و مست و شهوتیاش بهم نگاه کرد. کارن بعد از چند دقیقه، پتو رو از روی باران پس زد. آخرین مقاومت باران هم شکست و با پس زدن پتو مخالفتی نکرد. وقتی سینههاش رو مالوندم، چشمهاش رو بست و صدای آه و نالهاش رو آزاد کرد. بعد از چند دقیقه، از داریوش جدا شدم و رفتم پیش کارن خوابیدم. از پشت بغلش کردم و سعی کردم کُسم رو به کونش بمالونم. داریوش هم از فرصت استفاده کرد. خودش رو چسبوند به باران. ازش لب گرفت و سینههاش رو مالوند. من هم دستم رو به بیضههای کارن رسوندم. هم زمان که داشت توی کُس زنش تملبه میزد، بیضههاش رو مالش دادم. متوجه شدم که داریوش هم داره چوچول باران رو میمالونه. صدای آه و ناله کارن هم بلند شد. من و داریوش داشتیم چیزی رو به کارن و باران میدادیم که حتی توی تصوراتشون هم نبود. دستهام رو حلقه کردم دور کمر کارن. کشیدم به سمت خودم و گفتم: اونو ولش کن، بیا پیش من عزیزم. من امشب تو رو میخوام.
کارن کیرش رو از توی کُس باران خارج کرد و به سمت من برگشت. کیر خیسش رو گرفتم توی مشتم و ازش لب گرفتم. احساس کردم که کارن دوست داره تا باران و داریوش رو ببینه. صاف خوابیدم و پاهام رو از هم باز کردم. کارن رو کشیدم روی خودم و گفتم: اینطوری هم من رو میکنی و هم دادن زنت رو میبینی.
داریوش به باران فهموند که صاف بخوابه. نشست جلوی کُس باران. پاهاش رو از زانو خم و از هم بازشون کرد. کیرش رو تنظیم کرد روی کُس باران و یکهو فرو کرد داخل. کارن با دیدن این صحنه، وحشی شد و مثل داریوش، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. هم زمان که تملبه میزد، یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به داریوش و باران. صدای شالاپ شلوپ تلمبههای داریوش و کارن تو کُس باران و من، کل سالن رو برداشته بود. هم زمان صدای آه و ناله جفتمون هم بیشتر و بیشتر میشد. باران توی دستهای داریوش، شبیه یک خرگوش کوچولو و بیاراده به نظر میاومد. داریوش چنان با ولع و حرص، تو کُس باران تلمبه میزد که هرگز من رو اینطوری نکرده بود. یاد یکی از جملههاش افتادم که گفت: لذت تصاحب زن یکی دیگه، دست کمی از دیدن سکس زنت نداره.
بدن و سینههای جفتمون به خاطر تلمبههای داریوش و کارن میلرزید و مالکیت کامل روی بدنمون داشتن. من بیشتر حواسم به واکنشهای کارن بود. متوجه شدم که چند بار با باران چشم تو چشم شد. تا اینکه بالاخره به حرف اومد و گفت: عاشقتم عشقم.
بعد دستش رو به سمت باران دراز کرد. باران هم دستش رو به سمت کارن دراز کرد. صحنه خاص و جالبی بود. هم زمان که باران داشت به داریوش میداد و کارن داشت من رو میکرد، دست هم دیگه رو گرفتن و به چهره همدیگه زل زدن. باران هم نفس زنان و ناله کنان گفت: منم عاشقتم.
ترکیب صورت عرق کرده و نگاه خاصشون به هم، اروتیک خاص و جالبی درست کرده بود. احساس عجیبی بهم دست داد. این ضربدری خیلی با ضربدری که با “عسل و بردیا” یا “رضا و سیما” داشتیم فرق داشت. انگار اولین بار بود که داشتم طعم و لذت واقعی ضربدری رو تجربه میکردم. کارن و باران به معنای واقعی عاشق همدیگه بودن و سر منشا لذتشون از این رابطه سکس ضربدری، عشقشون بود. به چشمهای شهوتی داریوش نگاه کردم و مطمئن شدم که این اولین ضربدری واقعیای هستش که داریم تجربه میکنیم.
با دو تا دستم صورت کارن رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم: دوست داری پوزیشنمون رو عوض کنیم؟
کارن با تکون سرش درخواستم رو قبول کرد. سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: پوزیشنمون رو عوض کنیم عزیزم.
کارن کیرش رو از توی کُسم درآورد. ایستادم و رفتم روی کاناپه. داگی شدم و دستهام رو گذاشتم روی پشتی کاناپه و رو به باران گفتم: بیا پیشم.
دیگه خبری از خجالت توی چهره باران نبود. به خاطر شهوت زیاد، قدمهاش سست شده بود. اومد کنارم و مثل من داگی شد. داریوش به حالت ایستاده، کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُس باران. کارن هم کیرش رو فرو کرد توی کُس من. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیرشون توی کُس من و باران، دوباره بلند شد. سرم رو به باران نزدیک کردم و بهش فهموندم که از هم لب بگیریم. مهارتش توی لب گرفتن، به خوبی عسل و سیما نبود اما طعم لبهاش اینقدر حشریام کرد که نمیتونستم ازش بگذرم. بعد از چند دقیقه، داریوش کیرش رو از توی کُس باران درآورد. نشست روی کاناپه و به باران گفت: بیا بشین روش عزیزم.
باران به حالت اسکات نشست روی کیر داریوش. من هم از کارن خواستم بشینه روی کاناپه و مثل باران نشستم روی کیرش. تا چند دقیقه، توی حالت اسکات، روی کیرهای کارن و داریوش، بالا و پایین شدیم. هم زمان و نفس زنان گفتم: آقایون نظرشون چیه که آبشون رو توی صورتمون بریزن؟
داریوش نفس زنان گفت: پایهام. چی بهتر از اینکه آبم رو توی صورت خوشگل باران جون بپاشم.
بعد از چند دقیقه، از روی کیر کارن بلند شدم. پاهام خسته شده بود. دو زانو نشستم روی زمین و شروع کردم برای کارن ساک زدن. داریوش هم باران رو وادار کرد که مثل من، روی زانوهاش بشینه و براش ساک بزنه. معلوم بود که باران توی ساک زدن، خیلی وارد نیست. داریوش کیرش رو از توی دهن باران درآورد. با دست خودش جق زد و با نعره، آبش رو ریخت توی صورت باران. آب داریوش اینقدر زیاد بود که اکثر صورت باران و قسمتی از موهاش، پُر از آب داریوش شد. من هم لبهام رو با فشار بیشتری دور کیر کارن کشیدم. بالاخره موفق شدم و کارن کیرش رو از توی دهنم درآورد و با صدای عجیب و خاص خودش، آبش رو ریخت توی صورت و سینههام. چشمهام رو بستم تا آبش توی چشمهام نره. بعد از ارضا شدنش، آبش رو از توی صورتم جمع کردم و با بیحالی گفتم: باورم نمیشه. سابقه نداشته توی این فاصله کم سه بار ارضا بشم.
بعد رو به باران گفتم: تو شدی؟
داریوش نشست روی کاناپه و گفت: مگه میشه زیر من باشه و نشه؟
باران به سختی ایستاد. پاهاش کمی لرزش داشتن و گفت: دو بار.
کارن با دستش، آب منی داریوش رو از توی صورت باران پاک کرد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟
باران گفت: ببرم توی سالن استخر. همونجا دوش میگیرم. بعدش دوست دارم توی جکوزی دراز بکشم.
داریوش رو به باران گفت: خستگی بگیر که یک نخ سیگار میکشم و دوباره میام سر وقتت.
باران انگار دوباره یادش اومد که باید کمی خجالت بکشه. لبخند محوی زد و نگاهش رو از داریوش گرفت و جوابش رو نداد. پشتش رو کرد و با قدمهای آهسته رفت به سمت پلهها. نمای اندام لُخت باران از پشت، جذاب و دیدنی بود. کارن هم چیزی نگفت و همراه باران رفت. رو به داریوش گفتم: من میرم حموم بالا. بعدش میام تو استخر.
داریوش گفت: منم فعلا میرم تو حیاط سیگار بکشم.
بدن و پاهای من هم سُست شده بود. به سختی دوش گرفتم و حولهام رو دورم پیچیدم و تصمیم داشتم یک شورت و سوتین جدید تنم کنم. همینکه وارد اتاق شدم، گوشیام زنگ خورد. دلواپس شدم که ساعت سه صبح، چه کَسی داره با من تماس میگیره. وقتی دیدم عسل تماس گیرنده است، بیشتر نگران شدم. گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام.
عسل هیچی نگفت و فقط صدای گریهاش میاومد. دچار استرس شدم و گفتم: چی شده عسل؟
عسل فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت. عصبی شدم و گفتم: دِ حرف بزن. داری سکتهام میدی.
با هق هق گریه گفت: تنها دلخوشیام فقط همون بود. نامردا ازم گرفتنش. دارم دق میکنم از تنهایی پریسا. دوست دارم بمیرم.
خواستم جواب بدم که گوشی رو قطع کرد. سریع زنگ زدم به بردیا. با صدای خوابآلود گوشی رو جواب داد. با استرس گفتم: عسل کجاست؟
بردیا کمی مکث کرد. انگار تازه متوجه شد که عسل کنارش نیست. خواب از سرش پرید و گفت: شب پیش من خوابیده بود. صبر کن ببینم کجای خونه است.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: تو خونه نیست. همین الان باهام تماس گرفت. صداش از توی خیابون میاومد.
نوشته: شیوا
اولین کامنت
کلوچه بدین بهم😝😈
اول لایک بهت شیوا بعد میرم بخونم👍
از حول حلیم تو دیگ که میگن اینجاست یکی به اون کامنت بالایی بگه رزرو مال تاپیکه نه داستان!! 😁
پی نوشت : قلیدون میره کتابخونه محل میگه این کتابو چهاربار خوندم خیلی شخصیت داره ولی ارتباطشون رو به هم متوجه نمیشم! یارو داد میزنه بده من اون دفترتلفونو یه هفتس داریم دنبالش میگردیم!! 😁 حالا جریان شماست اگه بدون مرز چند قسمت دیگه ادامه پیدا کنه با ازدیاد شخصیت ها اینجا میشه پر از قلیدون!! 😁 👿 😀
این سری داستان هاتو نتونستم بخونم اصلا حالا به دلایل زیاد ولی این قسمت اتفاقی با اسم کارن رو به رو شدم امیدوارم کارن داستان من با کارن داستان تو وجه اشتراک داشته باشن
خسته نباشید. 🌹
راستش قسمت اول داستان فقط روایت اتفاقات اروتیک بین شخصیتها بود. در نتیجه برای پیش بینی ادامه داستان خیلی مورد توش نداشت.
فقط به یه مورد مشکوکم. اونم اینکه چطوری عسل با اوم حرکتش گند زد، ولی پریسا با اون حرکت نه؟!!! مال عسل خار داشت؟! اگه نداشت، پریسا چرا همچین ریسکی کرد؟! یک احتمال دارم براش و اونم اینکه شاید چون باران قربانی اصلی بود و کارن هم یکی مثل شایان.
تو قسمت دوم هم عسل عملا به عشقش به اون پسر اعتراف میکنه! خب اگه عاشقش بوده چرا با بردیا ازدواج کرده؟ با توجه به اینکه عسل خودش رو تو منجلاب میبینه، فکر میکنم یه آتو ازش دارن و مجبورش کردن که با بردیا باشه. یعنی میخوام بگم که شاید پریسا اونروز اونجا نبود که از عسل حمایت کنه. شاید اونجا بود که عذاب کشیدنش رو ببینه. 😕
در پاسی از نیمه شب منتظر داستانتیم
مرسی که مینویسی
تازه بلافاصله ador رو هم دانلود کردم! (میگم تاثیرگذار در این حد یعنی!)
مثل قسمت های قبل عالی بود
این یکی عالی تر
هر قسمت داره بهتر میشه
اووووف این قسمت کلا داغ کردم،اولش کنار جکوزی که پریسا دستشو در حضور باران کرد تو شرت کارن و بعد ساک و خوردن آبش دوم سکس تو بالکن،سوم هم سکس تو پذیرایی،وااااای این قسمت محشر بود،گر گرفتم یکم آب یخ لدفا😁👍👌👌
خفن عییین همیشههه جذابیت داستان هات رو دوست دارم
ناز قلمت شیوا … ب شکل عجیبی شیفته شخصیت پریسا شدم
فوق العاده تاثیرگذار و عالیه پریسا
عالی بود این قسمت کیفور گشتیم 🌹🌹🌹
سلام .
ممنون برای وقتی که میزاری.
چند قسمت دیگه مونده
اووفف اخه کی مینونه مثل تو انقد فضاسازیش عالی باشه که بنویسه ادامه رو
قشنگ میشد تموم صحنه هاو تصور کرد🤤
عالی
ساعت ۲ شب گذاشتی
و من ساعت ۲ داشتم برای بار چهارم قسمت قبلی رو میخوندم
قسمت قبل خیلی خیلی سیاه بود و نقش داریوش سیاه تر
ولی خب هر داستانی یه بخش سیاه داره
این قسمت کاملا بی نقص و بی نظیر
مخصوصا که فانتزی های مورد علاقه منو داره و دقیقا الان تو ویلای خانوادگیم هستم که یه معماری شبی به محیط داستان داره و منو به وجد اورده🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤
بی نظیر 👌🏼
ساعت ۶ صبحه شیوا ،دو روز نخوابیده بودم الان شد ۳ روز ،باید با یه بی دی اس ام تنبی بکنمت که خوابو میگیری 😂💜
سلام شیوا خانوم عالی مثل همیشه از پایان داستان مشخصه کسی ازش گرفتن و مقصرش باید مانی باشه و مربوطت به خانوم گندم امیداوارم این داستان با پایانی خوش و اسیب ندیدن ادم های بیگناه تموم بشه به داستان نویسیتون ادامه بدید من داستان از دید کارن و باران براتون مینوسیم میفرستم ارزوی موافقیت بیشتر
بانو عالی بود،،،،، ،
بعد از چند روز درگیری و گرفتاریهای عجیب و غریب،،،،،
ذهنم رو آوردم توی داستان،،،،، ،
عالی بود،،،،
واقعا هر اسم دیگهای غیر از بدون مرز اصلا جواب نمیداد،،،،
خسته نباشی،،،،، ،
قلمت و خودت شیوایی،،،،، ،👏👏👏👏👏👏👏😁😁😁
داستانهات واقعا غیرقابل پیش بینی هس و انقدر روان و قشنگ مینویسی که من دقیقا میتونم خودمو توی اون شرایط بذارم طوری که انگار دارم همه چیزو از نزدیک میبینم
Shahx-1
اینقدر خندیدم به کامنتت و قبل از اینکه بخوام کامنت بزارم از ترس اینکه اشتباه تایپی کنم سوژه بشم تصمیم گرفتم اون حرفی رو که میخوام بگم انگلیسی تایپ کنم 😁
حالا جالب اینجا بود اونقدر هم تسلط به انگلیسی ندارم که بدونم درست گفتم یا نه، اومدم اول فارسی تایپ کردم بعد به عربی خودم ترجمه کردم و با ترجمه آنلاین به انگلیسی ترجمه کردم
دوباره از انگلیسی به فارسی و عربی ترجمه کردم ببینم درست بوده یا نه آخرش بیخیال شدم و همون فارسی تایپ کردم 😁
دقیقا الان مردم آزاری شما به من اثابت کرد بدون اینکه حتی خودت بخوای یا فکرش رو کنی 😀 😂
دست خوش آقا حال کردم با کامنتت 😂
You are the king of commenting 👍
من اولین باره دارم داستان های تو رو میخونم.
یه حس خوبی داشتم به همراه یه همزاد پنداری با شخصیتهای داستان و بیشتر کارن.
با خوندن این داستان خیلی وسوسه شدم که بقیه داستانهاتو از اول شروع کنم بخونم. حس پرواز بدون مرز بهم دست داد. همون حسی که در حین پرواز بهم دست میده
هر قسمت یکی دو پارگراف اخر پشم برامون نمیزاری و توی اوج تمومش میکنییی😖😓
شیوای عزیز
مدتهاست میخوام برات بنویسم اما درگیریها اجازه نداد.جسته و گریخته داستانت رو دنبال میکردم ، اما با زیاد شدن راویان ، شخصیتها همچنین گم کردن خط روایی داستان بیخیالش شدم.چون میدونم ظرفیت شنیدن نقد رو داری چند نکته رو برات مینویسم.(کلیه نظرات بر اساس حجم خوانده شده از داستان است)
قبل از هر چیز به عنوان کسی که خودم دستی بر اتش نوشتن(البته نه در حد و اندازه شیوا جان) دارم بگم که میدونم چقدر کار سختی رو داری انجام میدی (اونم در این حجم )و برای زحماتت ،وقت و انرژی که می گذاری بسیار احترام قائل هستم.
1- شخصیت پردازی و فضا سازی - در شروع شخصیت پردازی ها و فضا سازی ها بسیار قدرتمند تر بود اما با گذشت داستان و ورود شخصیتهای جدید کارکترها دچار افت شدند.
2- راوی - اصولا" در نگارش داستانهایی با چند راوی مجزا مهمترین نکته پیوند خطوط روایی با هم است تا خواننده دچار سردرگمی نشود.اتفاقی که در مجموعه بدون مرز به اعتقاد من افتاده است.
3- داستانهای فرعی - در داستانی با این حجم باید خرده پیرنگها نیز به تن ساختار اصلی چفت شوند موضوعی که به اعتقاد من از اواسط مجموعه دچار افت فاحشی شده است.
4- غلو آمیز بودن زیبایی کارکترها - دلیل این همه اصرار برای اینکه به خواننده بفهمانیم گندم یا محدیث زیبا هستند چیست؟ این شخصیتها بیشتر از آنکه باور پذیر باشند و خواننده با آنها همذات پنداری کند شبیه سریالهای سانتی مانتالی است که در آن همه زیبا و بی عیب هستند و آدم با دیدنشان فکر میکند اینها در این جامعه زندگی نمیکنند.
5- روشنفکری بی حد و اندازه- من با نوع نگاه شخصیت های داستان به زندگی،سکس و روابط اجتماعی آنها کاری ندارم اما تصور بعضی اتفاقات حتی در رویایی ترین حالات هم سخت است گویی شخصیتها تمام وقت ، فکر ذکرشان سکس و کردن است.
اما در پایان میتونم بگم داستان جون دار و قوی نوشته شده و کشش زیادی برای همراهی مخاطب داره و از همه مهمتربه لحاظ وظیفه ذاتی یک اثر که اون هم جذب مخاطب هستش تونسته به خوبی عمل کنه و از این نظر بسیار موفق بوده.
برات در ادامه راه موفقیت بیشتر رو آرزو میکنم.
ایام به کام - diereytor
کون میدم ولی فقط به دوجنسه. از اصفهان. عکسامم هست . حضوری فقط.
بی نظیر و عالی مثل همیشه
فقط کنجکاوم بدونم که واقعا این داستان خودت با ذهن خودت نوشتی یا واقعا این یک داستان واقعی هر چقدر که عمیق میخونم داستان انگار که یک داستان واقعی
شیوا جون عزیزم به خودت افتخار کن که یک استعداد فوق العاده داری و اونم ذهنیت داستان نویسی هست خدایش خیلی واقعی مینویسی عالیه عالیه ❤❤💋💋
جزوه بهترین نویسنده های این سبک داستانا بی نظیر هست این قلم"شیوا بانو" واقعا فضا سازی بی نظیر و تصویر ذهنی ایجاد میکنه
بنظرم اوج داستانتونه…
اگر داوطلب نوشتن این داستان از زبان باران کم باشه من حاظرم بنویسم
خیلی طولانیه و تا آدم میاد تحریک بشه میره تو یه فاز دیگه
شیوا قصد نداشتم این قسمت کامنت بزارم، اما اینقدر ((اصلا حرف زدن و اون مواردی رو که میخواستم بگم فراموش کردم!!!)) کلمه به کلمه ، خط به خط داستانت منو درگیر کرده بود که فکری یهو اومد سراغم عین خوره افتاد به جونم، بدون شوخی و خیلی جدی و با مخ سالم بدون هیچ عیب و نقصی این حرف رو میگم،
مواظب باش ترو ندزدن، فکری که تو داری اون مخ که تو داری اون هوش و ذهن وسیع که تو داری به جرات قسم میخورم نویسنده هم نخوای بشی هر کاری رو بت بگن دقیقا با عقل و هوش و استعداد بالا مدیرت کامل به بهترین نحو انجام میدی ، ، ، و خیلی جالب واسم بدونم ضریب هوشی شما چند درصد هست . جدی گفتم .
اما از تو باید ترسید در عین حال هر کی با نظر من مخالفه چیزی را که میخوام بگم لطفا بگه ،
تو دقیقا عین اون شخصی هستی که وقتی فکری داره میکنه طرف مقابلت سریع می فهمی و همون مورد رو که فکر کرده رو انجام میدی، اگر دوستان که این مجموعه بدون مرز رو از قسمت اول دنبال کرده باشند. خدایی به فکر خودتون رجوع کنید و از قسمت مهدیس به بعد ایا کسی هست بگه من زمانیکه این قسمت مثلا جوجه سکسی من رو میخوندم تو فکر این بودم که ای کاش قسمت بعدی چنین موردی پیش میومد و دقیقا قسمت بعدی اون فکرش رو تو متن داستان میدید؟
شرمنده شاید نتونستم دقیقا توضیح بدم منظورمو،
شیوا تو انگار وقتی ما این قسمت رو می خونیم با فکر ما همراه هستی و خیلی جالب هست برای من دقیقا افکارم رو تو قسمت بعدی میبینم، چندین بار این مورد رو حس کردم راستش ترس اینکه توهم زده باشم نگفتم، اما دیشب تا الان چهار پنج بار حدود شش داستان قبل ترو بازخوانی کردم واویلا دیدم درست حدس زده بودم
درود به تو دختر واقعا نابغه ای (((اون بی ناموسهایی ک بعد از هر کامنت من با اکانت تازه درست شده میان فحش میدن پی وی و عین سگ میترسن و در میرن باز بیان بیشتر فحش بدن ، چون شمارو با اون دمپایی که جلو سرویس بهداشتی خونه گذاشتم یکی میدونم))) حیف هست از این مغز و هوش تو استفاده نکرد، خسته نباشی این قسمت در حد بالایی زیبا بود و چالش واقعا عالی و سختی رو گذاشتی مطمئنم هر شخصی موفق بشه این چالش رو ببره یک نویسنده عالی هست و عالی تر میشه ،
دل و جرات و شهامت که تو داری شیوا با اون هوش بالا واقعا ی شیر زن از تو بوجود آورده گلدختر.
فردایی بهتر از امروز پس فردایی بهتر از فردا برای تو ارزو میکنم.
خواستم ی روز دیگه رو جلو برم که بگم بهتر پسین فردا ترسیدم قاطی کنم و خراب بشه و دعا تبدیل به نفرین از آب در بیاد با اون طرز تایپ من
😂
امضا:A-F
واااای من الان دیدم قسمت جدید اومده،و با تمام لذت خوندمش، عجب حس جالبیه، با تمام وجود میشد حسش کرد.مخصوصا اون حس اورتیک بین باران و کارن .
بی نظیر و خواستنی…
قشنگ با باران همزاد پنداری کردم.
شاید من باران باشم.با همون روحیات…
ممنونم شیواایی
مثل همیشه گویا، زیبا و خلاقانه … مرحبا ب این قدرت نویسندگی
چقدر شیک تر و تمیز و عالی مثل همیشه
چقدر عالی فضا سازی میکنی دمت گرم و قلمت همیشه روان ❤️
حتما باید ویلاعه لوکس میبود؟! فانتزی زیاد قاطیش کردی این قسمت. البته که قلمت بی نظیره👌 ذوقت عالیه👌
بنظرم رئال ترش کن. دیگه خیلی داره میره سمت فانتزی… نجات بده توروخدا خط داستانو.
وقتی به این خوبی توصیفش میکنی واقعا حیف نبود که پیشنهاد فرصت تجربه کردن این همه لذت رو رد کنی؟
یعنی کی باید جوابگوی این انقباض بدن طپش قلب شدید عرق و حرارت بالای بدن باشه اخه شیوا جون
من که مردم لعنتی
مرسی ازین که لحظات خوبی برای ما میسازی
همیشه قلمت روان و البته ایام به کامت ❤️
مرسی از شما شیوا بانو
جسارتم رو نادیده بگیر اما یه نقدی به داستان دارم و اونم اینه که، به نظرم قسمتهایی که راوی عسل هست ، خیلی یکنواخت و تکراریه و جذابیت قسمتهایی که راوی مهدیس هست رو نداره.
اما در کل قلمت شیواست و داستانت جذاب
پاینده باشی
اوه اوه جذاب و عالی پیش رفت. ولی اخرش هرچی شهوتی و حشری شدیم ، پپروندی رفت. 😒🤦🏻
مسلمون نیستی شیوا !!!😄
این قسمت فوق العاده بود ولی من منتظر تریسام گندم با خواهد برادر دوقلوش هستم لامصب حتی فکرشم به وجدم میاره
شیوابانو خسته نباشی،هر قسمت میگم دیگه بهتر نمیشه از این ولی قسمت بعد باز میبینم مرزهای بهتر شدن رو جا به جا کردی،واقعا عالیییی بود،قسمت اروتیکش خیلی خوب بود،خط داستانی هم عالی بود،ی نقد دارم که البته الان نمیگم چون با شناختی که از خودت و قلمت دارم مطمئنم که اشتباه فکر میکنم و باید صبرمو بیشتر کنم تا چیزیکه مد نظرم هست رو در قسمت های آینده ببینم،واقعا ممنونم ازت بخاطر این همه تلاشی که میکنی و وقتی که برامون میذاری
این قسمت فوق العاده بود شیوا👍👍👍
بنظرم یکی از بهترین قسمتا بود
خسته نباشی و مرسی❤️
چه قلم فوق العاده ای داری
واقعا خیلی تاثیر گذار مینویسی
می ترسم آخر سر منم اینطوری شم 😂😂😂
انقدر که قشنگ توصیف میکنی این واقعا قدرته قلمته
شیوا جان دست مریزاد
رمان فوق العاده جذاب
هر سیزن طولانی و خفن!
خسته نباشید🌹👏
ای بابا بازم مغزمون و گیرپاژ دادی😡😡😡😡 آخر هر داستانت باید با روح و روانمون بازی کنی😄😄😜😄
چیکار عسل بدبخت داری؟
چند تا حالت داره. خودش و میکشه بالا
خودش فرار میکنه تنهایی
با دوست پسرش در میرن😁
با دوست پسرش میرن پیش پلیس که بعیده
یا دلش برا عراقی ها تنگ شده🥺
چند ساعت طول کشید بخونم😥 خدا میدونه چند روز درگیرش بودی
اما چالش دلم میخواد شرکت کنم ولی امکانات نیاوردم 😥 کارن نقش کمتری داره و راحت تر هست.
اگر به من باشه ۱۰۰ درصد باران. پیچیدگیش و وحشتناک دوست دارم.
کارن اون پرستیژی که باید داشته باشه و نداشت. کمی غیر واقعی لب بود. آخر داستان هم خسته بودی😁
وسط داستان هم اون عربا دائم میومدن رو مخم و بازی میگرفتن😜
این قسمت هم جای هیچ حرفی نذاشتی 🌹
فک کنم سکس اصلی گذاشتی برا قسمت های بعد
بذار یهو کامنت سوم هم بدم😁 دق مرگ شدم از اسپین آف های قبلی . یه بیت شعر گفتم برا این دق مرگ شدنمون یادم رفت😭
دلم میخواد قسمت بعدی داستان مهدیس باشه اما انگار هنوز قسمت های زیادی تا بک زدن به مهدیس باشه🤧
اگر دلخور نمیشی کمی روال داستان یکنواخت شده. 🌹
بی صبرانه منتظر بودم هنوز نخوندم ولی مطمئنا مثل قسمت های قبل عالی هست
گاهی حس میکنم فکرت توی قلمت هست و قلبت توی داستان. به قلبت رجوع کن.قلبت و بیار توی قلمت. ما این شیوا رو همیشه دوست داشتیم.
و اما کرم بدی اندر درون ما بسی هدایت کردی و سینه دریدیم در غم نوشتن!
چند روز هست اندازه نصف روز خواب نداشتم و شدیدا بیهوشم. اما باید هرچه زودتر راوی باران و تموم کنم و ویرایش بزنم و ببینم چی میشه.
حیرتم در این فسفر وجودت😁
من گاهی رمان هام طولانی میشه مجبور میشم برا رنگ یه چشم دویست صحفه بخونم تا بفهمم اون بالاها چه گندی زدم😅 وحشتناک هست رمانی که آنقدر طولانی بشه و بدون نقص! اون هم با این همه روایت ها و داستان ها و اتفاقات جورواجور و شخصیت های بی انتها و راوی های مختلف و… و گیج گیج گاهمان گیج واگیج شد😫
البته بالا گفتم گاهی به فکرت رجوع میکنی و ما نوشته های قلبیت و میخوایم🥺
🌹🌹🌹
ایجاد یه چالش دقیقا ته ماجراجویی این قسمت یه حرکت کاملا حرفه ای برای جذب مخاطب برای منتظر گذاشتنش برای قسمت بعده.
فوق العاده بود
عااااالی …
بخش های سکسی هم زیاد بود .
دمت گرم بانو .
نمرت دویست بجای بیست ❤️
Taze,vared
به نظر میاد خیلی بیشتر از این قسمت ها ادامه داشته باشه😁 تازه داستان شروع شده عزیز چه عجله ای داری؟ خیلیا میخوایم تا ابد ادامه داشته باشه این داستان.
به قول شاه … فصل دوم با پسر پریسا شروع میشه😁
برم ادامه چالش بدم. اصلا نمیدونم دارم چی مینویسم 😅
دوست پسر عسل بعد از کات کردنشون خود کشی کرد؟
بی نظیرین بی نظیر
لطفا مارو از لذت خوندن داستانهاتون بی نصیب نکنین
🙏🙏🙏🙏
تو یدونه ای شیوااااا
واقعا نوشته هات هیجان داره. نمیشه بیخیالش شد.
اینکه از اول تا آخر داستان این هیجان و شهوت حفظ میشه و یکنواخت نمیشه نشونه تبحر توعه.
واقعا ممنون و خسته نباشی ✋👌
عااااالی فوق العاده
تروخدا قسمت بعدی زود بزار خواهش میکنم التماس میکنم خیلی خوبه
یه اعتیاد واقعی به داستانهات پیدا کردم دیگه به به چه چه کردن از داستانها ارزش کلام رو نشون نمیده بعضی وقتا فکر میکنم یه انسان چقدر میتونه قدرت بیان و نوشتار داشته باشه که همه رو مسخ کنه…
شیوا جان نمیدونم چرا ولی یه همزادپنداری خاصی با داستانهات دارم …
نمیشه و نمیتونم پلک بزنم…
کاش توی دنیای واقعی یه کلاس داستان نویسی برگزار میکردی و همه این فوت و فن های کار یاد میدادی…
مخلص کلام تاحالا مثل تورو ندیدم… پاینده باشی و برقرار
سلام شیوایی عزیز حتما حتما حتما برو دایرکت در مورد این قسمت یه چیز مهم نوشتم دلت خواست اصلا به عنوان یه نظر یه مست جدید بزن و بگو کظر یه کاربر…😍👌
خیلی خوب و عالی نوشتی دستت درست
خیلی با نوشته هات حال میکنم
واقعا دمتگرم ممنونم بابت داستانهات
منتظر ادامه هستم خواهشن زیاد تو کف نذارمون
اوففففف.
انقدر به این بدون مرز علاقه پیدا کردم که نسبت به خوندنش وسواس پیدا کردم. و دوست دارم زمانی بخونمش که فارغ از هر کاری و مشغله ای باشم تا قشنگ با فرصت بخونم و لذت ببرم.
کارت عالیه شیوا. وااااقعا خسته نباشید.
جالب اینکه هر بار که صحنه های اروتیک رو توصیف میکنی به خودم میگم دیگه بهتر از این نمیشه و این دیگه آخرشه. اما باز در کمال ناباوری میبینم که توی قسمت بعدی یه دونه خفن ترش رو مینویسی. اوففف که الان احساس رخوت بعد سکس بهم دست داده. 😍 🌹 👍
تنکیو عشقم عالی بود
حتی حس و حال داستان هم با داستانهای قبلی فرق داشت
و اینکه کاش عکس شخصیت ها اپدیت شه کارن و بارانم به جمع اضافه شن
ازشون تصور ذهنی ندارم
یه جاهاییش رو عجله ای نوشته بودی
کلا فوق العاده بود همزات پنداری میکنم باهات
دمت گرم بسیار عالی ولی دیگه تعداد قسمتای بدون مرز داره از سری استار وارز هم بیشتر میشه 😂 ❤️
طبق سنت چندین سالم باید آخر کامنتی که میدم یچیزی به یجا حواله کنم چون معمولا زیر داستانای خوب کامنت نمیذارم و تخصصم پر دیسلایکاس ولی خب این بار گذشت میکنم ،شوخی کردم امیدوارم همیشه انقدر زیبا بنویسی
امیدوارم این مجموعه یه روزی به صورت کتاب چاپ بشه ، و تو ایران در دسترس باشه ، وقتی بچه داشتم توی روز تولد 18 سالگیش این کتاب رو بهش هدیه بدم بره حال کنه با خودش 😂
27 فاکینگ قسمت نشستم این مجموعه رو میخونم تازه هر روز هم 2 بار سر میزنم شاید قسمت جدید اومده باشه !(بعد بقیه داستانا کلا 5 دقیقه زمان میخواد آدم حوصلش نمیکشه تا وسطش میخونه میبنده صفحه رو)
دمت گرم شیوا جان
س روز دیر رسیدم 😂 ولی واقعا عالی بود ادامه بده 🤔
ممنون از قلم بسیار زیباتون
هوس کردیم ضربدری رو امتحان کنیم.
خیلیییی جای بدی تموم کردی شیوا😡💜مرسی که با دقت مینوسی و از جزئیات میگی این باعث میشه که خیلیییی تصورات و تصویر سازی بهتر شه در کل مثل همیشه عالی… قلمت پُر از َشهوت😈
لذت بردم شیوا جانم،خسته نباشی.
و اینکه داستان هایی که داری منتشر میکنی جذاب تر از قبل شده ادامه بده موفق باشی❤
پ.ن:من داستان هایی که قبلا منتشر کردی رو بیشتر پسندیدم 😁 😁
ای بابا از دست تو شیوا. یاد گرفتی کار رو به جای حساس برسونی و ولمون کنی تا معلوم نیست کی! 😂😂😂😂
دمت گرم و سرت خوش دختر خوب. مرسی که مینویسی و ما رو تو لذتی که دنیاهای توی ذهنت دارن شریک میکنی. بین همه شخصیتهای داستانت بیشتر از همه عاشق داریوشم و تصویر ذهنیم ازش همچنان مارک رافلو هست. کاش پریسای زندگی خودمو پیدا کنم. :)))))
همچنان تا صبح ازت تشکر میکنم بابت اینکه مینویسی برامون.
عالی مینویسی باریکلا،از داستان محدیث بیشتر بنویس زیاد رو داستان پریسا گیر کردی به نظرم اون ور داستان یکم عقبی ولی در کل بینظیر بود داستانت ،من دو سه روزه کله قسمت هاشو خوندم انقدر که جذاب بود👍👍👍
معتادشم لعنتی
یه انتقاد
لطفا نم گی هم اضافه کن
شیوای لعنتی🥺🥺🥺 بامن چه کردی… داری با من چیکار میکنی تو اخه، من همیشه فقط لز دوس داشتم اونم درحددفانتزی و عملیش نکردم، درسته قبلا خیلی سکس داشتم اما از بعد ازدواجم فقط با همسرم سکس داشتم، از وقتی داستانتو خوندم حسم به لز خیلی قویتر شد تا جایی که براش اقدام کردم و ویدیوها و عکسای حین خود ارضایی و سکس چت خودمو منتشر کردم، داستانتو میخوندم از رابطه زوج خیلی بدم میومد و نمیتونستم باهاش کنار بیام حتی یادمه قسمت دوازده رو که منتشر کردی گفتم طبق پیش بینی نبود و هیچ به اوج رسیدنی نداشت اما توی این پارت احساس کردم باتمام وجود به یه ضربدری واقعی نیاز دارم و تمام مدتی که داستانو خوندم لبخند میزدم… روزی حداقل پنج بار با این پارت داستانت خودارضایی میکنم، کاش تو کشوری بودم که محدودیت نداشت کاش میتونستم بدون ترس وارد محفلای سکسی بشم کاش میتونستم با ده ها نفر ده ها زوج و کیس های مختلف سکس کنم که عطش درونم فروکش کنه دیوونتم لعنتی
هولی جیزس عکس مانی رو عوض کردی خیلی ابهت داره چند تا کارکتر دیگه هم اضافه شدن فقط نمیدونم کیوان کیه
دمت گرم شیوا جون کلشو تو ورد سیو کردم شده 510 صفحه
میتونی به عنوان یه رمان خفن به صورت ممنوعه چاپ کنیا
اگر آزادی ادبیاتی بود میشد یه رمان جنایی سکسی پرفروش
درود بر بانو شیوا
مثل همیشه عالی بود.فقط فکر نمیکنید شخصیت های داستان داره خیلی زیاد میشه؟این هم برای خواننده سخته هم جمع کردن داستان برای خودتون، که البته بخش دومش رو مطمئنا شما از پسش برمیای ولی دروغ چرا من دیگه کلا قاطی کردم😂
عالی بود شیوا، چند وقت راستش واسه اشتباه یه دکتر احمق تو کما یه سر بردم، الان ۳ روزه اومدم خونه ک تازه وقت کردم اولین داستانی ک نخونده بودمو بخونم
شیوا قسمت ازشون بیشترکن(:
نمیدونی چه جقی میزنم باهاش که
قربون کسی خیست
تازه متوجه شدم که دقیقا شبی که این داستان آپ شد((فردا اون هم به خودتون گفتم تو پیام خصوصی)) سر ساعت ۰۰:۰۱ همون شب تولد من بحساب میومد🤣
ولی اینقدر فکرم مشغول بود اصلا بیخیال جریان خودم شدم.این قسمت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
ملکه شیوا ، اگر اینترنت رو قفل نکردن برای شما و ایشالا تونستین بیاد مثل همیشه در مورد ملکه که گفتم یک سوپرایز با حال برای شما دارم که مربوط میشه به … عجبا خودم ميگم سوپرایز خودم هم دارم میگم چی هست 🤣🤣🤣
خیلی قشنگ و جذاب نوشته بودی.
ایکاش یه کلاس داستان نویسی بذاری که اونهایی که تو سایت کصشعر مینویسن بیان پیشت درس یادبگیرن
عزیزانی که واقعا وبدورازیک لحظه هواوهوس جدی قصددارن که ازیک سکس قشنگ وعالی بازنشون بهمراه شخص سوم لذت ببرن اما این خواسته فقط تابین زن وخودشون بصورت فانتزی درحال سکس پیش رفته وواقعاقصدعملی کردن این خواسته رادارندولی نمیدونندچطوری زنشونوبه این خواسته راضی کنند وچطوری میتونن توواقعیت توی شرایط قراربگیرند
میتونندجهت راهنمایی ازطریق پیام یاباشماره 09210440165تماس بگیرنذ
دو سال از این تولید محتوا گذشته! دارم فکر میکنم که از زبان باران و کارن بنویسم ماجرا رو یا نه!!!
پایه ضربدری هستیم ۲۲ ساله و ۱۸ ساله کسی واقعی از تهران بود پیام بده تل
@Rezoliniam
رزرو