آقارضا قصاب و مامانم (۱)

1399/08/08

قسمت اول این خاطره مال 25 سال قبله تو دهه هفتاد. من اسمم اکبر والان که این خاطره رو مینویسم سنم 48ساله ، پدرم بخاطر قاچاق مواد در سال 68 اعدام شد ومن به همراه مادر وخواهرم از اونموقع زندگی بدون پدر رو شروع کردیم. وضع زندگیمون بد نبود ولی مدتی بعد برای خواهرم خواستگار اومد وبعداز ازدواج خواهرم مجبور شدم دنبال کار بگردم، اونموقع ها بخاطر نداشتن پایان خدمت کسی کار بهم نداد،وقتی برای خدمت رفتم متوجه شدم بخاطر سرپرستی مادرم معاف میشم.

خلاصه یه چند ماهی دنبال معافی بودم و بعدش یه روز جلوی درخونه داشتم موتور میشستم که همسایه بغلیمون اومد پیشم و پرسید اکبر کار پیدا کردی؟ اسم همسایمون آقارضا بود وقصابیش نزدیک خونمون بود. گفتم نه آقا رضا، کاری سراغ داری؟ خلاصه پیشنهادداد برم پیش خودش، من هم بخاطر اینکه مغازه آقا رضا نزدیک خونمون بود و آشنایی آقا رضا قرارگذاشتم از فردای اون روز، یعنی شنبه برم سرکار. آقا رضا زنش طلاق گرفته بود و با پسرش تنها زندگی میکردن که پسرش هم اکثرا بخاطر دانشگاهش، اصفهان بود. یکسال بیشتر پیش آقا رضا مشغول بودم که یه روز بخاطر قطع برق و گرمای هوا در قصابی رو بستم و رفتم خونه. وقتی درب حیاط رو باز کردم و با موتور رفتم داخل حیاط یه دفعه جا خوردم، آقا رضا با وضعیتی غیر عادی از توی خونه اومد بیرون. بااینکه تعجب کرده بودم دیدم مامانم درحالی که داره از آقا رضا تشکر میکنه در حال بدرقه آقارضاس،بااینکه متعجب مونده بودم اینجا چکار میکنه گفتم آقا رضا برق قطع شد و بخاطر گرما در مغازه رو بستم، تعارف هم زدم که ناهار بمونه اما هول هولکی رفت. وقتی رفتم تو خونه وضعیت خونه کمی بهم ریخته بود. روسری مامانم کف پذیرایی و بوی ادکلن توی خونه خفه ام میکرد. مامانم همونجور که تو آشپزخونه مشغول بود گفت اگر گرمته یه دوش بگیر تا ناهار حاضر بشه. من هم فقط دست و صورتمو یه آبی زدم اومدم بادبزن رو برداشتم و رفتم پیش مامان تو آشپزخونه. گفتم آقا رضا اینجا چکار داشت؟ مامانم گفت میخواد بره خواستگاری برای پسرش، میخواست ماهم باهاش بریم. نمیدونم چرا همون موقع یه حسی بهم میگفت دروغ میگه. اونروز گذشت. آقا رضا دیگه کمتر در مغازه میومد وهمه امور مغازه رو به من سپرده بود، یه روز صبح رفتم در مغازه وتا ساعت 10گوشت نیومد. ظاهرا ماشینی که برامون گوشت از کشتارگاه میاورد تصادف کرده بود و اونروز بار نیاورد. با بی حوصلگی در مغازه رو بستم و رفتم خونه. اونروز موتور نبرده بودم. وقتی از درحیاط رفتم داخل دیدم یه جفت کفش مردونه جلوی دره. بی سرو صدا رفتم داخل و دیدم صدای آه وناله مادرم میاد ویه دفعه باصدای آقا رضا جا خوردم. همونجور که صدای ناله و آه و اوه مامانم میومد، آقا رضا ازش تعریف میکرد و قربون صدقه اش میرفت. اسم مادرم مهری و اونموقع تقریبا 35سالش بود، وقتی رفتم تو پذیرایی یه دفعه نگاه هرسه نفرمون به هم گره خوردو آقا رضا و مامانم لخت تو هم گره خورده، نمیدونم چرا ولی همونجوری بدون هیچ عکس العملی بیرون رفتم و درب حیاط رو پشت سرم بستم. همون پشت درب حیاط چمبره زدم و یه سیگار روشن کردم. جلو آقا رضا سیگار نمیکشیدم. چند دقیقه بعد در حیاط بازشد و آقا رضا اومد بیرون وگفت چرا اینجا نشستی؟ پاشو بریم تو…

رفتیم تو حیاط و لب حوض نشست و گفت ببین اکبرجان من و مهری چند ماهیه عقد کردیم و میخواستیم بهت بگیم اما رومون نمیشد. فقط به حرفهاش گوش میدادم و گفتم امروز گوشت نمیاد من هم حوصله ندارم میخوام برم کتونی بخرم. گفت باشه برو اگر پول میخوای از دخل بردار، گفتم پول دارم وموتور رو روشن کردم و زدم بیرون. یه دوری زدم و حدودا نیم ساعت بعد موتور رو چندتا خونه اونطرف تر خاموش کردم و رفتم دم خونه زدم روجک و یواشکی رفتم تو حیاط و رفتم تو خونه، دیدم نه بابا اینا آتیششون خیلی تنده و آقا رضا با شدت تمام داره مامانو جر میده و همونجوری میگه اکبر کجایی که ننت از کیر من سیر نمیشه، تا بحال این حس رو تجربه نکرده بودم حس عجیبی بود همپنجور که شهوتی شده بودم، انگار از تحقیر هم خوشم میومد. یه دفعه صدای مامانم اومد که گفت بکن قربون اون کیر کلفتت برم، راست میگی بچم نمیدونه این کیرت چقدر عشقه. دلو زدم به دریا و رفتم تو پذیرایی، همونجور نشستم و ساکت نگاهشون میکردم، آقارضا همونجور که روی مامانم بود بی حرکت موند و گفت چرا نرفتی، گفتم اومدم ببینم کیرت چجوریه که مامان مهری دا ره میمیره واسش. یه دفعه مامانم بدون هیچ رودربایستی گفت نشونش بده آقارضا، نشونش بده ببینه که دیگه زاغ سیاه منو چوب نزنه. آقارضا هم همونجوری بلند شد ایستاد ودر حالی که کیرش تو دستش بود اومد نزدیک من وگفت اینه، ببین خوبه یا نه؟ آقارضا قد نسبتا بلندی حدود 175 سانت و میانه اندام بود، اما کیرش خیلی کلفت و نسبتا بلند بود و رگهای کیرش باد کرده بود و خایه هاش هم خدایی خیلی بزرگ و مردونه بود، محو کیرش شده بودم که گفت چجوریه؟ میپسندی؟ مامان رو تو خونه با شورت و بدون کرست زیاد دیده بودم، اما بدون شورت ندیده بودمش، بلند شد اومد جلو و کیر آقارضا رو گرفت تو دستش و همونجور که براش جق میزد کشوندش سمت من وگفت بیا اکبر جون دست بزن بهش، نترس ببین چقدر دلنشینه، نمیدونم چرا یه دفعه دستم رو بردم جلو و حلقه کردم دور کیر آقارضا، تا اونموقع غیراز کیر خودم فقط تو فیلمها کیرهای دیگر دیده بودم، مامانم نشست جلوی پای آقارضا و نزدیک من، دستش روی دست من بود و همیجور دودستی براش جق میزدیم.آقارضاگفت مهری دیدی خوشش میاد، مامانم گفت کیه که اینو ببینه خوشش نیاد؟ این زندگیه. همونجور سرش رو برد سمت کیر آقارضا و نوکشوبوسید وکرد تو دهنش. دست من هم زیر دست مامان. از دهنش بیرون آورد وگفت اکبر جان اگه دوست داری بیا ماچش کن، ببین چه چیزیه. آقارضا خودش اومد سمت من و مامان سرم رو هول داد سمت کیر آقارضا رضا. بی اختیار لبم چسبید به کیر کلفت آقارضا و با هدایت دست مامان دستم رفت زیر خایه هاش. حس عجیب و دلنشینی بود. مامانم لباس هامو در آورد و خودش درازکشید کف اطاق، آقارضا اومد روی مامانم وشروع کرد به تلمبه زدن. من هم همینجور که با نگاه کردن به اونها لذت میبردم، دستم رو کردم توی شورتم و حس کردم داخل شورتم پراز شهوت و لذته. حس جدید، حس عجیبی بود، همونجور که آقارضا توی کس مامانم جلو عقب میکرد رفتم نزدیکشون و بادست پشت کمر آقارضا رو نوازش میکردم، کم کم دستم رو بردم پایینتر و پشت رونهای آقارضا و کپلهاش. همینجوری دستم رو بردم لای پاهاش و نوازش چروک های خایه های بزرگش. اون هم پاهاش رو کمی بازتر کرد تا بیشتر حال کنه. چند لحظه بعدش همونجور با آه و اوه تا آخرین قطره لذتش رو درون مامانم تخلیه کرد. دستان مامانم محکم دورکمر آقارضا حلقه زده بود. تا چند دقیقه سروگردن وسینه های مهری غرق در بوسه ولیسهای همراه با مکیدن آقا رضا بود. وبعدش به کنار مامان چرخید و مامانم در حالی که دستش روی کسش بود وبا پاهای چسبیده به هم به سمت حمام دوید. من همونجور به فاصله کمی از آقارضا نشسته بودم. چند دقیق بعد مامان در حالی که حوله دورش رو باز میکرد، بهم گفت بااین تمیزش کن و حوله رو روی آقارضا انداخت، من هم با همون حوله اطراف کیر شوهر مامانم رو تمیز کردم و بی اختیار کیرو خایه اش رو میمالیدم.حس کردم کیرش دوباره داره بزرگ میشه. مامان که داشت شورت برتن میکرد گفت چیکار میکنی اکبر؟ نمیدونستم چه جوابی بدهم. حالا که همه پرده ها بین ما پاره شده، دوست داشتم من هم به خواسته هایم عمل کنم. سرم رو جلو برم و همونجور که با دست میمالیدمش، شروع به خوردن کردم. مهری هم با یک بالش اومد وکنار آقارضا دراز کشید.همونجور که با لبهایم به رگهای کیر آقارضا گردش خون بیشتری می بخشیدم، دستم رو به سمت بهشت مادرم حرکت دادم. صدای مهری رو شنیدم که با لذت وصف ناپذیرناپذیربا دستش دست من رو همراهی میکنه. درون من چه اتفاقی افتاده بود؟ هر اتفاقی بود خیلی عالی بود.

نوشته: اکبر


👍 24
👎 23
121101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

774699
2020-10-29 00:43:31 +0330 +0330

مسخره

3 ❤️

774704
2020-10-29 00:58:45 +0330 +0330

عجب
همينجوري كيري كيري

3 ❤️

774723
2020-10-29 03:20:43 +0330 +0330

خاك تو سر اون ملجوق بودنت كنن كه بخاطر جق زدن و كوني بودنت مادرتو بگا دادي


774747
2020-10-29 04:36:04 +0330 +0330

زمان داستان متعلق به ۲۵ سال پیشه که اتفاق افتاده اما حتی فیلمنامه این داستان در برازر و پورن هاب قفله ،

4 ❤️

774748
2020-10-29 04:57:21 +0330 +0330

داستان کسشر دروغ و دری وری اینجا زیاد خوندم ولی این اولین بار بود که یه حس خیلی قوی بهم میگه نویسنده این داستان قطعا یه چیزی مصرف میکنه یا بدجور معتاده یا بدجور روانی. در ضمن بعد این داستان فهمیدم همه گوه ها خوراکی بودن

4 ❤️

774737
2020-10-29 06:36:05 +0330 +0330

این داستان را باید یک دختر نوجوان تازه پریود شده نوشته باشه خیلی چرت بود

5 ❤️

774758
2020-10-29 08:55:55 +0330 +0330

تو دیگه مغزت پریود شده.

3 ❤️

774772
2020-10-29 13:14:32 +0330 +0330

کصشر بود . به شدت کیری و مسخره بود . شماها واقعا مریضین ادم نیستین حیوونین .

1 ❤️

774774
2020-10-29 13:34:50 +0330 +0330

بدون شک مدیر داخلی کمپانی برازر با خوندن این داستان به احترامت سر پا میشاشه! دیس

2 ❤️

774818
2020-10-29 19:31:59 +0330 +0330

خاک بر سر ملجوقت
تو یه بیغیرت و روانی هستی
دیس لایک
برو از مامانت بپرس
یه دفعه دیدی تخم باباتم نبودیا حروم*زاده

1 ❤️

774819
2020-10-29 19:33:01 +0330 +0330

اگه مطب دکتر مرد هم داده مامانت داستانشو بنویس

0 ❤️

774895
2020-10-30 13:26:22 +0330 +0330

عالییییییییییی بوددددددد

0 ❤️

774897
2020-10-30 15:06:21 +0330 +0330

اگه نمي زدي قسمت اول ، واقعا شاكي مي شدم

چون بهترين جاي داستان تمومش كردي

1 ❤️

774926
2020-10-30 19:38:38 +0330 +0330

کسشعر ی جقی

0 ❤️

774940
2020-10-31 04:04:48 +0330 +0330

داستان مال ۲۵ سال پیشه بعد ۴۸ سالته بعد ۲۵ سال پیش مامانت ۳۵ سالش بوده یعنی تو رو ۱۲ سالگی به دنیا اورده یعنی ۱۱ سالگی حامله شده جدا از بقیه کسشرات اینو یه کم دقت میکردی بی غیرت 😂😂😂

2 ❤️

774949
2020-10-31 10:04:42 +0330 +0330

زنتو گائیدم بچه کونی.داستان کس دادن زنتو بنویس تحریک کننده تره

1 ❤️

775049
2020-11-01 03:48:32 +0330 +0330

حیف کیر اون کسایی که خودشون کیر می خوان

0 ❤️

775063
2020-11-01 06:34:28 +0330 +0330

بنویس ادامه شو

0 ❤️

777782
2020-11-20 12:51:50 +0330 +0330

مامانتو یه شب به ما هم قرض بده تا برات جرش بدم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها