الما يعنى سيب

1396/10/15

"سامان بهت گفته بودم! اصلا خوشم نمیاد اینطور باهاشون گرم میگیرى!! "
الما شالشو پشت گوشش زد و براى سامان پشت چشمشو نازك كرد. سامان موبایل رو قفل كرد و روى داشبورد انداخت.
هوای تهران ابرى بود و بارون هى شدت میگرفت و هى نم نم میشد و طبق معمول خیابون ها قفل میشد!
موبایل براى بار پنجم اون شب زنگ خورد و الما مثل هردفعش اخماش تو هم رفت و زیرچشمى اسمى كه روى صفحه ى موبایل افتاده بود رو خوند : “زارع”
تردید سامان براى جواب دادن یا ندادن گوشى حتی از طرز نفس كشیدنش هم مشخص بود. تلفن ها از تو رستوران شروع شده بود. پنج شنبه شبى بود كه قرار بود فقط خودشون باشن ولى تلفن هاى كارى سامان رو نرو الما راه میرفت.
“برش دار دیگه! خانوم زارع رو منتظر نذار!!”
“اول اینكه چرا خانوم؟ دوم اینكه تا شب تلفنى رو جواب نمیدم!”
“جواب اول اینكه اكثرا خانومن بعد هم عمراً بتونی!”
سامان از تو آینه به ماشین عقبى كه دستشو رو بوق گذاشته بود چپ چپ نگاه كرد و دوباره نگاهشو به الما داد.
“میبینى حالا!”
“اصن شرط!”
“قبوله چون میدونم من میبرم.”
“اگه باختی هرچی من گفتم!”
“قبول! تو چی؟”
الما خواست بگه هرچی تو بگی كه حرفشو خورد.
“با صدف قطع رابطه میكنى”
با شنیدن اسم صدف الما جا خورد!
“تو هنوز تو اون جریانى؟”
“همین كه هس! شرط بسته شد.”
“باشه ولى دختر خوبیه كه…”
“آره! خودم شنیدم!!”
لحن تمسخرآمیز سامان ، الما رو قلقلك میداد كه جواب بده ولى از یه طرف میدونست اونه كه شرط رو میبره!
تهرانِ بارونى ، تهرانِ مورد علاقه ى الما بود. با اینكه ترافیك خستش كرده بود ولى دوست داشت بیشتر تو این هوا ، تو خیابون ها بمونه.
موبایل سامان رو برداشت و با یه رضایت خاصى انگشتشو روش گذاشت و با اثر انگشتش قفل باز شد. آهنگ رو انتخاب كرد، خواست play كنه كه موبایل زنگ خورد. شماره ناشناس بود. الما موبایل رو جلوى صورت سامان گرفت.
“نمیخواى جواب بدى؟”
سامان خواست یه نگاه سر سری به صفحه بندازه كه یهو چشماش گرد شد. زیر لب شماره رو گفت و موبایلو از دست الما قاپید. نمیتونست بفهمه بعد از این همه سال و جریان ها چرا دوباره بهش زنگ زده! سامانِ منطقى بهش میگفت ریجكت كن و گوشى رو اونور پرت كن! ولی سامانِ غیر منطقى گوشى رو برداشت.
“بله؟”
الما بیشتر از اینكه خوشحال باشه، متعجب بود چون سامان در حالت عادی هم شماره ی ناشناس جواب نمیداد چه برسه به شرطبندی و رو كم كنی! ذهنش آشفته شد. اون شماره ى كیه؟ تمام گیرنده هاى شنواییش روى صداى خیلى كمى بود كه شنیده میشد. كامل مشخص نبود ولى چیزى كه واضح بود این بود كه پشت خط یه دختر بود!!
سامان موبایلو طرف گوش چپش گرفت.
“مرسى ، كارتون؟”
الما تپش قلبشو توى گلوش حس میكرد. نكنه… نمیتونست تصور كنه ولى یكى داشت تو گوشش زمزمه میكرد كه “آره دیگه… تو براش كافى نیستى!” نمیتونست اون صدا رو خفش كنه! موبایلو از سامان گرفت و روى اسپیكر گذاشت. سامان خواست پسش بگیره كه الما دستشو دور كرد و انگشت اشارشو به حالت ساكت باش سمت بینیش برد.
“زنگ زدم ازتون بپرسم سفارش ها رو مثل قبل تحویل میگیرید؟”
الما از دختر هاى قبل از خودش خبر داشت ولى یلدا… یلدا فرق میكرد. یلدا با الما هم فرق داشت… یلدا با همه فرق داشت! براى همین سامان نمیتونست تمركز كنه.
“مثل قبل تحویل خانوم زارع میدید، خب؟”
“بله ار…”
گوشى از دست الما روى پاش افتاد. سامان خیلى سریع موبایلو از روى رون هاى الما برداشت. یه نفس عمیق كشید و خدافظى كرد.
الما تو شك بود. ارباب؟ بله ارباب؟!!!
جاى انگشتاى سامان كه به پاش خورده بود داغ شده بود. بى اختیار دستش سمت پوست هاى خشك لبش رفت و شروع به كندن كرد! سامان مثل همیشه دست هاى الما رو محكم گرفت و پایین آورد. “ششش… الما!”
“كى بود؟ "
ماشین ها درست مثل افكار سامان به هم قفل بودن، طوریكه سرعت به ١ كیلومتر بر ساعت هم نمیرسید!
“مسول قنادى كه قبلا باهاش كار میكردیم و مثل اینكه دوباره داریم باهاشون ادامه میدیم.”
“ارباب؟!؟”
صورت یلدا و خاطراتش بعد از سال ها دوباره براى سامان زنده شدند. حرف نزدن هاى سامان الما رو دیوونه میكرد.
“با چند نفر تو شركت؟ ها؟”
سامان دست الما رو كه بین انگشتاش نگه داشته بود رو فشار داد.
“یه رابطه ی قدیمى بود و تمام شد!”
“همه رو میدونستم ولى از كاركنات نبودن!!!”
سامان ترجیح میداد با سكوتش وقت بخره تا بتونه درست جواب بده ولى بخاطر سوال هاى رگبارى الما نمیتونست فرار كنه!
“یلدا با قبلى ها فرق داشت…”
اشك هاى الما میك آپ روى صورتشو شست و پایین اومد.
“چرا ولش كردى؟”
“چون وقتش تموم شده بود!”
الما آب دهنشو قورت داد و زبونشو به زور حركت داد: “وقت من كى تموم میشه؟”
لرزش تو صداش بود. سوالى كه همیشه وجدانش میپرسید رو حالا داره سامان جواب میده.
“زمانى كه من بمیرم!”
وجدان الما خفه شد. نفس عمیقى كشید و ادامه داد: “ازش برام بگو”
“چیزى براى گفتن نیست… یلدا ملكى كه ٢٧ سالش بود.”
" چرا بابقیه فرق داشت؟”
سامان از حرف زدن درباره ى اون دیگه كلافه نبود. ولى دوس نداشت الما خودشو با بقیه مقایسه كنه. از یه طرف دیگه قسمت دون ژوان شخصیتش دوباره داشت پیدا میشد.
“فرقى نداشت فقط دوز مازوخیسمش بالا بود!”
الما چشماشو بست. تصور اینكه سامان با یلدا بوده براش آزاردهنده بود… جذاب بود… یه حس خاصى بود ، یه جوری بود كه داشت از درون میخوردتش ولى طورى بود كه دوس داشت اون حسِّ یه جورى كارشو ادامه بده!
“میخوام یكی از رابطه هات با یلدا رو با تمام جزئیات و حس هات برام بگى و این یه دستوره با توجه به شرط امروز!”
“هر كارى من میگم انجام بده” ى الما هیچ وقت این مدلى نبود. همیشه به خرید كفش یا تماشاى فیلم هاى رمانتیك موردعلاقش ختم میشد. نه میتونست به حرف الما گوش بده نه میتونست گوش نده! چون همه میدونن مرده و حرفش!
سامان علت درخواست الما رو میدونست. “رفتیم خونه، بعد از اینكه برناممو روت پیداه كردم، اگه باز هم خواستى ، برات تعریف میكنم!”
ضربان قلب الما تندتر شده بود. میتونست قبول كنه و هیچ وقت جریان یلدا رو نفهمه و یا اینكه به همین حد آزار قناعت كنه و زیاده طلبى رو كنار بذاره. “تعریف كن! میخوام طورى توصیف كنى كه انگار من هم اونجا بودم و دیدم!”
بحث كردن بى فایده بود. الما دقیقا مثل اون دختربچه اى بود كه همون باربى پشت ویترین كه درآوردنش سخته رو میخواست، نه اونى كه خوشگلتره!
“مثل همیشه سیف وردت رو میگى و من داستانو قطع میكنم!”
الما میدونست كه نمیگه…میدونست كه میخواد بشنوه! كاملا به طرف سامان برگشته بود ،طوریكه پاى راستشو روى پاى چپش كه مایل به سمت صندلى راننده خم شده بود ، انداخته بود. سامان سعى میكرد طورى رفتار كنه كه انگار اون زمانیه كه الما نبود و تو تنهاییش دختراشو مرور میكرد، حالا هم داشت یلدا رو براى خودش(!) یادآورى میكرد. دون ژوان كم كم داشت بیدار میشد. پنجره رو یه كم پایین داد، یه نخ سیگار برداشت و با فندك ماشین روشنش كرد. نخ اول…پك اول: “یلدا همیشه موهاشو دوطرفش میبافت و روی زانوهاش میشست…” تصویر یلدا كاملا توى ذهن سامان بود.
“زنجیرى كه به قلاده ى دور گردنش بسته شده بود از وسط سینه هاش رد میشد و چند دایره ى تو هم روى پاركت درست میكرد. استرسشو همیشه از حركت انگشتاش و سعى تو كندن پوست رون پاش میفهمیدم. اضطراب و ترسى كه اولش نبود و من، ارباب، بهش فهموندم كه حتى از اسمم هم باید بترسه! چه برسه به صداى قدم هاى پام زمانیكه چشماشو میبستم و دور اتاق راه میرفتم.”
الما دقیقا خودشو حس میكرد. همون استرس همون هیجان!
“پوست سفید یلدا پر بود از كبودى هاى بنفش رنگ و زخم هاى كوچیك! زخم ها اكثرا كار خودش بود. اون اوایل قبل از اینكه حسش و رابط اى كه دنبالش بود رو بفهمم با هر بله رئیس گفتنش خودمو روش تصور میكردم كه زیرم دست و پا میزنه! تشخیص اینكه رفتارهاى مازوخیسمى داشت سخت نبود. اونجاش سخت بود كه باید بهش میرسوندم كه میخوامش، برسونم كه میخوام من اون نیاز لعنتیشو ارضا كنم…”
سیگار دوم پك سوم: “از ساعتى كه بهش مى گفتم دیرتر میرفتم، دوس داشتم وقتى تو خونم منتظرم میموند. منتظرم میموند تا شكنجش كنم و بعد لباس بپوشه و بره!”
افكار الما داشتن از درون میخوردنش. آشنایى با قسمت هاى دیگه ى سامان كار راحتى نبود! تو جنگ بین احساسات مختلفش به این فكر میكرد كه سامان الما رو منتظر نمیذاشت. “حركت هاى دستمو خوب بلد بود، با اشاره ام چهار دست و پا میشد. نگاهم روى بدنش میچرخید. دیدى یه نقاش وقتى نقاشیش تموم میشه چه طور بهش نگاه میكنه؟ من دقیقا همون نقاشى بودم كه انگار داشتم به قلم زدن هاى قبلیم نگاه میكردم. همون لبخند…همون رضایت! بدن سفید یلدا بومى بود كه ردپاى نقاشش روش مشخص بود.”
الما سامانو نگاه میكرد. گردن سامانو! اون تیكه هاى قرمز از پوستش كه از یقه ى باز پیراهن مردونه ى سفیدش مشخص بود. كى كی رو نقاشى میكرد؟ سامان الما رو ؟ یا الما اربابو؟
“یلدا هردفعه بیشتر از قبل میخواست. چیزاى جدیدتر میخواست ، من هم هردفعه براى تجربه هاى جدید تشنه تر میشدم!”
دون ژوان كاملا بیدار شده بود.
“با فنجون پر از آب جوش سمتش رفتم. رو به روى مبل حالت سگى به خودش گرفته بود، نشستم و لیوانو روى قسمتى از كمرش كه با زمین موازى میشد گذاشتم. صدایى كه از گلوى یلدا خارج شد برام مثل یه تضمین بود ، تضمینى كه دارم كارمو درست انجام میدم! دوس داشتم بدونم یلدا تا چه موقع میتونه ثابت بمونه و لیوان ارباب رو نشكنه!”
پك چهارم سیگار سوم: “سیف وردى براى رابطه ى بینمون وجود نداشت. هروقت دوس داشتم تموم میكردم. البته كلمه اى هم داشتیم كه اگه میگفت تا آخر شب فقط میكردمش!”
دود سیگار وارد ریه هاى سامان میشد. تلخى ته كام یادآور بعد هاى تلخ شخصیتش بود. تبادل توى كیسه هاى هوایى انجام میشد و بعد بازدم و خارج شدن دود!
“كمربند رو وقتی روی پوست پشتش میكشیدم ، نفس هاى یلدا تندتر میشد و وقتى كمربند پوست سفیدشو ترك میكرد ، حبس میشد.
چتری موهاش وقتى سرشو براى استراحتِ لحظه اى گردنش پایین مینداخت، تو صورتش میریخت. ضربه ى اول كمربند و تكونى كه به یلدا داد لیوان رو انداخت. لیوان ارباب شكسته بود!”
سكوت سامان براى الما كاملا به جا بود. نیاز داشت تا قبل از گفته شدن اتفاقات بعدش روى احساساتش تمركز كنه ، شاید هم همونقدر دونستن براش كافى بود. اون حسِّ یه جوریش به حس هاى مختلف تبدیل شده بود و یكى از كم رنگ ترین هاشون حسادت بود! حسودى به كى؟ به یلدا؟ به درسا؟ به اون دخترا؟ حسادت بى معنا بود ، كسى كه تو دستاش سامان رو داشت نه درسا بود ، نه خانوم زارع و نه یلدا كه به گفته ى خودِ ارباب با بقیه فرق داشت! یلدا یه زمان براى سامان با همه فرق میكرد ولى با گذشت زمان تنها چیزى كه میدونست این بود كه یلدا رو نمیخواد!
دون ژوان ضعیف شده بود و شدیدا میخواست با زنده كردن خاطرات بقیه دختراش تغذیه كنه. ولى براى سامان مرور یلدا كافى بود كه بفهمه الآن چه حسى داره… یلدا ملكى ، همون دختر ٢٧ ساله با قد متوسط و چشماى گربه اى كه بعد از دهم دى ماه سال ٩١ تاریخ انقضاش براى سامان تموم شد و براى رئیس هیچ فرقى با كاركنان دیگش نداشت!
سامان براى اولین بار از وقتى كه شروع به تعریف كرده بود به الما نگاه كرد.
الما هم چنان پوست لبشو میكَند. تیكه ى نسبتا بزرگى كه كنده شده بود و سردى هوا كه پوست لبشو خشك كرده بود باعث شده بود خون راه بیفته! سامان انگشت اشارشو روى لب پایین الما كشید… دستش خونی شد و طرف دهن خودش برد. مزه ى خون تنها دخترش، طعم آهنى كه میداد رو مزه میكرد. همون چیزى كه تو رگ هاى عشقش جریان داشت الآن تو بدن خودش بود. الما سرشو بالا كرد و دست سامانو طرف لبش برد. بلندترین انگشتشو با زبون خودش خیس كرد و روى گردن ظریفش كشید. دست ارباب گردن الما رو رد كرد و سمت سینه هاش رفت. ضربان تند قلبش به ارباب قدرت میداد. كنترل قلب الما هم با سامان بود! بلوز آستین بلند استرچ سرمه اى رنگ پوشیده بود ، طوریكه خط سوتینش از روى بلوز مشخص بود. الما تكیشو به پشتى صندلیش داد و دست ارباب رو سمت نوك سینه هاش برد. چشماشو انقدر خمار كرده بود كه پلكاش روى هم افتاده بودن… وجدانش پشت هم حرف هاى تكراریشو تكرار میكرد ولى الما نه هیچ كدومو میشنید نه براش مهم بود! نوك سینه هاش بعد از تماس دست سامان حتى از روى مانتو سفت تر شده بودن. پاهاشو محكم به هم جفت كرده بود. نزدیك خونه بودن ، بارون شدت گرفته بود.
"الما شالت افتاده! "
“میخوام موهامو ببافم ، براى شما، براى اربابم…”

نوشته ى Horny.girl


👍 42
👎 3
15112 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668097
2018-01-06 01:35:46 +0330 +0330

هیچ داستانی نمیتونه مفهوم این حسِ قشنگ رو برسونه موفق باشی

0 ❤️

668128
2018-01-06 07:52:49 +0330 +0330
NA

فوق تخیلی :D

0 ❤️

668134
2018-01-06 08:20:31 +0330 +0330

آخ آخ امان از این دلهره انتظار شنیدن از رقیب …قشنگ آدمو نصف جون میکنه …امان از اون حسادت لعنتی…چقدر ملموس بود
نکن دختر انقدر از این ارباب و خشانت سامان ننویس داری منم هوایی میکنی بنویسمش ?
لایک هشتم تقدیم قلم همیشه توانات هورنی جانم

0 ❤️

668139
2018-01-06 08:55:44 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود, حسادت المای داستانت قابل لمسه! کاش یه راهی بود که میشد باش تمام این حسادت و حس ناامنی رو از بین برد!!

0 ❤️

668141
2018-01-06 09:01:14 +0330 +0330

چقدر خوب بود. لذت خوندنش تو این هوای بارونی هم چند برابر شد. وای از اون حس خاصی که از درون میخوردت اما دوست داری به کارش ادامه بده! چرا ما دخترا این شکلی هستیم؟! هم سن و سال تو که بودم، این حس با دوز بالایی وجود داشت و تنها چیزیه که با بالاتر رفتن سنم هیچ تغییری نکرد. عاشق از خودآزاری لذت میبره انگار.

0 ❤️

668143
2018-01-06 09:23:46 +0330 +0330

عااااالی بود هورنی جونی خییییلی قشنگ اصلا این داستان های الما و سامان سری به سری قشنگتر میشه
حسادت المارو دوست داشتم اما توصیف رابطه ی سامان و یلدارو نه:( یعنی یلدا فقط از سامان خشونت میخواست بدون احساس؟
بعدش گفتی درسا :| درسا کیه؟تو داستانهای قبلی اومده بود؟آخه برام آشنا نیستش بعدش سامان مگه با چندنفر خوابیده؟ چقدر نامرده آخه :(
بعدش من یچیزی رو خوب نفهمیدم یعنی الان سامان داره با الما مدارا میکنه؟ دلیل اینکه یلدا برای سامان فرق داشت این بودش که اونم اون همه خشونت رو مثل یلدا دوست داشت؟که سیف ورد تو رابطه نباشه و با آب جوش بدنشو بسوزونه و اینا؟یعنی الان اینکارارو با الما نمیکنه و دلشم نمیخواد؟یعنی به آدم دیگه شده با الما؟
وووووووووووش چقدر سوال پرسیدم ?

0 ❤️

668157
2018-01-06 10:38:32 +0330 +0330

پس الما یعنی سیب… دیگه مطمئن شدم از هلما قشنگ تره… :)
هورنی گرل عزیز.از کل داستانت فقط توصیف رابطه ی سامانو درک نکردم ک قبلن هم گفتم واقعا نمیتونم بفهمم این بی دی اس ام رو… کندن پوست لب هم خییلی حال میده کلی خاطره زنده شد برام :)
البته از نظر من درست نیست الما واسه اینکه بخواد خودشو خواستنی تر نشون بده دور مازوخیسمشو ببره بالا… کاری ک فکر کنم آخر داستان قصد انجامشو داره…

ازت ممنونم بابت داستان قشنگت.خیلی انتظار کشیدیم :) لایک ۱۶ تقدیمت

0 ❤️

668158
2018-01-06 10:46:07 +0330 +0330

عالی بود.برای اولین بار از یه داستان ارباب و برده خوشم اومد

0 ❤️

668192
2018-01-06 14:56:45 +0330 +0330

واسه اولین بار از یه داستان شهوانی لذت بردم البته داستان های آقا سامی که حرف ندارن .

0 ❤️

668200
2018-01-06 16:08:38 +0330 +0330

اولا اين ك اسم شخصيت اول داستانت چون تركي هست يه حس نزديكي خاصي باهاش دارم اون هيچي. دوما اينكه نوع. توصيف كردناتو و حساي دخترونه رو كه كامل توضيح ميدي رو هم خيلي دوست دارم. چوخ گوزل يازيسان.

0 ❤️

668205
2018-01-06 17:00:40 +0330 +0330

هیچ وقت نتونستم درک کنم که چطور یک انسان میتونه دختری رو که عاشقشه شکنجه جسمی بده و مثلا سیگار رو دستش خاموش کنه . من اینکارا رو با بدترین دشمنم نمیکنم واقعا این مفهوم تو چهار چوب ذهن من جا نمیشه. اما قلم شما مثل همیشه زیباست و پر احساس لایک بیستو دوم تقدیم به شما

0 ❤️

668220
2018-01-06 20:27:46 +0330 +0330

بسیار عالی و بینقص از تمام کارهات زیباتر بود عزیزم خیلی آفرین لایک 23

0 ❤️

668223
2018-01-06 21:10:57 +0330 +0330

BDSM خوب و زیبایی بود. کاش جزییات بیشتری می نوشتی، مرسی و آفرين ?

0 ❤️

668265
2018-01-07 03:44:10 +0330 +0330

هربار پخته تر حبه گوگولی :)
کاملا حسش میکردم…
ترن آن کننده ی کی بودی شمااااا :)

یه حس جدید رو گفتی… خیلی ذهنمو مشغول کرده و مشغولیت ذهنی رو دوس دارم…

بنویس ک احتمالا هربار سایت خواهد لرزیییییید…

لایک ۲۳ به رئال بودن خاص فانتزی هات :) ?

0 ❤️

668266
2018-01-07 03:46:27 +0330 +0330

وای اس ام سیری ناپذیره…
یه بار دگ بخونمممم… :)

در ضمن من لایک ۲۳ رو دادم! میتونم شات هم بدم با لایک و آنلایک!
لطفا دکمه ی لایک رو محکم فشار دهید دوستان !

0 ❤️

668291
2018-01-07 09:18:33 +0330 +0330

خانوم هیدن من لایک 23 رو داده بودم اما ینفر بعد من انگار لایکشو برداشت و بنابراین مجموعش شد 22 !
مثلا الان من رو دکمه ی لایک کلیک کنم باز میشه 22 یعنی من لایکم رو دادم!!!
امیدوارم بازیهای ناجوان مردانه ی سایت زیر داستان های خوب دوباره شروع نشه

0 ❤️

668417
2018-01-08 05:24:01 +0330 +0330

هيچ وقت نتونستم بي دي اس ام رو درك كنم ولي قلم شما مثل هميشه فوق العادست هورني گرل عزيز — زيبا، روان و پر احساس
لايك ٢٤

0 ❤️

668438
2018-01-08 07:56:51 +0330 +0330

هورنی حواست هست یا نیست نمیدونم گاهی تو داستانات شبیه یه آدم جیوه ای میشی از مث اونی که توی ترمیناتور بود …چند جات له میشه ولی بلافاصله ترمیمش میکنی …خمیر بازی ت دست خودته
تو این قصه که خیلی بندهای قوی هم داشت تردید و حسادت و خیانتو به زیبایی درهم آمیختی و بعدش شوکران تلخ اونو با عسل فراموشی و بخشیدن سرکشیدی و دوباره آسمون بارونی ت صاف شد !
تشویش های زنونه ت خیلی طریف نمایان میشن و البته یارت یار خاطرته نه بار …
میشد توی ماشین وقتی بارون میبارید بارونی که میگی دوستش داری بیشتر با قطره هاش ور میرفتی … برف پاک کن - دونفره تر شدن فضاتون توی لایه آبی بارون و شاعرانگی بی چون و چرای بارندگی
اگه توی داستان واقعی زندگیت اینجوریا هستی یه لایک به روحت
و یه لایک به خود داستانت و خو خودت

0 ❤️

668470
2018-01-08 11:03:45 +0330 +0330

با مرام فکریم جور نیست،اما تلخی مشروب رو متصور شدم
خب اصلا پشیمون نیستم میام شهوانی داستان ایول سه ساعت وقتمو گرفت و داستان شما هم الان دو ساعته درگیرم کرده نمیدونم کی آزادم کنه !ترافیک قفله!
لایک

0 ❤️

668929
2018-01-10 20:39:48 +0330 +0330

هورنی گرل گرامی اونوقت من میگم تیکه های تانک چپه کن می اندازی به ساحت مقدستون برم میخوره!! بفرمایید اینم نمونش!! باید به ادمین بگم این مردم ازارانو پاک کنه ابرو حیثیت برا ما نزاشته به هر دختری میگم پسر خوبیم میگه برو بابا مردم ازارانو خوندم!!

در حالی که به شدت ضایع شده سایت را بسته و از سلطنت کناره گیری می کند!!!

0 ❤️

669098
2018-01-11 20:31:31 +0330 +0330

سلام حبه جان!
خودت میدونی که چرا? ? 🙄

1 ❤️

669839
2018-01-17 05:17:36 +0330 +0330

چه خوب باران ! بی قرار خوندنش هستم

0 ❤️

752545
2019-03-06 23:22:57 +0330 +0330

دختر کجایی ازت خبری نیست؟منتظر داستانای جدیدت هستم
در ضمن اینا داستانه یا خاطره؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها