انتقام نابرابر (۳)

1402/03/06

...قسمت قبل

واقعا این تماس های تبلیغاتی گاهی اوقات رو مخ بودن. منم برای اینکه از سر خودم بازش کنم و بعد بتونم شمارش رو بلاک کنم، گفتم که من الان دفترم، اما نیم ساعت دیگه برای یه قرار کاری باید برم. از پشت خط با همون صدای کشدارش گفت که نماینده ما نزدیک به شماست و تا یه ربع دیگه می تونه برسه. منم دیدم که طرف از این خانوم های سمج هست و ول کن نیست، گفتم باشه، ولی دیر کنید منتظر نمی مونم. وقتی تلفن رو قطع کردم، چند دقیقه بعد صدای زنگ در واحد خورد و چند لحظه بعد در اتاقم باز شد و در کمال تعجب دیدم که آیدا وارد شد و در رو پشت سرش بست. من که از دیدن آیدا تعجب کرده بودم گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ من یه ربع دیگه جلسه دارم.
صداش رو نازک و کشدار کرد و مثل همون دختر پشت تلفن با حالت کشیده گفت: ببخشید آقای مهندس من که گفتم فقط ۵ دقیقه وقتتون رو بیشتر نمی گیرم!
بعد شالش رو در آورد و روی پشتی صندلی انداخت. جا سیگاری رو میزم که برای مهمان ها استفاده می شد رو برداشت و از تو کیفش یه سیگار در آورد و روشن کرد و روی صندلی نشست و رو به من گفت: خب، همون طور که گفتم، واقعا کار مهمی دارمت. از اونجایی که وقت کمه، اگه موافق باشی، خیلی مستقیم میرم سر اصل مطلب!
من از اینکه لجم گرفته بود آیدا سر کارم گذاشته گفتم: خب مثل آدم‌ زنگ می زدی. این کارا چیه می کنی؟ کارم داشتی می گفتی آیدا هستم این بازیا چیه دیگه؟
آیدا دوباره با همون صدای کشدار پشت تلفنش گفت: چند باری خواستم مصدع اوقات بشم، اما فکر کنم مهندس اینقدر به دیدن ما علاقه مند هستن اشتباهی مارو بلاک کردن!
من که یادم رفته رفته بود شماره آیدا رو قبلا بلاک کردم گفتم: بلاک؟ من شمارتو سیو هم ندارم.
آیدا اینبار برگشت به تنظیمات کارخونه و با همون لحن همیشگی خودش گفت: کلی وقته هرچی زنگ می زنم مشغول بودی، دیروز سینا رو دیدم میگم این پسره چرا اینقدر بیزیه، هرچی میگیرمش مشغوله. بعد جلو سینا گرفتمت، اونم گفت اوسکول بلاکت کرده. بعد هم وقتی بلاکم کردی زنگ بزنم بگم کیم، حتما باز می خوای بپیچونی. واسه همین خانم مارپل شدم.

  • دقیقا. بلاکت کردم یعنی که دیگه نمی خوام ببینمت. من در رو جلوت بستم تو از پنجره اومدی تو؟
    الناز بی توجه به صحبت های من گفت با لحن ملایم تری گفت: حالا مبارکه آقای داماد به سلامتی می بینم که با الناز خانم هم بالاخره عقد کردین. نامزدی که دعوت نکردین لا اقل کارت عروسی بدین خوش حال میشم، قول میدم دست خالی نیام.
  • بابا نامزدی کدومه ما یه عقد خانوادگی داشتیم فقط.
  • منظورم مراسم مامان مژگان بود. ناسلامتی پارتی و رقص و مشروب باشه، تو بچه مثبت باشی، بعد آیدا نباشه؟ این درسته؟
    می دونستم که احتمالا از طریق مازیار فهمیده، پس انکارش بی فایده بود. اهمیتی هم برام نداشت البته، گفتم: تو دوست الناز بودی من چه کارم؟ اون باید دعوت می کرد.
  • بابا ما بالاخره با هم یه زمان سر و سری داشتیم یه دوستی کوچیکی داشتیم. رو اون حساب دعوت می کردی.
    یه نیشخندی زد و ادامه داد: حالا از این شوخیا گذشته، از زندگیت هنوز راضی هستی؟
  • هنوز؟ مگه قراره نباشم؟
  • نمی دونم کلی پرسیدم.
    قیافم رو در هم کشیدم و گفتم: باز تو شروع کردی؟ من همه چیز الناز رو می دونم. حتی رمز گوشیش رو هم دارم. بارها هم فیسبوک و وایبرش، همرو چک کردم. هیچ چیزی نداره که ذره ای مشکوک باشه. الناز خیلی بازه، بی حجابه، سکس هم قبل از من داشته، ولی دختر خرابی نیست. اصلا هر کوفتی بوده حداقل الان فقط با منه.
  • رمز کدوم گوشیش رو داری؟
    من که یه لحظه جا خوردم گفتم: مگه چند تا گوشی داره؟
  • خب پس هنوز دومی رو پیدا نکردی!
    یه پوزخندی تحویلم داد. قلبم شروع کرد به تند تند زدن. گفتم: آیدا باز یه حرفی نزن که فردا دوباره بفهمم چرت و پرت بوده.
    آیدا یکم صداشو برد بالا و گفت: مگه دفعه قبلیم حرفام چرت و پرت بوده؟ فکر کردی نفهمیدم چی دیدی؟ تو حتی ساک زدن الناز واسه سینا رو هم دیدی و عکسشو از گوشیم برداشتی. الناز زنگ زد و گفت اگه ازدواجم بهم بریزه کون سینا پارست. الانم سینا خودشو جر داد و بهم گفت اون پسره اوسکل رو ول کن بذار خوش باشه واسه خودش. من احمق رو بگو که دلم واست می سوزه. اون بار هم گفتم به من چه خودش می خواد تر بزنه تو زندگیش، من چی کارم؟ اما با وجدانم نمی تونم کنار بیام. اصلا احساس می کنم من کوتاهی کردم. یعنی اون بار خودم هم حشری شدم، بعد رفتارای بعدیم باعث شد تو به خودم مشکوک بشی‌. اگه اونبار مثل آدم‌ رفتار می کردم شاید تو الان تو این چاله نبودی. حالا هم اومدم کار نیمه تمومم رو تموم کنم. اینکه نذارم از این چاله که هستی تو چاه بیفتی.
    همینطور که داشتم به آیدا نگاه می کردم گفتم: وای به حالت اگه بفهمم دروغ میگی و داری داستان در میاری. تو از کجا می دونی گوشی دوم داره؟
  • اونش دیگه مربوط به خودمه. من هیچ مدرکی هم ندارم که بهت نشون بدم، قرارم هم ۵ دقیقه بیشتر باهات نبوده الان شده ۱۰ دقیقه. تو بیکاری خالی بستی کار داری، من که مثل تو علاف نیستم. گوشی اصلی الناز رو هم اصلا نیازی نیست بگردی، پاک پاکه. یا برو مثل آدم‌ به زندگیت برس یا اگه گوشی دوم رو پیدا کردی و دیدی رمز داره و سیکتیر خوردی بیار شاید من بتونم برات بازش کنم.
    این رو گفت و شالش رو برداشت و بدون خداحافظی از دفتر خارج شد.
    ذهنم حسابی درگیر شده بود. اینکه شعار من همیشه این بوده حقیقت تلخ بهتر از دروغ شیرین هست، جلوی چشمام اومد. واقعا من طالب حقیقت تلخ هستم؟ یا دارم خودم رو با دروغ شیرین سرگرم می کنم؟ اگه واقعا این موضوع حقیقت داشته باشه، من جرات روبرو شدن باهاش رو دارم؟
    نزدیک به یک ماه بود که همه جای خونه رو گشته بودم. حتی تو خصوصی ترین لوازم مامان مژگان رو. از دیلدو پیدا کردم تا لباس های سکسی خفن، تا کتاب دعا و طلا و … اما هرچی بیشتر می گشتم کمتر پیدا می کردم و نا امید تر می شدم. گفتم شاید اصلا اصل موضوع دروغ باشه، اما مسئله این بود که من داشتم خودم رو بازی مي دادم. اگه واقعا الناز گوشی دومی داشته باشه، وقت هایی که میره بیرون هم حتما با خودش گوشی رو می بره. پس باید هرطور که شده الناز رو می گشتم، اما چطور همچین چیزی ممکن بود؟
    بالاخره فکری به ذهنم رسید. فکری که کردم شاید کمی غیر عقلانی بود، اما تنها راهی بود که می شد به نتیجه رسید. برای همین سعی کردم چندین بار نقشه ام رو با خودم مرور کنم. زمان زیادی نداشتم، هر لحظه ممکن بود که ویزای الناز بیاد و می خواستم اگر مسئله ای هست تا اون موقع بفهمم‌.
    گوشی الناز رو برداشتم، رمزش رو زدم و واردش شدم. از توی چت های وایبر مازیار رو پیدا کردم. شماره مازیار رو قبلا هم داشتم، ولی هیچ وقت باهاش تماس نداشتم. شماره رو کنترل کردم که مطمئن بشم درسته. چت هاشون رو که می خوندم تماما صحبت های درسی و باشگاهی بود. البته لحن الناز اکثرا عزیزم با ایموجی های بوس بود و لحن مازیار کمی رسمی تر بود. مخصوصا بعد از روز باشگاه، مشخص بود که مازیار کاملا به حفظ این حریم اعتقاد داره. اما هر انسانی یک نقطه عجز داره، و قطعا هم مازیار از این قاعده مستثنی نبود.
    یک بار دیگه نقشه ام رو مرور کردم. اما باید اول از وجود گوشی دوم مطمئن می شدم. ریسک اینکه نقشه ام برای یه خالی بندی باشه، اصلا ارزش نداشت. برای همین یک راهی به ذهنم رسید که از وجود گوشی دوم مطمئن بشم. یک ام پی تری تهیه کردم و در یکی از روزهایی که می دونستم الناز تنها هست، توی خونه رو حالت ضبط گذاشتم. بالاخره بعد از ۵ باری تلاش در روز هایی که الناز تنها بود، به نتیجه دلخواه رسیدم. پنجمین باری بود که ام پی تری رو رو حالت ضبط گذاشتم و صبح از خونه بیرون زدم. فرداش ام پی تری رو برداشتم و از طریق اپلیکیشن صوتی، مثل روز های قبل، زمان هایی که توش صدایی ضبط شده بود رو جدا کردم و مکالمات رو شنود کردم‌. الناز دوبار با من صحبت کرده بود، یکبار با مامان مژگان. یک بار تلفن خونه زنگ خورده بود، و یک بار دیگه بدون اینکه تلفن زنگ بخوره داشت با یکی از دوستاش حرف می زد. طبق روزهای قبل مورد مشکوکی توی صحبت هاش ندیدم، اما باید همچنان گوشی هارو کنترل می کردم. الناز که یه روز در میون خونه بود و این کارم رو راحت می کرد. نزدیک ساعت ۱۲ ظهر بود که رفتم خونه مامان مژگان. کلید داشتم و می دونستم کسی خونه نیست. دیگه قلق کارکرد با گوشیشون دستم اومده بود. خیلی سریع کالر آیدی رو چک کردم. روز قبل کلا یک تماس اومده بود که الناز پاسخ داده بود و دیگه تماسی برای روز قبل تا نزدیک شب تو گوشی نبود. پس مطمئن شدم که الناز با گوشی خونه مکالمه دوم رو نداشته. البته روز های قبل هم چک می کردم الناز به ندرت از تلفن خونه استفاده می کرد، اما برای اطمینان باید همه چیز رو کنترل می کردم. شب الناز اومد و وقتی رفت حموم گوشیش رو باز کردم. توی تماس های دیروز از صبح تا عصر که برگشته بودم فقط ۳ تماس موفق دیدم که دوتا با من و یکی با مامان مژگان بود. البته سه روز پیش هم این اتفاق افتاده بود و دیده بودم که از طریق تماس وایبر با مهدیه تصویری حرف زده. برای همین تماس های وایبرش رو هم چک کردم و دیدم که هیچ تماسی در روز قبل گرفته نشده. پس اگه واقعا نه از طریق خونه با کسی حرف زده، نه از طریق موبایل، تماس دیگه قطعا از تلفنی بوده که نه موبایل الناز بوده و نه گوشی خونه. از استدلال کردنم یاد جواد خیابانی افتادم و خندم گرفت! گوشی الناز رو مجدد وارسی کردم، از پیام های مازیار بگیر تا وایبر و فیسبوک و … اما هیچ مورد مشکوکی یا تماسی توی هیچ ایپلیکیشنی ندیدم.
    الناز هنوز حموم بود. برای بار هزارم بود که وسایلش رو می گشتم، اما چیزی پیدا نمی کردم. حالا دیگه تقریبا از وجود گوشی دوم مطمئن شده بودم. شاید گوشی رو جایی توی انباری یا پارکینگ می ذاره و با خودش بالا نمیاره. به هرحال ذهنم حسابی درگیر شده بود.
    فردای اون روز دوباره مکالمه ای که احساس کردم با گوشی دوم بوده رو سعی کردم به دقت گوش بدم. ظاهرا داشت با دوستش حرف می زد. متوجه نشدم کی بود، اما همچنان صبحت هاش در قالبی بود که معلوم بود حتی احتمال شنود هم داده باشه. گاهی اوقات جواب های این مکالمه رو طوری خاص می داد که انگار کسی کنارش هست و حرفاش رو داره می شنوه. الناز فوق العاده داشت احتیاط می کرد و این کار منو خیلی سخت می کرد. حالا که از وجود گوشی دوم تا حدودی مطمئن شده بودم وقتش بود که سراغ نقشه بعدی برم. گوشی خودم رو برداشتم و با مازیار تماس گرفتم. خودم رو که معرفی کردم، کلی تحویلم گرفت. از مازیار خواستم که به الناز نگه باهاش تماس گرفتم و کار خصوصی باهاش دارم. اول می خواستم دعوتش کنم دفتر، اما دیدم که با نقشه ای که من کشیدم هرچی کمتر از من بدونه بهتره. برای همین خودم یه طورایی خودم رو به خونش دعوت کردم. گفتم اگه اشکالی نداره می خواستم مزاحمت بشم و کار خصوصی داشتم. مازیار البته بدون هیچ منتی گفت که خیلی خوشحال میشه و برای ناهار قرار شد که همو ببینیم.
    ساعت ۲ بود که من ناهار چلوکباب گرفتم و رفتم خونه مازیار. مازیار گفت: بابا شما مهمون هستین من باید غذا می گرفتم.
    من با لبخند گفتم: دیگه جا از شما غذا از ما.
    همینطور که مشغول غذا بودیم، سعی کردم بحث رو در رابطه با موارد سکسی و باشگاه و اینا بکشونم. توی حرف هام البته سعی کردم خودم رو خیلی روشن فکر نشون بدم که مازیار احساس خطر نکنه. مثلا بهش گفتم: ببین واقعا شهوت رو کنترل کردن خیلی سخته. من خودم پسر بودم دوست دختر نداشتم خیلی اذیت می شدم همش مجبور بودم جق بزنم. ولی الناز دختر بوده دستش باز تر بوده، از ۱۶ سالگی سکس داشته.
  • واقعا؟ تو اوکی بودی که الناز دختر نبوده؟
  • اولش خب نمی دونستم. اون اوایل چرا خیلی غیرتی بودم. اصلا یه تار موش بیرون بود حرص می خوردم. ولی خب به مرور عادت کردم. بعد هم قبل از عقد اتفاقی فهمیدم دختر نیست، ولی دیگه اینقدر دوستش داشتم که گفتم این چیزا چرته. واقعا هم چرته مازیار. حالا فکر کن اصلا الناز پرده هم داشت، چه فرقی می کرد؟ الان من هزار بار کردمش دیگه فرقی نداره.
    مازیار همینطور داشت به حرف های من گوش می داد. از بس در ذهن خوانی و مکالمه قوی بود که من رو کلافه می کرد. کاملا صبور بود و عجله نمی کرد و اصلا سوالی در مورد اینکه چه کارش داشتم نمی کرد و من فعلا داشتم براش قصه می بافتم. ازش پرسیدم: تو واقعا وقتی با یه دختر تو باشگاه تنهایی حشری نمی شی؟
    یه نگاه از زیر ابروش بهم کرد و گفت: فکر کردی من خواجه‌ دربار زندیه ام؟ مگه می شه آدم‌ حس نگیره!
  • ولی تو یه بار گفتی که به الناز نظر نداری.
    سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: ببین پسر جون، این حرفی که تو میگی دوتاست. اینکه یه دختر جلوم با تاپ و شلوارک بیاد قطعا حس سکسی به آدم منتقل می کنه. اما درس اول رو یادته؟
    کمی فکر کردم و گفتم: تمرین ذهن؟
  • آفرین. سخت ترین تمرین تمرین ذهنه. مقاومت در برابر خواسته ها. یادته گفتم تمرین یوگا یکی از همین روش هاست؟
    با سر بهش علامت تایید دادم.
  • یک نوع یوگا داریم بهش میگن naked yoga. یوگای برهنه، دقیقا برای پرورش ذهن و میل جنسی سالم هست. اینکه ما چشم و گوشمون رو ببندیم و خطا نکنیم نمی گم بده، ولی هنری نیست. مسئله اینه که موقعیت ها باشه و ما خطا نکنیم.
    همينطور که داشتم به حرفای مازیار گوش می کردم گفتم: خب حالا فرض کن یک هو خطا کردیم. اون موقع چی میشه؟
  • ببین  ماهرترین راننده ها هم ممکنه در یک لحظه اشتباه کنن و حتی جونشون رو از دست بدن، اما این دلیل میشه ما رانندگی نکنیم؟ این ها بستگی به میزان ریسک پذیری و توانایی افراد داره. تو جامعه ممکنه از هر ۱۰۰ نفر ۹۰ تاشون خودشون رو جلوی این ریسک بذارن، و از این ۹۰ نفر ۸۰ تاشون هم طوریشون نشه. ولی بالاخره ۱۰ تا ممکنه تصادف کنن و بمیرن. هیچ کدوم از اون ۱۰ تایی که مردن دوست نداشتن بمیرن، و تلاششون این بوده که بهترین رانندگیشون رو بکنن، اتفاقا همیشه هم راننده های بد تصادف نمی کنن، گاهی راننده های خوب اشتباه می کنن. اینا بستگی داره که اولا، تو بخوای جزو اون ۱۰ تایی باشی که اصلا رانندگی نمی کنه؟ خب اینم یه سبک زندگیه، مثل مامان من و تو. همیشه خدا توی چادر بودن. یا می خوای مثل ۹۰ تای دیگه باشی و لذت ببری؟ حالا وقتی می خوای جزو این ۹۰ تا باشی، قطعا دوست نداری بری تو اون ۱۰ تا تصادفی. البته اکثر تصادفات دو نفر توش دخیل هستن. گاهی اوقات هم تو مقصر نیستی، یکی دیگه باعث میشه. حالا یا تو حرفه ای هستی و جمعش می کنی یا اصلا نمیشه جمع کرد و طرفت یه نیسان آبیه و صاف میاد که بزنه بهت اصلا. من توی کارم مثل همون راننده ی حرفه ای هستم. گاهی اوقات هم حتی کارهای خطرناک می کنم، لایی می کشم و تند می رم. حتی گاهی اوقات راننده مقابلم همون نیسان آبیه هست، احساس می کنم که از قصد می خواد من رو بزنه، اما خدارو شکر می تونم بهت اطمینان بدم که تا اینجا حتی ماشینم یه خش هم بر نداشته.
    صحبت های مازیار با لبخندش تموم شد. گفتن جمله ی راننده ی مقابل هم از قصد می خواد منو بزنه توی ذهنم بزرگ شد. توی صحبت مازیار به وضوح نیسان آبی کنایه از الناز بود و این یعنی مازیار هم فهمیده بود که الناز بهش نظر داره و این می تونست که به کار من کمک کنه. اما بحث کمی از مسیر اصلی که می خواستم خارج شده بود.
    دوباره بهش گفتم: یعنی تو با هیچ کدوم از شاگرد هات رابطه نداری؟
    مازیار خندید و گفت: تو یا فکر کردی من همون خواجه زندم، یا کشیش کلیسای ارتدکس. بابا منم یه شلنگی دارم بخدا. منم دوست دارم همرو بکنم، ولی بعضی کیس ها برام میوه ممنوعه هستن. فقط باید از دیدنشون لذت برد و برای تقویت روان ازشون استفاده کرد. مثل الناز.
  • چرا؟ الناز چه فرقی با بقیه داره؟
  • الناز متاهله. گفته بودم قبلا بهت، من از خیانت متنفرم. اوج نامردیه.
  • این چیزی که تو میگی مازیار دو تا حرفه، چون متاهله ممنوعه هست یا چون خیانته؟
    مازیار که گیج شده بود گفت: مگه فرقی می کنه؟ رابطه با متاهل یعنی خیانت دیگه!
    بهش گفتم: ببین یکیش جنبه اعتقادی داره یکیش جنبه انسانی. مثال می زنم برات، دو تا دختر هستن که یکیشون متاهل نیست، ولی نامزد داره، ولی هنوز شرعا عقد نکرده. یکی دیگشون متاهل هست، اما شوهرش مشکلی نداره زنش با کس دیگه سکس کنه. برای تو هردوتا ممنوعه هست؟ یا هیچ کدوم نیست و باید هردو با هم باشه؟
    مازیار با تمام حواس جمعی که داشت یک لحظه آچمز شد. گفت: تاحالا از این بعد بهش نگاه نکرده بودم. نمی دونم باید فکر کنم.
  • خب فکر کن که میگن باید حتما با یکیشون سکس کنی. مثلا زندانی هستی، و اگه با یکیشون سکس نکنی اعدام میشی، تو کدوم رو انتخاب می کنی؟
    مازیار کمی به فکر فرو رفت و گفت: خیلی سوال سختیه. ولی، اگه از مازیار ۱۰ سال پیش می پرسیدی، می گفتم اونی که نامزد داره. چون به هرحال عقد نیست، و ازدواج حرمت داره. اما از مازیار الان بپرسی میگم اون متاهله. چون حرمت عشق و صداقت رو خیلی بیشتر از حرمت عقد و ازدواج می دونم.
    جواب مازیار کارم رو تا حدی سخت و تا حدی آسون کرد. بهش گفتم: خب، پس مازیار الان اگه دست به دختری مثل الناز نمی زنه به خاطر اینه که به شوهرش خیانت نشه؟
    مازیار که دوباره ذهنش فعال شده بود گفت: ببین متوجه هستم چی میگی. اینکه من به الناز نظر ندارم قطعا در درجه اول اینه که دوست ندارم به تو خیانت بشه. اما مثلا بر فرض محال تو بگی از نظرت اوکی هست که من با الناز باشم، آیا اون موقع هم بهش نظر می داشتم؟
  • دقیقا. سوال منم همینه.
  • نمی دونم. این سوال رو هیچ وقت نمی تونم جواب بدم. مگر اینکه…
    کمی مکث کرد. گفتم: مگر اینکه چی؟
  • ببین این از سوالات فلسفی نیست که بشه با استدلال بهش جواب داد. سوال تو تجربیه. مگر اینکه آدم تو موقعیتش قرار بگیره. اون موقع نگاه می کنه ببینه غرایضش بهش چی میگن.
  • خب فرض‌کن الان تو موقیعتش هستی، غرایضت بهت چی میگن؟
    مازیار خندید و گفت: با فرض که نمیشه به این سوال پاسخ داد. باید موقعیت واقعی باشه‌
  • خب واقعیه. من بهت اوکی میدم. نظرت چیه؟
    مازیار که دوباره گیج شده بود گفت: ببین این هم بازم یه طور فرضه. تو داری طوری میگی که طبیعی تر باشه. اما مسئله اینه که ما هردو می دونیم واقعیت نداره. پس بازم یه فرضه.
    تو چشم های مازیار زل زدم و گفتم: ببین مازیار، من کاملا باهات جدی هستم. می دونم الناز دختر خیلی حشری ای هست. خیلی هم منو دوست داره. اما متاسفانه الناز قبل از من سکس زیاد داشته. حالا هم توی سکس با من گاهی احساس می کنم خوب ارضا نمیشه. من الناز رو دوستش دارم، ولی نمی خوام جنده بشه و به هرکسی بده. هزار تا بیماری و بی آبرویی ممکنه بعدا پیش بیاد. من فکر می کنم که اگه تو با الناز رابطه برقرار کنی می تونی ازدواج منو هم نجات بدی. این کاملا واقعیه.
    مازیار که ازصحبت هام کمی شوکه شده بود، به فکر فرو رفت. بعد از کمی مکث گفت: الناز هم می دونه تو اینجایی؟
    سریع گفتم: نه، دوست ندارم روش تو روم باز بشه. اینطوری دوباره همون داستان میشه که گفتم. اینکار رو باید مخفی انجام بدی.
    مازیار دوباره به فکر فرو رفت. دوباره پرسید: برای یک بار فقط؟
    من که به این سوال فکر نکرده بودم صادقانه گفتم: نمی دونم. به این بخشش واقعا فکر نکرده بودم.
    مازیار گفت: ببین. همین الان هم الناز مرتب به من آمار میده. اما من هنوز نذاشتم این پرده حیا و حرمت بینمون از بین بره. ولی اگه یکبار از بین بره ممکنه دیگه نشه جمعش کرد. اون موقع تصمیم گیرنده من و تو نیستیم. اتفاقات از دستمون خارج میشه. مگه اینکه کلا من ارتباطم رو با الناز قطع کنم، که البته من این کار رو نمی تونم بکنم. چون باز اون موقع الناز فکر می کنه ازش سوء استفاده کردم.
    من که مصمم تو اجرای نقشه ام بودم گفتم: ببین، اصلا به قول تو تهش نمیشه ارتباط رو قطع کرد درسته؟ من نهایتش ۶ ماه دیگه از ایران میرم. اتوماتیک ارتباط قطع میشه.
    مازیار که نگاهش به زمین بود گفت: آره درسته. برای من قطع میشه. اما ممکنه برای الناز هیچ وقت قطع نشه. این ممکنه شروع یه ماجراجوییه دیگه برای الناز توی آمریکا باشه.
    حرف مازیار با اینکه سنگین بود، سعی کردم به ته ذهنم پرتش کنم. دوباره تمرکزم رو جمع کردم و گفتم: چند تا شرط دیگه هم دارم.
  • چی؟
  • اول اینکه من باید از همه چیز با خبر باشم.
  • خب این حق توعه. دیگه؟
  • اولین سکستون رو می خوام ببینم.
  • اینم حدس می زدم که بگی. اما چطوری؟ با دوربین؟ تو خونه که هرجا باشه می فهمه‌. داستان سکسی نیست که بگی لای در اتاق باز بود یا از سوراخ قفل در همه چیزو دیدم.
  • فکر اونجا رو هم کردم. محوطه استخر از بالا دید داره؟
    مازیار یه نیشخندی زد و گفت: تاحالا فکر نکرده بودم سالنمون همچین قابلیتی داشته باشه. آره اونجا فکر بدی نیست.
  • فقط باید یه تایمی باشه که یهو کسی نیاد.
  • باز تو فکر کردی فیلم نامه یا داستانه، کسی هم نمیاد!‌ منم اونقدر احمقم که تو جایی که آبرو دارم برم کس بکنم؟
    از اینکه مازیار اینطوری در مورد الناز حرف زد و گفت کس بکنم کیرم کمی تکون خورد. گفتم: پس چرا گفتی حله؟
  • بابا اینجا چند واحد بیشتر ساکن نیستن. استخر و باشگاه هم کلا یه رختکن داره. بعد میشه یه تایمی رو توش قرق کرد. به لابی من میگم که تایم اختصاصیه هیچ کس نمیاد. البته باید خارج از تایم اصلی باشه. از ۹ صبح تا ۹ شب عمومیه. ولی بعدش سانس ها اختصاصی میشه.
  • باشه. پس تایمش رو باهات هماهنگ می کنم.
  • باشه، بهم بگو. اتفاقا الناز خیلی دوست داره تو این استخر شنا کنه. تاحالا چند باری گفته، اما هربار من پیچوندمش، یعنی احساس می کردم برای اون مرحله از تقویت ذهن توانش رو ندارم.
    این رو گفت و یه نیشخندی زد.
    یکهو یاد بیکینیه روی حوله خشک کن افتادم و گفتم: مگه الناز قبلا اینجا استخر نیومده؟
    مازیار گفت: گفتم بهت که، نه نیومده. احساس کردم که با بیکینی لخت تو آب باهاش برم ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم، واسه همین تا اون حد پیش نرفتم باهاش.
    این حرف مازیار من رو دوباره به فکر فرو برد. پس اگه الناز اینجا استخر نیومده، کجا رفته؟
    چند روزی گذشته بود و مازیار منتظر تایید نهایی من بود‌. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و گفتم برای دوشنبه شب قرار بذاره. شنبه صبح به الناز گفته بودم که دوشنبه شب با چند تا از بچه ها و دوستای قدیم می خوایم بریم بیرون. اولش الناز کمی غر غر کرد که شب نذار و من از باشگاه میام و می خوام با هم باشیم و این حرفا. شنبه عصر وقتی از پیش مازیار اومد شنگول بود. بهش گفتم عزیزم من جابجا کردم. قرار شد ناهار بریم بیرون. الناز یهو با اعتراض گفت: اا من کلی با خواهش و التماس مازیار رو راضی کردم که دیرتر برم پیشش. حالا تو کنسل کردی؟ زنگ بزن همین الان اوکی کن.
    از فیلمی که هردو داشتیم بازی می کردیم و نویسنده اش خودم، و کارگردانش مازیار بود خندم گرفته بود. به الناز گفتم: حالا تو که فکیس کردی برو من نهایتش تنها میمونم خونه به خاطر تو عزیزم.
    دوست داشتم واکنشش رو ببینم، یه مقدار حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت: عزیزم اینطوری که من دلم نمیاد برم.
  • قربونت برم فردای سرت. من دوست دارم تو رو خوشحال ببینم. به قول آمریکایی ها، Happy wife, happy life.
    النار خندید و پرید لب هام رو ماچ کرد و گفت: عاشقتم عزیزم.
    منم با لبخندم بهش گفتم: منم عاشقتم.
    دوشنبه صبح وقتی از الناز جدا شدم، برای اینکه ذهنش آزاد و خیالش راحت باشه گفتم: راستی منم قرارم برای شب شد دوباره. الناز گفت: ا چه خوب، بخدا من عذاب وجدان داشتم می خواستم اصلا زنگ بزنم کنسل کنم. روم نمی شد فقط چون خودم به مازیار اصرار کرده بودم کنسل نکردم.
    از الناز جدا شدم. ساعت ۴ دم خونه مازیار بودم. مازیار گفت: قرار این هست که اول باشگاه بریم و بعدش به جای زبان بریم استخر. ساعت ۹ باشگاهيم و ۱۰ تو استخریم. این هم تگ ورودی استخر هست. جلوی قفل در بگیری باز میشه. به لابی من گفتم که یکی از دوستام ساعت ۹ و نیم میاد و هماهنگ هست. البته تکست بهت میدم وقتی خواستیم بریم تو آب.
  • باشه. فقط اینکه می خوام از تایمتون استفاده کامل کنید. دوست دارم سکس توی بخش آخرش باشه. حتما قبل از اینکه بیایید بالا به من خبر بدید. من تا قبل از اینکه تو بگی بیرون نمیرم.
    با مازیار رفتیم و فضا رو کنترل کردیم. حتی از بالا نقاط کور و واضح رو مشخص کردیم. هیجان عجیبی توی وجودم بود. اینکه قرار بود هم سکس زنده الناز رو ببینم و هم گوشی دومش رو پیدا کنم، یه حس خاصی توم بوجود آورده بود.
    ساعت نزدیک ۱۰ شب بود. لابی من درب گاراژ رو زد و داخل پارکینگ رفتم. می دونستم الناز با آژانس میره و جای ماشین توی پارکینگ محفوظ تره. دکمه آسانسور رو زدم و طبقه B2 توقف کرد. مستقیم راهرو رو تا انتها رفتم. قبلا یکبار اومده بودم و خوب می دونستم کدوم یک از این درب های سفید و یک شکل، درب باشگاهه. با اینکه نسبت به دفعه قبلی لیبل فضاها روی درب ها نصب شده بود، اما هنوز هم می شد اثر خورده گچ رو روی پریز ها و کلید ها دید که ناشی از سمباده نقاش بوده و هنوز کسی اونجا رو تمیز نکرده بود. بوی چسب کاغذ دیواری ها از بین رفته بود، اما هنوز هم ساختمان بوی نویی می داد.
    پشت در ایستادم. باز هم زمان به کندی می گذشت. نمی دونم چند ساعت گذشت که بالاخره تکست مازیار اومد که نوشته بود: It’s all clear. You may come in.
    ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه بود. تگ رو بالا بردم و کنار قسمت مخصوص گرفتم. با یک بیپ کوچیک، قفل برقی پشتی صدا داد و با یک تق کوچیک در به سمت داخل باز شد.
    وارد که شدم اکثر چراغ ها خاموش بود. فقط چند چراغ  روشن بود که بشه راه رو تشخیص داد. درب رو پشتم بستم. داخل رختکن، اولین چیزی که دیدم، مانتوی الناز بود که روی نیمکت انداخته بود. کیفش و مابقی لباس هاش همه اونجا بود. با توجه به اینکه احتمالا مازیار بهش گفته بود تایم اختصاصی هست، به خودش زحمت نداده بود که وسایلش رو داخل کمد بذاره. تاپ و شورت صورتی اش توی کوله ورزشی اش که درش باز بود به چشمم خورد. فکر اینکه اینهارو جلوی مازیار در آورده باشه دوباره باعث شد کیرم تکون بخوره. می دونستم زمان زیادی دارم. وسایل الناز کلا یک کیف زنونه، یک کوله، دو جفت کفش، شلوار و مانتو و یه سری لوازم باشگاه و یه کیف آرایشی صورتی بود. براي همين وسوسه شدم نگاهی به استخر بندازم. وقتی وارد باشگاه شدم، همه چراغ ها خاموش بود. اما نور استخر فضا رو کامل روشن کرده بود. مازیار حواسش بوده که چراغ هارو خاموش کنه تا دید پایین به بالا کور بشه. وقتی پشت شیشه رفتم هنوز کسی توی استخر نیومده بود. فضای استخر، جکوزی و بخشی‌از محوطه در دید من بود. اما دیدی به سوناها نداشتم. اصلا نمی دونستم پایین سونا داره یه نه! هرچند که قطعا برج لوکسی مثل این و با همچین باشگاه و استخری باید هم سونا داشته باشه. ساعتم رو نگاه کردم. ۱۰ و ۸ دقیقه بود. زمان واقعا کند شده بود. کمی که منتظر شدم، سایه کج یک، و بعد نفر دوم رو دیدم که داخل آب افتاده بود. کمی بعد تر، الناز، با همون بیکینی که داشت، از پله های استخر پایین رفت و پشت سرش هم مازیار وارد آب شد.
    نزدیک به یک ربعی بود که داشتن شنا می کردن. الناز مرتب خودش رو به مازیار می چسبوند و اینبار مازیار هم استقبال می کرد. دیدن الناز با بیکینی تو بغل مازیار واقعا حشریم کرده بود. کمی کیرم رو مالیدم و از دور به سینه های برجسته الناز نگاه کردم که تو نیم متری مازیار تاب می خورد. احساس کردم که زمان رو بیشتر نباید از دست بدم، یک لحظه فراموش کرده بودم که من برای دیدن سکس الناز نیومدم، بلکه برای پیدا کردن گوشی دوم اومدم. دوباره به رختکن برگشتم. شروع کردم به گشتن وسایل الناز. هرچی می گشتم کمتر پیدا می کردم‌. کل ساکش و کیفش و کفش هاش رو گشتم اما چیزی پیدا نکردم. گوشی خودش رو توی کیفش پیدا کردم، اما گوشی دوم رو نه. تقریبا دیگه ناامید شده بودم. احساس کردم که الناز رو مفت و برای هیچی به مازیار دادم. یک لحظه این فکر اومد توی سرم که نکنه آیدا دروغ گفته باشه؟ نکنه اینها همه بازی بوده که مازیار جلوی خودم ترتیب الناز رو بده؟ نکنه باز اشتباه کرده باشم؟ احساس عذاب وجدان وجودم رو داشت مثل خوره می خورد. اما من خودم این نقشه رو ترتیب داده بودم، پس اینکه یه برنامه برای کردن الناز باشه درست نیست. اما به هرحال الناز رو در اختیار مازیار گذشته بودم‌ و به زودی قرار بود سکس کنن. توی سکوت باشگاه، گاهی از راهروی منتهی به رختکن که سر دیگه اش پله های ورود به محوطه استخر بود، صدای شیرجه و آب می اومد و گاهی هم خنده هایی که الناز بلند بلند می کرد یا جیغ های ریزی که معلوم بود مازیار داره باهاش شوخی می کنه شنیده می شد. دوباره مشغول گشتن شدم. سعی کردم تمام جاساز های کیف الناز رو بگردم. از توی کیف آرایش الناز تا کیف دستی و کوله و حتی پاشنه کفشش. دوباره روی نیمکت نشستم. دوست نداشتم که برای هیچی الناز با مازیار سکس کنه! حد اقل این سکس برای این بود که گوشی الناز رو پیدا کنم. حس کردم برم پایین و مانع سکسشون بشم. اما جلوی الناز چی می خواستم بگم؟ مغزم درست کار نمی کرد. همینطور مستاصل روی نیمکت نشسته بودم که صدای ویزی به گوشم خورد. گوشهام رو تیز کردم. ویز دوم رو باز شنیدم. به نظر ویبره ی موبایل می اومد. گوشی خودم که سایلنت بود رو نگا کردم، تماس نیومده بود. سریع سراغ موبایل الناز رفتم. صفحه گوشیش خاموش بود، اما همچنان صدای ویز ویز ویبره توی فضا داشت می پیچید. سعی کردم تمرکز کنم و به صدا با دقت گوش کنم. توی اون شلوغی سخت می شد فهمید که صدا از کدوم سمت میاد. بالاخره با تلاش زیاد و البته کمی حدس، فهمیدم که صدا از توی کیف دستی الناز بوده. کیف رو برداشتم. تا خواستم دستم رو داخل کنم صدای ویبره قطع شد. دیگه برام مهم نبود، مهم این بود که تونسته بودم حدود موبایل رو پیدا کنم. پس حالا قطعا می تونستم خودش رو هم گیر بیارم. کل کیف رو خالی کردم. اما هرکاری کردم نتونستم اثری از موبایل پیدا کنم. تمام لای پارچه های کیف دستی و کف کیف رو هم حتی گشتم، اما چیزی ندیدم. واقعا اعصابم خورد شده بود. کیف آرایش صورتی الناز رو دوباره از کیفش در آوردم و با دقت وارسی کردم. اما هیچ چیزی نبود. اعصابم داشت می هم می ریخت. داشتم به زمین و زمان فحش می دادم که این‌بار صدای ویبره بلند تر به گوش رسید و همزمان کیف آرایش الناز توی دستم باهاش لرزید. یک لحظه صدایی توی ذهنم گفت بالاخره پیداش کردم. آره! این تو هست. اما چرا نیست؟ دست توی کیف‌کردم و منبع لرزه رو پیدا کرد. چیز مستطیلی شبیه به یک موبایل بزرگ. وقتی درش آوردم، یک باکس بود که با پارچه ای سرمه ای گلدار با گل های ریز پوشونده شده بود. وقتی درب باکس رو باز کردم، یک آینه آرایشی مستطیلی ساده بود. چندین بار هم بازش کرده بودم، اما جز یک آینه صاف و یک آینه مقعر سمت دیگه چیزی‌ توش نبود. اما منبع صدا از توی این آینه می اومد.
    آینه رو باز کردم و با اولین چیزی که روبرو شدم تصویر مبهم و بزرگ شده خودم بود. طرف دیگه اما تصویر دیگه داشت به روشنی با من حرف می زد. آینه مقعر کمی فرورفته بود و به فضای خالی پشتش احتیاج داشت، اما چرا آیینه تخت پشتش مثل سمت دیگه گود بود؟ صرفا برای اینکه باکس آیینه رو متقارن کنه؟ تصویر واضح پشت آینه ی تخت هر از چند گاهی می لرزید. کناره های آینه رو که با دقت نگاه کردم، بست هایی بود که می شد با زحمت کنار زد و آینه رو از جا در آورد. بست ها رو با احتیاط باز کردم و آینه رو برداشتم و بالاخره صفحه یک گوشی لمسی کوچک سامسونگ جلوی چشمم نمایان شد که برای آخرین بار جلوم ویبره رفت و فقط یک لحظه تونستم نام تماس گیرنده را ببینم! فرزاد!
    در همین لحظه، از توی راهروی منتهی به پله های استخر، چند صدای آه بلند زنونه که از طرف الناز می اومد بلند شد که با یک آه با صدایی کاملا بلند ولی زمانی کوتاه، پایان یافت.

نوشته: جهانبخش

ادامه...


👍 58
👎 5
90201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

930096
2023-05-27 13:08:35 +0330 +0330

خیلی کیری و تخمی بود

3 ❤️

930115
2023-05-27 16:53:30 +0330 +0330

چرا اینقد طولانی حالا

0 ❤️

930118
2023-05-27 18:09:06 +0330 +0330

جالب شد

0 ❤️

930119
2023-05-27 18:10:54 +0330 +0330

سریع تر بزار لطفا

1 ❤️

930121
2023-05-27 18:58:23 +0330 +0330

ایدا اومد تو بعد الناز بدون توجه به حرفات گفت:/؟

1 ❤️

930149
2023-05-28 00:25:47 +0330 +0330

داستان از لحاظ فان و سرگرمی و… خوبه ولی بعضی جاها زیادی غیر واقعی هست ، مثل پسر آمریکایی و هیچی ندون و سریع وادادن و بی‌غیرت شدن و باز انکار واقعیات و …
تو داستان نویس بدی نیستی میتونی تو زمینه هایی غیر بی‌غیرتی هم کار کنی و سعی کن از لحاظ واقع گرایانه هم بهتر کار کنی ، زیادم به حاشیه نرو ، البته این سری حاشیه بی اهمیت کمتر داشت …

0 ❤️

930170
2023-05-28 01:52:56 +0330 +0330

فضا سازی داستان عالی و بی نظیر بود ❤️
فقط چرا آنقدر روز تموم شد این قسمت
امیدوارم قسمت بعدی رو امشب بزاری دیگه که سورپرایز شیم

0 ❤️

930172
2023-05-28 02:28:43 +0330 +0330

خیلی عالی و پرکشش هستش داستان. در عین شهوت برانگیز بودنش بکن بکن الکی و خیالی توش نیست. خیلی عالیه. هر چی بیشتر جلو میره کشش داستان بیشتر میشه. تا الان که اینطور بوده. دمتم گرم واقعا جزو معدود داستان هایی هستش که واقعا دوست دارم بخونم ببینم آخرش چطور میشه.
اصل داستان سکسی به دزد و پلیس بازی شه والا تا از این داستان های مذخرف زیاده.

2 ❤️

930177
2023-05-28 03:36:22 +0330 +0330

ببین رفیق گل
اولا اگه مازایرا آدمی با اون اوصافه که تو میگی خودتم بخوای به زنت دست نمیزنه حالا بماند که تو چطور روت شده باهاش اونجوری حرف بزنی و بحث رو نپیچونده
اسامی رو هم که ماشالا هزارماشالا قر قاطی میگی مژگان نبود مادر زنت زیبا بود
نکته دیگه اینکه به فرض مازیار با تو قرار گذاشت و فرض محال تر قبول کرد که تو ببینی صرف دیدن تو برای اثبات خراب بودن زنت کفایت نمیکرد که دنبال گوشی میگشتی؟
نکته بعدی اینکه فرزاد چه جذابیتی داشت که الناز خطر از همپاشیدن زندگیشو به جون بخره با اون شروع به رابطه کنه زندگی خواهرشم خراب کنه و اصلا حالا گیرم همه اینا به کنار اسم فرزاد رو چرا فرزاد سیو کنه اونکه اونهمه محکم کاری کرده اینم میذاشت آزیتا ناخون کار😄
چیز دیگه فعلا به ذهنم نمیرسه ولی موفق باشی

0 ❤️

930191
2023-05-28 05:50:44 +0330 +0330

چرا انقد دیر آپ میکنی

1 ❤️

930199
2023-05-28 08:14:23 +0330 +0330

سلام دوستان عزیزم. در مورد داستان به زودی بیشتر می نویسم اما دو مورد رو دیدم و به نظرم اومد که باید زودتر بگم که هردو غلط املایی هستن. اولین جا اسم الناز رو به جای آیدا به کار بردم که توی حجم بزرگ داستان پیش میاد و تا حدودی طبيعي هست که از شما پوزش می خوام. هربار قبل از آپلود چندین بار داستان رو می خونم که این اشکالات توش پیش نیاد.
اما مسئله عجیب تر نوشتن اسم مامان زیبا بود که مژگان ثبت شده. خودم الان که خوندم تعجب کردم، چون اصلا اسم مژگان توی داستان نبوده که بخواد اشتباه نوشته بشه! و در کمال تعجب دیدم که توی متن اصلی که توی گوشیم هست مامان زیبا نوشته شده، حالا چرا موقع آپلود تغیر کرده یا کی تغیرش داده واقعا نمی دونم!
از اینکه بخش دوم دیر به دیر آپلود میشه عذر می خوام، دلایلی داره که بعدا توضیح میدم. امیدوارم که لذت ببرید!

2 ❤️

930212
2023-05-28 11:34:14 +0330 +0330

ممنون بابت توضیح هات جهانبخش جان
فقط حدودا قسمت بعدی رو کی میزاری؟
در جواب اون عزیزی که گفته چرا ناخن کار سیو نکردی باید گفت آخه پسر خوب طرف گوشی شو توی هزار پستو آنقدر حرفه ای قایم کرده کسی که از این همه سد رد بشه اون گوشی رو پیدا کنه اگه ببینه ناخن کار مریم بهش زنگ زده مگه دیگه بیخیال میشه 😐
توروخدا می‌خواین نقد کنین قبلش دو دقیقه فکر کنین خب

0 ❤️

930232
2023-05-28 15:20:38 +0330 +0330

خیلی جالب شد!! ادامش بزار

0 ❤️

930418
2023-05-29 08:45:06 +0330 +0330

خود هوتن یه پاراگراف نقد نوشته اسم مازیار رو مازایرا نوشته، بعد نوشته اسامی رو که قر و قاطی میگی! الان این هشتمین قسمتی بود که آپلود شد و اولین بار بود که دوتا اسم غلط بود که یکیش هم جهانبخش گفته از طرف سایت بوده. به نظرم توی مزخرفات زیاد منتشر شده تا اینجا خوب بوده. اکثر قسمت هاش بالای سی چهل تا لایک میگیره!
نکته دیگه که البته با هوتن موافقم اینه که فرزاد چه جذابیتی می تونه داشته باشه که طرف زندگی خودشو خواهرشو واسش بخواد گند بزنه؟ این یکم غیر منطقیه، مخصوصا وقتی کلی کیس های خوب تر دور و بر الناز هست.
در مورد سیو کردن اسم به اسم ناخن کار و اینها هم آرش درست میگه! گوشی اصلیش که نبوده!

1 ❤️

930973
2023-06-01 09:03:25 +0330 +0330

داستان خیلی خوبه و خیلی هم جذاب جلو میره ولی اینقدر دیر به دیر آپلود میشه که من به شخصه دیگه این داستان رو دنبال نمیکنم.
هردفعه که قسمت جدید میاد اصلا آدم یادش نمیاد سیر داستان چی بوده.
همونطور که خود نویسنده قبلا گفته بود ولی عمل نکرد، باید داستان های یه فصل نوشته بشن و بعد دیگه نهایتا هر سه روز یه بار مستقل از اینکه قسمت های قبلی منتشر شدن یا نه آپلود بشن.
الان گاها پیش میاد 20 روز بین دو قسمت فاصله میافته.

خلاصه با تشکر از نویسنده من دیگه این داستان رو نمیخونم.

1 ❤️

931257
2023-06-03 04:42:40 +0330 +0330

واقعا عالیه حس کاکولدی رو دقیقا داره ارضا میکنه یه حس ماجراجویی عمیق
لطفا زود زو ادامشو بده و خسته نشو از انتقادات و ادامه بده

0 ❤️

937528
2023-07-13 22:50:40 +0330 +0330

بسیار جذاب
فقط قسمت تلفن دوم خیلی زیاده روی در مخفی کاری داشت. البته اصل ایده بسیار جذابه.
تویسنده خوبی رو دارم میبینم.

0 ❤️

962550
2023-12-16 22:39:42 +0330 +0330

فوق العاده

0 ❤️