بی نهایت...

1401/12/23

این داستان مثل یه بغضی ته گلوم مونده بود، باید میگفتمش!
.
اوایل مهر بود، دانشگاه ما هم که نوک کوه! کل تهران زیر پات بود و به کل شهر دید داشتی، هوا خنک بود و باعث شده بود یکم سردم بشه، چون کلاسمون تشکیل نشده بود با بچه ها جمع شدیم مافیا بازی کنیم، خب اون موقع من یه دختر هیجده ساله بودم و حسابی از این که قاطی جمع باشم خوشحال بودم، جز معدود دخترای اکیپ بودم، آخه خودتون میدونید برق زیاد دختر نداره(:
ولی خب از حق نگذریم خوشگلشون من بودم…
پسرامونم هنوز همرو ندیده بودم ولی به نظرم رشته برق پتانسیل پسرای خوشتیپ تری میتونست داشته باشه که هنوز ظهور نکردن!
تا اومدن بازی رو شروع کنن گوشی گاد زنگ خورد و بعدش که قطع کرد گفت آرمان بود، گفت اتوبوس های دانشگاه رو سوار شده داره میاد بالا، استارت نکنید تا منم بیام. (چون دانشگاهمون بزرگ بود اتوبوس توش رفت و آمد میکرد)
بگذریم…
خیلی مشتاق بودم این آرمان رو ببینم، چشمم به پله های بام دانشکده بود، یه ربع بعد یه پسر با لباسای مشکی از پله ها اومد بالا و حرکت کرد سمتمون، هرچی بیشتر نزدیک میشد بیشتر داشتم محو جذابیتش میشدم، اول از هرچیزی قد بلندش خیلی به چشمم اومد، راحت صد و هشتاد و هفت یا هشت بود بعد از اونم بولیز آستین بلند مشکیش ، من رو بولیز مشکی خیلی کراش بودم/:
یه شلوار جذب همرنگ بولیزش و یه کتونی که اون سال تازه مد شده بود و یه خورده ساق دار بود، موهاشم حالت تایسونی داشت، کوتاه بود و سایه انداخته بود…
با همه سلام داد و دست داد، منم خیلی درگیر دست دادن نبودم و اعتقادات نداشتم باهاش دست دادم، قفل کرده بودم رو قیافش، خیلی جذاب بود، پوستش سفید بود و ترکیب پوست سفیدش با ته ریشش حسابی به دلم نشسته بود…
خب البته این داستان رو الان یه دختر بیست و دو ساله داره از دوران هیجده سالگیش تعریف میکنه، طبیعتا اون موقع گرایش و عشق من همچین پسرایی بودن، دوست ندارم ازش تعریف کنم، ولی واقعا گَنگ بود و پسرای برق همش دوست داشتن باهاش بپرن.
از من یکم عقب تر ولی کنار من نشسته بود، آستین بولیزش رو داد بالا و ساعد سفیدش و با رگای آبی رنگش زد بیرون، ولی چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد علامت بی نهایت روی ساعدش بود که تتوش کرده بود، وقتی تتو روی ساعدش رو دیدم واقعا یه لحظه لب پایینم رو گاز گرفتم!
از جیبش پاکت سیگارش رو دراورد و با انگشتای سفید و کشیدش یه نخ ازشو روشن کرد و گذاشت رو لباش، با این که الان وقتی یادش میفتم حالم ازش به هم میخوره ولی هنوزم وقتی یاد سیگار کشیدنش میفتم داغ میکنم، لعنتی مگه میشه انشگتای یه آدم انقدر جذاب باشه!
دست اول شروع شد و من شده بودم مافیا ساده، گاد بازی وقتی شب رو اعلام کرد گفت مافیا ها بیدار شن، بیدار شدم و اون یکی مافیا رو دیدم، ولی وقتی گاد میگفت گادفادر لایک بده گادفادر رو نمیدیدم که یه لحظه سرمای دست یه نفرو روی گردنم حس کردم!
آرمان بود که از پشت زد بهم و با یه لبخندی بهم لایک داد، منم لبخند زدم و با صدای گاد بازی دوباره خوابیدیم!
به تقدیر اعتقاد داشتم، این که دست اول من و آرمان باهم مافیا شدیم بی دلیل نبود…
خیلی حرفه ای بازی میکرد، خیلی خوشم اومده بود از بازیش،
صداش یه مدلی انگار خسته و گرفته بود، حرف که میزد بیشتر به جذابیتش اضافه میشد! خلاصه سه چار دست دیگه بازی کردیم و ساعت شد حدود دوازده ظهر، گاد داشت دست بعدی رو ران میکرد که من گفتم من دیگه میرم، همه هی گفتن آیدا بمون آیدا بمون.
+بچه ها بخدا راهم خیلی دوره، دو ساعت تو راهم، باید برم.
همون لحظه آرمان رو بهم کرد و گفت:
-از کجا میایی مگه؟
+نازی آباد.
-بچه محلیم پس…
+سعادتش نصبیت شده پس.
از بچه ها خدافظی کردم و خواستم برگردم خونه، از جلوی دانشکده باید اتوبوس سوار میشدم، توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که صدای آرمان رو شنیدم که گفت:
-آیدا وایسا باهم بریم.
دیگه رسما تقدیر باورم شد!
از الان دوساعت باهم بودیم و کلی فرصت داشتیم برای صحبت کردن و از هم دونستن، آدم زبون بازی بود، ولی یه جوری رفتار میکرد که فعلا نمیخواد خیلی به هم نزدیک شیم.
نزدیک ایستگاه شهید بخارایی بودیم که یهو گفت:
-از چه آدمایی خوشت میاد؟
+آدمی که آن تایم باشه، سر ساعت آماده باشه.
-فردا فیزیکت ساعت یکه؟
+آره.
لبخندی زد و گفت:
-راس ساعت یازده جلوی مترو میبینمت پس!
خندیدم و گفتم باشه.
شمارمو گرفت و بیرون از مترو از هم خدافظی کردیم…
اون شب همش فکر میکردم پیام بده، ولی خبری ازش نشد، یکم باعث شد سرد شم، با خودم گفتم دو ساعت باهام لاس زده و دیگه ازم زده شده، دوست نداشتم از دستش بدم، دلم میخواست توی دانشگاه کنار من باشه فقط، فردا ساعت ده صبح که داشتم صبونه میخوردم پیام داد و گفت من یازده متروعم، بهش اوکی دادم و حاضر شدم و رفتم سمت مترو…
تا ساعت چار سر کلاس بودیم و باز باهم برگشتیم.
-آیدا.
+بله؟
-میگم دیرت نمیشه اگه یه یک ساعت دیر بری خونه؟
+نه چطور؟
-یه کافه تو خیابون مدائن هست، بریم اونجا…
+باشه بریم.
همش توی عمل انجام شده قرارم میداد، بهم قدرت عمل نمیداد، نمیذاشت باهاش مقاومت کنم، نمیتونستم ازش فرار کنم اصن، البته این که خودم هم ازش خوشم میومد بی تاثیر نبود!
توی کافه نشستیم منو رو اول داد به من و منتظر شد تا حرف بزنم.
+من یه هات چاکلت میخورم، تو اگر میخوای برای خودت قلیون سفارش بدی بده.
-قلیونی نیستم!
+پاکت پاکت وینستون تو دانشگاه تموم میکنی، قلیونی نیستی اون وقت؟
-نمیسازه بهم.
+باشه.
-منم یدونه اسپرسو دبل میخورم.
+باشه.
توی کافه خیلی باهم حرف زدیم، کل مدت توی چشمام زل زده بود، حتی از چشماشم نمیتونستم فرار کنم، لعنتیا خیلی قشنگ بودن!
از کافه که اومدیم بیرون لای جمعیت زیاد اون موقع خیابون مدائن نازی آباد دستمو گرفت، اصلا انگار براش مهم نبود من خوشم میاد یا نمیاد، دستمو گرفت انگار داشت از دنبال من میومد، تا سر کوچمون باهام اومد و ازم خدافظی کرد و رفت…
یک ماهی باهم دیگه صحبت کردیم و رابطمون خیلی صمیمی شده بود، تا جایی که باهم درس میخوندیم، باهم تو دانشگاه میگشتیم، خیلی بهش علاقه مند شده بودم، برعکس قیافه غلط اندازش به چشمای من خیلی مهربون میومد، اواخر ترم یک بود که دیگه باهم رل زدیم، توافق کردیم توی دانشگاه کسی چیزی نفهمه، ولی یه جوری رفتار کنیم که بچه ها فکر کنن رابطمون خیلی جدیه…
موقع امتحانای ترم اولمون بود که توی یکی از کتابخونه های محله خودمون داشتیم باهم درس کار میکردیم که یهو دستشو گذاشت رو رون پام، به دستاش نگاه کردم، مثل همیشه، سفید، کشیده، رگ دار، لبخند زدم و گفتم:
+میخوای اول کاری ریاضی یک رو بیفتی؟
-فدای سرت.
اینو گفت و نگاهی به دور و برش انداخت، وقتی دید کسی حواسش نیست آروم صورتش رو اورد جلو و لبامو بوسید.
-خیلی میخوامت آیدا…
دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:
-پاشو بریم، تا تو کنارمی هیچ چی از انتگرال و مشتق نمیفهمم، چون همه حواسم به توعه!
از اون روز راهم به خونه آرمان اینا خیلی باز شد، اکثرا تنها بود، برادرش که ازدواج کرده بود، پدرش که سرکار بود و مادرشم آرایشگاه داشت، وقتایی که پیشش بودم زیاد باهام ور میرفت، اوایل یکم ناراحت میشدم، ولی بعد ها خوشم اومد و حتی خودمم همراهیش میکردم، خلاصه ترم دو هم تموم شد و تابستون سال نود و هشت بود، دو هفته ای بود رفته بودم شهرستان و آرمان رو ندیده بودم، حسابی دلم براش تنگ شده بود، تولدشم بود سر همین قرار گذاشته بودیم توی خونشون دوتایی باهم یه مهمونی بگیریم.
وقتی رفتم تو اول یه دل سیر بغلش کردم و حسابی بوسیدمش، اول باهم مشروب خوردیم و یکم رقصیدیم و بعدشم غذا خوردیم و قفل شدیم توی هم، همه چی آماده بود واسه این که بدنم رو کامل در اختیارش بذارم!
شروع کرد به قلقلک دادنم و منم پاشدم فرار کردم الکی، توی خونه افتاد دنبالم و کنار دیوار گرفتتم، چسبوندتم به دیوار و چشم تو چشم باهام وایساد، دستمو بردم پشت گردنش و با موهاش بازی کردم، اومدم رو پنجه پاهام و اونم سرشو خم کرد پایین، همدیگه رو یه دل سیر بوسیدیم و یهو از باسنم بغلم کرد و بردتم توی اتاق انداختتم روی تخت و مچ دستام رو سفت چسبوند به تخت، گردن و صورتم رو میخورد و منم فقط آه میکشیدم، با فشار دستام بهش حالی کردم بذاره دستمو در بیارم، دستشو برداشت منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و کشیدم سمت خودم، ثانیه به ثانیه حشریتم بیشتر میشد و لباسای تنمون کم تر، تیشرتم رو از تنم دراورد و با یه دستاش سینه هامو میمالید و یکیشم کرده بود تو دهنش، خیسی رو توی کصم قشنگ داشتم احساس میکردم، لعنتی خیلی کارشو خوب بلد بود!
تا کش شلوار‌م بوسید و وقتی رسید به شلوارم یه نگاه معنا دار بهم کرد، لبخندی زدم و سرمو تکون دادم، دستاشو انداخت دور کش شلوارم و شلوار و شرتم رو باهم کشید پایین، روی کصم یه دست کشید و گفت:
-چقدر آیدا کوچولو خیس شده!
+بخاطر توعه دیگه، البته نکنه آرمان کوچولو خشک خشکه؟
دهنشو گذاشت روی کصم و شروع کرد خوردن، با استعداد خاصی لیس میزد، زبونشو روی کصم میکشید و به اوج جنون میرسوندتم، ناله میکردم و دلم کیرشو میخواست، بلند شد و از توی کشوی بغل تخت یه کاندوم درواورد و بعد از باز کردن دکمه های شلوارش کیرشو انداخت بیرون و کاندوم رو کشید سر کیرش، کیرشو روی کصم بازی داد که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:
+آرمان از جلو نه!
-از عقب دردت نمیاد؟
+نمیدونم، اشکال نداره.
-آروم آروم میرم دردت نیاد.
منو برگردوند و داگیم کرد و کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم و با یه فشار سرشو داد تو، خیلی دردم گرفت ولی تحمل کردم، آروم آروم کیرشو تا آخر فشار داد تو و شروع کرد تلمبه زدن، انصافا دردش خیلی بیشتر از لذتش بود، ولی باید تحمل میکردم، موهام رو از پشت کشید و سرمو اورد نزدیک سرش و توی گوشم همش میگفت دوست دارم، پوزیشن رو عوض کرد و خوابید رو تخت تا من برم روش، نشستم روش و کیرشو کرد تو کونم، تلمبه هاش سنگین تر شده بود و انگار داشت ارضا میشد، چند تا تلمبه سریع و محکم زد و یهو دستاشو قفل کرد دور کمرم و منو چسبوند به خودش!
نفس نفس زد و گفت از روش بلند شم، از اتاق رفت بیرون و رفت دستشویی، عذاب وجدان و حس بد اومده بود سراغم، لباسم رو پوشیدم و یه لبخند برای وقتی که بر میگرده آماده کردم، اومد توی اتاق و بغلم کرد و دوباره خوابیدیم رو تخت، توی بغلش بودم که چشمم به ساعت خورد، آروم در گوشش گفتم الان مامانت میاد، پاشو با موتورت منو برسون!
حاضر شدیم و با موتورش منو رسوند خونمون و منم رفتم یه دوش گرفتم و بهش زنگ زدم، ولی جواب نداد، تا شب چند بار دیگه هم زنگ زدم ولی جواب نداد، خیلی نگرانش شده بودم، کلی پیام بهش دادم هیچ کدوم رو جواب نداد!
فرداش زنگ زد و گفت دستم بند بود و خیلی سرد باهام صحبت کرد و بهش گفتم میخوام ببینمت گفت کار دارم و نمیرسم!
رفته رفته حتی توی تابستون باهم هفته ای یه بارم حرف نمیزدیم و علننا رابطمون بی دلیل خراب شد، البته اون به هدفش رسید و استفادش ازمو کرد! تا یک ماه هر روز بهش زنگ میزدم و پیگرش بودم، از دوستاش آمارشو میگرفتم که آخر سر رفیق صمیمیش گفت آرمان گفته دیگه نمیخواد ببینتت و همه چی تمومه!
اون روزا خیلی برام سخت گذشت، ولی رفته رفته به نبودش عادت کردم…
یه شب اواخر تابستون و نزدیکای انتخاب واحد همون سال بهش پیام دادم و گفتم میخوام بیبنمت، گفت کار دارم، گفتم کلا نیم ساعت کارت دارم، گفت باشه و قرار شد تو همون کافه همو ببینیم، اومد تو و با بی محلی نشست روبروم و گفت:
-ببخشید دیر کردم!
+مهم نیست، اون آرمان آن تایم دیگه به خواستش رسید و منو انداخت کنار.
-به صلاح نبود باهم بمونیم.
+تنهام گذاشتی، بعد اون شب نباید تنهام میذاشتی، کلی خودخوری کردم! الان دو هفته دیگه ترم جدید شروع میشه، میشینی تو دانشگاه گنده گنده حرف میزنی میگی من بچه نازی آبادم نمیدونم معرفتم زیاده فلانم بیسارم، آبروی من و محله رو هم میبری!
نوشیدنی هامون رو اوردن و گفت:
-آیدا من کار دارم باید برم، زود حرفاتو بزن.
+حرفی ندارم، این کاغذ واحداییه که برای این ترم آماده کردم تا موقع انتخاب واحد بردارم، هیچ کدوم از اینارو این ترم حق نداری برداری، نمیخوام چشمام به چشمات بیفته! استاد آشغالارم انتخاب کردم که بهونه ای نداشته باشی!
اسم منم پیش رفیقات بیاری من و میدونم و تو، هیچ کس تو اون دانشگاه دیگه نباید اسم آرمان و آیدا رو کنار هم بیاره…
بلند شد از جیبش سه تا تراول دراورد گذاشت رو میز و کاغذ رو هم برداشت و گفت:
-باشه اوکیه، من باید برم کار نداری؟
+میگم آرمان.
-بله؟
+اون اوایل که باهم اوکی شده بودیم سارا (یکی از هم دانشگاهی هامون) گفت انقدر به هم دیگه میاید که وقتی میبینمتون هَز میکنم! حیف نبود خرابش کردی؟
-تو آدم من نبودی!
از رو صندلی بلند شدم و تراول هارو برداشتم و گذاشتم تو جیبش و گفتم:
+آره بالاخره، لاشی مثل تو کم نیست که! گمشو…
.
+بفرمایین اینم کلیدای خونه.
-میگم خانوم رضایی شما واسه چی از این محل دارید میرید؟
+والا خیلی وقت بود اینجا ساکن بودیم دیگه رفتیم دیگه…
-ایشالا که ما برای شما مستاجر خوبی و شما هم برای ما صاحب خونه خوبی باشید!
+والا من که هیچ کارم، طرف حساب شما پدر منه.
-دیگه وقتی دختر اینه پدر حتما خیلی ماه تره.
+لطف دارین شما، با اجازه.
خونه رو تحویل مستاجر دادم و سوار ماشینم شدم، به خونمون و خاطراتش نگاه کردم، انصافا خاطرات خوبش از بدش بیشتر بود.
انداختم تو خیابون مدائن و تا آخر رفتم بالا، اشک از چشمام سرازیر بود، محله ای که توش قد کشیدم رو دارم واسه همیشه دارم ترک میکنم، از جلوی اون کافه لعنتی هم رد شدم، ازش خیلی ناراحتم، ولی دلتنگشم، از خیابون مدائن انداختم تو خیابون پارس و تا جلوی میدون بازار دوم رفتم، کنار میدون زدم کنار و با اشک به میدون نگاه‌ کردم، یه اکیپ پسر داشتن سیگار میکشدن، یکیشون استایلش خیلی آشنا بود!
شکستگی توی چشماش و بدنش کامل مشخص بود، شده بود پوست استخون، دلم میخواست برم بغلش کنم و بگم آرمانم چرا اینجوری شدی؟ بیا از نو شروع کنیم، دوباره از اول باهم باشیم ولی پا روی احساسم گذاشتم و بعدشم روی پدال گاز!
ممنون که همراه بودین

نوشته: آیدا


👍 13
👎 2
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

918746
2023-03-14 02:24:19 +0330 +0330

فدا سرت لیاقت تو نداشته

0 ❤️

918801
2023-03-14 12:55:07 +0330 +0330
  • این داستان مثل یه بغضی ته گلوم مونده بود، باید میگفتمش!

این داستان واقعی زندگی خیلی از ماست…

قسمت آخر داستان رو با یه پارگراف میتونستی جدا کنی تا خواننده رو گیج نکنی

1 ❤️

918864
2023-03-15 02:23:05 +0330 +0330

عالی غم انگیز دلتنگی عاشقی و … دست مریزااد

0 ❤️

918886
2023-03-15 08:31:40 +0330 +0330

چون آرمان منو گایید و ولم کرد …
بعد از یکسال دیدمش شکسته و کمرش خمه …معتاد و سیگار میکشه…

بیا اینم کلیدهات ؟ .اینجا امریکا و اروپا نیست …
کلید خونه ننه باباسون رو ب دوست دختر بدن .

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها