ترانه

1402/04/28

خودت و بزار جای من تو باشی باور میکنی این داستان و
نمیدونم چی بگم
رویا نمیدونم که نشد حرف بالاخره باید من و قانع کنی ، تو من و پیچوندی رفتی با کس دیگه ،دوراتو زدی عشق و حالت و کردی حالا که اوضاع من یه تکونی خورده باز اومدی سراغ من
اینجوری نیست رهی اصلا تو عوض شدی ، رهی منم رویا
رویا میدونی چقدر دوستت داشتم و دارم ، اصلا برگشتن به این رابطه توهین به شعور منه
به خدا من با کسی نبودم این مدت
گوشیمو در آوردم و گفتم که با کسی نبودی ، عکسات با مسعود و نشونت بدم ، کثافت کاریاتون توی استخر و ویلا و دور دوراتون و برام تعریف کرده
من بهت اعتماد داشتم بی شعور تو اینجوری کردی با من
ببین رویا جان تو من و میشناسی رب و رُبم و خبر داری ، میتونیم باهم دوست باشیم ولی اون رابطه عشقی دیگه تمومه
از رویا جدا شدم و پیاده راه افتادم به قدم زدن ، چند دقیقه بعد خودم و وسط پارک دیدم اواسط پاییز بود دم غروب ، پارک شلوغ بود از رفت و آمد و ورزشکار و مردمی که برای پیاده روی و هوای خوش از خونه بیرون زده بودن ، روی یک نیمکت نشستم ، باز هجوم فکر و فکر و فکر
هر جور حساب میکردم نمیتونستم با این خیانتش کنار بیام ، تو افکار خودم غرق بودم بلند شدم برم اون سمت پارک از مغازه اب میوه ای چیزی بگیرم که بی هوا یکی زد زیر پاهام و خوردم زمین
همین و کم‌داشتم چند ثانیه ای شایدم نزدیک یک دقیقه روی زمین ول موندم ، چشمامو باز کردم دیدم یه دختر جوان بالای سرمه خوبی آقا
پلکی زدم و بلند شدم ، کمی خودم و تکون دادم و گفتم : چیکار میکنی دختر جون اگه سرم خورده بود زمین مرده بودم .
ببخشید این اسکیتارو تازه گرفتم نتونستم تعادلم و حفظ کنم
مشغول حرف زدن بودیم که پدر و برادرشم رسیدن پیش ما
واقعا عذر میخوام ، از دست این بچه ها بهش میگم ازم فاصله نگیر ولی کو‌گوش شنوا
اشکالی نداره اتفاق پیش میاد
خداحافظی کردم و گفتم اینم شانس ما نزدیک بمیرم ، از مغازه یه لیموناد گرفتم و لاجرعه همش و سر کشیدم روی یک از صندلی های اینور پارک‌چند دقیقه ای نشستم .
حواسم و دادم به اطرافم که از فکر و خیال بیرون بیام ، بچه ها به سمت وسایل بازی میدویدن ، چند تا پسر جوون توی یکی از آلاچیق ها مشغول بازی مافیا بودن ، اونطرف تر یک زوج جوان بچه ی تازه نو پاشون و به سمت محل بازی کودکان میبردن و خوشحال بودن ، با دیدن کودک لبخندی به لبم نشست . یک دختر و پسر هم با هم قدم میزدن و روی یک نیمکت نزدیکای من نشستن
به نظر خواهر برادر میومدن ، دختره بزرگتر بود و پسر بهش میخوره کمی کوچیکتر باشه ازش ، با دیدن جمع بچه های مافیا باز انگار چند نفری و می شناخت بلند شد رفت سمت دوستاش به خوش و بش
نگاهی به دختره کردم و گفتم بزار شانسمو امتحان کنم
خیره شدم بهش و بعد چند لحظه نگاهمون بهم جفت شد و لبخند زدم و خندید ، گفتم میشه شمارتون و داشته باشم
تا حالا دختر بازی نکرده بودم و اصلا بلد نبودم
گفت شماره که نه ولی آیدی اینستا میدم باهم آشنا شیم.
اونم خوبه ، داداشته ؟
آره
دانشجویی؟
نه ، سال اخرم انشالله سال دیگه دانشگاه
به سلامتی
شما چی دانشجویی ؟
درسمو ول کردم ، کار میکنم و خداروشکر کار و بارم‌گرفته
شغلت چیه ؟
یه دفتر مهندسی دارم ، مترجمم ، کار تحقیقاتی پایان نامه و ترجمه و … رو انجام میدم .
چطور شده این موقع روز بیرونی ؟
والا یه اتفاقی پیش اومد یکم روح‌و روانم درگیر بود مغازه رو دادم دست شاگرد و اومدم بیرون هوایی بخورم .
داداشت اومد بهتره من برم
نه راحت باش من و داداش امیرم باهم نداریم
امیر جلو آمد و گفت ترانه بریم بابا زنگ زده میگه حال مامان بده
با رفتن اونا ، منم رفتم ، کاش ماشین و آورده بودم حداقل می رسوندمشون
پیاده تا جای ماشین رفتم و روشن کردم رفتم مغازه

شب توی پیج ترانه بهش پیام دادم و خودمو معرفی کردم و حال مادرش و پرسیدم
خوبه خداروشکر ، یه حمله عصبی بود و بخیر گذشت
شروع کردیم به صحبت و حرف و شناخت .
یه اتفاق جالبی که هیچوقت برام نیفتاده بود و ترانه رقم زد ، شاید یه چیزی کوچیک باشه اما واقعا به دلم نشست . شب وقتی خداحافظی کردیم ترانه کلا آف شد ، و بعد از دو ساعت دوباره آنلاین شد و بهم پیام داد ببخشید رهی جان فکر بد نکنی داییم بهم پیام داده باید جواب میدادم . دوباره شب بخیر گفت
من اصلا تو فکر این چیزا نبودم ولی انقدر خانم بود که از خودش رفع شبهه کرد .
یک‌ماه بعد از اون قرار بالاخره بهم اعتماد کرد و شمارش و داد و ارتباطمون بیشتر و بیشتر میشد ، روزی یک بار بهم سر میزد مغازه و با هم خوش و بش میکردیم و بعد از اون چند باری با هم کافه رفتیم هم با امیر داداشش هم بی امیر
امیر هم بهم اعتماد کرده بود و من و مثل داداش خودش میدونست و باهم حرف میزدیم و یه مدت دنبال این بود ببینه من با کس دیگه ای هم هستم یا نه ، البته اینا رو بعدا خودش بهم گفت.
مامانم گفت من امسال یلدا نیستم و میخوام با دوستام برم مسافرت دبی
به سلامتی خوش بگذره با کی
من و سارا و حمیرا جون
مادرم جوان بود و سنی نداشت که بیوه شد ، بهش اعتماد داشتم و میدونستم دوستاشم مثل خودشن ،
کی حرکت دارین
فردا صبح میریم تهران ، شبم پرواز دبی ، میخوایم شب سال نو میلادی و اونجا باشیم یکم خوش بگذرونیم و بیایم
پول داری یا نه ؟
دارم خیالت راحت
پس حسابی سوغاتی خوشگل بیار هم برای خودم هم برای دوست دخترم ترانه
باز رفتی تو رابطه
این فرق داره مامان فرشته است انشالله میای با هم آشناتون میکنم
انشالله
ترانه میدونست تنهام هر روز که میومد مغازه یکم غذا برام میاورد.
گفتم کی بشه خودت برام آشپزی کنی
چهار روزی بود مامان فرزانه رفته بود دبی و هر شب باهم تصویری حرف میزدیم . حسابی شاد بود به همراه سارا و حمیرا
روز پنجم ترانه اومد پیشم توی مغازه و گفت این همه برات غذا آوردم نمیخوای یه ناهار من و دعوت کنی خونتون
گفتم شما اراده کن دنده کباب بهت میدم
امروز ناهار مهمون شمام ،
باشه چشم در ماشین و زدم و گفتم برو بشین الان میام
ساعت دوازده بود مغازه رو سپردم دست حامد و گفتم زود نری ها مثل هر روز ساعت یک ببیند بعد ظهرم خودم میام
راه افتادم سمت یک رستوران خوب و گفتم چی میخوری ترانه
کوبیده یا بختیاری منم همین و میخورم پس
به جای دو‌پرس سه پرس غذا گرفتم دو پرس بختیاری یه پرس کوبیده و راه افتادیم سمت خونه
رسیدیم خونه ترانه رفت کنار بخاری و گفت چقدر خونتون قشنگه
البته اینجا ملک پدری است در تسخیر مادر
خونه خودم یه آپارتمان شیکه انشالله اونم نشونتون میدم .
نگفته بودی خودتم خونه داری
علاقه ای به فخر فروشی ندارم ، البته از پول خودم نبوده و ارث پدری است .
ترانه پاشد مانتو و روسریش و در آورد ، یه تیشرت جذب داشت که سینه های کوچیکش توش خودنمایی میکردن و ماهی بلند و لخت که فوق العاده زیبا بود و البته دم اسبی بسته بودش
یه ساپورت تنگم پاش بود .
گفتم اینجوری قبول نیست
چی قبول نیست ، تو خوشگل کردی من همش حواسم به توعه نمیتونم غذا بخورم
گمشو رهی ، حواستو جمع کن عقب نمونی
روی‌میز ناهارخوری وسایل و چیدم و ترشی و نون آب ‌و نوشابه رو هم گذاشتم و گفتم بفرمایید ناهار
به همراه ترانه شروع کردیم به خوردن ، مثل همیشه کمتر از یک پرس غذا خوردم و کمی نوشابه خوردم و‌کشیدم کنار
ترانه گفت نرو دیگه من روم نمیشه بخورم
گفتم راحت باش تا من یه آبی به گلدونای داخل خونه بدم .
ترانه توی آشپزخونه مشغول بود و من گلارو حسابی آب دادم و برگشتم دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده و نشسته یه گوشه
خب بریم تو اتاقت و بهم نشون بده
بفرمایید راه افتادم سمت اتاق و گفتم ، اهل فیلم هستی باهم فیلم ببینیم
اره فیلم چی ؟
هر فیلمی که دوست داری بگو بزارم
خیلی دلم میخواد نوت بوک و ببینم
قشنگه فیلمش دیدم من یبار برای بار دوم با عشقم میبینمش
وارد اتاق شد و گفت چه اتاق باحالی داری
ممنون تخت یه طرف اتاق بود و پشت به پنجره لب تاب و میز کارم بود و چند تا پوستر طبیعت روی دیوار بود و البته تابلوی بلوف شجاعانه
یکم نگاه کرد و پرید روی تخت و‌گفت تشکشم طبیه
اره بعد از اینهمه کار باید یه جای خوب بخوابم یا نه
پریدم کنارش و بغلش کردم و‌گفتم ، اجازه هست
نفس شهوت انگیزی کشید و گفت وقتی اومدم به خونت بهت اطمینان داشتم ، هنوزم دارم ، دل خودم میخواست که این و تجربه کنم میترسیدم فکر‌کنی دختر خوبی نیستم و انقدر پسر خوبی هستی که میدونم هزار سال دیگه هم بهم پیشنهاد نمیدی ، برای همین دلم و زدم به دریا و خودم و مهمون خونت کردم .
وای ترانه چقدر تو خوبی ، باید بیام بگیرمت دیگه فایده نداره
اجازه خواستگاری میدین با خانواده مزاحم بشیم
بله بفرمایید
لبام روی لباش قفل شد و شروع کردیم به خوردن هم ، سینه های کوچیکش و حسابی مالیدم و دستمو بردم زیر تی شرت و تی شرتشو در آوردم و سوتینشو باز کردم و شروع کردم به خوردن سینه هاش ترانه نفس نفس میزد و دستم و از روی شلوار‌گذاشتم روی کسش و حسابی مالیدم ، شلوار و شرتشو در آوردم و خودمم لخت شدم .
دوباره چسبیدم بهش و ازش لب گرفتم و رفتم دوباره سراغ سینه هاش ترانه گفت رهی من دخترم یه وقت کار ندی دستمون
حواسم بهت هست فقط این و بدون دیگه مال خود خود خودمی
رفتم سراغ کسش و شروع کردم به خوردن ، ترانه پیچ و تابی به خودش میداد و میگفت بخور عزیزم ، بخور دارم میام بخور ، انقدر خوردم براش تا بدنش به رعشه افتاد و دهنم خیس شد از آب
بلند شدم دهنم و تمیز کردم و گفتم چقدر خوبی تو شروع کردم ازش لب گرفتن
گفت خب من باید برات چکار کنم نگاهی به کیرم کرد و گفت این و بکنی تو کونم پاره میشم برات بخورم تا ارضا شی
گفتم فرمانده شمایی هر جور صلاحه
خیمه زد رو کیرم و شروع کرد به خوردن و کف دستی زدن ، انقدر خورد تا نزدیک ابم بود گفتم کجا بریزمش عزیزم
روی کسم
گفتم پس بخواب لاپایی بزنم تا آب بیاد روت خالی کنم
یکم توف زدم به کیرم و لاپایی چند بار عقب جلو‌کردم و در همین حین ازش لب گرفتم و موقع آمدن همه رو خالی کردم روی کسش
ترانه نفس عمیقی کشید و گفت مرسی رهی
مرسی شما که این حال و بهم دادی
فقط یه چیزی رهی
این ناهار بیرون بود باید یه روز ناهار برام درست کنی
فردا بیا برات ناهار خوشمزه بپزم
جدا بیام
بیا
گوشیم زنگ‌میخوره ببینم کیه ؟
ترانه خودش و تمیز کرد و رفت سمت گوشی و گفت امیره ، زنگ زد بهش و یهو رنگ عوض کرد
چی شده ترانه باهام حرف بزن ، بگو چی شده
مامانم تموم کرده ،
یا خدا ، برو حموم زود بعدم لباساتو بپوش بریم
گریه ترانه بند نمی اومد و داد میزد و اشک میریخت بزور از زیر بغلاش گرفتمش و بردمش توی حموم ، دوش گرفتم روش و تمیز شستمش و غسلش دادم و خودم و شستم آمدیم بیرون لباس پوشیدیم رفتیم بیمارستان
همه مشغول گریه و زاری بودن ، به پدر و برادر ترانه تسلیت گفتم و خواستم بیا بیرون یه پسر هیکلی جلوم و‌گرفت و گفت آقا کی باشن
امیر زودی آمد سمت ما و گفت ارسلان دوست منه الان وقت این کار نیست
دوست تویه یا معشوقه خواهرت فکر‌کردی خبر ندارم .
قید ترانه رو بزن اون دختر حق منه ، حالا هم گورت و گم‌ کن تا آش و لاشت نکردم .
امیر گفت آقا رهی شما برین اینجا خوب نیست باشی
گفتم برای مراسم حتما خبرم کن
روز تشییع جنازه بعد از خاکسپاری چشم ارسلان دوباره به من افتاد و حمله کرد سمت من و گفت بازم تو ، مگه بهت نگفتم دور و بر ترانه نباش
یه چک زد زیر گوشم و آمدم پام و بزارم عقب که پام گیر کرد به قبر دیگه و خوردم زمین و ارسلان افتاد به جونم انقدر با اون کتونی محکمش بهم لگد زد و چند تا دیگه از فامیلاشون ریختن سرم و حسابی کتک خوردم .
ترانه و امیر به زور جداشون کردن و من و رسوندم بیمارستان بیهوش بودم وقتی بهوش آمدم حامد بالای سرم بود .
خوبی مهندس
درد داشتم و کل بدنم درد میکرد .
یک‌مامور نیروی انتظامی هم اومد بالای سرم و گفت این صورتجلسه رو امضا کن
گفتم میشه بخونم
متن شرح واقعه زد و خورد بود و شکایت من از ارسلان امضا کردم و گفت برای بقیه کاراش باید بیاین پاسگاه و معرفی به پزشکی قانونی از دادگاه بگیرین برای دیه و …
به تنها چیزی که فکر‌نمیکردم دیه بود . ترانه کجاست حامد
تا نیم ساعت پیش که از اتاق عمل آوردنت بیرون اینجا بود بعدم رفت بهم ‌گفت که بهت بگم دیدار به قیامت ممنون مرد مهربون
خواستم بلند شدم که پام تیری کشید و افتادم سر جام
بعد از اون ماجرا دیگه ترانه رو ندیدم ،
تا آمدن فرزانه از دبی المیرا دختر عموم ازم پرستاری میکرد .
دو ماه طول کشید تا کامل خوب شدم ارسلان با پرداخت دیه و هزینه های بیمارستان محکوم شد .
نه امیر نه ترانه جوابم و نمیدادن و حسابی کلافه بودم.
سوالای فرزانه تمومی نداشت ، یک سال و خورده ای از اون ماجرا رد شد ، نه تونستم وارد رابطه با کسی بشم ، نه تونستم ترانه رو فراموش کنم ، تا اینکه اون اتفاق افتاد
بقیه داستان المیرا رو بخونین

نوشته: ه.الف ، خایه


👍 1
👎 1
6401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید