تشخیص هویت (۱)

1401/12/29

چند ماه از ازدواجمون میگذشت…
رابطه سکسمون افتضاح بود و خاطره همیشه زمان سکس به پشت میخوابید و اجازه میداد من هر کاری میخوام انجام بدم. بارها بعد از کلی بحث و جدال در همین باره لقب کتلت بهش دادم. توی ذهنم دوس داشتم یکبار اون بیاد بالا و بشینه روش. بمن تسلط داشته باشه و کنترل گر باشه ولی هر بار باهاش حرف میزدم امتناع میکرد و در حالیکه دراز میکشید بمن اجازه میداد کار خودمو بکنم. با اینحال بشدت تحت فشار بودم چون نمیتونستم ارضا بشم و مشکلات و اعصاب خوردی ها در طول روز هم بیشتر میشد. بجایی رسیده بودیم که سر کوچک ترین چیزها بهم میپریدیم و شبها هم دیگر انگیزه ای برای نزدیکی بهش نداشتم.

سینا یکی از همکارانم بخاطر تولد خانمش چندتا از همکارا و خانماشون دعوت کرده بود. کلا توی محل کار شاید ۵ یا ۶ نفر بودیم که بیرون هم باهم قرار میزاشتیم و شاید بخاطر همسن بودنمون من هم جزوی از این اکیپ شده بودم والا حتی در زمان دانشجویی هم بخاطر درونگرایی زیادم با اینجور جمع ها زیاد جوش نمیخوردم و اکثرا بعد از کلاس یک سیگار با بچه ها دود میکردیم پشت کافه تریا و از هم جدا میشدیم و مستقیم به سمت خونه. زمانیکه با خاطره آشنا شدم اون برعکس من یک دختر شاد و پرانرژی بود. شاید دلیل جذب شدنمون بهم همین بود. دو قطب مثبت و منفی همدیگرو جذب کرده بودن. با خاطره سه سال توی ارتباط بودم قبل ازدواجمون و هیچوقت توی این سه سال از بوسیدن لباش فراتر نرفته بودم. وقتی شب اول باهم آمیزش کردیم و متوجه شدم باکره نیست یکجورایی بابت سه سال صبر کردنم به خودم نفرین فرستادم. توی اداره سینا یکجورایی تمثیل مذکر خاطره بود و حتی ورژن مردونه خاطره میدیدمش. به خاطره زنگ زدم و بهش دعوت سینا اطلاع دادم. به کارتش هم پول انتقال دادم برای خرید هدیه و بهش گفتم عصر یکم دیرتر میام چون توی اداره کارهام بیشتر از بقیه روزها زمان میبره. در واقع بعضی روزها بیشتر بخاطر خلوت بودن محل کار بعد از ساعت کاری از عمد کارهامو نگه میداشتم تا بتونم در آرامش خودم انجامشون بدم. ساعت ۶ عصر بود که به خونه رسیدم و یک کادو پیچ روی میز قرار داشت. میدونستم که سلیقه خوبی داره و برای همین ازش نپرسیدم چی خریده. فقط ازش خواستم شام زودتر آماده کنه چون بشدت خسته بودم. بعد از دوش گرفتنم سوپ در بشقاب کنار سینی به همراه یک لیوان آب برام آورد. ازش تشکر کردم و بعد از صرف غذا به خاطره که جلوی تلویزیون لمیده بود و برنامه مورد علاقش میدید نگاهی کردم و شب بخیر گفتم.نگاهی که معناش به خوبی میدونستم به من انداخت و گفت : واقعا از الان میخوابی؟
لباسهامون روی زمین ولو و خاطره مثل همیشه زیر من. کمی با سینه هاش بازی کردم و صدای ناله خفیفی ازش بلند شد. با تمام تلاشی که همیشه انجام میداد ولی تونایی کنترل کردن ناله هاشو نداشت و فقط باعث میشد شبیه یک خرناس باشه تا یک ناله سکسی.چون به سینه هاش بیشتر از هر جایی حساس بود و واقعا دوس نداشتم دیگه اون صدای خرناس مانند بشنوم به سمت لباش هجوم بردم و لبای خشمزشو خوردم. بوسه هاش بشدت برام تحریک پذیر بود و واقعا نمیدونم چرا ولی تنها کسی بود که از بوسیدنش تحریک میشدم. روبروی تلویزیون برنامه مورد علاقشو دیگه بیخیال شده بود و فقط شهوت بهش مستولی شده بود. وقتی حس کردم به اندازه کافی خیس شده با یک فشار دادم داخل. با یک ناله جوابمو داد. کاش هیچوقت سعی نمیکرد جلوی خودشو بگیره چون صدای ناله هاشو وقتی آزادانه رها میکرد دوس داشتم. با شروع ریتم گرفتن من پاهاشو دورم حلقه کرد. لبهامو روی لبهاش گذاشتم و در همین حال ریتم تلمبه هام تندتر شدن. دوباره سعی کرد جلوی خودشو بگیره و صدای ناله های خفه یک ضد تحریک برای من بود. تمام تلاشمو کردم تا ارکشن خودمو حفظ کنم. اینبار محکمتر به لباش حمله کردم و سعی کردم توجه خودمو معطوف کنم به بوسیدنش. دلم میخواست توی همون پوزیشن دستاشو دور گردنم فشار بده تا جاییکه به مرز خفه شدن برسم. با یک لرزش در سرتاسر بدنش ارضا شد و من هم کشیدم بیرون. در حال پوشیدن لباساش پرسید باز تو نشدی؟
توی جواب فقط دو کلمه گفتم: “مهم نیست”
الان هم میرم بخوابم، خیلی خسته ام.

توی مهمونی بود که دیدم خاطره با یکی از خانم ها گرم گرفته و گوشه مجلس در حال صحبت بودن. با یک نگاه از سر تا پا نگاه کردم و دیدم با اینکه یک مجلس تولد هست زیادی رسمی پوشیده. یک شلوار طوسی از جنس فاستون به همراه کفش های مشکی پاشنه بلند و در نهایت یک پیراهن بلند به رنگ مشکی که از یک طرف تا بالای زانو پایین اومده بود و از طرف دیگر با چاک کنار گودی کمر برنزه شدش نشون میداد. چهره خیلی معمولی و در عین حال خشک داشت. از حضورش در کنار خاطره یک لحظه احساس ناراحتی کردم. جلو رفتم و سعی کردم به هوای رقص خاطره با خودم همراه کنم ولی در عین تعجب دیدم خاطره که همیشه از وسط مجلس جمع نمیشد اینبار امتناع کرد و به صحبت خودش ادامه داد.
رفتم سمت میز بار و با اینکه سرم گرم بود یک پیک رفتم بالا. هنوز احساس خوبی نسبت به مکالمه خاطره نداشتم و میخواستم الکل باعث فراموشیم بشه پس دومی رفتم بالا. سوزش شدید الکل اینبار کمتر محسوس بود در پایین رفتن از گلوم. ترکیب کمی سرگیجه و سرخوشی باعث شد که سعی کنم اصلا به خاطره فکر نکنم ولی با چشمان گرد شده وقتیکه دیدم در وسط مجلس رقص خاطره داشت همراهی میکرد با همان زن. در همان لحظه هجوم خون به رگ های مغزم احساس کردم و پیک سوم رفتم بالا.
توی ماشین از شدت سردرد صندلی عقب دادم و دراز کشیدم. خاطره که کنارم در حال رانندگی بود در حال داد زدن بود: “تو که جنبت توی الکل پایین هستش چرا زیاده روی میکنی.” با اینکه هر کلمه از دهانش بیرون میامد به مانند پتکی بر سرم فرود میامد و شدت سردردم بیشتر میکرد ولی حتی حوصله اینکه بهش بگم بس کنه نداشتم.
فقط پیراهنم در آوردم و روی تخت افتادم.خاطره با وارد شدن به اتاق دوباره شروع کرد به غرولند که با این لباس نخواب چروک میشن فردا باز ولی وقتی ری اکشنی از من ندید جلو اومد و فقط کمکم کرد که مابقی لباسا دربیارم. یک بوسه بر لبام زد و رفت. چشمام همینطور سنگین تر شدن و پلک هام روی هم رفتن. صبح کنار تخت یک سینی آب پرتقال تازه و تارت مورد علاقم قرار داشت. وقتی آبمیوه بلند کردم زیرش یک نوت خیلی کوچک با جای رژ خیلی پررنگ قرمز قرار داشت. اینکار ها با شخصیت خاطره همخوانی نداشت و با تعجب دنبال خودش گشتم ولی سرتاسر خانه خبری ازش نبود. هنوز از شب قبل سردرد داشتم و ترجیح دادم صبح روز تعطیل خودمو توی تخت بگذرونم.
نزدیک های ظهر بود که دوباره بیدار شدم ولی باز هم خبری از خاطره نبود و اینبار نگران شدم. شمارشو گرفتم، دستگاه مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد. به اتاق برگشتم و نگاهم به سینی که صبح کنار تختم قرار داشت و تکه کاغذ داخلش خشک شد. خاطره هیچوقت از این رنگ رژ استفاده نمیکرد!

ادامه...

نوشته: زندانبان


👍 7
👎 3
13601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919581
2023-03-20 04:20:35 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی ولی نوشتتون از نظر حجم و مقدار محتوای اصلا شبیه به یک داستان نیست حتما نباید که تا ۵ قسمت ادامه بدید این مقدار از نوشته ناقص هستش

4 ❤️

919695
2023-03-21 14:24:13 +0330 +0330

چی شد؟؟🤔

0 ❤️

919702
2023-03-21 16:25:38 +0330 +0330

گنگ و نامفهوم بود

0 ❤️

919706
2023-03-21 17:56:59 +0330 +0330

به به ای جان دلم به این میگن نویسنده
آفرین .احسنت . فقط چند تا ایراد ریز داشت
که مهم نیست حیفه خیلی داستان رو طولانی نکن
در ۳ قسمت نهایت ش جمع کن .فقط میترسم بقیه ش رو کی میزاری تا بخونم و گم ش نکنم
بازم ممنون

1 ❤️

919760
2023-03-22 02:59:02 +0330 +0330

داستان شهره فرمانده بسیج رو راحت تر میشه حضم کرد.

1 ❤️