جنده ی درون (۱)

1402/01/09

سیگارو با سیگار روشن می‌کرد…
صورتش گُر گرفته بود و طول اتاقو راه می‌رفت.
زانو هامو بغل کرده بودمو ریز ریز گریه می کردم جرعت نداشتم سرمو بلند کنم و نگاهش کنم.
بالاخره من سکوت اتاقو شکستم و با صدای خفه ای از ته گلوم گفتم:عرفان بزار بهت توضیح بدم…
همین یه جمله من کافی بود تا تمام عصبانیتشو با داد و فریاد سرم خالی کنه…
_چیو توضیح بدی آیدا چیو؟ تو چرا وقتی با منی باید تو اون گروه سکسی عضو باشی؟
گریه هام بیشتر شد و با هق هق گفتم :بخدا نمیدونم کی عضوم کرده بود…
لبخند هیستیریکی زد و گفت:بسه بابا بسه… برای من ادای مظلوما رو در نیار. لابد همونا که به زور تو گروه عضوت کرده بودن اسلحه رو پیشونیت گذاشته بودن که عکس کُستو بفرستی تو گروه و بعدش بشینی سکس چت باهاشون آره؟
عرفان همه چیو تو گوشیم دیده بود و هیچ جوره نمیتونستم کارمو توجیه کنم…
فیلتر سیگارشو از پنجره بیرون انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:مامان نیم ساعت دیگه می رسه باید بری.
در اتاقو بست و رفت بیرون…
به زور تونستم رو پام وایسم و مانتو مو بپوشم. کیفمو برداشتم و در اتاقو باز کردم.
عرفان رو کاناپه دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود.
خواستم برم سمتش که روشو برگردوند…
زیر لبی خداحافظی گفتم که جوابشم  نشنیدم و راه افتادم سمت خونه…

در اتاقمو بستم و روی تخت مچاله شدم… وقتی چشمامو باز کردم ساعت 10 شب بود.
با عجله گوشیمو از کیفم درآوردم یه پیام داشتم.
نگار بود:فردا جزوه هامو یادت نره بیاری.
صفحه گوشیمو قفل کردم و سرمو بین دستام گرفتم.
گند زده بودم به رابطه 7 ماهه مون…
عرفان همه جوره پشتم بود و سعی کرده بود کم نذاره برام ولی منِ لعنتی همه چیو خراب کردم…
به خودم لعنت می فرستادم که دختره ی جنده چرا نمیتونی جلوی این شهوت تموم نشدنی تو بگیری…
اگه نخواد دیگه با هم باشیم چی؟
فکر و خیال داشت دیوونم می‌کرد:بهش پیام ندم تا یکی دو روز دیگه شاید آروم تر شه و به حرفام گوش کنه. ولی شاید فکر کنه برام بی اهمیت بوده…اگه الان بش پیام بده عصبانیه و اصلا نمیخونه خُب…
دلو زدم به دریا و شروع کردم به نوشتن:حق داری اگه جوابمو ندی. حق داری اصلا پیاممو نخونی. حق داری ازم ناراحت باشی…
منم حالم بده منم داغونم.نمیدونم چطور بهت توضیح بدم که عمق ناراحتیمو درک کنی… عرفان خر بودم. ببخش منو…
پهنای صورتم از اشک خیس بود. غرورمو باید برای نگه داشتن اون خورد میکردم. دکمه ی send رو زدم و منتظر جوابش شدم.
ولی خبری ازش نشد…
امیدوار بودم روز بعد تو دانشگاه ببینمش ولی انگار نیومده بود


یه هفته گذشته بود. تو این مدت چند بار بهش زنگ زده بودم و تکست داده بودم ولی جوابی نگرفته بودم
به هر دری می زدم تا خبری ازش بگیرم…
یه روز تو دانشگاه طاقت نیاوردم و رفتم سراغ “امین” دوست عرفان.
_سلام آقا امین.
روشو برگردوند سمتم و انگار از دیدن من شوکه شد:سلام. جانم کاری داشتید با من؟
_میشه باهاتون چند دقیقه صحبت کنم؟
_در مورد عرفان؟
_خبری دارید ازش؟ جواب منو اصلا نمیده. دارم دیوونه میشم از بی خبری.
تو چشام زل زده بود و گفت:منم یه هفته ای میشه که ندیدمش  ولی فردا شب میرم پیشش.
مکثی کرد و دستی به موهای خرماییش کشید و پرسید:اتفاقی افتاده؟
بی اختیار چشمه ی اشکم جوشید و به گریه افتادم:سر یه اشتباه احمقانه که تقصیر منم بود دعوامون شد. اون دیگه منو نمی بخشه. گند زدم به همه چی.
یه دستمال از کیفش درآورد و بهم داد.
آروم تر که شدم گفت :عرفانی که من میشناسم بعید میدونم به این راحتی تموم کنه همه چیو.
با یه نگاه ملتمسانه بهش خیره شده بودم انگار توقع داشتم اون واسطه شه این وسط.
معنی نگاهمو فهمیده بود و با حالتی که انگار بیشتر از سر ترحم باشه تا خیرخواهی گفت:فردا شب بهم گفته که برم پیشش. خونواده ش نیستن و تنهاست. میتونی بیای اونجا باهاش حرف بزنی…
نمیدونستم باید چی بگم. فرصت خوبی بود ولی اگه جلوی امین سنگ رو یخم می‌کرد چی؟
به امین گفتم که باید فکر کنم ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت:اگه برم و باز عصبانی شه و پرتم کنه بیرون چی؟جلو امین خورد میشم… ولی شاید آخرین فرصتم باشه باید برم و گندی که زدمو جمعش کنم…

صبح که بیدار شدم تصمیممو گرفته بودم.
به مامانم گفتم که مامان نگار گفته برای شام پیششون برم. چون نگار و مامانش تنها زندگی میکردن مامانم قبول کرد.
تو دلم آشوب بود… دلم برای عرفان یه ذره شده بود ولی اگه نبخشیده باشدم چی؟ اگه بخواد تمومش کنیم چی؟ این تلاش آخر بود باید هر کاری که میتونستم میکردم… باید هر طوری که می تونستم رامش میکردم و چی بهتر از یه سکس خوب برای رام کردن یه مرد؟
دوش گرفتم و یه آرایش ملیح کردم. سوتین و شورت فاق باز قرمزی که تازه گرفته بودم رو پوشیدم و توی آینه قدی اتاق نگاهی به خودم انداختم، لبخند رضایتی رو لب هام نشست. عرفان هر چقدرم سخت باشه نمیتونه وقتی بدنشو لمس میکنم مقاومت کنه و شل میشه.
لگ سفید و تاپ قرمزی زیر مانتوم پوشیدم و موهامو باز کردم و دور گردنم ریختم.
هوا داشت تاریک میشد کم کم.
امین تکست داد که من دارم میرم، رسیدی بگو درو باز کنم.
یه اسنپ گرفتم و راه افتادم.
در خونه عرفان پیاده شدم و برای امین نوشتم که رسیدم.
در باز شد و با کلی استرس راه افتادم سمت ساختمون.
در خونه نیمه باز بود و صدای موزیک میومد…
در رو آروم پشت سرم بستم و رفتم تو…
عرفان پشتش به من بود و امین دستاشو به هم قلاب کرده بود و به دیوار تکیه داده بود.
عرفان که برگشت و من رو دید شوکه شد ولی چیزی نگفت و نگاهشو سمت امین چرخوند.
امین راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:اینجوری نگام نکن وقتش بود تمومش کنید این مسخره بازیو. نمیدونم سر چی بحثتون شده ولی دیگه وقت آشتی کردنه.
دست عرفان گرفت و کشوند سمت من…
منم مثل مسخ شده ها همونجا وایساده بودم و انگار میترسیدم حرفی بزنم.
دلم پر می‌کشید برای بغل کردنش…
چشمامو بستم و خودمو تو بغلش انداختم و زدم زیر گریه…
بعد چند ثانیه گرمی دستاشو روی پشتم حس کردم و دلم آروم گرفت…

امین پیتزاها رو روی میز گذاشت و گفت:تا سرد نشده بیاید بزنیم بر بدن.
عرفان کم حرف بود ولی امین با شوخی هاش سعی می‌کرد فضا رو از اون خشکی درآره. منم با خنده هام همراهیش میکردم.
بعد شام عرفان رفت رو مبل نشست.
امین رفته بود از ماشینش یه فلش بیاره. آروم به عرفان که به تلویزیون زل زده بود نزدیک شدم و روی پاش نشستم دستامو دور گردنش حلقه کردمو و لبامو روی گردنش گذاشتم.
یه نفس عمیق کشیدم، عطر تنش برام کافی بود که هورنی شم. عرفان دستشو روی رونم گذاشت و آروم کشید سمت کُسم.
گردنشو ریز ریز می بوسیدم و میک می زدم می دونستم اینجوری خیلی زود تحریک میشه.خودمم که هنوز هیچی نشده بود چشام خمار شده بود و دلم میخواست همونجا بهش بدم…
صدای بسته شدن در اومد و خودمونو جمع کردیم.
_آقا امشب به میمنت و مبارکی آشتی تون باید جشن بگیریم. جشنم که بی مشروب نمیشه…
امین اینا رو گفت و دو تا بطری رو از پلاستیک درآورد و روی کانتر گذاشت.
بعدم فلشو به تلویزیون وصل کرد و موزیک گذاشت.
چند دقیقه بعد برای هر کدوممون یه پیک تکیلا آورد و همینجوری که روی پای عرفان نشسته بودم لیوان تکیلامو سر کشیدم و بعدش لبامو گذاشتم رو لبای عرفان و یه لب طولانی ازش گرفتم.
چند دیقه بعد پیک دوم و سوم رو هم بالا رفتیم و سرم داشت کم کم داغ میشد.
پاشدم و با ریتم موزیک شروع کردم به رقصیدن. دست عرفان رو گرفتم که بلندش کنم همراهیم کنه ولی گفت که میخواد بشینه.
امین جلوتر اومد و گفت اگه بخوای من میتونم باهات برقصم.
یه نگاهی به عرفان کردم که با اشاره سر گفت میتونم برم.
موهامو دور گردنم ریختم و به امین نزدیکتر شدم…
یهو حس کردم سرم داره گیج میره و خواستم بیفتم که امین دستمو گرفت و کشید تو بغل خودش…
نگاهمو سمت عرفان چرخوندم که لیوانش دستش بود و داشت ما رو نگاه می‌کرد…
به امین چسبیده بودم و سرمو که حالا سنگین شده بود به شونه امین تکیه دادم و با ریتم آروم موزیک پاهامو حرکت می دادم…
گرمی دستاشو روی پشتم حس می کردم که داشت به سمت کمر و باسنم حرکت می کرد. دستشو به کونم رسونده بود و آروم می مالوندش.
راستش بدم نیومده بود ولی نمی خواستم یه بار دیگه بخاطر شهوتم عرفان رو از دست بدم.
از امین فاصله گرفتم و گفتم ببخشید سرم گیج میره باید بشینم.
سمت عرفان رفتم و خودمو تو بغلش انداختم.
اين بار عرفان شروع کرد به خوردن و میک زدن لب هام…
دستم به کیرش خورد که مثل سنگ سفت شده بود… یعنی دیدن مالیدن کون من اینجوری تحریک‌ کرده بود؟
لبامو به گوشش نزدیک کردم و گفتم میخوای بریم تو اتاق؟
_نه همینجا خوبه.
پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و تو بغلش نشستم جوری که کیر کلفت سفتشو زیر کُسم حس میکردم.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و خیلی ریز کمرمو روی کیرش تکون می دادم و لب هامون قفل هم بود…
لباشو به گردنم نزدیک کرده بود و با دستش کونمو چنگ می زد و می مالید…
حسابی داغ شده بودم و یواش یواش آه و ناله م داشت درمیومد که یهو سرمو برگردوندم و امین رو دیدم که رو کاناپه نشسته و با یه لبخند گوشه لبش زل زده به من…
دم گوش عرفان گفتم:امین داره نگاهمون میکنه.
با صدای خفه ای که شهوت ازش می بارید گفت:امین که غریبه نیس… توم که مشکلی نداری عادت داری کُستو به همه نشون بدی …
نیش حرفش، برق از سرم پروند…
خواستم از بغلش پاشم که منو کشوند تو بغلش و گفت:ولی من عاشق این جنده ی درونتم…

نوشته: لیلیث


👍 31
👎 6
37401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

920769
2023-03-29 01:55:30 +0330 +0330

کیرم تو دهن خیانت کارت
دیگه ننویس

0 ❤️

920838
2023-03-29 09:00:35 +0330 +0330

حماسه دیگر از یه کوس ندیده بدبخت

0 ❤️

920840
2023-03-29 09:31:41 +0330 +0330

صد بار گفتم وقتی جق میزنید نیاید اینجا کصشر بگید

3 ❤️

920864
2023-03-29 13:40:15 +0330 +0330

به کامنتا توجه نکن ، ادامه بده عالی بود

2 ❤️

920877
2023-03-29 16:00:35 +0330 +0330

خیلی زیبا بود

1 ❤️

920982
2023-03-30 09:15:14 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

921019
2023-03-30 13:13:42 +0330 +0330

خوب مینویسی 👍🏻👏🏻

1 ❤️

928303
2023-05-16 11:23:11 +0330 +0330

نمی فهمم چرا بعضیا اینقدر کصخلن. هرکی هرجور داستان بنویسه میان یه فحشی میدن و میرن، یا میگن جقی یا تو کتگوریی که داستان نوشته شده میان میگن چرا اینجوری هستی. مثلا طرف زیر داستان بی غیرتی میاد میگه خاک تو سرت که بی غیرتی حالم ازت بهم میخوره. کسکش خوب نخون کتگوری جلو چشته. کامنت ها احمقانست. در مورد داستان هم خوب بود لطفا ادامشو بنویس

0 ❤️