حاصل کینه مادرم خواهری زیبا برای من بود

1401/02/24

اون زمان خیلی کوچیک بودم و یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه اما در مورد خانواده ام باید بگم پدرم یه پیرمرد بسیار پولدار بود که تنها ویژگی اون که باعث شده بود مامانمو بدن بهش پول بی حساب و کتابش بود و در واقع مامانم هزینهء حماقت های پدرش شده بود که بخاطر بی عرضگی و بلند پروازی خودش رو میزنه زمین و از هستی ساقط میشه و دختر زیباش تنها دارایی با ارزشش بود

بهمین خاطر دیگه نمیتونست درخواست ازدواج پدرمو از مامانم که گذشته از کلی تفاوت های کلی حتی اختلاف سنشون بدجوری تو ذوق میزد و در حالیکه مامانم 18 سالش بوده اون بیشتر از 45 سالش باشه مسئله اینجا بود که مادربزرگم هیچوقت به این ازدواج راضی نبود و همیشه یکی از مخالفای بابام بود و با پدرم بزرگم درگیر بود و حتی خونه ما که میومد آنقدر از پدرم متنفر بود که مواقعی میومد که اون خونه نبود
و همیشه هم بزرگترین دغدغه اش روابط جنسی مامانم با پدرم بود ووقتی میومد خونه مابیشتر مایل بود اطلاعات خودش رو از روابط سکسی مامانم و بابام بروز کنه من تو عالم بچگی از حرفهاشون سر درنمیاوردم ولی بعضی از مکالماتشون تو ذهنم مونده بود که بعدها مفهوم اونا رو میفهمیدم مادر بزرگم از مادرم میخواست بچه دیگه ای نیاره تا بتونه طلاق مامانمو بگیره و منو هم باعث دردسر میدونست
شاید احساس خطری که از مکالماتشون میکردم باعث شد که احساس کنم‌ صحبتهاشون مهم هست و یکسری از حرفهای دیگه اشون هم اتوماتیک تک ذهن من ضبط شد
که البته هم مامانم اگرچه هیچوقت از پدرم راضی نبود ولی راضی هم نمیشد که اسم بیوه بمونه رو سرش خصوصا که پدرمن بهیچوجه در خرج و مخارج خست نمیکرد و از هرچیزی همیشه بهترینش رو میگرفت و بعید بود مامانم که مثل یک پرنسس زندگی میکرد بتونه با مرد دیگه ای هرچند زیبا و خوشتیپ گرسنگی بکشه اما مادر بزرگم میگفت بدبخت قدر زیبایی خودتو نمیدونی طلاق بگیری یعنی به ماه نکشیده خواستگار داری

خلاصه این کشاکش ادامه داشت تا اینکه مامانم با پدرم سر بچه دار شدن یا نشدن دعواشون پدرم اصرار داشت که مامانم بچه بیاره پدرم دختر دوست بود و حاضر بود برای داشتن یه دختر هر کاری کنه‌
ولی مامانم زیاد علاقه ای به بچه نداشت و حتی کارشون به کتکاری کشید و پدرم برای اولین بار مامانمو کتک زد و مامانم در بین کتک کاری گفت بچه میخوای ؟ دختر هم باشه ، اکی یه دختر برات بیارم که چشم همه رو کور کنه و شما هم به آرزوت برسی هیچکس نمیدونست مامانم داره تهدید میکنه یا دلجویی شاید هم منظوری نداشت و میخواست کم نیاره
ولی من بجای بابام بودم باید میترسیدم چون مامان من مثل یک مار بود و اگر چه فوق العاده زیبا بود ولی فوق العاده هم کینه ای و خطرناک بودو تا اون موقع تو زندگیش کتک نخورده بود و اولین باش بودو این کاملا طبیعی بود که کینه عمیقی از پدرم بگیره
از اون روز دعوامامانم از درد تو سینه اش شکایت میکرد تا اینکه قرار شد مامان بزرگم ببردش پیش یک دکتر مشهور که دو ماهی به خواست برادرش که پزشک بود و مطب داشت اومده بود برای انجام چندتا جراحی خیلی حساس و سخت و با هر پارتی بازی و زرنگی که بود وقت گرفتیم و جزو نفرات آخر هم بودیم ولی انصافا مادر بزرگم راست میگفت مامانم‌ خیلی لاکچری و زیبا بود مخصوصا تیپ که میزد هر مغازه ای که میرفتیم اقایون امکان نداشت میخ مامانم نشن و دیگه ما به این نگاهها عادت کرده بودیم

خلاصه ما جزو نفرات آخر بودیم و منشی از بعد از ظهر مرخصی گرفت رفت و خانم آمپول زن کارشو میکرد که اونم عصر اومد و گفت خانما من ساعتم پر شده دارم میرم کسی هم نیست و شما بیمار آخر هستید آقای دکتر چند دقیقه دیگه کارش با بیمار تموم میشه و نوبت شما که بشه خودشون صدا میکنه و وسایلشو جمع کرد و در کمدا رو قفل کرد و رفت داخل مطب و اومد رفت و در روهم بست کسی دیگه مطب نبود غیر مامانم و مامانی و من مادرم کمی نگران شده بود و دلشوره داشت ولی مادربزرگم کاملا آرام بود کمی که گذشت کار بیمار تمام شد و یه آقای بسیار جوان و باکلاس ضمن بدرقه اونا تا پشت در مطب و بعد از بستن در مطب اومد و با روی خوش گفت خانما بفرمایید مادر بزرگم اینا تصور میکردن دستیار دکتر هست برای همین گفت اقای دکتر بیکار شدن؟
پسره لبخندی زد و گفت خود من در خدمتتون هستم
مادر بزرگم گفت دکتر فلانی شما هستید پسره که ادم تیز و باهوشی بود منظور مادر بزرگم رو فهمیده بود
برای همین گفت البته کمی جوان بنظر میام
ولی یه لحظه که نگاهش به چهره مامانم افتاد یه لحظه قفل کردشاید فکر نمیکرد چنین بیماری داشته باشه و دم در مطلب همینجوری با نگاهش مامانمو دنبال میکرد ولی یهو به خودش اومد و مسلط شد بخودش ودر حالیکه مادر بزرگم کمی تو ذوقش خورده بود با مامانم رفتیم داخل و دکتر در رو هم نبست دیگه چون کسی نبود و از مامانم خواست بشینه روی صندلی روبروش و ازش خواست مشکلش رو بگه مامانم گفت تو سینه ام درد دارم دکتر گفت منظور از سینه پستان هاتون هست یا قفسه سینه مامانم گفت نه پستانها هست که دیگه مامان‌بزرگم شروع کرد و سیر وپیاز زندگی ما رو از ازدواج زوری مامانم تا کتک خوردنش رو برای دکتر تعریف کرد و دکتر که حسابی حالش گرفته شده بود و کمی هم خودمانی شده بود
گفت اصلا تصور نمیکردم که بیمار آخرم خانم زیبا و با کلاسی مثل شما باشه ولی هرچقدر اول خوشحال شدم ولی حالم گرفته شد و با لحنی غمگین به مامانم گفت لطفا یقه اتون رو باز کنید تا معاینه اتون کنم مامانم با شرم و خجالت بلوزش رو در آورد که زیرش یه پیراهن تنش بود که دکمه هاش رو باز کرد و و با خجالت گفت آقای دکتر زیرش هم باز کنم منظور سینه بندش بود دکتر گفت فعلا ضروری نیست و با دستش زیر بغل های ,مامانمرو گرفت و بعد از هرفشار دکتر مامانم میگفت درد داره یا نه من که حوصله ام سر رفته بود رفتم تو اطاق انتظار بازی و تنها صدای اونا رو گهگداری میشنیدم
دکترخیلی جدی گفت متاسفانه انگار جدی تر از اونی هست که تصور میکردم و میترسم مشکل از رحم و سیستم تناسلی باشه و به مامانم گفت خانم لطفا برین رو تخت لباسهاتو درآرهمه رو چون میخوام ناف و زیر نافت رو هم چک کنم گه گداری از جلوی مطلب که میرفتم نگاهی به تخت مینداختم مامان بزرگم به مامانم کمک کرد تا لخت بشه و دکتر بلند شد و گوشیشو زد و دوباره شروع کرد به معاینه و دور ناف مامانمم کنترل کردبعد به مامان بزرگم گفت لباسهاشو بکش پایین تر تا زیر شکمش رو هم معاینه کنه یهو مامان بزرگم دکتر و مامانمو غافلگیر کرد من با صدای جیغ اروم مامانم نگاه کردم دیدم مامان بزرگم دامن و لباش زیر مامانم تا وسط رونش پایین کشیده بود و کلا همه جای مامانم رو بنمایش گذاشته بود مامانم ناخودآگاه جیغ آرومی کشید و نیم خیز شد که دکتر دستاشو بغل سینه های مامانم گرفت و آرومش کرد و گفت لطفا تکون نخور مامانم مبخواست دامنشو بکشه سر جاش ولی دکتر که حالا دیدن لای پای مامانم کاملا تحریکش کرده بود نذاشت مامانم دست بزنه و از مامانم بزرگم خواست کامل درشون بیاره مامانم که چاره ای نداشت دستشو گرفت جلوی کسش و جالب اینکه مامان بزرگم و دکتر یکسری اشاره هایی بهم میکردن دکتر دست مامانمو برداشت و شروع به معاینه کرد و منم سرگرم بازی خودم شدم یهو مامان بزرگم ودکتر اومون تو اطاق انتظار کمی اروم صحبت کردن بعدش مامان بزرگم‌ رفت داخل و خیلی اروم با مامانم صحبت میکردن و بعد یه مدت مامان بزرگم اومد دم در و به دکتر اشاره کرد که بره تو جالب اینکه هیچکدوم حواسشون بمن نبود و اصلا منو ادم حساب نمیکردن در رو هم نیمه بسته کرده بودن چند دقیقه ای دیگه دیدم صدای آروم صحبت کردنشون میاد منم یه کم میترسیدم و آروم رفتم پشت در و از همون یکم درز نگاه کردم اونا یه پرده ایستاده پایه دار سفید بود کمی کشیده شده بود و از سینه به بالا رو نمیدیدم و پشت پرده بود مامان بزرگم هم بالای سرشون وایساده بود پشت اون پوشش بود ولی از سینه به پایین کامل مشخص بودن دکتر رو مادرم بود و پاهاشون بهم پیچیده بود من نمیدونستم چکار میکنن و جذابیتی هم برام نداشت و بعد از ایکنه چند لحظه ای نگاه کردم و دیدم همونجوری روی هم ثابت هستن و فقط کمرشون کمی تکون میدن رفتم رو صندلی نشستم و نمیدونم کی خوابم برد فقط یموقع دیدم یکی بغلم کرد چشمام رو برداشتم دیدم دکتر بغلم کرد‌ و برد گذاشتم‌تو ماشین خودش و ما رو گذاشت در خونمون از اون روز تقریبا هرروز دکتر و مامانم همدیگر رو میدیدن و اغلب این دیدارها خونه مامان بزرگم اینا انجام میشد دکتر دو ماه و نیم دیگه هم اونجا بود و از شهرما رفت چند وقت بعد مامانم به مامان بزرگم گفت باردار هست و مامانم از اینکه بچه داشت خوشحال نبود و تقصیر بچه دار شدنش رو گردن مامان بزرگم مینداخت چند ماه بعد مامانم خواهرمو بدنیا آورد و به قولش عمل کرد و یه دختر واسه بابام آورد که چشم همه رو کور کرده بود اینقدر زیبا بود حیف بابام نتونست بزرگ شدن خواهرمو ببینه و زمانی که خواهرم ۸ ، ۹ ساله بود فوت کرد مامانم با اینکه خواستگارای مناسبی داشت ولی دیگه ازدواج نکرد ولی همچنان دکتر رو میدید و با هم بودن
میتونم بگم بیشتر از اونکه مامانم بدنبال لذت جویی باشه دنبال تخلیه کینه اش بود چون من هیچ وقت ندیدم با شخص دیگه ای رابطه داشته باشه و اون نمیتونست یک سکس لذت از روی شهوت باشه اگه مامانم زن بی بند و باری بود بعد از فوت پدرم کاملا دستش باز بود هر کاری کنه ولی لااقل من ندیدم حتی سبکسری کنه

نوشته: سام


👍 10
👎 21
128601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873925
2022-05-14 01:05:52 +0430 +0430

نظری ندارم فقط اولم

0 ❤️

873934
2022-05-14 01:24:45 +0430 +0430

مادربزرگت کسکش و جاکش تشریف دارن 😂


873968
2022-05-14 04:32:31 +0430 +0430

خب الان میگی ما باید چکار کنیم؟!
بهت تبریک بگیم، متاسف باشیم، باهات ابراز همدردی بکنیم، فحش بدیم، دقیقاً کجایی!!! 😪

2 ❤️

873995
2022-05-14 10:23:49 +0430 +0430

خداوکیلی داستان زیاد خوندم ولی این یکی خیلی کسشعر بود 🤦‍♂️🤦‍♂️

0 ❤️

874028
2022-05-14 16:00:55 +0430 +0430

کیرم تو کووووون آقا بزرگت که نفهمیده زنش که ننه بزرگت باشه جنده ای بیش نیست که به دکتر داده حالا برا اینکه لو نره دخترشم لا داده در واقع ننه بزرگت مامانتو باخته نه آقا بزرگت هرچند که جفتشون باید کلا شاپو بذارن سرشون و کسکسی کنن تو هم کمتر جغ بزن دستتم از تو شورتت دربیار کونی

1 ❤️

874177
2022-05-15 16:47:13 +0430 +0430

مادربزرگ کصکش😂

0 ❤️

874207
2022-05-16 00:31:51 +0430 +0430

تیر برق از پهنا تو کونت‌ جقی بدبخت

0 ❤️

965555
2024-01-07 04:10:09 +0330 +0330

مادرننت که جاکش و خاله هست ننتم که جنده و کصکش. خودتم که جقی . یعنی کیرم توی این کصشعریات

0 ❤️

979041
2024-04-09 10:23:49 +0330 +0330

کیرم تو این داستان نوشتنت ننه جنده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها