خاطرات اشکان (۱)

1401/02/21

قسمت اول: دلخوشی

تمامی خاطراتی که به صورت داستان مکتوب کردم واقعی هستن فقط اسامی اشخاص واقعی نیستن
من اشکان ۲۸ سال دارم میخوام ی سری داستان از خاطرات سکسی خودم برای شما به اشتراک بزارم امیدوارم مورد رضایت شما دوستان قرار بگیره و سرگرم کننده باشه.

مقدمه : من خانواده مذهبی دارم البته خودمم تا حدودی مذهبی هستم ولی به شدت حشری و داغ هستم برای همین در مورد  مسائل مربوط به روابط جنسی واقعا میشه گفت آدم مذهبی نیستم و کاملا تسلیم این موضوع هستم.

موضوع از اون جایی شروع شد که من در یک موسسه آموزشگاه زبان شروع به کار کردم و اونجا با خانمی به نام لیلا آشنا شدم من حسابدار اون مجموعه بودم و لیلا مسئول ثبت نام آموزشگاه بود.
لیلا خانمی تقریبا مذهبی یعنی (چادری) بود با مشخصات قد بلند و  خوش استایل بود رنگ سبزه ای هم داشت خیلی خون گرم زود جوش بود البته تازه متاهل شده بود یعنی تازه عروس بود .
محل کار ما جوری بود که در طول هفته ۱ یا ۲ روز کلاس داشتیم و ما بقی روز های هفته بیشتر اوقات آموزشگاه خبری نبود و مشغول کارهای اداری دفتر بودیم مدیر آموزشگاه هم یک روز درمیون یا ی هفته درمیون میومد دفتر و ما بیشتر اوقات تنها بودیم البته همکارهای دیگه ای هم بودن ولی میز کار من لیلا کنار هم و در یک اتاق بود .
به خاطره این موضوع ما خیلی زود باهم صمیمی شدیم وبیشتر اوقات باهم صحبت می‌کردم و این موضوع باعث اعتماد شده بود البته من نظری بهش نداشتم اون موقع و برای من به خاطره اینکه متاهل بود مثل یک دوست یا یک خواهر برام بود .
چون من ظاهری مذهبی داشتم اون خیلی زود به من اعتماد کرد وحتی پیش بقیه همکارا من داداش صدا می‌کرد این موضوع باعث شد تا از جزئیات زندگی همدیگه تقریبا بی اطلاع نباشیم .
اون میگفت پدر سخت گیری داره و حسابی مخالف با کارکردنش بیرون خونه است  ولی شوهرش زیاد با این موضوع مشکلی نداره
بعد از چند ماه دیدم ی روز ناراحته  پرسیدم گفتم لیلا چی شده امروز دمغی حوصله نداری میگفت پدرم گفته که نباید دیگه سر کار برم باید برم خونه داری کنم یا کاری که محیطش کلا خانم ها هستن برم.
گفتم تو مگه شوهر نکردی الان دیگه شوهرت باید بگه چیکار بکنی چیکار نکنی پدرت دیگه حق همچین کاری نداره که اما اون میگفت خانواده  ما این طوری نیست پدرم هنوز روی من تسلط داره البته شوهرم هم ولش کن اصلا …
گفتم ولش کن یعنی چه هیچی نگفت ی مقدار بغض کرد من هم دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ناراحتش نکنم
اما متوجه شدم زیاد رابطه خوبی با همسرش نداره و از اون دلگیره
اون روز گذشت ولی حال لیلا رفته رفته خراب تر میشد اصلا تمرکز نداشت عصبی شده بود استرس گرفته بود یعنی قشنگ تو حالات رفتار چهرش معلوم بود که حال خوبی نداره چون واقعا خانم خون گرم اهل شوخی  حال خوب بود ی روز که سر کیف نبود معلوم میشد حالا این حال بدش چند روز شده بود.
ی روز بعد تایم ناهار دیدم داره با تلفن صحبت میکنه با عصبانیت و خیلی عصبی بعد تلفن گفتم کی بود انقدر تورو عصبی کرد گفت مادرم میگه پدرت خیلی شاکی از محل کارت باید همین امروز از کارت بیای بیرون بعد گفتم بابا تو شوهر داری بگو شوهرم نمیزاره میگه باید بری سر کار گفتش شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نیست یعنی شاید من هم براش مهم نباشم
زمانی که این گفت دیگه خیلی کنج کاو شدم تصمیم گرفتم باهاش مفصل صحبت کنم تا شاید بتونم مشکلش حل کنم .
اولش کمی خجالت می‌کشید مشکلات با من درمیون بزار ولی خیلی مسائل برام گفت
من هم بهش گفتم لیلا جان من قصد قضاوت ندارم فقط میخوام بدونم که اگه تونستم بتونم کمکت کنم
خلاصه اونم سفره دلش برام باز کرد که شوهرم خیلی باهام سرد شده البته اینجوری نبود ولی الان جوری رابطه ما سرد شده که الان یک ماه مثل خواهر برادر کنار هم زندگی می‌کنیم  بعد گفت من براش اصلا دیگه مهم نیستم از من جلوی خانواده خودم یا خانواده خودش حمایت نمیکنه از این حرفها البته گفت که دلیل سرد شدنش شاید بدونم ولی روم نمیشه بهت بگم چون واقعا خصوصیه من هم اصراری نکردم گفتم باشه هر جور راحتی
من هم اون روز کمی امیدواری دادم گفتم دلبری کن براش یا اگر واقعا مشکل داره باهم برین پیش پزشک یا  روانشناس تا این موضوع حل بشه
لیلا گفت رفتیم ولی همون جلسه اول جلسه آخر شد
دیگه نمیدونستم چی بگم فقط گفتم انشالله درست میشه بعد به ذهنم اومد گفتم شاید بچه دار بشید روابط تون گرم تر بشه ولی لیلا چیزی نگفت به فکر فرو رفت ی آهی کشید گفت چی بگم …
تقریبا روزهای آخر سال بود کلاس های ما تموم شده بود ولی ما به خاطره کارهای اداری آموزشگاه باید میومدیم البته بیشتر من لیلا سر کار بودیم
ی روز که فقط دو نفری دفتر بودیم دیدم گوشیش زنگ خورد بابای لیلا بود لیلا کلی صحبت کرد باهاش سعی می‌کردم حرف هاشو گوش ندم ولی دیدم لیلا خیلی ناراحت عصبی شده بعد چند دقیقه گوشی قطع کرد زد زیر گریه بلند بلند گریه میکرد من سریع رفتم ی آب قند براش درست کردم بهش دادم تا ی کم آروم بشه ولی گریه امانش نمی‌داد حالش خیلی بد بود گفتم چی شده دختر حداقل به من بگو خبر بدی شنیدی گفت نه بابام میگه دارم میام آموزشگاه برای دعوا اگر میخوای شر نشه زود برو خونه دیگه سال جدید کار  تعطیله باید خونه بشینی
لیلا با گریه اینارو میگفت حالش خیلی بد بود صندلی آوردم براش گفتم بشین  ی کمی باهاش حرف زدم گفتم خب برو خونه چ بهتر دیگه کار خسته ات نمیکنه گفت تو خبر نداری من خونه هیچ دلخوشی ندارم تمام دلخوشی من همین سرکار روابط دوستانه با همکارا مشغله کاریه
بعد گفت ی چیزی بگم گفتم جانم بگو گفت دلخوشی من بیشتر دوستی و همکار بودن با توعه این که  گفت واقعا تعجب کردم نا خواسته گفتم عزیزم قربونت برم
یکدفعه لیلا با همون حالت گریه من بغل کرد اصلا مونده بودم چیکار کنم من بغلش کردم  با دستام آروم پشت کمرش شونه هاش می‌مالید تا آروم بشه اونم سرش گذاشته بود روی شونه من مثل ابر بهار گریه میکرد
واقعا مونده بودم چی بگم تا حالا همچین حالتی بهم دست نداده بود
بعد چند دقیقه تو بغلم آروم شد به خودش اومد نشست روی صندلی آب قند خورد بعد من خودم از اتاق به ی بهونه ای رفتم بیرون بعد چند دقیقه اومدم دیدم داره خجالت میکشه خودم سر حرف باز کردم گفتم لیلا جان درکت میکنم تو نیاز داشتی آروم بشی برای همین بهترین کارهمین در آغوش کشیدن همدیگه بود اونم گفت توروخدا من ببخش دست خودم نبود تو حال خودم نبودم من هم گفتم هیچ کس از این موضوع قرار نیست با خبر بشه اونم از من تشکر کرد
یکدفعه دیدم دستش یه برگه است گفتم این چیه گفت برگه استعفای من از کار اگر خوبی بدی دیدی حلال کن من دیگه شرایط موندن اینجا ندارم این برگه به آقای مدیر بده دیدم دوباره بغض کرد ولی ایندفع دیگه وای نستاد سریع خداحافظی کرد از آموزشگاه رفت من واقعا ناراحت شده بودم چون لیلا میگفت دلخوشی من همین محل کاره.

ادامه داره …

نوشته: Hadifadak


👍 9
👎 1
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873438
2022-05-11 10:46:34 +0430 +0430

کیر تمساح تو حلقت 😀

1 ❤️

897827
2022-10-03 15:06:49 +0330 +0330

خوب باقیشو بگو ببینم واقعیه یا تو ذهنت خلق کردی 👙💄👠

0 ❤️