تا اینجای دفتر خاطرات مامانم رو که خونده بودم اصلا فکرشم رو هم نمیکردم که زندگی مامانم این همه اتفاق های ریز و درشت و خاص توش افتاده باشه.
خیلی دلم برای مامانم می سوخت که چه زندگی پر استرس و سختی داشته. از طرفی صفحههای خاطرات سکسی مامانم میخوندم و بیاختیار کیرم سیخ
میشد. این خاطرات از دیدن هزار تا فیلم سکسی بیشتر تحریکم میکرد؛ جوری که بعضا ناخداگاه آبم میومد و ارضا میشدم. اما بعدش دچار عذاب وجدان شدم که تو چرا این قدر بیغیرتی و به جای اینکه دلت برای مامانت بسوزه اینجوری تحریک میشی و ارضا میشی.
صبر نداشتم که زودتر ادامه خاطرات مامانم رو بخونم و بدونم بعد قبولی تو آزمون چه اتفاقی براش افتاده.
**
با حرفهایی که از جانب ایران درباره خودم شنیدم و اینکه خود شخص ایران حکم قبولی منو تو آزمون صادر کرده بودن غرور و برتری رو تو وجودم حس میکردم.
بعد از مدتی که همه سالن غرق در سکوت بود؛ به یکباره انگار ایران از سالن رفته باشه بیرون سالن دچار همهمه و سرصدا شد.هر کسی شروع کرد به حرف زدن و نظر دادن. میشنیدم یکی میگفت تا به حال سابقه نداشت سرورمان ایران خودشان شخصا حکم قبولی کسی رو بدن.
یکی دیگه میگفت: مگه میشه؟ امکان نداره دختر زبون دراز و پررویی مثل این تو سازمان قبول بشه! باید یه نفر بره و با سرورمان صحبت کنه. باید بهشون توضیح بدیم که این دختر سازمان رو به فنا میده.
یه نفر دیگه وسط حرفش پرید و گفت:
من مطمنم این دخترک از یه جا سفارش شده! حتما از ما بهترون به دل سرورمان انداختن که شخصا حکم قبولی این دختر رو بدن! خدا به همه ما رحم کنه.
با اینکه هنوز کیسه روی سرم بود و چیزی رو نمیدیدم اما از صدای بلند و کلفتش مشخص بود همون مرد کت شلواری بود که فریاد زد:
+خفه شید! حتما سرورمان ایران به هردلیلی صلاح دیدن این دخترک رو قبول کنن و اون رو برای خدمت به وطن و سازمان انتخاب کردن. از حالا وظیفه تک تک شما این هست که به بهترین شکل ممکن بهش آموزش بدید تا بتونه لطف سرورمان رو جبران کنه. از این لحظه دیگه این دختر عضوی از سازمان هست و نسبت به رتبه ششم که سرورمان بهش دادن باید باهاش رفتار کنید. با هرکسی که احترام ایشان رو رعایت نکنه به شدید ترین شکل ممکن برخورد میشه.نگهبان؛ بانو رو با احترام به اتاق استراحت راهنمایی کنید.
وقتی بیدار شدم و چشمام رو باز کردم دیدم تو خوابگاه و رو تخت خوابم هستم. یعنی تمام اتفاق ها و اون آزمون رو خواب دیدم؟
چقدر تمام اتفاق ها واقعی بود! چه خواب واضحی دیدم و چقدر دقیق همه چیز یادم هست! باید زودتر پاشم برم برای زهرا تعریف کنم؛ شاید تعبیر خوابم رو بلد باشه و بفهمم تعبیر خوابم چی میشه.
پتو را کنار زدم و خواستم بلند بشم. اما حس کردم تمام بدنم درد میکنه و کس و کونم شدیدا میسوزه! پس خواب نبودم؛ حتما برام انتفاق افتاده که الان درد دارم! دقیق یادمه که به خاطر سکس با اون مرد خشن و شدت تلنبههاش کس و کونم اینطوری سوزش گرفته بود! پس واقعا من اونجا بودم و تو آزمون قبول شدم.
به هر زحمتی بود از تخت اومدم پایین.
رفتم تا در نیمه باز خوابگاه رو کامل باز کنم و برم بیرون. اما همین که قدم اول رو گذاشتم بیرون یه سطل آب یخ خالی شد روم. از صدای جیغی که زدم کل بچههای خوابگاه ریختن تو سالن و شروع کردن کف زدن و جیغ و هورا کشیدن. هرکدومشون اومدن یکی یکی من رو بوسیدن و بهم تبریک گفتن.
هنوز تو شوک آب یخ بودم که زهرا و مهسا هم اومدن و من رو تو بغلشون گرفتن. زهرا با هیجان گفت:
+حال کردی چطور خواب رو کلا از سرت پروندم؟ دمت گرم من مطمئن بودم موفق میشی!
وارد دفتر خانم حسینی شدیم. با اشاره خانم حسینی مهسا رفت به بچه ها گفت برین به کاراتون برسید و در اتاق رو بست و اومد کنارمون ایستاد.
خانم حسینی از پشت میزش بلند شد و با لبخندی که بر لب داشت اومد سمتم. این اولین باری بود که لبخند خانم حسینی رو میدیدم.
لبش که رژ لب خوش رنگ قرمزی بهش زده بود رو گذاشت روی لبام و یه بوسه شیرین و خوشمزه مهمونم کرد!
•آفرین دخترم! تو باعث افتخار من و این موسسه شدی! به خاطر این موفقیت بزرگ و دریافت رتبه ششم که رتبه بالایی هست؛ امروز برات یه جشن درست و حسابی ترتیب دادم! امروز رو خوب استراحت کن و خوش بگذرون که از فردا کلاسها و آموزشهای فشردهای زیر نظر استادهای سازمان شروع میشه.
بعد رو به زهرا کرد و با خنده گفت:
•خدا ذلیلت کننده! ببین مریم بدبخت رو چیکار کردی؛ بیچاره موش آب کشیده شده!
اولین بار بود که یه نفر برام جشن میگرفت. حتی تو کل عمرم یه بار برا جشن تولد نگرفته بودن! چه برسه به همچین جشنی…
اون روز اونقدر خوشحال بودم و بهم خوش گذشته بود که تمام اتفاق های بد زندگیم رو فراموشم کرده بودم. از شادی تو آسمان ها سیر میکردم. اما خبر نداشتم از فردا قراره چه اتفاقاتی برام بیفته و چه آموزش هایی ببینم. اصلا نمیدونستم قراره قدم تو چه راه پر خطر و ترسناکی بذارم.
هنوز هوا گرگ و میش بود. مهسا دامنم زده بود بالا و تا اونجا که میتونست شورتم رو کشیده بود پایین. داشت کسم رو لیس میزد که از خواب شیرینم بیدارم کنه. هیچ چیزی تو این دنیا لذت بخشتر نیست که یه نفر با لیس زدن کست بیدارت کنه! چشمام رو باز کردم؛ مهسا رو دیدم و فورا گفتم:
-چیکار میکنی؟ دوباره حشرت زده بالا اومدی رو من خالیش کنی؟
مهسا اخماش رو کرد تو هم و گفت:
+مریم پاشو دیگه! اومدن دنبالت باید بری!
-کیا اومدن دنبالم؟ کجا باید برم؟
+انگار دیروز خیلی بهت خوش گذشته! به همین زودی یادت رفت؟ از امروز کلاسها و آموزشهای فشردهات شروع میشه! الان هم اگه تا پنج دقیقه دیگه جلو در موسسه آماده نباشی بدجور حالت رو میگیرن.
-آخه الان هنوز هوا روشن هم نشده! کجا باید برم خوابم میاد.
مهسا یه گاز محکم از کسم گرفت و مثل برق گرفتهها از جام بلند شدم. میخواستم باهاش دعوا کنم که دست گذاشت جلو دهنم و گفت:
+خفه شو الان همه بچه ها رو بیدار میکنی!
رفتم جلو در موسسه؛ یه ماشین مشکی جلوی در پارک کرده بود. پام رو که گذاشتم بیرون یه خانم چادری از پشت سرم اومد؛ چشمام رو بست و سوار ماشینم کرد.
حدودا دو سال از آموزشهام میگذشت. تو این دو سال انواع آموزشهای مذهبی، احکام حکومتی و قضایی، فن بیان مخصوص برای نمونههای مختلف سخنرانی و نحوه متقاعد کردن عوام، آموزشهای دفاع شخصی و البته انواع روابط جنسی بهم آموزش داده شده بود.
به یه مریم متفاوت تبدیل شده بودم و افکار و اعتقاداتم رو اونطوری که سازمان میخواست تغییر داده بودن. به خاطر تربیت و آموزشهای سخت و طاقت فرسایی که بهم داده بودن همه جوره مطیع سازمان شده بودم. بالاترین آرزوم شده بود خدمت و کشته شدن برای خدمت به وطن و سازمانم.
تو این دو سال چند تا ماموریت همراه نیروهای با تجربه رفته بودم و سعی کرده بودم بهترین عمل کرد رو از خودم نشان بدم.چندین ماموریت رو خودم تنهایی با موفقیت انجام دادم و بالاخره مورد تایید و تحسین سازمان قرار گرفتم. بعد از اون کاندیدای انجام ماموریت سخت و خطرناک حساسی شدم. این ماموریت نفوذ به خانواده یکی از شناخته شده ترین افراد کشور بود.
به سازمان گزارشی رسیده بود که افراد این خانواده از موقعیتی که دارن سوء استفاده میکنن و انحصار غیر قانونی واردات شکر رو تو دست خودشون گرفتن. تو گزارش دوم که به سازمان رسیده بود اومده بود که این خانواده با مجوز واردات شکر مقدار زیادی هم مواد مخدر به جای شکر وارد کشور میکنن و از پخش و توضیع این مواد به ثروت زیادی رسیدن.
حالا این ماموریت بسیار حیاتی به من داده شده بود. از طرفی از اینکه اینقدر تو کارم موفق بودم که همچین ماموریت مهمی رو به من دادن خوشحال بودم. باعث افتخارم بود و اگه موفق میشدم به قدرت و مقام بالایی میرسیدم. اما از طرفی هم این کار به قدری خطرناک بود که با کوچک ترین اشتباه ماموریتم لو میرفت. مطمئن بودم در صورت لو رفتن اگه توسط خود خانواده آقای شیراز پور هم کشته نشم خود سازمان برای حفظ امنیتش بهم اتهام جاسوس بودن میزنه و سرم رو زیر آب میکنن!
با توجه به تمام خطراتش تصمیم گرفته بودم که این ماموریت انجام بدم. اولین کاری که باید میکردم این بود که یه سری اطلاعات در مورد خانواده آقای شیرازپور جمعآوری کنم؛ تا بتونم بهترین راه رو برای ورود به خانواده شیرازپور پیدا کنم.
خود آقای شیرازپور یه روحانی سرشناس و مشهور بود که خیلی از مردم حاضر بودن هر فتوا و حکمی بده بیچون و چرا انجامش بدن. همسر اقای شیراز پور هم یه زن خانه دار ومحجبه بود. کارش مدیریت اجرای کلاس های دینی و مذهبی برای خانمها بود. تنها پسر آقای شیراز پور یعنی محسن هم مردی شیکپوش و با شخصیت قابل احترام و موفق بود.
آقا محسن شرکت واردات و صادرات رو مدیریت میکرد که مجوز واردات شکر رو هم از طریق همین شرکت گرفته بود. سمیه هم تنها دختر اقای شیراز پور بود که خیلی زود ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش! سمیه علاقه خاصی به ورزش کردن و مخصوصا ورزشهای رزمی داشت و نسبت به پدر و مادرش و برادرش کمتر مذهبی بود.
نوید شوهر سمیه مردی بلند پرواز و چرب زبان با روحیه منفعت طلبی بود. نوید رفیق قدیمی و مهمترین شریک و دست راست محسن تو شرکت واردات و صادرات بود. اون با همین چرب زبونیش قلب سمیه رو تسخیر کرد و شده بود داماد حاج آقا شیراز پور بزرگ!
با مشورتی که با خانم حسینی و زهرا کردم متوجه شدم بهترین فرد برای نزدیک شدن و دوستی و ورود به خانواده شیرازپور همین سمیه است. سمیه رو به دو دلیل انتخاب کردیم؛ اول اینکه تو سازمان بیشترین شکمون به شوهر سمیه نوید بود و فکر میکردیم اگر واقعا واردات مواد مخدر صورت میگیره زیر نظر نوید باید باشه. دوم هم اینکه سمیه نسبت به دیگر افراد خانواده سادهتر بود و راحتتر میشد باهاش طرح دوستی ریخت.
چند مدت از صبح تا شب سمیه را تحت نظر داشتم تا دقیق اخلاقیات و علایق و کارهای سمیه دستم بیاد. بالاخره روز اجرای نقشه فرا رسیده بود. رفتم تو باشگاه کاراتهای که سمیه برای آموزش ثبت نام کرده بود ثبت نام کردم. وقتی وارد سالن رختکن شدم چشمم به استایل سکسی و خوش فرم سمیه افتاد. ناخودآگاه شهوت تو وجودم شعله ور شد.
تا مربی میخواست آموزش رو شروع کنه رفتم پیش سمیه و باهاش سلام و احوال پرسی گرمی کردم. جوری که سمیه با تعجب فقط بهم نگاه کرد و گفت:
-من شما را میشناسم؟ اصلا تو کی هستی؟
+ببخشید! یادم رفت خودم رومعرفی کنم! من مریم هستم و از طرف موسسه خیریه چون علاقه شدیدی به کاراته داشتم توسط یه خَیِّر بامعرفت به اینجا معرفی شدم. قراره آموزش ببینم و بتونم تو مسابقات شرکت کنم. آرزوم گرفتن مدال طلای جهانیه و باید بهش برسم!
سمیه خندید و با تمسخر گفت:
-خوبه دختر بلند پروازی هستی! که طلای جهانی میخوای آره؟ ببین؛ نمیخوام همین اول کاری ناامیدت کنم ولی اینروزها انتخاب شدن برای تیم ملی هم یه جورای پارتی میخواد که فکر نکنم تو داشته باشی.
چهرهام رو تو هم کردم و خودم رو جوری نشون دادم که انگار از حرفش ناراحت و دلخور شدم پ. سعی کردم بغض کنم و اشک تو چشمام جمع بشه…
-حالا ناراحت نشو! من یه چیزی گفتم! من که از آینده نیومدم! شاید تلاش کنی و بتونی به هدفت برسی.
با صدای بغض کرده جواب دادم:
+نه حق با توئه… تا پارتی نداشته باشم چطور ممکنه به یه دختر یتیم پرورشگاهی اجازه بدن عضو تیم ملی بشه؟ حتی الان هم که اینجا ثبت نام کردم به لطف همون فرد خیر بوده.
حس کردم تونستم رو سمیه تاثیر بذارم و دلش برام سوخته؛چون دیگه از اون چهره مغرور خبری نبود. سمیه اومد سمتم؛دستم رو گرفت تو دستاش و گفت:
-نمیخواد حالا خودتو رو اینقدر ناراحت کنی! اصلا قول میدم اگه بتونی اونقدر خوب بشی که من رو شکست بدی خودم سفارشت میکنم جزو تیم ملی بشی!
لبخندی زدم و گفتم:
+واقعا؟ راست میگی؟ نه… اینا رو داری بخاطر اینکه دل من نشکنه میگی درسته؟
با دستش سرم رو گرفت و بالا آورد؛ اخم کرد و با همون اخم گفت:
-دختر جان من هیچ وقت قول الکی به کسی نمیدم. اینو تو گوشت فرو کن!
یه نگاه تو چشماش کردم و پرسیدم:
+آخه چطوری؟ مگه تو کی هستی؟
یه چهره مغرور به خودش گرفت و با تکبر تمام بهم جواب داد:
-من دختر حاج اقا شیراز پور هستم. از طریق بابام با خیلیها آشنا هستم.
با اینکه از تکبرش زورم گرفت ولی الان باید طبق نقشه پیش میرفتم.
+وای باورم نمیشه… شما دختر حاج اقا شیراز پور مشهور هستین؟ چند باری افتخار داشتم اومدن موسسه دیدمشون! واقعا چه انسان بزرگوار و با ایمانی هستن…
این شد ماجرای اولین آشنایی و دوستی ما! تو اون مدت تا جایی که میشد خودم رو تو دل سمیه جا کرده بودم. ولی هنوز نتونسته بودم به خونه و خانوادش نفوذ کنم. وقتم داشت تمام میشد و باید هر چه سریعتر یه کاری میکردم.
نقشه جدیدی کشیدم. وقتی که تو باشگاه داشتیم تمرین میکردیم طبق آموزشهای رزمی که بهم داده بودن ضربهای به ستون فقرات سمیه زدم! از درد افتاد زمین و مثل مار به خودش میپیچید.
سریع رفتم زیر بغلش رو گرفتم و کلی عذر خواهی کردم. بهش گفتم بیا ببرمت دکترکه گفت نه و از م خواست ببرمش خونشون. منم از خدا خواسته سریع گفتم چشم. سوار ماشینش کردم؛ چند بار تا دم خونهاش رفته بودم و آدرس رو بلد بودم.
ریموت رو زدم و در خونه باز شد. وارد خونه که نه؛ بهتره بگم وارد قصر شدم. آخه کی فکرش رو میکرد پشت دیوارهای داغون و اون در کهنه قدیمی همچین باغ بزرگ و زیبایی باشه. یع استخر و یه ساختمان شیک هم اون انتها به چشم میخورد. این بار چندمی بود که با چشمای خودم میدیدم کسایی که دم از انفاق و کمک به فقیرها و به قول خودشان علی وار زندگی کردن میزدن؛ برای عوام فریبی از این دوز و کلکها و پنهون کاریا استفاده میکردن!
سمیه رو از ماشین پیاده کردم؛ زیر بغلش رو گرفتم و بردمش داخل. با راهنمایی سمیه وارد اتاق خوابشون شدیم. سمیه رو دمر رو تخت خوابوندم که کمرش درد نگیره. بهش گفتم باید لباست رو در بیارم و ماساژت بدم تا دردت کم بشه.
لباس کاراته سمیه را در اوردم. پوستش مثل برف سفید بود… شروع کردم به ماساژ دادنش؛ بند سوتینش رو هم باز کردم ولی چیزی نگفت. منم راحت ماساژ میدادم.
باید امروز هر طور شده یه آتو ازش میگرفتم. یا حداقل یه کاری کنم که سمیه بهم اعتماد کامل پیدا کنه… دیگه شاید همچین موقعیتی قسمتم نشه!
به سمیه گفتم پاشو ببرمت زیر آب گرم و ماساژت بدم؛ مطمنم زودتر خوب میشی!
از سمیه مخالفت که نمیخوام و از من اسرار که تقصیر من بوده دندم نرم اینقدر ماساژت میدم که دردت تمام بشه! بالاخره سمیه رو راضی کردم که ببرمش تو حمام. نمیذاشت لباسهاش رو کامل در بیارم؛ ولی من که نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم با هر ترفندی بود سمیه رو لخت کردم و خودم هم سریع لخت شدم.
واقعا بدن و اندام خوش استیل و رو فرمی داشت. با دیدن بدن لخت سمیه خودم هم داشتم تحریک میشدم. بردمش تو وان و خودم هم پشت سرش تو وان نشستم؛ دوش رو باز کردم و شروع کردم به ماساژ دادن کمر سمیه. خوب آموزش دیده بودم و میدونستم چطور باید با دستام سمیه رو ماساژ بدم که یواش یواش اونم تحریک بشه.
همون طور که با دست راستم کمرش رو ماساژ میدادم دست چپم رو به سینه های خوش فرم و بزرگش رسوندم و خواستم بمالمشون که سمیه دستم رو از رو سینههاش کنار زد. با صدای آهسته گفت: -نکن مریم حالم خراب میشه…
این حرفش انگار برام مجوز ادامه کارم بود و مطمئن شدم سمیه شل کرده! اعتماد به نفسم بیشتر شد؛ خودم رو به سمیه چسبوندم و دست سمیه را از روی سینههاش کنار زدم. سینههاش رو توی دستم گرفتم و شروع کردم به مالیدنشون. خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم سمیه تو بغلم خودش رو رها کرد. بدنش رو تحت کنترل من گذاشته بود و چیزی نمیگفت…
سعی کردم از تمام آموزشها و تجربههایی که داشتم استفاده کنم. میخواستم جوری سمیه رو ارضا کنم که تا به حال تو عمرش اونطوری ارضا نشده باشه! سمیه رو تکیه دادم به دیواره وان؛ خودم اومدم جلوش و شروع به خوردن سینههاش کردم. همزمان با دستم کسش رو آروم میمالیدم.
نمیدونم سمیه چشماش رو از لذت بسته بود یا از شرم و حیا؛ ولی مشخص بود حسابی داشت لذت میبرد! همین که چوچولش رو با انگشتام تحریک کردم و مالیدم صدای ناله سمیه هم بلند شد. خودم هم حسابی حشری شده بودم. مخصوصا از صدای نالههای شهوتناک سمیه و قطرههای آب که از سینههای زیباش سرازیر شده بود…
از خوردن سینه هاش سیر نمیشدم از پس خوشمزه بودن! غرق در خوردن و انگشت کردن تو کس سمیه بودم که یهدفعه دیدم بدن سمیه شروع به لرزیدن کرد. چند لحظه بعدش بهم لبخند زد و گفت:
-مریم ممنونم ازت؛ تا حالا هیچ کس اینجوری منو به اوج لذت نرسونده بود! لطفا ببرم رو تخت خواب بخوابونم که تمام انرژی رو از بدن کشیدی بیرون. میخوام یکم بخوابم.
+چشم عزیزم!
بردمش تو تخت خوابش و یه پتو هم کشیدم روش. یه بوس هم رو لباش گذاشتم و گفتم:
+من میرم تو خوب بخواب عزیزم…
بعد در رو با سر و صدا بستم که مطمئن بشه رفتم. وقتی خیالم راحت شد که خوابیده هرجا که احتمال میدادم مدرکی یا سرنخی پیدا کنم رو گشتم. ولی هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردم؛ بعد هم از اون خونه ویلایی زدم بیرون.
تا دو روز از سمیه هیچ خبری نداشتم. تا اینکه بعد از دو روز تو باشگاه سمیه رو دیدم.رفتم جلو تا بهش سلام کنم اما دیدم یه جورایی داره از من فرار میکنه و فقط با یه سر تکان دادن سلام کرد. تمرین که تمام شد دور از چشم بچهها رفتم تو رختکن که سمیه داشت لباسهاش رو عوض میکرد.
ترسید! میخواست داد بزنه که دستم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
+منم مریم؛ اومدم باهات حرف بزنم. سمیه جان از من ناراحتی؟ باهام قهر کردی؟ دو روز هست ازت بی خبرم؛ امروزم که…
-ببین مریم؛ من باهات قهر نیستم. ولی وقتی اتفاقی که اون روز بینمون افتاد رو یادم میاد خجالت زده میشم. میدونی که خانواده من خیلی مذهبی هستن و اگه بفهمن برام خیلی بد میشه.
یه بوسه کوچولو روی لباش زدم و با یه لبخند گل و گفتم:
+سمیه یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستش رو بهم بگی؟
-تا چه سوالی باشه! قول میدم اگه بتونم جواب بدم…
+سمیه اون روز از اینکه توسط من ارضا شدی لذت بردی یا نه؟
سمیه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گونه هاش سرخ شده بودن؛ دستش رو گرفتم تو دستم و حس کردم عرق کرده و داره خجالت میکشه.
سرش رو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم؛ لب داغش رو بوسیدم و ادامه دادم:
+سمیه جان از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست! حالا که لذت بردی منم حقیقت رو بخوام بهت بگم خیلی لذت بردم. خیالت راحت باشه؛ قرار نیست کسی بفهمه من و تو…
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-مریم درسته بهت یه جورایی اعتماد کردم ولی مدت زیادی نیست تو رو میشناسم! نمیتونم ریسک کنم و تا این حد بهت اطمینان داشته باشم. شاید برای خودم یا خانوادم مشکلی پیش بیاد.
چهره ناراحتی به خودم گرفتم و جواب دادم:
+حق داری؛ حق داری که به یه دختر مثل من اعتماد نکنی… ولی بدون تا وقتی زنده هستم این راز رو تو دل خودم نگه میدارم و به هیچکس چیزی دربارش نمیگم!
-چه تضمینی هست که به این قول وفادار بمونی؟ از کجا مطمئن باشم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
+هر تضمینی… هر تضمینی که خودت صلاح بدونی. هر چیزی که بگی قبول میکنم.
-هر چیزی که باشه و هر کاری که بگم؟ مطمئنی؟
-سمیه جان شک نداشته باش…
+اوکی! چند روز صبر کن بعد بهت میگم چیکار کنی.
یک هفته داشت میگذشت و جز تو باشگاه و اونم سلام و علیک معمولی هیچ چیزی بین من و سمیه پیش نیومده بود. از ظرفی تو این مدت هم شوهر سیمه مسافرت بود و کلا چیزی دستگیرم نشده بود. کم کم داشتم نا امید میشدم و حس میکردم دارم تو ماموریت شکست میخورم.تمرینم تمام شده بود و داشتم از باشگاه بیرون میرفتم که سمیه صدام زد:
-مریم مریم… وایسا کارت دارم!
دوباره امیدوار شدم؛ ایستادم و منتظرش موندم تا نزدیکتر بیاد…
-فهمیدم چه تضمینی میتونی بدی تا مطمئن بشم. امشب یه آژانس بگیر و بیا به آدرسی که بهت میدم…
بعد هم سریع خداحافظی کرد و رفت. ذهنم حسابی درگیر شد. میخواستم حدس بزنم که قصد انجام چه کاری رو داره اما هیچی به فکرم نرسید. شب حدود ساعت نه بود که آزانس /رفتم و رفتم به همون آدرس. یه باغ شیک و زیبا بود که به محض رسیدنم در ورودیش باز شد. رفتم داخل و سمیه رو دیدم؛ یه ماسک روی چشماش داشت و با یه لباس شب سکسی به استقبالم اومده بود. سلام و احوال پرسی کردیم و بعد مستقیم رفت سراغ اصل مطلب:
-یادته گفتی هر کاری برای مطئن کردنم لازم باشه رو انجام میدی؟
+معلومه که یادمه؛ هنوزم سر حرفم هستم!
-عالیه… امیدوارم وقتی بهت کفتم و متوجه شدی هم باز سر قول و حرفت بمونی!
+سمیه جون به سرم کردی! گفتم که قبول میکنم… حالا بهم بگو.
-مریم امشب تولد شوهرم نویده و من میخوام یجوری سوپرایزش کنم!
+تولدشون مبارک باشه؛ پس بگو چرا اینقدر خوشگل شدی امشب! حالا چطوری میخوا سوپرایزش کن؟
-میخوام به کمک و به وسیله تو این کار رو انجام بدم!
+با من؟ منظورت چیه؟ متوجه نمیشم منظورت چیه؟
-ببین مریم همونطوری که میدونی وضع مالی خانواده خیلی عالیه. در نتیجه هدیههای معمولی و مادی نمیتونه شوهرم رو خیلی خوشحال کنه. این شد که تصمیم گرفتم به عنوان کادوی تولد نوید اون رو به فانتزی سکسیش برسونم تا واقعا سوپرایز بشه.
به یه چیزایی شک کرده بودم ولی هنوز مطمئن نبودم. برای همین نگاهم رو به چشماش دوختم و پرسیدم:
+و اون فانتزی سکسی چیه؟
-ببین مریم؛ نوید همیشه تو سکس بهم میگفت که دوست داره یه سکس سه نفره یا همون تریسام رو تجربه کنه! منم هر چقدر گشتم کسی رو بهتر از شما پیدا نکردم. با این بدن سکسی و دلبرت مطمئنم نوید رو به آرزوش که تریسام با من و یه شاه کسه میرسونی! حالا اگه این سکس سه نفره رو قبول کنی هم من از وفاداری و رازنگهداری تو مطمئن میشم و هم شوهر عزیزم تو شب تولدش خوشحال میشه…
شوکه شده بودم! واقعا انتظار همچین پیشنهادی رو از طرف سمیه نداشتم. هر چی باشه اون دختر یکی از سرشناسترین افراد مذهبی شهر بود. نمیدونستم چی باید بگم و تو شرایظ بدی گیر کرده بودم.
+من… من واقعا انتظار اینو نداشتم…
-مجبور نیستی قبول کنی؛ ولی اگه قبول کنی اعتماد کامل من و شوهرم رو جلب میکنی و بعد ما کمکت میکنیم تا از اون موسسه و خوابگاه به درد نخور بزنی بیرون! حتی… حتی قول میدم نوید به کمک آشناهایی که داره دعوت نامه تیم ملی رو برات بگیره!
چند ثانیه ساکت شد؛ خوب به صورتم و حالت چهرهام نگاه کرد و ادامه داد:
-با این حال اگه دوست نداری میتونی همین الان بری! اما بعدش هم باید قید تیم ملی رو بزنی و هم به خاطر بیهوش کردن دختر آقای شیرازپور و تجاوز کردن بهش تا آخر عمرت میفتی زندان. خوب حالا جوابت چیه؟
از شنیدن حرفاش واقعا ترسیدم. با همون دلشوره من من کردم و پرسیدم:
+این کار از شما بعیده… مگه این رابطه خلاف شرع و گناه نیست؟
انگار که چیز مسخره و بیخودی گفته باشم! خندید و جواب داد:
-گناه؟ نترس فکر اونش رو هم کردم؛ یه صیغه موقت میخونین که گناه هم نباشه! حالا چه بهونه و مشکلی داری؟
+چی… چی میتونم بگم دیگه! باشه قبوله…
-آفرین دختر خوب! میدونستم دختر باهوشی هستی و این فرصت رو از دست نمیدی! نوید… نوید جان بیا که عروس خانم بله رو داد.
در اتاق باز شد و نوید با ماسک روی چشماش وارد شد. سلام کرد و یه کاغذ گرفت جلوم و گفت:
•اینم متن صیغه؛ مدتش برای دوازده ساعته. مهریه هم هر چی خواستی بگو همون میشه.
بعد از خواندن متن صیغه و گفتن “قبلت” نوید ، سمیه اومد جلو و بوسمون کرد.
تبریک گفت و دستمون رو گرفت. بردمون تو اتاق خواب که یه تخت بزرگ داخلش بود و شروع کرد به در آوردن لباس های من. تو یک چشم بهم زدن هرسه تامون لخت لخت بودیم؛ فقط نوید و سمیه ماسک های رو چشماشون رو برنداشته بودن که آزمون ورودی سازمان رو برام تداعی میکرد!
سمیه لباش رو گذاشت روی لبهام و شروع کرد به لب گرفتن. بخاطر موقعیتی که توش گرفتارم کرده بود حس میکردم یه جورایی کلاه سرم گذاشته! ازش دلخور بودم و دلم نمیخواست باهاش همراهی کنم. ولی یکم که گذشت دیدن بدن سکسی و خوش فرم نوید و سمیه و داغی لبهای سمیه آتش شهوت درونم رو شعلهور کرد. تصمیم گرفتم از این سکس ناخواسته لذت ببرم؛ شاید اینجوری به هدفم، ماموریتی که داشتم میرسیدم.
با ولع شروع کردم به خوردن لب های سمیه؛ زبانم توی دهنش میچرخید و با لبهام زبانش رو مک میزدم. با دستم سینههای درشتش رو چنگ زدم که صدای ناله سمیه بلند شد. سمیه هم با یک دستش نوک سینههام رو فشار میداد و با یک دست دیگش چنگ انداخت و کسم رو گرفت تو مشتش. شروع کرد به مالیدن کس خیس من؛ صدای نالههای منم بلند شده بود و داشتیم از مالیدن همدیگه لذت میبردیم.
نوید نشسته بود رو تخت و داشت از لز دو تا زن حشریش لذت میبرد؛ کیر بزرگ و کلفتش رو میمالید و با لذت باهامون حرف میزد:
•آفرین جندههای من! شما دو تا بهترین جندههای دنیا هستید که قراره زیر کیر من جر بخورید.با دستور نوید دو تامون مدل شصت و نه روی تخت کنار نوید خوابیدیم و کس و کون همدیگه رو با لذت لیس میزدیم. واقعا کس سمیه خوش مزه و آبدار بود؛ هرچی لیس و مک میزدم آب بیشتری از کسش سرازیر میشد! از سوراخ کونش شروع به لیس زدن میکردم تا بالای چوچولش؛ بعد برای تحریک بیشتر سمیه زبونم رو میکردم تو کسش و فشار میدادم. چوچولش رو به دندون میگرفتم و همزمان نوید سوراخ کونم رو به آرومی انگشت میکرد. تو کل خونه صدای آه و ناله پیچیده بود. هر سه تامون داشتیم تو لذت غرق میشدیم. نوید یهو بلند شد و گفت:
•بس کنید! اینطوری که شما دو تا جنده کس همدیگه رو میخورید دیگه چیزی برای من نمیمونه که جر بدم! حالا چون زن های خوبی بودید میخوام بهتون جایزه بدم؛ زود باشید بیاین براتون آبنبات چوبیم رو سیخ کردم. بیاین بخورین و لذت ببرید.
بلافاصله رفتم و یه لیس از کیرش زدم. مزه جالبی نداشت؛ انگار عرق کرده بوده و بوی خوبی هم نداشت. با این حال اینقدر شهوتی شده بودم که توجه نکردم و سر کیرش رو توی دهنم جا دادم. شروع کردم به مک زدن که سمیه هم اومد و گفت:
-چه خبرته! برای منم بزار…
و خودش هم ساک زدن رو شروع کرد. چند لحظه سمیه میخورد و چند لحظه من؛ انگار برای کیر نوید تو صف وایساده بودیم. تو همین زمان یکدفعه یاد آموزشهایی که تو سازمان بهم داده بودن افتادم. دهنم رو جلو بردم و سوراخ کون نوید رو چندتا مک زدم. بعد زبانم رو دور سوراخ کونش چرخوندم و از همونجا تا نوک کیرش حسابی براش لیس زدم. از این کار صدای ناله نوید هم بلند شد و سرم رو از کیرش زد کنار و گفت:
•لاشی تو واقعا یک جنده حرفه ای هستی این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟ اینجور که تو داری ساک میزنی هرچقدر هم مواد زده باشم جواب نمیده و الاناست که آبم بیاد.
انگار که چیزی از دهنش در رفته باشه سریع خودش رو جمع و جور کرد. متوجه نشدم سمیه میدونست که شوهرش مواد مصرف میکنه یا نه؛ چون داغ شهوت بود عکس العملی به حرف نوید نشون نداد. با این حال همین حرف نوید کافی بود که شکم در مورد درست بودن گزارش سازمان به یقین تبدیل بشه.
نوید اومد روی تخت و منو مدل سگی نگه داشت. از میز کنار تخت یه روان کننده برداشت و یه مشتش رو به سوراخ کونم مالید:
•زن جنده من آماده کن خودتو که میخوام با سالارم کونت رو پاره کنم!
یکم سر کیرش رو روی سوراخ کونم چرخوند و بعد یکدفعه تا خایه فرو کرد تو کونم. درد شدیدی تو کل بدنم پیچید و خواستم داد بزنم اما سمیه لبش رو گذاشت روی دهنم و شروع کرد به لب گرفتن. نوید هم بعد از یک وقفه کوتاه شروع کرد به تلنبه زدن تو کونم؛ به معنای واقعی کلمه داشتم جر میخوردم. با هر سختی بود تحمل کردم تا بالاخره نوید بیخیال کونم شد و کشید بیرون. بلافاصله من رو خوابوند روی تخت و پاهام رو انداخت روی شانه هاش؛ بدون اینکه حرفی بزنه مستقیم کیرش رو فرو کرد تو کسم. سمیه هم اومد با کس و کونش نشست رو دهنم؛ یه سیلی محکم زد توی صورتم و دستور داد که کسش رو بخورم. شوهرش با کیرش داشت نفسم رو میبرید و خودش هم با کون بزرگش!
دوباره با دستور نوید من و سمیه بلند شدیم و لبه تخت خوابیدیم. هر دوتامون پاهامون رو باز کردیم وآماده پذیرایی از کیر کلفت شوهرمون شدیم. نوید ایستاد و کیرش رو تو کسم کرد؛ چندتا تلنبه تو کس من میزد بعد درش میاورد و چندتایی هم به کس سمیه جون هدیه میداد! بالاخره موقعش شد و نوید فریاد زد که دوتاییمون زیر کیرش بریم. آبش رو با فشار و لذت خیلی زیادی روی صورت من و سمیه خالی کرد و بعد هر سه نفرمون بیحال روی تخت افتادیم.
اون دوازده ساعت صیغه هم با دو تا سکس ماراتن گونه تموم شد. پس فردا سمیه همراه نوید اومدن به موسسه دنبالم و من رو بردن شرکت واردات و صادرات خودشون. جالب این بود که تو مسیر هیچ حرفی درباره اون شب نزدیم تا رسیدیم. بنا به سفارش سمیه منم چادر پوشیده بودم و خیلی محجبه به نظر میومدم. وقتی وارد شرکت شدیم همه کارمندها از ترس یا هر چیز دیگهای بلند شدن و به نوید ادای احترام کردن.
به راه رفتن ادامه دادیم تا اینکه به اتاق مدیریت رسیدیم. نوید داد زد:
•اکبر آقا؛ به بچهها بگو تا نیم ساعت دیگه یه میز و صندلی با تمام وسایل برای یه منشی پشت در اتاق مدیریت آماده کرده باشن.
اکبر اقا که گویا آبدارچی اونجا بود، با استرسی که تو صداش موج میزد گفت:
×اقا منشی؟ آخه شما همیشه میگفتید همه منشیها فضول هستن و شما از آدم فضول خوشتان نمیاد!
نوید لبخندی زد و اشاره به من کرد و گفت:
•بله درسته… ولی با آدم مورد اعتمادی آشنا شدم و از امروز خانم مریم محمدی منشی مدیریت شرکت هستن.شاید بهترین خبر بود که شنیده بودم چون حتما اینجا مدارکی که نیاز داشتم به راحتی پیدا میکردم. لبخندی زدم و همین طور که دست سمیه را گرفتم بودم فشردم و با یه عشوه خاصی از آقا تشکر کردم.
چند وقتی بود کارم رو تو شرکت شروع کرده بودم و داشتم به همه کارها مسلط میشدم. البته سرنخها و مدارک خوبی هم بدست آورده بودم.یه روز صبح وقتی داشتم پروندهها رو مرتب میکردم یه آقای جذاب و خوش تیپ اومد نزدیک میزم؛ با اون لبخند زیبایی که به لب داشت و با صدای دلنشین و مهربانش گفت:
-سلام؛ صبحتون بخیر خانم! پس اون خانم منشی جذاب که میگفتن شما هستید… خوشبختم از آشنایی و همکاری با شما! من محسن هستم مدیر عامل شرکت.
هول شده بودم و دست و پام رو گم کردم؛ محسن دقیقا انگار مرد رویاهام بود که همیشه تو ذهنم تصور میکردم. از جام بلند شدم و بریده بریده جواب دادم:
+سل… سلام… خوشبختم آقا از آشناییتون…
محسن لبخند شیرینی بهم زد و با همون لبخند دوست داشتنی گفت:
-بفرماید، بفرمایید! آقا نوید اومدن؟_بله بله؛ داخل اتاق مدیریت تشریف دارن.
تا چند روز وقتی محسن را میدیدم دیگه آدم عادی نبودم. فکر و ذهنم مدام پیش محسن بود و روز به روز بیشتر تو دلم جا باز میکرد. همش نگران این بودم نکنه واقعا دارم عاشق محسن میشم. میدونستم اگه تو آتش عشق محسن گرفتار بشم بدبخت میشم و خیلی زود می سوزم. ولی انگار این دل این چیزها حالیش نبود و داشم واقعا عاشق محسن می شدم!
دیگه اصلا فراموش کرده بودم چرا تو این شرکت هستم و ماموریتم چی هست. یواش یواش متوجه شدم انگار محسن هم به من بیشتر از یک منشی ساده توجه میکنه. هر نهاری که برای خودش سفارش میداد برای منم سفارش میداد و اگر نوید نبود صدام میکرد تا باهم تو اتاقش نهار بخوریم. بعضی روزها وقتی نامه ها و فاکتور سفارشات رو برای امضا میبردم و میخواستم ازش تحویل بگیرم یه شاخه گل میگذاشت روی کاغذها و تحویلم میداد.
بخاطر بودن محسن٬ سمیه و نوید نمیخواستن ریسک کنن و نخواستن دوباره سکس کنیم. هرچند تو باشگاه تو رختکن موقع تعویض لباس سمیه از کوچکترین فرصت هم استفاده میکرد و بهم میگفت کس و سینههاش رو براش بمالم. مدام دعا میکرد بیست و پنجم زودتر برسه و محسن زودتر دوباره بره مسافرت. کل ساعت اداری شرکت بودم و بعدش هم کلا با سمیه بودم. یه جورایی دیگه عضو خانوادشون شده بودم!
تونسته بودم اعتماد کاملشون رو جلب کنم و مدارک محکم از خلافهای نوید به دست بیارم. ماموریتم تقریبا تمام شده بود. میتونستم به راحتی نوید و کل خانواده حاج آقا شیراز پور رو نابود کنم ولی عشق محسن مانع بزرگی برام شده بود.نمیتونستم تصور کنم بعد از اینکه مدارک رو تحویل بدم و توسط من خانواده محسن رسوا بشن؛ چه بلایی سر محسن میاد و چطور میتونم توقع داشته باشم محسن دوستم داشته باشه. از طرفی هم سازمان مدام بهم فشار میاورد که زودتر نتیجه ماموریت و تحقیقاتم رو بهشون ارائه بده.
دو روز تا بیست و پنجم بیشتر نمونده بود. محسن دوباره قرار بود به یه مسافرت کاری برای بستن قرارداد بره واز کشور خارج بشه! باید تصمیمم میگرفتم. مدام تو فکر بودم و حال روح و روانم اصلا خوب نبود.
واقعا دچار دوگانگی شده بودم که به ندای قلبم گوش بده یا کاری که عقلانی بود رو انجام بدم. عشق به محسن ازم میخواست چشمم رو روی تمام خلافهای اون خانواده ببندم و سعی کنم محسن را بدست بیارم. درست مثل سمیه که بخاطر عشقش به نوید چشماش رو به اعتیاد و بقیه کارهای نوید بسته بود. اما مغز و وجدانم ازم میخواستن صادقانه وظیفه و ماموریتم رو انجام بدم و با تحویل دادن مدارک با خاک یکسانشون کنم.
مطمئن بودم وقتی با موفقیت از پس همچین ماموریت بزرگی بر بیام سازمان امتیاز و پاداش قابل توجهی بهم میده و رتبه و مقامم رو حسابی میبره بالا. تو محیط کار همش به این چیزها فکر میکردم و با خودم دو دو تا چهار تا میکردم تا بهترین تصمیم رو بگیرم…
-مریم؛ مریم خانم حواست کجاست؟
+هان… ببخشید آقا محسن! فکرم درگیره؛ حواسم نبود، متوجه حضورتون نشدم. امری داشتید در خدمتم.
-فکرت درگیر چیه؟ مشکلی برات پیش اومده؟ بگو، قول میدم خودم برات حلش کنم. پول لازم داری؟
+ممنونم آقا محسن؛ شما به من لطف دارین. اگه خودم نتونستم حلش کنم حتما از شما کمک میگیرم.
-من نمیتونم تو رو اینجور ناراحت ببینم. خودت هم که در جریان هستی من فردا شب پرواز دارم و میرم مسافرت. اگه نفهمم مشکلت چی بوده تا برگردم مدام فکرم پیش تو میمونه. پس امشب شام میام دنبالت تا بشینیم صحبت کنیم؛ شاید مشکلت رو باهم حل کردیم.
بعد هم ازم خداحافظی کرد و رفت. میخواستم شب همه چیز رو به محسن بگم. ولی وقتی محسن اومد دنبالم و سوار ماشینش شدم با دیدن چهرش پشیمان شدم. آخه اگه بهش بگم من برای جاسوسی وارد خانوادت شدم و الان عاشق تو شدم چی بهم میگه؟
حتما بخاطر اینکه جاسوسی خودش و خانوادش رو کردم ازم متنفر میشه و عشقم نسبت به خودش رو باور نمیکنه. سازمان هم حتما بخاطر لو دادن خودم و ماموریتم شدیدا مجازاتم میکنه.
-مریم بازم که حواست نیست! این روزها بدجور تو فکری خانمی. اصلا امشب میریم ویلای من که کسی هم مزاحم نشه. صحبت میکنیم تا من بفهمم مشکل تو چیه؛ سفارش غذا رو هم میدم که برامون بیارن ویلا…
+ممنونم اقا محسن راضی به زحمت دادن شما نیستم.
-چه زحمتی دیگه این حرف رو ازت نشنوم. تو وجودت برای من رحمته.
اینقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چقدر تو راه بودیم . اما بالاخره رسیدیم و محسن با خوشرویی گفت:
-مهمون عزیز ما نمیخوان پیاده بشن؟
تازه متوجه شدم رسیدیم و از ماشین پیاده شدم. با راهنمایی محسن رفتم داخل ساختمان شیک و لاکچری که قرار بود امشب رو توش بگذرونم. خیلی زود شامی که سفارش داده بودیم رو آوردن و خوردیم. بعد از شام محسن ول کن نبود و مدام یا به شوخی و یا خیلی جدی میپرسید مشکلت چی هست. اینقدر پرسید که از دهنم پرید بیرون و گفتم مشکلم تو هستی . محسن از حرفم کاملا جا خورد و با چهره کاملا متعجب گفت:
-من که جز محبت و خوبی کاری نکردم؛ چرا و چطور من برات مشکل هستم؟ اگه خطایی کردم بگو…
سرم رو انداختم پایین و با شرمندگی جواب دادم:
+مشکلم همینه که تو خیلی خوبی و جز محبت و مهربانی در حق من که یه دختر یتیمم هیچ کاری نکردی! اینقدر خوب و آقا بودی و بهم محبت کردی که آخرش منو عاشق خودت کردی!
محسن لبخند شیرینی بروی لبش نقش بست. خیلی زود جلو اومد و برای اولین بار بغلم کرد و لبام رو بوسید . بوسه ای که از عسل شیرینتر بود! یکدفعه به خودم اومدم و با عجله گفتم:
+آقا محسن چیکار میکنید؟ ما به هم محرم نیستیم!
محسن باز هم لبخند شیرینی زد و جواب داد:
-تو که منو دوست داری؛ منم که تو رو دوست دارم! نتیجه میگیریم من که راضی تو هم راضی پس کون لق ناراضی! به نظر من با همین علاقه دو طرفه به هم محرم میشیم.
+وای اینجوری که نمیشه! خودم به شخصه از پدرتون حاج آقا شیرازپور شنیدم بدون خواندن صیغه زن و مردی به هم محرم نمیشن!
محسن که انگار بدجور از ابراز علاقه من نسبت به خودش غافلگیر شده بود با هیجان گفت:
-بابا این کس شعر هایی که امثال بابای آخوندم میگن برای مردمه نه برای خودمون! به هر حال اگه تو اینطوری صلاح میدونی و خودت بلدی صیغه رو بخون.
منم که هم از کلاسهای سازمان و هم از ماجرای سکس با نوید و سمیه یاد گرفته بودم صیغه رو سریع خوندم و کار رو شرعی کردم.
-حالا که صیغه رو هم خوندی خیالت راحت شد عروس من؟
+بله آقا محسن؛ یعنی… بله محسن جون! ممنونم ازت!
+خواهش میکنم خوشگل خانم! حالا بیا جلو که دارم میمیرم…
به خودم که اومدم دیدم لخت تو بغل محسن هستم و دارم شیرینترین و خوشمزهترین کیر دنیا رو میخورم. محسن هم خیلی استادانه داشت با نوک سینههام بازی میکرد. خوب میدونست چطور دیوانم کنه؛ وقتی با چوچولم خیلی نرم و ملایم بازی میکرد آتش شهوت و حشریت درونم رو به بالاترین نقطه اوجش رسانده بود. انگشت اشارش رو گرفتم و تو دهنم چندبار مک زدم؛ بعد گذاشتم رو کسم که محسن بازم شروع کرد به مالیدن کسم! دیگه طاقت نداشتم محسن داشت با این خونسردی کار بلدیش دیوانم میکرد! تحملم تموم شده بود؛ داد زدم و با التماس گفتم:
+محسن به جان عزیزت دیگه نمیتونم طاقت بیارم؛ کیرت رو میخوام! التماست میکنم کسم کیرت رو میخواد. بکن توش تا جون ندادم…محسن هم که انگار منتظر التماس من و له له زدن کسم برای کیرش بود یه چشم محکم گفت و شروع کرد. با سر کیرش یکم رو کس خیسم مالید؛ روم خوابید و خیلی آرام و عاشقانه کیرش رو تو کسم فرو کرد. تلنبه زدنش هم دقیقا مثل خودش منظم و با ریتم خاصی بود . به نظر میومد اینقدر کس کرده که وارد شده بود چطور باید تلنبه بزنه که کسی که زیرشه بهتر تحریک بشه و بیشترین لذت رو ببره!
این اولین بار بود که با سکس رومانتیک تا این حد تحریک شده بودم. نمیدونم بخاطر وارد بودن محسن به سکس بود یا عشق و علاقه به محسن. شاید هم برای این بود که این اولین بارم بود که به خواست و اختیار خودم سکس میکردم. محسن هم از شدت لرزشها و بیحالی من متوجه شده بود چقدر دارم لذت میبرم. بعد از چند دقیقه به بهترین شکل ممکنه ارضا شدم و همون موقع ریتم تلنبههاش رو تندتر کرد. من هم پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم تو بغلم گرفتمش تا بتونم بیشتر کیرش رو تو کسم حس کنم.
صدای نفس زدنهای محسن نامنظم و بیشتر شده بود و خوب میدونستم هر لحظه امکان داره ارضا بشه. شدیدا تو حس بودم و لذت میبردم؛ با تمام توانم محسن رو تو آغوشم گرفته بودم و حسش میکردم. اصلا دوست نداشتم این حس عاشقانه و لذت بخش تمام بشه. محسن میخواست ازم جدا بشه اما من بیشتر سعی کردم تو بغلم نگهش دارم؛ تا اینکه به یکباره داغی آبش رو تو کسم حس کردم…
اون شب تا صبح با محسن دل دادیم و قلوه گرفتیم. کلی حرفهای عاشقانه زدیم. رویا پردازی برای آینده و سکسهای بعدیمون میکردیم. ولی وقتی گفتم دوست دارم باهم ازدواج کنیم قسمت سخت ماجرا شروع شد. محسن به من من کردن افتاد و بالاخره گفت که به این راحتی نیست. اون میگفت چون بچه یتیم هستم و وضع مالی خوبی ندارم پدرش برخلاف حرفهایی که همه جا درباره انسانیت و پاکدامنی میزد اجازه نمیده ما ازدواج کنیم. گفت که پدرش بخاطر حفظ شان و مقام و جایگاهش حتما میخواد عروسش از یه خانواده با موقعیت اجتماعی بالا باشه.
بغض کردم وگریهام گرفته بود. حرفای محسن داشت تمام رویاهام رو مثل آوار روی سرم خراب میکرد. محسن که حال خرابم رو دید بغلم کرد و همین طور که با موهام بازی میکرد گفت:
-مریم جان من اینا رو نگفتم که تو رو ناراحت کنم. فقط گفتم تا بدونی باید برای رسیدن به همدیگه راه سخت و طولانی رو طی کنیم. باید به من زمان بدی تا بتونم یه راهی برای راضی شدن پدرم پیدا کنم.
اون موقع بود که ترسیدم محسن هم اون مردی که فکر میکردم نباشه. حرفاش بوی شک و تردید میداد؛ احاس کردم بخاطر اینکه بی کس و کار بودم این طوری میخواسته بهم نزدیک بشه و ازم سوء استفاده کنه.
صبح که محسن رسوندم موسسه خیلی عصبی و ناراحت بودم. تصمیم گرفته بودم برم مدارک رو تحویل بدم که کل خانواده شیرازپور نابود بشن. ولی هر کاری کردم هنوز ته دلم محسن رو دوست داشتم و طاقت نداشتم جلوی چشمم نابودی محسن رو ببینم. بالاخره با خودم کنار اومدم و وقتی مطمئن شدم محسن از کشور خارج شده مدارک رو تحویل دادم.
از اونجایی که حاج آقا شیرازپور روحانی شناخته شدهای پیش مردم بود و
مدرک موثقی هم از دخالت خود حاج آقا تو واردات مواد مخدر نداشتیم سازمان ترجیح داد فقط مقصر اصلی یعنی نوید رو محاکمه کنه. البته جایگاه بالای حاج آقا و فتواهایی که به سود کشور میداد هم تو این تصمیم بی تاثیر نبود.
بعد از رفتن محسن از لحاظ روحی بدجور بهم ریخته بودم و دچار افسردگی شدم. خودم رو یه بازنده کامل تو زندگی میدونستم. سازمان بهم شک کرده بود و ظاهرا متوجه شده بودن بخاطر علاقه به محسن دست دست میکردم تا اون از کشور خارج بشه و دستشون بهش نرسه. به همین دلیل یه مجازات برام در نظر گرفته شد. حق انتخاب همسر رو ازم گرفتن و به اجبار من رو به عقد پسر یکی از مقامات سازمان درآوردن. اون پسر هم نظامی بود و اخلاق خشک و جدی داشت و زندگی کردن باهاش خیلی سخت بود؛ البته این چیزها دیگه برام اهمیتی نداشت.
موقع عقد اینقدر از زندگی و سرنوشتم ناامید شده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت. وقتی به محسن که عاشقش بودم نرسیدم دیگه برام فرقی نداشت چطوری و با چه کسی ازدواج میکنم. بدون هیچ تلاش و مقاومتی تن به دستور سازمان دادم و زندگی مشترکم رو با اون مرد شروع کردم. هر چند هنوز هم قلبم فقط به محسن متعلق بود و جایی برای هیچ کس دیگه نداشت…
با گذشت زمان موفقیتهام تو ماموریتها و انجام دادن کارهای سخت و دشوار ادامه پیدا کرد. با هر ماموریت مقامم بالا و بالاتر میرفت تا اینکه خانم حسینی به یه موسسه دیگه منتقل شد. از طرف سازمان مقرر کردن که از اون روز مدیر و مسئول موسسه خیریه من باشم…
این خط از آخرین صفحه خاطرات مامانم رو هم خوندم و به فکر فرو رفتم. حالا میتونستم دلیل همه بداخلاقیها و بیاعصابیهای مادرم رو درک کنم. هم از اتفاقاتی تلخی که براش افتاده بود ناراحت بودم و هم بخاطر اتفاقات سکسی زندگیش کیرم داشت شورت و شلوارم رو باهم پاره میکرد.
خواستم دفتر رو بببندم که دیدم پایین صفحه آخر یه نوشته ریزتر هم هست:
اگه روزی دوباره امیدوار بشم؛ اگه روزی تحقیقاتم جواب داد و فهمیدم ایران کیه؛ ادامه خاطراتم رو مینویسم…
پایان
دسته نوشته ای از Moban
نوشته: موبان دختر آریایی
از غلط های فاحش املائیت که بگذریم، خوب بود، زحمت زیادی کشیدی، خسته نباشی.
ضمناً اینکه مکارم شیرازی رو به حاج آقا شیرازپور تغییر نام دادی، دلیلشو نفهمیدم.
دخترخوب آریایی بازم بنویس. البته ادامه همین داستان باشه بهتره
ماابتدا رابطه مادروپسرروخوندیم وانتظار داشتیم ببینیم دراخر رابطه خودش چیشد که اونم مجهول موندوحتی اشاره ایی نشد درقسمت های بعد شایدبهتربود قبل اتمامش کمی هم ازرابطه وبعدسکس بامادرش چه اتفاقی افتاده هم اضافه کنی وپایان بدی.اینطوری که نوشتی داستان قسمت اول نصفه موند ومعلوم نشد درادامه هم کلا موضوع کشیده شدبه جای دیگه بااینکه خوب نوشتی وکامل بود اما اون رضایت اولیه که روی این داستان داشتم تبدیل به نارضایتی محض شد.
بهرحال خسته نباشی.ولی من خوشم نیومد حالانظرباقی خواننده گان عزیزرو نمیدونم واگذاربه خودشون
شکر و شیراز پور منو یاد ی کلمه میندازه اونم کلمه حرام هست
واقعا اونجور که باید و شاید تمومش نکردی
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و اصلا به خواننده فرصت ندادی که اتفاقات رو تجزیه کنه یا تو اون فضا قرار بگیره
در کل داستان متوسطی بود و اصلا پایان بندی خوبی نداشت
سلام دوستان عزیز
اول جا داره بخاطر مدت زمانی که طول کشید قسمت جدید منتشر بشه عذرخواهی کنم.
۲.جا داره از دوستان خوبم اقای محمد مارمولک و صدف جون کاربر ماه تابانم تشکر ویژه کنم که تو ۵ قسمت این فصل تو ویرایش داستان کمکم کردن
۳.در جواب دوست عزیز کاربر تیزی ۶۹۱۰ و خیلی از دوستان که این نظر دارن لازم اینو بگم
طبق قوانین سایت شهوانی هیچ داستانی اجازه نداره بیشتر از ۵ قسمت نوشته بشه و اگر هم بنویسیم آدمین محترم منتشر نمیکنه پس قسمت پنجم حتما باید پایان داستان باشه
پس فصل دوم به گذشته مادر علی پرداخته شد و در زمان گذشته سپری شد.
اگر عمری باقی باشه و بتونم فصل سوم را در زمان حال مینویسم و فصل اول و دوم بهم مربوط میشه که هیچ کدام از داستان ها مجهول و ناپایان برای خوانندگان عزیز نمونه
البته اگر آدمین محترم اجازه منتشر شدن بده
در آخر از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و داستان منو خواندید و با لایک کردنتون باعث دلگرمی من شدید که انگیزه پیدا کنم برای نوشتن صمیمانه سپاسگزارم
ریدم تو قبر اقات که اعصابمو خورد کردی
خوب بود عالی هم بود سکسش خیلی هواییم کرد . ولی ایران معلوم نشد بد شد
ولی وقتی محسن گفت فرصت بده دنبال راه حلی باشم یعنی پیچوند باید همونجا محسن هم دستگیر میشد . بخاطر ماموریتهاش چه کوسایی داد که خودشم کلی حال کرد . حتما مرداشون هم میرن ماموریت بخاطر سازمان از هر کصی نمیگذرن و میکنن.
موبان دختر آریایی خوب بود حال کردم
عالی بود ، اگه امکان داره ادامش رو هم بنویس💙
یه مشکل ریزی که داستانت داره با اون فضا سازی ازچزاویه تاریخ سعی کردی تو ذهن خواننده ایجاد کنی با امکانات که تو داستان بهشون اشاره میکردی همخوانی نداشت .
عالی…
اما اگر ممکن هست یک فصل برای ادامه رابطه مادر و پسر هم بنویسین.