دانستن چیزی...(1)

1394/02/23

اهورا در این کلاس غریبه بود. کلاسی که دیوارهایش یادآور گذشته های دور بود. سقف این کلاس قدیمی بود و اگر روزی باران میبارید آب از روزنه های سقف چکه میکرد. اما مدت ها بود که باران نباریده بود. هر روز وارد این دبیرستان غم زده میشدو مجبور بور ساعت ها معلم ها و شاگردان را تحمل کند. اهورا هیچگاه نمیتوانست آنها را درک کند. رفتار و صحبت های انسان های اطرافش برایش موهوم،خیالی،پست و بی روح جلوه میکرد. این احساس از اول زندگی اش او را در برگرفته بود و هیچگاه نمیتوانست از شر آن خلاص شود. شاید هم از این احساس لذت میبرد. از نظر او انسان های اطرافش وانمود میکنند. صحبت میکنند و وانمود میکنند. میخندند و وانمود میکنند. راه میروند و وانمود میکنند. تظاهر و ریا در کوچکترین حرکات انسان های اطرافش موج میزد. موجی که آنقدر او را در برمیگرفت که دیگر نمیتوانست نفس بکشد. اما چاره ای نداشت. او باید در این کلاس احمقانه بنشیند و به خزعبلات یک مشت انسان حشری که خود را جای معلم جا زده اند گوش دهد.

زنگ آخر بود. زنگ آخر همواره برایش دل پذیر بود چرا که پس از آن میتوانست به خانه - به اتاق خود – برگردد و در تنهایی خود فرو رود. بالاخره این زنگ منحوس زده شد. اهورا کیفش را برداشت و به سمت درحرکت کرد. هوا بارانی و کمی سرد بود که لرزه ای مبهم بر اندام موزون و دخترانه اش انداخت. این لرزه باعث شد تا تکمه های کاپشنش را ببندد شاید میخواست خود را از جریانات دنیای اطرافش حفظ کند. باریدن باران در این وقت از سال عجیب بود. اصلا مدت ها بود که باران نباریده بود. هنگام تعطیل شدن ، همواره چند پسر روبه روی دبیرستان آنها می ایستادند و شماره میدادند. دختر ها هم با کمی تردید در انتها راضی میشدند و این نمایش مسخره پایان می یافت. با اینکه هوا دلگیر و لرزه آور بود اما او به طرز شگفت آوری این باران ناخوانده را دوست داشت. گویا خستگی ناشی از تحمل شاگرد های احمق و معلم های گوسفند صفت، با این باران از بین رفته بود و به جای آن کیف عجیبی او را در بر گرفته بود. طبق معمول سرش را پایین انداخت و از کوچه پس کوچه های گلی به سمت خانه حرکت کرد.

اهورا هنگام راه رفتن به زمین خیره میشد گویا به دنبال چیزی است که گم شده است. چیزی که شاید زمین آن را بلعیده است. اهورا همواره سنگینی نگاه صاحب بقالی ای را که همواره روی چارپایه ی رو به روی مغازه اش مینشست، روی اندامش حس میکرد. پیرمردی لاغر اندام ، با دست های لرزان و دندان های زرد ، موهای سفید و چهره ای آفتاب سوخته و کریه المنظر بود. اهورا حتی میتوانست بوی دهان گند این پیرمرد را از کیلومترها بشنود. این پیرمرد گویا هر روز در این ساعت اینجا مینشیند تا اندام اهورا را دید بزند. سپس دستی به روی ریش های حنا بسته اش بکشد و نیشخند مضحکی بزند و سرش را به علامت تایید تکان دهد. اهورا هیچگاه او را بدون تسبیح ندیده بود. چند بار هم دیده بود که نماز می خواند. اما امروز این نگاه ها برایش مهم نبود. چراکه این باران ناخوانده، از زنندگی و بی حیایی موجودات اطرافش کم میکرد. حتی نسبت به آن دو پسرک که هر روز به او متلک می انداختند هم بی اعتنا بود. اهورا از آن دو پسر متنفر بود . آن ها همواره می گفتند: “خب بده بکنیم توش!” و غیر از این چیز دیگری بلد نبودند. یک نوع بی خیالی مضحکی در جملات و رفتارشان نهفته بود و این دقیقا همان چیزی بود که اهورا از آن نفرت داشت. بی خیالی گوساله های اطرافش همچون پتکی شده بود که دائم بر سرش زده میشد. این جماعت بی خیال بودند. دیگر هیچ چیز برایشان ارزشمند نبود. ذهن آن ها به دو نیم کره ی شکم و نیم کره ی کمر تقسیم شده است. نجات دهنده ی او در این لحظه، فقط باران بود چرا که تنفرش از این جماعت دیگر به اوج خود رسیده بود. اما باران کیف مدهوش کننده ای در رگ و پی اش دمیده بود. به طرز وحشیانه ای دوست داشت برقصد. آیا او از نو متولد شده بود؟ آیا او میتواند از این به بعد زندگی خوبی داشه باشد؟ آیا میشود که باران برای همیشه ببارد؟ آنقدر ببارد که دیگر هیچ کس نتواند دروغ بگوید؟…

تمام اینها سوالاتی بود که ذهن معصومانه ی اهورا را به خود درگیر کرده بود . پس از مدتی خود را روبه روی درب خانه شان یافت. کلید سرد را از کیفش درآورد و به سختی در کهنه را باز کرد و وارد خانه شد. خانه ی آنها از همان خانه های قدیمی دست نخورده بود که همچنان اصالت خود را حفظ کرده بود. در میان باغچه شان چند درخت خشک شده و برگ زرد ریخته شده بود. گویا این برگ های خشک تنها میخواستند که زیر پای شخصی، له شوند و از صدای خش خش خود لذت ببرند. وارد خانه که شد پدر و مادرش را دید که در تاریکی نشسته اند و تلوزیون تماشا میکنند. این کار هر روزشان بود . فیلم های قدیمی. داش غلام ، گنج قارون، بهروز وثوقی. گویا بخشی از وجود پدر و مادرش در گذشته ای موهوم گیر کرده بود. گذشته ای که سعی در فراموش کردنش دارند . گویا میخواهند فراموش کنند که چه بلایی سرشان آمده است. در آن تاریکی ، با چهره ای غم زده به تلوزیون خیره شده اند تا شاید نوستالژی گذشته را تولید کنند. اما افسوس که گذشته ها هیچ ردپایی از خود به جای نمیگذارند. اهورا وارد خانه شد و بدون اینکه سلام کند به طرف اتاقش حرکت کرد. این رفتارش اصلا عجیب نبود. چرا که هیچگاه سلام نمیکرد! اصلا چرا باید سلام کرد؟ این کلمه مسخره که مملو است از دروغ، نگفتنش بهتر است. اهورا با چهره ای عبوس به طرف اتاق حرکت میکند و واردش میشود. بلافاصله پنجره را میبندد و پرده ها را میکشد. تا هیچ نوری به اتاق نفوذ نکند اما افسوس که هیچ پرده ای نمیتواند مانع نفوذ نور شود. او عاشق تاریکی است. این تاریکی، هارمونی عجیبی با آن تاریکی ای داشت که سرتاسر زندگی اش را در برگرفته بود

ادامه…

نوشته:‌ earthless


👍 1
👎 0
42156 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

462093
2015-05-13 15:53:24 +0430 +0430
NA

عالی بود ، درسته توش بهره ای از سکس نبردی ، ولی بهترین داستانی بود که امشب خوندم !

0 ❤️

462094
2015-05-13 17:06:01 +0430 +0430
NA

کوتاه مبهم خوب

0 ❤️

462095
2015-05-13 17:29:16 +0430 +0430
NA

دست به قلمي قشنگ ، آفرين زيبا بود قشنگ مثل نوشته حرفه اي يك كتاب خوب بود

0 ❤️

462097
2015-05-13 23:42:00 +0430 +0430
NA

قشنگ بود مخصوصا توصیفاش

0 ❤️

462098
2015-05-14 01:42:17 +0430 +0430

نپسندیدم

0 ❤️

462100
2015-05-14 05:59:06 +0430 +0430

چقدر شخصیت این دختر شبیه منه.کاملا شبیه من…

0 ❤️

462101
2015-05-14 06:08:39 +0430 +0430

ziba hast mc.montazere edamasham clapping

1 ❤️

462102
2015-05-14 06:59:33 +0430 +0430
NA

Khayli khob bod…edame bede

0 ❤️

462103
2015-05-14 07:01:21 +0430 +0430
NA

Khayli khob bod…edame

0 ❤️

462104
2015-05-14 07:02:16 +0430 +0430

ممنون
خوشم اومد give_rose

0 ❤️

462105
2015-05-14 10:13:29 +0430 +0430
NA

داستانت حس غم میده به آدم،اما بد نیست .

0 ❤️

462106
2015-05-14 11:27:39 +0430 +0430
NA

مسلما نویسنده یه آدم با سواد و اهل کتابه
ببینیم ادامه اش چی میشه

0 ❤️

462112
2015-05-19 04:27:17 +0430 +0430
NA

جناب قصاب کیر :)))))
معلوم بود سیاسیه؟ این داستان رو بزاری رو یه مجله درشو تخته میکنن
قشنگ معلومه

0 ❤️

462113
2015-05-19 06:28:34 +0430 +0430

واااااقعا نگارشت عااااااااااالی بود!!!تونست احساس اهورا رو بهم انتقال بده!
مرسی
فقط من قاطی کردم…اهورا اسم پسره ولی این شخصیت دختره؟!

0 ❤️

462115
2015-05-31 09:06:23 +0430 +0430
NA

خوب بود
فقط دو تا جمله
تو یکیش گفتی: معلم های گوسفند صفت ک نباید میگفتی
معلم ها دلیل اصلی وجود انسان هستند.

و دیگری ک گفتی:بوی…می شنید
مگر بو را می شنوند

0 ❤️