دختر خراب (۱)

1401/11/28

نمیدونم باید چی بگم و از کجا شروع کنم اما بهترین کلمه برای شروع بدبختی و بدشانسیه
دو تا بچه بودیم و البته تنی هم نبودیم من و برادرم کیوان…پدرم عرق خور و معتاد و …هر اشغالی
که نباید باشه بود و مادر هم از اون بد تر یه زنیکه خیانت کار تمام عیار که وقتی بابام یه ماه یه ماه میرفت
و پیداشت نمیشد خرج ما رو از طریق خود فروشی میداد.بابام که معتاد بود و مواد فروش مادرم هم خود
فروش و سبزی پاک کن…تو یه خونه اشغالی و ۷۰ متری تو جنوب تهران زندگی میکردیم شرایطم

زود منو با دنیا و زندگی اشنا کرد و تو ۱۵ سالگی عاشق این بودم که یه دوست پسر داششته باشم اما نمیشد…از کیوان میترسیدم کیوان ۴ ۵ سال از من بزرگ تر بود و خودش هم اخره کثافت و دخختر باز اما با این حال رو من خیلی غیرت داشت…تا دبیرستانی شدم حواسش رو بیشتر جمع کرد و گیر دادناش بیشتر شد…بابا افتاد زندان و دیگه ما ت دوسال نمیدیدیمش مامانم هم فحش میداد به بابام و میگفت بهتر که دیگه سرخر تو این خونه نیست کیوان بچه این بابا نبود و بچه اون شوهر قبلیه مامانم بود که مرد خوبی بود اما بدبخت اخرشم میفته و میمیره…کیوان از مامان فحش نمیخورد.اما من بدبخت تا به کارای مامان اعتراض میکردم باید فحش میشنیدم…
-تو هم از تخم همون مرتیکه نسناسی
داشتم میگفتم…مامان هر شب دیر میومد خونه ارزوی یه روز خوب بودنش رو به گور میبردم کاش بابا داشتم کاش مامان خوب داشتم کاش و کاش و کاش پیکان میددیدم دلم ضعف یرفت چه برسه به یه بچه ای که یه دستش تو دست ننش باشه و یکیش تو دست باباش…گیر دادنای کیوان شروع شده بود…یه ربع دیر از مدرسه برمیگشتم داد بیداد میکرد و فحشم میداد اما کتکم نمیزد فقط تهدید میکرد تهدیدایی که ترس رو تو وجودم مینداخت…
-هوی کیمیا با تو ام یک بار دیگه فقط یک بار دیگه دیر بیای خونه میگیرمت به باد کتک فهمیدی؟
اولا باهاش لج بازی میکردم اما وقتی برای اولین بار نوازش دستشو تو صورتم احساس کردم فهمیدم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
امتحانای ترم اول رو با معدل 13 تموم کردم مامان کاریم نداشت همین که تجدیدی نیاورده بودم براش کافی بود اما کیوان که بچه درس خونی بود و تازه هم دی÷لم گرفته بود حسابی اذیتم کرد
-خوب گوشاتو باز کن ببین چی بت میگم واسه ترم دوم اگه بخوای از این نمره ها بیاری میدونی چیکار میکنم؟دستا و ÷ا هاتو میبندم یه دست خوش مزه بهت کمربند میزنم بعدم واسه همیشه میندازمت گوشه اون اتاقت عین عتیقه خاک بخوری و ترش بشی
-خب من سعیمو کردم
-برو گم شو سعیمو کردم سعیمو کردم فکرت کجاست که درس نمیخونی هان؟
اون جلوجلو میومد و من از ترس این که کتک نخورم عقب عقب میرفتم
-هیج جا به خدا داداش من که کاری نکردم…
-برو تو اتاقت و تا شب بیرون نیا بیرون بیای کتک خوردی
از ترسم گوشه اتاق کز کردم و شروع کردم به اشک ریختن دلم واسه خود بدبختم میسوخت مامان تو حال نشسته بود و صدامونو میشنید اما هیچ چیزی نمیگفت و هیچ کاری هم نمیکرد گاهی هم از حرف های کیوان خندش میگرفت و به جای طرفداری از من بدبخت خاک برسر عین این زنای هرزه بلندبلند میخندید…
روز بعد وقتی رفتم مدرسه حرفای بچه ها در باره دوستاشون دوباره منو به وجد اورد بچه اروم و سر به زیری بودم خیلی دلم میخواست یه دوست داشته باشم اما از کیوان میترسیدم…کیوان با چند تا پسر بزرگ تر از خودش دوست شده بود و وقتایی که مامان شبا بیرون نمیرفت و خونه بود کیوان میزد بیرون و بعد مست و خراب برمیکشت یه شب که من اتفاقی بیدار بودم و مامان هم نبود نزدیک بود به من تجاوز کنه ولی من خودمو تو اتاق حبس کردم و درو بستم از ترس خودمو خیس کرده بودم و روم نمیشدم بیرون بیام تا برم حموم و خودمو اب بکشم و شلوارمو عوض کنم من و کیوان هر دو صورت های خوبی داشتیم منتها بر عکس کیوان مشکی بود و من چشم ابی(من دیدمش خیلی ناز بود) یه روز که رفتم مدرسه یه دختره که صبح چند تا شماره گرفته بود شماره هاشو بین بچه ها پخش میکرد منم اگه به سر و وعضم میرسیدم و از این حالت گدایی درش میاوردم میتونستم عین اب خوردن شماره جمع کنم این اولین فکری بود که به ذهنم رسید سراغ مامان رفتم
-گم شو نکبت من پولم کجا بود
به کیوان گفتم که تازگی مشغول کار شده بود
-اولا من هنوز حقوق نگرفتم دویما واسه چی پول میخوای میخوای بری دنبال جندگی؟
-داداش این حرفا چیه لباس میخوام لباسام کهنه شدن تنگ شدن
-برو بابا
حسرت همه چی داشتم همه چی…یه بار وقتی داداش یکی از دوستام با ماشین اومد دنبالشو بعد درو براش باز کرد بی اختیار زدم زیر گریه اون قدر گریه کردم که بچه ها دیوانه شدن و منو به فحش کشیدن به هیچ کس هم نمیتونستم بگم چه مرگمه…
زندگیم خلاصه بود تو
-حسرت
-بدبختی
-نکبت
-و…
بی مهری اطرافیانم منو هر لحظه به برقراری احساس با یه غیر هم جنس نزدیک و نزدیک و نزدیک ت میکرد…رفتم کنج اتاقم و شروع کردم به گریه کردن ننم که دلش به حالم نمیسوخت اما کیوان با این که اخلاقش خیلی گند میشد گاهی وقتا اومد تو اتاق
-چیه چرا این قدر گریه میکنی؟
-هیچی برو بیرون
جلو اومد و کنارم نشست
-بس که عجولی دختر ۱۰ روز صبر کن حقوق بگیرم ۳۰ تومن میدم بهت برو خرید خوبه؟
-راست میگی؟
-من دروغم گفتم!!!
از شوق پریدم بغلش و بوسیدمش اروم گریه کرد در گوشم گفت
-تو حواستو جمع کن اشتباه نکن من هرکار بتونم برات میکنم تو به من قول بده سمت خطا نری منم قول میدم نهایت سعیمو بکنم و یه کاری کنم که از این نکبت بیای بیرون کیمیا قول میدم زندگی میچرخه همیشه همه چیز یکسان نمیمونه…
گریه کردم اشکام اروم از روی گونه هام سر میخورد کیوان دستی به صورتم کشید و گفت
-چشمات مثه اسمونه وقتی گریه میکنی میشه دریا بعد منو از رو زانوهاش بلند کرد و رفت یه لحظه فکر کردم با همه ی بی مهری هاش چه قدر دوستش دارم و چه قدر از این که کنارمه خوش حالم اما باهمه ی حرفایی که زد بازم نتونستم اتیش روشن شده ی تو دلمو بخوابونم شاید اگر این همه محدودم نمیکرد این جوری نمیشدم…کیوان بالاخره حقوق گرفت و به قولش عمل کرد نزدیک عید بود و مامانم بهم یکم پول داد و منم رفتم لباس خریدم از شوق توی خونه مانتو و بلوز و شلوارمو ۱۰ دفعه پوشیدم و ۱۰ ها بار تو اینه به خودم نگاه کردم…مادر شبا که میرفت بیرون ارایش های ناجوری میکرد و منم به زور چند تا از رژ هاشو ازشگرفتم
-ارایش بد نکنی ها کیوان خون به پا میکنه.دلت کتک میخواد؟
-نه مامان خیالت راحتتتتتتتتتت
-از من گفتن بود خون به پا کنه من جلوشو نمیگیرم یعنی نمیتونم که بگیرم
-باشه مرسی مامانی…
بدم نمیومد زیر ابروهامو بردارم بلد بودم بس که به دست ننم نگاه کرده بودم اما از کیوان میترسیدم مامان که بهم چیزی نمیگفت ولی کیوان…
رفتم با مامان حرف زدم
-مامان تو میذاری من زیر ابروهامو دست بزنم
-اره از این قیافه بدترکیبم در میای ولی احتمالا یه دست مشت و لگد میخوری
-نمیشه راضیش کنی<؟
-به من چه تو میخوای بری جنده بازی من راضیش کنم بعدم تو که تا حالا این همه خوردی این یه بارم یا طاقت بیار یا در رو یا اگه جربزه این کارارو نداری گه میخوری از این گها بخوری
چرا همه با من این جوری حرف میزدن؟مگه منه بدبخت چی کار کرده بودم؟

بالاخره دلمو زدم به دریا و ییه روز که از مدرسه اومدم موچین دادم دست ننم
وای چه حالی داشت وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم مامانم منو بوسید و گفت
-تخم جن خوشگل شدی ها
تعریفشم با بد دهنی بود اما من به همینم راضی بودم
تق تق درو که شنیدم موش شدم و پتو رو کشیدم رو سرم و خودمو زدم به خواب
-سلام مامان
-علیک
-کیمیا کو
-خسته بود خوابیده
-خسته بود خسته بود کوه میکنه مگه مامان این ترم دوم نمره بد بیاره خونش پا خودشه ها
-ببند دهنتو من جلو اون چیزی بت نمیگم تو هم گردن کش شدی افسار اون که دست توست هر گهی دلت میخواد بخوری بخور مگه وقتی عین حیوون بش سیلی زدی چیزی بت گفتم؟نه…پس از این به بعد هم نمیگم…
کیوان کوتاه اومد…نصفه شب پاشدم اب بخورم اومد چراغو روشن کرد(مامان نبود)
ترس تو چشمام دیده میشد
با دوانگشت اول دست راستش چنگ انداخت تو گوشت رون راستم و محکم تو دستاش فشار داد…
-اییی ایاییی اییییی ول کن تو رو خدا ایاییییی
-پس بگو چرا خانو کپیده بودن…مگه من به تو اجازه دادم…دختره پتیاره.بی حیا
-تو رو خدا ول کن ایییی من از مامان اجازه گرفتم ایییییی
-گه خورد بت اجازه داد پدرتو در میارم دختره بی ابرو…شوهر کردی مگه
بعد کتفمو چسبید و منو کشون کشون برد تو اتاق و پرت کرد رو تخت جای نیشگون محکمش میسوخت با دستم اروم جای نیشگونشو ماساژ میدادم و گریه میکرد به بازو هام پنهاه برد مدام منو میچلود دردم اومده بود و مدام میگفت بگو غلط کردم بگو گه خوردم میدونست که من چقدر از این دو تا کلمه بدم میاد منم اولش مقاومت کردم.
-نمیگم بکشیم هم نمیگم…
-که نمیگی هان هان…
وسط این هاناش گوشت بازو و رون هامو میپیچوند و من ریسه میرفتم و گریه میکردم ضعف کرده بودم و دیگه نمیتونستم دووم بیارم برا همین گفتم
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه
-اونی که گفتمو بگو اونی که گفتم
-خیله خب باشه گه خوردم غلط کردم ایییی ول کن کندی گوشتمو ول کن تو رو خدا
-دوباره دوباره یالا…
کلید تو در چرخید مامان بود دستای کیوان از دور من رها شد و چشمش به طرف مامان چرخید
رو تخت نشستم و شروع کردم به مالیدن جاهای کبود بدنم و گریه کردن
مامان-باز چیکارش کردی ؟هان کیوان
-ادم البته این ادم بشو نیست تو بهش اجازه دادی؟
-اولا تو نه شما نکبت دویما اره برو بگیر بکپ
-کارم با این تموم نشده هنوز
مامان کیفش رو به سمت کیوان پرت کرد…
-د برو د…اشغال…
مامان رفت خوابید کیوان نگاه پر غیظی بهم کرد و گفت نجات پیدا کردی بقیش برا فردا…
تا صبح از درد و از فکر بدبختیهام گریه میکردم و اشک میریختم .خدا رو شکر مدرسه به ابرو گیر نمیداد…از بس که دختر خراب و اشغال تو مدرسمون بود با یکی دوست شده بودم اخر همه خرابا…تو دلم بهش فحش میدادم و فکر نمیکردم روزی برسه که منم به درد اون گرفتار شم اون شب مثه ثگ از داداشم ترسیده بودم و کتک خورده بودم جای نیشگوناش کبود شد جای دستای قدرتمندش رو تنم مونده بود اما به این فکر میکردم که ایا واقعا فردا هم کتک میخورم؟
صبح زود از خواب پاشدم و اروم لباس پوشیدم و زدم بیرون یه پسری با موتو ر داشت از سر کوچمون رد میشد
-ای خوشگل چشم ابی کجا؟بشین ترک موتور برسونمت
دفعه ی اول بود و من ترسیدم و قلبم تند تند میزد
-برو گم شو اشغال
با موتور اومد پشتم و اروم دستی به باسنم کشید
-جووووووووووووووووون هیکلته عشقه سندی
من ترسیدم و شروع کردم به دویدن به سمت مدرسه و اونم قاه قاه میخندید
به مدرسه که رسیدم رنگم پریده بود و مدیرمون بهم اب قند دداد من ته دلم احساس خوش حالی میکردم و راضی بودم…
تو کلاس یکی از دوستام بهم یه شماره داد و گفت که شماره پسر عموشه…خیلی با خودم کل انداختم تا بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم اما کی و کجاش رو نمیدونستم…
توی خونه مدام فکرم مشغول بود ساعت ۷ کیوان اومد خونه ریلکس تو حال نشستم و کاری نکردم مخصوصا یه تاپ تنم کرده بودم که جای کبودی هام رو ببینه و دلش به رحم بیاد انصافا هم زدم به هدف
جلو اومد
-اخ اخ اخ ببین چی شده خیلی درد میکنه
-نه مهم نیست
-ببخشید ولی کاش به من میگفتی
این و گفت و رفت و من حد اقل از یه کتک شونه خالی کردم…
چند روزی گذشت با عوض شدن قیافم پسرای محل شروع کرده بودن به تیکه اندازهی و شماره دادن اولا میترسیدم ولی بعد عادت کردم و تازه از این که بهم توجه میکردن راضی هم بودم به سمت باتلاقی میرفتم که از اون بی خبر بودم بالاخره اولین شماره رو قبول کردم و اولینم بار یکی از اونایی که میخواستم وارد زندگیم شد و به دلم نشست…صورت ارومی داشت و ارمشی خاصی بهم میداد چشمای سیاه و موژه های بلندش با چشمام بازی میکد و قلبمو اروم میساخت اخرای اسفند بود و بهش قول دادم که بعد از سال تحویل حتما بهش زنگ بزنم
همیشه تو اون خاطرات لعنتی لحظه ی سال تحویل بهترین لحظه ی سال من بود همه در کنار هم مهربون مینشستیم بابا با تمام بدی هاشس منو رو زانوش میشوند و مامان دستمو میفشرد و کیوان گاهی صورتم رو نوازش میداد اون سال بابایی در کار نبود ولی با این حال بازم من اون زمان رو دوست داشتم مامان همیشه اون زان گریه میکررد سال تحویل ااون موقعکیوان جای بابا رو خالی دید کنار هفت سین کوچولومون نشست و با دست به من اشاره کرد و چند بار به زانوش زد من نزدیک شدم وو با احترام خاصی روی زانو هاش نشستم وای که چه لذتی داشت و من چه قدر همه رو به خودم نزدیک میدیدم.چه ارزو های خوبی داشتم برای خودم…چه ارزو هایی حیف که همیشه ارزو میموندن و حقیقت نمیشدن…حیف
چند روز که از عید گذشت بالاخره با ترس و لرز تصمیم گرفتم یه زمانی که کسی خونه نبود به حسین زنگ بزنم.گوشی خونرو برداشتم و تماس گرفتم
حسین پسر ارومی بود و به عنوان نفر اول باعث شده بود که رو پسرا حساب گرگ بازی نکنم و به قول همه ایرانی ها خواهر و برادر ها ی ناتنی بشناسمشون اما اشتباه میکردم هر وقت فرصتی پیش میومد تماس میگرفتم و باهاش حرف میزدم اولا غرورم اجازه نمیداد از مشکلاتم براش بگم ولی بعد تازه یادم افتاد که برای چی دلم میخواسته با یکی دوست بشم و علتش در یه کلمه خلاصه میشد
تنهایی…

ادامه...

نوشته: چَشمانی تاریک


👍 9
👎 4
19201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

915609
2023-02-17 02:36:46 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

1 ❤️

915614
2023-02-17 03:06:29 +0330 +0330

خانمها بگن چقدر حرفام به واقعیت نزدیکه.
حسادت یه حس ذاتی بین خانمهاست .
کم بودن یا زیاد بودن حسادت بستگی به گذشته و این چنین زندگی در گذشته زن در خانواده داره .

خانمی حسود وقتی میبینه زنی با شوهرش خوشحال زندگی میکنه وارد رابطه با
شوهره میشه تا زندگی اون زن رو هم خراب کنه.
چشم دیدن خوشبختی هیچکس ندارن حتی خواهر خودشون
چشم دیدن پیشرفت زنهای دیگه رو ندارن. چه همکار باشه چه غیر همکار .مثل دوست یا اشنا یا فامیل.
دست به هر اقدامی میزنن . از عشوه و کرم ریختن بگیر تا جادو و جنبل .
تخریب شخصیت همجنس خودشون در اجتماع …
خوب جلوه دادن خودشون و پنهون کردن افکار پلدیشون پشت نقاب.

شما چقدر توی اطرافتون به این موضوع پی بردین ؟

5 ❤️

915655
2023-02-17 10:47:53 +0330 +0330

خیلی دردناک بود این سرگذشت‌‌ امیدوارم که حقیقت نبوده باشه😕

1 ❤️

915665
2023-02-17 11:51:31 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشتی عالی بود ادامه بده زودتر

1 ❤️

915685
2023-02-17 17:16:12 +0330 +0330

عالی بود خوب می نویسی

1 ❤️

915836
2023-02-18 15:18:20 +0330 +0330

تخمی بود

0 ❤️