دختر مست، تویوتا انتظامی

1402/04/26

وسطای لیسانس بود که دیدم مغزم نمیکشه، این رشته خیلی برای من سنگین بود، واحدامو معادل سازی کردم و با فوق دیپلم فارغ التحصیل شدم، البته انصراف واژه بهتریه براش! زیاد طول ندادم و دفترچمو پست کردم، بیچاره شدم! آموزشی افتادم طرفای شهرکرد و یگانم هم افتاد پاسگاه انتظامی یکی از روستا های مرکز کشور، زیاد از شهر من که تهران باشه دور نبود، با اتوبوس سه ساعته میرسیدم، اون روستا هم چون دقیقا جاده اصلی از وسطش میگذشت اتوبوس خورش خوب بود، خود اون روستا زیاد توش خلاف باب نبود و بیشتر حالت توریستی داشت، تعطیلات که میشد جاده از اینور شلوغ میشد، تعطیلات تموم میشد جاده از اونور شلوغ میشد، ولی قصه اینجا تموم نمیشد! از روزی که پام رسید به اون پاسگاه، همش صحبت از یه روستایی بود که اینجا مستعار بهش میگم “نور آباد” هر وقت نزدیک تعطیلات میشد همش میگفت با این نور آبادی های عرق خور چیکار کنیم دوباره؟
از روستایی که من توش خدمت میکردم تا نورآباد حدود ده دقیقه راه بود، فرماندمون هر شب دور و بر ساعت سه مارو میبرد نور آباد یه گشتی بزنیم، معلوم بود خیلی این نورآبادیا اذیتش کردن.
خلاصه چند ماهی از خدمت من گذشت که عید شد، بهم از پنجم به بعد مرخصی دادن و تا پنجم باید تو پاسگاه میموندم، چند روز اول ایست بازرسی زده بودیم، البته صرفا فقط برای راضی کردن بازرس منطقه که یکی دو روزی بود پیچیده بود به یگان ما، بعدشم که شبی دو یا سه بار میرفتیم نورآباد، نورآباد با روستایی که من توش خدمت میکردم خیلی فرق داشت، روستایی که من توش بودم صاف بود، ولی نورآباد وسط چند تا کوه بود و حالت دره مانند داشت و پر بود از پستی و بلندی و پر از باغ، خونه های خیلی لاکچری تری هم نسبت به روستایی که پاسگاه توش بود داشت، یعنی قشنگ معلوم بود اهالیش خیلی عشق و حالن.
خلاصه شبی دو یا سه بار می رفتیم نورآباد گشت، تو روستا یه دوری زدیم و رفتیم سمت باغا، توی خاکی داشتیم میرفتیم که چشممون خورد به یه نور که یهو خاموش شد، معلوم بود چراغ ماشینه، فرمانده که پشت فرمون بود یهو با تویوتا بکوب رفت سمت نوره و دیدیم بله… یه اکیپ پسر دخترن و ما وسط بزن برقصشون زدیم بالا سرشون، فرمانده چراغ ماشینو قشنگ انداخت روشون و اوناهم دیدن نه راه پس دارن نه راه پیش همونجا موندن. فرماندمون از ماشین پیاده شد من و سه تا سرباز دیگه هم که تو ماشین بودیم هم پیاده شدیم، فرماندمون یا همون آقای لشگری با یه حالتی رفت سمتشون، تقریبا هفت یا هشت نفر بودن و تعداد پسرا و دخترا هم برابر بود، زیاد کم سن هم نبودن، کم ترینشون میخورد بیست سالشون باشه، یکی از پسرا که انگار حالش اوکی تر بود اومد سمت لشگری و گفت:
-سلام جناب سروان شب بخیر، چیزی شده؟ در خدمتیم.
+نه فقط داشتیم گشت میزدیم، نسبتتون با خانوما چیه؟
-ای بابا جناب سروان ما نورآبادیا همه با هم فامیلیم.
+بقیه پسرا بیاید جلو ببینم، سریع.
-جناب سروان عیده دیگه، بزرگی کنید ببخشید مارو.
+حرف نباشه
لشگری یه دوری بین بقیه پسرا زد و گفت:
+فامیلید، قبول؟ یه دورهمی سادس، قبول؟ کاریم نمی کردید، اونم قبول، بوی دهنتون چی؟ اونو چیکار کنم.
همون لحظه یکی از پسرا اومد سمت من و گفت:
-داداش یه دقیقه گوش بده، این لشگری تا حالا مارو ده بار گرفته رفتیم یه تعهد دادیم اومدیم بیرون، این مارو ببره ما تا ظهر میایم خونه، فقط یه کاری کن دخترارو نبره. این دخترارو ببره آبرو ریزی میشه!
جوابشو ندادم با دستام بهش حالی کردم برگرده سر جاش.
لشگری روشو اورد سمت من و گفت:
-دلیری، تو با خانوما بشین عقب، قاسمی و ذوالفقاری هم با آقایون توی باربند بشینن.
خلاصه از اونا التماس و از اینور خشم لشگری!
تا نشستیم توی ماشین بوی الکل بلند شد، دختراشون از پسراشون بیشتر مست بودن، از باغی که توش بودیم تا خود روستا بخاطر خاکی بودن جاده یه یک ربعی راه بود، دختری که بغل من بود یکم سن و سالش بیشتر بود و لباسای تنش خیلی لختی بود، میخواستم بهش بگم آخه جنده میخوای کس بدی بده، ولی واقعا هوا سرده، عین آدم لباس بپوش!
ماشین رفت روی یه دست انداز و دختره دستش خورد به رون پام!عجیب تحریک شدم، به دختره نگاه کردم و دیدم حسابی مسته و اصلا تو حال خودش نیست، دلم برای اون دوتا سربازیم که توی ترک بند نشسته بودن هم خیلی میسوخت… لامصب خیلی هوا سرد بود! دست راستمو گذاشتم روی تشک صندلی دقیقا بین خودمو دختره و آروم آروم حرکت دادم سمت رون پاش و خیلی آروم شروع کردم با رونش بازی کردن، اولاش شاید زیاد حس نمی کرد ولی بعدش مطمئن شدم که فهمید دارم میمالمش یواش یواش از رونش دستمو حرکت دادم و بردم سمت باسنش، دستمو از پشتش کردم تو شلوارش و خواستم برم پایین تر ولی چون نشسته بود قدرت مانور نداشتم که یهو خودش یه ذره خودشو بلند کرد و دستم قشنگ رسید به کصش، بعد این کارش یکم گردنشو خم کرد سمتم و خیلی آروم گفت:
-هرکاری میکنی بکن، فقط این بیخیال ما باشه.
جوابشو ندادم و بازم مشغول مالیدن کصش شدم، کص تپلی داشت، دستم با این که زیاد قدرت مانور نداشت ولی تپل بودن کصش رو حس میکردم، میخواستم تا میرسیم به نورآباد قشنگ مالیده باشمش، ترسم هم ریخته بود، چون هم خود دختره اوکی داده بود، هم این که اگرم چیزی می گفت می انداختم گردن مست بودنش. هنوز از اون باغی که از توش اینارو گرفته بودیم خیلی دور نشده بودیم که یهو لشگری ترمز زد و گفت:
+همه پیاده شن.
حتی منی که سرباز بودم هم یه لحظه ترسیدم، یعنی میخواست چیکار کنه؟!
دختر پسرارو به خط کردیم و یهو لشگری گفت:
+وقتی که تو این سرما پیاده برگشتید تا اون باغ و ماشینتون رو برداشتید یه چی حالیتون میشه تا دیگه توی محیط کاری من مشروب نخورید! به سلامت.
اونا هم از خدا خواسته قدم زنان رفتن سمت باغ و ماهم راه افتادیم سمت پاسگاه.
از اون روز تا تاریخ تموم شدن خدمتم هیچ وقت این کار لشگری رو یادم نمیره، هدف و فازش رو نفهمیدم هیچ وقت! تو وظیفت ایجاد امنیته، چرا اون رو توی اون تاریکی شب وسط بیابون ول کردی، علتش چی بود؟ ولی خب سربازی به سوالات بی پاسخش و قوانین کسشرش معروفه، یک سال بعد خدمتم خبر اومد که لشگری سکته کرد و مرد! چرا دروغ بگم؟ بیشتر از این که ناراحت شم، خوشحال شدم.
دوستان اگر داستان زیاد صحنه سکسی نداشت عذر میخوام، سعی کردم خیلی خلاصه باشه و قسمت های خیلی زیادش رو حذف کردم.

نوشته: سامان


👍 3
👎 13
28501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938228
2023-07-18 04:15:08 +0330 +0330

کار لشگری ایجاد نظم و امنیت بوده یا حفاظت از ناموس مردم کاری که تو داشتی انجام میدادی حدس میزنم سر صبح گاه میگفتی من سرباز اموزشی عبدالعلی شل ناموس هستم

3 ❤️

938234
2023-07-18 04:53:14 +0330 +0330

لایک

0 ❤️

938313
2023-07-18 16:51:05 +0330 +0330

شهرکرد تا تهران حدود ۶ ساعت یچبا اتوبوس را داره و روستای نورآباد هم نداره.

0 ❤️

938317
2023-07-18 17:31:30 +0330 +0330

عاشق اینم که نگران امنیت دختری بودی که داشتی بهش تجاوز میکردی. آخه کونی گرگ دختره رو بخوره بهتره تا یه آشخور دهاتی کون نشور مثل تو دستمالیش کنه

0 ❤️

938333
2023-07-18 21:44:21 +0330 +0330

خودتو حتما به یک مشاور و روانکاو نشون بده
تو صد درصد بیماری

0 ❤️

938502
2023-07-19 23:45:00 +0330 +0330

والا کاش همه مامورها مثل لشکری مرد بودن.
تو باید گیر یه مامور بیفتی که با شیاف کردن شیشه نوشابه خبر مرگ اشکری رو بهت بده

0 ❤️

939672
2023-07-28 04:35:42 +0330 +0330

خیلی کصکشی ففط همین
یه روز سر خودت میاد

0 ❤️

955636
2023-11-01 04:12:57 +0330 +0330

مرتیکه کصمغز بیکار

0 ❤️