دختر پسرنما (۴)

1401/11/20

...قسمت قبل

خواستم برگردم که مهران گفت: برنگرد ! من:چرا؟میخوام ببینمش. لبخندی زد وگفت:این
کار درست نیست. پوفي کردم و گفتم: ای بابا! مهران با خنده گفت : الان میچرخیم نگاهش کن! من :باشه! تاب خوردیم جای منو مهران عوض شد.قدم به شونش نميرسيد که از اونجا نگاه کنم سرمو بردم سمت بازوش و سرمو کج کردم و از گوشه بازوی مهران گلسا رو دیدم که با خشم به ما خيره شده بود.همون طور که ریز ریز میخندیدم یه دفعه مهران گفت:این اینجا چ کار میکنه? سرموگرفتم بالا وگفتم:كي? دیدم که اخماش تو هم رفته و به رو به رو خ ريه شده! بیخیال درست و نادرستیش شدم سرمو برگردوندم و ميو نگاه مهرانو دنبال کردم و رسیدم به دختر و پسری که تو بغل هم داشتند ميرقصيدن البته رقص که چه عرض کنم .دختره با تمام وجود خودشو به پسره چسبونده بود پسره هم یه دستش تو یقه دختره بود و
یه دستشم دور کمرش حلقه کرده بود!همين که یه کم جا به جا شدن دیدم که پسره کسی
نیست به جز امير.
مهران خواست بره سمتش که من مانع شدم.
مهران با حرص گفت: منتظر بودم یه جايي گيرش بیارم ولي فکر نمیکردم اینجا پیداش کنم.
من:اینجا که جاش نیست!
مهران خنده عصبي کرد و گفت:اره شب حسابشو ميرسيم! بعد منو فشار داد تو بغلش. اروم گفتم:چي کار ميكني؟
_:داره نگاه میکنه!
خندیدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شدیم! مهران به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:اینقد ميرقصيم تا چشمشون در بیاد.
خندیدم! منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من که خوب شد!
م ن : چي ؟
نفسشو فوت كرد و گفت: هيچي .
همون موقع اهنگ یه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج یکی از دخترا با کیک پر از شمع از خونه دورو بریا شروع کردن به خوندن شعر تولد !
مهران دستموکشید با هم رفتیم کنار بقیه ایستادیم برقا یکی یکی روشن شد وگلسا با شوق
رفت سمت دوستاش کیکو گذاشتن رو ميز و گلسا هم نشست روی مبل بزرگ پشت
ميز و شمعا رو فوت کرد با این کارش همه شروع کردن به دست زدن. تمام این صحنه ها رو
با حسرت نگاه میکردم من هیچوقت تا به حال جشن تولدی نداشتم درواقع روز تولد برام
هیچ معني خاصي نداشت.
بعد از این که کیک تقسیم شد نوبت کادوها رسید تمام مدت
حواسم به گلسا بود طوری که اصلا نفهمیدم مهران كي ازکنارم رفت درست وقتي که داشت
کادوی مهرانو باز میکرد رو کردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!یه کم اطرافو نگاه کردم ولي
پیداش نکردم.راه افتادم دنبالش نمیخواستم تو اون جو تنها باشم ول بين جمعیت پیداش
نکردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ که صدايي از پشت سرم شنیدم.
_:کجا خوشگله?تنها نرو
بیا با هم بریم ته باغ اونجا به اندازه کافي خلوته!
از لحن کش دارش معلوم بود که مسته برگشتم سمتش!خنده بلندی سر داد و گفت:ای جونم!واسه من واستادی؟اومدم! بعد در حال که تلو تلو میخورد اومد سمتم! با حرص گفتم :گمشو اشغال! هر لحظه بهم نزدیک تر میشد با خنده گفت:ناز نکن خوشگله تو مال مني! قبل از این که بهم نزدیک شه با یه مشت
تو دماغش پرتش کردم رو زمين قبل از این که از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت
سر صدای داد و فریادش رو میشنیدم ولي خیالم راحت بود که دیگه دنبالم نمیاد!داشتم
میدویدم کي صدای داد و فریاد شنیدم رفتم جلو با تعجب دیدم که امير و مهران دارن دعوا
ميكنن البته این فقط امير بود که داشت کتک میخورد! مهران اميرو گوشه دیوار خفت کرده
بود و داشت سرش داد میکشید رفتم جلو صداش کردم ول اصلا حواسش به من نبود با
صدای بلند داشت از امير میخواست به یه چيزي اعتراف کنه. رفتم جلوتر همون لحظه
مهران اميرو کوبید به دیوار !امير هیچ حرکتي نمیکرد رفتم جلو و گفتم:کشتیش!
مهران با صدای بلندی گفت:برو کنار!
بعد تو صورت امير داد زد: میگی یا هنوز کافیت نیست? امير با صدای گرفته ای گفت:اون دوتا…نادیا و گلسا…
مهران:اونا چي؟ نای حرف زدن نداشت .
مهران گفت :گفتم چي؟ خواست دوباره بزنتش که این بار من مانع شدم مهرانو کشیدم اون طرف خودشم یه کم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن میخوره!دستامو گذاشتم رو سینش و هلش دادم زورم بهش نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و
گفت:باشه! امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد. مهران با غیض گفت:میگی یا
بکشمت? خواست سمتش حمله ور بشه که بازوهاشوگرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام !
پوزخندی زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پیشنهاد داد که بیارمت تو کار خودم از اونجايي که میدونستم پولداری فهمیدم که به دردم میخوری تو هم خیلی زودتر از اوني که فکر میکردم پیشنهادمو قبول کردی ولي فقط برام حکم یه مشتري خوبو داشتي تا اینکه نادیا نمیدونم از کجا ولي منو پیدا کرد اول با پول ازم خواست بیخیالت شم ولي تو برام بیشتر از اون پول صرف میکردی بعد رویه خودشو عوض کرد ازم خواست کاری کنم که با دختري دوست نشی و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض دخترايي که بهش میدادم ومراقبت بودم بهم پول میداد. به من نگاه کرد وگفت:ولي این یکی از دستم در رفت !
مهران با عصبانیت گفت:عوضي!صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.
اميرگفت:تقصري خودت بود اونقدري كم اراده ای که هر کسی بخواد راحت میتونه تو زندگیت سرک بکشه! مهران دستاشو مشت کرد. اروم گفتم :میخواد از عمد عصبیت کنه! چشمای سرخشو دوخت به چشمای من واقعا ترسناک شده بود .سعی کردم خونسرد و اروم باشم چند ثانیه
ای بهم خیره شد بعد نفسشو از بین دندونای قفل شدش داد بیرون دستاموکه دو طرف
بازوش بود گرفت و گفت:بریم! سرمو تکون دادم و گفتم :باشه. مچ یه دستمو گرفت بعد رو کرد به امیر و گفت:دفعه بعد زنده نمیذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر هرزه رو!
امیر فقط پوزخند زد . دستم که تو دستش بود کشیدم و گفتم:بیا بریم! مهران راه افتاد و منم دنبال خودش کشید. هیچ نمیگفت فقط نفس عمیق میکشید به وسط راه که رسیدیم یه دفعه برگشت سمت منو بازوهاموگرفت.نگاهش ترسناک بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش کردم!
با صدای که از خشم میلرزید گفت:تو اونجا چ کار میکردی?
با جدیت تمام بهم نگاه کرد .یعنی فکر کرده بود منم جزوی از نقشه اونام?
اروم ولی با عصبانیت گفت:ازت سوال پرسیدم اوا؟! هر چقدرم من با اونا ارتباطی نداشتم امااون داشت یه فکر دیگه با خودش میکرد ترسیدم بخواد منو هم مثه امیر بزنه البته اینجوری من بی گناه باید کتک میخوردم! زل زد تو چشمامو با صدای بلدی گفت:مگه کری؟
از ترس اشکام سرازیر شد با بغض گفتم:دیدم کنارم نیستی ترسیدم دنبالت گشتم وقتی پیدات نکردم اومدم این طرف باغ دیدم داری دعوا میکنی…
باز زل زد تو چشمام حسابی ترسیده بودم .
با همون عصبانیت گفت:نگفتی اونجا خطرناکه؟
ناباورانه نگاهش کردم !شونه هامو اروم تکون داد وگفت:میدونم از پس خودت بر میای ولی
دیگه تنهایی تو شب هیچ جا راه نمی افتی!دوران زندگ پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج
نفری میریختن سرت میتونستی از خودت دفاع کنی؟
هان؟
میتونستی؟
هیچ نگفتم با
چشمای خیسم نگاهش میکردم.چرا باید اینقد کمبود محبت داشته باشم که یکی از سر
نگرانی اینقد احساساتمو برانگیخته کنه!
اینبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گریه میکنی؟
سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی هیچ!
از جیبش یه دستمال کاغذی بیرون کشید و
اشکامو پاک کرد وگفت:هر جا گیر کردی مخصوصا تو شب میری تو شلوغ ترین جای ممکن
و بهم زنگ میزنی . اهی کشیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم .وقت اینجوری باهام
حرف میزد حس میکردم بابامه.
بابای منم اگه زنده بود همین قد مهربون میشد از خواهرام شنیده بودم که با تمام نیش وکنایه هایی که به خاطر پسر دار نشدن بهش میزدن با دختراش
طوری رفتار میکرد که انگار هرکدومشون یه شاهزاده خانومن…اگه اون نمرده بود منم
شاهزاده خانوم بعدی بابام میشدم!از این فکرا دوباره گریم گرفت مهران با تعجب گفت:چی
شد؟ هیچ نگفتم .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت:نباید سرت داد میزدم!
سرمو به سینش
چسبوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم قلبش از عصبانیت تند تند میزد! فشار دستشو
بیشتر کرد داشتم خفه میشدم خودمو عقب کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟نفسمو گرفت! دستشو باز کرد و گفت:حواسم نبود! لبخندی زد و گفت :حالا بخشیدی? نفس عمیقی کشیدم وگفتم :واسه اون گریه نکردم!
_:پس چ شد!
من:هیچ بیا بریم!
_:بریم خونه؟
لبخندی زدم وگفتم :مطمئنم اگه نریم یه بلايی سرگلسا میارم! سرشو تکون داد وگفت:به وقتش حساب اونو هم میرسیم!
رفتیم سراغ وسایلمون بی سر و صدا شلوارمو زیر دامنم پوشیدم و مانتومو تنم کردم و از یه گوشه بدون خداحافظی از باغ زدیم بیرون!
هنوز خیلی از باغ دور نشده بودیم که از پشت سر صدای اژیر پلیس اومد برگشتم و عقبو نگاه کردم دم
باغ نگه داشتن مهران که داشت از تو اینه عقبو نگاه میکرد گفت:به موقع بیرون اومدیما!
صاف نشستم سر جامو گفتم:بیچاره ها کارشون در اومد! مهران یه نگاه به ساعتش کرد و
گفت:شامم بهمون ندادن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
:اگه گرسنته بریم .
سرشو تکون داد .بیست دقیقه بعد جلوی یه رستوران پارک کرد .دامنمو از پام در اوردم و
لباسامو مرتب کردم و همراه مهران از ماشین پیاده شدیم! دم در نگهبان با دید مهران جلو
اومد وگفت:خوش امدید اقای مجد! مهران سرشو تکون داد وگفت:ممنون!میز خالی
دارین؟ مرده یه نگاه به من کرد بعد به گوشی بزرگ که دستش بود یه نگاه انداخت و
گفت:البته!اتفاقا میز دو نفره تو لژ اختصاصی! مهران نیم نگاهی به من کرد بعد با لبخند به
مرده گفت:ممنون بعد یه اسکناس صد تومنی گذاشت کف دستش و با هم رفتیم داخل!
همون جایی که نگهبان بود رو گرفتیم یه پیشخدمت دنبالمون اومد راهروی وسط باغ
رستورانو طی کردیم اطراف پر از الاچیق و میز و ادم بود رسیدیم ته باغ پیشخدمت به یه
اتاقک چوبی اشاره کرد وگفت:بفرمایید !پنج دقیقه دیگه برای سفارش میام خدمتتون
وارد اتاق شدیم یه میز گرد با دوتا صندلی رو به رومون بود اطراف روی طاقچه های
کوچیک پر از شمع و سنگایی بود که توش روشن شده بود روی میز هم یه فانوس بود که
البته توش لامپ کار گذاشته بودن! با شوق گفتم:چه جالبه!ادمو یاد شبای شام غریبان
روستا میندازه!
مهران با خنده گفت:خیلی دلم میخواست اینجا رو ببینم! هر دو نشستیم سرمیز .
گفتم:مگه قبلا نیومدی؟نگهبان که میشناختت. منو رو برداشت وگفت:با اکیپ
دوستام زیاد میام ولی این اتاقو ندیده بودم!
سرمو تکون دادم گفت:چی میخوری?
بعد منوی بازکرده رو گرفت سمتم یه ذره به اسمای عجیب غریب غذاها نگاه کردم تا رسیدم به دوستان اشنا یعنی کباب و جوجه.یکی یکی با دقت به محتویاتشون نگاه کردم تا رسیدم به یکی که هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اینا! مهران سرشو تکون داد.مهران یه نگاهی کرد و سرشو تکون داد پیشخدمت اومد مهران گفت:یه میکس و یه خوراک میگو با دوتا سالاد فصل و یه زیتون سیاه و دوتا نوشابه مشکی! پیشخدمت سرشو
تکون داد و بعد از ور رفتن با گوشی که شبیه به همون بود که دست نگهبان دیدم رفت.
موقع خوردن غذا من محو مزه ی خوبش شده بودم اصلا نفهمیدم که مهران تو فکره اخر سر هم یه ذره از غذاشو خورد و رفتیم!توی راه هم زیاد حرف نزدیم میدونستم با اون مشکلی
که پیدا کرده بود ذهنش خیلی مشغوله.
رسیدیم خونه خیلی کوتاه از هم خداحافظی کردیم
و من رفتم بالا! لباسامو عوض کردم و رفتم حمام! کارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض کردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همین که اومدم بیرون دیدم صدای در میاد
رفتم سمت در از پشت پرده نگاه کردم مهران بود دستشو تکیه داده بود به دیوار و سرش
پایین بود حس کردم حالش خوب نیست درو باز کردم هم چنان سرش پایین بود .با نگران
گفتم :مهران خوبی?
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم تمام سعیمو کردم تا تعادلمو حفظ کنم .تمام سنگینی وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بکشمش بالا که دستاش دور کمرم حلقه شد! من:چی کار میکنی؟
چسبید به من و گفت :آوا!
از لحنش فهمیدم مسته با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چ کار کردی?
چشمای خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدی! بعد نگاهشوکشید سمت لبام و حلقه دستشو محکم ترکرد دیگه وقت ترسیدن بود …
در حالی که سعی میکردم دستاشو باز کنم گفتم:بهتره بری!
دستاشو باز کرد و با یه حرکت
سریــــع دوباره منو با دستام تو بغل گرفت و گفت:کجا برم؟من تازه اومدم!
در حالت عادی هم از پسش بر نمی اومدم چه برسه به حالا که مست هم بود.
سرموگرفتم پایین و در حال
که تقلا میکردم گفتم:چرا مست کردی?
منو از رو زمین بلند کرد و گفت:من مست نکردم
ببین ! بعد نفس داغشو فوت کرد تو صورتم بد جوری بوی الکل میداد. ‌
صورتمو کشیدم عقب وگفتم:منو بذار زمین! خنده ای کرد وگفت:جات بده!؟دوست نداری بغلت کنم؟
زد تو چشمای وحشت زده منو ادامه داد:ولی من دوس دارم! در حالی که میرفت سمت اتاق
خوابم گفت:ولی یه چیزی رو بیشتر دوس دارم!میدون چی?
جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو
هوا لگد میزدم تا یه جوری خودمو ازاد کنم .
یه دفعه منو محکم کوبید به دیوارو پاهاشو رو
پاهام قفل کرد! تمام زورشو به کار گرفته بود حلقه ی دستشو باز کرد اما همین که خواستم
از دستام استفاده کنم دوطرف بدنم ثابتشون کرد و تکیه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!
زل زد تو چشماموگفت :تو رو دوست دارم !
از هر چیزی بیشتر…
نگاهش بین لبا و چشمام حرکت میکرد سرشو اورد کنار گوشمو گفت:میخوام اعتراف کنم که دوست دارم!
حسابی ترسیده بودم هیچ راهی نداشتم تقلا کردن هم فایده ای نداشت.باید فکرمو به کار مینداختم ول انگار مغزم هنگ کرده بود. لاله گوشمو بوسید و گفت:خیلی دوست دارم! بغض گلومو گرفته بود با التماس گفتم:مهران! لبشو چسبوند به گوشمو گفت:جونم؟بازم بگو !بازم اسممو صدا کن .
وقتی میگی مهران قند تو دلم اب میشه.
با صدای لرزون گفتم:بس کن!
_:از من میترسی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ….
دوباره گوشمو بوسید و گفت:نترس عزیزم اخه من چطور میتونم به عشقم اسیب بزنم؟
اذیتت نمیکنم قول میدم!
لباشو کشید سمت گونم. همزمان که سرمو عقب کشیدم سعی کردم دستامو از دستش بکشم بیرون.انچنان دستمو فشار داد که حس کردم استخونام خورد شد.اروم گفت:دختر خوبی باش! بعد رفت سمت گردنم. به گریه افتاده بودم رومو
کردم اون طرف فشار لبشو رو گردنم حس میکردم اگه تو همین وضعیت میموندم کارم تموم
بود چشمم خورد به در حمام همون لحظه فکری به ذهنم رسید.یه نگاه به مهران کردم بعد سعی کردم اروم باشم سرمو برگردوندم سمتشو چسبوندم به سرش با این کارم سرشو اورد بالا یه لبخند تحویلش دادم.خندید و گفت:ای جونم!
اروم دستامو شل کردم این باعث شد فشاردستشوکمکنه اروم توگوش شگفتم:بریم توحمام؟ تمام سعیموکردم که لحنم با عشوه همراه باشه !خوشبختانه کار ساز هم بود . مهران خندید و گفت:اره عشقم!میریم! دستامو ول کرد منم حلقشون کردم دور گردنش خودش پاهامو پیچید دور کمرش. بعد صورتمو گرفت تو دستاشو گفت:تو هم دوسم داری ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم .
لبخندی زدو اروم گفت:قول میدم همیشه پیشت بمونم! نگاهش کردم سرشو اورد جلو اگه عکس العمل اشتباهی انجام میدادم نقشم نمیگرفت. لباشو گذاشت رو لبام.یه دفعه تمام تنم گر گرفت! سریــــع صورتشو کشید عقب قلبم تند تند میزد.
خندید و گفت:بوسیدنو هم بلد نیستی ؟با تعجب نگاهش کردم.صورتمو کشید سمت خودش و د و دوباره لبامو بوسید.
گرمم شده بود مهران منو بیشتر به دیوار فشار داد .نفسام به شمارش افتاده بود یه حس خاصی داشتم حسی که تا به حال تجربش نکرده بودم . لبامو به تقلید از اون به حرکت در اوردم تو همون حالت لبخندی زد و به کارش ادامه داد .دیگه نمیفهمیدم چ کار میکنم اصلا یادم رفت که داشتم به چی فکر میکردم از بوسیدنش خوشم اومده بود دلم میخواست ادامش بده.
چشمامو بستم مهرانم منو از دیوار جدا کرد .
دستش رفت زیر لباسم یه دفعه با ترس چشمامو باز کردم !تازه به خودم اومدم من داشتم چ کار میکردم?!این دیوونگی بود چطور داشتم تسلیمش میشدم?!مهران داشت با خشونت لبامو میبوسید اروم رفت منوگذاشت تو وان ولی هنوز بغلم کرده بود دستمو رو دستش گذاشتم که بیشتر زیر لباسم بالا نره وقتی کاملا زیر دوش قرارگرفتیم دستمو بردم عقب و یه دفعه اب یخو باز کردم! اینقدر سرد بود که منم به لرزه افتادم .مهران منو ول کرد و با لرز فریاد کشید سریــــع از جام بلند شدم که یه دفعه گفت:عشقم اب سرده!گرمش کن تو بخار بیشتر میده! بعد پاموگرفت.فکر میکردم با اب یخ مستی از سرش بپره! خواست از جاش بلند شه دیگه راهی نداشتم دوشو از جاش برداشتم وگفتم:ببخشید !
بعد یه زضبه زدم به سرش! افتاد جلوی پام .یه نفر یه بار بهم یاد داده بود که کجای سر باید
زد که بدون این که خطری باشه فقط طرفو بیهوش کنه! ابو بستم دندونام از سرما به هم
میخورد!نمیتونستم مهرانو اونجا ول کنم صد در صد تا صبح یخ میزد! از وان بیرون اوردمش
و کشون کشون بردمش تو حال کنار بخاری ! بخاری رو زیاد کردم بدنش یخ کرده بود بلوزش که خیس شده بود رو در اوردم.رفتم پتو و رو تختی رو برداشتم و پیچیدم دورش!موهاشو با حوله خشک کردم بعد ولش کردم! رفتم تو اتاق تازه یاد خودم افتادم لباسامو عوض کردم دستکش و جوراب و کلاهمم برداشتم نشستم گوشه اتاق و یکی از پالتوهام که بلند بود رو انداختم روی خودم! می ترسیدم بخوابم و مهران دوباره بلند شه! هنوز سردم بود.تکیه دادم به گوشه تخت و پاهاموتو بغلم جمع کردم دستمو کشیدم رو لبم درد خفیفی زیر لب پایینم احساس کردم. لبامو جمع کردم. چرا بوسیدمش?
چرا جلوشو نگرفتم!?چرا اینقدر بهم ارامش
داد یعنی همه تو اولین بوسشون این حس پروازو تجربه میکردن!به بیرون اتاق نگاه کردم
اصلا چرا وقت مستیش اومده بود سراغ من؟نمیتونست زنگ بزنه یکی از اون دخترا بیان پیشش؟یعنی واقعا منو دوست داشت که کشیده شده بود سمتم؟!سرمو به دو طرف تکون دادم و زیر لب با حرص گفتم:احمق از یه ادم مست چه انتظاری داری?!نزدیکترین رختری که در دسترسش بوده تو بودی اوا!بیخود خیال بافی نکن. اینقدر غرق افکارم شدم که خوابم برد…
.
مهران:
چشمامو باز کردم سرم تیر میکشید.
از جام بلند شدم تازه فهمیدم تو خونه خودم
نیستم! پتو رو کنار زدم بلوزم چی شده بود? از جام بلند شدم شلوارم هنوز تنم بود بلوزم هم
بالای بخاری رو میله اویزون شده بود. یه دفعه یاد شب قبل افتادم همه چیز یادم بود ولی
در اوردن لباسمو نه.یه نگاه به اطراف کردم اوا نبود!اگه نفهمیده بودمو بلایی سرش اورده بودم چی? بلند شدم بلوزمو تنم کردم. اوا رو صدا زدم ولی جوابمو نداد رفتم سمت اتاق که دیدم افتاده کنار تخت! رفتم سراغش داشت تو تب میسوخت موهای سرش از عرق خیس
شده بود ! کشیدمش سمت خودمو گفتم:اوا? جوابمو نداد. چند بار اروم زدم تو گوشش ولی بازم فایده ای نداشت .
از جاش بلندش کردم و بردمش طبقه پایین خوابوندمش روی تخت گاهی یه ناله میکرد ول
حالشی بد بود تبش هم بود یعنی خطر تشنجش زیاد بود دستکش و جورابشو در اوردم کیسه اب سرد رو هم گذاشتم زیر پاش و رو پیشونیشم حوله سرد گذاشتم. می ترسیدم برم براش دارو بگیرم و موقعی که تنهاش حالش بد بشه!
نشستم کنارش روی تخت یعنی به خاطر من به این روز افتاده بود?
با حرص گفتم:تو که جنبه مستی نداری غلط کردی مشروب میخوری!
صورتشو خشک کردم. لب پایینش کبود شده بود . نگاهی به چشمای بستش کردم و گفتم:به خاطر دیشب متاسفم! اروم لبامو گذاشتم رو لباش. هیچ حرکتی نکرد.داشت تو تب میسوخت و اینا همش به خاطر من بود !
مجبور شدم برای پایین اوردن دمای بدنش
روی شکمش کیسه یخ بذارم! کنارش دراز کشیدم هر چند ثانیه یه بار حوله روی سرشو
عوض میکردم. گاهی وقتا کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد ولی هم چنان بیهوش
بود! نیم ساعت گذشته بود .دستمو گذاشتم زیر سرم و برگشتم سمتش تبش پایین اومده بود
موهاشو دادم عقب گونه هاش از تب سرخ شده بود. چطور من این دختر‌و دوست داشتم .
اونقد سریــــع اتفاق افتاده بود که اصلا نفهمیدم چطور اتفاق افتاد. اما اون تو یه دنیای دیگه سیر میکرد مطمئن بودم اگه بهش میگفتم بهش علاقه دارم یه جور دیگه برداشت میکرد. کم کم چشماشو باز کرد نشستم بالای سرش . با صدای گرفته ای گفت:من کجام دستشو گرفتم و گفتم:تو خونه من!حالت خوبه? اب دهنشو قورت دادو گفت:تشنمه! از جام بلند شدم و رفتم که براش اب بیارم وقت برگشتم دیدم نیم خیز شده و داره گریه میکنه! لیوانو گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت و کنارش نشستم و گفتم:چیه?
با گریه گفت:سرم گیج میره!
خوابوندمش تو جاشو گفتم:این که گریه نداره دختر خوب بخواب خوب میشی! همون طور که اشک می ريیخت گفت:خوبم میخوام برم بالا! خواست بلند شه که جلوشو گرفتم و گفتم:حالت اصلا هم خوب نیست! لیوان ابو دادم بهشوگفتم:خوب که شدی می برمت بالا! ابشو خورد و گفت:تو باید بری سر کار ! لبخندی زدم و گفتم:امروز تعطیله! حالا بخواب . با تردید نگاهم کرد گفتم:تا بر میگردم از جات تکون نمیخوری! بعد از اتاق رفتم بیرون .
براش سوپ درست کردم و برگشتم .خوابیده بود سینی رو گذاشتم گوشه تخت و صداش کردم! چشماشو باز کرد کمکش کردم بشینه . قاشقو پر کردم و گرفتم سمتش ! دستشو اورد جلو و گفت:خودم میتونم. قاشقو محکم دستم گرفتم و گفتم :نه نمیتونی! با اکراه سرشو اورد جلو سوپو خورد.گفتم:خوشمزس؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:ممنون.
من:تو به خاطر من اینجوری شدی!
سرشو انداخت پایین. یه قاشق دیگه سوپ گرفتم ر
جلوش. بعد از این که خورد گفتم:دیشب چ کار کردم? نگاهشو ازم گرفت. گفتم:اگه اتفاقی افتاده من پاش می ایستم. برگشت سمتم و با نگران گفت:نه نه چیزی نشد! اب دهنشو
قورت داد و با خجالت گفت:چیزی یادت نمیاد? میدونستم اگه راستشو بگم معذب میشه
گفتم:اصلا یادم نمیاد بالا اومده باشم فقط صبح که بیدار شدم دیدم تو خونه توام بعدم که تورو اینجوری پیدا کردم.دیشب چ شد? سرشو تکون داد وگفت:هیچ! برای این که بحثو عوض کنه گفت:میشه بهم سوپ بدی?خیلی خوشمزس !
لبخندی زدم و بقیه سوپو بهش دادم .
سینی روگذاشتم کنار وگفتم:خب استراحت کن تا من برم داروهاتو بگیرم! همین که از جام
بلند شدم گفت:مهران؟
برگشتم سمتش.
_:چرا مست کردی؟
لپموگزیدم وگفتم:یه کم عصبی بودم!
در حالی که با انگشتاش بازی میکرد گفت :دیگه این کارو نکن.
برگشتم سمتش میدونستم که چرا داره این حرفو میزنه ولی اون خبر نداشت که من میدونم نشستم گوشه تخت و گفتم: اذیت شدی?
سرشو انداخت پایین. چونشو گرفتم و صورتشو کشیدم بالا به لباش نگاه کردم وگفتم:این کار منه?
با تعجب نگاهم کرد .گفتم:کبودی لبت!
دستشو گذاشت رو لبش و با دستپاچگی گفت:چی ?
من:متوجه نشدی?
من من کرد و گفت:چرا…چرا دیشب باهات درگیر شدم و خوردم زمین !
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:با هم دعوا کردیم?! لباشو جمع کرد و گفت :اوهوم! دستمو گذاشتم رو شونش وگفتم:دیگه هیچوقت این اتفاق نمی افته ! سرشو تکون داد و گفت:ممنون! لبخندی زدم وگفتم:هر اتفاقی که افتاده معذرت میخوام. لبخند زد.
خوابوندمش سر جاشو گفتم:هنوز تب داری بگیر بخواب تا من برگردم خب?
سرشو تکون داد و پتو رو کشید روی خودش.
من هم رفتم بیرون! قرصا و داروهاشو خریدم و برگشتم. یه راست رفتم تو اتاق داشت اطرافشو نگاه میکرد با دیدن من لبخند زد!نشستم کنارش و پلاستیک قرصا روگذاشتم کنارش وگفتم بهتری? سرشو تکون داد همون موقع بی هوا عطسه کرد. خندیدم وگفتم:به به تازه شروع شد. اهی کشید وگفت:من بدمریض میشم خدا به دادم برسه. من:مریضیت تقصیر من بوده پس پرستارتم خودمم. لبخند تلخی زد و گفت:عادت ندارم. وقتی مریض میشم تو تخت استراحت کنم.
من:خب عادتت میدم. با نگرانی زل زد بهمو گفت:نمیخوام عادت کنم. در حالی که با حالت عصبی با دستاش بازی میکرد گفت:وقتی از اینجا برم بازم تنها میشم نباید خودمو بدعادت کنم چون بعدا بهم سخت میگذره!
بره?یعنی اون به رفتن از پیش من فکر میکرد؟
یه دفعه از دهنم پرید :تو قرار نیست از اینجا بری!
با تعجب نگاه کرد. لبمو گزیدم و گفتم:یعنی اون قرض خیلی زیاده حالا
حالاها اینجایی. لبخند محوی زد و گفت:ولی بالاخره که میرم. تو دلم گفتم عمرا اگه بذارم…
ول در ظاهر اخم کردم و گفتم:یعنی اینجا خیلی بهت بد میگذره که اینقد به رفتن فکر میکنی?
:_نه نه منظورم این نبود اتفاقا اینجا تنها جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب بالاخره که باید برم! لبخند زدم . وقتی اینجوری اعتراف میکرد دلم میخواست لپاشو بگیرم تا جایی که میشه بکشمشون .
گفتم:بیا یه کاری کنیم! نگاهم کرد .
گفتم:فعلا به رفتن از اینجا فکر نکنیم و فکر خوب شدن تو باشیم! هوم؟
سرشو تکون داد و
گفت :باشه! بعد دوباره عطسه کرد.بعد گفت:با گلسا چ کار میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم!
حالا که فهمیدم همشون با همن باید یه فکر اساسی واسشون بکنم!
خیلی پیچیده شده فکر نمیکردم گلسا و دختر خالم با هم برام نقشه کشیدن!
خندید وگفت:اینا باهم دست به یکی کرده باشن اونوقت چطوری میخوان تورو بین خودشون تقسیم کنن؟!
ابروهامو دادم بالا وگفتم:دستشون به من نمیرسه! خندید وگفت:اوهو!
من:ولی فکرکنم باهم برخورد نداشتن!
دستاشو زد به همون گفت:میگم یه ترتیبی بده اونا با هم درگیر شن اینجوری اصلا لازم نیست تو تلاش بکنی!اونا خودشون دخل همدیگه رو میارن! ابروهامو دادم بالا وگفتم:بد فکری هم نیستا!
سرشو تکون داد وگفت:فکرای من حرف نداره!
فقط باید امیرو بکشی کنار چون اون با دوتاشون روابط خوبی داره.
دستمو کشیدم تو موهام اصلا نمیدونستم با امیر باید چ کارکنم؟!
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم. با خنده
گفت:داری به کشتنش فکر میکنی؟
نگاهش کردم وگفتم:کشتن کی؟
_:امیر!
با خنده سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:همون دیشب اگه سر نرسیده بودی الان زنده نبود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه چیزی میگم عصبی نشو! با تعجب نگاهش کردم گفت:این
اتفاقایی که برات افتاده یه جورایی تقصیر خودتم بوده!
من:منظورت چیه؟
_:امیر تو حرفاش چند باز اشاره کرد که دخالت تو زندگی تو براش اسون بوده!
من:خب که چی؟
تک سرفه ای کرد وگفت:یعنی این خودت بودی که راحت افسار زندگیتو دادی دست اون!
نمیخوام زیاد وارد این مسائل بشم ولی تو یه چیزیو گذاشتی اساس زندگیتو داری باهاش خراب
میکنی اونم هیچ نیست به جز یه لذت اونم از نوع مصنوعیش!
شانس اوردی که همه این اتفاقا فقط به خاطر این بوده که دوتا دختر میخواستن به دستت بیارن! میدون با این کارا چطور راحت میشه با ابروی یه خاندان بازی کرد؟
میدونی حتی ممکن بود نقشه قتلتو بکشن
و یکی از همون دخترایی که واست میفرستاد میکشتت؟
این یه نقشه ساده واسه پول گرفي از تو بود برو خدا رو شکر کن مغز امیر اونقدرا کار نمیکنه و اگر نه میتونست ازت فیلم بگیره و
راحت صد برابر پول که ازت بگیره و اخاذی کنه!
با تعجب نگاهش کردم این همه مدت هیچوقت این چیزا به فکرمم خطور نکرده بود.
با این حال خودمو نباختم وگفتم:من حواسم بود !
ابروهاشو داد بالا و گفت:چطوری حواست بود؟ ‌
بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد…
وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیس درباره زندکیم نصیحتم کنی لباشو جمع کرد و با ناراحتي گفت:من نمیخواستم…
از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!
حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم! بعد از اتاق اومدم بیرون.
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم.
دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام. نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش وکنایه. سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود .
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.
از تو کابینت ماکارو زن برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکرکردم حرفش درست بود نمیتونستم انکارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.
حالا فهمیده بودم تمام جوانب هرکاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .
نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم
مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه…اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم. از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!
سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟
برگشتم سمت در اتاق و با صدای اروم گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشتنی نباشی !
حالا که پیدات کردم عمرا از دستت بدم
آوا:
چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.
به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا! دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دختر بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟
یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی
کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟ پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عين یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!سرمو از زیر پتو بريون اوردمو باصدايی که ب گوشم رسید
گفتم:بیچاره زنت!
همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چ بود؟
انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایين بهم سوپ بده و برام دارو بخره!
با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخيا
میبینه یا نه؟!
یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد. خوابم نمی اومد از
زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!
یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو میاورد؟
یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند
بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم
تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم! با استینم اشکامو پاک کردم
وازروی تخت بلند شدم! سرم علی رقم دردیکه داشت گیج هم مريفت یکم تکیه دادم به
دیوار تا حالم خوب شه. با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!
از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه. با فکرایی که دربارش به
سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.میدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد
صد در صد چشم دیدنمو نداشت! خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس
انتظارم لبخندی زد وگفت:اینه استراحت؟
بدون این که نگاهش کنم نشستم روکاناپه و
گفتم: هوای اتاقت گرفتس! در حال که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای
هوای اون اتاق گرفتس؟ چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر
شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟ گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!
_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟
ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه !
:_ببخشید اونجوری جوابتو دادم!
برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟
شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود
پاک کردم وگفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم !
بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت
جنبه معذرت خواهی نداری!
بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!
سرشو تکون داد…
گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟ روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و
چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه! پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از
پس خودم بر بیام! از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:چیزی شده؟ گفتم:نه مگه قرار بود چیزی
بشه؟
_:نمیدونم !تو اتاق اتفافی افتاد؟
با تعجب نگاهش کردم گفت:پس چرا اعصابت
ریخت به هم! چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده! نشست کنارم و
گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا
میمونی!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم وگفتم:من بالا راحت ترم!
با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟ هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری! گوشه لبموگاز
گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم! مردد
نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن
نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.
زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
اهی کشید وگفت:چی کارکنم بهم اعتماد کنی؟!
یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!
یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!
لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟
اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!
منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟قبول کرد؟با استرس خنده ای کردم وگفتم:اره!
لبخند محوی زد وگفت:باشه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟
چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باش راحت میتونم باهاش کنار بیام.
با خجالت لبخندی زدم وگفتم:ولی تو… انگشت اشارشوگذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم! این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت .
سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!
زل زد تو چشمامو با مهربو زن گفت:دیگه؟!
چه مهربون شده بود؟!
دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه
بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام
بده! دستموگرفت وگفت:پاشو؟
همراهش بلند شدم وگفتم:کجا؟بدون هیچ حرفی منوکشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو بازکردشیشه مشروباشو اونجا چیده بود! همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!
یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا!
با همینا دیگه میخوای نخوری؟!
نیشخندی زد وگفت:بیا یه کار باحال بکنیم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه! با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!
لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟ !دستمو کشیدم ب لبم.
لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا! هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره! پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنکی و درشو باز کرد!تکیه
دادم به در که ببینم میخواد چ کارکنه! شیشه ها روگذاشت زمین و شروع کرد به بازکردن
دراشون! با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟ ی
کی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!
من:یعنی چ؟
اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!
یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!
نفسمو دادم ب ريون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!
بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها !
اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم! در حال که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی! دهنشوکج کرد وگفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی! لپموکشید وگفت:بریم ناهار؟ !
شونه هاموانداختم بالا! دستمو گرفت و گفت:بریم! نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارون که
درست کرده بود انداختم وگفتم:نه بابا! افرین!
یه بشقاب برام کشید وگفت:ببین خوبه!
چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه. لبخندی زد و مشغول خوردن
غذاش شد.
مهران:
بعد از ناهار هر چقدر بهش اسرار کردم نموند و رفت بالا!
در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل! حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم! سرمو
تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر
به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن. گوشیمو از روی میز
برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!
چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟ من:سلام گلنوش!
_:سلام؟!
از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!
_:شرمنده ولی کدوم مهران؟ ‌
من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟
یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت! قبل از اینکه چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.
هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟ _:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم! من:خیلی خوبه خوشحالم برات!
خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!
به هر حال شرمنده!
من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم! _:چی؟
من:دوستی نداری که با امیر کارکنه؟میخوام قابل اعتماد باشه!
_:چطور؟چیزی شده؟
گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!
فقط میخوام اگه کسی رو میشناسی بهم معرفیش
کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!
_:میخوای حالشو بگیری؟
من:یه جورایی!
_:پایتم شدید!
من:چطور؟ ‌
_:اون نامرد زندگ منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زورکلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسیدم به پلیس خبرشو
بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!
من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟
_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی کس وکار بود مجبور بود امیر‌و تحمل کنه و حرفاشوگوش بده!
فکرکنم بشه بهش اعتماد کرد. من:خوبه!
شمارشو میتونی بهم بدی؟
_:میشه بگی میخوای چ کار کنی؟
من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!
_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم. من:خیلی هم خوب من منتظرم! _:باشه.پس فعلا خدافظ! من:خدافظ خانوم مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!‌
_:مرسی!دعا کن هم ري جوری بمونه! بای!
گوش رو قطع کردم گوش رو گذاشتم کنار دستم .
با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی !
چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوش قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام. بفرمایید؟!
من:شیده خانوم؟
_:خودمم!شما؟
من:من مهرانم!فکرکنم
گلنوش باهاتون دربارم حرف زده…
:_اها بله!
فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزني!
من:من توکارم یه ذره عجله دارم!
_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!
من:بله میدونم!
الان میتوني حرف بزني؟
_:بله الان تنهام بفرمایید!
من : چند وقته و اسه امير کار ميكني؟
_ :خدودا دو سال !
من : اگه بخام ي كاري برعليهش انجام بدی میتوني؟
_:چه کاری؟
من:ببين اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابي انجام
بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ول ممکنه یه کم برات درد سر باشه همين الان سریــــع فکراتو
بکن بهم خبر بده!
_:اخه من نمیدونم چ کار قراره بکنم!
من:تو تصمیمتو بگير میفهمی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟ من:نترس نه قراره بميري نه گير بیوفتي! _:باشه قبول!
من:مطمئني؟
_:اره این پول درامد
من:اگه بفهمم داری بهم رو دست ميزنب… _:نيس امير اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتکی کنم…
یا بخوام پیشش خود شيريني کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!
من:نه نه نشد! تا وقتي واسه من کار میکني منافع منو در نظر میگيري و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینب که هست میشه .
گرفتي ؟
_:اوومم باشه.بگو چ میخوای؟!
من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کن!یه چند وقت باهاش باش و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امير نباید هیچ از این موضوع بفهمه.
_:واسه چ میخوای من:تو کاریت نباشه میتوني واسم پیدا کني؟
_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن! من:خوبه!تا كي ميتوني این کارو واسم انجام بدی؟ _:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگيري اگه تمام کارا ين که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگيري !
:_باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم! من:فقط یادت باشه!اگه امير چيزي بفهمه…
حرفمو قطع کرد وگفت:خیالت تخت.قبول کردم یعني نگران نباش دیگه!
فعلا خدافظ گوش رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر مي اومد این بود که صبرکنم .
طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه
جلوی چشمم افتابي بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم. با آوا تو ماشين بودیم که اون یکی
گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم می بردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام!
_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.
من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟
اسمشم بهراده!
_:فعلا چيزي ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که
من:از کجا میدو زن متاهله؟
_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار
سال هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولي ختره میگفت وقتايي که
ميرفته پیشش خانومش مدام زنگ ميزده و چکش میکرده! نیشخند زدم پس خیلی به کار من
مي اومد گفتم:خوبه هر چقد میتوني ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولي
میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستي واسم پیدا کني!
_:شماره زنشو میخوای چ کار؟
من:توکاریت نباشه فقط چيزي میگم انجام بده! ادرس جاينکه ميره روهم حفظ کن و
بهم بگو!
_:باشه.
من:بعد از این یه جايي قرار بذار ببینمت!
_:باشه حتما! من:خب دیگه
چيزي نیست؟
_:نه!
من:پس خداحافظ!
گوشي رو قطع کردم. آوا زیر چشمی نگاهی به من
کرد و گفت:دوتا گوش داری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟
لبخند کجي زدم و گفتم:واسه امير برنامه دارم! _:چه برنامه ای !
چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب! کج نشست رو صندل و گفت:کار خطر ناک نکني!
با خنده گفتم:نه حواسم هست! با نگراني گفت:دردسر نشه واست! نیشخندی زدم و گفتم:نگراني؟ ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره! لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش! نگاهم کرد و گفت:خب؟
من:خب چ؟
_:خب چ نداره! بگو میخوای چ کار کني؟
با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولي! براش توضیح دادم که میخوام چ کار کنم.
_:اگه دختره هم گير بیفته چي؟
من:اون دیگه از بي عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!
_:خب اونوقت به امير میگه! با خنده گفتم:وقتي کار از کار گذشت به هركي میخواد بگه. بگه!
_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت! دماغشوکشیدم وگفتم:من فکر همه اینجاها روکردم! شونه هاشو انداخت بالا وگفت:لابد دیگه !
سرشو تکیه داد به صندلي و با حالت خاصي
گفت:مهران؟!
من:بله؟ _:هیچ ولش کن!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن! لباشو جمع کرد و گفت:هیچ خب! سرمو تکون دادم و گفتم:باشه! رسیدیم خونه آوا هیچ از حرفي که میخواست بزنه نگفت.
با هم خداحافطی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نميزد احتمال
میدادم به خاطر اتفاقي بود که اونشب بینمون افتاد! هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد. درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم! من:بله؟ _:سلام پسرم! لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتري
:_خوبم مهران جان! تو که هیچ خبري از ما نمیگيري پسر .
من:گرفتارم مامان! اهی کشید و گفت:یعني یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببیني؟
به خدا این فيروزه خانوم که پسرش
رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر ميزنه!
من:اخه مامان من فيروزه خانوم به پسرش
گير نمیده بگه زن بگير!
_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!
من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستي!
_:یه جورايي اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!
من:تا چي باشه مامان!
_:از دست تو!اول باید قبول کني بعدا میگم! من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتي بیا برو تو چاه!
_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!
نفسمو فوت کردم وگفتم:خب باشه! حالا بگو! _:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه
سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.
با خنده گفتم :چي؟بابا اینا سني ازشون گذشته این کارا
چیه؟ مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن…
من:خب حالا منم حتما باید باشم؟
:پسر تو چرا از همه فراری؟
من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدوني واسه چي نميام!:من موندم چه پدر کشتگي با اون داري؟
من:مامان باز شروع نکن!
_:من به تو چ بگم اخه؟باشه تو بیا چ کار به کار اون داری؟ پوفي کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!
_:به خدا اگه نیای زشته . میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگيرم!
گفتم:باشه میام! مامان با خوشحال گفت:واقعا؟ من:میخوای منصرفم کني؟ بیا خونه مادر جون! پس فردا ساعت هفت
من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!
_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستي بیا!
من:باشه میام!دیگه کاری نداری.
_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهايي! با خنده گفتم:چشم !
:_یه چيزي هم بخور جون بگيري!
من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگي میکنم!
_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی! با خنده گفتم:دیگه؟
_:دیگه هیچ !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما! من:منتظر باش میام!
_:باشه!
من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!
گوش رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم .
از فکرکردن به نادیا و امير خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چيز به درد بخوری
توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همين نمیتونستم برای خودم غذا
درست کنم! زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن! بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بي حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد. بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ول آوا به هیچ صراطي مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هرکاری دلم میخواست میکردم. دستموگذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسرکوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن. از جام بلند شدم و به گوشه خالي تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختري پیدا نمیشد. سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا مي ارزه! گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم
فکرکنم جادوم کرده باش! تو عکس داشت بهم لبخند ميزد. گفتم:اصلا مگه من میتونم به
دختر دیگه ای فکر کنم؟ به چشماش خيره شدم و گفتم:اون که باید اینجا پیش من باشه تويي!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشي! اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقي یا هوس؟
آوا:
نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در
ميزنن! از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حال که دستاشو کرده بود تو جیبش
بهم لبخند ميزد! همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام !
به حال اشاره کرد وگفت:بیام تو؟ از جلوی در رفتم عقب! وارد خونه شد وگفت:نماز ميخوندي ؟درو بستم و گفتم : ا ر ه ! چند دقيقه اگر صبر كني تموم ميشه ميام ! سرشو تكون داد
داد وگفت:باشه!
رفتم تو اتاق . یعني واسه چ اومده بود بالا؟!
نمازم تموم شد. سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند ميزنه . گفت:قبول باشه! سرمو کج کردم
وگفتم:ممنون!
_:این چادر نمازو ازکجا اوردی؟
چادرمو جمع کردم وگفتم:خریدم!
سرشو تکون داد وگفت:بهت میاد!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:ممنون! لباشو جمع کرد و
گفت:یه چيزي بگم قبول میکني؟
نشستم رو تخت و گفتم:چي؟ _:هر وقت میخوای نماز بخوني منو صدا کن! از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کني؟
دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولي از این به بعد صدام کن! چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟
_:چي؟
در حال که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من! اغرار کردن واسش سخت بود
بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و
گفت:حالا صدا میکني؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ! اخم کرد و گفت:وا! شونه هامو انداختم بالا و گفتم : ولا ! مگه فيلم سينماييه؟
بينيشو جمع كرد و گفت:بخیل!
با شیطنت گفتم:به یه شرط! یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چه شرطی؟! با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودت هم بخوني؟
با تعجب نگاهم کرد. من:باور کن وقتي خودت بخوني حسش چند برابره! خودشو از دیوار جدا کرد و در حال که ميرفت سمت حال گفت:برو بابا !
از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟
باور کن خیلی خوبه انگار رفتي متيديشن!
با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!
رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلوم زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو
گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!
لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر نكن!
لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتي خوشت میاد!
_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ول با تمام توانم سعی کردم لحن لوس به خودم بگيرم وگفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد! چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرايي که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدوني من نمیخوام عشوه بیام و اسش که خودمو تو دلش جا كنم !همونطور ك با تعجب بهم خيره شده بود گفت: که خوشت میاد؟
لب پایینموگزیدم وگفتم:اوهوم!
با شیطنت زل زد تو چشماموگفت:دیگه از چي خوشت میاد؟
انگشتموگذاشتم رو لبم وگفتم:اووممم!
از این که بیای با هم نماز بخونیم.
با لحن تهدید اميزي گفت:میاما!
یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسوني!
راهشو کج کرد و رفت سمت دستشويي!
من:چ شد؟
_:ميرم وضو بگيرم! نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم.
خیلی طول نکشید که از دستشويي اومد بيرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟! گفتم:بلدی؟ رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن!
این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.
با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره! این کاملا یه روی دیگه مهران بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان با طمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم! همچنان محو تماشای مهران شده بودم که نفهمیدم كي کارش تموم شد و ایستاد رو به روم. اروم دستشو جلوی چشمای خيره من تکون داد وگفت:خوابیدی؟ روکردم بهش وگفتم:هان؟
خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟
لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد !
خندید وگفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمين دیگه هیچکس گناه
نمیکرد. ابروهامو دادم بالا چيزي نداشتم که بگم فقط لبخند زدم.
_:میيسم تا نماز عشا
تموم بشه منو بخوری!
اخم کردم و گفتم:نه خيرك تو گوشتت تلخه!
بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق! بعد دوباره رفت سمت سجاده! رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم! یه نگاه به ميز انداختم گوشیشو
گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگيرم! گوش رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم. چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعني به خاطر من؟
یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش وگفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته! طبق اون چيزي که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم !
نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش
بگيرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خيز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم
بازوش دور گردنم پیچیده! گوشي رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولي حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم دارم خفه میشم! با دستش موهامو ریخت به هموگفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟ سرمو کج کردم وگفتم:ولم کن! _:اگه نکنم؟ مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرف که من زدم گفت:تو
كي عکس گرفتن باگوشي منویادگرفت؟!
همون طورکه با مچ دستش کلنجار مريفتم
گفتم:خب دیدم یاد گرفتم!
باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک!
_:خفم کردی!
موهامو که بين انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی! من:آی آی آی موهامو کندی!
_:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه! حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت
اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش! عين برق گرفته ها سه مي پرید اون
طرف! من که سرم ازاد شده بود در حال که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پيروز مندانه ای نثارش کردم .
دوباره خيز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم وگفتم:بیای جلو با اینا طرفي!
بدون توجه به
حرفم اومد سمتم منم بي هوا شروع کردم به قلقلک دادنش . تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلكي باشه! دیگه داشت به غلط کردن مي افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چ داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست.
خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت
همين که خواستم از دستش در برم پام از عقب ليز خورد تنها چ يزي که اون لحظه دستم
بهش بند میشد یقه مهران بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو
کشید تو بغلش! چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم. دستماموگذاشتم رو سینش وگفتم:ممنون! خواستم برم عقب ولم نکرد! با تعجب نگاهش کردم وگفتم:مهران! ممنون! چشماشو بسته بود .
با دستام هلش دادم عقب ولي دستش از دورکمرم باز نمیشد.
گفتم:من حالم خوبه میتوني دیگه دستاتو باز کني! حلقه دستشو محکم ترکرد و در حال که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو! اب دهنمو قورت دادم میترسيدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم . سرموگرفت و فشار داد رو
سینش قلبش تند تند ميزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز
کرد وگفت:اگه چيزيت میشد چي؟!
دستش باز شده بود ول من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه به چشمام خيره شد بعد با کلافکی دستش به صورتش کشید و در حال که عقب عقب ميرفت وگفت:من دیگه ميرم!
از در رفت بيرون من همچنان سرجام خشکم زده بود اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولي بهتر نشد هیچ بدترم شد. خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدن به پتو خالي کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکني واست مهمم! چرا لعنتي؟چي از جونم میخوای؟؟؟؟
.
مهران:
از اتاقم اومدم بيرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:نیم ساعت پیش !
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگين شده بود میدونستم
به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتوني خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولي همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم! پس حدسم درست بود .
نفس عمیقي کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .
به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد. گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشوگرفت بالا وگفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم. زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد. وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بيرون دم ایوان ایستاد وگفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم سروصدا از سالن مي اومد.
مادر جون از اشپزخونه بيرون اومد بادیدن من با خوشحالي اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشوگرفتم و پشت دستشو بوسیدم وگفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشين مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید وگفت:دوماد نشسته بين مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبريك !
مامان لبشوگزید وگفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طورکه میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
روکرد به مامان وگفت:توکه باباتو میشناشي دختر! اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولي خبري از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دايي حرف ميزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به
بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بين جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببين كي اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون! ب
ا لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسي
اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو! از بزرگيا کسب اجازه کردم و
رفتم سمت پله ها! تو راه پله صدای گیتار مي اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم. …
اگه مي خوای فراموشم کنط تو بذار دوباره من ببینمت واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگيرمت اگه هنوزم ميشنوی تو این صدا رو بیا برگرد و ببين این قلب ما روکه دیگه غبار غم رو دل
نشسته بیا پاک کن این همه گرد و غبارو کوچه
تو بي عبوره این کوچه چه سوتوکوره
… همه برگشتن سمتم بهنود دست ازگیتار زدن
برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟
اهنگو خراب میکني؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدايي داره همچين که میخونه پنجره ها میلزره رضا برگشت سمتش و گفت:چي کار دارین پسرعمم رو؟
به کنار دستش که خال بود اشاره کرد و
گفت:بیا پسر عمه بیا بشين کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببينن
يكي مردونه بخونه…
لبخندی زدم و رفتم سمتش رضا دوکلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتوني! همون موقع نادیا با نازگفت:انگارکبکت خروس میخونه مهران !
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید
بخونه؟همه چي ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد وگفت:انگار خوشي زده زیر دلت! ابروهامو دادم بالا در حالي که زیر چشمی به نادیا نگاه میکردم که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوش من یه اهنگ شاد بزن! انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن . نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد . بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن: میدونم٬میدونم میدونم خاطرمو خیلی میخوای میدوني خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام ٬ ٬چشم حسودا کور بشه هرچ بلاست به دور بشه بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه نقل و نبات و شيريني مگه میشه تو دل نشی؟ ٬ از اون دو تا چشم سیات الهی که خير ببیني الهی که خير ببیني… عجب اهنگ به جايي!
دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.
پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .
بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببين چه بساطی راه انداختين!
در حال که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون وگفت:امشب شبه…عروسیه…همگی
بگيد مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف ميرفت.
فرنود بي اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالي که دست ميزد
گفت:دوماد باید برقصه! همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن! تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام .
همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم . یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چیني به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چين نیستم! پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقير اميزي نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدوني خوشم میاد از رو نميري!
خودشو لوس کرد
من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هرکاری بکنه!
بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کني دختر!
بعد از جام بلند شدم و الكي رفتم سمت دستشويي! تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو ميز جا
گذاشتمش! برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش! سریــــع رفتم جلو و گوش رو
از دستش کشیدم. با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو
گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل وگفت:همچين تحفه ای هم نیست!
گوشي رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه
پای لپاش کاشته نه بینیشو عين دلقکا کرده نه لباشو عين بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببيني!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزايي که رو بدنت انجام دادی روکاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد وگفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل وگفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریزکرد وگفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم وگفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم !
.
آوا :
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره!
دستامو تا اونجا ين که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمايي که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم وگفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه…
گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه! زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببين
مگه نه؟!پنجره رو باز کردم!
دیگه ازم نمی ترسيدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن! با
ذوق گفتم:میدوني امروز چه روزیه؟
رومو کردم به اسمونو گفتم:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی
اومد! پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشويي!
تو اینه به خودم نگاه کردم! دستي توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن. دیگه
نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای هين مجبور بودم تل بزنم! تولد چه حس و
حالي داره؟
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟
به چشمای خودم خيره شدم و
گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنين جای خوبي شروع کني؟
!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگي خوب! از دستشويي اومدم بيرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدني بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبي واسه فکر کردن به بدبختیا نیست! صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بيرون. رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم! یه نگاه به کیک یزدیايي که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولين بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنکی خریدم!
و برگشتم خونه! کیکو شمعا رو گذاشتم تو اش زيخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب! دلم میخواست اون روز عالي به نظر برسم.
یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بيرون!
وارد مطب شدم هنوز خبري از مهران و گلسا نبود. تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولين بار به محض ورودش از جام بلند شدم و با خونسردي گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشي!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سرجام! همون طورکه مريفت سمت اتاقش گفت:مثه اینکه خیلی خوشحالي؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولي نیمخواستم اون روزو خراب کنم .
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام! لبخند کجي زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالي که روی پنجه و پاشنه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشي!
باخنده گفت:سلامت باشي!
اومد جلو وگفت:خبريه؟
ابروهامو دادم بالا وگفتم:نه چه خبري؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!
با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:اخه چند روزه…
پریدم وسط حرفش و در حالي که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایين! نشست لب ميز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست.
به هر حال درستشم همینه!
خندید وگفت:بابا من که چيزي نگفتم ناز میکني! سرموگرفتم بالا وگفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه! با تعجب نگاهش کردم.
این از کجا یادش بود؟ یه دفعه تو دلم خالي شد
هیچوقت کسی تولدمو بهم تبريك نگفته بود!
لبخند مهربوني زد وگفت:فکرکردی من تولد
رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم وگفتم:ممنون!
لپموکشید وگفت:این یعني اشتي
دیگه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولي نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من ميرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگير این بود که چطور یادش مونده!
این که یه نفر تولدتو تبريك بگه واقعا حس خوبي داشت.
برای اول ري بار حس میکردم واقعا وجود دارم. ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بيرون میدونستم از ترس مهرانه که زود ميره نمیخواست
باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همين کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بيرون! لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم !
ماشين تو حیاط متوقف شد.از ماشين پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب بخير!
خواستم برم بالا که گفت:آوا! برگشتم سمتش!
در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم! بعد اومد سمتم!
من:چيزي شده؟
دستموگرفت وکشید سمت در خونش وگفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو بازکنه کلیدو چرخوند و دروکامل بازکرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود! ناباورانه به اطرافم نگاه کردم
مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بيرون
اورد وگفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتي نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگيريش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاشت توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد
بالا ولي با دیدن چشمای خيره من نگران گفت:آوا! اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از
اشک شده بود. شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکني؟چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد وگفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستموگرفت وگفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولي منم سرجام ثابت مونده بودم! همين که برگشت .
کادويي که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم .
جعبه افتاد رو زمين منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا! اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارا ين که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!
قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم
و قفلش کردم! رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زميز به هق هق افتاده بودم حتي نمیدونستم
چرا دارم گریه میکنم! دقیقه ای داشت در ميزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و
همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعايي که خریده بودم! اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو
برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون
طور که اشکام بي صدا پایين مي ريیخت شمعا رو فرو میکردم توش! کبريتو روشن کردم در حالي
که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بين هق هقام با ریتم خوندم:تو…لد!تو… لد!تو…لدت … ت…با…رک!م…بارک… م.
با…رک… تو…ل…دت…مبارک!..بیا… شمعا …رو فوت کن!..تا صد سال زنده …باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!
دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن…
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه!
با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم…
دور حوض لي لي میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه! دستامو بردم بالا و در حال که میدويدم با شادی برای خودم
دست ميزدم. زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شير میوه ها رو میشد با غیض
گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو! همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو
با هم حیاطو دور مي زديم و میگفتیم :تولده تولد!!! شيرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دايي! بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتي گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه!
وقتي مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقي داره تولدته یا نه! لبمو ورچیدم
از جام بلند شدم و در حال که پامو زمين میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد وگفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره! اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعني مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دايي متنفر بودم! یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید. نگاهمو گردودنم سمت زن دايي حواسش به کار خودش بود. یه دفعه خيز
برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض! صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دايي افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همين که خواستم سرمو بلند
کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دايي فریاد ميزد: دختره چش سفید…
ایشالا عذاتو بگيرن جای تولدت! اقاجون رو کرد به زن دايي و گفت:تهمینه خانوم ساکت!
میخوای همه بشنون؟ تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت! ازش ترسیدم .
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازوموگرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم! به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دايي داشت گریه میکرد. اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه… من از اونجا می ريسم!
منو پرت کرد وسط انباری وگفت:همینجا میموني تا ادم شي فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم … اقا جون…شهاب!
شهاب بیا منو بنداز تو حوض!
من میترسم!اقا جون! هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمين بلند کردم و از روی
صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت. هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم! زن دايي داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری وگفت:کوفت!زهر مار! لال ش الهی! دستموگذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار مي اوردم تا صدام دیگه بيرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
تولد!این اولين تولدی بود که به یاد م اوردم تولد
چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایين بریزه! بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای
خاموش روش خيره شدم!
همون موقع در باز شد! از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم .
همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو گوشه خونه دید! اومد سمتم وگفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه توکیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبي؟!
دستش که داشت مي اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم! به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟ اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟! سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:که بازگریه کني؟
من:خواهش میکنم! دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم! ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم . من:حوصله ندارم! نگاهم کرد وگفت:میای یا به زور ببرمت؟ !
از قیافش معلوم بود شوخي نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئين شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزويي بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکايي که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم. مهران با کیک بزرگ که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بيرون!با خنده گفت:تولد
تولد …تولدت مبارک!
همون طور که اشکام ميريخت پايين میخندیدم. کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چي کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتي ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن! با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزويي باید بکنم.
اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگراني گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چيزي زیر لب گفت.
من:چي گفتي؟
_:ارزو کردم!
من:خب چي؟
خندید وگفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترل که
دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجي پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو
گرفت. من:چي کار میکني؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند ! خندم گرفته بود گفتم: نكن !
لبخند زد و گفت : تو كه انقدر قشنگ ميخندي
واسه چي همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایين مهران دستامو بیشتز تو دستاش فشرد. اروم گفتم:چرا این کارا رو میکني؟
هیچ نگفت سرموگرفتم بالا!
منو تو بغل گرفت وگفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش !
بعد از رقص به زور کیکا رو به خوردم داد و غذاهايي که سفارش داده بود رو هم اوردنو
خوردیم! غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم وگفتم:دیگه نمیخوام! سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بيرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و
ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشين!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشين دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چي گریه میکردی؟!
نفس عمیقي کشیدم وگفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالي!؟
نگاهش کردم ولي چيزي نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه …نه… عالي بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشي؟! متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بيرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکني؟ !
.
مهران:
باز ماتش برده بود. میترسيدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو
محکم گرفتم وگفتم:قبول میکني؟
نگاهش بين حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده. من:چي؟ اب دهنشو قورت داد وگفت:همه این کارا روکردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چي داری میگی؟
دستمو حل داد پايين و گفت:تو چي داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخي میکنم! پوزخندی زد وگفت:مطمئنا زده به سرت!
من:این که الان میبيني دستمه نتیجه یه ماه فکرکردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود…
الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعني چي؟…
در حالي که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعني خونوادت نميدونن!نه؟ !
سرمو به علامت منفي تكون دادم.آهي كشيد و گفت:فكر ميكني اونا قبول ميكنن؟
پس نگران این بود؟!مطمي بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!
گفتم:تونگران اون نباش!
دوباره چشماش پرازاشک شدگفت:به این فکرکردی
که دورو بریات چي دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چيزي مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه…باشه گيريم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه
هات ازت چيزي درباره من بپرسن چي بهشون میگی؟میگی مامانتونو از توکوچه پیدا
کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بيرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتي
خونواده خودشم نخواستنش حتي واسشون مهم نبود میميره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای
اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پايين مي ريیخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختري که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونايي که بهش پشت کرد….پوزخندی زد وگفت:مهران الان داري داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا یکی مثه من خوشش میاد؟! دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم وگفتم:من خوشم میاد!
در حال که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بيرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!
میخوام خوشبختت کنم آوا با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن!
ميرم از اینجا ميرم مثه وقتي که نبودم.
تو هم برو زندگیتو بکن!
نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدي منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چ کار کنم که بفهمی دوست دارم؟! اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم! لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟ دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولي اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفي!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اوني که حیفه تويي !
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم!
الان موقع تصمیم گيري نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستي!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کني؟ دستامو باز کردم ول صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن! از جاش بلند شد و گفت:اون کادو
هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد وگفت:به خاطر همه چي ممنون! امشب واقعا عالي بود.من دیگه ميرم. بعد با سرعت رفت سمت در .
.
اوا :
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟
انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟
یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبي باشم یا خوشحال در عين حال که از طرز بیانش
خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف مي ريفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتي به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه! نمیدونستم باید چ کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصي بگيرم؟
جوابمو نداد . باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده…. پنج دقیقه زل زده بودم به گوش ول جواب نداد! گوش رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام! از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعايي که گوشه خونه بود!
لبخند محزوني زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم وکیکو از رو زم ري برداشتم.زل زدم بهش وگفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسي؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چي کار میکني؟! ببين واست چي کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز. _:واسه اون اینجا چيزي نیست!
_:پس واسه چي عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!
میتونست بگه به تو ربطی نداره. شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد .
رفتم پاي گوشي پيامكي كه اومده بود باز كردم: بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوش و تو دستم فشردم. تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش
رو به رو بشم ولي حالا هفت روزگذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام
درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه! ضربان قلبم تند شد و کفگير از دستم افتاد.
به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا…
اروم… فقط کافیه درو باز کني و باهاش حرف بزني. رفتم سمت در و بازش کردم سرش پايين بود همين که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام! سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام! همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچ نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد. یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بويي میاد! من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل وگفت:ایشالا قسمتمون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچ نگفتم سرمو انداختم پايين و نشستم رو به روش! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستي؟
تکیه داد به مبل وگفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم وگفتم:بهم گفتي من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه! یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتري! لبخند محوی رو صورتم نشست.
گفتم:من خیل بهش فکرکردم راستش منم یه جورايي … ادامه حرفمونزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم . مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورايي چي؟
لبموگزیدم وگفتم:چه جوری بگم یعني یه حسايي دارم!
خندید وگفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب…خب …نمیدونم! خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی !
دستامو فرو کردم بين زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم! مهران به لحن مهربون
گفت:قبول میکني؟
اب دهنمو قورت دادم و سرموگرفتم بالا .
بهم لبخند زد وگفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچ نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببين شاید من کسی رو نداشته باشم …
شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته
باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه….
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصير خونوادته!
من:واقعا همين فکرو میکني؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد. با نگران
گفتم:پس میشه یه چيزي ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو كم کنم .
چشمامو بستم وگفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟
با تعجب نگاهم کرد وگفت:چي؟
من:میخوام مثه دختراي دیگه ازم خواستگاری بشه!
میدونم خواسته زیادیه اما… پرید وسط حرفموگفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکرکرد وگفت:باشه! من:چي؟ شونه هاشو انداخت بالا وگفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولي تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافي بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسي دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگيري!
من:اما… اومد نشست کنارم وگفت:دیگه اما نداریم!
من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستموگرفت و حلقه روکرد تو انگشتم. پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال مني!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد وگفت:توکه خجالتي نبودی!
خودمو جمع کردم وگفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگراني گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم .
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم! من:اگه نتونم چي؟
نگاهم كرد و گفتم: من حتي بلد نيستم مثل دخترا رفتار كنم اونوقت. . . . . . انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:این دختري که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود….
دستشوکشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن وگفت:دیگه خبري از ارمان
نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه! با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسي!من پیشتم! خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه
خونوادت مخالفت کنن چي؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا .
گفت:وقت اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چي؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخوني دختر؟!
من:اما من میترسم! منو محکم فشار داد وگفت:نترس نترس نترس… داشتم تو بغلش له میشدم حلش دادم عقب و گفتم:چي کار میکني؟ولي همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟ از جام پریدم و گفتم:سوخت !
دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه
سوختگی گرفته بود!مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ…نچ…نچ…
نچ…سوزوندی!
استینموکشیدم پایين و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و
گفتم:همش تقصير توئه! ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک. مهران تکیه داد به کابینت و
گفت:حالا چي بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:نون و ماست!
_:چي؟ دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتي اومدم اینجا نخوردم! ابروهاشو داد بالا وگفت:یکی ندونه میگه بره بريونه اینجوری واسش ضعف میري!
من:تو میتوني بری هر چ دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال وگفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن! برگشتم سمتش و گفتم:مطمئني میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سير نمیشیم یه چيزي هم میخریم دیگه !….
من:هر طور خودت راحتي!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی که لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه هایی که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشوگفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت وگفت:اخرین باری که خوردم خیلی سال پیش بود….
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!
مهران:
تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حال که به سمت دستشو ين م ريفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقدر بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چندتا خیابون اون طرف تر کنار کیوسک تلفن پارک کردم .
پیاده شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود روگرفتم. _:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون! من:ببخشید خانوم شوهرتون
خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنید! من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!
ببخشید شما میدونستی که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته
باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.
خداحافظتون!
_:الو…الو… گوشی رو یه کم گرفتم عقب !
:_اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتوکشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود! برگشتم و سوار ماشین شدم .
همون موقع تلفنم زنگ خورد. من:بله؟ _:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم! من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم! من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و
امتحاناشونو بدن!
من:باشه!
من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون! _:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگواری!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این !
بعد از این که ناهارمو خوردم به سمت مطب راه افتادم. وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررش برگه ها بود. من:سلام! سرشوگرفت بالا وگفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی !
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟! ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه! بعد به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت:تو هم زود اومدی! رفتم جلو و تکیه دادم به میز و
گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟ دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو
گفت:به من نگو خانوم من!
بازوموگرفتم وگفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد! لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی! بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!
همون موقع یه نفر وارد شد.
برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود. از رنگ پریدش معلوم بود
که ترسیده! دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر
مشتاق دیدار! با دستپاچکی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چای و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد وگفت:حتما! بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم! دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم
که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم. گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو
گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسرم؟!
اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟! من:خب ناراحت قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی‌؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟ با خنده گفتم:بله! ‌
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!
خسته میشی ! با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و بپزه و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو
داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست!
من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی!
راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچ نشده مامان مطمئن باش
خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باش من شب میام همه چیو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟ _:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی روگذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید وگفت:خدا به خیر کنه!
من:باز شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن!
تا من هستم از هیچ نترس!
اهی کشید وگفت:باشه!
لبخندی زدم وگفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم !
خندیدم! سرشو خم کرد وگفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم .
عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا. وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو وگفت:الهی قربونت برم پسرم! دستموگذاشتم روکمرش گونه و پیشونیم رو بوسید وگفت:الهی خدا خیر بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد وگفت:باعث و بانی چیزی که توروکشونده اینجا دیگه!
خندیدم وگفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل! همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام
خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکرگفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا وگفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت
گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترل که تو
دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد. مامان دستشوگذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده! بابا زیر چشمی نگاهم کرد.
من:سلام! سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود. با مامان نشستیم روی مبل! مامان بلند
گفت:گلی خانوم!بی زحمت یه چای بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.
نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش! گلی خانوم با یه سینی چای وکیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چای میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
روکردم به مامان وگفتم:مثه این که بد موقع اومدم !
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم! این جملرو بلند گفتم که بابا بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت : ما دوتامون سراپا گوشیم! بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا! آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم
دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من
خیره شد! صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنی؟ پوفی کرد و کاری که
خواستمو انجام داد. به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوع که میخوام دربارش
حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی
نظرتونو بگین! روکردم به مامان وگفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام
ازدواج کنم! بابا هنوز بدون هیچ حرف فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با
نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام! زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت. مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم وگفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم
فکرکنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم میخوره وکی نمیخوره! بابا پوزخند زد.
خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختره که میگی کی هست؟!
من:شمانمیشناسین!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد وگفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟! همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه! با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد وگفت:خب؟
مردد نگاهش کردم وگفتم:بهتره بگم منشیه
مطبمه! مامان دستشو محکم زد تو صورتش!
چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد
ساکت بمونه! گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از
دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای!بد دربارش بکنی‌ چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه
طاقتش تموم شده بود نمیشه اعتماد کرد…
گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده!
برگشتم و نگاهش کردم. اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان
گفت:شما بهيه کمک گلی خانوم میز شامو بچینی !

  • مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت. رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.
برای همین متعجب ازکاراش از جا بلند شدم و راه افتادم دنبالش!
از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه!
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم! سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟ من:کدوم!
_:همو زن که تو بیمارستان بود.
نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره! منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور! این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم! نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخای باهاش ازدواج کنی؟ !
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مشکلی با این قضیه داری؟ پوزخندی زد وگفت:مگه نگفتی دوسش داری!
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم!
من:چرا گفتم! سرشو اورد بالا وگفت:خب پس حرفی نمیمونه.
من:یعنی قبول کردین؟
ابروهاشو داد بالا وگفت:مگه همینو نمیخواستی! دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!
فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم. فقط بهش بگو باید ببینمش!
من:منم همینو میخواستم!
میخوام باهام بیاین خواستگاری!
لبخند کجی زد وگفت:خواستگاری؟….
    من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم! _:خوبه!اما باید بدوني رضایت من دلیلی نمیشه
واسه رضایت مادرت!
اگه بتوني اونو راضي کني خواستگاری هم ميريم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم! من:اهان پس نقشتون اینه! با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میكني
من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگر ميخاستم مخالفت كنم
اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم! من:انتظار داری بعد از اون ماجراها
حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگي خودت تصمیم بگيري مگه نه؟!
منم میخوام این فرصتو بهت بدم!
انگشت اشارشوگرفت بالا وگفت:اما پشیمونیش پای
خودت! من:مطمئنم که پشیمون نمیشم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفي باقي نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش!
هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری
نمیخوام راضي بشه فقط میخوام حضور داشته باشه! تو چشمام خيره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتي که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست! سرموتکون دادم و
گفتم:باشه! ولي همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد وگفت:خب دیگه بهتره بریم
پایين! بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله! من:بابا! برگشت سمتم!از حرف که
میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختگي به نفع من بود نمیخواستم همين
شانسی هم که به این راحتي به دست اورده بودم رو از دست بدم! سرمو تکون دادم و
گفتم:هیچ! بریم! بعد از پله ها پایين رفتیم !
وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت ميز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما
نگاه کرد بابا چيزي نگفت و نشست سر ميز!
مامان غر غرکنان گفت:خوبه والا میان منشی
پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بي چشم و رويي پیدا ميشن! قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم.
حقش بود هر چ درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه !
:_باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگيره!
تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چي؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری كي؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همين دختره! مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفي کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزني؟
_:چي داري ميگي؟يعني تو قبول كردي؟
من:مامان!با حرص برگشت سمتم و گفت: مامانو کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بي کس وکار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه! بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن! مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعني تو میگی دختر معصوم خواهر من کم از یه دختره بي کس و کاره؟!یعني دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم! سرمو به دوطرف تکون دادم وگفتم:محض اطلاعت مادر من مطئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتي بهش نزدیک بشم چه برسه به این که
باهاش زندگ کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب
دارن…
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چيزي بگم مامان همشو انگار میکنه و در
اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه! رفتم سمت پذیرايي و درحالي که کتم رو بر
میداشتم گفتم:خداحافظ . و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بيرون.
سوار ماش ري شدم و تکیه دادم به صندل دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم
حد اقل جای شکرش باقي بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولي هنوز هم موافقت بابا برام
عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس! گوشي قدیمیم زنگ خورد. از تو
داشبورد درش اوردم من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چ شد؟
_:همون طورکه خواستي مجبورش کردم شب بمونه! من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ ميزني؟
:_نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم! من:خوبه ببين میخوام
حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش
ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چ کار کردی گذاشتي برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ول هنوزکسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختي به من خبر بده! یادت باشه اگه امير چيزي بفهمه
برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گير بيوفتي!
_:میدونم!
صداشو اورد پایين و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوش رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه گفتم:میدوني الان شوهرت کجاست؟
_:تو هموني که صبح زنگ زدی؟تو كي هستي؟چي از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدرکشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه! من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !! _:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتوني زنگ بز زن سر کار شوهرت ببیني واقعا سر کاره یا نه!شب خوبي رو داشته باشید! اینو گفتم و گوش رو قطع کردم! *********
آوا :
در حالي که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم !
اصلا حواسم به فیلم نبود میترسيدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلايي سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند !
شماره ناشناس بود . من:بله؟
کسی جوابمو نداد . من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد !
با حرص گفتم:مرض داری؟!
… گوشي رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل. پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم. میترسيدم ولي دقیقا نمیدونستم از چي!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم! رفتم دم پنجره
مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.
انتظار داشتم بیاد بالا ولي نیومد! منم به ناچار
رفتم که بخوابم! فردا ظهر وقتي رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم
چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام! نگاهی سر تا پای من کرد و با بي تفاون سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر ميزم! داشتم
لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه! سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا
ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به ميز! با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده
بودم چپ دستي! به دستم یه نگاه انداختم وگفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم وگفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کني هم با یه نفر رابطه داشته باشي!
نگاهش کردم وگفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه! چشماش گرد شد! یعني فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد وگفت:یعني میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کني؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی! پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پرويي!
دستشو زد به کمرشوگفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غير از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولين دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدوني اگه به دستش مي اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش مي اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکني پس حرف زیادی نزن! _:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی !
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا وگفتم:ما قراره ازدواج کنیم! پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با تو پير دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف ميزني! از جام بلند شدم و
چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم !
به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چيزي فکر میکرد. بعد سریــــع یه پوزخند نشوند رو
لباش و گفت:ترجیح میدم پير دختر باشم تا یکی مثله تو! یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی
کجي روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفتو درحالي که مريفت سمت اتاقش گفت:من مه بي كس و كارم نه بي سواد و بي
پول. تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب
زود از هم میپاشه! چشمامو تو حدقه تکون دادم وگفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم ميرسيم!
فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم! سرشو تکون داد و رفت تو اتاق! آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام. نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبي کردن من بود مشغول نوشتن شدم
ولي فکرمو بدجور مشغول کرده بود. یعني مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعني هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چي؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل این بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگي مشترك چیه چه برسه به این که بخوام به بهترين شکل انجامش بدم! خودکارو به حالت عصبي بين دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی ميز اگه باهاش ازدواج میکردم و
سرم هوو میاورد؟! اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که… همون موقع صدای
مهرانو نشیدم. !
_:باشه… ساعت
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشي حرف ميزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بي حوصلگي
گفتم: سلام! باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تكون دادم! اومد جلو و خودكارو از دستم گرفت و گفت: خوبي؟ ! بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره! بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگيرم دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم! باز دستمو دراز کردم! دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم وگفتم:نکن! دستشوگرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگيرمش ولي من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد. با
تعجب نگاهش کردم! دستشو اورد پایين خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا
بگو چته! گفتم:هیچ! خواستم بشینم که دستشو دورکمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست! با درموندگي گفتم:به خدا هیچي نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بيرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند! ولي بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولي چنين قصدی نداشت. بدون توجه به حرف
گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتي مریضا میان همینجوری باشي؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرموگرفتم پایين وگفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟! منو کشوند سمت اتاق!
من:چي کار میکني؟
منوکشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟ !
دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسي!
با لبای اویزون نگاهش کردم! لپموکشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش!
هوم؟ فقط نگاهش کردم! لبخندی زد وگفت:خب حالا بگو چي شده! یه ذره هلش دادم
عقب ولي هیچ حركتي نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفي کردم و گفتم:هیچ نیست!
_:هیچ؟
من:هیچ!
منو بغل کرد و گفت:که هیچ!
داشتم له میشدم.
من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه! سرموگرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!
الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور! اروم گرفتم ببینم چي میخواد بگه! پیشونیشو چسبوند به
پیشوني منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد! با چشای گرد شدم نگاهش
کردم! خندید وگفت:دقیقا منم وقتي شنیدم مثه تو شدم!
من:یعني… یعني… ادامش تو دهنم نمیچرخید! مهران:اره یعني که با خواستگاری هم موافقه!
فقط یه چيزي! لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزني!
خودموکشیدم عقب وگفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگراني گفتم:چي کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه …
    :_اخه نداره!
فقط میخوام یه چيزي رو بهت بگم.
اگه خواست حرفي بزنه که با درگير کردن
فکرت یا تهدید یا هر چيز دیگه که تورو منصرف کنه قول بده روت اثری نذاره!
مردد نگاهش کردم .
گفت:چيزي.اسه پنهان کردن نیست!
تو منو میشناسي مگه نه!
یاد اون دختره افتادم که تو خونش بود. یه دفعه قلبم فشرده شد.بغضمو قورت دادم و گفتم:باشه !
:_افرین دختر خوب! چشمای نگرانمو دوختم بهش و گفتم:كي میخواد منو ببینه! نشست روی صندلیشوگفت:همين امشب!
من:چي؟امشب؟
دستموگرفت وگفت:اره!
من:اما من نمیتونم…
_:اما نداریم! گفتم که من باهات میام میشینم تو ماشين حرفاتون که تموم شد خودم میبرمت!
هیچ خطری هم نیست قول میدم!
من:اما اگه یه نقشه ای کشیده باشه چي؟
اون بابايي که من دیدم عمرا راضي بشه!
سرشو تکون داد و گفت:خب اره خودمم مشکوکم! دلم ریخت . نمیخواستم دوباره پامو به کلانتري بکشونه!
من:پس چرا میخوای منو بفرستي پیشش
_:چون گفته اول باید تورو ببینه و باهات حرف بزنه بعدا میاد خواستگاری…
من:این یه کم عجیب نیست!
راستش منم همچين انتظاری از بابا نداشتم ولي چاره دیگه ای نداریم!نمیخوام حالاکه !»
لبخندی زدو گفت:میدونم موافقت کرده حالابه ظاهریا واقعیت نبد زیاد طولش بدیم چون ممکنه همين رضایت که فکر میکنیم الکیه هم به مخالفت
تبدیل بشه. اینجوری کارمون سخت میشه!اونوقت تو هم که منو بدون خواستگاری قبول نداری دیگه هیچ! سرمو انداختم پایين وگفتم:این چه حرفیه؟من قبولت دارم! لبخندی زد و گفت:پس مطمئن باش هیچ نمیشه! فقط کافیه بری باهاش حرف بزني. هرچي گفت تو مصمم باش خب؟!
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم وگفتم:نکنه واقعا یه چيزي هست؟ اخمي کرد وگفت:دستت درد نکنه! من:شوخي کردم! لبخند زد وگفت:خب پس حله! فکر حرف زدن با باباش خیلی برام وحشتناک بود ! اخرین چيزي که ازش دیدم نشون میداد خیلی ادم بي منطقیه! لبامو جمع کردم و به مهران نگاه کردم. _:باز چیه؟ نگراني که بابت حرفای گلسا داشتم با خبري که مهران بهم داده بود چند برابر شده بود .
اهی کشیدم وگفتم:من میترسم!
_:از چي؟
شونه هامو انداختم بالا و تکیه دادم به ميز.
دستمو کشید وگذاشت رو قلبش وگفت:این چیه؟ من:چي؟
_:همین که دستت روشه!
متوجه منظورش نشدم! لبخند مهربون زد وگفت:میبيني چطور ميزنه؟ تازه فهمیدم منظورش
قلبشه!
_:تا وقتي قلب یه مرد اینجوری واسه یه دختر میتپه اون دختر نه باید از چيزي بترسه نه نگران باشه!
چون اون مرد عاشق همه جوره هواشو داره! خودمم حس میکردم که لپام گل انداخت!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:مطمئني؟
_:از چي؟
مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:این که دوستم داری!
از جاش بلند شد دستمو رو سینش فشرد و با حالت عجیبي که تا به حال ندیده بودم گفت:تو چي؟دوسم داری؟ همين که خواستم لب باز کنم منو کشید تو
بغلش و لباشوگذاشت رو لبام! خشکم زده بود! اصلا انتظار نداشتم چنين کاری بکنه!
لباش بدون هیچ حرکتي روی لبام ثابت مونده بود! نبضمو حتي رو صورتم هم حس میکردم!نمیدونستم باید چ کار کنم! این دفعه مثل دفعه قبل نبود. واقعی تر بود. به چند ثانیه نکشید که لباشو کشید عقب ولي همچنان صورتش نزدیک صورتم بود! نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بيرون دادم! اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن! چشماش روی من بود ول من خجالت میکشیدم نگاهش کنم! تمام بدنم به وضوح میلرزید! زبونم بند اومده بود! دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری! لبمو گزیدم! سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم! چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گير کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد.
دیگه برام مهم نبود که كي چي میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتي درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که مهران بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم !
تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد. _:سلام آقای… صدای مرد ناشناش
که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد. یه دفعه خودمو از مهران جدا کردم! مهران هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد. مرده با شرمندگ سرشو پایين انداخت
وگفت:ببخشید خانوم دکتر گفت امروز منشی نیومده.
پشتموکرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم!
بدون هیچ حرفي درو بست و رفت!
دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:گلسا… بعد چشمامو رو هم فشار دادم.
مهران :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد! متوجه منظورش نشدم. ولي از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم! مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حال که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم! سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بيرون؟ شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه! اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بيرون!
_:مگه جرم کردی؟! هیچ نگفتم! سرشو اورد جلو وگفت:این کارا رو ازکجا یاد گرفتي؟! هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور! خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره! لبامو جمع کردم لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن!
سرمو تکون دادم . و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:اوا؟ برگشتم سمتش! لبخندی زد وگفت:دوست دارم! لبخندی زدم و اومدم بيرون! به مردی که به در خيره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسير در تا
پشت ميز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بدون این که
نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای رفیعی؟! _:بله … بله !
من:بفرمایید داخل لطفا!
شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود!
بعد از اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم. ساعت هشت بود گلسا نیم ساعت پیش بدون این که حتي خداحافظي کنه از اتاقش بيرون اومد و رفت.
پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!مهران از اتاقش اومد بيرون وگفت:خب دیگه پیش به سوی بابا!
با نگراني نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم! نفسمو بيرون دادم و گفتم:بریم!
کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همين که سوار اسانسور شدیم مهران
دستشو حلقه کرد دور شونم!
من:مهران نکن یکی میبینه!
خندید وگفت:تقصير خودته!
من:تقصير من؟!
سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام! دستشو بازکردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته! در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشين شدیم.
نیم ساعت بعد مهران رو به روی یه رستوران توقف
کرد . یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:هنوز نه نشده! دستاموکه میلرزید مشت کردم و روی
پام فشار دادم. مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟!
سرمو تکون دادم! ماشینو خاموش کرد وگفت:بیا بریم پایين! از ماشين پیاده شدم !
یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خوب به نظر برستم مانتو و شالمو صاف
کردم و دنبال مهران راه افتادم! وارد رستوران شدیم مهران به مردی که پشت ميز نشسته بود
گفت:ميز رزرو اقای مجد! اون مرد به یکی از ميزايي که دورش صندلیايي به حالت مبل چیده
شده بود اشاره کرد وگفت:بفرماييد مهران سرشو تکون داد و دست منوگرفت . با هم رفتیم
سمت ميز و رو به روی هم نشستیم! دستاموگذاشتم رو ميز و تو هم قفلشون کردم و
گفتم:کاش زودتر مي اومد! دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش! اب
دهنمو قورت دادم وگفتم:تو نمیدوني اون روز توکلانتري چیا بهم گفت!
مجبورم کردن برم واسه معاینه! بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاقي بیفته!
دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته !
دستمو از زیر دستش کشیدم بيرون. با تعجب نگاهم کرد گفتم:ممکنه بابات بیاد و ببینه! لبخندی زد وگفت:باشه! همون موقع پیشخدمت اومد وگفت:چي میل دارین؟ مهران سرشو برد بالا وگفت:منتظرکسی هستیم! اونم سرشو تکون داد و رفت! هنوز ده دقیقه نشده بود که بابای مهران وارد رستوران شد .
من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش روکردم به مهران وگفتم:اومد!
مهران برگشت سمت ورودی!
باباش داشت مي اومد سمت ما.
هر دومون از جا بلند شدیم مهران گفت:سلام! اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من من کردم و گفتم:سلام … اقای مجد! نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد! مهران با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون ميزارم !
باباش نشست پشت ميز و گفت:باشه!
مهران ب من نگاه كرد و گفت:فعلا!
با نگراني نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در! هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد وگفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟! من:نه نه… ببخشید!
بعد سریــــع نشستم سر جام! نگاه خيرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغيير کردی!
حرفي نزدم! پوزخندی زد وگفت:اینطور که یادمه ادم ساكتي نبودی! در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم! اینبار گفت:میخوای همینطور ساکت بشیني؟! سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبي به نظر نميرسيد کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد!
سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چي باید بگم؟!
ابروهاشو داد بالا وگفت:خیالم راحت شد فکرکردم مهران یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده!
نباید خودمو مي باختم میدونستم اون مردي که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولي نباید میذاشتم .
باید میفهمید من همون دخترييم که حقیقتايي که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتي اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟ !
با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنين حرفي رو نداره! خیلی سریــــع به حالت جدی
خودش برگشت وگفت:میدوني زبونت خیلی نیش داره؟!
من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسي کنم! سالته درسته؟! خنده ای کرد و گفت:جالبه! منتظر بودم که بگه چي براش جالبه ولي به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعي که الان به خاطرش اینجاییم !
صدامو صاف کردم وگفتم:میشنوم!
دستاشوگذاشت روی ميز وگفت:اینجورکه معلومه
تصمیمتون جدیه!
با قاطعیت گفتم:بله!
_:میدونم برات عجیبه ولي من نه امروز نیومدم
اینجا که باهاتون مخالفت کنم !
با تعجب گفتم:پس چي؟
دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همين چه موافق
باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه
دختر بي كس و كار ازدواج كرد و رفت!بي كس و كار!این لقبي بود كه هركسي از راه ميرسيد بهم میداد حتي وقتي داشتم نقش یه پسرو تو زندگي بازی میکردم.دیگه برام عادی
شده بود من کسی رو نداشتم اره ول اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره!
گفتم:شاید بي کس و کار باشم ول… حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همين ولي اینجا
اومدم! میخواقانعم کني که برای پسرم مناسبي!
بهم بگو به عنوان یه عروس چي داری که
بهش افتخار کنم! پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقير کنه!میدونستم چيز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولي حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم
من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره .
من واقعا هیچ ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبي واسه پسرتونم .
_:پس چرا تصمیم گرفتي باهاش ازدواج کني؟
فکر نمیکني پسر من لیاقت بهترينارو داره؟! راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسيدم جلوش کم بیارم ولي نباید خودمو میباختم.
گفتم:تا تعریف شما از بهترينا چي باشه!
اخمی کرد وگفت:چطور؟
من:بهترين از دید شما چیه؟دختري که یه خونواده عالي داره!تحصیلات انچناني داره؟ پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزي و با عشق
بهش شام بدی و خونشو واسش تميز كني؟
    من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم!
با تعجب نگاهم کرد .
من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارم ولي من تو این مدت کم چيزايي از
زندگ پسر شما فهمیدم که شما تمام مدت که پدرش بودین نتونستين درک کنيد!
زندگ همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقرکامل زندگي کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام.
بدون تحصیل هیچکس حتي ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چيزاي مهمي هم
هست اقای مجد همونقدرکه پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بي تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره!
خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟
من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغيير بده! لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره! نگاهش کردم سرشو تکون داد وگفت:میدونم با خودت فکر ميكني پرتجربه ی عالمی ولي چه بخوای چه نخوای من چند تا پيراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!
اگه تصمیمت اینه که با پسرم زندگي كني این انتخاب خودته ولي پشیمونیش با خودت!
نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولي دنیای شما دوتا متفاوته!
من:خب یکیش میکنیم!
_:باشه!حرف نیست ولي بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هرکس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدايي نکرده تو زندگیتون اتفاقي افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر… ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بي سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج
بزرگ از تحقير و تمسخر اماده کن چون کسايي که از این به بعد میبيني هیچکدوم تورو به
عنوان یه عوض واقعي نمیپذیرن.
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:واسم مهم نیست!
ما همدیگه رو دوست داریم!
سرشو تکون داد وگفت:باشه !ول من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چيزي میشه که فکرشو میکني!
من:نه! زندگ من خیلی سخت تر از اون چيزي بوده که شما فکر میکردین!
نگاهم کرد و گفت:خودت معني حرفمو خیلی زود میفهمی! نگاهش کردم و هیچ نگفتم من از پس همه اونا بر مي اومدم مطمئن بودم!
مهران ارزششو داشت. دستشوگذاشت روی ميزو گفت:خب حرفام تموم شد!بهشون فكر كن!تویه
دختر جووني فکر نکن با ازدواج با مهران تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمايي رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی!
من:من نمیخوام با مهران مشکلاتمو حل کنم اقای مجد!
سرشو تکون داد و گفت:ولي اینطور به نظر ميرسه! راستي از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام !
یه جورايي داشت اعلام جنگ میکرد ولي این تهدیدا به من سازگار نبود. سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت ميرسيم خانوم !
.
مهران :
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. گفتم:سلام!
_:سلام مهران خان خوبي؟
من:ممنون!شما خوبي؟
_:مرسي!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه
باهاش کار نمیکنم!
من:خوبه! مطمئني که بازم همون جا ميره؟
_:اره! با قبلی هم همینجا بوده!
من:باشه !فقط کافیه خودتو از امير دور کني!
_:همين کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم
خریدم! من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستايي که اونجا داری هم رابطتو قطع کن!
_:باشه!
من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس!
_:مرسي!
من:دیگه با هم کاری نداریم !
اگه چيزي بود خودم بهت زنگ ميزنم خب؟! _:باشه!
من:پس فعلا خداخافظ! گوشي رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبورد که یه نفر زد به شیشه!
سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایين کشیدم! سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون
تموم شد! یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربــع هم نشده بود.
_:من دارم ميرم!
من:باشه. خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:مهران؟
با تعجب گفتم:بله؟
_:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولي اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشي!
با تعجب نگاهش کردم. دیگه حرفي نزد و رفت.
این یعني همه چي خوب پیش رفته بود؟!
از ماشين پیاده شدم و رفتم تو رستوران. آوا به یه نقطه خيره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتي نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد! لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟
نفس عمیقي کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت! با تعجب گفتم:یعني هیچ مخالفتي نکرد؟
پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه!
من:یعني قبول نکرد!
نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد!
من:پس چي؟!
_:انتظار داشت من کنار بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:ولي ما بردیم
مگه نه! سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا! دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگيريم!
بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم !
چيزي به اومدن بابا و مامان نمونده بود.
کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پيراهن
طوسي پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام! زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شيريني که روی ميز بود انداختم و رفتم سمت ایفون!
قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم.
درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بيرون اومدم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا ! گفتم:سلام!
اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟!
من:مامان! روکرد به بابا وگفت:تو یه چيزي بهش بگو! بابا سرشو تکون داد وگفت:مگه قرار
نشد این بحثو تموم کنیم؟!
مامان اهی کشید و هیچ نگفت! شيريني رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا!
همون طورکه از پله ها بالا ميرفتيم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد!
برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی اوا انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزن لطفا!
بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم واي ميستي! حرف زدن باهاش فایده بود پوفي کردم و به راه ادامه دادم!
دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم .
به چند ثانیه نکشید که در باز شد و اوا تو چهار چوب در ظاهر شد!
یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید.
تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود
سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین! بابا جلو اومد و گفت:سلام! از جلوی در کنار
رفت و گفت:بفرمایید!
صبر کردم تا مامان و بابا زود تر برن! مامان با اکراه به آوا نگاه کرد .
بدون این که چيزي بگه شيريني ها رو داد دستش! آوا به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا!
دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چيز تمومه! لبخندی زد و گفت:کت و شلوار
خیلی بهت میاد!
خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم! اوا شيريني و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید !
مامان و بابا همون طورکه به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به آوا کردم داشت چاي
مي ريخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بي پدر و مادر ابروم ميره!با حرص به مامان نگاه کردم. میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم. سرمو بلند کردم وگفتم:آوا لازم نیست زحمت بکشی
ما اومدیم خودتو ببینیم! همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا آوا هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم!فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم اوا لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش! همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرايي زیاده! خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه! آوا با سیني چاي اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید!
بعد سيني چای رو گرفت سمت بابا. اونم چاي رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود. مامان چاي رو برداشت یه نگاه به چاي انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون !
اوا لبخندی زد و برگشت سمت من!
چاي رو برداشتم و لبخند زدم. اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟
چشمکی زدم و گفتم:لازم بود!
چاي خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شيريني که روی ميز گذاشته بود اشاره کرد و
گفت:میدونم قابل دار نیست ولي بفرمایيد دهنتونو شيرين کنيد! بابا یه شيريني برداشت و
به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید!
اوا چاییشو مزه مزه کرد وگفت:شما لطف دارین! مامان روکرد به منوگفت:مهران این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود! آوا سرشو انداخت پایين به مامان نگاه کردم . ابروهاشو داد بالا و با
رضایت تکیه داد سر جاش !
گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه! بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما
اوا همچنان سرش پایين بود! بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن
جو خطاب به آوا گفت:اینو میدونیم که تو و مهران تصمیمتونو گرفتين پس بحث رو بیشتر
میذاریم روی شناخت ما از شما آوا خانوم!
اوا چاییشو پایين گذاشت و گفت:بفرمایید!؟
بابا نیم نگاهی به اوا انداخت وگفت:میشه درباره خونوادت بگی؟!
من:بابا!
بابا روکرد به منو با جدیت گفت:تو چيزي در این باره به ما نگفتي فکر ميكنم ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟!
آوا با خونسردی گفت:بله اقای مجد شما درست مي فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه!
همون موقع مامان پوزخند زد! باباکه انگار انتظار نداشت اوا چنين جوابي بده گفت:میشنویم!
اوا صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم
یه خونواده بزرگ ولي سالها پیش از خونوادم ترد شدم! بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو
بدونم؟
اوا اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم! بابا با تعجب گفت:یعني چي؟
اوا:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورايي جایي تو اون خونه نداشتم برای همين
یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن!
مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبي!
اوا خیلی جدی برگشت سمتش وگفت:خانوم مجد من داستان نمیگم اینا واقعیته!
مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی! اوا لبشو گزید. بابا با عصبانيت گفت: بس کن خانوم!
مامان گفت:بس کنم؟!
بعد رو کرد به اوا و گفت:جراتشو نداری بکی یکی از اون دخترايي که از خونه فرار کردن مگه نه؟!
اوا بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعني چي؟
مامان از جاش بلند شد وگفت:ازکارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!
اوا در حال که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه
گفت:بهتر نیست اول گوش کنيد بعد قضاوت؟
من هنوز حرفم تموم نشده!
_:ول من حرفم تموم شده من عروس خیابوبي نمیخوام!
دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم وگفتم:مامان!
همين الان از اینجا برو بيرون !
با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:مهران این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدوني چیه خوب نقشه ای کشیدین ولي این جواب نمیده!
اوا با تحکم گفت:اینجا خونه منه مهران تو حق نداری مادرتو از اینجا بيرون کني!
با تعجب برگشتم سمتش اوا از جاش بلند شد وگفت:خانوم مجد من شما رو درک میکنم!
هرکس دیگه ای هم بود عکس العمل شما رو نشون میداد! ولي بهتر نیست منطقي باشید؟!
من حتي حاضرم شما رو ببرم و خونوادمو نشونتون بدم تا باورتون بشه من بي کس وکار نیستم!
مامان با غیض گفت:خفه شو!من چرا باید حرفتو باور کنم؟فکر کردی من مثه پسرم خام حرفات
میشم؟نه خانوم اشتباه فکر کردی.
رو کرد به بابا و گفت:من ميرم! تو اگه میخوای اینجا بمون! بعد رفت سمت در! بابا از جاش بلند شد و با تاسف سری تکون داد وگفت:خرابش کردین!
بعد دنبال مامان راه افتاد!
آوا دستاشو مشت کرد ده بود و تند تند نفس میکشید.خواستم یه ی چيزي بگم که نشست روی صندلي و چشماشو که پر از اشک شده بود ازم قایم
کرد وگفت:برو مهران!
من:آوا من نمیدونستم… سرشو تکون داد وگفت:خواهش میکنم!تنهام بذار!
یه قدم رفتم عقب. سرشو تکیه داد به دسته صندل و گریش به هق هق تبدیل شد!
نه این چيزي نبود که من میخواستم!
نباید میذاشتم این اتفاق بیفته!
دستشو گرفتم وگفتم:بلند شو!
اونقدر محکم دستشوکشیدم که از روی مبل کنده شد!
با چشمای خیسش که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه کرد! نفسمو با حرص بيرون دادم و گفتم:راه
بیفت بريم! گنگ نگاهم کرد. دستشو کشیدم و گفتم:این عذاب باید تموم شه! همون طور
که از خونه بيرون میکشیدمش گفت:کجا داری ميري؟ از پله ها پایين رفتم و کشیدمش
سمت ماشين و گفتم:میفهمی!
سوار ماشين شدیم! ماشینو روشن کردم. اوا با تعجب گفت:کجا ميري مهران؟!
من:ساکت باش! بشين! میفهمی!
اشکاشو پاک کرد و گفت:یعني چي؟!
نباید بدونم کجا داری منو میبري؟اونم با این عجله؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم. دستشو گذاشت رو داشبود و چرخید سمتمو گفت:یعني چي؟! سرعتمو زیاد کردم و گفتم:اگه بدوني میخوام کجا برم دنبالم نمیای !
تو هر خیابوني که میپیچیدم آوا مردد نگاهم میکرد تا این که رسیدم به اتوبوبان . اوا یه نگاه به تابلو ها کرد و گفت:داری از شهر ميري بيرون؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
حس کردم ترسیده .گفت:یعني چي؟داری منو کجا میبري؟!
همون طور که نگاهم به جاده بود
گفتم:نترس جای بدی نميريم!
با اخم گفت:بهم جواب سر بالا نده!
خندیدم! واقعا ترسیده بود!
با لحن شیطنت اميزي گفتم:خودت چي فکر میکني؟!
اب دهنشزو قورت دادوگفت:به خدا اگه نگی خودمو میندازم پایين!
قفل مرکزی رو زدم وگفتم:نمیتوني!
اروم زد به شونمو گفت:کجا داری ميري؟
اینبار خندم به قهقهه تبدیل شده بود این آوا رو بیشتر ميترسوند. همون طور که میخندیدم گفتم:تو چرا اینقد ترسويي!
اخه من دلم میاد تورو ببرم جايي که بد باشه؟
با حالت عصبي گفت:نخند
من:واقعا فکر میكني میخوام کجا ببرمت؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:نمیدونم!اینجا چيزي نیست! با لحن التماس گونه ای گفت:مهران!
من:جانم؟
_:کجا داریم ميريم؟!
هیچ نگفتم دستشو حلقه کرد دور بازوموگفت:کجا؟
دیگه نمیخواستم صبر كنم تا بیشتر از این نگران شه ولي هنوز یه چيزي تو دلم قلقلکم
میداد!گفتم:داریم ميريم عقد کنیم!
با تعجب گفت:چي؟!
از اونجايي که مدارکش به خاطر
این که تحویلشون بدم به اقای حیدری دست من بود.شناسنامشو از تو جیبم در اوردم و
گفتم:ایناها ببين همه چي امادس!قراره بریم بيرون شهر عقد کنیم یه جايي که دست
هیچکسی بهمون نرسه . خونه و مطبم میدم علی برام بفروشه راحت زندگیمونو میکنیم!نظرت چیه؟! از طرز نگاهش فهمیدم هیچ جوره حرفم تو کتش نرفته. لبخندی زدم وگفتم:دیگه نیازی نیست نگران خونوادم باشي!
_:تو…تو چي داری میگی؟!
لبخندی زدم و گفتم:چیه خوشت نیومد؟
_:مگه دیوونه شدی مهران؟!
لحن جدی به خودش گرفت و گفت:برگرد !
    من:چرا؟
با اخم گفت:برگرد!نمیخوام اینجوری بشه .
_:یعني تو دوسم نداری؟
اهی کشید وگفت:چون دوست دارم بهت میگم برگرد! این راهش نیست مهران! نباید فرارکنیم! لبخند کجي گوشه لبم نشست خوشم مي اومد که با این سن کمش همه چيزو واسه خودش خوب
تجزیه و تحلیل میکنه. دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:برگرد! دستشو پس زدم و گفتم:دختره خوب به نظرت این نقشه زیادی واسه من بچه گونه نیست؟!
_:یعني… نذاشتم حرفشو ادامه بده!
لبخندی زدم و گفتم:اره داشتم شوخي میکردم .حتي اگه بخوام بدون اجازه اونا ازدواج کنم نیازی به فرار کردن نیست. اخم شيريني کرد و گفت:دیوونه! خندیدم و گفتم:خوشت نیومد؟!بیشتر مواقع دخترا باید از این همه عشق پس بیفتن!
با خیال راحت تکیه داد به صندلیشوگفت:من عشقمو با منطقش دوست دارم!
خنده ای کردم وگفتم:بالاخره ازت اعتراف گرفتم! لبخندی زد وگفت:حالا مگی کجا ميريم؟!
من:نمیتوني صبر كني؟
ابروهاشو برد بالا یعني نه!
به تابلويي که تو جاده بود اشاره کردم!
نگاهی کرد وگفت:قم؟
من:نه!
_:پس اصفهان!
من:نه!
_:پس چي؟ اهواز؟!
خندیدم و گفتم:حالا اون یه چيزي نوشته دقیقا که نباید اونجا بریم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:خب من چه میدونم!
من:داریم ميريم یزد !
با صدای بلند طوری که مجبور شدم چشمامو رو هم فشار بدم گفت:چي؟
من:داریم ميريم دنبال خونوادت!
_:که چي بشه ؟
من:که ببیننت !
:_من نمیخوام ببینمشون!
من:منم نمیخوام کسی به تو بگه بي کس وکار!
یه چند ثانیه ای ساکت بهم نگاه کرد بعد گفت:ترجیح میدم بهم بگن بي کس و کار تا با اون قوم لوط دوباره رو به رو بشم!
من: ولي لازمه! دست به سینه با حرص تکیه داد به صندلیشو گفت:خودت تنهايي برو ببینشون! لبخندی زدم و گفتم:ولي الان داریم با هم ميريم!
چشماشو ريز كرد و با شيطنت گفت : ولي تا من بهت ادرس ندم نميتوني پيداش كني!
زير چشمی نگاهش کردم و گفتم حالا ببين پیدا میکنم یا نه! نگاهم کرد و گفت:خداییش جدی
میگم!بیا برگردیم!
من:باید ببیننت!
_:واسه چي؟فکر کردی خوشحال میشن؟! اهی کشید و گفت:هه!هیچکدومشون وجدان نداشتن!من:نمیخوایم بریم خوشحالشون کنیم!
میخوایم بریم حقشونو برسيم با تعجب نگاهم کرد! لبخندی زدم وگفتم:دیگه اینو باید صبر داشته باشي! مردد نگاهم کرد اما بعد نگاهش روی صورتم ثابت موند . سنگیني نگاهش قلقلکم میداد نیشخندی زدم و گفتم:چيزي رو صورتمه؟
_:نه! من:پس داری چیو اناليز میکني؟!
نگاهشو ازم گرفت وگفت:هیچي!
لبخندی زدم وگفتم:به هیچي همين جوری زل ميزني؟!
سرشو انداخت پایين و گفت:چرا اینقد شلوغش میکني داشتم نگاه میکردم دیگه!
لبخندی زدم وگفتم:باشه نگاه کن!
صورت ما تقدیم به شما!
خمیازه ای کشید و گفت:حداقل صبح راه مي افتادی میخوای تو شب رانندگي كني؟!
من:نه! هر وقت خسته شدم ميزنيم کنار!
لبخندی زد و گفت:حالا واجب بود؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و
گفتم:اره!مامانم حق نداشت اینجوری باهات حرف بزنه.
_:بستکی داره !ما که تو موقعیت اون نیستیم! پوزخندی زدم وگفتم:میدوني از این حرصم میگيره نمیدونه واسه كي داره خودشو به اب و اتیش ميزنه! _:دختر خالتو میگی؟
من:اره!
موهاشو از تو صورتش کنار زد و من:نمیخواستم بگم که بين مامان و خاله خصومت پیش نیاد ولي حالا میبینم چاره ای
نیست مستقیم و غير مستقیم باعث میشه از دستش کفری بشم!
سرشو تکون داد و دیگه چيزي نگفت!
طرفای صبح بود اوا سرشو تکیه داده بود به شیشه خیلی وقت بود خوابش
برده بود ول من اصلا خوابم نمی اومد!
به تابلويي که داشتم بهش نزدیک میشدم نگاه کردم روش نوشته بود به روستای علی اباد خوش امدید! زیر چشمی به آوا نگاه کردم و گفتم:دیدی پیداش کردم! وارد فرعي شدم بعد از رد کردن یه جاده خاکی به یه خیابون رسیدم که دورشو خونه های قدیمی گرفته بود. چراغای برق هنوز روشن بودن کسی هم تو خیابون دیده نمیشد! اروم دستموگذاشتم روی شونه آوا و تکونش دادم! یه کم جا به جا شد….
من:آوا؟!
دستمو پس زد!
من:پاشو!
صورتشو جمع کرد وگفت:خوابم میاد!
خندم گرفته بود تا به حال وقت خواب باهاش مواجه نشده بودم.زدم رو شونشوگفتم:پاشو
میگم! رسیدیم! از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت:هااان؟
نگاهش کشیده شد بيرون ماشين یه دفعه چشماش باز شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد وگفت:رسیدیم؟
با ذوق گفت:خودشه!
به یکی از درا اشاره کرد و گفت:اینجا مغازه حاج جعفر بقاله! با ذوق گفت:ببين ببين اون خونه خالمه! برگشت سمتم و گفت:چه جوری پیدا کردی؟! شونمو
انداختم بالا و گفت:من فقط راهو رفتم! خودش پیدا شد! لبخندی زد و به جلو اشاره کرد و
گفت:همینجا رو بگيري و بری بالا به یه کوچه ميرسي که دمش باغه اونجا خونه اقاجونمه!
همين که خواستم حرکت کنم یه دفعه گفت:وایسا! من:چیه؟! نگاهم کرد وگفت:من … من
نمیتونم باهاشون رو به رو شم!
سرمو تکون دادم و گفتم:نگران نباش!
دستشو گذاشت روی سینش یه نفس عمیق کشید و گفت:فکر میکت چي کار کنن؟ راه افتادم و گفتم:میفهمیم !
.
اوا :
رسیدیم به در خونه اقاجون!ضربان قلبم تند شده بود. گفتم:همینجاست !
مهران ماشینو متوقف کرد به در بزرگ چوبي نگاهی انداخت و گفت:اینجاست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادنم.
بعد گفتم:الان زود نیست؟
شاید خواب باشن یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:بیدارشون میکنیم!
من:اخه نمیشه که!
ماشینو خاموش کرد و گفت:خوبم میشه!
پیاده شد! یه نگاهی به لباسام کردم وگفتم:اینجوری بده! کاش با خودم چادر م اوردم!
سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس! نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای
اینجا! در ماشینو بازکرد وگفت:بیا پایين! خودش رفت سمت در ولي من هنوز مردد بودم
که اصلا پیاده بشم یا نه! پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود. مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد!
دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم. چشمام خيره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد! پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ول قدش به مهران مي ريسید اول نشناختمش ولي با دقت به صورتش فهمیدم که شهابه!بزرگ شده بود ولي فرم صورتش هنوزهمون طوربود! مهران داشت باهاش حرف ميزد . دیگه طاقت نیاوردم دروبازکردم.
شهاب یه نگاته به من انداخت مهران به من اشاره کرد و یه چيزي بهش گفت :انگار منو
نشناخته بود! پیاده شدم و ایستادم کنار در مهران روکرد به منوگفت:بیا بریم داخل! با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم! شهاب بدون این که به صورتم نگاه کنه در حال که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم مجد! سرمو تکون دادم ولي چيزي نگفتم! مهران
دستمو گرفت و گفت:نگران نباش! دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی شهاب بود که
سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره! شهاب گفت:شما باشين تا من برم حاج اقا
رو صدا کنم! چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر! نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزايي که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکايي که از اقاجون خورده بودم یادم مي اومد!دست مهرانو محکم ترگرفتم!
شهاب اومد دم در و گفت:بفرمایيد تو!
وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . مهران سرشو کج کرد و گفت:خودشه!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه! مهران به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای کریمی !
اقاجون از جاش بلند شد عصاشو گذاشت روی زمين و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از
عصا استفاده کنه!
دست مهران رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولي همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم! اقاجون باهاش دست داد وگفت:ببخشید به جا نمیارم! مهران:من دکتر مهران مجدم!ایشونم همسرمه! با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خيره شده بود. صورتش هیچ تغیريی نکرده بود حتي به خط و چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود. خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولي به روی خودش نیاورد! رو کرد به مهران و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد!
مهران به من اشاره کرد و گفت:نشناختين؟نوتون آوا! با این حرف شهاب سرشو بلند کرد و گفت:آوا؟! شهاب تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم! برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت!
_:ول … برگشت سمتش وگفت:ميري تو خونه با هیچکسی هم حرف نميزني! شير فهم
شدی! شهاب دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون! اقاجون با نفرت نگاهی به من کرد
وگفت:من نوه ای به این اسم ندارم! یعني اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن
پشیمون نشده بود؟!
دست مهرانوکشیدم وگفتم:بیابریم! ولي مهران یه ذره هم از جاش تکون نخورد! گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنيد میميره!
اقاجون صاف ایستاد وگفت:اشتباه اومدی اقا!
من این دخترو تا به حال ندیدم!
مهران پوزخندی زد وگفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتي از اینجا رفت اینجوری نبود! اقاجون صداشو برد بالا وگفت:انگار حرف حساب حالیت نیست! همون موقع از پشت سر صدای اشنايي به گوشم خورد! _:چه خبره حاجي؟! برگشتم . به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه!
چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش… اصلا یادم نمیاومد كي دیدمش!
زیاد به دیدنم نمی اومد ولي هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه! یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا كين؟ اقاجون گفت:برو تو خونه فرحناز! بدون توجه به خشم اقاجون درست مهران رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان !
مامان با تعجب نگاهم کرد. اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟! بعد روکرد به منو مهران و گفت:برین از خونه من بيرون!
مهران با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکني آوا رو نمیشناش پس چرا اینقد جوش اوردی! مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چي میگن؟
اقاجون که از خونسردی مهران بیشتر عصبي شده بود گفت:ببين پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بيرون ما تو این ده ابرو داریم! برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقيرم کنه؟!
اما من اون اوايي نبودم که اینجا رو ترک کرد .
دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم.
برگشتم سمت اقاجون و با شهامتي که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم! دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولي دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کني؟
رو کردم به مامانم که الان تا پایين پله ها رسیده بود وگفتم :میبيني مامان من اوام!
پوزخندی زدم وگفتم:همون دختركوچولويي که بين این گرگا ولش کردی و رفتي اینايي که یه عمر شکنجم کردن و بعد عين
یه سگ مرده از خونشون انداختنم بيرون!
بغضي که باعث لزرش صدام شده بود قورت
دادم وگفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!
بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟
لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض.
مامان بهت زده به ما نگاه میکرد. اقاجون با حرص گفت:برین بيرون از خونه من!
من:نه اقاجون دیگه نميرم! دیگه نمیذارم منو از چيزايي که حقمه محروم کني!
اقاجون دستشو دراز کرد سمت
در و گفت:تو اینجا هیچ حقي نداری!
اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین!
اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر داشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد! مهران که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختري که جلو
روتون میبین ري همونر دختريه که تمام زندگیش شکنجش دادين ازش خواستين یکی دیگه
باشه!نوه شما یه دختريه که حتي بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه
یه دختر رفتار کنه حتي بلند نیست لباس دخترونه پوشه! دستمو کشید و گفت:خوب
نگاهش کن !دختري که میبيني شرف داره به صد تا پسر لااوبالي. این همه سال با بدبخت
زندگي کرده فقط واسه ین که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگي عادی رو ازش گرفته!
دست مهرانو کشیدم و گفتم بیا بریم!
اون بي توجه به من ادامه داد:ولي خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختريه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بميره. خوب ببینش واسه خودش خانومي شده درست….
    عکس اون چيزي که میخواستي!
شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نميترسي چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن
زندگي رو به کامش تلخ کردی؟!
با گریه دست مهرانو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم! دستشو از تو دستم ب ريون کشید وگفت:حرفام تموم نشده! زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه!
نه برای جنسیتش واسه شخصیتش.
تا شاید شما بفهمين تو کار خدا هر چقدرم دخالت کني همه چيز به خواست اون میچرخه!
بعد دستموگرفت وگفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم اقاجون همون طور خشکش زده بود….
. یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولي حتي یه قدم هم جلو نیومد!
انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولي اینا همش خیال بود. داشتیم به سمت خروجي
ميرفتيم که در باز شد و دايي در حالي که تلو تلو میخورد وارد خونه شد. دستشو برد بالا و با
لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه! باور نمیکردم این دايي باشه که مست کرده.
رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج علی اکبــر . اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل
کني حــــــــــاجي میدوني یه هفتس خونه نیومدم؟! بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا
تعادلشوحفظ کنه! مهران ارومگفت:این کیه؟! همون طورکه بهت زده به دايي خيره شدم
گفتم:داییمه! دايي به مانگاه کردوگفت:مهمون باکلاس اوردی خونت حاجي! بعدتو
چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم! خواست بیاد سمتم که مهران
جلوشو گرفت و گفت:هوی! دايي زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش! بعد
به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟!
مهران حلش داد عقب افتاد روی زمين.
مهران نگاهشو از اون گرفت و درحالي که به اقاجون پوزخندی ميزد گفت:چوب خدا صدا
نداره حاج علی اکبر بزرگ! رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میكني لیاقت
دارن؟
با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دايي نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!
اصلا چرا مهران منو اورد اینجا؟! که چي بشه؟ همون موقع مامان گفت:صبر كنيد!
مهران بي توجه بهش رفت سمت خروجي اقاجون گفت:کجا ميري فرحناز؟! مامان با حرص گفت:تو بهم گفتي دخترم مرده!نگفتي از خونه بيرونش کردم! اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا ميري با توام؟
برگشتم عقبو نگاه کنم که مهران دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بيرون برد.
دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا! زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه
برو بشين تو ماشين!
من:مگه نمیبيني مامانم چي داره میگه!
منوکشید سمت ماشين صدای
اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتي دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست !
سوار ماشين شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه. مهران شیشه رو پایين داد! به مامان
نگاه نمیکردم به رو به رو خيره رشده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم!
در حال که گریه میکردگفت:اونا بهم نگفتن با توچکارکردن !من فکرکردم مردی. اهی کشیدم و
گفتم:اره مردم! من وقتي به دنیا اومدم واسه شما مردم!
_:تو داری اشتباه میکني دخترم!
برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم … اشتباه کردم که باز
برگشتم اینجا… اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه! رو کردم به مهران و گفتم:بریم! مامان دستشو اورد داخل ماشين و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو. من:هیچ نمیخوام بشنوم! مهرانو خطاب قرار داد
و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم! مهران نیم نگاهی به
من کرد وگفت:سوار شين مادر! من:چي داری میگی؟ مامان با خوشحالي گفت:ممنون پسرم!
مهران رو کرد به منو گفت:پیاده شو بذار مادرت سوار شه! دست به سینه نشستم سر جامو
گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نميريم! مهران سرشو تکون داد وگفت:مادر بیاین از
این طرف سوار شين! بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه! بعد سوار
ماشين شد. مامان گفت:برین سمت خونه من! مهران باشه بهم بگين از کجا باید برم!
من:مهران! اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم! رو به روی یه
خونه کوچیک اجری ماشين متوقف شد.
یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت
اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها مي اومدم منو راه میداد؟! اونا پیاده شدن ولي من همچنان سرجام نشسته بودم….
مامان رفت سمت خونه مهران اومد در طرف منو بازکرد وگفت:پیاده شو!
با بغض خواهرايي که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون. مامان با ظرف میوه اومد و نشست روبه روی ما. مهرانگفت:زحمت نکشید. مامان بشقابو پرکرده بودگذاشت جلوی مهران و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه! مهران سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین! من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم! دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر كسي خطاب نشده بودم. حتي فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دايي همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولي سرم اونقدر پایين بود که کسی نبینه. مامان گفت:چند وقته ازدواج
کردیم؟ مهران نگاهشو سمت من کشید وگفت:هنوز ازدواج نکردیم.
مامان گوشه لبشو گزيد…
و گفت:یعني هنوز نا محرميد؟ مهران سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت اینكه
بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم! چشم غره ای به مهران رفتم که
جوابش فقط یه لبخند بود.
مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید.
حتي که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت.
کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستي تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد مهران باشه .
خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم.
مهران گفت:شما میتوني با ما بیاین تهران خونه
آوا تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟
قبل از این که مامان چيزي بگه گفتم:لازم نیست!
مامان با ناراحتي گفت:اوا جان! پوزخندی زدم وگفتم:هه!جان؟ مهران نیم نگاهی به من کرد بعد روکرد به مامان وگفت:من میخوام یه تماس بگيرم میشه برم تو حیاط! میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولي نمیتونستم اعتراضي بکنم .
مامان گفت:باشه پسرم! مهران هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتي و شروع
کردم به بازی کردن با انگشتام! دستشو جلو اورد وگذاشت روی دستام وگفت:خوشحالم
که زنده ای! دستمو از زیر دستش کشیدم وگفتم:مگه فرقي هم میکرد؟
دوباره خودشو بهم
نزدیک کرد و گفت:من از هیچي خبر نداشتم!
سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و
گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کني!
_:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم!
برميگرده ب خيلي سال پيش؟!
من:چه فایده ای داره؟
:اونا نمیذاشتن ببینمت!
پدر خودم منو از خونه بيرون کرد که نتونم ببینمت! من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون
وانستادی ؟! گذاشتي هرکاری میخوان با دخترت بکنن؟میدوني چه کتکايي که ازشون
نخوردم؟چه حرفايي که نشنیدم. هر بار مي اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کني و
دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و مي اومدم
سمتت ازم فرار میکردی… چرا؟ا
گه منو نمیخواستي چرا منو به دنیا اوردی!
چرا وقتي دیدی
دخترم همون موقع منو نکشتي؟!
با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسيدم بهت
نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن!
من:دیگه میخواسي چ کارم کنن؟از هفت روز هفته تنبیه میشدم. موقع تفریــــح و خوش که
میشد ميزدن تو سرم که تو پسريو انتظار داشتن عين يه ادم چهل ساله رفتار كنم.حالیشون نبود من یه بچه ام. هر چقدر میخواستن تحقيرم میکردن… دیگه میخواستي با یه دختر بچه چ کار کنن؟
صدام کم کم داشت بالا ميرفت مامانم که چشماش پر از اشک رشده بود گفت:من هر
روز مي اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ول نمیذاشتن. . هر بار دربارت
حرف ميزدم خبرش ميرسيد که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر
بکشی!
من :بس کن! نمیخواد از این که هست خراب ترش کني. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبابي که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتي از درد کمر بندايي که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتي حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم… اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتي حالاکه دیگه بهتون احتیارج ندارم بازم دست ازسرزندگیم برنمیدارین…
به خاطر شماها چه حرفايي که نشنیدم !
خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولي
میدوني جواب این همه مقاومت من چي بود؟
این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابوني
ام! میدوني چرا الان اینجام؟چون مادر مهران برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چي؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتي خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگي کردم هم قبولم نکردن. میدوني چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بي ارزشه واسه کل دنیا بي ارزش میشه!
_:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلايي سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی! صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتي بچم کو؟یعني نخواستي حتي جسدمو ببیني؟
با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاش شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همين کسی
چيزي نشونم نداد. خدا شاهده برات حي مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ
میگن! گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن. منو تو بغلش گرفت و گفت:توروخداگریه نکن!من پشیمونم…حاضرم هر كاري كنم بفهمي پشيمونم!وقتي خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم. اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد.
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط! مهران داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریــــع گوشیش رو خاموش کرد و با نگراني گفت:چرا گریه میکني؟ دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم !
مهران که هنوز گیج بود گفت:چ شده! دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم! همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا ميري اوا؟ مهران برگشت سمت اونو گفت:چ شده؟ بیخیال مهران شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم! تکیه دادم به ماشين نمیدونستم چرا
مهران از خونه بيرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق
کشیدم.بالاخره مهران از خونه بيرون اومد.
اومد جلو و گفت:خوبي؟ سرمو به علامت مثبت
تکون دادم صورتمو بين دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کني! اهی کشیدم
وگفتم:پس برای چي اوردیم؟ منوکشید تو بغلشوگفت:که بفهمن کیو از دست دادن!
لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دورکمرش حلقه کردم و سرمو فروکردم تو سینش!
ارامش واقعی من اینجا بود. دستشوکشید روکمرم وگفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟
من:میخوام برگردم!
_:ما باید با مامانت برگردیم!
سرموگرفتم بالا و نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:چیه؟ با ناراحتي گفتم:چرا باید بیاد؟
چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم!
اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم! پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه!
بعد دستموگرفت و با هم سوار ماشين شدیم .
بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم
برگشتیم. نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حتي هم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای
همين بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم! دو ساعت میشد که تو جاده
بودیم. کت مهران رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد! لبخندی زد و
گفت:فدای سرت! نیم نگاهی به مامان که پشت ماشين خوابش برده بودانداختم.
نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفا ين که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت
کرده بودم که سریــــع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غير از این بود نمیتونستم زندگي
کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به مهران و گفتم:اخه خیلی
بهت مي اومد! نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی! سرمو تکیه دادم به
صندل و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیت! _:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی
هم به هم میایم! خيره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو
واسم فرستاد. نباید از دستش میدادم . مهران بهترين مردي بود كه تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترين ادم. یاد اون شبي افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنين نعمت
بزرگ روتوزندگیم داشته باشم.
همون طورکه نگاهش به جاده بودگفت:چیه خوشگل ندیدی؟
نوچي گفتم و بازم بهش خيره شدم.
لپموکشید وگفت:شیطون شدی !
با خنده لبموگازکردم وگفتم:نشدم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا وگفت:نشدی؟!
سرمو به دو طرف تكون دادم ! سرشو کج كرد همونطور كه نگاهش ب جلو بود گفت: ميخاي تا رسيديم تهران بريم محضر؟سرمو بردم عقبو باتعجب نگاهش کردم لبخندی زدو برگشت سر جاش! تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم نزدیکای
تهران بودیم. مهران سر یکی از ایستگاه های سر راهی ایستاد و از ماشين پیاده شد مامان بیدار
شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم. سرشو اورد جلو وگفت:آوا؟ چشمامو
بستم که فکرکنه خوابیدم. دستشوگذاشت روی شونم ولي چيزي نگفت ….
    سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . مهرانو دیدم که دم کیوسک
تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.
تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت.
گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه
بحث وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم! وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که
خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:آوا چیپس و پفکر
خریدم دوست نداری؟
مامان گفت:خوابش برده!
مهران:جدی؟این که همین الان بیدار بود!
بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:آوا؟
یه کم جا به جا شدم ول انگار فهمید که
بیدارم! اروم تکونم داد وگفت:پاشو دختر!
مامان گفت:بذارین بخوابه!
مهران بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو بازکنم. نگاهش کردم و در حال که سعی
میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟ مهران با لبخند شیطنت باری
گفت:برات خوردنی خریدم!
بعد به پلاستیک اشاره کرد. پوفی کردم و گفتم:باشه بابا!چیزایی تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع مهران گفت:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم
گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد.
مامان گفت:ممنون ! لطف کردی! یه نگاه به پلاستیک انداختم به ناچارکیک رودر اوردم و بدون هیچ حرف فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس
میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم.
نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم.
برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود.
تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.مهران ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدنم به خاطر نشستن تو
ماشین درد گرفته بود. کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد. مهران کش و قوسی به
بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد وگفت:من میرم یه کم استراحت کنم!
یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!
اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه.
لبمو جمع کردم وگفتم:برای شام میای بالا؟
سرشو تکون داد وگفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنیم رستوران! سرمو تکون دادم.
نیم نگاهی به مامانم کرد وگفت:من فعلا میرم! بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه! بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد !
در خونه رو بازکردم وگفتم:بفرمایید! مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کرد چشمم خورد به شیرینی وچاي هاي که روی میز بود. شالموانداختم روی مبل ورفتم
سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا! اهمیت ندادم شیرینی چا ين رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟!
سرشو تکون داد و کیف بزرگ که زیر چادرش بود بیرون کشید وگفت:اره دخترم! چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم! یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:چیزی میخورین بیارم؟ _:نه عزیزم
زحمت نکش! به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنی میتونین برین
اونجا! خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم .
یه نگاه به اتاق کرد وگفت:اینجا در نداره؟
من:برین اون طرف از حال دید نداره!
کتری رو پراب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن
مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت
خیلی قشنگه! سرمو تکون دادم وگفتم:اینجا خونه من نیست خونه مهرانه! لبشوگزید و
گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنید؟
لابد میخواست منو نصیحت کنه .
یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟!
گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش ماله مهرانه من چیزی از خودم اینجا ندارم. _:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟
نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم.
من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد.
_:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟ یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:فرقی هم میکنه؟
_:اخه شما هنوز به هم نامحرمین!
چشمامو تو حدقه گردوندم وگفتم:مهران از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم.
میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چ فکر میکنه.
سعی کرد خودشوبی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟
اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم! با نگرانی گفت:تنها؟!
پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم….
با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره!
نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتی بگم همه چیز از اون اول خوب
بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.
همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم اهی
کشید و گفت : به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن.
من: اتفاقای بد جزوی از زندگ منه!
سرشو انداخت پایین و گفت:چ کار کنم که منو ببخشی؟! نفس عمیقی
کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچ ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!
من بی کس بودنو ترجیح میدم!

مهران :
از حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود. گوش رو برداشتم و به شیده مسیج دادم که امشب قراره برن خونه امیر و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که امیر برای قرار هاش بهش میده بگذره!
امروز تیر خلاصو زده بودم….
مطمئن بودم کار امیر تموم شده.
با گیر افتادن امیر اولین نفر از لیست حذف میشد.
با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر آوا هم کار نادیا ساخته بود.
فکرم کشیده شد سمت اوا میدونستم این
شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش درکنار
خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ول بالاخره راضی میشد که
همه چیزو فراموش کنه. مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه
احساسی خوبی واسه اوا باشه.
چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه آوا برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد. گوش رو برداشتم من:بله؟ صدای اوا تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟
من:چی؟شام؟
_:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!
خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟!
گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟
_:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟ من:الان میام!
_:باشه منتظریم!خدافظ!
تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا !
وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با
ظرافت خاصی بشقابارو میچیند گفتم :سلام!
دست از کار کشید و گفت : سلام پسرم! بفرما بشین. نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه
ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم . وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .
خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتی؟!
_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام !
اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت. گفتم:خب بهشون زنگ بزنید!
اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهرکوچیکتون؟!
مامانش با ناراحتی نگاهم کرد
گفتم:آوا! یه نفس عمیق کشید وگفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفته خونه
عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!
از جاش بلند شد وگفت:من گرسنه
نیستم! با اجازه قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراضی کنه از خونه رفت بیرون.
به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم
از دستتون عصبی باشه!
اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.‌
اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!
من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.
نگاهی به من کرد وگفت:پسرم تو از هرکسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار.
به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه.
من تمام سعیمو میکنم که اون
روزا رو براش جبران کنم.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!
_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!
سرمو تکون دادم وگفتم:راستش ازتون یه چیزی
میخوام!
_:بگو پسرم!
من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین.
اگه ناراحت نمیشین میخوام
اونا رو نشون پدرم بدم!
_:متوجهم !مشکلی نیست. ‌
من:اگه میشه به اوا چیزی نگیم میترسم
این موضوع براش خوشایند نباشه!
سرشو تکون داد وگفت:باشه پسرم !
بعد از خوردن غذا و تعریف کردن ماجرای خونوادم واسه مامان آوا .ظرفشو برداشتم و از خونه رفتم بیرون! دیدم نشسته روی دیوار کوتاهی که یه سمت حیاط بود نمیخواستم بترسونمش چون ممکن بود بیفته پایین.
اروم رفتم جلو وگفتم:چرا نشستی اونجا؟!
سرشو برگردوند طرف من .نشستم روی سکو وگفتم:می افتی دختر!
یه نگاه به پایین کرد وگفت:نه!
دستشو کشیدم پاهاشو اورد این طرف دیوار.
من:چرا لج میکنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:لج
کجا بود؟!من فقط نشستم اینجا! ‌
من:اخه دیوار جای نشستنه؟
از جاش بلند شد و گفت:اگره حواست باشه که چیزی نمیشه!
به جای خال کنار دستم اشاره کردم و گفتم:ولی اینجا بهتره! اومد نشست کنارم بشقابو گرفتم سمتش .گفت:نمیخوام!
من:چیزی از من به مامانت نگفتی؟!
بعد قاشقو رو پرکردم وگرفتم جلوش!
سرشو به علامت منفی تکون داد بعد یه نگاه به قاشق کرد و گفت:نمیخوام! با سماجت قاشق رو بردام جلو و گفتم:دست منم رد میکنی؟!
نگاهم کرد و قاشق رو ازم گرفت و غذاشو خورد. همون طور با دهن پر گفت:لازم نبود بهش بگم! بشقابو گذاشتم روی پاش و گفتم:اولا با دهن پر حرف نزن دوما مگه اون مادرت نیست؟
حداقل بهش میگفتی واسه چی اوردیش اینجا! لقمشو قورت داد و گفت:من نیاوردمش تو اوردیش! من:یعنی میخوای همین جوری ادامه بدی؟اون مامانته!
سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد وگفت:تو مامانتو دوست داری؟!
من:خب معلومه!
_:با همه مخالفتایی که باهات میکنه دوستش داری؟
من:اره .به هر حال اون مادرمه! سرشو تکون داد و گفت:اوهوم مامانته!چرا بهش میگی مامان؟! من:منظورتو نمیفهمم!
نگاهم کرد و گفت:سادس!اونو دوست داری چون مامانته! چون میدونی واسش عزیزی!چون تمام زندگیت نزدیک ترین کست اون بوده! اون تورو به دنیا اورده و بزرگت کرده . بهت زندگی یاد داده. تو شادیات شریک بوده تو ناراحتیات غصتو خورده تورو فرستاده مدرسه کنارت درس میخونده .
هر وقت میترسیدی کنارت بوده. هر وقت کار اشتباهی میکردی تنبیهت میکرده!
چیزی که تو الان هستی دست رنج پدر و مادرته ولی من چی؟اون زن که اونجا تو خونه
نشسته فقط به اسم مادر منه هیچوقت واسم مادری نکرده!زن دایی من با تمام اون بدیاش حداقل یه غذایی درست میکرد بهم بده بخورم.
کم کمش لباسامو واسم میشست ولی اون حتی این کارا رو هم واسم نکرد.
حتی به خودش زحمت نداده بود ببینه اصلا چیزی که دارن به اسم من زیر خاک میکنن آدم هست یا
نه!چطوری انتظار داری اونو مامان خودم بدونم؟! بینیشو بالا کشید و گفت:نهایت لطف که
در حقم میکنه اینه که جلوی خونواده تو نقش مادرمو اجرا کنه! ولی اون فقط یه نقشه تو
واقعیت تنها ربطی که منو اون به هم داریم اینه که خون اون تو رگای منه! دستشو دورکمرم
حلقه کرد و گفت:تنها کسی که من دارم تویی! لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم.
با صدای لرزونی گفت:میترسم تو هم منو بذاری و بری! دستمو کشیدم تو موهاشو گفتم:من
همیشه پیشتم! اهی کشید همون جوری ثابت موند. موهاشو بوسیدم وگفتم:اولین باری که
بغلم کردی فهمیدم چقد دوست دارم!
سرشو اورد بالا و گفت:چقد؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی! سرشو تکیه داد به شونمو گفت:چرا دوسم داری؟
خندیدم و گفتم:انگار خیلی
خوش به حالت شده؟! حلقه دستشو تنگ کرد وگفت:بگو! لبخندی زدم وگفتم:چون
عاقلی!خوشگلی!شیرین زبونی! اونم با لبخند جوابمو داد و گفت:ولی من نه بلدم ارایش کنم.
نه بلدم ناز کنم نه بلدم ابراز احساسات کنم! بعضی وقتا یه حرفاي میزدکه حس میکردم
سنش از من خیلی بیشتره بعضی وقتا هم عینه یه دختر کوچولو میشد. سرمو تکون دادم گفتم:یه مرد زنشو واسه ارایش کردناش نمیخواد!
ابروهاشو داد بالا وگفت:پس واسه چی میخواد؟! من:واسه این میخواد که باهاش زندگی کنه!این که همدیگه رو بفهمن همدیگه رو دوست داشته باشن.
مشکلاتشونو با هم حل کنن.
درد و دلاشونو به هم بگن خلاصه با هم
دیگه کامل بشن! نگاهم کرد و گفت:امیدوارم بتونم! تو بغلم فشردمش و گفتم:میتونی!
بعد اروم گفتم:ببینمت!
سرشو اورد لباشو بوسیدم وگفتم:بریم تو خونه؟! ‌
از جاش بلند شد گفتم:موضوع تو و مامانت رو میسپارم به خودت ولی من که میدونم مهمون داریت تکه!
لبخندی زد وگفت:باشه! بشقابشو برداشتم وگفتم:غذاتم بخور! و با هم وارد خونه شدیم.
و برگشتم خونه خودم!خوابم نمی اومد. رفتم سراغ گوشیم دیدم شیده‌ اس ام اس داده که کار امیر تموم شد. خوشحال شدم واسه به بازی گرفتن من تقاص سنگینی باید پس میداد !….
دستگاه رو روشن کردم صدای اهنگ لایت مورد علاقم تو فضا پخش شد.
این نهایت ارامش بود فقط یه شیشه مشروب کم داشتم. خواستم برم سراغ قفسه مشروبام که
یادم افتاد چیزی توش نیست!یادم افتاد که یکی تو اتاقم دارم!راه افتادم سمت اتاق!آوا
متوجه این نمیشد یه شب که به جایی نمیرسید.هیجانات من باید یه جوری خالی میشد چه موقع خوشحالی چه ناراحتی. حالا که اوا نمیتونست کنارم باشه مشروب بهترین گزینه واسم بود .
شیشه مشروب رو از کمد بیرون اوردم.
همین که درشو باز کردم تلفن شروع به زنگ خوردن
کرد. به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به یک بود معلوم نبود کدوم خروس بی محلی هوس زنگ زدن کرده بود. نمیتونستم از مشروب بگذرم یه قلپ ازش خوردم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم من:بله؟! _کجایی تو پسر؟
صدای نسبتا بلند مامان مجبورم کرد گوش رو چند سانت عقب بگیرم.
_:چرا جواب تلفن نمیدی؟نمیگی ما نگران میشیم؟ من:فکر نمیکنم با شما حرفی داشته باشم که بخوام جوابتونو بدم!
_:یعنی چی؟
من:مامان لطفا خودتو نزن به اون راه!
_:اها واسه اون دختره ناراحتی؟!
من:اون دختره قراره زن من بشه چه شما خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد.
مامانش هم از یزد اوردم دیگه برای عقد هم مشکلی نداریم.اگه دوست دارین تشریف بیارین اگه نه هم ناراحت نمیشیم!
_:چی؟چی داری میگی مهران؟
من:همین که شنیدی مادر من تصمیم ما قطعیه! _:یعنی چی که تصمیمتون قطعیه یعنی میخوای بدون رضایت من زن بگیری؟
من:نکنه انتظار دارین بدون رضایت خودم و با رضایت شما برم با نادیا ازدواج کنم؟!
_:یه تار موی گندیده نادیا می ارزه به صد تا دختر خیابونی مثه اون!
صدامو بردم بالا و گفتم:آوا خیابونی نیست!
گفتم که مامانشم اومده.
دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهاش حرف بزنی.تازه اون فرشته ای که دارین دربارش حرف میزنی بیشتر با دخترای خیابون رفت و امد داره .
_:یعنی چی؟چرا بیخود واسه نادیا حرف در میاری؟ من:اینا حرف نیست مادر من! اون دختر هر شب تو پارتیا تو بغل پسراس با یه ادمایی رفت و امد داره که…
_:بسه بسه حالا نمیخواد واسه خوب نشون دادن اون دختر این حرفا رو بزنی.
من:د اخه مادر من بذار حرفمو بزنم!اون نادیایی که دم از پاک بودنش میزنی یه جوری غیر مستقیم دخترارو می فرستاد خونه من بس کن تورو خدا.
هی هر چی من
میخوام این حرفا رو نزنم خودت نمیذاری .
حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن به هر حال من آوا رو میخوام اینم حرف اول و اخرمه!
حالام اگه اجازه بدین میخوام برم بخوابم!
قبل از این که بتونه حرف بزنه گوش رو قطع کردم .
به شیشه ای که دستم بود یه نگاه کردم و با خودم گفتم:مرد باش و یه کاری کن بفهمن با
کسی شوچ نداری. رفتم تو اشپزخونه یه سیب از یخچال برداشتم و در حال که گازش میزدم
شیشه رو تو سینک ظرف شویی خالی کردم! چشمامو باز کردم تمام بدنم درد میکرد دیشب جلوی تلوزیون روی کاناپه خوابم برده بود تلوزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم یه صبحونه سرپا ين خوردم و اماده شدم که برم بیمارستان. تو راه بودم که تلفنم زنگ خورد من:بله؟
_:سلام مهران! خوبی؟
من:گلسا تویی؟
_:اره منم!میخواستم بگم که من یه هفته ای مطب نمیام!شماره ی آوا رو نداشتم که بهش خبر بدم لطفا بهش بگو قراراموکنسل کنه!
لحن جدی و مضطربش برام عجیب بود گفتم:چیزی‌ شده؟!
_:نه نه! خنده عصبی کرد و
ادامه داد:چ شده باشه؟!فقط نمیتونم بیام! من:باشه!مشکلی نیست!
_:ممنون خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و با رضایت گفتم:کاری میکنم دیگه نیای تو اون مطب !
کارم تو بیمارستان تموم شده بود لباسامو عوض کردم و نشستم پشت میز گوشیمو از
جیبم بیرون اوردم و شماره بابا رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام بابا!
_:سلام.
من:وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟
_:اره!
من:خوبی؟
_:من بد نیستم ول انگار مامانت اصلا حالش خوب
نیست!
من:چطور؟
_:دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.
من:زنگ زدم که درباره همین باهاتون حرف بزنم! _:درباره این که میخواین عقد کنید؟
من:اون کارو که بالاخره انجام
میدیم ولی میخوام شما رو با مادر آوا اشنا کنم! _:مادرش؟
من:اوا گفت که خونواده داره منم یکی از اعضای خونوادشو اوردم تا باورتون بشه !
:_چطور مادرشو پیدا کردی؟
من:خب اونا گم نشده بودن.
اوا دقیقا میدونست خونوادش
کجا زندگی میکنن!
_:مطمئنی اون مادرشه؟
من:حاضرم ببریمشون ازمایش ژنتیک تا باورتون
بشه! یه کم فکرکرد وگفت:اگه حرفی که میزنی درست باشه… پریدم وسط حرفشو
گفتم:بابا من… سالمه مطمئن باش کاری نمیکنم که ایندم خراب شه.
حالا فقط میخوام اگه مشکلی نیست فردا با مامان بیاین و با مادر آوا اشنا بشین!
_:از نظر من مشکلی نیست !
من:باشه پس من یه رستوران رزرو میکنم واسه شام! _:چرا رستوران؟خب میایم خونه آوا!
پوزخندی زدم وگفتم:بابا فکر میکنی بعد از اون رفتاری که مامان نشون داد صورت خوشی
داره باز بیاین اونجا؟ترجیح میدم جایی بیرون از خونه همدیگه رو ببینیم حداقل مامان جلوی
مردم حرف نمیزنه!
_:به نظرم این راهش نیست باید یه جوری مامانتو راض کنی!
من:اون راضی بشو نیست!مثله شما هم غیر قابل پیش بینی نیست پس نتیجه میگیریم همین راه
بهتره!
_:خود دانی!
من:پس قرارمون شد فردا شب! لطفا خودت به مامان خبر بده!
_:باشه!
من:پس فعلا خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.یه تای ابرومو دادم بالا و به گوش نگاه کردم. سرمو یه کم کج کردم و با خنده گفتم:از دو حالت بیشتر خارج نیست سر بابا جایی خورده یا یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:هر چی باشه من اوا رو از دست نمیدم! از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ کیوسک تلفن.
باید برای اخرین بار به اون خانوم زنگ م ريدم. شمارشوگرفتم خیلی سریــــع جوابمو داد.
_:الو؟
من:الو؟سلام خانوم!
_:سلام!خوبي؟ رفتارش نسبت به دفعه اول خیلی خوب شده بود.
گفتم:چی شد؟
_:به لطف شما همه چیز حل شد.
من:خدا رو شکر خیالم راحت شد .
:_بله! وقتی پدرم با شوهرم حرف زد اول همه چیزو انکار کرد ولی وقت ادرس و مشخصات
امیر رو بهش دادیم به حرف اومد.
پدرم مجبورش کرد علاوه بر طلاق توافقی از اون
پسره هم شکایت کنه اونم قبول کرد .
حالا هم پسره و دار و دستش تو زندانن.
من:میدونی دادگاهشون کیه؟
_:البته! شنبه هفته بعد!
من:میشه ادرسشو بهم بدین؟
ادرسو ازش گرفتم و باهاش خداحافطی کردم.
دلم میخواست وقتی واسش حکم صادر میکنن اونجا باشم. سوار ماشین شدم و به سمت مطب حرکت کردم.

آوا :
وسایلمو از روی میز جمع کردم امروز قرار بود دوباره با خونواده مهران رو به رو بشم.
خودمو برای هر چیزی اماده کرده بودم.
چون میدونستم استقبال گرمی ازم نمیشه ولی اجازه نمیدادم مثله دفعه قبل تحقیرم کنن .
اگه به خاطر مهران نبود حتی حاضر نمیشدم یه بار دیگه ببینمشون.
مهران هنوز تو اتاقش بود کیفمو از توکمد برداشتم که دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد .
گوشیمو از تو جیبم بیرون اوردم و یه نگاه به شماره انداختم برام اشنا بود ولی نه اونقدر که بدونم کیه . جواب دادم من:بله؟
فقط صدای نفس کشیدن میشنیدم من:الو … من:چرا حرف نمیزنی؟… وقتی دیدم حرف نمیزنه گوشی رو قطع کردم. تازه یادم اومد این شماره همون مزاحمی بود که چند وقت پیش هم بهم زنگ زده بود.من هیچوقت مزاحم نداشتم نمیدونستم این یکی ازکجا پیداش شده بود .
گوش رو برگردوندم تو کیفم همون موقع مهران با اخرین بیمارش از اتاق اومدن بیرون! وقتی
اون مریض هم رفت. من از جام بلند شدم. مهران کتشو تو دستش جا به جا کرد و
گفت:بریم؟
اینبار برعکس دفعه قبل سعی کردم همه استرسمو دور بریزم باید جلوی مادرش
محکم ظاهر میشدم. لبخندی زدم وگفتم:بریم!
بعد از این که رفتیم خونه و مامان رو سوار
کردیم به سمت رستوران رفتیم همین که وارد شدیم چشمم به اولین میز سمت راست افتاد
که کنار پنجره بود همون جا مامان و بابای مهران هم نشسته بودن. مهران دست منو گرفت
و با هم رفتیم جلو مامان هم پشت سرمون بود.
به ميز که رسیدیم مهران گفت:سلام !
هر دو سرشونو به سمت ما گردوندن. نگاه مامانش روی دستای ما ثابت موند با صدای اروم گفتم:سلام! باباش سرشو تکون داد بعد ازجاش بلند شد رو به مامانم کرد و گفت:سلام خانوم کریمی!
مامان چادرشو روی سرش صاف کرد وگفت:سلام! خوب هستین! باباش سرشو خم کرد و گفت:خیلی ممنون. بفرمایید! بعد به صندلی های خالی اشاره کرد. به مامان مهران نگاه کردم با اکراه چشمشو از دست منو مهران گرفت و رو کرد به مامان و با بی میلی دستشو سمتش درازکرد وگفت:سلام! مامانم باهاش دست داد از لحن خشکش یه کم
متعجب شده بود زیر لب سلام کرد و همه نشستیم.نگاه سنگین مامان مهران همچنان روی
من بود ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم وقتی دیدم عصبی میشه بیشتر خودمو به مهران
نزدیک میکردم. بعد از سفارش دادن غذا بابای مهران خطاب به مامان گفت:خب خانوم
کریمی خوشحالم که ملاقاتتون کردم!
مامان که به نظر خجالت زده می اومد سرشو پایین
انداخت وگفت:ممنون!لطف دارین برای منم افتخاره که شما و همسرتونو ملاقات کردم.
مامان مهران دست به سینه تکیه داد به صندلیشوگفت:شما واقعا مادر آوا هستین؟!
مامان با تعجب نگاهش کرد وگفت:بله!شما شک دارین؟ مامانش گفت:خب اینجور به نظر میرسید که دخترتون کسی رو ندارن! لحنش نیش دار بود.
با ناراحتی به مامان نگاه کردم اگه اون یه مادر واقعی بود هیچکس به خودش جرات نمیداد اینجوری درباره من حرف بزنه!
مهران گفت:مامان! مامانش ابروشو بالا انداخت و گفت:نکنه حق سوال کردن هم ندارم!
بابای مهران ساکت بود. نمیدونم چرا حس میکردم با این که میخواد نشون بده راضی به این
ازدواجه متنظر یه فرصته تا همه چیز به هم بریزه. بر خلاف انتظارم مامان با خونسردی
لبخندی زد و گفت:خانوم مجد دختر من هم مادر داره هم خونواده اتفاقا خونواده ما یه خونواده بزرگه آوا چهار تا خواهر دیگه هم داره فقط به دلیل مشکلاتی که منم ازشون بی خبر بودم آوا یه مدت از ما دور افتاده بود. بعد با عشق نگاهی به مهران کرد و گفت:ولی به لطف پسر شما دوباره دخترم رو دیدم! با تعجب به مامان نگاه کردم فکر نمیکردم بتونه اینطوری بحثو جمعوجور کنه….
اون تازه داشت یه قسمت خیلی کوچیک از وضیفه ای که انداخته بود رو انجام میداد پس کار شاقی ام نکرده بود! مامان مهران هم مثله من از اون
جواب جا خورده بود سرشو به یه سمت کج کرد و گفت:اها!یعنی شما میدونی که
دخترتون این چند وقت کجا بوده درسته؟ !
مامان نگاهی به من کرد وگفت:نه متاسفانه اگه میدونستم زودتر دنبالش می اومدم راستش من فکر میکردم دخترم مرده! مامان مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:عجب ماجرای جالبی!
بعد زیر چشمی به من نگاه کرد دوباره داشت داستان اون روزو تکرار میکرد ولی دیگه بهش اجازه این کارو نمیدادم لبخندی زدم وگفتم:پیدا کردن مامانمو مدیون شمام مادر جون! مامانش با تعجب نگاهم کرد انتظار نداشت اینجوری صداش کنم ولی من یاد گرفته بودم ببا بقیه به روش خودشون رفتار کنم شاید ظریف کاری های زنونه کار من نبود ولی با تقلید کردن از رفتار اون راحت میتونستم از خودم یه دختر از خود راضی و موزی بسازم!
مامانش پوزخندی زد و با حرص گفت:خواهش میکنم عزیزم! مهران اروم زد به بازوم نگاهش کردم یه لبخند کج تحویلم داد بابای مهران که تا اون موقع هیچ دخالتی تو بحث نکرده بود روکرد به مامانم وگفت:حالا با اومدن شما راحت میتونیم درباره اینده این دوتا جوون حرف بزنیم! مامان مهران با حالت عصبی گفت:به نظرتون برای این حرفا یه کم زود نیست؟
مهران گفت:نه مامان منو اوا خیلی وقته تصمیمون رو گرفتیم اتفاقا هر چی زودتر
تکلیف ما روشن بشه بهتره !
مامان گفت:به نظر منم همین طوره وجه خوبی نداره که یه دختر و پسر نامحرم تو خونه زندگی کنن و با هم برن و بیان! مامان مهران پوزخند زد ولی
خدا رو شکر دیگه حرف نزد بابای مهران هم موافقت خودشو اعلام کرد. با رضایت منو مهران و بابای مهران دیگه جایی برای مخالفت مامانش نبود ناچار اونم شکستو قبول کرد و این شد که بابای مهران خیلی سریــــع بحث عقد رو وسط کشید.
برای این که زیاد با حرف مامان مهران مخالفت نشده باشه بنابر صلاح دید اون قرار شد منو مهران یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از یه مدت عروسی بگیریم .
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آوا کریمی برای سومین بار میپرسم ایا وکیلم با مهریه
 معلومه شما رو به عقد دائمی اقای مهران مجد در اورم؟
قلبم داشت از هیجان تو دهنم می اومد یه نگاه به مامان و مادر و پدر مهران انداختم چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن ولی نمیشناختمشون .
همه منتظر جواب بودن مهران دستمو تو دستش فشرد ضربان قلبم تند تر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله!
همه دست زدن . دستمو گذاشتم روی سینم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم. حاج اقا لبخندی زد و گفت:مبارکه انشا الله! بعد از امضا کردن دفتری که جلومون بود مامان اومد سمتمو منو بغل کرد . حداقل اون روز نمیخواستم کاری کنم که اون یا خودم ناراحت بشم. اروم دم گوشم گفت:مبارک باشه عزیزم!
من:ممنون!
_:خوشحالم که منم تو این مراسم هستم!
هیچ نگفتم! منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید.
مادر مهران جلو اومد و بدون هیچ حرفی فقط دستمو گرفت ……

ادامه دارد….

نوشته: Mr.kiing


👍 23
👎 1
18301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914313
2023-02-09 03:15:52 +0330 +0330

عالی بود ولی نموده شدم تا خوندم😑🫣

1 ❤️

914316
2023-02-09 04:20:20 +0330 +0330

دمت گرم فقط تهش فیلم هندیش نکن که یه بلایی سر یکی بیاد و بد تموم بشه

2 ❤️

914344
2023-02-09 09:42:00 +0330 +0330

یکی از بهترین داستان هایی هست که همشون رو تا حالا خوندم
مثل رمان یاسمین دو بار خودنم
دمت گرم ادامه رو زودتر بزار
خسته نباشی داداش

1 ❤️

914375
2023-02-09 16:39:48 +0330 +0330

این همه کسشعر نوشتی و بلغور کردی که بگی دختره نمازخون بوده و پسره هم نمازخون شد؟
نمیدونم حجم این کسشعرها را از کجا جمع کردی که طرف دکتره و هر وقت عشقش بکشه میره بیمارستان و مطب و رنگ به رنگ کس میکرده.
حیف حجم اینترنت‌که واسه کس تلاوت کردن حروم بشه. تازه بازم نوشته ادامه داره😂😂😂
تا نماز خوندن دیگه ادامه ندادم.

0 ❤️

914379
2023-02-09 16:57:18 +0330 +0330

کم کم داره میره تو تم داستانای م.مودب پور…
روندش تا اینجا خوب بوده
یکمی کند بود دو قسمت اولش ک برای فضاسازی خوب بوده
داستانت طولانی گذاشته میشه و به جایی میرسه بعد تموم میشه
و این حسنه…
ب نظر میاد ی جدایی و فاصله در ادامه داستانت باشه

1 ❤️

914387
2023-02-09 18:09:34 +0330 +0330

اشک تو چشمام جمع شد. کم نداریم از این جور زندگی‌ها. ممنون منتظر قسمت بعد بی صبرانه 👍👍

2 ❤️

914396
2023-02-09 19:45:04 +0330 +0330

دیشب خونه نبودم و این دو تا قسمت رو امروز خوندم بازم ازت خواهش می‌کنم بازنویسی کنی قبل ارسال

2 ❤️

914398
2023-02-09 20:23:17 +0330 +0330

سلام
کپی کردن از داستان دیگران خوب نیست اسم کتاب دختری که من باشم هست

1 ❤️

914411
2023-02-10 00:10:18 +0330 +0330

کیر تو خودتو تومار نوشتنت ادامه نده

0 ❤️

914419
2023-02-10 01:22:55 +0330 +0330

خطاب به Sex AB
كير تو كصه مادره جندت و خواهره كصدت و زنه هرزت و پدره كونيت و خوده ولده زنات

0 ❤️

914439
2023-02-10 03:06:15 +0330 +0330

عالی بودی عزیزم
ولی مول گفته دوستمون خواهشا فیلم هندیش نکن‌که آخرش یکی بلایی سرش بیاد
لطفا
لطفا

2 ❤️

914489
2023-02-10 13:44:52 +0330 +0330

ادمین عزیز میشه بنده هم یکی از رمانهای داستایوسکی رو اینجا به اشتراک بذارم؟
جالبه که این داستان دقیقا مثل مهران که نفهمیدیم کی درستش کرده و صاحبش کیه، معلوم نیست نویسندش جناب مستر کینگ هست یا اون مادربه خطایی که واقعا خلقش کرده.
نکته دیگه اینه که من و خیلی از خوانندگان دیگر بدلیل غلط های املایی داستان عناصر انوث جناب کینک رو مکررا باردار کردیم غافل از اینکه جناب کینگ copy paster ی بیش نبودن و دقیقا همین غلطها در متن اصلی داستان که در گوگل هست هم وجود داره این نشون میده جناب کینگ حتی زحمت خوندن داستان رو متحمل نشدن.
در آخر اگه دوست اسکولی مثل بنده به این داستان علاقه داشت میتونه با جستجوی دختری که من باشم یا همچین کوسشعری توی گوگل این داستان رو تا پایان که ۳۶ قسمت هست رو بخونه
اگه اشتباه نکنم اینجای داستان حدود قسمت ۲۶ هستش.
بازهم از جناب کینگ بخاطر نگاه زیبایی که به ما خوانندگان داشتن و ما رو به صورت نیمرخ آلت تناسلی سگ دوبرمن میبینن بسیار سپاسگزاری میکنم.
توضیحات
عناصر انوث را باردار کردن = خارومادر کسی را گاییدن
زحمت خواندن داستان را متحمل نشدن= بدلیل کون دادن زیاد کون گشاد شدن و کاری را انجام ندادن
دوست اسکول= افرادی که شبانه روز در حال مالش کیر ۸ود بوده و از هرچیزی برای خلق سوژه جق زدن استفاده میکنند. در واقع استادان هنرهای تجسمی و صنایع دستی 💦💦
سپاسگزاری کردن= در اینجا قصد شاعر اینه که بی ناموس اگه دستم بهت برسه میبرمت زیر تخت مهران و چنان با روغن ریتون کونت بذارم که تا یک هفته الویه پس بدی

با سپاس از دوستان کیر به دست

3 ❤️

914508
2023-02-10 15:23:15 +0330 +0330

تشکر واسه زحمتی که واسه تایپ کشیدی داستان جالبیه ما که دسترسی آنچنان به کتاب نداریم حداقل یه رمان جالب و خوب رو خوندیم بازم ممنون

1 ❤️

914576
2023-02-11 02:48:11 +0330 +0330

چشام درد گرفت.اوووووف…بالاخره بله رو گفت

1 ❤️

914840
2023-02-12 05:35:48 +0330 +0330

تورو خدا اخرشو غمگین نکن
تورو خدا ❤️

1 ❤️

914907
2023-02-12 16:35:22 +0330 +0330

💕

0 ❤️

916509
2023-02-24 00:10:06 +0330 +0330

عالی عالی عالی فقط اخرشو قشنگ تموم کن

0 ❤️

940674
2023-08-03 22:18:02 +0330 +0330

دمت گرم خیلی خوب بود خوشم اومد انگار داشتم ی زندگی نامه واقعی میخوندم ک تشویقم کرد ب کتاب

0 ❤️