درختان ایستاده می میرند (5)

1394/08/13

…قسمت قبل

تو عمق چشمهای خالی و چاه مانندِ هیولا که ظاهر انسانی داشت٬ کتایون میتونست مرگ رو ببینه. با اینکه هیولا بزرگ و قوی هیکل بود اما با اون طنابی که دستش بود و رو زمین میکشید٬ بیشتر حالتهای یه بچهٔ کوچیک رو داشت. هرچند این چیزی رو از هیبت مخوفش کم نمیکرد. چون اون دو تا چاه بی انتها و عمیق٬ انگار بهش خیره شده بودن.گردنش رو کج کرد و سرشو به سمت کتایون برگردوند :
-خیلی وقته منتظرت بودم کتایون! یه چیزی حدودای ۱۹ سال! ۱۹ ساله دارم دنبالت میگردم دختر! همه جا رو زیر و رو کردم تا بالاخره اینجا پیدات کردم… البته میدونم تو ضعیفتر و بزدل تر از این حرفایی… میدونم یکی کمکت کرده که تونستی به این خوبی خودتو مخفی کنی… اما دیگه مهم نیست… مهم اینه که برگشتی پیش من. به دنیای من.اونجا خونهٔ منه… اگه میخوای بیرون نمونی میتونی بیای توش… از اینجا موندن بهتره…با اینکه نمیبینمت اما ترست منو به سمتت راهنمایی میکنه. اینجا نمیتونی خودتو جایی قایم کنی… وقتی که عطر ترس راهنماست…
کتایون خواست چیزی بپرسه اما راه گلوش بسته شده بود. نفس داخل میرفت٬ ریه هاشو مسموم میکرد٬ اما بیرون نمی اومد. به نظر میرسید هیولا میتونه فکرشو بخونه چون جواب داد:
-تو حتی بچهٔ خودتو نمیشناسی؟ واقعاً شرم آوره!
هیولا از کنار کتایون رد شد و تلوتلو خوران رفت به سمت جایی که بهش با دست اشاره کرده بود. وقتی کتایون چشماشو تنگ کرد به نظرش رسید که اون دور دورها٬ یه خونه میبینه که قبلاً اینجا نبود. هیولا داشت بین این کوران خاکستر یا هرچی که بود٬ رفته رفته محو میشد. کتایون سرشو بلند کرد و به آسمون بنفش رنگ که یه ماه بزرگ و سرخ توش خودنمایی میکرد٬ خیره شد. دور و برش تا چشم کار میکرد درختهای سوختهٔ سیاه و خشکیده بود.اینجا شبیه دهکدهٔ خودش بود٬ اما کاملاً نا آشنا. از دور دستها صدای زوزه ای که شباهت زیادی به زوزهٔ گرگ داشت٬ به گوشش خورد که هر بار نزدیکتر و نزدیکتر میشد. قبلاً وقتی اینجا می اومد سبک میشد. سرعت میگرفت. اما امشب حال دیگه ای داشت. هر نفسی که میکشید٬ سنگینتر میشد. درست مثل اینکه ذره ذره یه داروی نامریی به بدنش تزریق بشه٬ داشت سنگینتر و سنگینتر میشد.همونجا روی زمین نشست. دلش خواب میخواست. یک خواب ابدی و راحت. دلش میخواست بازی رو به این رخوت دلپذیر ببازه و همه چیزو از یاد ببره. روی زمین ولو شد و سرشو گذاشت زمین٬ سمت جهتی که هیولا رفته بود.اما اون دور دورها، جایی که نوزاد روی زمین کشیده میشد، دو تا چشم سبز رنگ و براق بهش خیره شدن. برق چشمها اونقدر قوی و آشنا بود که کتایون مثل برق گرفته ها تو جاش بلند شد. با بلند شدنش، خاکستری که انگار همهٔ وجودشو پر کرده بود رو, از اعماق ریه هاش استفراغ کرد. احساس سبک تر بودن میکرد. با پاهایی که میلرزید بلند شد.

میخواست بره به اون خونه و بچه رو نجات بده. با اینکه میدونست این بچه یک تله اس. یه تله برای کشوندنش به اون خونه. میدونست اگه بره اونجا٬ بیرون اومدنی در انتظارش نیست. اما دل بسته بود. اون چشمها که از دوردست بهش خیره شده بودن٬ کمک میخواستن. کمک مادرشون رو. هرچند کتی احساس مادر بودن نمیکرد اما برق بیگناه اون دو تا چشم کافی بود که نخواد یه موجود بیگناه رو اینجا تنها بذاره.
با پاهای لرزون و قدمهای نا پایدار میخواست بره٬ که یکی بازوش رو گرفت.وقتی کتایون برگشت٬ در کمال حیرت شوالیه رو دید. شوالیه آروم انگشتشو روی لبای خودش گذاشت و ازش خواست ساکت باشه. با اشارهٔ سرش و سر تکون دادنهاش٬ کتی فهمید که شوالیه نمیخواد هیولا از وجودش در اینجا مطلع بشه. مخصوصاً که دید شوالیه داره ذره ذره تو هوای کثیف اینجا٬ پخش میشه.و انگار وجودش داره از هم میپاشه.کتی لازم نداشت با عشقش حرف بزنه تا بفهمه چی میگه. نگاه کافی بود. دیدن شوالیه اونهم اینجا٬ قلب کتی رو پر از شجاعت کرده بود.شوالیه میخواست بدونه که آیا کتی فکر همه جا رو کرده یا نه. چون از دست شوالیه اینجا فقط یک کار بر می اومد و وقت زیادی نمونده بود. کتی باید عجله میکرد.برای آخرین بار نگاهی پر حسرت به شوالیه انداخت و راهی شد. هوای خفه سرعتش رو میگرفت. و هر بار برای جون و انرژی گرفتن٬ باید بر میگشت و به وجود نورانی شوالیه نگاهی مینداخت.به در خونهٔ چوبی رسید. اگه حرف هیولا درست باشه٬ کتایون باید تمام ترسشو این بیرون میذاشت و میرفت تو. باید خودشو برای هر چیز ترسناکی آماده میکرد تا نترسه و هیولا رو متوجه خودش نکنه.لولای در با صدای مرگباری باز شد. همه جا تاریک بود.داخل خونه که انگار دیوار هاش قدمت هزاران ساله داشتن٬ پر بود از سرهای بریده که چشمهاشون باز بود و از در و دیوار آویزون بودن.رگهای ریش ریش شده از زیر سرهای بریده با باز شدن در تلو تلو میخوردند. تنها منبع روشنایی از اتاق روبرو بود که از پایین در به چشم کتی میخورد.آروم درو پشت سرش باز گذاشت. نمیخواست اینجا گیر بی افته. با باز شدن در نسیم گرمی از داخل سالن به صورت کتی می خورد.نسیمی که بوی متعفنی رو هم با خودش داشت. کتی پاورچین پاورچین به سمت در اتاق رفت.

با نزدیک تر شدن به در اتاق کتی دید بهتری نسبت به داخل خونه چوبی پیدا کرده بود. گوشه اتاق چشم کتی به طبقه های چوبی خاک گرفته ای افتاد. بالا ترین طبقه پر بود از انواع و اقسام انبرها در شکلهای مختلف.که روی هم تلمبار شده بودند.در طبقه دوم سه تا آمپول آهنی بزرگ بدون سرنگ بود و طبقه اول که از نظر ارتفاع از همه طبقات بزرگتر و جادار تر بود پر بود از انواع دستبند و دهن بند و پا بند آهنی. روی یکی از اون دست بندها که به نظر نو تر از بقیه میاومد بقایای پوست یک چاندار دیده میشد.
کتی با ترس صورتش رو به عقب برگردوند. حس میکرد که نگاه بدون پلک و ترسناک سرها, قدم به قدم حرکتهاش رو تحت نظر دارن و دنبال میکنن وهر صدای جر جری که زیر پاش بلند میشد,انگار صدای بی صدای اونها بود که سعی دارن بهش اعلام خطر بکنن.کتی سعی کرد فقط به شوالیه فکر بکنه.اینطوری آروم میشد و کمتر میترسید. با صدای بسته شدن در پشت سرش٬ کتی برگشت. هیولا با یه لبخند کج و حریصانه داشت چفت در رو مینداخت.
-میدونستم میای! شما آدمها احمقتر از اونی هستین که بدونین ترس میتونه جونتون رو بگیره. من شاید خودم کور باشم٬ اما همهٔ این سرها چشمای منن.اینجا تک تک حرکاتت زیر نظرمه احمق…
کتی دیگه نایستاد که بقیه اش رو گوش کنه. با سرعت به سمت اتاقی دوید که از زیرش روشنایی بیرون میزد و رفت داخل. نوزاد روی یک میز بزرگ وسط اتاق بود. نور خیره کننده ای که از بچه ساطع میشد٬ باعث شده بود که سرهای داخل اتاق چشماشونو به سقف بدوزن.کتایون صدای قدمهای هیولا رو پشت سرش شنید و سریع خودشو به پشت میز رسوند تا چشماش به در باشه. هرچند این نور خودش رو هم تا حدود زیادی کور کرده بود.هیولا وارد اتاق شده بود و انگار خوب دید نداشت٬ چون داشت ترس کتایون رو بو میکشید. کتایون میخواست بچه رو برداره اما چاقوی هیولا بالا رفت و تیغه اش که از حفظ زده بود٬ از جفت ساعدهای کتایون رد شد و تا نصفه تو میز فرو رفت. کتایون از غفلت لحظه ای هیولا استفاده کرد.با دندونهاش طناب دور گردن بچه اش رو گرفت و با سرعت از اتاق بیرون دوید. با نوری که از وجود بچه ساطع میشد کتایون تونست شمشیر شوالیه رو که از جرز لای دو تا تخته داخل اومده بود ببینه و با سرعت به طرفش دوید.لحظه ای بعد نوک تیز شمشیر, سر بچه و گلوی کتی رو شکافت…

مهران کلید انداخت و داخل شد.بعد از چندین ساعت رانندگی بالاخره صبح زود تصمیم گرفت برگرده خونه. به نظرش شاید یک کم تو ترسوندن کتایون زیاده روی کرده بود. هر کس دیگه ای هم بود احتمالاً از همچین کلاه گشادی که سرش گذاشته بودن ناراحت میشد.اما باز هم به نظرش زنی که بخواد بچه اش رو سقط کنه٬ سراش خیلی بد تر از این حرفهاست.این بچه مال هردوشون بود و کتایون حق نداشت تنهایی براش تصمیم بگیره:
-چی شد؟ آدم شدی؟ یا باس سرتو ببرم مثل سگ؟
خونه در سکوت خفه ای فرو رفته بود. سکوتی که مهران اصلاً دوست نداشت.به سمت اتاق خوابشون رفت و چراغو که روشن کرد اولین چیز که دید خونی بود که از لای پای کتایون بیرون زده بود. مهران سریع به سمت تخت دوید و دستای کتایون رو باز کرد.کتایون کاملاً بیهوش بود. رنگش پریده بود و تنش خیلی سرد. پاهاشو که با شال گردنش بسته بود باز نکرد تا جلوی خونریزی بیشتر رو بگیره. کتایون رو از روی تخت بلند کرد و در حالیکه خیلی ترسیده بود به سمت بیمارستان شروع به روندن کرد.مدت زیادی طول نکشید که مهران وارد بیمارستان شده بود در طول اون مدت خانواده خودش و کتی رو خبر کرده بود .مادر کتی دعا میخوند و اصلا به اضطراب مهران توجهی نمی کرد. مهران و خوانواده اش با ترس تو راهروی بیمارستان نشسته بودن که در باز شد و دکتر بیرون اومد. اولین نفر مادر کتایون بود که به سمت دکتر دوید:
-تو رو خدا آقای دکتر بچه ام حالش چطوره؟
-خوشبختانه چون پاهاشون بسته بودن٬ خون خود به خود دلمه شده بوده. دخترتون زنده موندن…
-بچه چی؟
-متاسفم خانوم. هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم… تسلیت میگم…
مهران نشست رو زمین و صورتش تو دستاش پنهون کرد. گذاشت اشکاش بریزن…
-آقای محترم شما شوهر این خانوم هستید؟
-بله آقای دکتر
-شما لطفا تا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید پذیرش.یکسری مراحل قانونی رو باید پشت سر بذاریم…
مهران جسابی ترسیده بود. ترسی که مادرش به خوبی اون رو در چهره مهران میدید.
-چشم آقای دکتر میام.
صدای هق هق مادر کتی بلند شده بود. پدر کتی سعی داشت آرومش کنه. در این بین پدر مهران هم مشغول صحبت با دکتر شد.
مادر مهران بازوش رو گرفت و به سمت دیگر راهرو کشوند. مهران مثل مست ها تلو تلو می خورد. تمام صحنه های خشونتی که با کتی کرده بود مثل یه فیلم از جلو چشمش رد میشد.توی این حال و هوا بود که مادر با لحنی اروم بهش گفت:
-چرا خودتو باختی پسر. به من بگو چی شده. من تنها کسی هستم که می تونم کمکت کنم.
-چیزی نیست مامان کاریه که شده. تمام شد…بچم…بچم…
اشکهای مهران از چشمش سرازیر شد. دستش رو روی صورتش کشید و به دیوار خیره شد.
-بسه دیگه! از کی تاحالا جنین یک ماهه شده بچه؟ چی شده به من بگو؟
مهران با حالت عصبی رو به مادرش کرد و در حالی که سعی می کرد صداش بلند نشده گفت :
-هیچی.گفت این بچه رو نمی خواد منم داد زدم سرش .خواستم ادبش کنم. که اینطوری شد…
-پسرهٔ بیشعور!! آخه آدم با زن حامله اینکارو میکنه؟ به کسی هم گفتی این ها رو ؟ گوش کن پسره ابله. فکر کردی دکتر چرا گفت که بری پایین توی اتاق پذیرش. نکنه فکر می کنی قراره بهت حلوا بدن. نه احمق جان. الان پلیس خبر کردن. می دونی اگر این رو بهشون بگی چی میشه؟ می برنت دادگاه! اونوقت اون دختره ابله همه مهریش رو میذاره اجرا و وقتی تو هم تو هلفتونی آب خنک میخوری به ریشمون میخنده و با اون پولها صفا میکنه… پس جوابم رو بده .به کسی این حرفها رو گفتی؟
-نه نه نه. وقت کردم آخه؟
با این حرف مهران لحن مادرش کمی آرومتر شد:
-تو خیلی ساده ای… خوبه که به کسی نگفتی. حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم. وقتی رفتی پایین باید به پلیس بگی که کتایون جنون داره. و خودش خواسته خودش رو بکشه. و تو نجاتش دادی ولی متاسفانه بچه از دست رفته. کلی شاهد داریم از دیوانه بازی های این دختره. اینطوری نه می تونن ادعایی در باره مهریه بکنن و نه تو دچار مشکل میشی. تازه می شه تهدیدشون کرد و ثابت کرد دخترشون دیونه اس… بعدش ازشون بخوایم در ازای بخشیدن مهریه, ما هم به کسی در این باره چیزی نگیم. این رو بسپارش به من می دونم چطوری بچرزونمشون. تو فقط چیزی که بهت گفتم رو بهشون بگو.فهمیدی؟
مادر مهران رفت و مهران دو دل از اینکه کارها رو به مادرش سپرده٬ به فکر فرو رفت.

دسته های کلاغ از روی انبوه درختان پیر عبور میکردند. غبار ناشی از آلودگی هوا تمام فضا رو گرفته بود. صدای زوزه ماشینها از دوردست به گوش میرسید. کتی لباس سفیدی پوشیده بود و پشتش رو به درخت تنومند چنار تکیه داده بود. هیچ کسی اون اطراف نبود. اگر هم بود مثل کتی لباس سفید پوشیده بود و گوشه ای به آسمون یا چیز دیگه ای خیره شده بود. هر از گاهی صدای خنده ها یا عربده های فردی از درون امارت روبه رو به گوش میرسید.و پرستارهای سفید پوش به سرعت و با بی حوصلگی وارد امارت میشدن. برای کتی اما, همه چیز در نهایت آرامش بود. کتی سرش رو هم به تنه چنار تکیه داد و نگاهشو دوخت به آسمون. هوا بازم ابری شده بود. ابرهای سیاه که نمیباریدن. عطر علف با نسیم ملایمی وارد ریه هاش شد.از وقتی که از اون کابوس بیدار شده بود٬ اینجا بود. تو قلعهٔ امن و دست نیافتنی شوالیه اش. تو اتاقش نشسته بود و چشم دوخته بود به آتیش اجاق٬ که گلهای پیچک روی دیوار تکون خوردن و شوالیه از پشتشون بیرون اومد.
-چقدر سفید بهت میاد کتی!
شوالیه آروم به سمت کتی رفت و بغلش کرد. کتی مثل تازه عروسهای خجالتی سرشو پایین انداخت و سرش رو تو سینهٔ مردش قایم کرد:
-ایندفعه فقط برای تو پوشیدمش…بالاخره دست از سرم برداشتن… الان می تونم با تو در کمال آرامش بشینم و حرف بزنم… قدیمها فقط شبها اونم موقع هایی که خسته نبودم می تونستم… باورت میشه بالاخره به هم رسیدیم؟
-همیشه همینطوره کتی. گاهی دشمنان کاری می کنن که در نهایت به نفعته.بالاخره از دنیای دیوانه ها خلاص شدی عشقم…بیا… اینجا پیش من جات امنه…
پایان

نوشته: ایول


👍 2
👎 0
22384 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

473295
2015-11-05 00:24:41 +0330 +0330
NA

ﻫﻴﺞ ﻭﻗﺖ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻤﻴﻜﻨﻦ ﻛﻪ ﺑﻨﻔﻌﺖ ﺑﺎﺷﻪ . . . ﻋﻮﺿﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ. ﻳﻌﻨﻲ ﺍﺻﻠﺎ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻱ . ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﻗﺸﻨﻚ ﻧﻮﺷﺘﻲ ﻭﻟﻲ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺧﺮﺕ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ. . . ﺧﺮﻳﺖ ﻧﺠﻨﺪﺍﻥ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺳﺖ.! ! !

0 ❤️

473297
2015-11-05 02:38:36 +0330 +0330
NA

عالی بود پسر
خسته نباشی
خیلی خوب نوشتی
پایان قشنگی داشت
صحنه های کابوس و برزخ کتایون فوق العاده بود
درکل برا کتی خوشحالم
ولی اون مهران رذل خیلی راحت قسر در رفت
فقط یه جا به جای سزا نوشته بودی سرا که اونم مشکلی نیس
حالا دیگه وقت اون یکی داستانه که کلی منتظرشم

1 ❤️

473298
2015-11-05 05:43:56 +0330 +0330

عالی بود مرسی زود قسمت بعدیو بزار لطفا
تو جواب اون اقایی ک گفت دشمن هیچ وقت کاری نمیکنه ک به نفعه ادم باشه باید بگم چرا اتفاقا خیلی از دشمنا و بد خواهان کاری میکنن که ب هدفت نرسی اما یا تو بهتر به هدفت میرسی ب صورت کاملا تصادفی یا هدف و زندگیه بهتری پیدا میکنی ب صدقه سر اون دشمتی البته به صورت ناخواسته این کارو نیکنن مگه نه ک هدف دشمن فقط تخریبه
دوستم ادامه بده حتما داستان جذابیه و خیلی خاصه وکلیشه ای نیست همینم جذابش کرده مارو منتظر نزار بی صبرانه منتظر ادمه داستان زیبات هستم give_rose

1 ❤️

473299
2015-11-05 06:16:32 +0330 +0330

جالب بود/خوب می نویسی

0 ❤️

473302
2015-11-05 07:36:02 +0330 +0330

ميشه عكس پروفايلتو عوض كني؟!!!
ادم يه جوري ميشه ميبينه!!!:|

0 ❤️

473304
2015-11-05 07:51:43 +0330 +0330
NA

mis roz داستان قسمت آخرش بود :-
دوستان خواهش میکنم به داستانای خوب نمره بدین
تا نویسنده دلگرم بشه

2 ❤️

473306
2015-11-05 11:33:02 +0330 +0330

من با شما نبودم كه!!! shok

0 ❤️

473308
2015-11-05 13:24:30 +0330 +0330

فقط به گفتن اینکه تصویر سازیت عالیه و قلم فوق العاده شیوا وجذابی داری بسنده میکنم.
ضمنا واقعا بابت وقت و انرژی ایی که برای نوشتن این داستان فوق العاده صرف کردی ازت تشکر میکنم.
دوستان و اساتید گرامی هم یکم تو انتقاداتشون ملاحظه کنن و انتقاد به حق کنن،لطفا.

1 ❤️

473309
2015-11-05 14:25:47 +0330 +0330

من تو قسمت پاسخ براي يك كامنت يه نفر ديگه نوشته بودم!
دشمنتون شرمنده good

0 ❤️

473314
2015-11-05 22:22:41 +0330 +0330

ممنون از پرداختن به این موضوع.
امیدوارم داستان های دیگری هم ازت بخونم.
شاید اگر یک بلاگ بزنی، دنبال کردنت راهت تر باشه.

1 ❤️

473317
2015-11-06 20:12:28 +0330 +0330

داستان تموم شد میس رز تو منتظر بقیشی؟؟؟؟
وقتی آی کیو تقسیم می شد این دخترای مملکت ما تو صف دماغ بودن که بعد برن عملش کنن بشه بینی. می بینی اوضاع ما رو؟

1 ❤️

473318
2015-11-10 19:27:31 +0330 +0330
NA

خیلی ممنون ایول عزیز بابت داستان قشنگت
من شدیدا منتظر ادامه داستان روز های تاریک شب های روشن هستم
ممنون

1 ❤️

473319
2015-11-18 19:19:26 +0330 +0330

ایول جان سلام،شرمنده داداشم از دیر رسیدنم.خوشبختانه انگار قطار هنوز نرفته…این داستان،اول مجموعا همهٔ قسمتها رو در نظر میگیرم،داستان زیبایی بود،هست،که از چند وجه جذابیت داشت،یعنی داره.جدید بودن تمامی فضای روایی داستانت آدمو کنجکاو دونستن،یا بهتره بگم خوندن ادامهٔ هر قسمت میکرد،میکنه…و اما این قسمت آخر،بعضی جملاتت برام خیلی آشنا بودن،نمیدونم تو مجموعه کتابهای «دون خوآن» خونده بودم یا جای دیگه ای اما مسلما نه با این کلمات و همینطورم نه به این زیبایی،پس وقتی نوشته ات منو یاد داستانهایی که خوندم میندازه،و از اونجایی که کم کتاب نخوندم،مسلما قلمت خوب بوده،اینطور نیست؟در کل لذت بردم و از وقتی که گذاشتم راضیم و همینطور هم از اینکه اینهمه زحمت برای نوشتن این ‘’ نیمه رمان زیبا ‘’ کشیدی ازت ممنونم،زیبا بود و …مرسی

0 ❤️

473321
2015-11-23 16:04:43 +0330 +0330
NA

داستانات اخراشون مشخص نیس سعی کن اخرشون ب نتیجه مشخصی برسی الان معلوم نشد مرد زنده موند مهران چی شد.
مثل داستان سارا ک معلوم نشد بعد تزریق امپول چی ب سرش اومد

0 ❤️

830601
2021-09-06 21:00:48 +0430 +0430

عزیزم چقدر قشنگ فضاسازی کردی…
کاش برگردی و باز بنویسی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها