در طریق اربعین (۳)

1401/09/18

...قسمت قبل

این یک خاطره نیست، یک روایت بشدت اغراق شده است.

در طریق اربعین-اپیزود سوم

به پهلو دراز کشیده بودم و توی کسم آرام تلنبه میزد، از وقتی که معلوم شد باردارم همه‌ی کیرش را فرو نمیکرد تا به بچه‌دانم آسیب نرسد، دلم برای شبهایی که کیرش تمام فضای بچه دانم را پر میکرد و توش ضربه میزد و برای اینکه برجستگی کیرش را توی شکمم لمس کنم تنگ شده بود، حالا شهوتم هم چند برابر شده و بدنم در حال تغییر بود، کیر سیاه غول آساش را فقط بخاطر نیاز من توی کسم میکرد وگرنه بیشتر اوقات کونم میگذاشت.
دستش زیر سرم بود، با دست دیگرش نوازشم میکرد و با قسمتی از کیر بزرگش خیلی محتاط توی کسم تلنبه می زد.
-آههههه، آقا؟…آهههههه…یکم بیشتر فشارش …میدین؟
-نه، برا بچه‌م بده.
-یه ذره فقط.
ولی به حرفم گوش نمیداد، در عوض ریتم کردنش را تندتر کرد، دودستم را با یکدست از پشت گرفت و تند تند توی کسم تلنبه زد. از کسم دریایی آب راه افتاده و صدای دلچسب رفت و آمد کیرش توی کسم فضای اتاق را گرفته بود.
چند دقیقه ای با همین ریتم توی کسم رفت و آمد کرد تا وقتی با رعشه‌ی شدید ارضا شدم. کیرش را از کسم در آورد و از پشت سفت بغلم کرد، میبوسیدم و نوازشم می کرد تا وقتی آرام شدم.
آرام که گرفتم گردنم را بوسید و گفت: چجوری راحت تری؟
-چاردست و پا خوبه؟
-آره
و بعد کمکم کرد تا چهاردست و پا لبه‌ی تخت بایستم. با دیلدویی که از قبل توی کونم گذاشته بود چند بار تلنبه زد، بعد درش آورد و توی سوراخ کونم که حالا باز مانده بود مقدار زیادی روغن ریخت، کیر خودش را هم چرب کرد،پشت کونم سرپا ایستاد گیسم را از پشت گرفت، کیرش را دم سوراخ کونم گذاشت و آرام بین آه کشدار من بدون تلنبه زدن تا دسته جا کرد و همانجا نگرش داشت، با اینکه کونم را در این سه ماه حسابی گشاد کرده بود اما هنوز هم درد داشت.
لبم را گزیدم و پلکهام را محکم به فشار دادم، داشتم نک نک میکردم. صبر کرد که کونم عادت کند، در این بین پهلو و کمرم را ماساژ میداد، مثل همیشه با اولین فشار کیرش توی کونم گریه ام گرفت، کمی طول میکشید تا کونم عادت کند و عبدالجبار هم حسابی توی گاییدن حوصله داشت، گیسم را سفت توی مشتش گرفته بود تا سرم بالا بماند، کیرش تا ته توی کونم بود و ماساژم میداد، کمی که گذشت و متوجه شد که عضلاتم شل شده اند آرام شروع کرد توی کونم تلنبه زدن، دردش را دوست داشتم، اشکم سرازیر شده و آی و اوی میکردم، چند هفته‌ی اول کس و کونم بشدت آسیب دیده بودند ولی با مراقبت های پزشکی توانستند کنترلش کنند. حالا از خونریزی خبری نبود اما با اینکه حسابی گشادم کرده بود باز هم درد داشت و من این درد را دوست داشتم، یواش یواش ضرب کیرش را توی کونم بیشتر کرد و من هم داد و هوارم بالا رفت، تند تند خودش را روی نرمه‌ی کونم میکوبید و کیرش بیرحمانه دیواره‌ی روده ام را کش می آورد، هیچوقت اینقدر محکم کونم‌ نگذاشته بود. دوباره گریه ام گرفت. دستم کشیدم و روی شکمش گذاشتم تا از ضرب کیرش کم کند اما فایده ای نداشت.
-آییییی…آقا…دارین…می…کشینم…آایییی
ولی فایده نداشت. گریه و ناله ام تبدیل شد به عر زدن بلند و التماس و خواهش.
چند‌ دقیقه ای با همین ریتم کونم را گایید و‌ بعد یکهو از حرکت ایستاد، گیسم را رها کرد و با هر دو دست پهلوم را گرفت. من که از فرط گریه حرف نمیتوانستم بزنم سرم را روی تخت گذاشتم و بلند بلند به گریه کردنم ادامه دادم. عبدالجبار که فهمیده بود زیاده روی کرده همینطور که کیرش را توی کونم نگه داشت مرا توی بغلش کشید سرم را روی سینه اش گذاشت موهام را از روی صورتم کنار زد و چند بار بوسیدم، سینه ام را که به وضوح بزرگتر شده بود آرام توی دستش گرفت و نوازشم کرد تا وقتی از هق هق کردن افتادم و آرام شدم.
-آقا تو رو خدا آروم. گناه دارم بخدا.
بوسه‌ی دیگری به صورتم زد و دوباره خمم کرد روی تخت، کیرش را درآورد و دوباره هم کونم را و هم کیر خودش را چرب کرد، سر کیرش را وارد سوراخ گشاد کونم کرد و دوباره به آرامی تا ته فشار داد، دو پهلوم را گرفت و خیلی آرامتر از قبل توی کونم رفت و آمد کرد، این دردی بود که برایم قابل تحمل بود و دوستش داشتم، با ریتم آرام تر، با نوازش پهلو و کمر و کونم و صدای آرام برخورد بدنش رو لمبر هام، صدای گشاد شدن کونم، و برامدگی کوچک شکمم به خاطر بچه‌ی سه ماهه ام که با پر و خالی شدن روده ام با کیرش برجسته میشد، کمی با همین منوال توی کونم تلنبه زد و بعد همانطور که تا ته کیرش را توی کونم فرو کرده بود ایستاد، ده بیست ثانیه همینطور ایستاد و یکهو داخل روده ام داغ شد، داشت با فشار توی کونم میشاشید.
-آییییییی…آقا تا ته تومه، اگه میشه یکمشو درارین.
وقتی توی کونم میشاشید بخاطر حجم زیاد شاشش دلدرد میشدم مخصوصا اگر تا ته هم فرو کرده بود حالت تهوع هم بهش اضافه میشد.
نصف کیرش را بیرون آورد و دوباره شروع کرد با فشار توی کونم شاشیدن. این بار از همیشه بیشتر بود و احساس میکردم شکمم در حال باد شدن است. شاش داغش توی کونم حس خیلی خوبی بهم میداد اما اینبار نگران بچه ام بودم.
-آقا خیلی زیاده دارم میترکم.
-شششششش
همه‌ی حجم مثانه اش را توی کونم خالی کرد و گفت برو زود برگرد تا کارمو تموم کنم.
آرام کیرش را از کونم در آورد، همینکه کیرش را کشید دستم را محکم درکونم گذاشتم و دویدم سمت دستشویی، کونم چفت و بند نداشت و حجم شاشش هم خیلی زیاد بود، دستم هم دردی ازم دوا نمیکرد، شاش از کونم روی پاهام میدوید، بدو خودم را به دستشویی داخل اتاق رساندم و با فشار زیاد همه‌ی حجم شاش عبدالجبار را ریدم، پاهام را خوب شستم و شلنگ آب را هم داخل کونم گرفتم که بو ندهد، دستم را شستم، موهام را مرتب کردم و برگشتم پیش عبدالجبار لبه‌ی تخت قنبل کردم، کیرش هنوز راست راست بود، دوباره توی کونم روغن خالی کرد و کیر چربش را چپاند توی کونم، و شروع کرد به تلنبه زدن، چند دقیقه ای به اینکار ادامه داد و گفت: کجات بریزم.
-دهنم دهنم.
به تلنبه زدنش چند دقیقه‌ی دیگر هم ادامه داد و بعد گیسم را گرفت و سمت خودش کشید، دهنم را دم کیرش باز کردم و سر کیرش را به لب گرفتم، زبانم را گذاشتم زیر سوراخ بزرگ کیرش و منتظر ماندم، عبدالجبار توی چشمهام نگاه میکرد و جلق میزد، خیلی زود کیرش اولین پمپ را زد و آبش را توی دهانم شلیک کرد، پشت سر هم آبش را میپاشید توی دهنم و تا وقتی دهانم را پر آب کرد دست از آبیاری دهانم بر نداشت.
کارش که تمام شد با دستش باقیمانده‌ی آب توی کیرش را هم خالی کرد توی دهانم. به زحمت همه ی آب غلیظ و چسبناکش را خوردم و خودم را توی بغلش انداختم. همانجا کمی ناز و نوازشم کرد و بوسیدم بعد مرا کشید روی تخت تا برای آخرین بار توی بغلش بخوابم.

گرگ و میش غروب بود، دم عمارت برای آخرین بار بغلم کرد، لبم را بوسید و همانطور که بغلم کرده بود به ابوالفضل که کوله پشتی به دوش کنار ماشین ایستاده بود گفت به بابات بگو حرومزادتو فرستادی خونه من، حالا باید حرومزاده منو بزرگ کنی.
و بعد به من گفت مراقب بچه‌م باش.
-چشم.
و بعد راه افتادم سمت ماشین، ابوالفضل در عقب را برایم باز گذاشته بود تا بنشینم اما من اهمیتی ندادم و در جلو را باز کردم، قبل از اینکه سوار شوم به عبدالجبار گفتم: بازم میبینمتون آقا؟
-نه.
خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین. ابوالفضل هم بی هیچ حرفی پشت نشست.حرامزاده‌ی پدرش راننده‌مان بود، همان کسی که روز دوم توی دهانش زده بودم.دو تا چشم‌بند بهمان داد، چشم بندها را که پوشیدیم راه افتاد. بعد از سه ماه اولین بار بود که داشتم از فضای عمارت خارج میشدیم. یک ده دقیقه ای بود که وارد جاده‌ی آسفالته شده بود که دوباره متوجه شدم که زد به جاده خاکی و بعد ایستاد. چشم‌بندهامان را باز کرد. وسط بیابان ایستاده و دشداشه اش را بالا زده و کیر کوچکش را به من نشان میداد ، با لبخند احمقانه ای گفت: تمتص خضیبی
وجود این پسر هجده ساله تمام دلیلی بود که من در سه ماه گذشته به انواع مختلفی گاییده شده بودم، دچار خونریزی شدید داخلی شده بودم، تحقیرم کرده بودند، کتک خورده بودم، در بیست و یک سالگی نطفه‌ی حرام مردی عرب را در شکم خود حمل می کردم، و معتاد سکس شده بودم. اسمش خنزیر بود، یعنی خوک. حاصل جنایت پدر ابوالفضل. سالها پیش که سرهنگ عبدالجبار کوتی توی ایران خدمت میکرده و همکار پدر ابوالفضل یعنی سردار حسینی بود، سند خیانت و جاسوسیش لو میرود، البته خود عبدالجبار گفت که براش پاپوش دوخته بودند، عبدالجبار که در این زمان بخاطر ماموریتی در لبنان حضور داشته و از دسترسی اطلاعات سپاه خارج بوده توانسته بود خودش را ناپدید کند، اما سردار حسینی برای فشار آوردن به عبدالجبار زن و پسر سه ساله و دختر یک ساله اش را گروگان میگیرد. حمیرا همسر زیبای عبدالجبار در تمام مدت اسارتش توسط سردار حسینی مورد تجاوز قرار میگیرد، تا وقتی همدستهای سرهنگ محل نگهداری خانواده اش را پیدا میکنند و میتوانند فراریشان بدهند، هرچند دختر کوچک سرهنگ در همان روزهای اول اسارت به طرز فجیعی به قتل میرسد اما زن و پسرش را سالم برمیگردانند. حمیرا دو روز بعد از زاییدن پسر حرامزاده اش توی همان اتاقی که شب اول به من تجاوز شد خودش را حلق آویز میکند و این کینه تا ابد بر دل عبدالجبار می‌ماند، در واقع خود عبدالجبار میگفت قصد داشته بعد از تجاوز به من هر دو نفرمان را بکشد که بعد مهر من به دلش نشسته و صرف نظر کرده و ترجیح داده که همان بلایی که سر خودش آمده سر حسینی بیاورد.
حالا همین برادر ناخلف ابوالفضل کیر کوچکش را در آورده و به من میگفت براش بخورم، حالا که کیر خنزیر را میدیدم و مقایسه اش میکردم با کیر شوهرم میتوانستم سایز کیر سردار را هم متوجه شوم. این حرامزاده در تمام این سه ماه خیلی سعی کرد ترتیبم را بدهد اما موفق نشد، در حالی که برادر بزرگترش علاوی، پسر خلف عبدالجبار بیشتر از بیست سی بار مرا به اتاقش برده و کس و کون و دهنم را با کیر بزرگش گایید، در واقع غیر از این حرامزاده و شوهرم هر مردی که توی آن عمارت بود حداقل یک بار گاییده بودندم، اما علاوی چیز دیگری بود، او هم مثل پدرش پر جذبه و مردانه برخورد میکرد، هم سن و سال خودم بود و باهام تندی نمیکرد، بر خلاف پدرش که هر از گاهی تشری بهم میزد یا چکی ازش میخوردم.
خنزیر از ابوالفضل جثه‌ی کوچکتری داشت، با اخم به ابوالفضل نگاهی انداختم تا ببینم بالاخره عکس العملی نشان میدهد یا نه؟ اما هیچ، مثل موش گوشه‌ی ماشین کز کرده بود و هیچ نمیگفت.
خنزیر دستش را پشت گردنم آورد، سرم را به سمت خودش کشید و چند فحش عربی بهم داد، اولش همچنان نگاهم به ابوالفضل بود و مقاومت کردم، اما بعد که دیدم ممکن است به بچه‌ام آسیب بزند تن دادم به خواسته اش، فضای داخل ماشین خیلی بزرگ بود. خم شدم روی کنسول و کیر کوچکش را به لب گرفتم، به زحمت نصفی از دهانم را پر میکرد. دستم را زیر تخمهاش گذاشتم و شروع کردم به ساک زدن، زبانم را چسباندم زیر کیرش و از لج ابوالفضل خیلی پر آب و پر ملچ و ملوچ کیر برادرش را ساک زدم که یکهو ارضا شد، همه‌ی آبش را توی دهنم ریخت، حجم آبش خیلی زیاد بود، به دقت تا قطره‌ی آخرش را خوردم و سرم را از روی پاهاش برداشتم، ظرف یکی دو دقیقه کارش تمام شد، درست مثل برادر خاک بر سرش که فقط دو بار توانسته بود زنش را بکند.
نگاهی به صورت خنزیر انداختم که ببینم راضی شده یا باز هم میخواهد ادامه بدهد، همینکه دیدم شورتش را بالا کشید و دشداشه اش را مرتب کرد خیالم راحت شد که کارم با این نیمچه کیر تمام شده، خنزیر در تمام مسیر لبخند فاتحانه ای به لب داشت، وقتی نزدیک مرز پیاده‌مان کرد چکی در کونم زد و راهی‌مان کرد برویم.
تا خود تهران حتی یک کلمه هم با ابوالفضل حرف نزدم، فقط دم ترمینال غرب بهش گفتم: من میرم خونه باباجی دیگه ام تو خونه‌ت نمیام
خواست حرفم را قطع کند که گفتم:ساکت شو حرف نزن بی غیرت، حرف نزن، فهمیدی؟ وسایلمو جمع میکنی تا کسی رو بفرستم سراغشون
-ولی نازنین زهرا ما فقط سه ماهه که ازد…
-ساکت شو
-ینی میخوای طلاق بگیری؟
-هنوز نمیدونم ولی قطعا تو دیگه منو تو خونه‌ی خودتو اون بابای کسکشت نمیبینی.
و راهم را کج کردم و ازش جدا شدم.
دم ظهر بود رفتم دم حجره‌ی باباجی و خودم را انداختم توی بغلش. های های گریه کردم، آن سه ماه به قدر چند سال برام طول کشیده و دلم برای پدرم یک ذره شده بود. باباجی هر چه می پرسید چه شده نمیتوانستم حرف بزنم. وقتی فهمید آرام نمی شوم گفت: بیا بریم خونه دردت بجونم بیا ببرمت خونه.
و بعد حجره را به شاگردش سپرد و دستم را گرفت و از مغازه خارج شدیم. توی تمام مسیر، سرم را چسباندم به شیشه‌ی ماشینش و بی صدا گریه کردم، هر چه هم که از من دلیلش را میپرسید و راجع به ابوالفضل سوال میکرد هیچ نمیگفتم.
دلم برای خانه‌ی پدری ام تنگ شده بود، برای درخت خرمالومان و حوض آبی رنگ وسط حیاط، برای گلهای رنگ وارنگ مادرم، با خودم گفتم دیگر هیچوقت این خانه را ترک نمیکنم.
دم ظهر بود، بابا مرا نشاند روی مبل راحتی، خودش هم کنارم نشستم و نوازشم کرد. خودم را توی بغلش انداختم و سفت خودم را بهش چسباندم، دست میکشید به موهام، به سر و صورتم، کمرم، نوازشم میکرد و می بوسیدم. کمی که آرام شدم دستش را گرفتم و با شرمندگی تمام همه‌ی ماجرای حرامزادگی سردار حسینی و بیغیرتی پسرش و حرامزاده‌ی توی شکمم را براش تعریف کردم و بعد بهش گفتم که دیگر قصد زندگی با آن بی شرف را ندارم. باباجی پا به پام گریه میکرد و از خشم فریاد میزد. حکایت آن سه ماه را که براش گفتم کلی ناز و نوازش کرد، اشک میریخت و میبوسیدم بعد ازم خواست خانه بمانم تا تکلیف سردار حسینی را روشن کند.
رفت کتش را درآورد و عبا و عمامه اش را پوشید، پدرم از شیخ های سرشناس تهران بود و هر وقت کار مهمی داشت لباس روحانیتش را می پوشید.
بحث و دعوامان با خانواده‌ی حسینی چند هفته ای طول کشید، آخرش هم بخاطر حفظ آبرو قرار شد صداش را در نیاوریم، من هم حاضر به سقط جنین نشدم، قرار شد طلاق نگیرم اما با ابوالفضل هم زندگی نکنم، دیگر نمیتوانستم هر سرخر بیغیرت دیگری را تحمل کنم، پس بهتر بود اسمش توی شناسنامه ام بماند تا کسی هوس ازدواج بامن را در سرش نپروراند. اما یک مسئله وجود داشت اینکه میل بی پایانم به سکس روز به روز بیشتر میشد، باباجی هم دیگر مثل قبل، شبها سراغم نمی آمد که اگر هم می آمد من دیگر آدمی نبودم که با لاپایی و مالش و بغل راضی بشوم. روزی چند بار با هر وسیله ای که دستم میرسید خودارضایی که چه عرض کنم، خودم را میگاییدم، اما باز راضی نمیشدم. کیر میخواستم و مردی که همزمان که ترتیبم را میدهد گیسم را توی چنگش بگیرد سینه ام را بچلاند و کیرش را توی کس و کونم بکوبد. چند بار به سرم زد که خودم مخ کسی را بزنم اما هر طور بود خودم را کنترل کردم.
حالا دو ماه بود که حداد هم دنیا آمده و توی هشت ماه گذشته واقعا از لحاظ جنسی در مضیقه بودم و تنها چیزی که دم دستم بود کیر کوچک‌ پسرم بود که وقتی تنها میشدم به لبش میگرفتم و می مکیدمش تا هربار بشاشد توی دهنم. دیگر واقعا تحمل نداشتم، باید فکری به حال خودم میکردم. آن شب باباجی دیرتر از همیشه برگشت، شام که خورد کمی تلویزیون نگاه کرد و بعد رفت توی اتاقش خوابید.
من هم حداد را بردم خواباندم و بعد توی رخت خواب با خیاری که خودم دستچین کرده بودم به جان کسم افتادم، اما فایده ای نداشت. شهوت تمام وجودم را گرفته بود، بلند شدم، آرایش ملایمی کردم، یک دست شورت و سوتین گیپور مشکی پوشیدم، حداد را طوری که بیدار نشود بغل کردم و بی سر و صدا رفتم توی اتاق باباجی، خیلی ریسکش بالا بود، اگر قبول نمیکرد ممکن بود حتی زنده ام نگذارد، اما دیگر طاقت نداشتم، بچه را روی زمین گذاشتم و آرام رفتم روی تخت، با پیژامه طاقباز خوابیده بود، دستم میلرزید، چیزی انگار توی حلقم گیر کرده بود،کنارش دو زانو نشستم، کمی دل دل کردم و بعد بالاخره خواستم دست بکشم به بند شلوارش اما باز پشیمان شدم، چشمهام خیس شدند، با دو دست صورتم را گرفتم و از درماندگی شروع کردم بی صدا گریه کردن که یکهو دست بابا را روی دستم احساس کردم، انگار تشتی آب یخ روی سرم ریخته باشند برق از سرم پرید، یخ زدم و با چشمهای خیسم توی تاریکی اتاق زل زدم به چشمهاش، هیچ حسی در چشمهاش نبود، ترسیدم و خواستم فرار کنم که نگذاشت، مچ دستم سفت توی دستش بود، مرا به زور دوباره سرجایم نشاند و گفت: نترس دخترکم نترس.
به گریه گفتم:باباجی دیگه نمیتونستم، دیگه تحمل نداشتم بخدا، ببخشید، غلط کردم.
پیشانی ام را بوسید و گفت: عیبی نداره دورت بگردم.
-نمیدونین چه کارایی باهام کرد، منو محتاج خودش کرد، هرچه خودمو سرکوب میکنم فایده نداره، ببخش باباجی تو رو خدا.
سرم را روی سینه اش گذاشت و سفت بغلم کرد، اثر ریش زمختش وقتی صورتم را میبوسید دوست داشتم. دست میکشید روی بدن لختم و نوازشم میکرد، از گردنم تا پهلوهام را آرام لمس میکرد و سر و صورتم را میبوسید، کم کمک دستش را پایینتر برد و به شورتم رساند، کمی کونم را از روی شورت مالید و بعد دستش را زیر شورتم برد، یواش یواش سفتی کیرش را روی بدنم احساس کردم، دل به دریا زدم و دستم را آرام روی کیرش گذاشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، باباجی سعی کرد دستش را به کسم برساند اما نمیشد، پس خودم را به پهلو توی بغلش گذاشتم و پاهام را کمی باز کردم، هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمیشد، فقط هوس و شهوت بینمان جریان داشت، یک دستش را از پشت دورم حلقه کرد و با همان دست سینه ام را به دست گرفت و با دست دیگرش کسم را از روی شورت می مالید، کمی که کیرش را مالیدم دستم را توی شلوارش کردم و کیرش را به دست گرفتم، کیری که هرچند باهاش آشنا بودم اما هیچوقت به دست نگرفته بودمش، بزرگ بود اما نه آنقدر که مثل مال عبدالجبار کس و کونم را پاره کند، مردانه و سر پا و محکم بود، پشمش را نزده بود اما عیبی نداشت، کیر بابایی خودم بود و عاشقش بودم. آرام با دستم روی ساقش میکشیدم، سرم را بالا گرفتم و لب روی لبش گذاشتم، کسم خیس خیس بود، با دست آزادم دستش را گرفتم و بردم زیر شورتم ، دست نرمش را دوست داشتم، آرام روی کسم می کشید و انگشتم میکرد، کم کم داشتم توی بغلش از حال میرفتم، لبم را خیلی پر مهر میبوسید، ریش بلند و پرپشتش روی صورتم شهوتم را چند برابر میکرد، لب پایینیم را به لب گرفته بود و آرام میخورد، داشتم ارضا میشدم، لبم را از لبش گرفتم و خودم را جابجا کردم، رفتم سراغ کیرش، طاق باز دراز کشید به کمک هم شلوار و شورتش را کمی پایین کشیدیم، خیلی پر پشم بود، از تخمهاش تا سر بزرگ کیرش را زبان کشیدم، اثر موهای کیرش را روی زبانم دوست داشتم. چند بار خوب از ته تا سر کیرش لیس زدم، بعد بین پاهاش نشستم سر کیرش را بوسیدم و همچنان که چشمم را به چشمهاش دوخته بودم سر کیرش را به دهن گرفتم، خوب که سر کیرش را خوردم دهن باز کردم و تا آنجا که جا‌ داشت کیرش را توی دهنم جا دادم، تقریبا نصف کیرش را میتوانستم جا کنم، کلفت بود و دهانم را تا آخر مجبور بودم باز کنم، زبانم را زیر کیرش چسباندم و شروع کردم خیلی پر تف کیرش را ساک زدن، بهترین بود، برجستگی سر کیرش روی زبانم غوغایی بود، دستش را گرفته بود به سرم و گاهی سرم را روی کیرش فشار میداد تا آنجا که کله‌ی بزرگ کیرش را توی حلقم فرو میکرد و باعث میشد عق بزنم، بعد دوباره اجازه میداد که خودم کیرش را ساک بزنم و بعد دوباره سرم را فشار می داد. چند دقیقه ای که ساک زدم سرم را از کیرش برداشت، نشست و مرا سمت خودش کشاند، بند سوتینم را باز کرد، پستانهای درشتم را به دست گرفت و نشست به مالیدن و خوردنشان، سر پستانم را به دهان گرفت و تا آنجا که می توانست از پستانم شیر خورد، اثر ریشش را روی سینه و شکمم دوست داشتم، از یک پستانم شیر میخورد و پستان دیگرم را با دست فشار میداد، از هر دو سینه ام شیر روان شده بود یکی توی دهن بابا و یکی روی دستش، اینکه داشتم پدر خودم را شیر می دادم شهوتی ترم می کرد. چشمهام رفته بود و تند تند نفس میکشیدم، بالاخره دست از شیر خوردن برداشت به پشت خواباندم و شورت خیسم را از پام کشید، بین پاهام نشست تفی سر کیرش انداخت و سرش را گذاشت دم سوراخ کسم، دو لنگم را سر دست انداخت و با یک حرکت تمام کیرش را چپاند توی کسم، بعد از هشت ماه کسم با یک کیر درست و حسابی پر شده بود، با همان یک پمپ اول جیغ بلندی کشیدم و ارضا شدم، به شدت به رعشه افتادم و شروع کردم ناخودآگاه گریه کردن، باباجی روم دراز کشید و سفت بغلم کرد، دستم را دورش حلقه کردم ناخنهام را روی تنش فشار دادم، صورت پر پشمش را چسبانده بود بهم و پشت سر هم گونه و لب و چشمانم را میبوسید، کم کمک که آرام شدم بابا دوباره شروع کرد محکم توی کسم تلنبه زدن که صدای گریه‌ی حداد بلند شد، از صدای جیغم بیدار شده بود، بابا اهمیتی نمیداد، دو لنگم را انداخت سر شانه‌اش و دو دستش را محکم دو طرفم ستون کرد، بدنم را جمع کرده بود زیر خودش، زانو هام چسبیده بود به سینه هام و کمرم زیر وزن بدنش خم شده و تحت فشار زیادی بود. محکم داشت توی این وضعیت کس خیس دخترش را می گایید، روی تخت کسم رنگ گرفته بود و محکم و با ولع کسم را می کوبید، صدای شالاپ و شولوپ کیر بابا توی کسم و آه و ناله های شدید من با ونگ ونگ حداد تمام اتاق را پر کرده بود، هر دو دستم را زیر کون و کمرم ستون کردم که از فشار ضربه های بابا روی کمرم کم کنم، خیلی خوب و مردانه میگاییدم، با صدای بلند جیغ میزدم و ناله می کردم، کاملا اختیار بدنم را به دست گرفته بود و هیچ راه تکان خوردنی زیرش نداشتم و همین شهوتی ترم میکرد، در اختیار مورد اعتماد ترین آدم زندگیم بودم و از فرط شهوت جیغ و ناله می کردم، توی کسم انگار چشمه ای باز شده باشد آبش راه افتاده بود و از شکاف کونم‌ روی کمرم می دوید، با تکان های شدیدی که از اثر تلنبه های بابا میخوردم دو باره داشتم به اوج میرسیدم، لبم را به دهن گرفته و نگاهم را دوخته بودم به نگاه بابا، چند دقیقه ای با همین روال کسم را گایید که دوباره به اورگاسم رسیدم، پاهام را ول کرد و دوباره محکم بغلم گرفت تا آرام شوم. اینبار من بودم که شروع کردم به بوسیدنش، با تمام وجودم نوازشش میکردم و قربان صدقه اش می رفتم، کمی که گذشت از زیرش در آمدم و سراغ حداد رفتم، و گفتم: الان میام بابا، حداد که صورتش از فرط گریه خیس شده بود را بغل کردم و بلند شدم سر پا براش لالایی خواندم و آرام تکان تکانش دادم که خوابش بگیرد که بابا از پشت بغلم کرد و گردنم را بوسید و گفت: بیارش رو تخت.
همین کار را کردم، کمکم کرد لبه‌ی تخت به پهلو بخوابم، پاهام را جمع کنم و پستانم را دهن حداد بگذارم، بعد خودش دم کون من پایین تخت ایستاد و کیرش را دم کسم تنظیم کرد، دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:بابایی میشه از پشت بکنی؟
با تعجب نگاهم کرد. گفتم: بخدا تمیز تمیزه، شستم توشو.
تفی دم کونم زد و کیرش را گذاشت در سوراخ کونم، رانم و پهلویم را محکم گرفت، ازش خواستم که چربش کند، اما اهمیتی نداد و کیرش را روی کونم فشار داد، با اولین فشار سرش وارد کونم شد، درد دلچسبی توی دلم پیچید، متوجه شده بود که کون دختر ته تغاری اش را حسابی گشاد کرده اند، بیرحمانه با یک فشار همه‌ی کیرش را چپاند توی کونم، جیغ بنفشی کشیدم و به گریه گفتم:آییییییی…یواش بابا…آییییی خیلی بزرگه.
حداد سینه ام را به لب گرفته و شیرش را میخورد و پدرم با یک دست کمر و پهلوم را ماساژ میداد و با دست دیگرش پستان آزادم را می مالید.
کونم داشت آتش میگرفت، هم از ضربه ای که از کیر بابا خورده بود و هم از خشکی کونم، بابا کیرش را کمی بیرون کشید و ضربه‌ی بعدی را محکمتر توی کونم خالی کرد. جیغ و دادم خانه را پر کرد، محکم دستش را گرفتم و همچنان که گریه میکردم به التماس گفتم:باباجی تو رو خدا یواش تو رو امام‌ حسین، خشکه لا اقل کمی دیگه تف بزن.
باباجی اما عصبانی بود و به حرفم گوش نمیداد، خشمگین از اینکه فهمیده بود یک اجنبی کون دخترش را گشاد کرده بود، هیچوقت اینطور ندیده بودمش ترس تمام وجودم را گرفت.
دوباره تلنبه‌ی محکم دیگری توی کونم زد، درد داشت تمام بدنم را مینوردید .
پستانم از دهان حداد درآمده و دوباره گریه اش گرفته بود، من و پسرم با هم داشتیم زجه میزدیم، محکم لنگم را گرفته و با کیر بزرگش توی کون خشکم می کوبید.
هرچه التماسش میکردم و قسمش می دادم فایده نداشت، محکم روی دو لپ کونم داشت طبل میکوبید، تقلا کردم که خودم را نجات بدهم اما تقلایم بدتر گیرم انداخت و باعث شد لبه‌ی تخت دمرو زیرش گرفتار بشوم، بالا تنه ام روی تخت بود و دولنگم جفت بین پاهاش گیر افتاد، با دو دستش سفت کمرم را گرفت و کونم را شروع کرد با خشونت تمام گاییدن، به خودش فحش میداد که دخترش را دست حسینی بیغیرت داده، بچه هم کنار دستم داشت ونگ میزد. التماسش میکردم اما هیچ فایده نداشت، ملحفه را به دندان کشیده و سفت به رخت خواب چنگ انداختم، احساس میکردم روده ام حتما پاره شده وگرنه این همه درد دلیل دیگری نمی داشت، روده ام زیر رفت و آمد کیر بزرگ بابا داشت جر میخورد، پشت سر هم زیر رگبار کیرش میگوزیدم و دلش به رحم نمی آمد، احساس میکردم دارم زیر کیرش خودم را خراب میکنم، اختیار کونم را از دست داده بودم و نمیتوانستم خودم را نگه دارم.
مدت زیادی با همین ریتم کونم را گایید، چشمهام رفته بود و دیگر نای چنگ انداختن به تخت و گاز گرفتن از ملحفه را هم نداشتم، مثل میت افتاده بودم روی تخت و بیحال و بیجان با تکانهای شدید بدنم تحت تاثیر تلنبه های بابا نک و نک میکردم و انتظار میکشیدم کارش تمام شود.
بالاخره با فشار زیاد توی کونم خالی شد. همه‌ی آبش را که خالی کرد توی کونم، کمی مکث کرد و بعد با یک حرکت کیرش را از کونم کشید، همزمان که از روی تخت زمین افتادم، حجم زیاد آب کمر و خون و گوه و کثافت از کونم سرازیر شد روی فرش، ریده بودم به خودم و اصلا اختیار کونم را نداشتم، اصلا نمیتوانستم خودم را نگه دارم. بابا که تا آن لحظه با عصبانیت داشت دخترش را میگایید تازه یادش آمد که چه بلایی سرم آورده، به پهلو پهن شدم کف اتاق و یکسره از کونم کثافت بیرون میریخت و پدرم هاج و واج بالای سرم ایستاده بود. به خودش که آمد نشست کنارم سرم را روی دستش گرفت، صورتم را با دست پاک کرد و گفت: نازنینم، دخترکم، دردت بجونم، حالت خوبه؟
نای حرف زدن نداشتم و فقط ناله میکردم، شروع کرد به خودش فحش دادن. حداد از فرط گریه خوابش برده بود و دیگر نگرانش نبودم، بابا همینطور که داشت به خودش بد و بیراه میگفت و اشک می ریخت صورت و بدنم را آنقدر نوازش کرد که از حال رفتم.
صبح روز بعد با گریه‌ی حداد از خواب پا شدم. هیچ تنم نبود، توی اتاق خودم بودم و حداد هم بغلم بود، از وضعیت رخت خواب فهمیدم که دیشب را بغل باباجی خوابیده بودم، کونم هنوز درد داشت، اما نه آنطور که خیلی آزاردهنده باشد، حداد را که گرسنه بود شیر دادم تا خوابش برد، به زحمت از جام بلند شدم یک لباس سرهمی راحت پوشیدم و همینطور گشاد گشاد از اتاق بیرون رفتم، چای روی گاز بود اما خبری از باباجی نبود، اتاقش را نگاه کردم، به هم ریخته بود و اثری هم از فرش نبود، برگشتم، از پنجره‌ی هال حیاط را نگاه کردم، طفلکی داشت تنهایی خرابکاری مرا میشست، خواستم به کمکش بروم اما خجالت میکشیدم باهاش چشم در چشم بشوم، جلو چشمش خودم را مثل بچه ها خراب کرده بودم و نمیدانستم چه باید بگویم. وسایل حمامم را برداشتم و رفتم دوشی گرفتم.باباجی هنوز توی حیاط بود، برگشتم توی اتاقم یک دست لباس زیر سرخ خوشرنگ پوشیدم، یک دامن مشکی کوتاه تا سر زانوم و یک تاپ نخی سفید که سرخی سوتینم از زیرش معلوم بود و میریخت روی حجم سینه‌های برجسته ام ولی شکمم را نشان نمیداد، بعد زایمان کمی شکم زده بودم و حالا هرچند بخاطر ورزش خیلی کوچکتر شده بود اما هنوز راضی نبودم و دوست نداشتم معلوم بشود. آرایش ملایمی کردم و موهام را دم اسبی بستم. برگشتم توی آشپزخانه، بابا صبحانه اش را خورده بود. چای و پنیری خوردم، داشتم ظرف های صبحانه را میشستم و غرق فکر و خیال بودم که با صدای فتبارک الله‌ بابا به خودم آمدم، توی هال ایستاده و زل زده بود به من، رنگم از خجالت سرخ شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: بابت دیشب ببخشید بابا، اختیارمو نداشتم بخدا.
تند دوید سمت آشپزخانه، دستش را باز کرد، محکم بغلم کرد و گفت: تو ببخشید نازنین جانم، فرشته‌ی من، من خیلی رفتارم باهات بد بود اصلا تو حال خودم نبودم، خیلی بهت آسیب زدم.
من هم که در این حین دستم را دورش حلقه کرده بودم گفتم: شما مردی، من وظیفه‌م رسیدگی کردن به شماس، مگه خودتون نگفتین همیشه؟ اما من خیلی ضعیف بودم، باید بیشتر تحمل میکردم که اینجوری آبروم پیشتون نره.
-بله درسته ولی منم نباید اونجور بهت فشار می آوردم، در ضمن زن ضعیفش خوبه، زن قوی به چه درد میخوره، در ضمن آبروتم هیچوقت پیش من نمیره، تازه دیشب فهمیدم هنوز مثل جوونیام قوی ام.
سفتی کیرش را روی تنم حس میکردم. گفتم بابا چایی میخورین براتون بریزم؟
-دستت درد نکنه دخترم آره،
-خوب پس بشینین تا براتون بیارم.
پیشانی ام را بوسید، دستی به کپل نرم و برجسته ام کشید و رفت روی مبلی توی هال نشست.
یکی از استکانها مانده بود، آن را هم آب کشیدم، دستم را خشک کردم و فنجانی چای گذاشتم روی سینی با شکر و قاشق خدمتش بردم. متوجه شد گشاد گشاد راه میروم، دستپاچه بلند شد سمتم آمد.
-دردت بجونم چرا اینجوری راه میری، بریم دکتر؟
و سینی را از دستم گرفت.
-نه قربونت برم خوبم.
سینی را با یک دست گرفت و با دست دیگرش بازوم را که کمک کند راه بروم. گفتم:قربون مهربونیت برم، چیزی نیست بخدا، تازه خیلی ام دوس دارم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:جل الخالق
و هر دو خنده کنان رفتیم روی مبل نشستیم. چای اش را با حوصله خورد و ازم تشکر کرد. گفتم: حسابی خسته شدیا بابا
بعد دستم را آرام روی کیرش گذاشتم و گفتم: دوس دارم خستگیتو در کنم.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت: اولا که خیلی دلم میخواد، ثانیا توانشو ندارم، خیلی خسته‌م بابا، ثالثا عموت امروز صبح میاد، بذاریم برا ظهر.
بلند شدم دو زانو جلو روش نشستم و گفتم: اولا که کی گفته شما قراره کاری کنین که خسته بشین، پس من چیکاره‌م؟ دوما که قبل اینکه خان عمو بیاد من کارمو تموم کردم، ثالثا صاب اختیار شمایین، هر وقت دلتون بخواد باید امر کنین که من خدمت کنم.
و بعد دست کشیدم و بند شلوارش را گرفتم. به خنده گفت: لعنت بر شیطان از دست تو دختر، نمازتو خوندی؟ امروز صب دلم نیومد بیدارت کنم.
به دروغ گفتم: بعله بابا پا شدم خوندم.
خیلی وقت بود که فقط وقتی بابا بود میخواندم و اوقات تنهایی اصلا سراغ دین و ایمان نمی رفتم.
شلوارش را پایین کشیدم، کیرش شق شده بود، تخمهاش را با یک دست و ساق‌اش را با دست دیگرم گرفتم و آرام نوازشش کردم. بوسی سر کیر برجسته اش زدم و گفتم: ماشالا چه سرپاس، مال خودمه، جونم میره براش.
تخمهای پرپشمش را با زبان لیسیدم، هیچوقت فکر نمیکردم پشم دوست داشته باشم، خوب لیسیدمشان و توی دهانم چپاندمشان، بعد سراغ ساق کیرش رفتم چند بار از بیخ تا سر کیرش را لیسیدم، به خاطر فعالیت صبحش عرق کرده و همه جای کیرش شور بود، طعمش را دوست داشتم، باباجی آرام تکیه داده بود به پشتی مبل و چشمش را بسته بود. داشت لذت میبرد، یک دستش را گذاشت روی شانه ام و با دست دیگرش سرم را نوازش میکرد. از لیسیدن که فارغ شدم بلند شدم و رفتم روی مبل کنار دستش که روی کیرش سجده کنم تا راحت تر بتوانم کیرش را بخورم، تاپم را بالا زدم و پستانهایم را بیرون انداختم، نگاهی بهشان انداخت و گفت:این میوه های بهشتیت هر کسی رو از دین در میاره.
-نه شما رو، شما خودت مرد دینی و تازه منم ازتون دلخورم.
سینه ام را از سوتین بیرون کشید و همچنان که به دستش میکشید گفت: چرا خوشگلکم؟
سینه ام توی دستش بود، خم شدم روی کیرش که جلوی صورتم گرفته بودمش و گفتم: میتونستین منو برا خودتون نگر دارین، من مال شمام ولی شما بخشیدینم به غیر.
و کیرش را توی دهنم گرفتم، با یک دست هم خایه هاش را می مالیدم، دستش را روی سرم گذاشت و گفت: خدا لعنتم کنه نازنینم، هیچوقت خودمو نمیبخشم، ولی نمیشد که،
سرم را از کیرش برداشتم و گفتم: چرا نشه، میشد فقط نخواستین.
-نمیدونم دخترکم، چی بگم؟
دوباره سر کیرش را توی دهنم کردم و شروع کردم روی کیرش ساک زدن، باباجی با یک دست پستانم را می مالید و با دست دیگرش سرم را روی کیرش فشار می داد، من هم با یک دست بیخ ساق کیرش را گرفته و با یک دست هم خایه هاش را می مالیدم، یواش یواش بابا مردانه تر باهام برخورد میکرد، دستش را از پستانم کشید، با یک دست گیسم را و با دست دیگرش فکم را گرفت و از دو طرف طوری که آسیب نبینم فشارش می داد تا دهانم بیشتر باز شود، پشت سر هم سرم را طوری فشار میداد که به حلقم برسد، اوایلش سخت بود و پشت هم عق میزدم و روی کیرش سرفه میکردم، کمی صبر میکرد تا آرام شوم و بعد دوباره همان کار را میکرد، کیر بزرگش توی دهنم در رفت و آمد بود و آب از لب و لوچه ام سرازیر شده بود روی تخمهاش، پشت سر هم سر بزرگ کیرش حلقم را می بوسید، صدای ملچ و ملوچ گاییده شدن دهنم تمام خانه را گرفته و شهوتی ترم می کرد. دیگر خبری از عق زدن نبود، دوست داشتم همه‌ی کیرش را می توانستم توی دهن و گردنم جا کنم، اما نمی توانستم، چند دقیقه به همین منوال بین قربان صدقه هاش دهنم گاییده شد، بعد سرم را لز کیرش برداشت و گفت : وایسا برم دستمال کاغذی بیارم که منی رو توش بریزم،
جلوش را گرفتم، نفسی تازه کردم و گفتم:نمیخواد بابا می خورمش.
-کثیفه باباجون.
-نه خیلی مقویه، هر روز صب اگه بم بدی بخورم خیلی سرحال میشم، تازه جای خواهر برادرام که تو دستمال کاغذی نیست، تو دل منه.
خندید و دوباره مثل قبل دهنم را باز کرد و روی کیرش فشار داد. اینبار تندتر و محکمتر دهنم را گایید، داشت نزدیک میشد و منتظر بودم مزه‌ی آب باباجی را دوباره بچشم.
کیر بزرگش چند دقیقه‌ی دیگر هم توی دهنم در رفت و آمد بود، فکم درد گرفته بود، خیلی وقت بود که دهنم گاییده نشده و این طبیعی بنظر میرسید، چند وقت که هر روز این اتفاق برای دهنم می افتاد قطعا ماهیچه های صورتم دوباره عادت می‌کردند. کیرش را تا وقتی آبم داد از دهانم در نیاورد، با قدرت سرم را برای آخرین بار روی کیرش کوبید و با فشار دستش سرم را همانجا نگه داشت و بعد مقدار زیادی آب را توی چند مرحله مستقیم توی حلق و مری ام شلیک کرد، به زحمت توانستم خودم را نگه دارم که بالا نیاورم، چند بار روی کیرش سرفه زدم که باعث شد قسمتی از آبش از دهنم سرازیر شود، دستش را که برداشت، سرم را از کیرش کشیدم، چشمهام خیس شده بود، نفسم را تازه کردم و به زحمت باقیمانده‌ی آبش توی دهنم را قورت دادم و با زبان به جان خایه ها و ساق کیرش افتادم که آبش از آن سرازیر شده بود. باقیمانده‌ی آبش را هم نوش جان کردم. بعد ولو شدم روی مبل و سرم را روی پاش گذاشتم، حسابی دهنم را سرویس کرده بود، نفس نفس میزدم، گفتم: آی باباجی …آبتونو ته حلقم نپاشین.
دستی به سرم کشید و گفت:اذیتت کردم خانم کوچولو؟
-نه باباجون عالی بود، فقط وقتی آبم میدین کیرتونو تا ته نکنین تو که بتونم تو دهنم نگهش دارم.
-چشم، قربون دختر گلمم میرم.
-خوب بود بابا؟
-عالی بود، واقعا بهش نیاز داشتم، خدا خیرت بده.
تا حالمان جا آمد همانجور ماندیم، بعد گفت: پاشو خودمونو جمع و جور کنیم تا عموت نیومده. بعدم برو تو اتاقت خودتو به خواب بزن، راه رفتنتو ببینه فکر و خیال بد میکنه .منم اگه پرسید میگم ناخوشی.
وضعیت جنسیم دوباره فعال شده بود، هر دو خیلی خوشحالتر و سرزنده تر از قبل بودیم، معمولا هر شب قبل خواب و هر روز سحر بعد از نماز یا دم ظهر که از مسجد بر میگشت با هم سکس داشتیم، گه گداری هم که هوس میکرد، حجره را میداد دست شاگردش و می آمد سراغم، البته که هر چه حداد بزرگتر میشد کارمان هم سخت تر میشد، مثلا بیشتر شبها را کنار هم نمیخوابیدیم، و سکسمان هم مخفیانه شده بود و زمان خاصی نداشت، اما هیچکداممان نمیگذاشتیم روزی را بی معاشقه بگذرانیم. البته باباجی که سنش هم بالاتر می رفت توانش هم کمتر میشد، اما کماکان داغ بود و فعال، من هم رفته رفته جذابتر و زنانه تر میشدم، ورزشم را هم هیچوقت قطع نکردم و هیکلم هیچ نقصی نداشت، همیشه حسابی به خودم میرسیدم که میل‌اش بهم کم نشود.
حداد هفت هشت ساله که شد برای بچه دار شدن به پر و پای بابا پیچیدم، دوست داشتم حاصلی از این ارتباط عاشقانه با پدرم داشته باشم، اوایل قویاً مخالف بود اما بالاخره راضیش کردم. بعد از آن همه سال دوباره سراغ ابوالفضل رفتم و با تهدید و ارعاب حالیش کردم که میخواهم بچه دار بشوم و حق مخالفت هم ندارد، او که دوباره ازدواج کرده بود اولش زنش را بهانه کرد اما با پافشاری من قبول کرد که حرامزاده‌ی دومم را هم گردن بگیرد، برای طبیعی شدن قضیه هم چند روز قرار شد توی هتل بماند، من هم آن چند روز را توی آپارتمانی که بابا برام خریده بود ماندم، بابا بین فامیل گفت که چند روزی با ابوالفضل سفر رفته ام، حداد را با خودش حجره میبرد و روزی چند بار بهم سر میزد و سکس میکردیم، حاصل سرکشی های آن چند روز بابا شد آقا مقداد، داداش خوشگلم که زاده‌ی خودم بود.
مقداد هفت سالش شده بود، خانواده‌ی حسینی که گمان میکردند این یکی دیگر بچه‌ی خودشان است وقت و بی وقت میامدند سراغش و می بردندش پیش خودشان. این قضیه از دو سال پیش که باباجی به رحمت خدا رفت و من بی پشتیبان ماندم، در عدم حمایت برادرانم بیشتر هم شد. زور خانواده‌ی حسینی به من می چربید و با انواع مختلف هدیه ها و خرت و پرت های جور واجور مقدادم را‌ توانسته بودند تا حدودی ازم دور کنند، من هم که توان مالی رقابت باهاشان را نداشتم و نمیتوانستم مثل آنها براش ریخت و پاش کنم، بعد مرگ پدر فقط آپارتمانی که سندش را به نامم زده بود برام ماند،خانواده ام هم که بخاطر رسیدگی همیشگی بابا به من ازم کینه به دل داشتند خیلی محترمانه مرا از خانه‌ی پدریم بیرون انداخته و با هزار خواهش و تمنا حاضر شدند ماهیانه مبلغ ناچیزی بهم بدهند تا گرسنه نمانیم. اما من زنی نیستم که به این راحتی ها وا بدهم پس خودم باید آستین بالا می زدم و پسرم، یادگار پدرم را از چنگ آن بی غیرت ها در آورم.


ادامه...

نوشته: وریا


👍 15
👎 5
72701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905996
2022-12-09 01:25:58 +0330 +0330

حرومزاده

2 ❤️

906013
2022-12-09 02:49:55 +0330 +0330

بهترین داستانی بود که توی عمرم خوندم،واقعا میشه ساعتها از لحاظ روانی بررسی کرد مغز نویسنده این داستانو،جذابیتش اونجایی بود که به شدت قشر دین مسلک رو برد زیر سوال،سپاه و سیاستشون رو به گای سگ داد و از دختر یک آخوند حرومزاده،یه جنده‌ی سپاهی ساخت،انگار داستان زینب حاج قاسم بود.
کاری به تابو و حجم خشونت و کثافتش ندارم،این جماعت لایق این هستن تا عزیزانشون به بدترین شکل گاییه بشن،واقعا دسخوش،از نویسنده این داستان میخوام آدرس یک وَلِت رو برام توی خصوصی بفرسته تا براش مبلغی رو به عنوان تشکر واریز کنم،تو بی‌نظیری

3 ❤️

906017
2022-12-09 03:05:57 +0330 +0330

اینکه کسی به چیزی توهین میکنه نشون میده ازونا زخمی ب جون داره؟ چندبار گاییدنت حروم زاده؟؟؟ مغزت مریضه خودتو در اولین فرصت به یک روانپزشک نشون بده

2 ❤️

906037
2022-12-09 07:58:23 +0330 +0330

داستانت عالیه، منتظر ادامش هستم

0 ❤️

906065
2022-12-09 13:40:06 +0330 +0330

یعنی ابن همه داستان قشنگ هست که هر ۶ ماه یبار میاد یه قسمتش اما این کصشر هر شب داره آپدیت میشه

3 ❤️

906073
2022-12-09 15:10:48 +0330 +0330

چقدر وقت گذاشتی فکر‌کردی تا بنویسی این چرندیاتو

0 ❤️

906083
2022-12-09 17:35:35 +0330 +0330

افکار مازوخیستی و سادیسمی فراوونی در این داستان یافت میشه اینها همه انحرافات جنسی هستند حتی سازمان بهداشت جهانی هم اینهارو انحراف جنسی میدونه عجیبه که چنین داستان هایی رو اجازه پخش میدن

2 ❤️

906315
2022-12-11 15:45:42 +0330 +0330

تبريك ميگم يك عرب گاييده ولد زنايي كه دفترچه خاطرات خواهر مادرتو خوندي

0 ❤️

911222
2023-01-18 09:23:00 +0330 +0330

خوشم اومد اینایی که نظر کیری میدن یا اخوند زادن یا بچه سپاهی مفت خور

0 ❤️

950946
2023-10-03 13:10:16 +0330 +0330

منم با نظر Mernaz کاملا موافقم … توصیف صحنه ها و قرار دادن شخصیتها به درستی در جا و مکان درست ، نحوه روایت و چیدن شخصیت افراد داستان کار راحتی نیست … ساعتها وقت و تمرکز می خواد … یه ذهن فوق العاده دانا و هوشیار … داستان در حد یه فیلنامه یا یه رمان هست ( مانند رمان لولیتا )
فقط یک کلمه اگر بخوام بگم … عالی ، عالی

0 ❤️