من منم ؛ آدمی که با بقیه فرق داره ، یا بقیه باهاش فرق دارن ، شایدم آدمیام که بهش قبولوندن که هرچی هست با بقیه متفاوته …
من منم ؛ آدمی که از بچگی تو جنگ بزرگ شده ، تو سخت ترین نوعِ جنگ دنیا ، تو جنگ با خودش ؛ از وقتی یادم میاد با خودم جنگیدم که این نباشم ، نه بخاطر خودم ، بخاطر بقیه ؛ بخاطر عقایدی که از بچگی تو گوشم نجوا کردن ، که غیرمستقیم و پچپچوار اینجا و اونجا شنیدم که آدمایی که اینطوری هستن آدمای خوبی نیستن ؛ منحرفن ، فاسدن ، هرزهان ؛ نباید باهاشون دوست شد ، نباید باهاشون حرف زد ، نباید نزدیکشون شد ، فقط باید طردشون کرد ؛ اما فقط تا زمانی سعی کردم خودم رو تغییر بدم که منم مثل اونا فکر میکردم ، با خودم میگفتم گناهه ، خلاف اخلاقه ، خلاف انسانیته ، خلاف دینه ؛ ولی بالاخره یه روزی از خودم پرسیدم کجاش خلاف اخلاقه ؟ اصلا چی خلاف اخلاقه ؟ اینکه من وجود حقیقی خودمو انکار کنم ، اخلاقیه ؟ یا اینکه سعی کنم طبیعتم رو عوض کنم ؟ نه ، نه ؛ فهمیدم درست اینه که من خودمو همونطوری که هستم بپذیرم ، بدون اینکه تغییرش بدم …
من منم ؛ آدمی که از اولین روزای کشف هویتم درد کشیدم ؛ درد اینکه چرا من مثل بقیه نیستم ؟ درد اینکه چرا خواسته هام با بقیه فرق داره ؟ درد اینکه هرگز نمیتونم به کسی که عاشقشم ، عشقم رو ابراز کنم ؛ درد اینکه باید تغییر کنم تا بتونم تو این جامعه قدیمی با افکار پوسیده زندگی کنم ؛ درد تهمت ها و تحقیر های تو جامعه ، درد حرف هایی که درموردمون میزنن …
هیچکس نمیتونه مارو درک کنه و درد هایی که ما کشیدیم رو بکشه ؛ بقیه نمیدونن چه دردی داره که عاشق کسی بشی و اونوقت بفهمی اون مثل تو نیست ، تمایلاتش و خواسته هاش با تو فرق داره و شاید حتی از آدمایی مثل تو متنفره ؛ بقیه نمیدونن چه دردی داره که عاشق کسی بشی که اونم عاشقته ولی به تقاضای جامعه و کشوری که داری توش زندگی میکنی نمیتونی بهش برسی یا باید بین اون و خانوادت یکی رو انتخاب کنی …
ما از لحظه اول فهمیدن درد میکشیم ، درد میکشیم ، درد میکشیم تا لحظه آخر … اما من ، این منِ پر درد رو خیلی دوست دارم ، خیلی بیشتر از آدمای به ظاهر عادی که کیلومتر ها با انسانیت و عشق فاصله دارن ♡ …
نوشته: ساحره تاریکی
یک گی رو فقط یک گی درک میکنه منم مثل تو درد کشیدم عاشق شدم نرسیدم بازم درد کشیدم از وقتی یادمه تا الان که سی سالمه همیشه همینطوری بوده تو اجتماع همه فکر میکنن من چه پسر خوب و سربه زیری هستم که اصلا به دخترا نگاه نمیکنم و همه اطرافیانم برام احترام قائل هستن ولی نمیدونن این بی توجهی دلیلش چیز دیگس منم اویل نوجوانی با دین درگیر شدم و گفتم چرا علایق من خلاف دینه ولی از یه جایی به بعد گفتم اون دینی که منو با احساسات طبیعیم قبول نداره به درد من نمیخوره الانم نمیدونم تا کی میتونم دوام بیارم ولی امیدوارم که زندگی بهتر بشه
گوزو بودن فقط به گوزیدن نیست
گوزیدن با دهان هم ممکن است
تبریک میگم به نویسنده
شما یک گوزو هستید
خیلی کصشعر بود اصلا نمیشه خوند