دهه ی گمشده (۱)

1402/07/11

نمیخواستم کسی متوجه حضورم بشه واسه همین تموم تلاشم رو کردم تا موقع باز کردنِ در، صدایی ازش بلند نشه. همونجور که انتظار داشتم، راهروی خونه تاریک بود و به نظر نمیومد همسرم پریسا یا پسرمون، آرش، بیدار باشن. کفشهام رو درآوردم. مثل یه جغد که با سرعت و بدون صدا تو دلِ شب پرواز میکنه، با شتاب راهی اتاق خوابمون شدم تا هرچه زودتر برم توی تخت دراز بکشم و بیهوش بشم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم صدایی با لحنِ آروم گفت:
-«سلام عزیزم، خسته نباشی.» کیف اداری‌ـم رو گذاشتم کنارِ ورودیِ اتاق و به سمت صاحب صدا برگشتم. پریسا روی مبل نشسته بود و به تلوزیون خاموش خیره شده بود. یه لیوانِ خالی روی میز دیده میشد.
+«سلام… دیروقته. آرش نخوابیده؟»
-«مامان جون آرش رو برد پیش خودش بعد از مدرسه ش.» سرش رو به سمت من چرخوند، توقع داشت حرفی بزنم. بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد: «خودم ازش خواستم ببرتش. میدونی که، قرار بود یه امشب رو فقط خودمون باشیم.»
+«مجبور شدم اضافه کاری کنم. سرمون خیلی شلوغه.» با کمکِ نور ماه، شاهد بیشتر ناامید شدن چهره ی پریسا بودم.
-«میدونم خسته ای ولی قبل از خواب دوش بگیر.» چیزی نگفتم و مستقیم رفتم حموم.

سردوش رو طوری تنظیم کردم تا آب به صورتم بخوره. وقتی آب سرد به سینه و سپس بقیه ی بدنم رسید، به تمام عصب های بدنم شوک وارد شد و خستگی و خواب آلودگی از سرم پرید. حس کردم ریست شدم. چون میدونستم آرش خونه نیست با صدای بلند گفتم:
+«میتونی برام حوله بیاری؟ یادم رفت…» هنوز حرفم تموم نشده بود که پریسا وارد حموم شد. لباس به تن نداشت.
-«دو ساعت خودم رو تمیز کردم، مطمئن شدم حتی یه موی زائد روی تنم نمونده. بخاطر زحمت های امروزم باید از این بدن لذت ببری.» با لبخندی تلخ به سمتم اومد. هنگام تماس با آب سرد یه جیغ کوچیک کشید.
+«بذار آب رو گرمتر کنم.»
-«نه! بذار آب سرد باشه، اینجوری آب خودت هم دیرتر میاد.» خودش رو انداخت تو بغلم و با دستش سرم رو به پایین خم کرد و شروع کرد به خوردن لبام. داغی لب های پریسا بیشتر از سینه های خوش فرم و باسنِ حبابیش باعث تحریکم شد. با دستام لپ های باسنش رو گرفتم و باهاشون ور رفتم. پریسا هم با دست دیگه ش کیرم رو محکم گرفته بود و تلاش میکرد با تاثیر سرمای آب مبارزه کنه و آلتم رو راست کنه.
+«با تخمام بازی کن.» هنگامِ خورده شدن دهنم به زحمت این کلمات رو بلغور کردم. پریسا هم بیضه هام رو با دستش گرفت و مثل توپ های گلف باهاشون ور میرفت. شروع کردم با انگشت اشاره‌ ام با سوراخ کونش بازی کردن. صدای ناله های خفه ی پریسا بلند شد. لب گرفتن هاش محکم تر شد به قدری که به سختی میتونستم نفس بکشم. بعد از چند لحظه نوک انگشتم رو ناگهانی وارد سوراخش کردم که باعث شد جیغ کوتاهی بکشه.
-«یهویی فرو نکن، درد داره!» با اعتراض گفت. چند تا نفس کشیدم قبل از اینکه جوابش رو بدم.
+«دردش بخاطر تنگیِ کونته. اگه بیشتر ازش کار بکشی، دردش کمتر میشه و لذتش بیشتر.»
-«ول کن، بذار کیرت رو بخورم.» حوله دستی که کنار روشویی بود رو برداشتم و زیرِ دوش، روی زمین گذاشتم. پریسا روی حوله زانو زد و بدون معطلی کیرم که نیمه راست شده بود رو عملا قورت داد. با دست راستش تخم هام رو میمالید در حالی که دست چپش رو دور کیرم حلقه کرده بود و برخلاف جهتِ حرکتِ سرش، دستش رو تکون میداد و با نوک زبونش زیرِ آلتم رو ماساژ میداد. اینقدر محکم ساک میزد که دهنش دوره آلتم غنچه ای شده بود و لپ هاش تو رفته بود و از داخل چسبیده بودن به سرِ کیرم. رگ های بدنم رو حس میکردم که گشادتر شدن و با قدرت خون رو به پایین تنه ام میفرستادن و این کمک کرد کیرم تا آخرین درجه شق و سفت بشه. به قدری حشری شده بودم که کیرم دیگه به سختی تو دهنِ پریسا جا میشد و هربار که کلاهک کیرم به گلوش میرسید، یه عُقِ خفیف میزد ولی همچنان با اشتیاق به ساک زدنش ادامه ميداد. آبِ دوش از سینه ام سرازیر میشد و میرسید به کیر و تخمام ولی پریسا مثل تلمبه و پمپ، آب رو همزمان داخل دهنش می کشید و بیرون میداد. همین باعث شده بود صدای شلب شلوب و هورت کشیدنِ شدیدی تولید بشه. آبِ دوش هم سردتر شده بود ولی داخل دهن پریسا به حدی داغ بود که حتی اگه توی قطب شمال هم بودیم، احساس سرما نمیکردم.
+«داره میاد! یواش تر بِساک…» ولی با اشتیاق بیشتر و اراده ی محکم تر به ساک زدن ادامه داد. پاهام به لرزه افتادن و آه کشیدن هام بلندتر شدن. تخمام تموم زورشون رو زدن تا آب منی رو با قدرت تمام به اعماق حلقومِ پریسا پرتاب کنن. اون هم تمام مدت کیرم رو داخل دهنش نگه داشته بود و اجازه نداد یه قطره هم نصیبِ لوله ی حمام بشه.

روی تخت ولو شدم. پریسا ازم خواسته بود که ادامه بدیم ولی بعد از ارضاء شدن، انرژی برام نمونده بود و بیضه هام درد گرفته بودن. اون هم ناامیدانه از حموم خارج شد. چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما بعد از چند دقیقه متوجهِ صدای پریسا که از اتاق نشیمن می‌اومد، شدم. با بی حوصلگی بلند شدم و از اتاق خواب خارج شدم. با لباسِ بیرون، کنار پنجره ایستاده بود و نگاهش رو به خیابان دوخته بود.
+«این وقتِ شب کجا میری؟» با کنجکاوی پرسیدم. پریسا بدون اینکه بهم نگاه کنه، با لحنی عاری از احساس جواب داد:
-«بهت گفته بودم که امشب خیلی برام مهمه. برنامه ریختم فقط خودمون دوتا تنها باشیم، غذا پختم برامون، اینهمه به خودم رسیدم.» با بی حوصلگی گفتم:
+«واقعا انتظار داری از کارم بزنم؟»
-«نه انتظار ندارم از کارت بزنی. واسه همین از سه هفته پیش مدام بهت میگفتم که این یه شبو در دسترس باش. کلِ سال کارت رو بهونه می‌کنی تا دنبال عشق بازیات باشی، دلم میخواست این یه شب رو با من بگذرونی.» آه تلخی کشید و ادامه داد: «فکر میکنم دیگه تمومه.»
+«ولی من فکر میکنم بهتره بخوابی و جفتمون این حرفات رو فراموش کنیم.» چند قدم برداشتم و به پریسا نزدیکتر شدم. هنوزم نگاهم نمیکرد.
-«امروز رو هم که تولدم بود رو فراموش کردی، اما نمیذارم امشب رو فراموش کنی.» دستم رو دراز کردم و مچ دستش رو محکم گرفتم و بدنش رو اندکی سمت خودم کشیدم. انگار که نمیخواستم کسی صدامون رو بشنوه آروم گفتم:
+«این خونه و زندگی رو خراب نکن. به فکر خودت و آرش باش.»
-«ده سال…» صداش لرزید و بغضش گرفت. یه نفس عمیق کشید، سرش رو به سمتم چرخوند و به چشمام خیره شد. محکم ادامه داد: «ده سال به امید اینکه مثل قبل ها بشیم، زندگیم رو فدای تو کردم. دانشگاه رو ول کردم چون تو بچه میخواستی. هر چی در توانم بود انجام دادم ولی تو مثل گذشته ها نشدی، مثل اون زمانی که برات اهمیت داشتم. کارت از من مهم تر نبود و حرف هام برات ارزش داشتن. اون موقع ها عشق بازیامون بیشتر از فقط-چند-دقیقه دووم می‌آوورد. موقع سکس رو گردنم فوت میکردی و نرمه ی گوشم رو میمکیدی. یه زمانی نیازهام برات مهم بودن ولی تو همشون رو فراموش کردی.» دستش رو از دستم بیرون کشید و با کمی خشم ادامه داد: «الان شدم یه سوراخ که ماهی یک بار برای چند دقیقه کیرت رو میکنی توش و خودت رو ارضا میکنی. برات مهم نیست این سوراخ چی میگه یا چی می‌خواد.»
+«مشکلت سکسه؟ اگه میخوای میتونم…»
-«گوش نمیدی به حرفام، درکم نمیکنی، نمیفهمی چی میگم!»
+«تو این سن جدا بشی اونم با یه بچه مدرسه ای، مردم چه حرف ها که پشت سرت…» دوباره نذاشت جمله ام رو تموم کنم.
-«سگ برینه تو دهن مردم. پس من چی؟ امروز بدون اینکه تو در کنارم باشی وارد دهه ی چهارم زندگیم شدم. وحشت دارم از اینکه خودم رو ده سال دیگه هم فدای این زندگیِ پوچ کنم ولی بازم تنها باشم.» دوباره نگاهش رو به سمت بیرون از پنجره معطوف کرد.«سواریم رسید.» این دفعه آروم دستش رو گرفتم و عاجزانه گفتم:
+«نرو… هنوزم عاشقتم.» درخشش نور ماه باعث شد متوجه رگه های خیس روی گونه ی پریسا بشم. آروم زمزمه کرد:
-«اگه واقعا عاشقمی، بذار برم.»

ادامه دارد…

نوشته: MisInfo


👍 18
👎 2
15001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

951031
2023-10-04 01:21:01 +0330 +0330

خوب بود ولی خیلی غمگین

0 ❤️

951104
2023-10-04 09:59:30 +0330 +0330

خوب بود و قلم‌تون روان.اروتیک هم خوب بود. سعی‌کنید کمی از کلیشه فاصله بگیرید. درسته که گاهی آدم واقعیت تلخ رو بیان می‌کنه اما پرداخت به اون واقعیت کلیشه می‌تونه کلیشه نباشه! با تعلیق خوب و کمی شاخ و برگ دادن به روایت هرچند خارج از واقعیت. قسمت اول بود و نمیشه قضاوت کرد.لایک🌺

1 ❤️

951157
2023-10-04 18:51:18 +0330 +0330

توجه به نکاتی از زندگی مشترک و عادی شدن روابط تو متن داستان خوب بود ادامه…

2 ❤️

951330
2023-10-05 19:25:15 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود 👍👍👍👍

0 ❤️

951429
2023-10-06 09:09:14 +0330 +0330

لامصب این زن طلاست اونوقت ما باید مثل سگ التماس کنیم تازه همه اپشنها هم فعال نیستن

0 ❤️

951468
2023-10-06 14:27:52 +0330 +0330

ایکاش چنین زنی و هر مردی تجربه کنه و مردی اینگونه برای هیچ زنی تجربه نشه ، درس بگیریم از تجربه های تلخ دیگران که در زمان شهوت و حس جنسی بازگو میشه ، زندگی زیبای مادر و فرزند و پدر را نباید تخریب کرد . مردها شاید اینگونه باشند اما حتما عاشق همسرشون هم هستند . شک نداشته باشید اینگونه هست .

0 ❤️