بهش گفتم مشروب داری ؟ گفت آره شراب دارم تو خونه،
عالیه، همون خوبه، پس میبینمت، فعلا
این آخرین حرفایی بود که توی چت بهش گفتم ، دل تو دلم نبود، یعنی واقعا قرار بود ببینمش؟ اونم بعد از این همه مدت، باورم نمیشم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام جاری شده بود به سمت سرم اومده بود، در آن واحد داشتم به هزار تا چیز فکر میکردم، و اکثرشونم فکرای بدی بودن ! اگه برم تو راه اتفاقی بیفته چی ؟! اگه برم اونجا بخواد برام مشکل و دردسر درست کنه چی ؟ اما نه بابا اون اونجوری نیست، من مدتهاست که میشناسمش، اینکارو نمیکنه و هیچی هم نمیشه، الکی به خودت بد راه نده ! البته کیرم چیز دیگه ایی میگفت و فقط وصال میخواست ! چیزی که مدت ها بود فقط توی ذهنم بود و حالا داشتم بهش نزدیک میشدم و اجرایی میشد !
من شایان هستم، 30 سالمه و این داستان مال دو سال پیشه، وقتی که بعد از مدت ها اتفاقی افتاد و بالاخره با دوست دختر سابق ام تو خونه خودش سکس کردیم، من پوست سفیدی دارم، موهای نسبتا بور، و چشمای تقریباً روشن، قدم 175 و وزنم 80، میخوام اول داستان اولین سکسم با دوست دختر سابق ام رو بنویسم اگر استقبال شد ماجرای قبلش رو هم مینویسم،
من توی یه شرکتی کار میکنم که کار شیفتی دارن و شیفتش هم یک روز کامل و دو روز کامل خونه هست یعنی 24 48 هستم، من پنج ساله که ازدواج کردم و یه بچه هم دارم، قصه از اونجایی شروع میشه که وقتی نیاز به یه پولی داشتم و هیچکس رو نداشتم که ازش قرض بگیرم و تنها کسی که هنوز بهش اعتماد داشتم و میدونستم که اونم بهم اعتماد داره دوست دختر سابق ام بود، کسی که پنج سال پیش در روز ولنتاین برای آخرین بار همدیگه رو دیدیم و برای همیشه کات کردیم، میشه گفت من دوسش داشتم و براش هرکاری میکردم، اما اون اون موقع دلش پیش کس دیگه ایی بود و نمیتونست فراموشش کنه ! و در نهایت با بد اخلاقی منو از از خودش آنقدر روند تا دیگه قابل تحمل نباشه، البته همه چیزایی که دارم مینویسم رو خودش هم میدونه و بهش گفتم، من برای قرض پول بهش زنگ زدم و پولی رو که میخواستم گرفتم و بعد از یکی دو ماه هم بهش پس دادم، اما همین موضوع جرقه ایی شد که مجددا ما با هم صحبت کنیم، تو این مدت که باهاش در ارتباط نبودم فهمیدم که یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته و خیلی اوضاع بدی رو تجربه کرده ، الانم توی خونه خودشه و سرکار میره و مستقل هست و …
کلی با هم حرف زدیم و یاد قدیم کردیم و ازش سوالای نپرسیده ایی که توی ذهنم بود سالها رو پرسیدم و جوابشون رو هم گرفتم، خلاصه صحبت و صمیمیت سابق رو انگار یه جورایی داشتیم اما من متاهل بودم و اون هم میدونست و هم به همین دلیل خیلی پیش نمیرفتیم تو صحبت ها و چت هامون،
یه روز تو صحبت هامون که دیگه ماهها ازش میگذشت حرف این افتاد که اره دلم برات تنگ شده و میخوام که ببینمت، و خب راستش واقعیت هم بود و فقط دلم میخواست ببینمش و یه دل سیر حرف بزنیم، اونم پیشنهاد داد که اشکالی نداره بیا یه شب پیش من و …، خودش هم فکر نمیکرد که پیشنهاد رو قبول کنم چون هم سرکار بودم و هم خونه رو چیکار میکردم و به زنم چی میگفتم ! اما دلم چیز دیگه ایی میخواست و واقعا میخواستم که برم پیشش، از اونجایی که سر کار بودم و نمیشد که کارمو تنها بزارم به یکی از همکارام زنگ زدم که فلانی بیا که من مشکل دارم میخوام برم خونه، اونم بچه خوبی بود و نیم ساعت بعد اومد، منم یک کم زودتر زدم بیرون و لوکیشن اونو که از قبل گرفته بودم رو اسنپ نشون کردم و ماشین گرفتم که برسم به مقصد یار قدیمی!
تو راه همش استرس داشتم که یه وقت راننده بگایی نده من اتفاقی بیفته واسم، بعدش نمیشه توجیه کرد کرد که من این وقت شب اینجا چه گهی میخورم ! آخه خونه اون اونور شهر بود و یه نیم ساعتی با ماشین فاصله داشتم باهاش ، از اونجایی که شیفت من سر کار هشت صبح تموم میشد و من هفت نیم زده بودم بیرون مطمئن بودم که هشت شب میرسم اونجا، دل تو دلم نبود که این دوازده ساعت رو چطوری قراره سپری کنم، راستش به سکس فکر نمیکردم، اما حدس میزدم که واقعا اتفاق بیفته با توجه به اینکه قراره شراب هم بخوریم ، پس دلو زدم به دریا و پیش رفتم، وقتی رسیدم تو کوچه بهش زنگ زدم و گفتم که در بزن، اخه من ساختمون رو نمیشناختم، آروم از پله ها رفتم بالا، و درو باز کرد.
اوه پسر ! سورپرایز شدم ! فکر نمیکردم تو این لباس ببینمش ! یه لباس شب بلند و مجلسی و هیکل نما پوشیده بود، به خودش رسیده بود، عطر خیلی خوشی میداد و موهاش رو هم ریخته بود دورش، انصافاً همون موقع هم که با هم بودیم شیوا هیکل تراشیدهایی داشت، البته نه از اون هیکل های ممه ۸۵ و کون گنده، اندامی لاغر بود و پسند خودم ! در آستانه در همدیگه رو عادی بغل کردیم و یه بوس به لپ همدیگه زدیم،
نگفته بودی خوشتیپ میکنی خانوم ! اینجوری که من جلوت بد تیپ و زشت میشم ! (اخه یادتون باشه من از سر کار رفتم خونه اون و لباس هام خیلی راحتی و معمولی بودن)
اشکال نداره عزیزم! تو همیشه جذابی !
لعنتی داشت از همون بدو ورود دلبری هاش رو میکرد، واقعاً یادم رفته بود که چقدر دوسش داشتم و چقدر برام جذاب بود، پشت سرم درو بست و رفتم تو، کیفم و کاپشن ام رو بهش دادم و رفتم داخل رفت یه نگاه به خونه کردم، تلویزیون بزرگ هال نظرمو جلب کرد، لوستر بزرگ خونه و میز نهار خوری بزرگ هال، خونه قشنگی داشت و نورانی اش کرده بود، مبل بزرگ وسط رو به روی تلویزیون رو انتخاب کردم و نشستم، از قبل مقدمات شب نشینی رو فراهم کرده بود و دیدم که روی میز انواع مزه جات و آجیل رو گذاشته، تلویزیون رو ماهواره بود و داشت رادیو جوان آهنگ پخش میکرد که حس حال خوبی میداد بهم، یه جو خوبی بود تو بدو ورودم احساس میکردم همون دختر همیشگی ام رو دارم و تو خونه خودم با همسرم هستم! به همون راحتی. از اتاق اومد بیرون و نشست کنار من، و دقیقا از بغل چسبید بهم، همدیگه رو نگاه میکردیم تا یه چند دقیقه، هیچی نمیگفتیم، یک کم باورش سخت بود که اینجا و الان همدیگه رو داریم میبینیم اونم بعد از اون همه ماجرا و …
شروع کردیم حرف زدن و از وضعیت کشور و اقتصاد و موزیک های در حال پخش و خاطرات قدیم و دوستان مشترک صحبت کردن، وسطای صحبت بود که یه دستشو انداخت دور گردنم ، (ما کنار هم نشستیم بغل به بغل) منم دیدم اون دست انداخته خیلی عادی دستمو انداختم پشتش و از شونه تا کمرشو گرفتم، یه جورایی دستم رو از بغل به کفل اش رسونده بودم و از بغل گرفته بودمش، اونم هیچی نمیگفت و همچنان در حال صحبت بودیم، البته کیرم نیمه بیدار شده بود و قطعا شرایط موجود نمیذاشت که آروم توی شرتم بمونه!
از جامون تکون نمیخوردیم و داشتیم از همین وضعیت نیمه بغل هم و همصحبتی لذت میبردیم و گاهی هم به چیزای رو میز جلومون ناخنک میزدیم، کیرم تقریبا شق شده بود و اونم این موضوع رو کاملا فهمیده بود، به هرحال هرچی نباشه دوست دخترم بود و حس سکسی ام بهش داشتم، دیگه برا جفتمون مشخص بود که امشب کسی از این جنگ دل سالم قرار نیس بیرون بره، صحبت هامون تقریباً به پایان رسیده بود که وقتی سرم سمتش بود برای صحبت یکهویی اومد جلو و سریه یه بوس کوچیک روی لبام زد، قشنگ یادمه بخاطر اینکه انتظارش رو نداشتم، انگار برق از سرم پرید، انگار از لبام آدرنالین به سمت همه جای بدنم داشت میرفت، یه چند ثانیه سکوت شد و منم صورتش رو نگاه کردم و منم همون جوری یه بوس سریع و تند روی لباش زدم اما به نظرم برای شروع بوسه و لب بازی زود بود.
چون دستم پشتش بود و تکیه داده بود بهش یک کم بی حس شده بود و به گزگز افتاده بود، اما منکه دلم نمیومد! درش بیارم اما چون مدت زیادی بود پس بهش گفتم بیا گفتم بیا بشین اینجا، با دستم به پاهام اشاره کردم و منظورم این بود که بیاد روی پام بشینه، اونم مطلب رو گرفت و آروم بلند شد و اومد نشست و پاهاشو انداخت دورم، مبل هاش استیل بودن و جای نشیمن گاهشون کوتاه بود، بنابراین اونم پاها و لباسشو یک کم داد بالا تا راحت بشینه، دستامون رو انداختیم دور هم و همدیگه رو بغل کردیم، بعد از مدت ها داشتم گرمای تن شیوا رو حس میکردم، حس خیلی خیلی خوبی داشتم، یک کم استرس و شهوت و هیجان و دلتنگی با هم قاطی شده بود. یه نگاه طولانی یه صورت و چشم های هم کردیم، سر هامون رو روی شونه هم گذاشتیم و سعی کردیم آروم باشیم و بعد سوالی که قبلا هم ازش پرسیده بودم و جوابشو گرفتم رو در گوشش پرسیدم…
یک کم زمان گذشت و هر چند هنوز از بغل کردن سیر نشده بودم، اما دیگه احساس کردم وقتشه که مشروبمون رو بخوریم، بهش گفتم بیا پایین بشینیم دور میز بزنیم، بلند شدیم و دور میز جلوی مبل که روش مزه ها چیده شده بود نشستیم، رو به روی همدیگه، رفت شراب رو آورد و داد دست من، لیوانا از قبل رو میز بودن، گفت خودت بریز، درشو باز کردم و یه نفسی ازش کشیدم تا بوی شراب رو بگیرم، برا جفتمون تو لیوانامون ریختم.
سلامتی جفتمون و امشب …
بازم کلی حرف زدیم و از اتفاقای این چند ساله ندیده بودمش تعریف کرد، بیشتر من داشتم گوش میدادم، چند لیوان با هم خوردیم و اون گفت بسه دیگه من نمیخورم، اما من هنوز دلم میخواست، یه لیوان دیگه واسه خودم ریختم و رفتم بالا؛ البته چون فردا قرار بود برم خونه قطعا نمیخواستم شب قبلش رو مست یا هنگ اوور باشم برا همین خودمم کمتر از ظرفیت خوردم، تو حس حال خوب و عالی ایی بودم که یکهویی خانمم زنگ زد، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم که خوبم و میخوام دیگه بخوابم و ازش خدافظی کردم،
موقعی که داشتم حرف میزدم با تلفن و برگشته دیدم که اومده اونم اومده اون سمت میز که من نشستم نشسته، لباس مجلسی قشنگی که تو تن اش بود رو برانداز کردم؛ بهش میومد، تا حالا اونطوری و توی لباس مجلسی ندیده بودمش، لباسش نسبتا بلند بود و تقریبا تا زیر زانوهاش بود، رفتم همون جای خودم نشستم اما چون اون هم همونجا نشسته بود خیلی جایی برا من بود و خیلی به هم نزدیک شده بودیم از جلو، من چهار زانو نشسته بودم و اون یه جورایی حالت چمباتمه داشت، وقتی برگشتم، ازم پرسید
خانمت بود ؟!
نوشته: شایان
خب این داستانت برا همین دوازده ساعت بود دیگه منطقیه اگر دنباله دار نباشه ولی موندم اون ادامه دارد برا چیه. نکنه داستان داری با راننده اسنپ تو مسیر برگشت به خونه
توهمیشه با آب کص خانما گشنگیت رو بر طرف میکنی؟بی برو برگرد تودختری💅💅💅
Ok