در زندگی هر مردی، یک کُس دست نیافتنی وجود دارد . یک الهه .چیزی شبیه بت واره ای که رسیدن به او یعنی در آغوش گرفتن یک آرزو.
برای من این کُس آذین بود . دختر بلند قد و ترکه ای دانشکده روانشناسی که عشاق زیادی داشت . اما ظاهرا دختر مقیدی بود و هیچ شایعه ای اطرافش نبود جز اینکه حاضر نیست با کسی دوست بشود . تقریبا همه یک بار شانس شان را امتحان کرده بودند و بهش پیشنهاد دوستی داده بودند اما دم همه را قیچی کرده، بود .
رفیقی داشتم به اسم مسلم که گوش شنوایی داشت و یکی دوسال از من بزرگتر بود . یک بار نشستم و درد دل کردم و گفتم خواب و خوراک ندارم با دیدن آذین . مسلم گفت پس دوست دخترت خودت چی میشه؟
گفتم این موضوع هیچ ارتباطی به شیما ندارد.
شیما همکلاسی بود . بدن پر و پیمانی داشت و اهل عشق بازی بود و به خودش می رسید . اما مشکل این بود که سکس با شیما هیچ جنبه ی گناه آلودی نداشت .
آذین خودش را شبیه قدیسه ها آرایش می کرد. ملایم با خطوط ظریف و مانتویی که از فرط معمولی بودن آدم را وسوسه می کرد آن لباس سورمه ای بد رنگ را پاره کند .
مسلم بعد از چند روز تحقیق اخبار جدیدی پیش کشید و نظریه ای ساخت . آذین ، از یک خانواده ی کارگری و مذهبی بود .اگر به زور یا کلک می کشیدیمش توی خانه یا مکانی دنج مقاومت زیادی نمی کرد و از این طبقاتی نبود که شکایت کنند و اهل خانه پشتیبان هم باشند .
بنظرم تئوری پلیدی بود . اما با دیدن هرروزه ی آذین اذیت می شدم. این شد که نقشه ی داستان را کشیدیم .
آن موقع قرار بود ما بازدیدی از تیمارستان شیراز داشته باشیم تا از نزدیک با بیماران اسکیزوفرنی مواجه بشویم و آذین عاشق مصاحبه با بیماران اسکیزوفرنی بود . قرار شد مسلم خانه اش را در اختیار ما بگذارد و من به آذین پیشنهاد کنم تا با یکی از بیماران که در حبس خانگی است دیدار کند .
مشکل نقشه این بود که براحتی ممکن بودآذین جواب منفی بدهد یا پیشنهاد کندکسی همراهش باشد و اینکه حالا آوردمش توی خانه بعد چی؟ . خوبی نقشه هم این بود که گمراه کننده بود و هیچ خرجی برای ما نداشت.
عصر روز چهارشنبه برای اولین بار مستقیم توی چشمهای آذین نگاه کردم و دروغ گفتم. برایش از بیمار و حبس خانگی گفتم . از شرایط وحشتناک زندگی اش و آزار و اذیت هایی که شده بود .وقتی اسم تجاوز را آوردم فورا نظر مثبت نشان داد . گفت دوست دارد بیمار را از نزدیک ببیند .
تاکسی گرفتیم و سوار شدیم .توی مسیر مدام به لخت شدن آذین فکر می کردم . تااینکه بالاخره به مقصدمان رسیدیم. گفت اینجاست؟ آیفون را زدم و گفتم حالا می فهمیم.
در باز شد و رفتیم توی حیاط . آذین پا سست کرد . انگار کمی مشکوک بود که کسی به استقبال مان نیامد. در پذیرایی را باز کردم و رفتیم تو . درست وقتی که می خواست سوال کند که بیمار کجاست مسلم از پشت آذین را گرفت و گفت خوب گوش کن : شلوار ت را در میاری و می گذاری تا من و رفیقم بذاریم توی سوراخ قشنگت. وگرنه انقدر میزنیمت که سیاه و کبود بشی . آذین عین گچ دیوار شده بود .دست مسلم روی دهنش بود. آذین مقاومت ضعیفی کرد . مسلم گفت فهمیدی؟ آذین به دیدن چاقویی که دست مسلم بود، به نشانه ی تایید سری تکان داد . باورم نمیشد انقدر سریع راضی بشود.
مسلم گفت : اول من یا اول تو ؟
گفتم اول تو .
نرسیده بودم . مسلم و آذین رفتند توی اتاق و من رفتم توی حیاط و سیگاری روشن کردم. از پنجره دیدم مسلم لباسهایش را با خشونت در آورد و گذاشت کنار. پاهایش!دستهای کشیده ش .برای اولین بار موهای سیاهش را دیدم. و از کاری که کردهبودیم وحشت کردم. نوعی کشتن نیمچه الهه ای بود جوان.
مسلم هم لخت شد . فکرکردم نگاه نکنم بهتر است .اما کنجکاو بودم . برگشتم دیدم مسلم کیرش را در آورده و آذین داشت میخورد. عجیب این بود که اثری از وحشت و نارضایتی توی چهره ش نبود . بعد مسلم بلندش کرد و کمرش را خم کرد و از عقب سوار ش شد . وقتی گذاشت کون آذین کمی خم به ابرو آورد ولی تحمل کرد و مسلم موهایش را گرفته بود و با کف دست میزد روی باسنش.
کارش که تمام شد لباس پوشید و صدام کرد. وقتی داشتم میرفتم تو بهم گفت این دختر نیست .اسب است .باید رامش کنی.بزنش. بهش سیلی بزن . هرکاری بگی میکند .
رفتم تو و صورت غم زده ی آذین را دیدم .بتی که شکسته بودمش. چیزی که برای خودم عجیب بود احساس ترس و عذاب وجدان همزمان بود. آدمی که برده بودمش به عرش حالا کف اتاق خانه ی دوستم نشسته بود . با سینه های لخت و جوان و ران های سفید و پوستی که می درخشید .
دستش را گرفتم و بلندش کردم و توی گوشش گفتم :ببخش.
هیچ نگفت . آنوقت بلند شدم و کیرم را درآوردم و گذاشتم توی دهنش. وقتی داشت میخورد به صورتش سیلی نرمی زدم. گفت منو بزن. دوباره زدمش و بعد گذاشتم کونش و موهایش را مثل اسبی که مال من شده گرفتم و کشیدم و گفتم تو مال منی فهمیدی؟ محکم زدم روی باسنش و داد کشیدم حرف بزن.
گفت: من مال تو ام . گفتم : با صدای بلند تر.
بلند تر گفت من مال تو ام .
و در آن لحظه من رستگار شدم.
نوشته: Don joan
واقعا به کسی بهش تجاوز شده باید توجه کرد و تحت درمان روانپزشک قرار بگیره دقیقا تنها نکته حقیقت داستان فرد تجاوز شده حبس در خونه بوده که الان این کسشعرا رو نوشته
ای گاییدمت با این کس شعرت کونی جقی کیر امام جمعه تهران تو کونت
با احترام به نظرات دوستان . اما این رو میدونم که بعضی هد به شدت مقید نشون میدن اما درونشون پر از نیازه . دایم به سکس فکر می کنن ولی به دلیلقید و بند هایی که دارن جرات بروزش رو ندارن . وقتی مسلم با زور بهش تجاوز کرد اون دختر این توجیه رو برای خودش ساخت که راه فراری نیست . پس بهتره شرایط رو بپذیره و خود واقعیش رو نشون بده . مگه یه دختری که فانتزی های سکسی نداره میتونه راحت کیر بخوره یا راحت کون بده . پس بدون از نظر ذهنی آماده بوده . فانتزیت رو دوست داشتم . شباهت داره به بعضی فانتزی های من .
در رابطه با پاراگرف اول بگم توي زندگي من ميليونها كوس دست دست نيافتني وجود داره 😁
در دروغ بودنش شكي نيست ولي بايد ريد توي مغزت كثافتت
زمین بد گرده شک نکن حتی اگ اون دختر جنده عالم بوده باشه
کثافت پلید، حتی تو ذهن و فانتزی هم نباید تجاوز بسازی کسکش مادر ق ح ب ه
به حرمت دانشجویانی که اینروزها در عرصه مبارزه با رژیمند، انتشار داستان دانشجویی توهین تلقی شده و می توان به راحتی تشخیص
داد که از سوی مزدوران سید علی این داستانها منتشر میشن تا تجاوز و کشتار گشت ارشاد موجه شوند. همراهان به گوش باشید ✌🏻✌🏻✌🏻
اوج رستگاری وقتی بود که همکلاسیت از قضا پسر و به اسم" آذرخش" بوده دقیقاً به همون بهانه ی مصاحبه ی حضوری بردتت خونه ی دوستش و خب بقیه ماجرا مشخصه…!
کیر حاج آقا حجت الاسلام و المسلمین صدیقی امام جمعه موقت تهران تو کونت کونی آخه این چه کوسشعری بود تحویل ما دادی کیر من و تمام برو بکس کیر کلفت شهوانی از پهنا پس یقه پدر کوصکشت کونی کیر سید احمد خاتمی تو کونت ایکاش بابات اونشب خاب میموند تو رو پس نمی انداخت تا امروز واسمون کوصشعر نبافی
باورم نمیشه این رو خوندم افتضاح بود