روایت نابرابر (۱)

1402/04/28

این مجموعه‌ سومین بخش و در امتداد داستان های "۱.ازدواج نابرابر#34; و همچنین “۲.انتقام نابرابر” می باشد.

-دختر خوشگل بابا، چند تا امتحانت مونده؟
-تموم شده دیگه. قرار بود زود بیای. کی میای پس؟
-پس امتحان زبانت چی؟
-بابا اون که حساب نیست.
-چرا حساب نیست؟ امتحان امتحانه دیگه باباجون.
-خب اون که مال مدرسمون نیست، مال آموزشگاهه.
-عزیز دلم، اینو یادت باشه زبان از همه درس ها مهمتره. شاید بعدا ریاضی و علوم و اینا به کارت نیاد، ولی زبان یه چیزیه که تا آخر عمر ازش کلی استفاده می کنی. هرجای دنیا که بخوای بری باید زبان بلد باشی. دنیای امروز دنیای اینترنت شده و …
وقتایی که اینطوری نصیحت می کرد ازش یکم لجم می گرفت. احساس می کردم که دیگه بچه نیستم و بزرگ شدم و این نصیحت های اینطوری مال بچه هاست. با اینکه ما اصالتا زنجانی بودیم، اما با توجه به اینکه پدر و مادرم هردو تهران درس خونده بودن، ساکن تهران بودیم و البته قرار بود که بعد از تابستون امسال به خاطر شغل پدرم بریم اصفهان. نزدیک به دو سال بود که بابام ماهی چند روز می اومد تهران و می رفت و زندگی یه مقدار از این بابت سخت بود. حالا هم قرار بود پدرم برای بعد از امتحاناتم بیاد تهران و هنوز نیومده بود. با کمی غرغر دخترونه خودم گفتم: بابا داری کلک میزنی. من امتحانام امروز تموم شد.
بابام با همون مهربونی پدرانه اش سعی کرد آرومم کنه و گفت: عزیزم زبان هم حساب میشه، تو کلک زدی می خواستی منو بکشونی تهران. حالا که اینطور شد جریمه ات می کنم ۱ هفته دیرتر میام!
-ا بابا؟!
در حالی که صدای خنده هاش از پشت تلفن می اومد گفت: شوخی کردم دختر خوشگل. برات از اون گز ها هم که دوست داشتی خریدم.
-‌ من آردی دوست دارما.
-آره عزیز دلم میدونم. گز آردی سکه ای برات خریدم.
-چون گز آردی خریدی دیرکرد تا پس فردا قابل قبوله. ولی بیشتر نشه ها.
این بخشی از آخرین مکالمه من و پدرم بود. بارها جزئیاتش رو توی ذهنم مرور کردم. اینکه شاید می شد باهاش مهربون تر برخورد کنم، همیشه ته ذهنم رو به خودش مشغول می کرد و منو به عمق افکار دخترونه خودم می برد.
دو روز بعد، وقتی برگه امتحانم رو که نصفش خالی بود تحویل دادم، مقنعه ام رو مرتب کردم و از آموزشگاه بیرون اومدم. برای یه دختر دوازده ساله، آرامش و محبتی که می تونه از پدر بگیره، چیزی نیست که مادر حتی بتونه یک دهم اونو بهش بده. وقتی سر کوچه رسیدم، با چشمام دنبال ماشین بابام می گشتم. با اینکه وضع مالیمون رو به پیشرفت بود و هنوز خیلی پولدار نبودیم، بابام ماشینش زانتیا بود و وقتایی که با ماشینش میومد دم مدرسه دنبالم، یه حس پز و غرور خاصی جلوی دوستام داشتم. بابام به خاطر کارش و اینکه زیاد تو جاده بود، این ماشین رو تهیه کرده بود تا بتونه راحت تردد کنه. همچنان چشم هام توی کوچه دنبال ماشین بابام بود. می دونستم خونمون پارکینگ نداره و بن بستمون هم آنقدر بزرگ نبود که ماشین بابام رو نتونم پیدا کنم. دوباره توی خیابون اصلی رو نگاه کردم و چیزی ندیدم. وقتی جلوی خونه رفتم، از پایین احساس کردم سر و صدای گریه از توی خونمون میاد. تو عالم بچگی خودم هنوز تصوری از اینکه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه نداشتم. وقتی از پله ها بالا رفتم، صدای شیون مامانم به وضوح مشخص بود. از اینکه مامانم تو سن ۳۲ سالگی داره اینطور گریه می کنه تعجب کردم، این مدل گریه کردن ها بیشتر برای بچه های ۴ یا ۵ ساله است، وقتایی که بهونه میگیرن تا یکی براشون چیزی که می خوان رو بخره. اینبار ترسیدم کلید بندازم، برای همین زنگ خونه رو زدم و وقتی در باز شد، چهره ی گریون خواهرم رو دیدم که یه شال مشکی سرش کرده بود. تا منو دید پرید بغلم و شروع به هق هق کرد.
من که هنوز مات بودم چی شده، سعی کردم خودم رو از تو بغلش در بیارم. عمه ام و شوهرش، تنها فامیلامون که ساکن تهران بودن هم خونمون بودن و هر دو لباس مشکی تنشون بود. با چشم هام توی خونه داشتم دنبال بابام می گشتم. دلم می خواست پیداش کنم و از این وحشت و هیاهو تو بغلش پناه ببرم. حتی فکر اینکه دوباره نیومده باشه هم عصبیم می کرد. از بغل خواهرم در اومدم و سمت مامانم رفتم و گفتم: مامان چی شده؟ بابا کجاست؟ برگشته؟
تا اسم بابا رو آوردم، مامانم دوباره زد زیر گریه. عمه ام دوباره اومد بغلم کردم و در حالی که اشک می ریخت گفت: عزیزم. بابات دیگه نمیاد. یعنی نمی تونه بیاد.
من با حالت عصبی‌گفتم: ا خودش قول داد امروز صبح زود میاد.
خواهرم با صدای گریونش گفت: بابا تصادف کرده!
-تصادف؟ کجاست الان؟ حالش چطوره؟
برای سن من، درک فوت یک نفر، اون هم کسی که از همه دنیا بیشتر دوستش داری، حتی با وجود این همه شیون و لباس مشکی، همچنان کار آسونی نبود. حتی تا فردا که با شوهر عمم رفتیم پزشکی قانونی و جسد رو تحویل گرفتیم، هنوز باورم نمی شد که پدرم توی اون سن کم از دنیا رفته باشه. بابام فقط ۳۴ سالش بود و یکی از جوانترین و خوش اخلاق ترین باباهایی بود که می تونست یه دختر داشته باشه و همیشه به وجودش افتخار می کردم. فوت پدرم، شوک بزرگی به همه ما بود‌. عمه ام کمتر از ۲ سال بعد به کانادا مهاجرت کرد و مادرم توی تهران، با دوتا دختر جوون تنها شد.
با توجه به اینکه مادرم هنوز خیلی جوون بود، خیلی از دوستان و آشنایان بهش می گفتن که دوباره باید ازدواج کنه، اما مادرم می گفت که دوتا دختر بزرگ داره و هنوز هم نتونسته فوت احمد رو قبول کنه. حتی عمه ام هم قبل از رفتن به مامانم گفت: عزیزم بخدا روح احمد هم راضی نیست تو توی این سن بیوه بمونی. بچه ها باید یه مرد بالاسرشون داشته باشن. شما سه تا خانوم تنها و بی سرپرست توی این جامعه باشید، اینطوری اصلا خوبیت نداره.
شاید منم ته دلم دوست نداشتم دیگه هیچ مردی بیاد و جای بابام قرار بگیره، اما هرچی زمان جلو میرفت، احساس می کردم که حرف های عمه ام هم بی ربط هم نبوده. یادمه اولین بار که نگاه سنگین یه پسر رو روی خودم حس کردم فقط‌۱۴ سالم بود. توی راه مدرسه بودم که دو تا پسر افتادن دنبالم. از این پسرها که موهاشون رو سیخ سیخ می کردن، یا همون مدل معروف تن تنی! صداهاشون رو از پشت می شنیدم. یکیشون گفت: این تو لباس مدرسه آینه، آرایش کنه چه دافی بشه!
بالاخره یکیشون جلو اومد و گفت: خوشگل خانومی. یه لحظه میشه وایسی کارت دارم؟
از اینکه یه پسر داشت باهام حرف میزد، بیشتر از اینکه احساس گناه کنم، احساس ترس داشتم. فکر می کردم که الان رو پیشونی من نوشته که این دختر یتیمه، و این ها هم منو می برن پشت یه ساختمون مخروبه و بهم تجاوز می کنن. بدون اینکه جوابشون رو بدم، قدم هامو تند تر کردم. این اتفاق کم و بیش برام تکرار می شد. حالا دیگه کم کم داشتم به این نگاه ها و تیکه ها عادت می کردم. هر وقت توی خیابون میرفتم، می دونستم که یکی قرار هست که یه چیزی بهم بگه. مضافا که سنم هرچی بالاتر می رفت، روز به روز برخورد های پسر ها برام عادی تر می شد تا اینکه یکی از دوستام بهم گفت که با یه پسره دوست شده و یکی دو بار بیرون رفتن و اگه دوست داشته باشه دفعه دیگه منم میتونم باهاشون بیرون برم. اوایل قبول نمی کردم و از اینکه بخوام با یه پسر یا حتی با یه اکیپ که توش پسر باشه بیرون برم می ترسیدم، اما بالاخره یه روز وقتی به خونه رسیدم تصمیمم رو گرفته بودم.
مامانم بعد از فوت پدرم سر کار می‌رفت و می دونستم تا شب خونه نمیاد که بخواد بهم گیر بهم بده و امیدوار بودم که خواهرم هم مثل روز های دیگه با دوستاش بره بیرون تا بتونم چند ساعتی خونه رو بپیچونم. چند باری که خواهرم بدون اجازه خونه رو پیچونده بود، من به مامان لوش داده بودم و حسابی به خونم تشنه بود و دنبال این بود که انتقام بگیره. خداروشکر اون هم اون روز خونه نبود. دوستم لباساشو آورده بود و تو خونه ما عوض کرد. تیپش رو که دیدم دهنم باز موند! یه مانتوی نسبتا چسبون که برجستگی های نو جوونیشو داشت نشون می داد و تا وسط های رونش می رسید. آستین مانتوش تا وسط های ساعدش بود و شلوارش از مچ پاش بالاتر بود. یه شال وسط سرش انداخته بود و موهای خرماییش از پشت بیرون افتاده بود. با خنده بهش گفتم: وای چه دافی شدی تو! خانم نجفی منو با لباس مدرسه کنار تو ببینه، قطعا منو اخراج می کنه!
-حالا چرا تو رو اخراج کنه اسکول؟
با خنده گفتم: چون تو رو که با این تیپ نمیشناسه. ولی منو به خاطر گشتن با دوست خراب اخراج می کنه!
هردو خندیدیم. با کمکش یه تیپ زدم که مقداری برام تابو بود. هرچند که مانتوی من نه به تنگی و کوتاهی مانتوی اون بود، نه شلوارم. فقط یکی از شال های مامانم رو برداشتم و باهاش رفتیم دوتا خیابون اونطرف تر. بهش گفتم: حالا کجا قراره بریم؟ پیاده روی پارک ملت؟
با یه پوزخند گفت: صبر کن تا ببینی!
همینطور که کنار خیابون وایساده بودیم، یه ماکسیمای سرمه ای کمی جلوتر ترمز کرد. من بهش گفتم: خلاف جهت خیابون راه برو این اسکول مزاحم شده. همینطور که شروع به راه رفتن کردیم، صدای تلفن موبایلش اومد و از توی کیفش یه گوشی در آورد. بعد از صحبت با تلفن، دوباره چند لحظه بعد یه ۲۰۶ سفید جلومون ترمز کرد. من دستش رو گرفتم و خواستم به سمت پیاده رو بکشم که بهم گفت: بیا دیگه امیره.
من با اشاره به ماشین گفتم: مگه نگفتی ۱۶ سالشه؟
-آره بابا خودشه. بیا سوار شو. نترس رانندگی بلده. فقط حواست باشه من دریا هستم!
من که حسابی از دوست پسرش سورپرایز شدم، سوار ماشین شدم و پشت سرشون نشستم. بعد از سلام اولیه، امیر دستش رو عقب آورد و گفت: امیرم.
منم باهاش دست دادم و ناخودآگاه گفتم: خوشبختم، منم المیرا هستم.
اون روز کلی توی خیابون ها گشتیم و نزدیک های شب بود که رفتیم پیتزا بوف. حسابی بهم خوش گذشت و شب قبل از خواهرم و مامانم رسیدم خونه.
نزدیک یه هفته گذشته بود و من خدا خدا میکردم بازم شرایط جور بشه که بشه با دوستم و امیر بریم بیرون. اینقدر پاپیچش شدم که یه پیشنهاد جذاب دیگه داد و گفت: امیر یه دوست داره به اسم محمد. میگه اگه دوست دارین اینبار ۴ تایی بریم بیرون.
من که حسابی از دوست پسرش خوشم اومده بود و هم اینکه اکثر دوستام توی مدرسه داشتن با یکی دوست می شدن و نمی خواستم جلوی بقیه کم بیارم قبول کردم. بعد از مدرسه اینبار رفتیم که منم یه مانتوی خوب بخرم. دوستم گفت بریم پیش اشکان، اون کاراش خوبه. وقتی وارد مغازه شدم، مانتو ها و قیمت هاش همه بالا بود. بالاخره یه مانتوی جذب و کوتاه انتخاب کردیم. فروشنده یا همون اشکان یه پسر جوون بود و قیمت مانتو چیزی حدود ۷۰ هزار تومن بود. من که تجربه زیادی توی خرید نداشتم، سعی کردم که رشته صحبت رو به دست دوستم بدم. اون هم جلوی چشمام اینقدر با اشکان لاس زد که بالاخره ۳۸ تومن پرداخت کردیم. هرچند که توی این تخفیف گرفتن ها و چونه زدن ها احساس کردم اشکان با چشماش داره منو می خوره ولی واقعا ۳۲ هزار تومن تخفیف ارزشش رو داشت!
بالاخره روز قرار ۴ تاییمون هم رسید و اینبار یه پرشیای مشکی جلومون وایساد که امیر تو قسمت شاگرد و پسری که احتمالا باید محمد باشه، پشت فرمون بود‌. تو نگاه اول احساس کردم که محمد حتی از امیر هم سرتره و برای همین حسابی ذوق کردم و خوشم اومد و به زحمت می شد ذوقم رو انکار کنم. بعد از کمی گشت و گذار و با پیشنهاد پسرها قرار شد بریم ویلای محمد توی لواسون. با اینکه من شدیدا استرس داشتم که بخوام برای اولین بار برم خونه یا ویلای یک پسر، اما سعی کردم خودم رو نبازم و زمام امور رو به دست دوستم که با تجربه تر بود بدم. رفتار های آروم و متین امیر و محمد و البته خونسردی دوستم، همه و همه باعث شد که راحت تر قبول کنم و بتونم تا حدودی به خودم مسلط باشم. وقتی به ویلا رسیدیم، فضا کاملا نشون میداد که وضعشون نسبت به ما خیلی بهتره. دوستم خیلی راحت شالش رو در آورد و بعد هم مانتوش رو در آورد و زیرش یه تیشرت پوشیده بود که سینه هاش کاملا بیرون زده بود. من که آماده همچین دورهمی ای نبودم، زیر مانتوم لباس مناسبی نپوشیده بودم و تی شرت زیرم اصلا مناسب اینکه بخوام مانتوم رو در بیارم نبود، برای همين با هر بهونه ای بود نهایتا فقط شالم رو در آوردم‌. با اینکه دوستم همش تو بغل امیر بود، محمد کمتر به من دست می زد و تا حدودی سعی می کرد که با رعایت فاصله مناسب‌ بتونه رفته رفته اعتمادم رو جلب کنه.
چند روز بعد و با توجه به اینکه من موبایل نداشتم، محمد از طریق دوستم بهم پیام داد. بعد از مدرسه موبایل دوستم رو گرفتم و قرار شد که سر ساعت ۴ عصر همون روز جای قبلی باشم تا دوتایی بیرون بریم و یکم بیشتر همو بشناسیم. وقتی سوار ماشینش شدم، این‌بار با توجه به شناخت قبلی که از محمد داشتم و با اینکه دوتایی تنها بودیم، به پیشنهاد محمد بابت اینکه بریم لواسون تا بتونیم راحت تر حرف بزنیم پاسخ مثبت دادم.
وقتی به ویلا رسیدیم، هوا کمی سرد تر از اون روز بود و محمد گفت که شوفاژ ها رو زیاد کرده، ولی یه نیم ساعتی زمان می بره تا خونه هوا بگیره و گرم بشه. شومینه هیزمی توی سالن رو روشن کرد و گفت میره از تو اتاق پتو بیاره. توی همین حین، نگاهی به ویلا کردم‌. توی تصوراتم داشتم می دیدم که همینطور که محمد، شوهرم، رفته از توی اتاق پتو بیاره، من دارم میرم سمت آشپزخونه ویلا تا وسایل یخچال رو جا بدم. دختر و پسرم، سوفیا و سام، که حدود ۶ یا ۷ سالشونه دارن وسط ویلا میدون و سر و صدا می کنن. همینطور که من دارم صداشون می کنم که آروم تر بشن، و میگم: سوفیا بس کن دیگه. تو بزرگتری، با سام برو به بابا کمک کن پتو بیارین!
یهو محمد از اتاق بیرون میاد و میگه: المیرا جان، عزیزم پتو هم آوردم که بریم زیرش گرم بشیم!
با جمله محمد رشته افکارم پاره شد. به صورت مهربونش که نگاه می کردم، واقعا حس اعتماد و آرامش خاصی رو می گرفتم‌. وقتی از شدت سرما برای اولین بار زیر پتو توی بغلش سر خوردم، احساس عجیبی داشتم. بعد از فوت پدرم، این اولین آغوش یه جنس مخالف بود و باعث شد به شدت احساس امنیت خاصی بهم دست بده و بیشتر از هر چیزی، از جنبه ی احساسی داشتم لذت میبردم. اما همین ارتقای احساسات و اینکه محمد یه پسر غریبه بود، باعث شد که احساس کنم کسم هم کمی خیس شده.
سوفیا و سام خوابشون برده بود‌. می خواستم به محمد بگم که بریم ببینیم روشون پتو هست؟ یه وقتی سرما نخورن! ولی خونه یکم گرم تر شده بود. نزدیک به یک ساعتی بود که شومینه داشت کار می کرد و کم کم داشتم حتی عرق می کردم‌. محمد گفت: عزیزم خونه گرم شد. نمی خوای مانتوت رو در بیاری و راحت باشی؟
من که این‌بار با توجه به تجربه لباس مناسب تری زیرش پوشیده بودم، در ظاهر با کمی اکراه قبول کردم‌. زیر مانتوم یک تاپ معمولی زرد پوشیده بودم که سینه ی بازش برای محمد خیلی جذاب بود. دوباره توی بغل هم رفتیم و سعی کردم دوباره خودم رو توی موقعیت قبل تجسم کنم. باید برای غذا هم فکری می کردم‌، هرچی باشه من مادر خانواده‌ هستم و باید به فکر سیر کردن بقیه باشم. دست های گرم محمد رو روی سینم حس کردم. طوری وانمود کرد که انگار دستش رو روی قلبم گذاشته. چشم هام رو باز کردم و توی صورتش نگاه کردم، لبخندش برام زیبایی خاصی داشت و ازش احساس امنیت خاصی می گرفتم. چند دقیقه ای توی چشم هام خیره شد و بعد آروم صورتش رو جلو آورد و لبهام رو بوسید. وقتی برای اولین بار لب هاشو بوسیدم، احساس کردم که طعم لب هاش رو قبلا هم چشیدم. با اینکه اولین بارم بود که اصلا لبی رو می بوسیدم، حس آشنایی خاصی برام داشت. سعی کردم همراهیش کنم و با لبهام لبهاش رو خوردم. محمد دستش رو از بالا توی تاپم کرد و انگشت هاش رو از بالای سوتینم به نوک سینم رسوند. اینکارش باعث شد که ناخودآگاه یه آه کوچیک بکشم که همین باعث شد محمد بفهمه که داره راه رو درست پیش میره. میدونستم که سوفیا و سام خواب هستن و قرار نیست که مزاحم خلوت دو نفره ما بشن. کمتر از ۳۰ ثانیه بعد، محمد تاپ و سوتینم رو درآورد و بعد هم لباس خودش رو و بالاتنه هردومون کاملا لخت شد. صورتش رو پایین برد و لب هاش رو روی سینه هام گذاشت و شروع به میک زدن کرد. این‌قدر ممه هام رو میک زد که کسم شلوارم رو کاملا خیس کرد. وقتی محمد از روی شلوار دستش رو به کسم رسوند، احساس کردم که کاملا متوجه خیسی کسم شد. برای همین دستش رو بالا آورد که داخل شلوارم کنه، اما با دستم مچش رو گرفتم و مانع شدم. سوفیا و سام هر لحظه ممکن بود بیدار بشن و بیشتر از این نمی شد ریسک کرد! این‌بار محمد دستم رو به سمت شلوارش برد و روی برجستگی جلوش قرار داد. بعد، سگک کمربندشو باز کرد و شلوار رو از پاش دراورد. حالا برجستگی کیرش رو از روی شورت بیشتر حس میکردم‌. دوباره دستش رو جلو آورد تا داخل شلوارم کنه. شرم و حیای دخترونه یا ترس از بیدار شدن سوفیا و سام، یا مخلوط هردو، باعث شد که دوباره مانعش بشم. برای همین، محمد دوباره دستم رو روی برجستگی شورتش گذاشت و اینبار شورتش رو از پاش پایین کشید و ناگهان برای اولین بار بالاخره یه کیر واقعی رو از نزدیک لمس کردم. محمد برای بار سوم تلاش کرد تا دستش رو داخل شلوارم بکنه. با اینکه شهوت جلوی چشم هام رو گرفته بود، احساس می کردم که باید این حداقل حیا رو از خودم نشون بدم و نباید اینقدر زود وا بدم. برای همین باز هم اجازه پیشروی بیشتر رو بهش ندادم. محمد خودش رو بالاتر کشید و کیرش رو به نافم رسوند و سعی می کرد با کشیدن کیرش به شکمم خودش و منو بیشتر تحریک کنه. کم کم خودش رو بالا کشوند و نوک کیرش رو به ممه هام زد. دعا می کردم که یه بار دیگه دستش رو ببره به سمت شورتم و می دونستم که اینقدر حشری شدم که این بار بهش حتما اجازه میدم تا دستش رو توی شلوارم کنه. اما کیرش رو به سینه هام فشار میداد و بعد از یک دقیقه هم احساس کردم که یه آب داغ و لزج از کیرش روی سینه هام پاشید. با اینکه شهوت زیادی داشتم، ولی یه مقدار هم چندشم شد از اینکه آب کیرش رو روی بدنم ریخته. با این حال، سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. محمد خودشو پایین کشید و لباشو روی لبام گذاشت و سعی کرد اینطوری‌ ازم تشکر کنه.
وقتی دوش گرفتم، سوفیا و سام رو بیدار کردم. غذا قرمه سبزی بار گذاشته بودم و محمد برنج کته دوست داشت و بچه ها عاشق ته دیگ سیب زمینی بودن‌. شاید این یکی از بهترین لواسون هایی بود که با شوهرم و بچه هام رفته بودم!
درحالی که چشم هام رو بسته بودم و داشتم اتفاقات و خیالات شب قبل رو توی ذهنم مرور میکردم، دوستم با حالت تعجب گفت: یعنی تو یه بارم ارضا نشدی؟
-نه دیگه نشد که. گفتم که نذاشتم شلوارم رو در بیاره. بالاخره دفعه اول بودا!
همینطور که داشت با دهن باز بهم نگاه میکرد گفت: بابا اصلا حال اصلیش به ارضا شدنشه اوسکول. نمی دونی چه حالی میده.
حرفاش اینقدر تحریک آمیز بود که منو باز به این فکر فرو برد که شاید بهتر بود می ذاشتم محمد یه بار هم که شده منو ارضا کنه. قرار بعدی رو اینبار ۴ تایی رفتیم. وقتی که رسیدیم لواسون، دوستم هنوز نرفته توی اتاق، سریع جلوی من شروع کرد از امیر لب گرفتن. من هم دست محمد رو گرفتم و بردمش توی اتاق. این‌بار هر دو داشتیم آروم لب های هم رو میخوردیم. وقتی شلوار محمد رو پایین کشیدم، محمد کیرش رو جلوی صورتم گرفت. فهمیدم منظورش اینه که باید براش بخورم. با احتیاط لبهام رو جلو بردم و به کیرش زدم. محمد خیلی آروم کیرش رو به سمت دهنم فشار داد و من سعی کردم تا جایی که می تونم کیرش رو توی دهنم جا بدم. یکم که براش ساک زدم محمد یهو گفت: آخ. دندون نزن.
سعی کردم بیشتر با زبونم مراقب باشم که دندونام بهش نخوره، هرچند که واقعا کار سختی بود. اینبار محمد بلند شد و لباسم رو درآورد و شروع به خوردن سینه هام کرد. وقتی دستش رو پایین برد، یه نگاه شرم آلود تو صورتش کردم. نمی خواستم حس کنه که من دختر خرابی هستم. هنوز هم مطمئن نبودم که بخوام اجازه بدم یه پسر غریبه کسم رو از نزدیک ببینه، اما دوستم اینقدر وسوسه ام کرده بود که مقاومت زیادی نمی تونستم از خودم نشون بدم. این‌بار هم دیگه خبری از سوفیا و سام نبود. من با محمد، دوست پسرم اومده بودم لواسون و می دونستم که باید از زمان حال لذت ببرم‌، اون هم لذت جنسی! بالاخره، بعد از مکث‌کوتاهی، محمد شلوارم رو از پام پایین کشید و از روی شورت، دستش رو به کس خیسم رسوند. کمی که کسم رو مالوند، احساس کردم انگشتش رو از کنار شورتم به سمت کسم برد و با انگشتش شروع به ماساژ کسم کرد. احساس کردم که حرارت بدنم داره زیاد میشه. صدای آه و اوه دوستم هم از اتاق بغل داشت می اومد و فضا رو کاملا سکسی کرده بود. محمد سرش رو لای پام برد و از کنار شورتم زبونش رو به کسم رسوند. تحمل این حجم از شهوت برام داشت مشکل می شد. این‌بار خودم با انگشتم کنار شورتم رو به سمت پایین دادم و محمد هم بلافاصله شورتم رو از پام در آورد. حالا من کاملا لخت در اختیار محمد بودم و اون هم داشت کسم رو لیس می زد. چیزی نگذشته بود که احساس کردم که حسی داره بهم دست میده که قبلا تجربه اش نکردم. صورتم داغ شده بود و فکر می کنم قرمز شده بودم، رعشه ای توی بدنم افتاد و بالاخره برای اولین بار تجربه ارضا شدن رو چشیدم. محمد که متوجه شد، اومد بالای سرم و کیرش رو دوباره توی دهنم کرد. بعد از چند دقیقه که داشت کیرش رو توی دهنم عقب و جلو میکرد، احساس کردم آبش با فشار توی دهنم ریخت و من که اصلا آمادگی اش رو نداشتم، مقداریش توی گلوم پرید. سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و وارد دستشویی شدم، داخل دستشویی همه آبش رو تف کردم. چند بار دهنم رو با آب شستم و قرقره کردم. احساس اینکه آب کیر یک پسر توی دهنم بوده و چند قطره اش رو هم قورت دادم، حس بد و چندشی بهم می داد. وقتی از دستشویی بیرون اومدم یه لحظه در اتاق دیگه باز شد و امیر لخت در آستانه در ظاهر شد. یک لحظه چشم تو چشم شدیم و من سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم. امیر هم سریع در رو بست و من خودم رو به اتاق محمد رسوندم.
فرداش که داشتیم با دوستم راجع به اتفاقات دیشب حرف میزدم، گفتم: تو چرا آه و اوه می کردی؟ چرا اینقدر سر و صدا داشتی؟
-عزیزم تو هم اگه درد منو تحمل میکردی دو برابر من داد میزدی.
-درد؟ در چی؟
-گلم اینکه تو تعریف کردی که سکس نیست. یه میک لاو ساده بوده. سکس واقعی رو باید تجربه کنی تا بفهمی من چی میگم.
من با دهن باز گفتم: یعنی پرده ات رو زد؟
با خنده گفت: نه بابا مگه کسخلم؟ کون دادم!
-وای اوسکول کون خوب نیست، ضرر داره کلی عوارض داره. فردا کنترل عنت هم از دستت خارج میشه!
-‌ نه بابا لوبریکانت خوب بزنی طوری نمیشه. کیر محمد چقدره؟
-نمی دونم مگه چقدر باید باشه؟
-خب کیر امیر ۱۴ سانته. مگه سایزشو نگفته بهت؟
-نه بابا سایز کیرش رو از کجا بدونم.
مکالمه های اخیر ما اغلب در مورد سکس با امیر و محمد شده بود. هفته بعد دوباره من و محمد دوتایی رفتیم لواسون. این‌بار بعد از عشق بازی اولیه، محمد از توی کوله پشتی اش یک کرم در اورد و بهم گفت که برای لاپایی چیز خوبیه‌. وقتی لای کونم رو چرب کرد، با انگشت سوراخ کونم رو هم کمی ماساژ داد. کم کم یک، دو، و نهایتا سه تا انگشتش رو توی کونم کرد. احساس کردم که کونم تا کمر داره پاره میشه و سرم در حال انفجاره. چند بار خواستم بی خیال بشم، اما محمد با نوازش آرومم می کرد و بهم گفت که این لوبریکانت مخصوص هست و بزودی درد رو از بین میبره و بی حس می شی. بالاخره بعد از تلاش های زیاد کیرش رو جلوی سوراخ کونم گذاشت. شهوت زیادی توی وجودم قرار داشت و کسم خیس خیس بود. کم کم کیرش رو تا نصفه و بعد هم کامل توی کونم کرد و بعد از چند بار تلمبه زدن، احساس کردم که کونم به این حجم عادت کرده و کم کم صدای آه و اوهم بلند شد. تلمبه های محمد منو به اوج لذت جنسی رسوند و با انگشتش کسم رو می مالید و نهایتا بعد از دو دقیقه گرمی آبش رو توی کونم حس کردم و این باعث شد که همون لحظه من هم ارضای عمیقی رو تجربه کنم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
دوستم که رضایت رو می شد توی صورتش دید، گفت: همینه که امروز همش یه وری میشینی. پس بالاخره کون دادی!
نزدیک به یک ماه از دوستی من و محمد می گذشت و هفته ای یک بار توی لواسون سکس می کردیم. کم کم به اینکه توی دهنم هم ارضا بشه عادت کرده بودم. اینبار قرار بود که با مهدیه و امیر، چهار نفری بریم لواسون. وقتی رسیدیم، امیر از توی کوله پشتی اش، یه بطری در آورد و گفت: امروز یه سورپرایز دارم براتون.
من با اینکه تا اون روز مشروب نخورده بودم، متوجه شدم که حتما مشروب آورده. وقتی امیر پیک هارو پر می کرد، نگاه های عجیبی بهم داشت. بعد از اینکه بطری رو خالی کردیم، همه مست و سرخوش بودیم که امیر گفت: بچه ها توی خارج وقتی مشروب میخورن، یه بازی هست یه اسم بطری بازی، اینطوری که بطری‌ مشروب رو می چرخونن و کسی که بطری رو چرخونه به کسی که نوک بطری جلوشه حکم می کنه و اونم باید اطاعت کنه. من که خبر نداشتم که جزئیات این بازی به کجاها می تونه کشیده بشه، و اینکه امیر از حقیقت هم چیزی نگفت، مثل بقیه قبول کردم.
بطری رو امیر چرخوند که نفر اول مشخص بشه و بطری به سمت من قرار گرفت. قرار شد من بطری رو بچرخونم تا به نفر بعد حکم کنم. بعد از چرخش بطری به سمت محمد افتاد. من که درست نمی دونستم چه حکمی باید بکنم، مستاصل به امیر نگاه کردم. امیر گفت: ببین هر حکمی که بکنی لازم الاجراست. هرچی که دوست داری.
من که واقعا ایده ای نداشتم و خیلی کارارو هم روم نمی شد بگم گفتم: بلند شو و بیا کف پام رو ببوس.
محمد هم سریع بلند شد و کف پام رو بوسید و سر جاش نشست. امیر که معلوم بود خیلی با این حکم حال نکرده گفت: حالا هنوز گرم نشدیم. بچرخون ببینیم کی‌ میشه نفر بعد. محمد بطری رو چرخوند و رو به امیر افتاد. امیر چشمهاش برقی زد و گفت: آخ جون. این یعنی حکم بعد رو من قراره بکنم. حالا حکم کن محمد. محمد گفت: حکمت اینه که جلوی ما از دوست دخترت لب بگیری.
دوستم اعتراض کرد و گفت: ا این حکم من که نیست، منو چرا قاطی کردین؟
امیر که به سمت دوستم می رفت گفت: ببین بازیش قانون خاصی نداره. هرکی هم که بیرونه ممکه تو حکم یکی دیگه درگیر بشه.
بعد هم بلند شد و رفت سمتش و به مدت سی ثانیه لب هاش رو خورد. حالا نوبت به امیر بود که بطری رو بچرخونه. امیر بطری رو چرخوند و اینبار هم سمت من افتاد. اصلا احساس می کردم که از قصد طوری می چرخونه که سمت من بیفته. با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: خب میخوام یه حکم سخت بدم. ولی، چون بار اولته، برات آپشن میذارم. یعنی دوتا حکم میدم، هر کدوم رو که دوست داشتی انجام بده.
من برای اینکه کم نیارم گفتم: نشنیده حکم اولت رو قبول می کنم!
امیر گفت: مطمئنی؟
من که از لحن امیر زیر دلم خالی شد گفتم: حالا حکمت چیه؟
امیر با همون نیشخندی که به صورتش بود گفت: حکم اول اینه که باید از دریا لب بگیری!
دوستم تا اینو شنید دوباره خواست اعتراض بکنه که امیر گفت: قوانین رو یه بار گفتم.
من که اصلا انتظار همچین حکمی رو نداشتم با استرس گفتم: دومیش چیه؟
امیر پوزخندی زد و گفت: باید جلوی ما برای محمد استریپ دنس بری. یعنی، یه آهنگ می ذاریم، باید جلوی محمد دونه دونه لباساتو در بیاری و کامل لخت بشی و خودتو بهش بمالی‌.
داشتم به این فکر می کردم که هرچند احساس اینکه بخوام لب های دوستم رو بخورم برام چندش بود، ولی باز هم بهتر از این بود که جلوی جمع بخوام لخت بشم. اون هم در حضور محمد، و اون هم در حالی که همشون لباس دارن! برای همین بلند شدم و رفتم و صورتم رو نزدیک صورت بهت زده ی دوستم کردم. وقتی چشم تو چشم شدیم، به این فکر کردم که لب گرفتن ازش اونقدر ها هم بد نمی تونه باشه. دوستم واقعا دختر خوشگل و تمیزی بود و لب هاش خوردنی و قشنگ بود، فقط برای من که دخترم یکم حالت معذب طور داشت این کار. چشمامو بستم و لب هامو روی لب هاش گذاشتم و اون هم باهام همراهی کرد. بعد از چند ثانیه، احساس کردم که خوردن لبهاش نه تنها چندش نیست، بلکه بسیار لذت بخش هم می تونه باشه. وقتی صورتم رو از صورتش جدا کردم، احساس کردم اون هم مثل من سرخ شده. حالا نوبت من بود که بطری رو بچرخونم. حس شهوت توم زیاد شده بود. این‌بار بطری رو چرخوندم و رو به دوستم افتاد. حالا برای اینکه حال امیر رو بگیرم می دونستم باید چیکار کنم. رو به دوستم گفتم: باید برای محمد استریپ دنس بری!
یک لحظه همه از این حکمی که من دادم شوکه شدن، اما قطعا امیر تنها کسی بود که حالش بیشتر گرفته شد. خوبیش این بود که حد اقل من نفر اولی که باید لخت می شد نبودم. دوستم تا خواست حرفی بزنه امیر گفت: حکم حکمه، اجرا میشه!
امیر یک صندلی آورد و محمد روش نشست. حالا وقت استریپ دنس دوستم برای دوست پسرم بود. اون هم شروع به رقصیدن کرد و کمی کونش رو از روی شلوار به برجستگی جلوی شلوار محمد مالید که هر لحظه بزرگتر می شد. بعد، دوتا دستش رو کنار پهلوهاش گرفت و تاپش رو از تنش در آورد و بدن سفید و نازش رو بیرون انداخت. حالا همچنان که داشت به کمرش قر می داد، رو به ما و پشت به محمد، شلوارش رو از پاش در آورد. بعد از کمی رقصیدن، با نگاه هاش منتظر دستور توقف بود، اما سکوت ما نشان دهنده این بود که باید جلوتر بره. برای همین، دستش رو برد پشت سوتینشو از پشت بازش کرد. به محض اینکه سوتینش افتاد، ممه های لیمویی اش که سفید و صورتی بود بیرون افتاد. سعی کرد با دست جلوی ممه هاش رو بگیره و با نگاه هاش همچنان دنبال این بود که ما دستور توقف بدیم، اما من با اشاره چشم بهش فهموندم که باید ادامه بده، برای همین نفس عمیقی کشید و شورتش رو از روی کونش پایین کشید. این‌بار برخلاف سینه هاش، سعی نکرد حتی با دست هم خودش رو بپوشونه. کامل که لخت شد، رفت و سر جاش نشست. حالا نوبت اون بود که مثل یه مار زخمی بطری رو بچرخونه. با چرخش بطری، نوکش دوباره سمت من قرار گرفت! نگاه های نگران من، لبخندش رو هر لحظه عمیق تر می کرد. این‌بار بهم گفت: حکمت اینه که باید به امیر کون بدی!
امیر که از این حکم حسابی ذوق کرده بود گفت: چه حکم جذابی!
محمد خواست اعتراض کنه، اما امیر گفت که حکم، حکمه و تغییری نمی کنه! برای همین بلند شد و اومد سمت من! من سعی کردم که مقاومت کنم، اما امیر مچ دستم رو گرفت و گفت: حکم حاکمه عزیزم!
محمد بلند شد که به سمت امیر بره که دوستم گفت: یه شانس دوم هم برات دارم.
من که می دونستم شانس های دوم معمولا حتی از اولی هم سخت تر هست که حکم اول راحت تر اجرا بشه، با کورسوی امید گفتم: چیه؟
اون هم که شیطنت از چشم هاش می بارید گفت: به جای امیر، می تونی به دوست پسر خودت بدی، ولی از کس!
یک لحظه دنیا دور سرم چرخید. با اینکه مست بودم، حس اینکه پرده ام رو بخوام از دست بدم، فکرش هم دیوونه ام می کرد. از‌طرف دیگه اینکه جلوی محمد که دوستش داشتم بخوام به دوستش کون بدم هم کار آسونی نبود. دوستم گفت: حالا فعلا لباساتو در بیار تا ببینیم چه تصمیمی میگیری. اصلا بذار کمکت کنم.
بعد هم اومد سمتم و من که مثل مجسمه بی حرکت بودم رو لخت کرد. اول از همه تاپ، و بعد شلوار، و بعد سوتین و نهایتا شورتم رو از پام در آورد. حالا وقت انتخاب بود‌. دوستم ازم پرسید که تصمیمم چیه و گفتم: من نمی تونم پردم رو از دست بدم.
اون هم با حالت نیشخندی گفت: مطمئنی؟ به نفعته که پرده ات رو بدی ها، بازم خودت میدونی.
امیر با خنده رو بهش گفت: حالا دیگه تصمیمشو گرفته به تو چه!
از توی اتاق یک لوبریکانت آورد و شروع به ماساژ سوراخ کونم کرد.
وقتی چشم تو چشم محمد، امیر داشت کیرش رو توی کونم می کرد، دوستم هم با دست با کیر محمد که شق شده بود ور می رفت. فضا کم کم از حالت رقابت، داشت سکسی می شد. وقتی امیر کیرش که کلفت تر از محمد بود رو توی کونم کرد، به وضوح همون درد اولیه کون دادن رو تجربه کردم. اما با تلمبه های بعدی، دردش هم آروم تر شد. بعد از چند دقیقه، احساس رعشه ای توی جونم افتاد و زیر کیر امیر ارضا شدم. امیر کیرش رو در آورد و گفت: دوست ندارم به این زودی ها آبم بیاد. نفر بعد لطفا.حالا نوبت من بود که بطری رو بچرخونم. این‌بار بطری به سمت محمد افتاد. دوستم یه پوزخندی زد و گفت: خب حکمت چیه!
من که میخواستم توی این بازی من حال دوستم رو حد اقل زودتر بگیرم گفتم: حکم من به محمد اینه که پرده تو رو بزنه‌!
در حالی که دوستم از این کار من تعجب کرده بود گفت: نامردیه این حکم من شد که!
من گفتم: نه، طبق قانون هر حکمی می تونه روی یکی دیگه اجرا بشه. البته من یه آپشن برای محمد میزارم که شاید اون حکم رو انتخاب کنه!
دوستم که نگرانی توی صورتش بود سریع گفت: چی؟
من گفتم: می تونه پاشه و بره یه لیوان آب برای من بیاره! حالا دیگه انتخاب با محمد هست که برای من یه لیوان آب بیاره یا پرده ی تورو جلوی دوست پسرت بزنه!
این‌بار امیر هم اعتراض کرد و گفت: قرار نبود که تا اینجا پیش بریم. این نامردیه واقعا!
من با پوزخندی گفتم: چطور وقتی کون من گذاشتی نامردی نبود، حالا نامردی شد؟ حکم حکمه و باید اجرا بشه. مگه اینکه بی خایه تر از این حرفا باشید و جا بزنید!
امیر از توی کیفش یه بطری دیگه در آورد و درش رو باز کرد و توی پیک خودش و دوستم ریخت، پیک رو به دست دوستم داد، ضربه ای بهش زد و گفت: به سلامتی همه مردا! که سرشون بره حرفشون دوتا نمیشه.
اینو گفت و همش رو بالا کشید. اینبار محمد که حسابی ذوق کرده بود که نوبت اون هم شده، سمت دوستم رفت و کیرش رو جلوی کس خیسش گذاشت. نگرانی توی چهره ی دوستم موج می زد. محمد با یک فشار سر کیرش، و بعد ما بقی کیرش رو خیلی راحت توی کسش جا کرد و شروع به تلمبه زدن کرد. بعد از یکی دوتا تلمبه، کیرش رو بیرون کشید که خون روش رو پاک کنه، اما اثری از خون نبود! باز دوباره خواست کیرش رو توی کسش کنه که دوستم گفت: حکمت تموم شد. سکس نبود که، پرده بود!
محمد با دستپاچگی گفت: آره، ولی من چیزی حس نکردم!
-خب دیگه این مشکل توهست.
دوستم بلند شد و بطری رو دست محمد داد و گفت که بچرخونه. بطری رو به دوستم افتاد، و محمد گفت: حکمت اینه که بیای و کیرم رو ساک بزنی!
اون هم این‌بار بدون هیچ اعتراضی بلند شد و کیر محمد رو به مدت سی ثانیه میک و لیس زد. حالا بطری توی دستاش بود و به من نگاه می کرد. وقتی بطری داشت می چرخید رو به من گفت: فقط دعا کن به سمت تو نیفته!
بطری چرخید و جایی بین من و امیر متوقف شد. من که از نیت شومش خبر داشتم گفتم: سمت امیر شده نه من!
اون هم با پوزخندی گفت: فرقی نمی کنه! حکم مشترکه، امیر باید آبش رو ته کست خالی کنه!
حالا این بار دیگه حسابی گیر کرده بودم. از طرفی پرده ام بالاخره داشت از بین می رفت و از طرف دیگه دوست پسرم که فرصت اینکار رو هم داشت، حالا باید تماشاچی فقط باشه. اصلا باورم نمی شد که توی همچین شرایطی گیر کنم. مستی تنها نکته مثبت اتفاقاتی بود که داشت می افتاد و باعث می شد که همه اون لحظه عمق اتفاقات رو نفهمیم. وقتی کیر امیر رو روی شیار کسم حس کردم، شهوت جای خودش رو به استرس داد. پیک آخری که امیر برای همه پر کرد، باعث شد که این کار راحت تر بشه برامون. حتی وقتی سوزش پاره شدن پرده رو توی کسم حس کردم، دیگه برام زجر آور نبود. همه چیز رنگ و بوی شهوت گرفته بود، تا اینکه گرمی آب داغ امیر رو توی کس خونیم حس کردم و همزمان باهاش من هم دوباره ارضا شدم.
تا یک هفته هر روز توی مدرسه تو بغل دوستم گریه می کردم. برای بار صدم با یه نیشخند شیطنت آمیزی بهم گفت: خودت این بازی کثیف رو شروع کردی.
من با ناراحتی گفتم: آره ولی توی نامرد که پرده نداشتی!
-خب همین بد شد دیگه. امیر نمی دونست اینو.
-نامرد تو قبل از امیر هم سکس داشتی و به من نگفتی!
باورم نمی شد که دوست صمیمیم که از همه اسرار زندگیم با خبر بود، این موضوع رو از من پنهان کرده باشه و این باعث می شد که با فکر کردن هرباره بهش لجم بگیره!
-بابا بهت که گفتم. معلم خصوصی زبانم یک بار بهم تجاوز کرده. غیر از اون هم سکس نداشتم با کسی تا اون شب تو ویلا.
نزدیک ۳ هفته بود که از اون شب بطری بازی گذشته بود. امیر و محمد ارتباطشون رو تا حد زیادی با ما کم کرده بودن. دوستم رو تو حیاط دیدم که به سمتم اومد و گفت: هنوزم پریود نشدی؟
من با نگرانی گفتم: نه. الان ۵ روزه عقب افتاده، اصلا سابقه نداشته. اون هم با نگرانی گفت: فکر کنم بدبخت شدیم. باید بریم دکتر!
وقتی که خانم دکتر که یه زن حدود ۵۰ ساله بود، متوجه شد که هنوز مجردم، با نگرانی گفت که آیا پدرت خبر داره که بارداری
با ناراحتی گفتم: پدرم فوت کرده!
اینبار پرسید که مادرت چطور؟ و من از ترسم گفتم: هردو فوت کردند، من با مادربزرگم زندگی می کنم.
روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم. بالاخره مدارک رو تحویل گرفتم و از مطب خارج شدم. محمد و امیر هم جوابمون رو نمی دادند. استرس تمام وجودم رو گرفته بود. بالاخره دوستم با صورت خندون اومد و گفت: یه دکتر مطمئن پیدا کردم!
فردا، یعنی چهارشنبه وقتی باهم وارد آپارتمانی سمت بلوار اشرفی اصفهانی شدیم، یک آقایی حدودا ۴۰ ساله با یک تی شرت طوسی و شلوارک مشکی در رو باز کرد و مارو به داخل راهنمایی کرد و با یک شربت آلبالو ازمون پذیرایی کرد و بعد همینطوری که با نگاه های هیزش مارو برانداز می کرد با لبخندی گفت: خب کدومتون دسته گل به آب داده؟
من که داشتم از خجالت می مردم سکوت کرده بودم که دوستم با اشاره چشم به سمت من گفت: ایشون!
با اینکه سنش نسبت به ما بالاتر بود، اما از نظر تیپ، شاید از سنش خیلی جوون تر بود. این‌بار رو به من گفت: ببین عزیزم، من دکتر نیستم، دارو فروشم. من به شما دارو رو می دم، شما خودت باید استفاده اش کنی، و البته یه سری دستورالعمل ها هم داره که باید انجام بدی، فقط کاش زودتر اومده بودی، هرچند هنوزم دیر نشده، ایشالا اگه کارایی رو که میگم درست انجام بدی، کار به کورتاژ و اینا نمی رسه!
من که تو این چند روز با انواع سقط و کورتاژ و … آشنا شده بودم با نگرانی گفتم: یعنی ممکنه برسه؟
-ببین گفتم که من دکتر نیستم. ولی اگه همه کارایی رو که میگم مو به مو انجام بدی، نباید برسه!
سعی کردم به خودم مسلط باشم، نفس عمیقی‌کشیدم و گفتم: ببخشید، فقط اینکه هزینه اش چقدر میشه؟
در حالی که داشت لبخند می زد گفت: قیمت خود داروی تنها ۲۰۰ هزار تومن هست. البته اگه بخوای باید پولش رو امروز تسویه کنی و فردا ازم تحویل بگیری.
من که باشنیدن ۲۰۰ هزار تومان نزدیک بود پس بیفتم، با تعجب زیاد گفتم: ۲۰۰ هزار تومن؟ من واقعا ندارم این پولو بدم. نمیشه تخفیف بدین؟
-چقدر داری؟
-من که تمام موجودیم رو آورده بودم گفتم ۳۷ هزار تومان. دوستم هم گفت: من هم ۲۰ تومن دارم. یعنی میشه ۵۷ تومن.
یک لحظه احساس کردم چهره ی گشاده اش رو درهم کشید، رو به من گفت: اصلا بگو ۶۰ تومن، اینکه دیگه تخفیف نیست عزیزم. من خودم اینو از دست ۱۵۰ میخرم و با این همه خطرش فقط ۵۰ تومن سود منه. شرمنده ولی با این قیمت اصلا نمی تونم که بهت بدم.
من که حسابی ناامید شده بودم، اشک توی چشم هام حلقه زد. بغض یه طوری گلوم رو گرفته بود که حتی توان التماس کردن هم نداشتم. نگاه خریدارانه ای به من کرد و دوباره با لحن ملایم تری گفت: ولی شاید یه کار بتونم برات بکنم که حد اقل منم ضرر نکنم. ولی یه شرطی داره!
من که کورسوی امیدی توم زنده شده بود با خوشحالی گفتم: چه شرطی؟ هرچی بگین، فقط توروخدا کمکم کنید.
-ببین عزیزم. من نمی تونم که این همه از جیبم برای هرکس که میاد هزینه کنم. قیمت دارو رو هم اگه بتونی از منبع اصلی پیدا کنی تازه، از این چیزی که گفتم کمتر کسی‌بهت نمیده. اما خب، تو می تونی مابه التفاوتش رو خودت برام جبران کنی!
من که متوجه شده بودم منظورش چی میتونه باشه، بالاخره قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و پایین اومد. دوستم زودتر از من با حالت تدافعی گفت: یعنی هم باید پول رو بده، هم خودشو؟ این نامردیه.
-ببین اولا که من کسی رو مجبور به کاری نمی کنم. دوما که، اختلاف قیمت خیلی زیاده، من واقعا لطف‌ دارم می کنم که حاضرم برای یه سکس از ۱۴۰ تومن پول بگذرم. سوما که، یه پیشنهاد دیگه هم دارم. این برای خودش بود، اگه هردوتون اوکی کنید، اون پول رو هم نمی گیرم!
دوستم با حالت عصبانی گفت: مگه با جنده حرف می زنی که اینطوری‌ داری میگی؟ پاشو بریم این اوسکول چی فکر کرده در مورد ما؟
دوباره لبخندی زد و گفت: عزیزم، من نگفتم با جنده طرفم. ولی خب مریم مقدس هم که نیستید و ایشون هم که از روح القدس حامله نشده! بالاخره یه سکس ممنوعه ای داشته‌ که الان یه بچه تو شکمش هست. فکر کن چند هفته دیگه شکمش بالا بزنه چی میخواد جلوی خانواده‌ بگه؟ هرچی بیشتر طولش بدید، زمان رو از دست می دید. الان کارش به احتمال زیاد با دارو حل میشه و طبعات و عوارضش خیلی کمتر هست تا اینکه بخواد فردا کورتاژ کنه. اگه به اون نقطه برسه، ممکنه رحم آسیب جدی ببینه و دیگه هیچ وقت نتونه مادر بشه!
من که صورتم از اشک خیس شده بود گفتم: باشه قبوله. اما، من فقط‌ ۳۷ تومن دارم و دلم نمی خواد دوستم رو درگیر ماجرا کنم. هرکاری هم بگید می کنم.
دوستم پرید وسط‌ حرفم و گفت: نه دیگه من رفیق نیمه راه نیستم. اگه تو باشی، منم هستم! فقط‌ برای کی؟
-همین الان!‌ اگه می خواهید دارو تا فردا به موقع برسه پرداخت باید امروز انجام بشه. حالا چه با پول، چه جور دیگه!
در حالی که داشت خیلی جدی حرف می زد ادامه داد: البته، یادتون باشه که توی این سکس، هرکاری که من میگم رو باید انجام بدید. در صورتی که سرپیچی کنید، هیچی حساب نیست.
دوستم با اعتراض گفت: ا اومدیم و تو از قصد یه کار کثیف گفتی بکنیم، یا اینکه خواستی بهمون آسیب جدی بزنی که مارو محکوم به سرپیچی کنی و بعد هم حالشو ببری و دارو رو هم ندی. تکلیف چیه؟
-ببین، اولا من همچین قصدی ندارم!‌ دوست دارم شما هم لذت ببرید حتی، یعنی یکی از شروطم هم همینه. سکس باید با لذت باشه، اگه احساس کنم توش دارید ننه من غریبم بازی در میارید و گریه می کنید و اینا، قبول نیست. دوما، سکس عادی هست و کارهای چندش و طاقت فرسایی قرار نیست اتفاق بیفته. اما، لذت سکس تریسام با دوتا دختر بسته به لز کردن دخترهاست. این تنها موردی هست که باید از قبل بهتون بگم. نمی دونم قبلا تجربه اش رو داشتید یا نه، ولی این درواقع شرط اصلیه و دیگه بقیش چیز عجیبی نخواهد بود!
دوستم نگاهی به من انداخت. با اینکه تجربه ی بوسیدن لب هاشو داشتم، اما فکر اینکه ممکنه به لز کردن برسیم، باعث می شد که بدنم مورمور بشه، اما باز هم فکر حاملگی و بارداری و کورتاژ دوباره باعث شد که خودم رو متقاعد کنم. برای همین با سر تایید دادم. دوستم هم گفت: باشه قبوله. ما آماده ایم!
-باشه، پس می تونید برید توی اتاق و آماده بشید. هروقت آماده بودید صدام کنید من ۱ دقیقه بعدش میام. وقتی وارد اتاق شدم، دوست دارم که با شورت و سوتین مشغول لب گرفتن ببینمتون.
توی اتاق، با بی میلی مانتوم رو در آوردم. دوستم گفت: یکی از شروطش اینه که ما هم لذت ببریم، پس اگه از اولش خوب شروع نکنیم، وقتی اون هم بیاد تو اتاق، یهو نمی تونیم که مودمون رو عوض‌کنیم!‌ پس بیا از همین الان لذت بردن رو شروع کنیم.
این رو گفت و اومد سمت من و لبهاشو روی لبهای من گذاشت. این‌بار دیگه خبری از مستی نبود. اما با این حال، احساس کردم شهوت داره دوباره توم زنده میشه. زمان زیادی نداشتیم، برای همین لباس هامون رو سریع کندیم و به حالت ایستاده روی زانو، روی تخت قرار گرفتیم. دست های من روی کونش بود، اما اون با یک دستش داشت کسم رو که کمی نمناک شده بود، تحریک می کرد. وقتی که احساس کردیم که آماده ایم، صداش کردیم. یک دقیقه بعد صدای دستگیره در اومد و در باز شد و داروفروش، با یک شورت کالوین کلین چسبون، با بدنی برهنه وارد اتاق شد. ما هردو نگاهی بهش کردیم و دوباره ادامه دادیم. چراغ هارو خاموش کرد و یک چراغ رنگی بنفش که توی نور مخفی اتاق بود روشن کرد. با موبایلش، یک موزیک خارجی ملایم گذاشت و به سمت تخت اومد. از دیدن ترکیب بدن سفید دوستم و بدن سبزه ی من، کاملا به وجد اومده بود. همینطور که داشتیم لب می گرفتیم، صورتش رو جلو آورد و سعی کرد که سه نفری لب بگیریم‌. حالا دیگه کسم خیس خیس شده بود. بعد بلند شد و شورتش رو پایین کشید و کیرش رو که تقریبا هم سایز کیر امیر بود، جلوی صورت ما گرفت و گفت: هردو باهم لیس بزنید. دوست دارم روش لب بگیرید از هم!
وقتی کیرش بین لبهامون بود، گاهی لبهامون بهم برخورد می کرد. احساس می کردم که لز هم حتی می تونه جذاب باشه و کسم دیگه حالا کاملا خیس خیس شده بود.
این‌بار خم شد و از بالا سوتین هامونو باز کرد. دوستم خم شد و یکی از ممه هامو به دندون گرفت و من داشتم ساک میزدم‌. صدای آه و نالم کم کم بلند شد. نزدیک به ۵ دقیقه بود که هردو به نوبت ممه های همو می خوردیم. این‌بار هم دوستم اول شورت منو درآورد و بعد هم من شورت اون رو. به دستور داروفروش، به حالت ۶۹ شدیم و شروع کردیم کس های همدیگه رو لیسیدن. من به پشت خوابیده بودم و دوستم که روم بود، کسش جلوی دهنم قرار داشت و خودش هم کس منو لیس می زد. احساس کردم که یک کیر کلفت داره وارد کسم میشه. دوستم با انگشت سعی بر تحریک کردن من داشت. هنوز کیر داروفروش کامل توی کسم نرفته بود که رعشه ای به بدنم افتاد و ارضا شدم. نزدیک به یکی دو دقیقه گذشته بود و هر از گاهی کیرش رو در می آورد و توی دهن دوستم می کرد و دوباره داخل کس من می کرد. بالاخره کیرش رو از کسم در آورد و اینبار اومد بالای سر من. همینطور که آب کسم روی کیرش جمع شده بود، کیرش رو جلوی دهنم گرفت. یکم که لیس زدم، این بار بدون مقدمه کیرش رو جلوی کس دوستم گذاشت و با یک فشار، کیر خیسش رو توی کسش کرد. دوستم از شدت درد، زبونش رو بیشتر توی کسم می کرد. گاهی تخمای داروفروش به صورتم می خورد و گاهی کیرش رو در می آورد و من لیس می زدم. احساس کردم توی این پوزیشن دوستم بالاخره ارضا شد. اینبار، دوباره کیرش رو درآورد و به ما گفت: تو همین حالت ۶۹ برگردید. حالا وقتی کیرش رو توی کس دوستم می کرد، من تسلط بیشتری داشتم که بالای کسش و یا محل دخول رو لیس بزنم. وقتی کیرش‌رو در اورد، آب کس دوستم تمامش رو خیس کرده بود. دوباره رفت پشت من و کیر خیسش رو دم سوراخ کسم گذاشت و با یک فشار داخل کسم کرد. همینطور که داشت تلمبه می زد، من زبونم رو به کس دوستم می کشیدم. بعد از چند دقیقه ضرباتش محکم تر شد، و نهایتا گرمای آبش رو توی کسم حس کردم‌ و برای بار دوم من هم ارضا شدم. وقتی کیرش رو از کسم بیرون کشید، دوستم شروع به لیس زدن کسم کرد و زبونش رو توی کسم می کرد. داروفروش اومد سمت من و کیرش رو جلوم گرفت و گفت: لیسش بزن جنده ی سکسی من.
وقتی بی حال شدیم، کنار دوستم روی تخت افتادم، لب هاشو که خیس بود جلو آورد و دوباره ازم لب گرفت. حالا احساس می کردم که خوردن این لبهای خیس شده از آب کیر داروفروش چقدر می تونه سکسی و جذاب باشه.
فردا ساعت ۹ صبح توی آپارتمان منتظر توضیحات داروفروش بودیم. وقتی که دارو رو آورد بهم گفت: می تونید بذارید؟
نگاه های متعجب و سکوت ما مشخص بود که بلد نیستیم. برای همین بهمون گفت: مشکلی نیست، من انجامش میدم برات.
بعد با لبخندی ادامه داد: باشه، پس برو تو اتاق و شلوارت رو در بیار و دراز بکش.
با اینکه شب قبل باهاش تریسام زده بودیم، احساس کردم که کمی ازش خجالت می کشم. وقتی جلوی کسم نشست، یه دستی بهش کشید و گفت: واقعا این کس کردن داره.
وقتی دارو رو داخل کسم قرار داد ادامه داد: یه نیم ساعتی همينطوری بمون که خوب جذب بشه و اثر کنه. بعد هم رو به دوستم گفت: ببین ممکنه از یکی دوساعت دیگه خونریزیش شروع بشه. یه سری چیزها نوشتم که باید تهیه کنید که بخوره. اما مهمترینش دمنوش زعفرون هست که باعث میشه که خونریزی‌ زیاد بشه، تا وقتی که مطمئن نشدید بچه کامل افتاده‌ باید بخوره. بعد که تموم شد، اون موقع باید دمنوش رو قطع کنید و چیزهایی بخوره که خونریزی رو کم می کنه و یا چیزهای مقوی که از حال نره.
دوستم که داشت دکتر رو نگاه می کرد گفت: چقدر طول می کشه؟
داروفروش گفت: ببین احتمالا امروز تموم بشه. ولی خب حال این دختر یکی دو روزی کار داره که خوب بشه، مثل یه پریود شدید می مونه براش. حالا اصلا جایی رو دارید که بتونید این کارها رو که گفتم انجام بدین؟
ما نگاهی به هم انداختیم و دوستم گفت: نه راستش. یعنی خونه هامون نمیشه، ریسکیه یکی می فهمه!
داروفروش گفت: حدس می زدم. مشکلی نیست، می تونید تا هروقت خواستید اینجا بمونید. فقط اینکه خودت باید دمنوش و اینارو بذاری. بیا من جاشو بهت نشون بدم.
توی مدتی که خونه دارو فروش بودم، حدود ۲۰ تا مشتری دیگه اومدن و با پرداخت پول، دارو های مختلفی رو تحویل می گرفتن. جز دو مورد که دختر بودن و از قیافشون مشخص بود که داروی مشابه من رو می خواستن و به نظر با تجربه می اومدن، بقیه همه یا پسر بودن، یا دوست دختر و پسری اومده بودن. چند نفر هم آدم های سن بالا توشون بود که به‌ نظر داروهای دیگه می خواستن که ربطی به سقط نداشت. از اینکه من تنها مشتری دختر ساده ی این داروفروش بودم، و کسی جز دوستم نبود که همراهیم کنه، غصه خوردم.
شب وقتی به خونه رفتم، بچه افتاده بود و کلی خون ازم رفته بود و قیافه ام حسابی رنگ پریده بود. خواهرم که مشکوک شده بود، بهم چپ چپ نگاه می کرد. بهش گفتم پریود شدم و حالم خوب نیست و مزاحمم نشه. فردا صبح دوباره با دوستم رفتیم خونه داروفروش. حالا دیگه باید چیزهای مقوی می خوردم که باعث تقویت بدن و البته بند اومدن خونریزیم بشه. داروفروش برام جیگر گرفته بود و داد خوردم و گفت: بخور این خونسازه. برات خوبه. نزدیک های عصر با دوستم توی اتاق دراز کشیده بودیم. اومد بغلمون دراز کشید و دستش رو روی شکم من گذاشت و گفت: حالت چطوره دختر؟
من که از تماس دستش با شکمم احساس خوبی داشتم گفتم: به لطف شما خوبم.
لب هاشو جلو آورد و لبهامو بوسید. چند دقیقه نشد که دیدم که با دوستم دارن لباس های هم رو در میارن. دوستم برای اینکه من هم بی نصیب نباشم بالاتنه ام رو لخت کرد و دونفری شروع به لیس زدن ممه هام کردن‌، لذتی که برام قابل وصف نبود. بعد از چند دقیقه، بلند شد و کیرش رو که به ممه من می مالید، به سمت دهن دوستم برد. برخورد تخم هاش با ممه ام درحالی که دوستم داشت براش ساک می زد، کاملا منو هم شهوتی کرده بود. اینبار دوستم رو بلند کرد و آوردش بالای سر من و کسش رو به سمت دهن من گرفت و من ناخودآگاه شروع به لیس زدن کسش کردم‌. کیرش رو به سمت زبونم آورد و زبونم رو کنار زد و کیرش رو وارد کس دوستم کرد. حالا ترشحات کس دوستم بود که از کنار کیر داروفروش سر می خورد و به سمت تخماش که من داشتم لیس می زدم می اومد‌. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، سریع کیرش رو در آورد و دوستم رو با دست کنار من خوابوند و کیرش رو به سمت ما گرفت و گفت: لب بگیرید!
کیرش رو بین لبهامون عقب جلو کرد تا اینکه آبش با فشار زیادی بین لبهای ما بیرون اومد. ما همچنان داشتیم لب می گرفتیم و آبش رو از روی لب های هم لیس می زدیم.
وقتی که آخرین قطره آبش رو روی لب های ما خالی کرد، بی حال کنارمون افتاد. این‌بار با اینکه من ارضا نشده بودم، لذت خوبی برده بودم و البته خیالم راحت بود که از شر حاملگی هم خلاص شده بودم. رو کرد به سمت ما و گفت: دو روزه اینجایید، اسم همو هنوز نمی دونیم. من کامرانم. اسم شما چیه؟
دوستم گفت: من که گفتم روز اول مهدیه. نگفته بودم؟
-یادم نیست. فکر نکنم. و اسم شما؟
در حالی که داشت به من نگاه می کرد، احساس کردم دلیلی نداره که بخوام اسمم رو الکی بگم و مثل دوستم که اسم واقعیش رو گفت، رو به کامران گفتم: الناز!

نوشته: جهانبخش

ادامه...


👍 29
👎 4
28101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938562
2023-07-20 05:34:07 +0330 +0330

باز کلید کردی رو الناز . 😍
داستانت بد نیست ، یه جاهایی زیادی کش میدی و به جزییاتی که لازم کشدار و عنوان شه میپردازی گلم ، ولی دمت گرم خوبه داستان و اینجا هم رازهای گذشته الناز و چگونگی بیراهه رفتن و … معلوم میشه .
داستانم که از قبل نوشته و پردازش شده و نظر مخاطبان تاثیری در روند داستان نداره .
شهوانی که نصف داستانهاش شده گی و کلی چرندیات این داستان قابل خوندن هست جهانبخش ،

4 ❤️

938588
2023-07-20 08:23:22 +0330 +0330

سلام به همه عزیزان.
“روایت نابرابر” دقیقا همونطور که دوستمون گفت هدفش به نوعی افشای گذشته الناز هست تا بتونیم اتفاقات رو از زاویه الناز ببینیم و کمتر همدیگرو قضاوت کنیم. سه قسمت اول با فاصله کم منتشر شده و قسمت چهار و پنج هم با چند روز تاخیر آماده شده. امیدوارم که تونسته باشم نظر شمارو جلب کنم.

2 ❤️

938594
2023-07-20 08:36:49 +0330 +0330

فقط وارد این فاز نشی که ای وای من اشتباه کردم و الناز بعد از ازدواج دختر پاکی بوده.
نگی که الناز به مازیار کس نداده و اگر هم داده حق داشته و یا اصلا بدل الناز به مازیار کس داده. و همینطور تو ماجراهاش بهش حق بدی و بگی همه چیز تقصیر دوستش بوده و …
الناز رو تو قسمت قبل نشون دادی جنده ست. خواهشا چرت و پرت نکن ماجرا رو و مظلوم نشونش نده.

3 ❤️

938599
2023-07-20 09:06:56 +0330 +0330

داستان تا قسمت چهارش آپلود شده و قسمت پنجش هم امروز آپلود میشه. فقط بعد از خوندن کامل داستان متوجه قسمت های گنگ و تاریکش خواهید شد. متشکر

2 ❤️

938606
2023-07-20 10:38:20 +0330 +0330

عالی لایک

1 ❤️

938643
2023-07-20 17:10:19 +0330 +0330

قسمت پنجم “روایت نابرابر” هم همین الان آپ شد. به زودی منتظر انتشار کل داستان از طرف سایت باشید. احتمالا بین قسمت های ۳ و ۴ چند روز وقفه بیفته و مابقی قسمت ها با فاصله یک یا دوروزه منتشر خواهد شد.
سه گانه “نابرابر” رو تصمیم گرفتم که همینجا تمومش کنم. فکر می کنم که خوندن داستان های دنباله دار، مخصوصا اونهایی که فراتر از ۵ قسمت باشه کمی برای دوستان سخت باشه و البته نگارشش برای من به مراتب سخت تر. بنابراین به این علت و همچنین اینکه زمان خوندنش طولانی تر نشه، تصمیم گرفتم توی یک بخش یا همون ۵ قسمت تکمیلش کنم. اما درواقع بخش ۵ عملا از نظر حجم و محتوا دوبرابر بخش های ۱ و ۲ هست.
همونطور که متوجه شدید، بخش سوم داستان، روایت یک اتفاق برابر و پیش زمینه های اون، اما اینبار از زبان الناز هست. فکر می کنم که خوندن داستان اینبار از یک زاویه دیگه جذابیت های خاص خودش رو داشته باشه و خیلی از قضاوت های مارو تعدیل کنه. اون عده از عزیزان که فکر می کنن الناز به یکباره قرار هست پاک و معصوم جلوه داده بشه، توصیه می کنم تا انتها صبر کنن. بعد از انتشار قسمت آخر توضیحات بیشتری رو در این خصوص خواهم داد.
در پایان اینکه امیدوارم مثل بخش های قبلی هم از این بخش لذت ببرید. با تشکر

2 ❤️

938807
2023-07-21 19:53:32 +0330 +0330

باز هم یه داستان با روند جذاب و اتقاقاتی دور از منطق و باور!

1 ❤️

939257
2023-07-24 17:02:06 +0330 +0330

در کل قلمت رو دوست دارم
فقط حرصم درومد چون حس کردم میخوای بیگناه جلوه بدی الناز رو
وگرنه کارت درسته

1 ❤️

939334
2023-07-25 08:50:05 +0330 +0330

ممنون از شما. بعد از قسمت ۵ توضیحات تکمیلی رو توی بخش نظرات قسمت ۵ میدم. فقط یادمون باشه که آدم ها سیاه و سفید نیستن، طیف های مختلفی از رنگ خاکستری هستند و هرچی خوبتر باشند به سفیدی و بدتر باشن به سیاهی می زنن.

1 ❤️

939963
2023-07-30 09:02:54 +0330 +0330

جهانبخش سلام
25 امین لایک رو به داستان شما دادم بعد از حدود 10 روز که از انشار اون میگذره
این داستان بی شک لایق تعداد لایک های بیشتری است.

1 ❤️

939964
2023-07-30 09:05:31 +0330 +0330

امیدوارم تگ جهانبخش رو در داستان ها ببینم.
براش اقدام کن. نمی دونم چه شرایطی داره

بطری بازی عالی بود. اما ای کاش کمی با سرعت کمتر و منطقی تر پیش می رفت.

منتظر باقی داستانهات هستم.

1 ❤️

962606
2023-12-17 01:28:51 +0330 +0330

نخبه ی داستان نویسی باریکلا

0 ❤️